امروز جمعه، برابر با ۹ فوریه ۲۰۱۸. این روزها هوای لس آنجلس اگرچه میان بهار و زمستان گرگم به هوا بازی می کند، اما دست کم داخل این سرمای استخوان سوز صبح هایِ زودش، لذت بخش تر از این نیست که در اتوبان پهن و درازِ ۴۰۵، آرام بِرانی، پشت شیشه های بخار گرفته دمنوشی بنوشی، موسیقی پلی کنی و خاطراتت را چندباره شخم بزنی.
اتوبان ۴۰۵ لس آنجلس، برای مردم کالیفرنیا، اتوبانِ مرور خاطره هاست. جاده ی فکر کردن به آرزوها یا یادآوری اشتباه ها. رانندگیٍ امروز کمی سخت بود. کفِ دست هایم می سوخت. سرانگشتانم هم. دلیل اش اما کلاس دیروز. تمرینی عجیب که نه تنها خودم، اغلب بچه ها دست هایشان زخم و زیلی شد. درد اما باعث نشد مثل هرباری که مه دوست داشتنیِ ام روی جاده نشسته و در اتوبان به تاخت می روم، دوباره و دوباره به آرزوها یا اشتباهاتم فکر نکنم. همه اشتباهاتِ زندگی من تا امروز از دو چیز بوده، به تحلیل هایم “زیادی” اطمینان کردن، به احساساتم “بی اندازه” بها دادن. تشخیص و حس، مغز و قلب، هر دو من را به اشتباه می انداخت وقتی “زیاد” جدی شان می گرفتم. وقتی اولین و آخرین منبع تصمیم هایم می شدند. و اگر غرور یا عزت نفسِ سرریز سبب نمی شد که حواس ام جمع و جور باشد، احتمال اشتباه اصلا کم نبود. زیاد هم بود. من درهمه این سال ها چون هر انسانی همیشه مستعدِ خطا کردن بودم، آدمِ اشتباه های بزرگ، احمقانه، و گاهی غیرقابل جبران. شاید چون تا مدت ها نمی دانستم که بزرگترین و اولین دشمن ام، اول ضعف های خودم است، نه شرایطی که درآن هستم، یا آدم های بیشعور اطرافم.
حال سال ها گذشته؛ اشتباهاتِ عاطفیِ من، خطاهایِ اعتقادی ام، اصرارهای متعصبانه و باورهایی که لزومی نداشت برای شان یقه بِدَرم، شلوار تا زانو تا بزنم و پر از خشم و هیاهوی پوچ شوم، حتی بی مسئولیتی هایی که در طول زندگی ام نسبت به چندین انسان داشته ام و تا این اواخر فکر می کردم از نظرم رفتارهایی منطقی و اصولی بود، بعدها، مرور همه این ها اگر چه نمای معمارانه بهتری از بنای رفتار خودم به خودم داد، هرچند دیر، هرقدر تلخ، اما گذاشت تا در باقی زندگی ام لااقل انسان کم اشتباه تری باشم. آه از این اتوبان ۴۰۵! این دادگاه دراز و تمام نشدنی. نمی دانم این چه داستانی است که بیشتر خطاها یادمان می ماند. افتخارها و موفقیت های مان زودتر رنگ می بازد در مرورگاه های مغزی مان و دفن می شود. گاهی می شویم گاو صندوقی از اسکناس های کهنه غم، برای کارهای نکرده، یا کارهای “ای کاش” کرده.
در میانه راه اتومبیل پلیس را می بینم. سبقت می گیرد. آرام آرام. به داخل اتومبیل ها نگاه می کند. دنبال آن ها که با تلفن حرف می زنند. با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفته. موسیقی گوش می کند شاید. به من می رسد. نگاهم می کند. نگاهش می کنم. قیافه اش درست مثل یک توله سگِ طرحِ مفهومی است. کچل، پوزه بلند، براق. دست اش روی لبه پنجره. حدس زدم از آن گیربده هایِ عوضیِ است. لبخند می زند. بهترش را برایش می زنم. احساس می کنم فکرم را می خواند. سرعتم را کم می کنم و به پشت اتومبیل اش می خزم.
تا یادم می آید، از بزرگترین نقطه ضعف هایم، سختی تحمل سلیقه دیگران بود. این از یک خودخواهیِ عمیقی در من ریشه می گرفت. از این که خیال می کردم شاقولِ فهم جهان ام. خیلی از ما اینگونه ایم. در شکل بُرُوز دادن مان شاید متفاوت ایم. ممکن است هنوز هم این طور باشم، اما به مراتب کمتر. رنگ پریده تر. یادم نمی رود همین اخلاق، سبب می شد تا سال ها فقط به دنبال نکته گیری و نسخه بافی برای زندگی اطرافیان باشم. گویی آدم ها وقتی در فاصله سنی ۲۵ تا ۳۵ سالگی هستند بیشتر این طور می شوند.
دیده اید بعضی از ما به اشتباه فکر می کنیم آفریده شدیم تا “خط کش” اندازه یاب درستی های جهان باشیم؟ بعد می شویم آدم های خط کشی. یعنی مثل خط کش می افتیم روی خط و سبک زندگی دیگران، می خواهیم ببینیم خط های شان صاف و صوف است یا نه. مثل همین پلیس که کارش داخل ماشین ها را نگاه کردن است. آخوندِ خط کش صفت! روشنفکرِ خط کش صفت! دانشجوی خط کش صفت، راننده تاکسی خط کش صفت! شانس بیاوریم و کله پوک از دنیا نرویم، یک روز می فهمیم ،همین که هنر کنیم و بفهمیم اشتباه های زندگی خودمان کجاست، باید کلاه مان را هم از خوشحالی قورت بدهیم. حالا می فهمم آدم های خط کش صفت، چطور به مرور، بی آنکه خودشان بفهمند، تبدیل شده اند به پیکان هایی “خودبنز پِندار”. از بس به جایِ دقت به خویشتن، مثل بختک افتاده اند روی امور جهان منهای خودشان.
داشتم فکر می کردم که خیلی از ما این روزها بیشتر با سلیقه های مان زندگی می کنیم. با احساس و قلب مان، نه لزوما فکر مان. مثلا خیلی ها گرایش سیاسی شان، اگر نتیجه فکر و منفعت نباشد، از سلیقه شان آمده. مثل آدم متعصبی که به باور عقلانی اش، احساسی شدید دارد. مانند کسی که فلسفه جمهوری خواه یا سلطنت طلب بودن اش را دقیقا نمی دانند، اما روی آن متعصب است، چون با آن سوی میدان مخالف است. اگر شما به کسی بگویید دقیقا چرا پرسپولیسی هستی دلیل عقلانی نمی تواند بیاورد، اما می بینید روی تیم اش متعصب است. خوب ورزش البته یک سرگرمی است، سلیقه ورزی لبریز از شیفتگی درش خطرناک نیست.
خودخواهی، مارِ سمی ای که سال ها در من بود، یکی از جاها خودش را اینجا نشان می داد. تعصب در تشخیص! وقتی ما از هر مفهمومی، به تعاریف شخصی یا گروهی خودمان می رسیم، از آنجا به بعد دیگر با سلیقه خودمان زندگی می کنیم. قضاوت می کنیم. این که سلیقه ما درباره هنر چه هست؟ درباره متدین بودن یا نبودن؟ و مهمتر این که آیا ما می توانیم با خودخواهی و تعصب در تشخیص، بگوییم کسی که مثل ما زندگی نمی کند یک “غیر خودی” است؟ البته که نه. این می شود با “سلیقه” حرف زدن. می شود با “تنگ فهمی” ایده دادن.
آدمِ خط کش صفت، وقتی خودخواهی اش او را به سوی تطبیق همه چیز با Guideline هایش سوق دهد، سلیقه اش می تواند به سادگی یک سخنرانی را تلاش برای برهم زدن امنیت ملی تلقی کند، یا آن را فرصتی برای آزادی بیان بداند. هر دو ممکن است.
سلیقه بدون عقلانیت باشد، حتی می تواند یک انسان افتضاح و غیرقابل تحمل برای دیگران را تبدیل به عشق ما کند! کم دیده ایم زنانی که شیفته مردانِ عوضی شده اند؟ وقتی در یک کشور عقب مانده باشیم، یا حتی در کشوری درحال توسعه، می بینیم این کشور، فارغ از وجود ارتشی از آدم های بیکارِ خط کش صفت در داخل آن، اموراتش بیشتر با “سلیقه” ها اداره می شود، نه با فکر و اصول. حکومت اش این است، مردم اش “این تر” ! داخل اش پر است از آدم ها ی متعصب، احساسی به باورها و سیستم شان، و انسان هایی که بیشتر تلاش ها و عملکردهای زندگی شان برای “پیروزی” است، نه برای “موفقیت”. برای ضربه شست نشان دادن است در به حق بودن Side خودشان، نه لزوما Side صحیح تر.
انسان های به دنبال پیروزی، در کارگروهی ضعیف اند، به هم کمک واقعی نمی کنند، و از جلورفتن های همدیگر شاد نمی شوند. در چنین جامعه ای وقتی کسی پیروز می شود، در ذهن اش این است که باقی باید ببازند! برای همین است که در غرب کمتر روی Winner بودن و بیشتر روی Succeed بودن در ذهن بچه ها و از کودکی کار می شود. برای این که فهمیده اند در یک جامعه پیشرفته مردمش باید دو چیز را خوب یاد بگیرند، نخست خط کشِ زندگی خود بودن و دیگری، موفق شدن را به پیروزی ارجح دانستن. خلاص! نتیجه اش می شود این که یک موفق در غرب، باعث موفقیت هزاران تن پس از خود می شود. نه مثل یک پیروز، سبب حسرت دیگران، حسادت یا تحقیرشان به عقب ماندن …
… این روزها پدر سخت درگیرِ کارهای وزارتخانه است. خبردار می شوم گاهی تا ۴ صبح در جلسه هستند. چند بخشنامه جنجالی اخیر آنقدر چاله به دست اندازهای مسیر جامعه پزشکان اضافه کرده که هیچ، که در خود ساختمان وزارت مرزبندی های موافق و مخالف پررنگی پیش آمده. پدر تعجب کرد که پیگیر دعوای پیش آمده میان انجمن زنان و زایمان و رادیولوژیست ها بودم. حدس می زنم تنبیه هایی سخت برای معترضین در راه است… این ترم کلاسی داریم درمدرسه معماری که ما را برای معماری جهت معلولین (Disabled people) آماده می کند. با طراحی توالت شروع شد، بعد با طراحی پیاده رو ها و راهروهای سینماها و سالن های کنسرت ادامه یافت و حال رسیده ایم به بخش مسکونی. دیروز اما دیدیم ۱۴ ویلچر قراضه را آورده اند به داخل کلاس و گفتند هر ویلچر برای دو دانشجو. ۳ ساعت کلاس، باید روی آن ویلچرها می نشستیم، با آن ها به توالت های دانشکده می رفتیم، از چراغ قرمز عبور می کردیم، از Ramp های آمفی تئاتر دانشکده بالا می رفتیم و سعی می کردیم یک مسیر ۲ مایلی را در فضای مشخص شده روباز دانشکده طی کنیم و سواراتوبوسی که سر ساعت مشخصی به نقطه ای می رسید می شدیم. اتوبوس را از دست می دادیم، نمره آن تمرین Fail می شد.
موضوع اما تنها این نبود، پایان این سه ساعت باید مشکلات طراحی بنایِ دانشکده برای یک معلول یادداشت می شد، عکس گرفته می شد و اندازه های جدید پیشنهادی برای شیب ها یا استفاده از وسایل کمک کننده سرکلاس بعدی توضیح داده می شد. ایالت کالیفرنیا قوی ترین استانداردهای طراحی بناها را نه فقط برای معلولین (Accessibility Code Checklist)، که حتی برای به اصطلاح دگرباش ها (LGBT) دارد. مثلا این روزها این خود مبحثی اخلاقی برای معماران کالیفرنیایی است که Polysexual ها یا افرادی که به هر دو جنس گرایش جنسی دارند آیا حق دارند از دستشویی های مختص مرد و زن استفاده کنند یا باید برای آن ها در ساختمان ها توالت هایی جداگانه طراحی شود؟
بماند که درک نمی کنم چرا در ایران، پیش از همه، دقت در زاویه دستشویی با نقطه ای در سرزمین عربستان مساله پراولویت تری از دقت به شرایطِ انسانی برای استفاده از آن است اما می دانم در عین حال سو (Sue) های زیادی که توسط معلولین یا مردمِ با شرایط خاص در دادگاه شده و بسیاری از شرکت های ساختمان سازی یا معماران را به دادگاه و جریمه های میلیون دلاری کشانده، سبب شده مدرسه های معماری کالیفرنیا به شدت بر روی تربیت معمارانی که نه صرفا متمرکز بر سازه های زیبا و عجیب و غریب، که به سازه های کاربردی، بدون سختی استفاده، و دارای استانداردهای زندگی برای همه مردم تمرکز کنند. شاید به همین سبب است که معماران فارغ التحصیل از مدرسه های معتبر معماری کالیفرنیا، به دلیل آموزش های سنگین تر و پر جزئیات تر، در همه جای آمریکا و اروپا اجازه کار دارند.
در این سه ساعت، فارغ از زخم شدن دست هایم، فارغ از عرق فراوان و درد عضلات و سر شدن اندامم، تازه درک کردم که جیش کردن در توالت برای یک معلول چه کابوسی است، باز شدن برخی درب ها به خاطر طراحی بد لولاهای شان فاجعه است، چگونه یک سانت زاویه تندتر Ramp ها می تواند باعث برگشت ویلچر و صدمه دیدن معلول گردد، و حتی فهمیدم چطور سرعت بسته شدن درب آسانسورها و چک نکردن Timing درست شان، می تواند مچ های آدم را روی چرخ ویلچر قلم کند! شاید استاد می خواست به ما بفهماند فراتر از از بَرکردن کدهای معماری برای معلولین در کتاب ها، چیزهایی مهمتر هست که باید خود تجربه کنیم. حال می فهمم برای یک معمار چقدر مهم است یاد بگیرد دنیا را از نگاه همه ببیند، بچشد، دیزاین کند، و مهم باشد سازه اش، برای بشریت است، نه برای “بعضی” انسان ها…
… فشار درس ها و نبود وقت باعث شد یکی از واحدهای ام را Drop کنم. تاریخ معاصر آمریکا بود. بسیار به آن علاقه داشتم، اما از این که نتوانم درسی را با دقت بخوانم احساس عذاب دارم. یک جورهایی ۹۰۰ دلار پول ثبت نام آن درس هم دود شد و رفت به هوا. برای هر دلار اش زحمت کشیده بودم. اما بهتر از این بود که نفهمم چه خوانده ام و نمره معدل ام سقوط آزاد کند. کار و درس که با هم سخت است هیچ، به خاطر نزدیک شدن به ۴۰ سالگی به گمانم قدرت یاد گرفتن ام عمیقا افت کرده. واقعیتی که باید بپذیرم. (چشمک)
برای نداشتن وقت این طور از جیب ضرر می دهم و اما وقتی با فامیل تلفنی حرف می زنم انتظار دارند ساعت ها تلفنی صحبت کنم و برای شان از قهرمان بازی های خواجه نصیرالدین گوزی (ترامپ) در آمریکا قصه بگویم. نمی دانم چرا تصور اقوامِ ایرانی من از مساله “وقت”، اینقدر وارونه است. عمه می گویند بیشتر وقت گذاشتن، یعنی بیشتر دوست داشتن. نسخه را با یک جمله می پیچند. وقت کافی داشتن در آمریکا، دقیقا معادل پول بیشتر درآوردن و استرس کمتر داشتن برای انجام کار بعدی است. این را واقعا تا کسی سال ها آمریکا زندگی نکند حس نمی کند. اطرافیان می خواهند برای شان بیشتر و بیشتر وقت بگذاری، آن را به احترام و دوست داشتن یک گره ملوانی کور می زند، و بدتر این که فکر می کند تنها خودشان این وقت را از تو می خواهد، بعد روبرو می شوی با لشکری کوچک از فامیل و دوست و غریبه که اگر برای شان وقتِ دلخواه شان را نگذاری، لابد به آن ها بی علاقه ای، فراموشکاری، جدی شان نمی گیری. نمی دانم. چرا آدم ها برای شان سخت است مثل همین تجربه ویلچر، خودشان را بگذارند جای دیگری؟ …
یک یخچال برای گوجه خریدم. داخل اش کلی نوشیدنی و خوراکی می گذارم. بین کلاس ها صندوق عقب گوجه را بالا می زنم و به خودم می رسم. خیلی تصادفی کشف کردم نوشابه رینگ های ماشین را حسابی تمیز می کند. تصمیم گرفتم آن را روی یک اتومبیل دیگر امتحان کنم. پریروز در پارکینگ دانشکده یک اتومبیل کثیف پیدا کردم و مشغول برق انداختن رینگ های روغنی اش با کوکاکولا شدم. صاحب اش رسید. کلی آه و خوشحالی کرد و یک اسکناس یک دلاری انعام داد و گفت باید برود و اما فردا می آید همین جا پارک می کند. اولین انعام زندگی ام. خوب خداروشکر، ۹۰۰ دلار ضرر کردم، اما ۱ دلارش را خدا آزاد کرد… تا بزودی