صفحه اصلی قلم رنجه ۹۹ درجه سانتی‌گراد

۹۹ درجه سانتی‌گراد

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

از اولین باری که به زندگی ام وارد شد، از نخستین باری که از نزدیک لمسش کردم و از انحنای های تنش به هیجان آمدم و صورتم را بر رطوبت پوستش به آرامش و پیوستگی سُر دادم خیلی گذشته. دلم می خواست شب به شب در تاریکی به رختخواب ببرم، در آغوش بگیرمش. هر بار دلم پاره شد وقتی مادرمی آمدند و با او از اتاق می رفتند. بوی تنش به بالش اما هنوز می ماند.” آن اوایل، تا ۵-۴ سالگی، به میوه های گردِ قُمبُلی احساس داشتم. یکی اش هندوانه. لمسشان می کردم و به رختخواب می بردم. نمی دانم در بحثِ رشد جنسی کودک در روان شناسی به آن چه می گویند، در Latency period کودکان به همجنس جذب می شوند، من به گِردوله ها. چندسالی آمادگی وصلت با انواع هندوانه را داشتم.

کمی بزرگتر که شدم، وقتی مجله Playboy را کشف کردم، فهمیدم چه وقتی هدر دادم. برای خرید پلی بوی همیشه به یک دبیرستانیِ بزرگتر از خودم پول می دادم. می خرید. نگاه می کرد. سرآخر هم به من می داد. بعدها کشف کردم بعضی صفحه هایش را حتی از شیرازه می بُرد و برای خودش نگه می دارد. این شد که ساقی مجله را عوض کردم. مدتی بعد هم که لو رفتم. یعنی مادر عکس ها را در اتاق پدر (جایی که پنهان می کردم) یافتند. به گمان شان پدر منحرف شده بود. من هم معتقدم خیلی برای پدر زشت شد. از خودشان قوی دفاع نکردند. به جای عکس ها زل زده بود. در سکوت مطلق. حالا گذشته ها گذشته، نبش قبر نکنم… واقعیتش من هم منحرف نبودم. چند هفته پیش به مادر گفتم آن عکس ها مال من بود. توضیح دادم که آدم باید از یک جایی بالاخره شروع می کرد برای کنجکاوی هایش. من هنوز از تماشای بدن زن لذت می برم. این لذت نتیجه اش یک Sexual arousal نیست، لذت از زیبایی اندام است و این را معمارها نیک می فهمند. از زمانی که عکاسی نگاه مرا به تنِ این آفریده تغییر داد، سطح و بینش ام درباره بدن زن عمیقا تغییر کرده. و عجیب است با این که آناتومی ظاهر بدن زنان از هم بعید نیست، اما جزئیات بدن هر زن، جهانی از زیبایی های متفاوت برایم دارد…

… این روزها خبرهای ایران را که مرور می کنم، تقریبا همه اش خبر بد است. هرکدام از این ها یک پُتکِ سنگینِ روانی است بر روح مردم. چقدر خبر مرگ، دستگیری، پرونده سازی، فقیر شدن و فساد؟ هر روز. و هر ساعت. شما فکر کنید اگر “خبر بد” و “نا امیدی” یک چیزی مثل کپسولِ سمی با دوز بالا باشد، ما مردم را در روز چقدر مجبور به بلعیدنش می کنیم؟ گویی تا این جیوه دماسنجِ صبر مردم از هم نپاشد در نمی یابند که همین امروز تنها چند میلی متر قبل از نقطه جوش مردم ایستاده ایم. زمان به سرعت می‎گذرد، سیلی بنیان‌کن در راه است.

با همه اعتقادی که دارم که چاقو نباید دسته اش را ببرد، با همه تنفری که از بازی کردن نقش مضحک و تکراری اپوزوسیون بودن برای نظام را دارم، اما خوب برخی ر فتارهای حکومت واقعا قابل دفاع نیست. چشم بستن برآن ها تایید ظلم است. چه فرق می کند سَرِ ظلم زیر تاج طلا باشد یا که زیر عمامه نخی. ظلم ظلم است. یک مشکل تاریخی بدنه نظام این است که اکثر مسایل بحرانی اش را هنوز به جای به موقع و ریشه ای حل کردن، با تهاجم و تنش و راه های میانبر جمع می کند. بله؛ “جمع” می کند. “حل” نمی کند. این دقیقا تفاوت حکومت پیشرفته از حکومت عقب مانده است. “جمع کردن” نیاز به زور و تعجیل دارد، حل کردن نیاز به استراتژی. نیاز به هوشمندی. شما باید ببینید اگر زور را از روش مدیریت یک نظام بردارید، با استراتژی چیدن اش چقدر موفق است؟ آن وقت می فهمید این کاره هست یا نه.

این حالت های عصبی و شتاب زده در مواجه شدن با بحران های کوچک و پیش و پا افتاده، آنچه به من تحلیل گر نشان می دهد این است؛ ترسی عمیق در نهان. هراس از دست دادن جایگاه. سرکوبِ فکر و مطالبات “معمول” نشانه ی قدرت و اشراف بر موقعیت نیست، ضعفِ مطلق است. مثل پدری که زبان درستی برای تشویق و ترغیب کودکش ندارد، حوصله ندارد، راه کتک زدن و تهدید کردن را پیش می گیرد. شما از روی آستانه تحمل یک حکومت، می توانید اعتماد به نفس آن نظام را نسبت به جایگاهش بسنجید.
همان طور که آدم قوی و عاقل با حرف و استدلال راه را پیش می برد، حکومت قوی و هوشیار نیز همین است. رفتارهای شتاب زده و هیجانی می گوید حکومت ضعیف شده، پاهایش می لرزد، منِ “نظاره گر” بی طرف این را می بینم. هزاران تحلیل گر دیگر هم.

شما وقتی در چنین حالتی باشید کثیری از مسایل را نمی توانید مدرن حل کنید. با گوشت کوب له می کنید و رد می کنید، که دیده نشوند. فراموش شوند. مثل له کردن ته سیگار. می شود ۴۰ سال راننده باشی و هنوز دنده را اشتباه جا بزنی؟ از همین جا معلوم است اکثریت مدیران بدنه نظام افرادی با هوش اجتماعی نازل و قدرت تحلیلی به شکلی خطرناک پایین اند. خوب دست کم بروید بگذارید نسل باسوادتر و هوشمندتر بیاید جای تان. قشنگ تر نیست؟ سیاست خارجه مان بر تنش زدایی است و سیاست داخلی مان تنش سزارین کردن است. گویی یک عده فسیل مغز هستند که تخصصشان دقیقا “بن بست ساختن”، “بحران زاییدن” و “دشمن اضافه کردن” است. خوب سیستمی که خودش شاخه ای که روی اش نشسته و موز می خورد را دارد اره می کند، حالش خوب است؟

چرا دروغ؛ من احساس خطر می کنم. اولین سالی است که به همین منوال برود اتفاق هایی می افتد که سیستم نخواهد توانست جمع اش کند. سکوت معنادار مردم، ترسناک شده. صبر مردم، روی ۹۹ درجه سانتی گراد است. یک درجه قبل از جوش. وقتِ اصلاحاتِ بنیادین است. وقت انقلابِ مدیریت است. صدای مردم شنیده نشود، می شود اشتباه همان شاهِ مغرور و ساواک متوهمش. همان ها که مثل احمق ها فکر می کردند همه چیز تحت کنترل است. آن ها چرک بیرون زده از زخم را ندیدند، فقط روی اش گاز گذاشتند و چسب زدند. دیدیم که چه شد. تاریخ برای احمق ها همیشه تکرار می شود. این دماسنج صبوریِ مردم بترکد، یک ارتش میلیونی بیرون می آید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. “این چیزی برای از دست دادن نداشتن”، قوی ترین سلاح غیرقابل کنترل بشریت است.

تاریخ حرف می زند. تاریخ واضح است. هزاران مقاله و کتاب درباره فروپاشی نظام های قدرتمند و ایدئولوژیک رومانی و شوروی و شیلی و غیره که بخوانید در این کشورها مردم تحمل کردند و کردند تا “بی عدالتی” به اوج رسید. فساد به سیستم قضایی که متاستاز کند، آغاز یک بحرانِ ملیِ بی پایان است. این ها نظر نیست، نتیجه سال ها تحقیقات اکادمیک است. عدالت، این آخرین بلیط “ماندن” را جراحی کنید؛ نکنید، هزار و یک شب تمام است. بی عدالتی مساله بسیار خطرناک تری از آزادی بیان و عقیده و دامن و تنبان است. آزادی بیان، کارگر را با دانشجو یا جوانِ به دنبال کار پیوند نمی دهد، برای همین بحرانی نمی شود. نبود آزادی پوشش طبقه متوسط را با فقیر پیوند نمی زند، برای همین دوره دارد. آزادی فعالیت سیاسی، روشنفکر را با بازاری هم صف نمی کند، برای همین دنیای شان متفاوت است. اما بی عدالتی، دقیقا و به بهترین وجه همه را سوار یک قطار بدون ترمز می کند. بی عدالتی و فساد، مادر تسخیر قدرتمندترین نظام ها توسط مردم است. این در دنیای سیاست خیلی اصل ساده ای است. اما دوستان نمی فهمند. شایدهم… نمی دانم… می شود داستان مشهور آن که اگر خواب است می شود بیدارش کرد و آن که خودش را به خواب زده، هرگز نمی شود. که دومی باشد اخوی جان، همه جمیعا بینگو!

… پریروز خاله فاطی (دوست خانوادگی) آمده بود خانه. گربه اش (اسمش سکنجبین است) را آورده بود. درب اتاقم را بستم که آنجا نرود. خاله به هوای چای و چیز کیک آوردن آمد و این هم آمد. هنوز سینی چایی روی میز ننشسته بود که پرید بالای پیانو و از ترس لیز خوردن روی اش خط انداخت که هیچ، هرچه فیش نوشته بودم را پخش و پلا کرد کف اتاق. چیزی حدود ۱۱۰۰ برگ که ماه ها به ترتیب چیده بودم. خاله که رفت بیرون مانده بود؛ چوب بیسبال را برداشتم و افتادم به دنبالش. رفت داخل بالکن و خودش را انداخت داخل چمن های پایین. جیغ و جوغی از درد کرد و خاله از پذیرایی پایین داد زد سکنجبین ام؟ گفتم خاله جان رفت پیش کاهوها.

۱۲ ماهی می شود که مشغول قوی کردن زبانِ بیان ام هستم. زبان توصیفی. این که چطور درباره اشیا، اتفاق ها یا پدیده ها با استفاده از صفات و قیود خاص خودشان حرف زده شود. یکی از راه هایی که من صفات جالب توصیفی را پیدا می کنم خواندن کاتالوگ و بروشور و کتب طراحی اتومبیل ها و پرفیوم ها و فرش ها و … است. کاتالوگ هارا می خوانم، آنجا که زیبایی بدنه اتومبیل یا نقش و نگار طرح یک فرش را توصیف کرده، آن عبارات و توصیف ها را فیش برداری می کنم، مرور می کنم، بالای پیانو می گذارم. خیال می کنم این مهم است که بیان ما، غنی از کلمات توصیفی شود. این مهم است که ما به کلام ِ بیان مان Detail و عمق بدهیم. آمریکایی ها این حالت را دارند، ایرانی ها نه.

وقتی یک معمارید، بهتر است مانند یک Designer درباره بنا، استایل یا طرح صحبت کنید. هر رشته صفات و کلمات و قیود جا افتاده خودش را دارد. مثل کلمه Prodigious، که در نقد معماری برای اشاره به زیبایی زیاد بکار می رود. اما در معنایی مشابه وقتی نقد رایحه یک پرفیوم را می نویسیم از کلمه Stupendous بهره می بریم. هردو به معنای چیزی ۵۰% زیبا و ۵۰% شگفت انگیز است. مجهز شدن به این توانایی، یعنی قدرت نفوذ کلام تان را بیشتر کردن. یعنی مثل اثری از مینیاتورهای فرشچیان، به کلمات تان رنگ و حس دادن.

وقتی یک دیپلمات هستید، بیان، سلاح شماست. آقای دکتر ظریف تنها دیپلمات ایرانی است که راز و قدرت کلمات توصیفی را می داند و مثل یک دیپلمات پیچیده بریتانیایی، آن را در سخنرانی هایش بکار می برد. تقریبا کسی هم سطح او در ایران هنوز وجود ندارد. این سبب شده که بسیاری بگویند او مثل یک دیپلمات امریکایی صحبت می کند، در اصل ایشان انگلیسی را با لحن فارسی حرف می زنند، اما خودِ بیان، و چیدمان و پیچیدگی کلمات و زبان توصیفی اش، کاملا بریتانیایی – آمریکایی است. او قدرت بیانِ دیپلماتیک با بالاترین استانداردها را دارد. این نشانه هوش وافر اوست.

بیان ما مثل یک تکه چوب خام است، وقتی مزین به صفت و قیود دقیق شود، مثل یک چوب حکاکی شده زیبا می شود. سال ها بعد متوجه شدم که زبان عامیانه فارسی، آنچه در خیابان است، زبانی خیلی لُخت و بدون Detail است. حال آنکه ادبیات فارسی، نقطه مقابل آن، یکی از تصویری ترین و عمیق ترین زبان های دنیا برای داشتن بیانی زیباست. در اولین تجربه های فارسی خوانی ام، کتاب تذکره الاولیا و قابوس نامه خیلی به یادگیری صفت و قیود مجلل و قدرتمند فارسی به من کمک کرد.

دیپلمات ها کمتر از صفت استفاده می کنند و از قید بسیار زیاد بهره می برند. زبان دیپلماسی همین است. این قیود هستند که درجه دقت و ابهام، شدت و ضعف را تنظیم می کنند. در مقابل خبرنگاران از صفت زیاد استفاده می کنند و از قید کمتر بهره می برند. تحلیل گرها بیان شان پر از قید است. بازرگان ها از هر دو استفاده می کنند. این Detail بیان ما را بالا می برد. منبت کاری اش می کند. ما می توانیم به چشم های کسی نگاه کنیم و بگوییم “دوستت دارم”، و می توانیم به آن دیتیل و عمق افزوده کنیم و بگوییم “هرلحظه، دوستت دارم زیباترینم”. هر دو یکی است، اما نفوذ دومی به مراتب بیشتر است. چون بیانی منبت کاری شده با قید و صفت است. خلاصه این که هزاران فیش برداری از کاتالوگ ها و کتاب ها و منابعی که این صفات و قیود را در فارسی و انگلیسی جدانویسی و حاشیه نویسی کرده بودم را این سکنجبینِ کاهو به کمر خورده ریخت بر زمین و از نظم انداخت….

چند روز پیش تولد الکس بود. تولد ۴۱ سالگی اش. برای اش یک تخته نرد پلاتینی گرفته ام، یک پیپ و سه جلسه ماساژ در یک Spa. چندماه پیش در ساحل وقتی ماساژش می دادم گفت هدیه تولد اش فقط یک هفته ماساژ. دیدم پررو است تکرار نکردم. دوستی ما ۵ ساله شد تقریبا. امیلی هم برایش یک میکروفون خریده، برای ضبط هایش به کارش می آید…

پیام های زیادی آمده بود درباره پایان فصل دوم کانال. همین طور این که چرا نتیجه نظرسنجی اخیر را نمی گذارم. فقط خواندم و هنوز فرصت نکردم پاسخ بدهم. در این میان خیلی ها مشاوره تحصیلی و مهاجرت و زندگی و حتی خرید دوربین عکاسی و پرفیوم می خواهند. این قسمت اش را خیلی نمی فهمم. خوب من قرار نیست مشاور اعظمِ از سیر تا سرسره باشم. سفارش متن هم جدیدا باب شده. یکی می خواهد درباره تاثیر مشروبات الکلی بنویسم، یکی دیگر می خواهد درباره علمی بودن وجود امام زمان. بدتر از همه دیشب دوستی خواسته بود درباره بیماری های آلت تناسلی مردان حقایق را بگویم. پدربیامرز! انگار این قسمت یک محدوده سری در وسط سازمان پنتاگون است که من درباره اش حقایق را بگویم؟ بکنش داخل آب نمک خودش خوب می شود…

هفته آینده به نیویورک می رویم، با مادر برای دیدن پدر. دلم می خواست می آمدند خانه و اما نمی توانند از محدوده نیویورک خارج شوند. به مادر پیشنهاد دادم با قطار برویم. تا به حال قطار سوار نشدم. دلم می خواهد از پشت پنجره اش بنشینم و طبیعت زیبای آمریکا را تماشا کنم. تنها نگرانی ام، ام اس مادر است. از این که خانواده کنار هم جمع می شویم خوشحالم. من این روزها هر لحظه از بودن کنار پدرو مادر را قدر می دانم. تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه