از نیویورک برگشته ام. سفری هیجان انگیز که حس لذت بخشِ کنار خانواده بودن، خاصه پدر را دوباره بعد از سال ها درونم شخم زد. بیدار کرد. برای نوروز اما من و مادر و برادر تنها بودیم؛ در لس آنجلس. تا جایی که به ذهن ام می آید از گذشته، همیشه از پدرم می ترسیدم. از کودکی تا نوجوانی، سلسله وار. نه از خودش، از ناراحت کردنش، ناراضی بودن و خشمگین شدنش. شاید یکی از دلایل درجا زدنم در طول سال های نوجوانی همین بود. آدمی بودم همیشه منتظر تاییدِ پدر یا برحذرِ از خطا نکردن. قصه این است که وقتی زندگی ات پر از خط قرمزهای والدین می شود، اگر به آن ها به رضایت تن ندهی، ناخودآگاه آدمی پنهانکار و یواشکی می شوی. من هم سال ها برایم مهم بود “پسرِ خوب پدر” باشم، نه “بهترینِ خودم”. تنها وقتی ۲۲ سالگی از خانواده بیرون آمدم همه چیز تغییر کرد. اشتباه است. خیلی از “دختر و پسرهایِ خوبِ بابا یا مامان”، در بزرگسالی، خاصه بعد از ۳۰ سالگی، بازنده های بزرگی اند. آدم های اغلب خطی، به طرز احمقانه ای محتاط، یک بعدی و زیر خط فقرِ لذت بردن از جهانی پرخطر اما هیجان انگیز.
گاهی وقتی مصاحبه های ابراهیم گلستان را می بینم، روحیات پدر را مرور می کنم. انسانی صریح، بسیار متوقع، کمی تلخ، به غایت منتقد، شکاک، اما باهوش، ثروتمند و باسواد. با این وجود رضایت و خوشحالی اش نیز برایم همیشه ارزنده بود. حتی این روزها. در نیویورک فهمیدم که هنوز این عادت را دارم،وقتی درکنار هم هستیم و تصویری خنده دار یا جالب از تلویزیون پخش می شود، ناخودآگاه به پدر نگاه کنم. نگاه کنم تا ببینم می خندد یا نه. که اگر این طور باشد، حس لذت بخشی دارم و من نیز با او می خندم. در سفر به نیویورک، با کمک پدر، تجربه رفتن به ساختمان UN و دیدن جزئیاتی که تنها در کتاب خاطرات دیپلمات ها درباره اش شنیده و خوانده بودم را یافتم. همین طور تجربه دیدن آدم هایی که از داخل اخبار و روزنامه ها تنها تصاویرشان را پیش از این دیده بودم.
فرصت شد با یکی از اساتید سابق علوم سیاسی ام در نیویورک دیدار کنم. او در دانشگاه کلمبیا کرسی تدریس گرفته. برایش یک جا قلمی خاتم کاری هدیه بردم. از قبل داشتم. همین طور کلی اسمارتیز قرمز. همیشه مقداری داخل جیبش داشت. سرکلاس می خورد. خاطرم هست در زمان تحصیل، از بخت کج ام هر اوان مرا می دید گرماگرم صحبت با یک دختر همکلاسی بودم. یک بار توصیه کرد اگر می خواهی در سیاست پیشرفت کنی، با دنیای زن ها غریبه باش. تلخ باش. مغرور باش. تلخ شدم. گویا اما خانم ها طعم ماءالشعیر هم دوست دارند. چون بدتر شد.
سیاستمدار شدن دنیای جذابی با خود به همراه می آورد. دنیای چیدمان استراتژی ها، بازی ها و تاکتیک ها. در سیاست قدیم شما می بایست شطرنج بازی قهار می بودید، هوش وتجربه ملاتِ کار بود. این روزها علاوه بر آن اما مهم است سخنور باشید، جامعه شناس باشید، و حتی خوشتیپ یا دارای صدایی زیبا باشید. یک بدی هم دارد اما. سیاست و سیاستمداری تو را به غایت “منفعت طلب” می کند. منفعت طلبی ای که به داخل DNA رفتاری انسان نفوذ می کند. گاهی آنقدر که حتی منفعت جایگاه ات را بر منفعت مردم ترجیح می دهی. وقتی آرام آرام می روی تا یک دیکتاتور شوی. یکی بود یکی نبودِ تاریخ خاورمیانه را که مطالعه کنید، اغلب دیکتاتورها، ابتدا یک جوجه آزادی خواه بودهاند که در گذر زمان مبدل به یک خروس تمامیت خواه شده اند.
وقتی فرهنگ دمکرات بودن در یک جامعه نباشد، مثل منطقه خاورمیانه، وقتی اغلب مردم اش ذاتا خود ظالم های سایز کوچولو باشند و شخصیت آزاده نداشته باشند، هر سیاستمدار کوچکی که با نام دفاع ازحقِ مردم بر علیه ظلم رشد می کند، وقتی به جایگاه برسد، اوانی که خوب بزرگ شود، تپل و لپ اناری که شود، خود یک ظالم اعظم جدید می گردد. تاریخِ تلخ همیشه در سرزمینی تکرار می شود که مردم اش در خواب شیرین اند. همین طور وقتی جمع کثیری از مردم یک سرزمین غیرقابل پیش بینی باشند، درجه ساده اندیشی شان بالاست. مثل مهره های تسبیح می شود داخل هر نخ شان کرد. می شود بازی با احساسات آن ها کرد و به بردگی فکری و رفتاری شان کشید.البته این جامعه ۳۰ سال دیگر درست می شود. مردم غرب هم ۱۰۰ الی ۱۵۰ سال پیش اینگونه بودند. اما این قصه این روزهای جوامع منطقه است. زیر دامن تاریخ خاورمیانه را که بالا بزنید، از این صحنه ها زیاد می بینید.
امروز چهارشنبه بود. برابر با ۲۱ مارچ ۲۰۱۸. یک روز پس از سال نوی ایرانیان. تحویل سال درلس آنجلس کنار برادر و مادر هستم. مادربزرگ هم که پیش خداست. در کودکی همیشه کریسمس را بیشتر از نوروز دوست داشتم. فردای کریسمس، می شد به بهانه اش خانم های خوشگل را بوسید، بغل کرد، یا موهای شان را بو کرد. در سفرهایی که نوروز ایران بودیم اما همه اش پیرزن پیرمردها را باید ماچ می کردیم. اگر بوی روغن حیوانی و گشنیز نمی دادند، بوی پنیر لیقوان و دندون مصنوعی می دادند.
تلگرام و اینستایم پر شده از پیام های تبریک نوروز. چند صد نفری را دیدم که با صدا یا ویدئو تبریک فرستاده بودند. حتما پاسخ می دهم. از آن سو از این که مجبورم دوباره صدها پیام تبریک CopyPaste ای سال نو دریافت کنم غصه ام گرفته. از این متن ها و عکس هایِ حاضرآماده که بعضی آن را برای شونصدنفر Send to All می کنند تا هم تبریکی گفته باشند، هم وقت زیادی صرف نکرده باشند. با آدم های عادت کرده به زندگی کپی پیستی میانه روشنی ندارم. چه آن ها که در حرف و کلام این گونه اند، چه آن ها که در رفتار و مرام. به خیالم Customize کردن مساله مهمی است. توانِ طراحی و خلق چیزی نو داشتن در همه جزئیات زندگی. روحیه مدام چیزی تازه عرضه کردن برای سورپرایز کردن خودمان، یا دیگران. نشانه جداکردن خودمان از پدیده “یک واگن مثل همه واگن ها بودن”. به جای این لذت که در هر چیزی به شیوه متفاوت و خاص خودت کار کنی، لباس بپوشی، حرف بزنی، تبریک بگویی، بیفاصله شوی، یا حتی سفر کنی.
یک دوست خلاقی داشتم که حتی به شیوه خودش؛ پمپ می زد. حال به خودش مربوط است. می رفت داخل اتومبیل می نشست، می کشید پایین، موسیقی بلوز می گذاشت و به “قربه الی آه” می رسید. می گفت دوست دارم فرمان جلوی ام باشد. من چه می دانم چرا Customize اش این بود. لابد چشم می دوخت به آرم وسط فرمان و به موسیقی ولوم می داد، چشمانش را مثل گربه پرشین خمور می کرد و در حضور دنده و داشبورد و گاز و کلاچ به عالم ارگاسم می رسید. بعد هم راضی می آمد بیرون و “امیر آقایی” گونه دزدگیر را می زد و می رفت برای ترمیم بافت ساییده شده، کلم با موهیتو می زد. ایده ام این است که وقتی تنبلی یا عدم خلاقیت در تو باعث شود مبدل به یک انسان کپی پیستی بشوی، مثل همه، مثل همیشه خودت؛ یکی قوطی نوشابه هستی مثل همه نوشابه ها. یک مورچه هستی مثل همه مورچه ها. زیبایی نگین وسط یک تاج، به هم طرح نبودن و هم سطح نبودن با دیگر المان های آن تاج است. ۹۹ درصد آدم ها خودشان، خودشان را مبدل به یک نگین می کنند، Pop up می کنند، نه شانس، نه غریزه خیلی دخیل نیست. پس Customize کردن (سفارشی کردن) زندگی مهم است.
این چند روز که نبودم، گویا در ایران اتفاقات سیاسی زیادی رخ داده. به زودی محدودیت های جدید اینترنتی در ایران اعمال خواهد شد. اولین قربانی اش تلگرام. این طور فکر می کنم که گاهی محدودیت، نتیجه عدم مدیریت در کنترل فضا است. وقتی یک سیستم نتواند شرایط را مدیریت کند، سواد یا تجربه اش در آن کم باشد، ترجیح می دهد آن را خفه کند. این یعنی شما می دانید ضربه پذیر هستید، می دانید آنقدر ضعیف هستید و توان پدافند ندارید، پس فرار رو به جلو می کنید. پیشتر هم نوشتم، آن تصمیم گیرِ لُنگ مغزی که می آید فضای مجازی را با این شدت محدود یا فیلتر یا سانسور می کند، در اصل دارد ضعف و ترس خودش را داد می زند، نه قدرت مدیریت اش را، نه ذکاوت پیشگیری اش را. مشکل بزرگ نظام با فضای شبکه های مجازی یکی اش همین است. چون نیروی باهوش، کافی و کاردان برای تولید محتوی و پدافند فرهنگی و سیاسی در فضای مجازی ندارد. چون از فضایی که روی آن کنترل ندارد هراس دارد. این خودش افشا کردن ترس است. اقتدار نیست.
من خطر فضای مجازی یا رسانه های ماهواره ای را برای حفظِ آرامشِ ایران جدی می دانم، همان طور که حکومت به درستی می گوید غربی ها و وابستگان شان به شدت در حال ایجاد بی ثباتی و به استعمار فکری کشاندن ایرانیان از طریق مدیوم رسانه و اینترنت اند، اما خوب مخالف این برخوردهایِ قزمیت نیز هستم. وقتی حس می کنید در این فضا بازی را واگذار کرده اید، مدام گل می خورید و حریف قوی است، ترجیح می دهید بازی را بهم بزنید. فیلتر کنید. محدود کنید. پارازیت می اندازید. اما نمی روید از بنیان و ریشه، برای این فضا نیروی خود را بروزرسانی و تقویت و کارکشته کنید. چرا؟ چون چیزی که باید ده سال پیش فکرش را می کردید و جدی می گرفتید، نگرفتید. در تهرانی که ۱۴ میلیون جمعیت دارد، از روی تصاویر ماهواره ای و مربع های محاسباتی جمعیت نمازگزاران جمعه امروز کمتر از ۵۰ هزار نفر است. این یعنی ۳ درصد مردم تهران نماز جمعه را جدی می گیرند. اگر درست خاطرم مانده باشد وقتی جمعیت تهران ۸ میلیون نفر بود، جمعیت نمازگزاران تا ۱۰۰ هزارنفر هم می رسید. یعنی ۱۲ درصد مردم خودشان را ملزم به شرکت می دیدند. این جمعیت “نماز جمعه بیا” اتفاقا نه خیلی تحت تاثیر ماهواره اند، نه اینترنت، و آیا حکومت از خودش می پرسد چرا به این شدت دارد Follower هایش را در این مهمترین گردهمایی مذهبی – سیاسی از دست می دهد؟
اصلا آیا این ها تحلیل گران و استراتژیست های زبردستی دارند که بیایند این مسایل و موارد مشابه را رفتار شناسی کنند و برای حل این مسایل دنبال Solution های مدرن و دقیق باشند؟ البته که نه. اصلا در وادیِ فهم این چیزها نیستند. مسئولیت ناپذیرند به خاطر اشتباه های شان، یا همه چیز را گردن غرب می اندازند، یا پنهان می کنند. من به عنوان یک حامی اصل نظام تا این لحظه، با این یکی بخش عمیقا مشکل دارم. در دنیای شبکه های مجازی، مشکل نظام از نظر من این است که نتوانسته آن نیرویی را که در مناسبت ها در خیابان ها برای حمایت از خودش جمع می کند، که البته خیلی از دولت ها این کار را می کنند، در خیابان های فضای مجازی اش گردآوری کند. یکی دلیل مهمش این که اغلب غول های فکری و اندیشه ای آن ها اینقدر پیر و فرتوت اند که اصلا نمی توانند با فضای مدرن مجازی خود را تطبیق دهند. در نتیجه این فضا در اختیار مخالفان آن ها قرار گرفته که از آن ها جوان تر، چابک تر و بروزتر هستند. آن مدیران Old Fashion هنوز درک نمی کنند فضای مجازی چقدر فضای واقعی شده، و چه نقش پررنگی امروز در معادلات سیاسی و فرهنگی بازی می کند.
اگر نظام در فضای مجازی دست کم صد آدم موثر و پرنفوذ داشت که می توانستند با حرف و اندیشه شان به نفع نظام بر ذهن مردم موثر باشند، نگاهش به این فضا متفاوت بود. شما چند نویسنده یا متفکر درجه یک در فضای مجازی می بینید که مدافع نظام باشند، اما قدرت جذب مخاطب غیر هم نظر را هم توامان داشته باشند؟ این خاک برسریِ مدیریت برای سرمایه گذاری روی سیاست عمومی (Public Policy) در نظام است. این حجم غیرمنطقی از محدودیت و حتی پایین آوردن سرعت دسترسی به اینترنت، نشانه قبول شکست در این فضا، و راه حل قوی را با راه حل ضعیف یعنی “بازی را خراب کن و نباز” جایگزین کردن است…
… دیروز امیلی، دختر استادم، تماس گرفت. می خواست مرا به شام دعوت کند. می داند غذاهای ایتالیایی را بسیار دوست دارم، خاصه جای دنج با دکور چوبی. یک رستوران شیک پیک ایتالیایی در Malibu را هم انتخاب و رزرو کرده بود. با یک میز در گوشه. عذرخواهی کردم اما. توضیح دادم که شب سال نو باید کنار خانواده باشم. مدتی است پسری می خواهد به او نزدیک شود. در دانشکده می بینم اش. خیال می کنم امیلی برای او زیادی زیباست. اما می دانم از بچه های نخبه طراحی صنعتی است. خیال کردم کم پیدا شدن او یعنی دوست شدن اش با آن پسر، دیشب اما فهمیدم اشتباه می کردم. در هر حال؛ زمین گرد است….
چندکتاب خوب کنار گذاشته ام برای مطالعه. چند آلبوم موسیقی تازه هم خریده ام تا موقع طراحی گوش کنم. دیدم بعد ازمدت ها در تلویزیون ایران ساز پیانو نشان داده شده و نوازنده علیرضا عصار. بی اندازه خوشحال شدم. امیدوارم این تابو شکسته شود. هرچه نباشد من هم پسر مردی هستم که ۱۳ سال مجبور شدم پیانو نواختنم را از ایشان پنهان کنم. تعصب بدچیزی است. و بدتر از آن، تعصب را از مرشد و بزرگتر به ارث بردن. … این روزها دارم کم کم عاشق خوردن بیسکوئیت شور با پنیر خامه ای و عسل می شوم. آن هم کنار دمنوش نعناع. عجب چیزی است. عصرها موقع دیدن سریال دوست داشتنی ام می گذارم روی میز و هلوپ هلوپ می خورم. یک سریالی است که مجبورم برای دیدن اش درب اتاقم را ببندم. یک جایی از آن هنرپیشه مرد به خانم می گوید “دوست داری وقتی می بوسمت دست هایم کجا باشد؟” خانم می گوید “بگذار دست هایت چون پرنده ای برود به زیر پیراهنم”. مرد می گوید “دقیقا کجا محبوبم؟”، و زن می گوید “زیر پیراهنم یک سرزمین وسیع است، واردش که شدی، همه اش مالِ تو”… بی خود پیام ندهید. اسم سریال را نمی گویم. (چشمک)… تا بزودی…