صفحه اصلی قلم رنجه اتاق قرمز

اتاق قرمز

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

سال ها پیش در آمریکا به دنیا آمدم. چقدر در آن نقش داشتم؟ تقریبا هیچ. خوب یا بد، تنها یک بختِ محض. پدر و مادر آن سال ها در ایالات متحده پزشکی تدریس می کردند. اما اگر چندسال بعد در سفر کوتاه شان به ایران و خوزستان به دنیا می آمدم امروز من یک متولد آغاجاری یا سوسنگرد بودم. محل تولد، می تواند زندگی انسان را متفاوت کند؟ بله. من در این دنیایِ هنوز به شکلی مضحک مردسالار، یک پسر به دنیا آمدم. تا چه حد نقش داشتم؟ تقریبا هیچ. در منطقی ترین شکل ممکن یک اسپرم زرنگ و فرصت طلب بودم که از میلیون ها اسپرم شبانه جلو زدم و با گذر از راهروهای چسبناک و تاریک خودم را زودتر به رحم رساندم.. مرد یا زن بودن، می تواند درجه دردهای انسان را در زندگی اش کم و زیاد کند؟ بله.

در یک خانواده ثروتمند و تحصیل کرده به دنیا آمدم. چقدر در آن نقش داشتم؟ باز هم هیچ. می شد پسر یک خانواده به غایت فقیر باشم. می شد فرزند والدینی باشم که به تشویق پدر، این روزها مشغول کاری متفاوت مثل گاو چراندن یا کولبری باشم. کسی چه می داند. وسط پول یا فقر به دنیا آمدن، می تواند جهان شما را عوض کند؟ بله. ما آدم ها با یک پدیده “خارج از اِراده” به دنیا می آییم، با “خصوصیت” های مان. مثل فرزند چه کسی بودن، در کجا به دنیا آمدن، زیبا بودن و نبودن، تیزهوش یا کندذهن بودن، یا در فقر یا رفاه چشم گشودن. نمی شود یک یهودی زاده را کافر دانست، نمی شود یک فقیر زاده را تحقیر کرد. کمی بعد اما بازی عوض می شود. ما با دو نیرو بزرگ می شویم و تا مرگ با همان دو پیشرفت یا که پَسرفت می کنیم. با ترکیبی از “خصوصیت” ها و “توانایی” ها.

پدیده دومی، با تصادف و “زاده شدن در مکان و زمان خوب” تبدیل به خصوصیت نمی شود. “توانایی” ها افتخاراتی است که در طول سال ها آرام آرام کسب می کنیم. آن چیزی که نتیجه “تلاش بی وقفه برای رسیدن به رویا”، “جسور بودن در انتخاب های دشوار”، “هوشمندی در عبرت از اشتباه ” و البته مقداری کم “بخت” است. این که ما چقدر فرزند خصوصیت ها هستیم، یا فرزند توانایی ها؛ و این که چه Balance ای میان آن ها برقرار است، این یکی از گلوگاه های فلسفی مهم زندگی است. چیزی که فکر کردن به آن باعث می شود بزرگ شویم، هوشیار شویم، متکبر از خصوصیت ها نشویم و اما به اندازه، مغرور به توانایی ها شویم.

خاطرم هست سال ها پیش دو استاد – جراح مشهور را در تهران می شناختم. هر دو از همکاران پدر، در توانایی یکسان. تنها تفاوت خصلت های شان. یکی از خانواده ای متمول و معتبر و با دیسیپلین، دیگری از خانواده ای فقیر؛ بدون عقبه ای خاص و تربیتی اصولی. هردوی آن ها به غایت متبحر در تخصص، انسان هایی علمی و موفق در کار بودند. فکر می کنم جامعه در نهایت هر دو را رسیده به یک جایگاه می دید. جامعه از دور شاید آن استاد فقیر زاده را بیشتر تحسین می کرد، زحماتش را قابل ستایش تر می دید و با او همدلی بیشتر می کرد. به مرور اما فهمیدم گاهی در پشت پرده همه چیز به خوبی بیرون نیست. تفاوت همیشه در جزئیات است. از آنجا بود سال ها افرادی با شرایط مشابه را دقت می کردم، از پدر درباره شان مدام می پرسیدم. حتی از دانشجویان شان. آرام آرام چیزهایی دستگیرم شد.

مثلا آن استاد – جراح های برآمده از خانواده ای متمول، و با اصالت تر، اغلب، در تدریس به دانشجویان و شیوه نشر علم شان انسان های سخاوتمندتری بودند. حرص و حسادت در رفتار و تصمیم گیریهایشان کمتر بود. یا که کمتر دانشجویان را تحقیر می کردند. این دسته به وضوح افرادی با رعایتِ بیشتر اخلاقیات بودند. عجیب بود نه؟ برای من که بود. این عکس تصوری بود که گمان داشتم. این که افراد از خانواده های High Status وقتی به جایگاه های اجتماعی خوب می رسند دیگران را آدم حساب نمی کنند و احتمالا از دیگران سو استفاده می کنند. اکثریت آن ها را اتفاقا فروتن تر و با مردم مهربان تر می دیدم. این را حتی امروز در میان اساتید معماری در آمریکا و رفتارشان می بینم.

به مرور می دیدم اما آن کثیری از آن اساتید پزشکی که با سختی درس خوانده و با فشارهای زیاد اقتصادی و اجتماعی و از خانواده های فرودست به قله رسیده بودند، مشهور بودند به این که از در اختیار گذاشتن همه وقت یا علم شان پرهیز می کردند. از وقت گذاشتن برای دیگران خیلی لذت نمی بردند. خساستِ نشر علم و تجربه داشتند. بددهن تر بودند. حرص و حسادت افزون تری در آن ها نسبت به همکار بود و یا عادت به برخوردهایی طلبکارانه یا استرس زا با دانشجو داشتند. اشتباه بزرگی کرده ام اگر تعمیم دهم. این ها اما مشاهداتم از سال ها پیش بود. آرام آرام برای خودم به نتیجه هایی رسیدم. یکی این که “خصوصیت” بیشتر می تواند شخصیت ما را فرم و شکل دهد، اما “توانایی” کمتر، یا گاهی ایرادهای شخصیتی را تشدید هم می کند.

به همین سبب معتقد شدم یک احمقِ تحصیل کرده، گاهی گاوتر از یک احمقِ هنوز دانشگاه نرفته است. که دانشگاه و مطالعه، آدمِ عوضی را لزوما آدم فهمیده تر و قابل اعتمادتر نمی کند. دوست داشتنی تر نمی کند. آگاه تر در درکِ درست از غلط نمی کند. او ناخودآگاه دانشگاه و اطلاعات را برای یک عوضیِ خطرناک تر شدن بهره می برد. هرچند فرآیندی از ناخودآگاهش باشد، اما احتمالا این طور می شود. یک دیپلمه عوضی، برای جامعه، همیشه خطرش کمتر از یک متخصص چشم پزشک عوضی است. اگرچه آن دیپلمه شخصیت واقعی اش را در جامعه زودتر لو می دهد. همان قدر که یک قاضیِ عقده ای، خطرش برای امنیت یک نظام بیشتر از یک فعال سیاسی کم سواد عقده ای است.

خصوصیت ها، خوب یا بد، در ناخودآگاه ما نفوذ کرده اند. به سادگی پاک نمی شوند. و اگر “خصوصیت” ها، مثل شرایط خانوادگی یا محل بزرگ شدن، ما را تبدیل به انسانی غیرنرمال، عقده ای یا کج و کوله کرده باشند، “توانایی ها” آن را همیشه ترمیم نمی کنند. به آن ها تنها پوششی گمراه کننده و شیک می دهند. کاغذ کادو زیبا، داخلش اما جنسی معیوب. بعدها با مطالعه خاطرات چندمدیر سازمان های اطلاعاتی در فرانسه و آمریکا دیدم که هر دو اذعان کرده اند سعی بر این است که بازجویان رده پایین را از افرادی انتخاب نکنند که آمده از خانواده های معتبر یا مرفه اند. اتفاقا به عمد آن ها را در طول مصاحبه استخدامی به گونه ای انتخاب می کنند که مطمئن باشند در فضایی بزرگ شده اند که در آن “تحقیر شدن”، ” بی احترامی دیدن” و “نادیده گرفته شدن” همیشه وجود داشته.

اینگونه مطمئن می شوند در آن ها عطش کسب قدرت و عقده های دیده نشدن وجود دارد. این افراد بازجویانی قابل استفاده در رده ی پایین، اما درجه یک در عملکرد (اعتراف گرفتن) می شوند که هر سیستم حکومتی بدان نیاز دارد. با در نظر گرفتن خطا، به قدرِ مطالعاتم، اغلب ژنرال ها و دیکتاتورها و دانشمندان و مخترعان مشهور دنیا، از خانواده هایی فقیر و آمده از شرایطِ سخت زندگی بوده اند. “خصوصیت” شان قبل از رسیدن به “توانایی” این بوده. اما اغلب متفکران و اندیشمندان و تئوریسین ها، آمده از خانواده هایی ثروتمند و معتبر. می شود گفت آرامش و امنیت فکری، در اندیشمند شدن (اهل اندیشه شدن) کسی موثر بوده، و تحقیر و نا امنی، در یک نظامی موفق یا دیکتاتور بودن؟ علم روان شناسی را نمی دانم. اما تاریخ تا حدی این را تایید می کند وقتی صدها شخصیت مهم را در جدولی کنار هم بنشانید…

…امروز پنج شنبه است، برابر با پنجم آوریل ۲۰۱۸. نمی دانم چند قلم رنجه تا پایان کانال مانده. دلم می خواست در فصل دوم خیلی بیش از این ها بنویسم. صبح زود که از خواب بلند شدم، دلم یک نیمرو داخل ظرف رویی خواست. از آن نیمروها که می چسبد به ظرف و باید با قاشق چوبی قِرچ قِرچ از کف ظرف جدا کنی. بعد نمک فراوان و فلفل و ماست ترش محلی، با زیتون و چای زعفرانی. هنوز که هنوز است با صبحانه های ایران، مرور خاطره می کنم. بلند شدم و نیمرویی درست کردم و مادر را نیز بیدار کردم. باهم خوردیم. خیلی شیک، خیلی ایرونی…

کمرم هنوز می سوزد. تکیه دادن غذاب شده. تصمیم گرفته بودم برای بهداشت شخصی بروم به یک Spa. چند دخترخانم چینی اداره اش می کردند. یک Deal خوب و خوش قیمت ۱۲۰ دلاری گرفتم مخصوص وکس (Wax) کمر و پشت. همراه با ماساژ. پشت که یعنی باسن. الکس گفته بود عالی است. چرا به این بشر باز اعتماد کردم؟ به Spa رسیدم. گوجه را پارک کردم. رفتم و اتاقی نیمه تاریک بود با چراغ خوابی قرمز، تختی و چند حوله و موسیقیِ اعصاب کُشِ چینی. از این ها که یک فلوت آنقدر صدایش تنِوُر و باس می شود تا خُل شوی. اتاق بوی گونی و برنج خام می داد. سایت Spa را که دیده بودم و Review ها را خوانده بودم، فهمیدم یکی از کارمندانش یک دختر زیبای چینی است. خوش قد و بالا. اسمش اونچی. از خودش برای آن روز آنلاین Appointment گرفته بودم.

روی تخت نشستم. سعی می کردم زیر آن نور لعنتی قرمز از تمیز بودن ملافه ها مطمئن شوم که دیدم اما یک خانم تپل عظیم الجثه آمد داخل. اول خیال کردم برای بردن چیزی آمده، لبخندی دیپلماتیک زدم. بعد که گفت می توانیم شروع کنیم، لبخندم خشک شد. پرسیدم اونچی مگر نیست؟ گفت اویا هستم. نایس تو میت یو! گفتم نه اتاق را اشتباه امدید اونچی قرار است بیاید اینجا. انگار نمی فهمید. حوله ها را همین طور باز می کرد. خس خس نفس می کشید. هیچ نمی گفت. دست تکان دادم که توجه کند، سرش اما پایین. فقط بازوهایش اندازه ران های من بود. اینقدر که اگر روی من می افتاد مه مه هایش خفه ام می کرد. ۱۲۰ دلار نداده بودم که کوهِ دمبه ببینم.

پرسیدم همه پکیج وکس و ماساژ را شما می دهید؟ گفت یعنی چه؟ یعنی بخش ماساژم را اونچی می دهد یا شما؟ گفت نه شما با منی. با خودم گفتم یعنی چه شما با منی؟ گفتم ماساژ را پس کنسل کنید. گفت چرا؟ گفتم یک روز دیگر. یک طوری که فارسی زبان ها با تلافی می گویند “بااااشه بااااشه”، معادلش را چینی گفت. یک چیزی مثل اووووااا اووووااا. آدم وقتی پاره می شود معنی بعضی واژه ها را از زبانی دیگر یاد می گیرد. سئوال کرد ناراحتی قلبی دارید؟ گفتم نه. سرطان پوست یا قارچ پوستی؟ گفتم نه. پرسیدم کلا خانم اونچی امروز نیست؟ پرسید به باسن تان هم باید دست بزنم ایرادی ندارد؟ گفتم نه. توضیح داد که اگر بار اول است وَکس می کنید درد دارد. تحمل کنید. گفتم تحمل می کنم. پرسید چطور با اینجا اشنا شدید؟ گفتم از طریق خانم اونچی. گفت اووووااا اووووااا. سه تا حوله گذاشت روی پاهایم و گفت لباس تان را در بیاورید و بخوابید و این ها را بگذارید روی پشت تان.

موسیقی فلوت روی آرامشم راه می رفت. گفتم می شود موسیقی خودم را پخش کنید؟ فلش ام را به تلویزیونِ به دیوار زد. کمی بعد صدای پیانوی پیانیست مورد علاقه ام Ludvico Einaudi، پخش شد. حداقلش این بود چشمانم را می بستم و غرق موسیقی می شدم. رفت که لباس هایم را عوض کنم. همین طور که لباسهایم را در می آوردم از لای درب سعی کردم Reception را ببینم. اونچی را شناختم. با تلفن حرف می زد. با آن بلند موهای بافته و گل سرش. عجب پوست صافی داشت. آمدم لباس بپوشم صدایش کنم که دیدم اویا درب زد که آماده ای؟ پریدم روی تخت و گفتم یک دقیقه دیگر. آمدم با تلفن Spa را بگیرم و با اونچی حرف بزنم و بگویم داخل اتاقم که شارژ رفت.

به ناچار خوابیدم. سرد بود. حوله ها بوی اسفناج می داد. داخل جلوی تخت یک گودال بود که باید سرت را می کردی داخل. کردم. منظره، موکت بود و یک دستمال مچاله روی زمین. اویا آمد، سرم را از سوراخ درآوردم. نگاهش کردم. با لباسی تمام سفید. عین یک تخم مرغ گنده که دو پا دارد و قل می خورد. گفتم اویا را دیدم. داشت تلفن حرف می زد. گفت خوب اویا من ام. گفتم نه نه اونچی منظورم است. سرم را فشار داد داخل سوراخ تخت. نگه داشت. تسلیم شدم. آمد سرتخت. صدای پیانو را کمی کم کرد. از سوراخ تخت پاهایش را می دیدم. هر شصت پا، قدِ یک کیوی. چرک، کج و کوله. خوب همین طوری موهای ام می ریخت، چه نیازی به وکس بود. رفت آن طرف و دست سردش را زد به باسن ام. کله ام را آوردم بالا. فشار داد پایین. از زیر تخت پرسیدم لطفا از کمر شروع می کنید؟ Einaudi تند تند می نواخت. فقط خس خس نفس می آمد. دوباره گفتم از باسن نه.

دیدم با پاهای عین کتلت اش ضرب تند گرفته. به موسیقیِ پیانو که نمی خورد. شک کردم. کله ام را اوردم بالا. دیدم داخل گوشش هدفون گذاشته. اشاره کردم از کمرم شروع کند. این یکی را فهمید. ناگهان درب باز شد و اونچی تا نیمه بدن آمد داخل. سعی کرد نگاه نکند. وای خدااای من. عجب زیبا بود. یک روغن مانندی داد به این تخم مرغ. آمدم بگویم اونچی من از تو Appointment گرفته ام که این با ارنج سرم را داد داخل سوراخ. گفت اوووواااا اووووواااا. خوب زهر مارِ اووووا! شروع کرد به لمس کمرم. دستش سرد. قطعه Lion را Einaudi می نواخت. فوق العاده بود. داشتم زیر نور قرمز چراغ خواب خط های موکت را می شمردم. از این که می توانست به بدن ام نگاه کند و اما کله ام داخل یک سوراخ بود احساسی خیلی بد داشتم. خداخدا می کردم که زود تمام شود که یک صدای قرچی آمد و یک چیز پارچه مانند مستطیل چسبناک را چسباند روی کمرم. آخ! شروع شد!

هی با دستش فشار داد. هی فشار داد. هی فشار داد. از آن زیر گفتم خوب بسه! گفت اووووااااا! سعی می کردم با گوشهایم ببینم. رفت بیرون. درب را بست. مثل سنجاب کله ام را آوردم بالا. دیدم نیست. دست زدم به کمرم. یک چیزی مثل چسب های کمردرد چسبانده بود. از زیر در سایه ادم ها را می دیدم. درب باز شد. رفتم پایین. پرسید خوبید؟ گفتم خوبم. گفت آماده ای؟ گفتم برای؟ صدای پیانو رفت روی اوج. همانجا که عینائودی دیوانه وار می زد. گفت حالا! گفتم چی حالا؟ که چسب را از روی تن ام کند!! به قامت یک متر پریدم هوا. روح از تن جدا شد. سوختم. سووووختم. ای توی روح الکس. ای توی روح تک تک اجداد الکس. نمی دانم چطور پریدم هوا که روی تخت با زانو پایین آمدم. سینه خیز رفتم پایین . ایستادم گوشه اتاق. شک کردم گوشتم چسبیده به چسب. گفتم چیکار کردی؟ یادم آمد هیچ تن ام نیست. دستهایم را مثل برگِ آدم و حوا جلوی ام گرفتم.

تخم مرغ فیس فیس فیس می خندید. گفتم نمی خوام. گفت بقیه اش درد ندارد. گفتم نمی خوام اصلا. یک آیینه آورد و گفت نگاه کنید کمرتان را. وسط کمرم یک مستطیل بلور و سفید بود به بلوری کون بچه. اطرافش اما مو. دیدم نمی شود. این طور بروم استخر که نمی شود. یک مستطیل مثل این آگهی های تخلیه چاه در محل، بزرگتر، افتاده وسط کمرم. هنوز می سوخت. مجبور بودم. دست به کمر دوباره خوابیدم. گفت بهتر بود از پایین شروع می کردم. دوتا چسباند روی باسن ام. مگر لبیل قیمت می چسبانی؟ دوباره رفت بیرون. سریع بلند شدم روی جعبه چسب ها را خواندم. ببینم موادش چه هست. منع مصرفش هم. دست کشیدم و مطمئن شدم کمرم خون نمی آید. از همانجا فهمیدم اگر روزی مرا اطلاعات سپاه بگیرد و وکس کند خود به خود اعتراف می کنم. دوباره در زد. خوابیدم. مثل بچه خوب سرم را کردم داخل سوراخ. آمد کنار تخت. چشمم به پاهایش افتاد. من خل شده بودم؟ انگشتان ظریف، لاک قشنگ، با دستانی گرم روی تن ام. سرم را بالا آوردم. اوووونچی!! خود خودش بود. یک تعظیمی (eshaku) به احترام کرد و گفت خودش ادامه می دهد. گفتم تنکیو! واقعا تنکیو! همین طور که سرم داخل اون سوراخ بود خواستم سر صحبت را باز کنم. دیدم با این باسن رو به قبله و کمرِ مسخره که جای این حرف ها نیست. سعی کردم همه چیز طبیعی باشد. شیک. جنتلمنانه. از داخل سوراخ گفتم اونقدرها هم که می گفتند درد نداشت خانم. خندید. گفت شما البته قوی هستید. چقدر با شخصیت، خیلی خوشم آمد. به دلم نشست. حاضر بودم هر روز بیایم وکس.

گفت چندتای دیگر می چسباند که زودتر تمام شود. گفتم اونچی عجله نکن. Take your time! این چسب ها را مثل حلوا می چسباند. فشار اما نمی داد. گفتم چسب ها به فشار نیاز ندارند؟ با دست نشان دادم این طوری. گفت نه. نفهمیدم اون تخم مرغ چرا مثل خمیر مرا هی فشار می داد. گفت موسیقی انتخاب های خودتان است؟ گفتم بله بله. کارهای اینآئودی را شنیدید؟ گفت البته. خودم پیانیست هستم. سرم را آوردم بالا گفتم Realy؟ که دوتا از چسب های باسن ام را همزمان قررررچ از جا کند! من، اتاق، لب های اونچی، سنگ قبر پدربزرگ، سمفونی ۹ بتهوون، مذاکرات برجام، نیمرخ دماغ زیباکلام، خاطرات کودکی و همه و همه در یک صدم ثانیه از جلوی چشمم رد شد. سووووختم! واقعا سوووختم. و همین طور که مثل مار دمپایی خورده به خود می پیچیدم تنکیو گویان سرم را فشار دادم داخل سوراخ تخت و فقط بی صدا داد زدم.

نیم ساعتی گذشت، اونچی تعظیمی کرد و گفت تمام شد. شما ماساژ هم Appointment گرفته بودید؟ گفتم بار بعد. پرسیدم برای ترمیم و این ها چیزی روی پوستم نمی زنید. گفت البته. اویا می آید انجام می دهد. گفتم نمی خواهد خودم انجام می دهم. حوله تمیز آورد و لباس هایم را پوشیدم و ۸۰ دلار زبان بسته را پرداخت کردم و با حالتی نیمه سینه خیز به سمت پارکینگ رفتم. … دو سه روز می شود که پیام هایی می آید از طرف دوستانی ناشناس. با ادبیات قشری خاص. محترمانه. می خواهند در کانال تحلیل سیاسی ننویسم. می گویند به خاطر خوانده شدن کانال در قشر دانشگاهی و دولتی به صلاح تان نیست. نفهمیدم. دلسوزی است یا تهدید نرم.

از این سو اخیرا صدها نفر به خاطر بکار بردن کلمه “فتنه” به حوادث سال ۸۸، یا کلمه “شهید” برای عماد مغنیه و مرتضی آوینی در متن ام، پیام های اعتراض آمیز فرستاده اند، یا که توهین. مساله چه هست؟ این که هر دو سوی ماجرا آزادی بیان آدم را می گیرند. اگر قرار به “خوشایند نویسی” برای مخاطب باشد، که کیهان نویس و شرق نویس می شوم. نه؟ … این روزها در مدرسه معماری، مشغول یک کار گروهی هستیم. طراحی یک بیمارستان. طراحی راهروهایش سهم من شده. برای ایده گرفتن به چند بیمارستان لس آنجلس سر زدم. دنبال رسیدن به یک پنتون رنگ هستیم که بیش از آبی و سبز برای بیماران آرامش بخش باشد. ایده استفاده از رنگدانه هایی افشان با بویی خاص در رنگ دیوار را داده ام. چه اشکالی دارد از دیوارها رایحه ای آرامش بخش، پخش شود؟ برای من، رایحه بنا هم جزئی از معماری است…. تا بزودی

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه