صفحه اصلی قلم رنجه آبشار گیسوانش

آبشار گیسوانش

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز سه شنبه است. برابر با ۲۴ آوریل ۲۰۱۸. و این یکی مانده به آخرین قلم‌رنجه است. یکی مانده به آخرین قصه از حرف زدن‌های خودم با خودم، اما بلند بلند. احساس آدمی را دارم که می‌خواهد سوار بالنش بشود. از زمین فاصله بگیرد و برود آن بالاهایی که خودش هم دقیقا نمی‌داند کجاست. و هنوز اعتقاد دارم که باید عادت کند که به هیچ چیز عادت نکند. حتی به خانه های امن و گرمی که آرام آرام می‌سازد و از ترس وابسته شدن، رهای‌شان می‌کند. امروز ۵:۳۰ صبح از خواب بلند شدم. یک ساعت و نیم بیشتر وقت برای خواب نبود. فصل امتحان هاست. پروژه‌های دانشگاهی سنگین شده. شبِ تحویل پروژه، مثل با کت و شلوار شنا کردن است. سانتی‌متر به سانتی‌متر جلو می روی. صبح فهمیدم روی میز طراحی خوابم برده. در اتوبان هم با صدای آلارم خطرِ گوجه بود که می‌فهمیدم در جاده این سو و آن سو ویراژ می‌روم؛ از گیجی، از منگی.

هوا ابری بود و بادی سرد می‌آمد. زوزه سبقت ماشین‌ها احساس تنهایی آدم را دو چندان می‌کرد. مثل کابوس‌هایم. در مسیر قطعه‌ای گذاشته بودم از همنوازی عود و پیانو. با آن، وسط این همه خوابالودگی چشمانم تر می‌شد. جاده تار می‌شد. شنیدنش مرا دوباره یاد اتفاقِ عراق می‌انداخت. آن همه شکنجه و تحقیر برایم زیاد بود. حتی اگر تک‌تک آن لعنتی ها امروز زیر خاک باشند، تا ابد و یک روز چیزی را در من تباه کردند. وقتی اسیر کسی یا چیزی قوی‌تر از خود می شوی، وقتی در چهاردیواری خودشان مچاله‌ات می کنند، چیزی در نهان‌ات ویران می شود که آباد شدنی نیست. مگر به تظاهر. مگر به دارو. فرق نمی‌کند آن قوی‌تر بازجوی‌ات باشد، شوهر کم خِرَدَت یا گرفتار گروهی شبه نظامی شدن…

… با نرگس تماس گرفتم. وضعیت کارهایش برای زلزله‌زدگان کرمانشاه را جویا شدم. همانجا مانده. سخت مشغول‌اند. محله به محله. در جریان کمکهایشان به روستای امام عباس الیا بودم تا اگر کاری هنوز از دست این طرفی‌ها بر می آید انجام دهیم. مجبور به گرفتن وکیل در واشنگتن شده بودیم. برای انتقال کمک‌ها به ایران از طریق اوفک. هزینه‌ی خود وکلا سرسام آور. میان کار و درس، وقتی که برای این فعالیت‌ها می‌گذارم دیگر فرصتی برای تفریح نمی ماند. کارشکنی‌های دولت آمریکا برای جلوگیری از انتقال پول برای کمک به زلزله‌زدگان شرم‌آور است. نگران پولشویی‌اند. خوب البته ایرانیان و ارمنستانی‌ها سرشان کلاه زیاد گذاشته‌اند. یک Red Flag هم روی حساب‌های بانکی‌ام آمده. تحت نظرم. این گونه مواقع FBI یا IRS حساس می‌شود. عالی است نه؟ ثواب و کباب…

… دو سه روز پیش برای یکی از اساتیدم مقداری صنایع دستی بردم. ذوق کرده بود. یک قلمدانی، جاقرآنی که قرآنش را برداشتم و انجیلی داخلش گذاشتم (لبخند)، و یک گیوه مَلِکی. پرسید چه هست؟ گفتم مخصوص پیاده‌روی، بافته از الیاف ارگانیک. کِیف کرد. به آمریکایی ها بگویید فلان چیز ارگانیک است، ارگاسم می‌شوند. از تصور این که با کُت و شلوار و کراوات، گیوه کرمانشاهی به پا کند مرده بودم از خنده. پیش‌تر یک گیوه هم برای الکس آورده بودم. با شلوارک ارتشی پا می کرد و می‌رفت گالری گردی. انباری آپارتمانم در تهران، نیمی‌اش پر از صنایع دستی است. از زمین تا سقف. چراغ انباری را که روشن کنم، هنوز تاریک است از بس اطراف حباب چراغ تا سقف پر است. به ایران که رفت و آمد کنم دوست و فامیل و همکار و همه و همه برای خداحافظی صنایع دستی می‌آورند. نمی‌دانم چرا!

این اواخر دیوانه می‌شدم. صورتم را چنگ می‌انداختم. ۶۵ تایی تنها قلمدان خاتم‌کاریِ تقریبا یک طرح دارم و پنجاه و اندی ترمه. همه هم صاف می‌روند ترمه رنگ و رو مرده‌ی ِ طرح شاه عباسی می‌آورند! توی روح شاه عباسی! خوب سه‌تای تان طرح پلنگ صورتی و دون دون قرمزی بیاورید مثلا. نمی‌شود؟ هرکس فکر می‌کند فقط خودش می آورد و دقیقا همان را می آورد که آن یکی آورده. یک مدت این اتفاق درباره خودنویس برایم می‌افتاد. همه از بیخ پارکر می‌آوردند! کمپانی پارکر آباد شد. و این طور می‌شود که وقتی فامیلی برای آشنایی یا خداحافظی یک جعبه‌ای را باز می کند و می‌گوید امیدوارم خوش‌ات بیاید و می‌بینم یک صنایع دستی یا هدیه تکراری است، هم یک قند می‌خورم تا فشار نیفتد، هم با متد بازیگری لی استراسبرگ تا رفتنش خودم را خوشحال و راضی نشان می دهم. (لبخند)

این اتفاق برای سوهان پسته‌ای هم می‌افتد. دوسال پیش کلی جعبه سوهان را بهشت زهرا بردم و دادم مردم و خواهش می‌کردم فاتحه بخوانند برای پدربزرگ. جعبه‌ها را مثل خرچنگ می گرفتند و اما غر هم می‌زدند که این مواقع البته خرما می دهند پسر خوب نه سوهان! در دلم می گفتم خوب حالا می خواهید یک چیزی میک میک کنید و صلوات بفرستید. چه باشد مهم است؟ “طلبِ خدابیامرزی” تان شده اصلِ موتور سوئیسی، فقط با خرما ISO 14001 کار می کند!؟… این روزها مراقبت می‌کنم تا درباره مسایل سیاسی داخل ایران زیاد وارد نشوم. ننویسم. لزومی نمی‌بینم در این شرایطی که ایجاد “ناامیدی” و بزرگ کردن “نیمه خالی لیوان” موجِ حاکم شده و مچ گیری از حکومت خودش شده کسب و کار اینترنتی، وارد این اتمسفر شوم. خاصه وقتی اشتهای جامعه به این سمت‌وسو است که چشم‌اش را به روی نیمه پر لیوان ببندد و تنها “تلخ خوانی” و “مصیبت نگاری” کند. “خوانش” مردم کج و کوله شده. انصاف در تحلیل نادر و تحلیل‌ها اغلب سمی است.

… چند روز پیش با الکس به یک رستوران ایرانی رفته بودیم. خواستم طعم کباب برگ را تجربه کند. شیطنت‌ام گل کرد. توضیح دادم که همان‌طور که در رستوران‌های ژاپنی، موقع سوشی خوردن حرف زدن یا بلند خندیدن سر میز بی‌احترامی به فرهنگ ژاپنی است، در رستوران های ایرانی هم این که کباب زودتر از گوجه، یا گوجه زودتر از کباب تمام شود بی‌احترامی به فرهنگِ ایرانی است. این که باید مدیریتِ لقمه داشته باشد و برنج و کباب و گوجه‌اش دقیقا همزمان تمام شود. همین طور توضیح دادم که رسم این است که پیش از ریختن سماق، باید جاسُماقی را سه بار طولانی فوت کند و کره اش را اول داخل دوغ خوب خیس بدهد بعد زیر برنج بگذارد. کباب را ۲۰ تکه کرد و آمد با گوجه همین کند که گوجه له و لورده شد، برنج‌اش هم آش. کره‌اش را هم از داخل دوغش دیگر نتوانست در بیاورد و رفت زیر یخ‌ها. پیرزنی ایرانی که از تعجب لقمه‌اش داخل لپ‌هایش مانده بود و همین طور به الکس و کارهایش زل زده بود با سه بار فوت کردن او به سماقدان تحمل‌اش طاق شد و بلند گفت وا؟ من هم گفتم والا! …

… چه حس خوبی امروز ظهر داشتم. تصور کنید در یک سالن کنسرت، ده‌ها تن وقتی می‌دانند نیستی و آن سوی دنیایی، برای‌ات فیلم و ویدئو بگیرند و ارسال کنند. اجرای کنسرت پیانوی اینائودی را در تهران می‌گویم. تا این لحظه ۳۵ دوست برایم بخش‌هایی کوتاه از اجرا را فرستاده‌اند و مرا در لذت این پرفورمنس زنده شریک کردند… نامه‌ها و پیام های زیادی درباره پایان فصل دوم کانال آمده. خاصه درباره یک سال و نیم تا شروع فصل سوم. مخاطبان علت‌اش را می‌خواهند بدانند. دلایلی دارد و خیلی ساده‌اند. نهایت همه‌شان، وقت گذاشتن برای زندگی شخصی‌ام. اداره این کانال به تنهایی، متوسط، ۱۱۲۱ ساعت در سال از زندگی‌ام زمان می گیرد. ۱۱۲۱ ساعتی که نه در آن کسب درآمد دارم، نه کسب دانش و اندیشه ، نه جز احساس خوب نشر فکر و اندیشه و یافتن دوستان ارزشمند، تغییر مهمی در زندگی‌ام ایجاد می‌کند.

چند “هدف – آرزو” داشتم که برایم مهم است تا پیش از ۴۰ سالگی شکارشان کنم. برای رسیدن به آن‌ها دست کم ۲۳۰۰ ساعت وقت نیاز است و بنابراین یک قربانی‌اش، به ناچار حذف فعالیت در کانال برای ۱۸ ماه آینده بود. نوشتن اولین کتابم، آماده کردن آلبوم موسیقی مشترکم با الکس، یاد گرفتن پنجمین زبانی که دوستش دارم و درست و حسابی آموختن نرم افزارهای معماری و طراحی که در آنها ضعیف هستم، چهار هدفی که هم بر احساس خوشبختی‌ام می افزایند، هم بر لذت چیزی ماندگار برای دیگران باقی گذاشتن. بزرگترین نصیحت پدربزرگ را هنوز به خاطر دارم که مصر بودند یک انسان از ۴۰ سالگی به بعد، ۲۰ سال بیشتر وقت ندارد تا تلاش کند چیزهای مهمی از خود برای نزدیکانش باقی بگذارد. خیال می‌کنم “رفاه” و “اعتبار اجتماعی”، دوتا از مهمترین‌هایش هستند، هرچه باشد و نباشد، مهم است ۱۰۰ سال بعد که زیر زمین تبدیل به کود زراعی شدم، چیزی آن بالا مانده باشد که بازماندگانم به‌آن افتخار کنند (چشمک) …

تماشای آن سریال هم به آخرهایش رسیده. اسمش را نپرسید که نمی گویم. (چشمک) آخ آخ که چه معاشقه‌های دلبرانه‌ای را به تصویر می کِشَد. گاهی محو حرکت دست‌های آن مرد بر تن معشوقه‌اش می شوم که چون نسیمی مرموز صحرا را در می نوردد، و صدای آه‌‌های معشوقه که خودش را زیر چشمان خدا، از روحش، عریان‌تر کرده. برای فریباییِ بدن زن باید مُرد، برای این داغی اسرارآمیز پوستش، زیبایی آسمانی آبشار موهایش. چطور می شود از این تن و مو تحریک شد، وقتی چون یک اثرِ هنری زیبا، تو را به تحسین و تبارک الله گفتن وا می دارد. چطور می شود آن را پوشاند، پنهان کرد، وقتی زیبایی اش خود نشانه وجودِ خداست. گناه بزرگ، پوشاندنِ اثر خداست. و بلاهت، تصمیمِ خودخواهانه ما مردها برای کجا به نمایش درآمدن این اثر زیباست؛ که میزان اگر چشمِ بیمار است به اندامِ چنار هم نظر دارد… تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه