نزدیک به ۱۶ سال پیش که با نام رضا لیموترش شروع به نوشتن برای فارسی زبانها کردم، در وبلاگهایی که هنوز امکان و ساختار فارسی نوشتن در آنها چون امروز نبود و به سختی میشد شکیل و راستچین نوشت، مطلبی نوشتم درباره این که چرا تصمیم گرفتم برای هم سن و سالهای ایرانیام بنویسم و نه آمریکاییها. انتهای آن متن، رویایی داشتم. این که امیدوارم فارغ از این که روزی معلوم شود هویت واقعی رضا لیموترش که هست و اصلا چنین شخصیتی وجود خارجی دارد یا نه، ۱۰ سال بعدش، آنقدر فارسی نگاریام و حرفهایی که مینویسم جذاب شده باشد که ببینم به جای ۴۰ نفر خواننده وفادار و ثابتِ بلاگم، روزی ۱۰۰۰ خواننده داشته باشم.
این ساعتها که مشغول نوشتن قلم رنجه پایانی این کانال بودم، دریافتم که یکی از نوشتههایم افزون تر از ۱۰۰ هزار خواننده داشته. این برایام یک معنی خیلی مهم داشت. این که احتمالا فارسی نوشتنام دیگر خوب شده. لذتی که هر کس وقتی زبانی دیگر را فرا میگیرد برایاش مهم است تا با آن بتواند خوب حرف بزند، تاثیرگذار باشد. رویایی که شدنی شد. و چه تلخ که در همان سالها، کمی بعد وبلاگ لیموترش را فیلتر کردند و نمیدانم چه شد که همه نوشتهها دود شد و رفت به هوا … … اولینبار که با اسم هویت خودم در کلوب و کمی بعد در فیس بوک شروع به نوشتن کردم، حدود ۱۰ سال پیش، همیشه چند نفری از این بابا مامان بزرگهای اینترنتی (مثل خودم) میآمدند و میگفتند سالها پیش یک بابایی بود که تو این روزها خیلی شبیه به او مینویسی. طنازانه، راحت الحلقوم، بیپیچیدگی. میگفتند اسمش رضا لیموترش بود و یکی دوسال بعد وبلاگش اما فیلتر شد و برای همیشه غیب شد! چه خوب که کسی آمده شبیه به او.
میپرسیدند او را میشناسی؟ و رضا لیموترش سابق به ناچار میگفت، نه. نمی شناسم. تجربهام از نوشتن در کلوب و فیس بوک اما تلخ بود. این که وقتی تو را ببینند کمتر به حرفهایت گوش میکنند. گویی با دستت جایی را نشان میدهی و اما حواسها به دست تو است. رفت و رفت تا دو سال پیش اتفاق عراق سبب شد صفحه هایم دست دیگران بیفتد و از آن سو استفاده شود و باقیاش که گفتن ندارد و دوباره همه چیز دود شد و رفت به هوا… … این روزها که تلگرام می رود دوباره فیلتر شود، به این فکر می کنم که هنوز مثل ۱۶ سال پیش، برای یک نویسنده یا کسی که نوشتن را تمرین میکند، همه چیز به تُفی بند است! رضا لیموترش ۲۲ ساله آن روز امروز شده پرنس جان ۳۸ ساله و اما قصه تلخ این بگیر و ببندها و محدودیت هنوز همان است که هست.
قصه اما رویی خوش هم دارد، این که اصولا “قلم و اندیشه”، دفن ناشدنی است. ماها عاشق نوشتن هستیم، عاشق از صفر شروع کردن. ضعیف میشویم، اما عقیم نمیشویم. ذاتمان این است که “امید ” را همواره میزاییم…. … امشب، سه صبح، بنا دارم با الکس و صلاحالدین و انوش و حمیدرضا برویم بالای کوه San Vicente برای رصد ستارهها. گروهی از ستارهشناسان محلی آگهی داده بودند که علاقهمندان میتوانند بیایند و از تجهیزاتشان برای تماشا استفاده کنند. الکس رفته و درباره ستارهها کلی اطلاعات کسب کرده، نقبی هم زده به سیاهچالههای فضایی. از صبح مدام تکست میداد و سئوال میپرسید دربارهشان…
… نامههای زیادی برایم آمده، از دوماه پیش هنوز فرصت جواب نبوده و اما همه را خواندهام. پایان ترم و تابستان فرصت مناسبی است که در خانه بنشینم و به تکتکشان پاسخ دهم. از میان آنها کسی برایم نوشتهای مفصل نگاشته. درباره تناقضهای زندگیام، رفتارها و انتخابهایم. خود را روان شناس و عضو هیئت علمی دانشگاه معرفی کرده بود. اشارهاش به این بود که چطور میشود کسی هم از نظام حمایت کند، هم علاقهمند به رقص تانگو باشد و تماشایش را به دیگران پیشنهاد بدهد. هم پیانیست باشد و اما به روحانیونی احترام بگذارد که جلوی کنسرتها را میگیرند و صدای زن را سبب انحراف جامعه میدانند. چطور میتواند هم تمایلاتاش را درباره بدن و معاشقه با زن عمومی کند و اما از آن سو هر سال محرم متنی برای حسینبنعلی بنویسد. یا این که مگر میشود فردی که یک اتومبیل چندصدمیلیونی زیرپایش است و تفریحش پرواز، انتظار داشته باشد آدمهایی که هنوز با قطار و اتوبوس سفر میکنند دنیایش را درک کنند و با حرفهایش همذات پنداری.
خلاصه آن را ملغمهای رفتاری خوانده بود که قابل پذیرش نیست، اگرچه میتواند عدهای را تحت تاثیر قرار دهد. سئوال این خواننده شاید سئوال بسیاری باشد. پاسخ میدهم. تفاوت در نگاه به دنیا، اختلاف ِ چگونه کنار هم چیدن پازلهای زندگی، همیشه از تفاوت در سهگانه “کجا” بزرگ شدن، در چه “طبقه اقتصادی” رشد کردن و در چه “طبقه فرهنگی – تحصیلی” تربیت شدن آغاز میشود. به خیالم ما اگر در یکی از این سه مساله با کسی متفاوت باشیم، بدون شک زاویه نگاهمان به دنیا با او متفاوت است. کسی که در آمریکا به دنیا آمده و بزرگ شده، با کسی که در چین همان مسیر را طی کرده جهان بینی (World view) مشابهی ندارد. شاید اشتراکاتی محدود داشته باشد. احتمالا نگاه یک انسانِ ایرانی به دنیای پیرامونش میتواند شبیه به یک هم نسلش در ترکیه باشد، اما مطمئنا شبیه به هم نسلش در فرانسه نیست. مساله Social Value بیاندازه مهم است. شیوه ارزش گذاریهای ما برای زندگی کردن.
ارزشهایی که مثلا اخلاقیات را، یا شیوه برخورد ما با مسایل سیاسی و اقتصادی را برایمان تعریف و تبیین میکنند. این که Valueهای ما تحت چه فشار و در چه دمایی بارور میشوند مهم است. قصه ساده است، فارسی حرف زدن من، دلیل بر یک انسان با روحیه کامل ایرانی داشتن نیست! تنها معنی اش این است که میتوانم با انسان ایرانی ارتباط کامل برقرار کنم و خصوصیاتی مشترک به خاطر پدرم با او داشته باشم. مثال خیلی ابتداییاش این که در دنیای من “مراقب خودت باش” گفتن به یک دختر آمریکایی، یک فرم معمولِ خداحافظی گفتن در پایان یک چت یا پیام است، اما وقتی این را به یک دختر ایرانی میگویم، بارها دیدهام آن را برداشت به “علاقهای خاص” یا “توجهی ویژه” کرده است. اینها تفاوت در دیلماج احساس از ارزش گذاری کلمههاست از فرهنگی به فرهنگی دیگر.
“ارزش” ها در هر طبقهای اقتصادی با طبقهای دیگر فرق میکند، در خانوادهای با خانواده دیگر فرق میکند. تعریف دایره “خیانت” در ایران بسیار گستردهتر از همان تعریف در “فرانسه” است. بسیاری از رفتارهایی که زنان و مردان فرانسوی با هم دارند، از نظر ایرانیها مصداق بارز خیانت و هرز رفتن است حال آن که در آن فرهنگ این طور نیست و روندی طبیعی است. این را کسی که سالها در ساوجبلاغ زندگی کرده و از آنجا بیرون نیامده نمی فهمد (حتی اگر این استدلال مسخره را بیاورد که اینترنت و کتاب که برای فهمیدن غرب هست!)، اما کسی که سالها هم در ساوجبلاغ و هم در پاریس زندگی کرده خوب درک می کند. پس آن “کجا” بزرگ شدن، می تواند تعاریف ما را متفاوت کند و این مهم است. ما اغلب با Value های محلی خودمان دست به تحلیل یا قضاوت افراد و جریانها میزنیم.
نکته دیگر این که شما وقتی در کانادا یا آلمان به دنیا میآیید و آرام آرام با همین مردم بزرگ می شوید، جز در مواردی استثنائی، ناخودآگاه تبدیل به انسانی “یک خطی” نمی شوید. این یعنی چه؟ یعنی فضای اجتماعی آنها یاد میدهد که اگر تو یک دمکرات هستی، اما بهترین دوستت میتواند یک جمهوریخواه باشد مادامی که همه چیز را سیاسی نکنی، که نباید بکنی. پس نیازی نیست همه زندگیات روی خط سیاست باشد. یاد میدهند هم شخصیت لیبرال و آزادمنشتری پیدا کنید، هم انسانی آرامتر و صلح طلبتر بشوید. بنده اغلب بهترین دوستانم در امریکا دمکرات هستند و در ایران اصلاحطلبها. ذاتا اما خودم هم اصول گرا محسوب می شوم، هم کاملا جمهوری خواه. چرا؟ چون به من یاد داده شده مغز و فکر و چشم پرسشگر و حقیقتجوی مرا آدمی مثلِ خودم به چالش نمیکشد. آن که در خاکریز مقابل است با من این کار را میکند. “غیرهمفکر” هست که می تواند مرا قانع کند، یا قوی تر و خیال راحت تر به باور قبلی خودم. این دودوتا چهارتای خیلی سادهای است. نه؟
اتفاقا شما در ایران میبینید که یک استقلالی و پرسپولیسی دوآتشه دوست صمیمی باشند، بلدند ورزش را وارد مناسبات اجتماعیشان نکنند. اما به ندرت میبینید در بخش باورهای سیاسی این مساله رخ بدهد. پس این تناقض نیست، قابلیتی است که ما در ایران چون در خود پرورش ندادهایم، خیال می کنیم یک جای کار اشکال است و اگر کسی با هر دو سوی ماجرا ارتباط میگیرد مشکل دارد. تلاش برای آزاد کردن رابطه با دیگران از قید و بند اعتقادات شخصی (به معنای قفل نکردن روی یک سمت) یک خصوصیتش همین است. این که تو هنر ارتباط برقرارکردن و داشتن شبکه اجتماعی با غیرهمفکر سیاسی و اجتماعی و فرهنگی را داشته باشی. این تناقض نیست، Social Skill است.
یک نکته جالب بگویم. زمانی که در ایران شوق علوم سیاسی خواندن داشتم و در تهران با بچههای دانشکده علوم سیاسی میگشتم تا هیجانم اغنا شود، جو را این گونه دیدم که اساتیدی بچهها را به سمت خواندن روزنامههایی مثل خرداد و بهار و جامعه .. (اصلاح طلب ها) سوق می دادند، اساتیدی هم بودند که بچهها را به کیهان و رسالت و جمهوری اسلامی خوانی تشویق میکردند. این مساله سبب شده بود که دانشجویان یا روزنامه این وری دستشان باشد، یا که آنوری. یا از این ور بام افتاده، یا از آن سویاش.
اولین تجربه من وقتی علوم سیاسی را خودم در آمریکا شروع به خواندن کردم چه بود؟ برنامهریزی آموزشی به گونهای بود که برای سه ترم دانشجو میبایست ۲-۳ روزنامه تند و تیز حامی دمکراتها و ۲-۳ روزنامه حامی جمهوریخواهان را بخواند و مقالاتی انتخاب کند از آنها و Essay دربارهشان بنویسد. میخواستند دانشجو را به چه عادت دهند؟ به مطالعه و دقیق شدن در طرز فکر، استدلال و دنیای هر دو حزب. اعتقاد داشتند حتی اگر قلبات دمکرات باشد، باید یک چشمت جهان را از نگاه دمکراتها ببیند، یک چشمات از نگاه جمهوری خواهها. طبیعی است که برای منی که از چنین دانشگاهی بیرون آمدهام، از بیرون حرف زدن درباره یک پدیده سیاسی خیلی راحتتر است تا یک تحلیلگر یا دانشگاه رفته ایرانی با آن فضای اغلب صفر و یکی. آدمی مثل من، احساساتش را کنار گذاشتن و مثل یک فعال سیاسی تحلیل جهت دار نکردن را سالها تمرین کرده.
در ایران شوربختانه اما هنوز دوستان خبرنگار و تحلیل گر زیادی هستند که در بدیهیات این مساله ماندهاند و گویی باید سلیقه و فکر سیاسیشان را هم آشکارا وارد تولید محتوی شان کنند. در اصل آنها نویسندهای “قابل احترام بودن” برای هر طرز تفکری را تمرین نمیکنند، نویسندهای “محبوب بودن” را برای Side فکری خودشان تمرین میکنند. اولی هوش نوشتن میخواهد و دومی شور نوشتن. این که گاهی از درستی رفتاری در اصول گرایان بگویم و از ایرادی در اصلاح طلبها، یا به جایش برعکس، نتیجه تناقض یا بیتکلیفی در امثال من نیست. نتیجه این است که صحیح تر این است که روی “مساله” تمرکز کنیم، نه روی افرادی که مسایل را بوجود میآورند. برای آرام شدن فضا روی “مشکل” تمرکز کنیم، نه از “مشکل” برای برهم زدن آرامش خاکریز فکری مقابل استفاده کنیم. این رفتار دومی، نتیجه کودکسالیِ در فهم مناسبات اجتماعی در برخی از ماست. نتیجه یک منفعت طلبی بیشرمانه در تحلیل نوشتن.
و اما… بله در دنیای من میشود هم نماز خواند، هم دوستی یهودی داشت. هم هوش و اهل فرهنگ و ادب بودن آیت الله خامنهای را عمیقا دوست داشت و هم سخنوری و با شخصیت بودن پرزیدنت اوباما را، هم از ساعتها نشستن پای نوازندگی اینائودی لذت برد هم ایام محرم باز هم قصه کربلا را مرور کرد و عبرت گرفت. هم عاشق بخشی از نهج البلاغه بود و هم با ولع خیام خواند و مست شد. هم از تماشای بدن و احساس و دنیای پیچیده یک زن لذت برد، از آن عکاسی کرد، نقاشی کرد، لمسش کرد. هم می شود به زنی که مو و بدناش را از تو می پوشاند و چادر می زند نگفت اُمل، نگفت عقب مانده، بلکه گفت این انتخاب توست. میشود همه اینها را باهم داشت. اینها تناقض نیست.
اینها رفتن به سمت یک جهان گزینی است که اسماش را میگذارم زندگی به سبک “سلف سرویس”. سبکی که جز از تجربه آشنایی با مردم جهان، فرهنگها و عادات و روحیات شان حاصل نمیشود. سبکی که شما وقتی آن را کسب میکنید که شانس زندگی کردن “با چشمانی باز” در نقاط مختلفی از جهان را پیدا کنید. از نگاه من، زندگی مثل رفتن به یک رستوران است. اما نه خطیترین شکل اش، مثل آن رستورانی که به شما یک منو میدهند و میگویند اگر کباب برگ میخواهی، با برنج سفید است، و اگر کباب برگ میخواهی، نمیشود کنارش آب پرتقال بنوشی و رسم بر دوغخوری است. حال سالهاست که نگاهم و انتخابم به زندگی مثل رفتن به یک رستوران سلف سرویس است. ۶۰-۷۰ سال فرصت زندگیام در این دنیا یک وجب بشقاب نیست که اجازه دهم از منویی محدود، با انتخابهایی محدود پر شود. دوست دارم خودم بشقاب خودم را پر کنم. کمی کباب بردارم، از برنج صرف نظر کنم تا جای قارچ سوخاری باشد. کمی ته دیگِ ته چین، دو عدد زیتون اسپانیش، سه قاشق سالاد و کمی هم کشک بادمجان با یک قطعه کوچک نان داغ.
مبنای زندگی ام، برداشتن هرچیزی از جهان است. از اعتقاد مذهبی و باور سیاسی گرفته تا عطر و هنر و موسیقی، و همه آن چیزهایی که داخل بشقاب می گذارم قرار است که بتوانند به من احساسِ بهتر و عمیق تری از یک زندگی چند لایه بدهند. این تناقض نیست، این از این شاخه به آن شاخه پریدن نیست مادامی که کوشش می کنی هر انتخابت لااقل بهترین باشد و بر مبنای دلیل و منطقی برای خودت. این روال زندگی کردن، شاید شبیه به کورنومتری است با شمارش معکوس، که دکمه اش فشار داده شده و تا به ۰۰:۰۰:۰۰ برسد، وقت داری از زندگی ات لذت ببری. می توانی تحتِ منویی (خطی) زندگی کنی، می توانی سلف سرویسی (Customization) زندگی کنی. پس شدنی است هم از صدای اذان اردبیلی آرامش گرفت، هم با موسیقی انریکو موریکونه به آسمان رفت. هم از نواختن پیانو لذت برد، هم به خاطر بی احترامی یک روحانی متعصب به هنر موسیقی، “جایگاه” او را له نکرد و سعی کرد زمان گذاشت تا نسل او نگاهی مهربانانه تر به دنیای موسیقی پیدا کند.
و اما کمی هم درباره آرامش بنویسم. حال که دوباره از بیرون میتوانم به آنچه در ایران می گذرد نگاه کنم، درکم این است که نیمی از آرامشی که در این سرزمین وجود ندارد، آن نوعی از آرامش است که خود مردم از یکدیگر گرفته اند. حقی که یک شهروند از شهروند دیگر می خورد، آلودگی صوتی که یک شهروند برای همسایگانش با خودخواهی تولید می کند. بی حرمتی و تبعیض نسبت به مهاجر افغانستانی، گشاد نشستن یک مرد در تاکسی کنار یک خانم، پارک کردن جلوی درب پارکینگ مردم، دشنام دادن ما به هم پای کامنت ها، زیرآب زدن همکار توسط همکاری دیگر، پس نگرفتن کالای خراب، گرانفروشی، کم فروشی، تجاوز به حریم خصوصی پارتنر عاطفی، دست بلند کردن روی همسر، و حتی زرنگی کردن در دور زدن قوانین راهنمایی و رانندگی، همه و همه، مثال هایی از شوریدن بر علیه آرامش خودمان، توسط خودمان (مردم) است.
فضای ایران به گونه ای شده که “خوب ماندن” در آن جامعه همراه با درد شده است. اگر صادق باشید، نتیجه صداقت تان را بیشتر با درد نارو خوردن می بینید. اگر “خلاق و مبتکر” باشید، نتیجه اش را کمتر با الگو شدن، که بیشتر با هزاران کپی قارچ گونه از ایده تان می بینید. اگر شجاع و رک گو باشید، خروجی اش بایکوت شدن و نادیده گرفته شدن است. در جامعه ای که از یک جایی نتوانیم درد خوب ماندن را تحمل کنیم، آرام آرام ما هم بد می شویم. یکی مثل همه. آرام آرام دروغ می گوییم، زیرآب می زنیم ،کپی می کنیم تا بشویم یکی مثل باقی. این روزها “با فضیلت ماندن” رنج دارد. درد دارد. سختی دارد. بخاطرش می خوری. ضربت نوش می کنی. و وقتی حاضر نیستی آلوده شوی، کنار زده می شوی. اما ایده من این است که مادامی که انسان سعی کند این سختی “با فضیلت ماندن” را تحمل کند، دست کم خودش به خودش افتخار می کند. در فضایی که مردم افتخار کردن به یکدیگر را سال هاست که فراموش کرده اند، دست کم باید طوری بود که آدم به خودش ببالد، از خودش در خلوت ننالد. هنوز اعتقاد دارم زمانی مردم می توانند از یک حکومت، انتظار سیستمی اخلاق مدار و عادل داشته باشند که ابتدا این اخلاق مداری و عدالت را در میان خودشان شروع کنند. گسترش دهند. این هنوز بهترین راه ممکن است. انتظار نداشته باشیم حکومت اصلاح شود تا جامعه درست شود، جامعه را اصلاح کنیم تا حکومت درست شود…
…خیلی اهل خداحافظی نیستم، خداحافظی کردن از فضایی دوست داشتنی که آرام آرام به مخاطبان آن اضافه شد و امروز به ۹ هزار و اندی فارسی زبان از گروه های مختلف فکری و فرهنگی رسیده. تجربه ای لذت بخش وحسی فوق العاده.این کانال پاک نخواهد شد. تا شروع فصل بعدی تنها فعالیت پرنس جان متمرکز در اینستاگرام خواهد بود. فضایی که البته ترجیح می دهم اعضایش با سخت گیری و وسواس انتخاب شوند. پیش از شروع فصل پایانی در یک سال و نیم آینده، احتمالا برای ۹ ماه بعد از این تاریخ، آدرس وب سایت پرنس جان از طریق همین کانال معرفی خواهد شد. جایی که می توانید به مطالب جدید نوشتاری (نه فیلم و موسیقی و …) و همین طور آرشیو قدیم، بطور مستقیم و خارج از مسیر پیام رسان ها دسترسی داشته باشید. ترجیح می دهم پایان کانال با یک متن درباره “رابطه” به سرانجام برسد. آخرین مطالب را هم خواهم گذاشت و بعد چیزی ندارم برای تقدیم کردن جز آرزوی آرامش برای همه و طلب حلالیت از همه کسانی که همفکر من نبودند و احتمالا از حرف هایم آزرده خاطر شدند. تا بزودی …
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نَجُست اسرار من
حضرت مولانا