برداشت اول
یکی از ترسناک ترین بیماری ها، بیماری Autoimmune disease است. این که سیستم ایمنی بدن برعلیه اندام خود انسان می شورد. در چنین حالتی، بخش هایی که وظیفه شان حفاظت از پیکر انسان است در مقابل بیماری ها یا ورود شی خارجی به داخل بافت بدن، به جان آرامش بدن می افتند و سبب عوارضی شدید، گاه غیرقابل جبران می شوند. قصه ساده است، وزارت اطلاعات و امنیت بدن، خود سبب بهم خوردن احساس امنیت در ما می شود.
برداشت دوم
می دانم کمتر کشوری، با داشتن سازمانی مشابه با CIA آمریکا، نهادی با این عظمت، پیشرفت و توان گسترده امنیتی دارد. کمتر کشوری با داشتن سازمانی مشابه با NSA آمریکا، نهادی با این قدرت نفوذ، مانیتورینگ و حاضر در همه لایه های زندگی مردمش دارد. می دانم کمتر کشوری مشابه به آمریکا، به غیر از CIA و NSA، تا نزدیک به ۱۵ نهاد امنیتی مستقل از هم برای تامین امنیت مردم و منافع این کشور را یک جا در خود جمع دارد. سئوال ساده ای اما وجود دارد؟ چرا من در همه این سال ها زندگی در این کشور، تا به امروز، حس نکرده ام که از این نهاد ها باید بترسم، بلرزم و مراقب باشم تا به سراغ ام نیایند؟ چطور ممکن است که قدرتمندترین کشور دنیا در بحثِ امنیت، به ماموران اجازه نمی دهد مردم اش کوچکترین احساسی از این مساله داشته باشند که تحت بررسی واضح یا به سادگی مستعد متهم شدن برای رفتاری علیه امنیت ملی هستند؟ چرا اغلب ما مردم داخل آمریکا، به عنوان شهروند، در رودرویی با توان و قدرت نهادهای امنیتی این کشور، “احساس هراس” نداریم؟
قصه ساده است. یکی از نقاطی که شما پیشرفته بودن سیستم امنیت یک کشور را در بخش Public Policy اش می توانید دریابید این است که آنقدر در کار خود خبره، صاحب سبک و چون روح (Ghost) نامرئی باشند که نه مردم، تنها افراد شرور واقعی احساس خطر و عدم امنیت کنند. اغلب کارمندان، مدیران و افراد حاضر در نهادهای امنیتی آمریکا، چنان آموزش های مدون، دقیق و قانون مندانه دیده اند درباره این که قرار است مثل یک “روح نامرئی” حافظ امنیت باشند که این در رفتارهای آن ها با مردم نهادینه شده است. چرا آن ها مثل دسته ای از جنگجوهای وایکینگ که ممکن است هر لحظه بر سر دفتر روزنامه ای، درب خانه ای یا محل کاری حاضرشوند خود را نشان نمی دهند؟ چون وظیفه شان “ترساندن” نیست! وظیفه شان دادن احساس “مراقبت” و “حمایت” است.
برداشت آخر
از شانس های خوب زندگی ام سال ها زندگی در ایران است. خوب این اظهر من الشمس است که من از مخالفان حکومت ایران نیستم. از آن واضح تر این که اعتقاد دارم مانند بسیاری از کشورهای جهان وجود نهادهای امنیتی متفاوت به قدر ضرورت در این حکومت لازم است و لزوما موازی کاری نیست. اما نقدی به شیوه برگزاری امنیت در ایران نیز دارم. احساس می کنم آن ها هنوز آنقدر که به ایجاد امنیت (از دیدگاه خودشان) اهمیت می دهند، فرهنگِ درست “رفتار امنیتی” درون شان به پختگی نرسیده. این یعنی چه؟ یعنی این که در برقراری امنیت، خیلی اوقات نه ظرافت دارند، نه smart هستند. یک مویی را که باید با موچین جدا کنند می آیند و گاهی با قیچی باغبانی بیرون می کشند. هنوز در رفتارها برای برقراری امنیت آزمون و خطایی عمل می شود و بیشتر از آن که میکرو گرمی کار شود، کیلوگرمی رفتار می شود. دست کم از بیرون این گونه به نظر می آید.
“هجوم”، “شبیخون زدن” و “به ناکجاآباد بردن”، “پرونده سازی” واژه هایی است که بیشتر ذهن ایرانیان را درگیر می کند وقتی به نهادهای امنیتی شان فکر می کنند تا کلماتی مثل “آرامش” ، “خاطرجمعی” و “حمایت شدن”. این واقعیت است. و سئوال این است که چرا؟ چرا برخی فکر می کنیم رفتار درست امنیتی این است که پروپاگانداهای ترسناک درست کنیم، خوشه ای بگیریم و ببندیم و درو کنیم؟ خیال می کنم نهاد امنیتی هوشمند، هنرش به قدرت نمایی و حمله وری روی سطح نیست، که کارش را با آرامش، و بدون تنش وارد کردن به Public انجام می دهد. نهاد امنیتی که خود تشویش و احساس عدم امنیت ایجاد می کند در مردم و سبب هزاران حرف و حدیث می شود، چه تفاوت دارد با آن سیستم ایمنی بدن که به خیالش می خواهد درست عمل کند و اما به خودِ بدن حمله ور می شود؟ آیا اگر مردم کشوری از نهادهای امنیتی شان بترسند و بلرزند، این نشانه ای خوب است؟ درباره اش فکر کنیم.