صفحه اصلی قلم رنجه ۵۸۷ روز

۵۸۷ روز

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

بعد از رفتن مادربزرگ، تنها کسی که نشانه‌هایی از او را در صورت و رفتارش می‌دیدم مادر بود. هنوز هم هست. خیال من این بود تا سال‌های زیادی می‌توانم با ساعت‌ها نگاه‌کردن به حرف‌زدن و ایستادن و گوش‌‌سپردن به مادر سایه سنگین نبودن مادربزرگ را کم رنگ کنم. اما خوب… زندگی همیشه یک باک نیمه پر دارد، و هزار تنگه‌ی گذر نکرده. من حسابِ آن سوی پیچ را نکرده بودم تا چند روزِ پیش…

امروز ۱۲ دسامبر ۲۰۱۹ است. بعد از ۵۸۷ روز، دوباره به دنیای نوشتن برگشتم. شبِ گذشته اینقدر خسته بودم که با کتاب داخل رختخوابم خوابم برد. امتحان‌های دانشگاه تازه تمام شده، به‌سختی؛ هنوز اما اتاقم شلوغ است از مقوا و نقشه، از ماکت و کتاب‌های درسیِ نیمه بازی که باز بودن‌شان تنها برای اطمینان به خودم بود و اصلا وقت نشد اندک خطی هم بخوانم. کودک هم بودم همین بود. جلوی پدر ده‌ها کتاب باز می‌کردم. وِلوی زمین می‌شدم که یعنی سخت می‌خوانم. او که می‌رفت آتاری روشن می‌کردم. آتاری خوب بود. خیلی. تنها جایی که با همه‌ی گوشه‌گیر بودن‌ام در کودکی می‌توانستم داخلِ دنیای‌اش بِبَرَم. تنها جایی که قبل از این‌که ببازم می‌شد خاموشش کنم، کسی نفهمد، دوباره روشن کنم.

دیروز رفته بودم برای کارهای اداری مدرسه. یک استاد یهودی‌تبار دارم که معمار بزرگی در لس‌آنجلس هستند. یک بار صحبت‌مان درباره این بود که چرا برای اکثر معماران یهودی در مجموعه بناهایی که می‌سازند ارتباط انسان با انسان (Collaboration) خیلی موضوع پررنگی است. یعنی ارتباط انسان با انسان در معماری برای‌شان مهمتر از انسان و بنا است. این‌ها روان‌شناسی و جامعه‌شناسی را خیلی نیک می‌دانند. و این که مردم آمده از این قوم هنوز خیلی برای‌شان مهم است در همه چیز هم را حمایت کنند. حواس‌شان به هم باشد. روابط‌شان را با یکدیگر حفظ کنند و اجازه ندهند اکثریت به آن‌ها کنترل پیدا کنند. حال چه اقلیت یهودی باشند در میان مسیحیان آمریکا، چه اقلیت باشند در میان مسلمانان خاورمیانه. می‌گفت ردپای این طرز فکر را در شیوه معماری‌شان هم می شود یافت. فضاهایی با Interaction بالا، و راهروهایی که می توانند محل گفتگو باشند.

همیشه فکر کرده‌ام که مسلمان‌ها از لحاظ آماری و جمعیتی در جهان در اقلیت نیستند، اما از لحاظ قدرتِ اثرگذاریِ جهانی، کاملا در اقلیت‌اند. یک میلیارد و اندی آدم که اگر نفت را از آن‌ها بگیریم دیگر صاحب نقاط کلیدی در جهان نیستند. این Fact است. خوب یهودیان نقطه مقابل‌اند. ۱۴ میلیون و اندی آدم، که صاحب بزرگترین کارخانه‌ها و رسانه‌ها و مراکز هنری و علمی‌اند. شگفت‌انگیزتر این که تنها ۳% این ۱۴ میلیون نفر صاحب چنین قدرتی‌اند. خوب تا به حال چند محقق داخل ایران دیده‌اید که بیایند این مساله را جامعه‌شناسی و جراحی کنند و ببینند چه سبب این همه قدرت و رشد شده است در این اقلیت؟ و چرا؟ اما دوتا آدم چون حسن عباسی و رحیم پور ازغدی می‌بینید که دائم شما را هشدار می‌دهند به مراقب این ۳% بودن، آدمِ این ۳% نشدن!

صداقت و جسارت ندارند بگویند چرا ۰.۵% ما مسلمان‌ها هم جایی که آن‌ها رسیده‌اند نرسیده‌ایم. امثال این افراد راه قدرت‌مند شدن مسلمان‌ها را بلد نیستند یاد بدهند، سوادش را ندارند. اما خوب بلدند راه خائن نشدن را یاد بدهند. خوب بلدند با حتی “یک روز” زندگی نکردن در غرب به شما با قدرتِ سخنوری بقبولانند غرب ایرادش کجاست! آدم‌های باخته. درست مثل همان پرنس جانِ کودکی که وقتی می‌دید دارد می‌بازد، برق آتاری‌اش را می‌کشید! نمی‌دانست ترسِ از نپذیرفتنِ شکست، خودش شکست بزرگتری است.

مهم است روان‌شناسیِ رفتاریِ اقلیت های دینی، سیاسی، یا عقیده‌ای را در میان اکثریت یادبگیریم. خصوصا اگر خودمان در اکثریت باشیم. این که بدانیم آن‌ها درباره ما که غالب‌تریم چطور فکر می‌کنند. چطور برنامه‌ریزی می‌کنند. صدالبته من به یهودیان به چشم دشمن نگاه نمی‌کنم. در میان‌شان افرادی بسیار برجسته، ستودنی و قابل احترام دارند. اما در عین حال نمی‌گذارم متوجه شوند هیچ وقت به اکثر آن‌ها نمی توانم اعتماد کنم و همیشه باید مراقب رفتار و چرایی تصمیمات هرکدام‌شان باشم. خوب با آن‌ها بزرگ شده‌ام. رفیق بوده‌ام. سیستم پیچیده فکری‌شان را از بَرم. برای آن‌ها هیچ کس جز خودشان و جامعه ‌خودشان مهم نیست، شاید این را به وضوح نبینید، اما اگر کنارشان بزرگ شوید می‌فهمید اکثریت یهودیان در یک میکسِ عجیب افرادی دورو، تیزهوش، کینه‌ای، خوش‌فکر، ایده‌الیست، از پشت خنجر زن و به دنبال برتری‌ هستند…

مادر ،صبحانه یک میز خوب چیده بودند. آب پرتقالِ امروز را از یک فروشگاه جدید خریدم. شانسی. دست ساز. هم به اندازه Pulp داشت و خفه‌ات نمی کرد، هم این که یک ترشیِ خاص داشت که آن را خیلی دوست دارم. کنار نیمرو و فلفل دلمه‌ای و کمی قارچ سوخاری روزم را ساخت این صبحانه. CNN را که نگاه می‌کردم، بازهم در حال مچ گیری از پرزیدنت ترامپ بود. این روزها استیضاح (Impeachment) او می رود که آغاز شود. می‌شود سومین رئیس جمهور آمریکا که باید برای توضیح درجایگاه حاضر شود. آیا از ریاست جمهوری عزل می شود؟ درباره‌اش مقاله‌ای خواهم نوشت. به نظرم روی‌کاغذ نه. ماندنی است. اما ممکن است در آینده دچار اثر جانبی‌اش شود.

گزارش‌ها درباره استیضاح شده سرگرمی روزانه همه آمریکایی‌ها. جای چنین کاری را هم پرزیدنت ترامپ خیلی باز گذاشته، این تصور که فکر شود او از این مچ‌گیری‌ها و تحقیرها خیلی ناراحت می شود درست نیست. او ذاتا Show man است. دوست دارد بیاید در جلسه و قهرمانانه تحقیر کند سئوال‌کننده‌ها را. اولویت‌اش این است که درباره‌اش صحبت شود، همه جا، خیلی مهم نیست به نیکی یا بدی. آنقدر اعتماد به نفس یا خودشیفتگی دارد که اهمیت ندهد. “جنجالی” بودن را نیاز دارد. درست مثل آنچه در روحیه آقای احمدی نژاد سراغ داریم. حال آقای خاتمی باهوش‌تر از این دو بود و خودش را به مظلومیت و فروتنی ریاکارانه می زد تا افراد بیشتری جذب کند. ده سالی هم موفق بود. اما هرسه بر همین مدارند از نظرم.

از وقتی مادر ممنوع کرده‌اند موقع غذاخوردن درخانه‌شان صدای خبر پخش شود، تلویزیون را Mute می‌کنم و می‌گذارم با زیر‌نویس همه‌چیز پخش شود از تلویزیون. این طور وسط صبحانه خوردن با مادر هم می‌توانم مکالمه کنم. لبخند. هرچه اصرار می‌کنم به دانشگاه نروند و تدریس را کنار بگذارند نمی‌پذیرند. ترجمه‌کردن را هم آنقدر با جدیت دنبال می‌کنند که بعید می‌دانم چشم‌هایشان ضعیف‌تر نشود. وقتی می‌بینم یک زن در ۷۲ سالگی هم اینقدر فعال هست، از خودم خجالت می‌کشم. امروز ایشان حرف جالبی به من زدند. این‌که روزی که از پدرت خواستگاری کردم در دانشگاه، برای‌اش یک ماشین ریش‌تراشی Remington هدیه بردم که ۴۰ سال پیش داشتن‌اش حسابی کلاس داشت. با این که ماه‌ها محاسن داشت، اما فردای‌اش که صورتش را کامل کوتاه کرد، حرف نزده، فهمیدم که جوابش مثبت است. به قول امروزی‌ها این مادر بود که روی پدر کراش داشت. پدر، هم کراش گیرش آمد و هم ریش تراش. چه با قافیه. شعر شد!

امروز با گوجه به دانشگاه رفتم. حسابی کثیف شده از باران‌های اخیر. قرار اول وقت داشتم. استادم تام (Thom)، تخصص‌اش در تاریخ معماری است. سواد و قدرت تحلیل‌اش برای‌ام متحیر کننده است. نقد معماری را از او بسیار فرا گرفته‌ام. در نوشتن کتابی هم به او کمک می‌کنم. خوب ایرانی‌ها خیلی معتقدند اولین گنبدها متعلق به آنان بوده، شوخی و کل‌کل دارم با تام روی این مساله هرچند من که حرف ایرانی‌ها را نزدیک به حقیقت نمی‌دانم. امروز تام صدایم کرد و گفت بیا یک استاد میهمان داریم از هاروارد. اسم‌اش آلن بود (Alan Altshuler). خلاصه دوباره تام بحث گنبد دوار را پیش کشید و آلن با مدرک و دلیل نشان داد این ایرانی‌ها بودند که ایده اصلی فرم امروزین گنبد را از غرب برداشته‌اند نه غرب از ایرانی‌ها. اشاره‌اش به گنبد مساجد بود. از آلن کارتش را گرفتم. یادی هم از محسن مصطفوی کردیم از روسای مدرسه دیزاین هاروارد.

شرایط اخیر ایران بسیار آزارم داد. پرتِ از مرحله است کسی اگر بگوید پیروز میدان ما بودیم! تصور قطع ۱۲ تا ۱۷ روزه اینترنت تا پیش از این می‌توانست در ذهن‌ام یک شوخی تلخ باشد. پرهیز دارم که درباره مسایل سیاسی داخلی اظهارنظر کنم. هرچه هست می‌شود اما روی‌اش تحلیل‌ها نوشت. مگر می‌شود بی تفاوت بود. چند انسان “بی‌گناه” در کنار افراد مزدور و شرور در این ناآرامی‌ها کشته‌ شده‌اند؟ یک نفر، ده نفر، چند نفر؟ این مساله مهمی است. اگر مجلس دیرتر از شورای عالی امنیت عمل کند و در برابر مرگ “بی‌گناه” ها سکوت کند که کرده و در حال وقت تلف کردن است تا شروع انتخابات بعدی، باید درش را گِل که نه، سیمان گرفت. گویی که ضعیف‌ترین مجلس همه دوران را داریم. بالاخره داریم یک ابهامی ایجاد می ‌کنیم درباره جان و امنیت انسان‌ها که زمان بگذرد و بِماسد بازنده اول و آخرش خودمان هستیم. پنهانکاری بزرگترین دشمن اعتماد ملی است. اعتماد ملی هم که برود، یا مجبوریم آدم‌ها را به زور و ترس کنار خودمان نگاه داریم، یا با وعده و پول.. آنگاه کل جامعه می‌شود تنها دو طبقه. طبقه ناراضیان، طبقه فرصت‌طلبان…

الکس امشب خانه‌ام میهمان است. از وقتی با هیوُن (Hyun) دوست کُره‌ای‌ام نزدیک شده‌ام کمی درهم فرورفته. ایرادِ رفتارهای هیون را می‌گیرد. آخرین بار گفت به نظرت هیون دست و پا چلفتی نیست؟ می‌خواستم بگویم خودت سلطان بلامنازعِ دست و پاچلفتی‌هایِ جهانی. دو روز پیش با هیون و لین (Ling) رفته بودیم یک رستوران کره‌ای. شاید عکس را در اینستای پرنس‌جان بگذارم. هیون یک سوپ عجیب برایم سفارش داد. خوردم. تا قاشق آخری که جا داشت. با کلی کیمچی (kimchi). سوپ یک چیز لیزی داشت که مرا یاد کله پاچه انداخت. به هرحال قورت دادم. لین اما می‌خندید و می‌گفت شماها فقط گوشت خوک نمی‌خورید دیگر؟ خیالم راحت باشد؟ تایید می‌کردم و می‌گفتم بله. آخرش که صورت حساب را آوردند فهمیدم سوپ گوشتِ مارِ تایلندی بود!

تا بوده همیشه فکر می‌کرده‌ام آخرین چیز باارزشی که برای یک انسان می‌تواند بماند امید است. و از میان امیدها فریباترین، امید به این‌که هنوز کسی هست در این‌جهان که دوست داری فردا هم بخاطرش زنده باشی و از او بشنوی که “دوستت دارد”. و دل‌تنگ‌ات هست. من خیال می‌کنم این دنیا بدون “دوست داشتن” یعنی تنها یک انسانِ درگیرِ زنده بودن. زنده بودن به شرطِ ماشینی خوب بودن! تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه