صفحه اصلی قلم رنجه دوی استقامت

دوی استقامت

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز در وقتِ رانندگی به سمت شرکتِ یک مشتری در سانتامونیکا (Santa Monica)، که قرار بود برای طراحی رستوران‌های‌شان از طرف استودیویی که برای آن‌ها کار می‌کنم جلسه‌ای کوتاه داشته باشم، به این فکر می‌کردم وقتی به ایران آمدیم برای زندگی، حدود سال‌های ۷۵، من با چه Cross Cultureهای ریز و درشتی روبرو شدم. چه چیزهایی از این تفاوت‌های فرهنگی داخل کله‌ام علامتِ سئوال‌های زیادی ایجاد کرده بود.

نمی‌دانم در فارسی به Cross Culture چه می‌گویند دقیقا اما می‌شود گفت معنی‌اش این هست که شما از یک‌جایی می‌روید داخل جایی دیگر زندگی می‌کنید و ناگهان با چیزهایی مواجه می‌شوید که در وطن یا کشور قبلی‌تان یا ضدفرهنگ بوده، یا اصلا مرسوم نبوده. حتما می‌دانید که گفته شده سه موقع انسان دچار شوک‌روانی یا ترومای روحی می‌شود. وقتی در نوجوانی و جوانی عزیزی را از دست می دهد، وقتی طلاق می‌گیرد و تنها می‌شود یا در رابطه‌ای عمیق ناگهان رها می شود، و درنهایت وقتی در سنین بعد از جوانی مهاجرت می‌کند. حال این Cross Culture خودش یکی از آن چیزهایی است که اگر زیاد باشد درون کشویِ مهاجرت می‌تواند سبب تروما شود.

شاید جالب باشد اما تفاوت‌های فرهنگیِ ایرانی‌ها با آمریکایی‌ها بیشتر برایم طنز بود در ۱۷ سالگی. بامزه و خنک بود. گاهی اینقدر تفاوت فرهنگ؟ باور نمی‌کردم. مثلا اوایل خوب فامیل به اشتیاق خیلی میهمانی دعوت می‌کردند. خانواده هایِ شلوغ و پرسرصدای خوزستانی. همیشه‌ی خدا سه‌چهار تا بچه‌ای پیدا می‌شد که من تا می‌خواستم از یخچال آب بنوشم حمله می‌کردند سمت من و فریاد می‌زدند آب از کوچیکتر! آب از کوچیکتر! بعد لیوان‌ام را می‌گرفتند. تُنگ آب تمام می شد و آب گرم می‌خوردم. سئوال من این بود خوب یعنی این‌ها خودشان نمی‌توانند آب بریزند؟ منتظر من بودند؟ قصه هر میهمانی. یا این که من به عادت رانندگی آمریکایی‌ها وقتی گواهینامه‌ام را گرفتم و در اهواز رانندگی می‌کردم چراغ اتومبیل‌ام همیشه روزها روشن بود. در امریکا این توصیه می‌شد نه تنها چون بخت تصادف را کاهش می‌داد (که الان در اتومبیل‌های به‌روز، روز هم چراغ‌های LED اتوماتیک روشن می‌شود)، بلکه به این سبب که برخی شرکت‌های بیمه اگر موقع تصادف چراغ اتومبیل‌تان روشن می‌بود تخفیف‌هایی می‌دادند. حالا من به عادت روشن می‌کردم و داخل خیابان‌های اهواز، هرکس رد می شد: داداش چراغهات روشن است! می‌گفتم می‌دانم. ول‌نمی‌کردند. آقا روزه، خاموش کن! عابرپیاده که برای اش ترمز می‌کردم کج می‌کرد سمت‌ام آقا پایین‌ات روشنه، خاموش کن! پایین‌ام روشن است؟ حتی با سرعت خدا در اتوبان می راندم از لاین مخالف راننده‌ها دست از پنجره بیرون می‌کردند و انگشت‌ باز و بسته می‌کردند که چراغ‌ات روشن است! داد، سوت، پانتومیم در ۱۲۰ کیلومتر در ساعت! باور کنید. یک نصفه شهر بسیج بودند برای خاموش کردن چراغ اتومبیل‌ام. خوب برای‌ام سئوال بود این‌ دوستان اگر اینقدر برای‌شان این مساله بغرنج هست خوب چرا درمصرف برق منزل و بیزنس‌شان که پول می‌دهند صرفه جویی نمی‌کنند. چرا آنجا لامپ الکی روشن می‌گذارند؟ اصلا چکار دارند چراغ اتومبیل من روشن است؟ این ها هردو مثال‌هایی است که درباره رابطه فرهنگ ایرانی با حریم شخصی است.

خوب Cross Culture جدی‌تر اما این بود که تعارف‌های ایرانی هم خیلی مرا اذیت می‌کرد، خاصه از سمت فامیل پدری. خوزستانی بودند و البته که می دانید جنوبی‌ها به سبب خونگرمی‌شان حتما می‌خواهند معرفت داشته باشند. خیلی‌هم عالی. عاشق‌اش هستم تا جایی. اما در جنوب گاهی این معرفت باید شیاف‌گونه به شما فرو شود. تا مدت زیادی من از میهمانی‌های فامیلی پدری متنفر بودم چون بعد از شام و نهار پوستِ شکمم از فشار غذا و دسر و به خصوص استکان پشت‌بند همی که با تعارف و زور به من خورانده می شد داشت ور می آمد. چیزهای خوب هم بود؟ البته. بسیار. به عنوان نمونه ایرانی‌ها را همان اوایل بسیار آدم‌های Supportive ای دیدم. خیال می کنم کلمه “حامی” معادل درستی باشد. این فوق‌العاده بود چون آمریکایی‌ها برخلاف ظاهر خندان و مهربان‌شان اصولا این روحیه را ندارند. سعی می‌کنند Nice باشند، اما لزوما حامی نیستند. بیشتر فکر خودشان‌هستند. حالا همان قصه چراغ روشن اتومبیل، درخیابان برایم اتفاق می‌افتاد وقتی زیپ‌ شلوارم باز بود. شما در آمریکا از ۶:۳۰ صبح زیپ‌تان باز باشد، تا ۱۰ شب کسی به شما نخواهد گفت مگر دوست صمیمی‌تان آن هم با احتیاط. اصلا پیش‌فرض آنجا این هست دل‌تان خواسته، شاید زیپتان را بازگذاشتید مانور بدهید. دخالت نمی‌کنند. همان اولین بار در اهواز، من داشتم در خیابان امام خمینی راه می رفتم و اشتباهاً زیپم باز بود. مردم دیدند. هم‌زمان! باور کنید دقیقا هم‌زمان! مردِ واکسی: داداش زیپ‌ات! پارچه فروشی آن طرف‌تر: اوه بازه عمو! هنوز “و” عمو تمام نشده خانومه از روبرو “آخر زمون شده والا!” و بغلی که دارد با قدم‌های تندتر سبقت می‌گیرد می‌زند روی شانه‌ام که : “عامو اینا می‌گن زیپت بازه!”. خوب این قشنگ نبود؟ بود دیگر. این مردم مراقب بودند در تو عیبی نباشد. پایین‌ام چی؟ آفرین! پایین‌ام روشن نباشد. این‌اش خوب بود.

امروز ۱۷ دسامبر ۲۰۱۹ است. صبح خیلی زود بلند شدم. در حالی هوای لُس‌اَنجلس این روزها پاک و بسیار تمیز است که خبرِ آلودگی هوا در تهران و کرج و آن سیلی که به خوزستان آمده بسیارناراحت و متاسفم کرده. در آتش‌سوزی های اخیر و پارسال لُس‌اَنجلس نیز برای هفته‌ها هوا آنقدر آلوده بود که حتی در خواب سرفه می‌کردیم. بماند که هر روز مطمئن نبودیم چند روز بعد خانه‌مان خواهد سوخت. هرچند اوانی که این آلودگی هوا در خوزستان باشد و زاهدان و ماهشهر، یک‌دهمِ وقتی که در تهران رخ می‌دهد نه انعکاس رسانه‌ای پیدا می‌کند نه به خاطرش توئیتر و فضاهای مجازی پر می‌شود از اعتراض و هشتگ. دست‌کم در ایران تا بوده، درد مردم پایتخت همیشه “دردناک‌تر” و “بحرانی‌تر” معرفی شده. این هم ناشی از سندرم اجتماعی “پایتخت‌پَرَستی” است که ریشه در تاریخ معاصر دارد…

صبحانه مادر خواب ماندند. خسته بودند و می دانم تا ۳ صبح در حال ترجمه. مقداری نان گرم کردم، پنیرِ خامه‌ای و آب پرتقال و مربایِ غلیظِ توت فرنگی. کمی هم گردو. از درست کردن صبحانه متنفرم. خاصه ایستادن برای گرم‌شدن نان. از قدیم هر وقت دختری می‌پرسیده “تو از آن پسرها هستی که ممکنه یک روز صبحانه درست کنی و بیاوری روی تخت دونفره مان؟” زود می‌گفتم خیر! اصلا فکر می‌کنم این فانتزی ۹۰% دخترهاست. خوب که چه؟ خوب است خرده نان و مربا بریزد داخل تخت؟ آن هم بدون مسواک صبحانه خوردن! رومنسی از ایده‌های پَشمَکی. شروع به خوردن صبحانه که کردم، روزنامه را هم پشت درب انداختند. آوردم. شروع کردم به خواندن. آه! بازهم صفحه اول ترامپ، چند صفحه بعدتر، خبر فوت شدن آنا کارینا.

مرگ آنا کارینا هم به اندازه‌ خودش تلخ بود. هرچقدر یک زمانی صورت مرلین مونرو را دوست داشتم، نگاه‌ها و خاصه سیگار به دست گرفتن آنا کارینا را هم بسیار دوست داشتم. اصلا از همان‌جا شد که سیگار به دست گرفتن یک خانم توجه‌ام را جلب کرد. با آثارش از موج سینمای نو اروپا، فرانسه را خیلی تمرین کردم. یادش به خیر.

پیام‌های بسیاری از بچه‌ها آمده. سعی می‌کنم بی‌عکس و نام‌و‌نشان‌ها را پاسخ ندهم. گاهی نمی‌شود. داخل‌شان اینقدر اظهار لطف است که فقط ببینم بی‌ادبی به نظر می‌آید. برخی هم تلخی می‌کنند. ایرادگیری. دیگر کمتر دشنام می‌دهند. چند نفری هم با ایمیل پیام داده‌اند که بلاک شده‌اند. موسیقی و عکس فرستاده‌اند و بات مخصوصی که گذاشته‌ام آن‌ها را بلاک و از کانال حذف کرده. کاری نمی‌‌شود کرد. قانون بوده.

این روزها بیشتر به اخبار ایران گوش می‌کنم. دوستی موقتی از توئیتر هم برای‌ام چیزهایی می فرستد تا درجریان هشتگ‌ها و ترندها باشم. بعدتر خواهم نوشت که چرا از توئیتر متنفرم. هنوز تب ناآرامی‌ها تمام نشده، فضاهای مجازی فارسی لبریز شده از اظهارنظرها پیرامون انتخابات مجلس ایران. اصلاح‌طلب‌‌ها مُزَوِرانه در حال خانه‌تکانی و قول‌های تازه دادن، اصول‌گراها در حال بهترین کاری که بلدند. شمشیر کشیدن و حریف طلبیدن. از نگاهِ من مدیران و تصمیم‌گیران جمهوری اسلامی ایران درست مثل یک قبیله بزرگ هستند. فامیل و درهم گره خورده. درست است که صورت‌های‌شان ممکن است متفاوت باشد، اما در مخرج همه مشترک‌اند! همه یعنی از طیف کمرنگ خاتمی و عارف و کروبی گرفته تا طیف‌های پررنگ‌تر و متعصب‌تر. سقوط نظام برای همه افراد این قبیله مساوی است با جواب پس‌دادن همه‌شان. برابر است با انتقام گرفتن از همه‌شان. آن‌ها خوب می‌دانند که اگر روزی نظام نباشد بخش مهمی از همین مردم احتمالا پشت هیچ‌کدام‌شان نخواهند ایستاد. فکرِ واقعه قبل از وقوع می‌کنند. شما هم جای آن‌ها بودید احتمالا همین می‌کردید. فقط هنوز جای آن‌ها نیستید و این یادتان نرود. چشمک

این خیال که فکر کنیم اصلاح‌طلب (از نوع ایرانی‌اش) یک اپوزوسیون باهوش داخلی است که آمده به رفتن نظام کمک کند بلاهت است. اصلاح‌طلبِ ایرانی، دقیقا همان متعصب ِخشن دیروز است که امروز منفعت‌اش در لبخند به لب داشتن و جوان‌گرایی است. “ابله سیاست زده” دقیقا آن فعال سیاسیِ امیدواری است که فکر می‌کند یک اصلاح‌طلب جنگجویی است که می‌آید تا آن مخرج را تغییر بدهد. اما ماموریت آن اصلاح‌طلب اتفاقا ارائه یک صورت بهتر با حفظ دقیقا همان مخرج در “بلند مدت” است. علاقه، امنیت و منفعت همه‌ی این قبیله در نگاه‌داری از این مخرجِ مشترک است. ما هر بازی ای که در فضای انتخاب‌های سیاسی‌ امروز ایران می‌کنیم باید این معماری، و ارتباط تاسیسات و لوله‌کشی‌هایش را بدانیم. اگر خود را به ندانستن می‌زنیم آن‌ها ما را ناامید نکرده‌اند، ما خود را به بلاهت زده‌ایم. بازی می‌کنید، پای قواعدش بمانید. این حرف‌ها تلخ است و اما واقعیت. من هنوز قویا اعتقاد به اصلاح از مجرای قانون دارم اما، نه آن تیشه به ریشه زدن به شیوه اپوزوسیون خارج، نه این اصلاحاتی که اصلاح‌طلب‌ها مفهوم آن را به نفع خود مصادره کرده‌اند تا برای همیشه این واژه را به بازی بکشند، یک اصلاح‌طلبیِ پلاستیکی که همیشه در بِزنگاه قبیله را به مردم ترجیح داده.

ناامیدی همیشه نتیجه این نیست که کسی ناامیدمان می‌کند، گاهی نتیجه این است که ما به آدم اشتباهی با اطمینان امید بستیم. و این خطایی است که بهتر است اول خودمان مسئولیتش را بپذیریم. من واقعا امیدوارم گروهی، آدم‌هایی تازه نفس بیایند و فضای سیاسی ایران را از این دو قطبیِ بی مصرف سیاسی نجات دهند. هنوز امیدوارم.

امروز با هیون (Hyun)، دوستِ پسر و همکلاسیِ صمیمیِ کُره‌ای‌ام، تلفنی درباره اِما (Emma)، دختر همکلاسی مان صحبت می‌کردم. دوست من روی اِما کراش دارد. هیون درباره Dating کردن (قرار عاطفی گذاشتن) سئوال‌هایی می‌پرسید. باور می‌کنید هروقت برای‌اش درباره این چیز‌ها توضیح می‌دهم فردای‌اش به نشانه تشکر یک چیزِ خوراکیِ کره‌ای می آورد؟ طبقه پایین یخچال پر شده از کیمچی (Kimchi). خلاصه بحث این بود که اگر از اِما Green Light بگیرد و جواب مثبت اولین قرار کجا باشد و چطور؟ چیزهایی گفتم. یاد خودم افتادم که یک مدتی به عمد دیت‌های اول یا دومم را هروقت با کسی دوست می‌شدم داخل کله‌پزی می‌گذاشتم. خیلی‌ها سر همین به قرار دوم و سوم نمی‌آمدند. خوب نیایند! اما آن‌هایی که تحمل می‌کردند و پایه بودند بعدها خیلی دوستان بهتری از آب در می‌آمدند. من هم جبران می‌کردم. نمی‌دانم اما از نظرم مهم است آدم اوان قرارهای عاطفی‌اش درگیر قاعده بی‌خود و تشریفات مضطرب کننده‌ای نباشد. خودش باشد، خودش باشد و بازهم خودش باشد. جز چهار چیز که به هیون پیشنهاد کردم. وقت‌شناسی، تمیز بودن، در رفتار بدن مبادی آداب ماندن و مراقب کلمه‌ها بودن. چهار اصل Game Changer. یکی از مشکل‌های هیون زود خیلی خودمانی شدن است! الکس اما فقط خودمانی نمی‌شود، در همان دیت اول لمس (Touch) هم می‌کند. اصلا کاش لمس بکند، یک موضعی را روی پوستِ طرف می‌سابد تا مثل روش سرخپوست‌ها آتش بگیرد!

خاطرم می‌آید وقتی ۲۵-۲۶ ساله بودم در دوستی با دخترخانم‌ها یا جستجوی گزاره‌هایی نظیر موفقیت و خوشبختی و عاشقی و در زندگی‌ام چه آرزوهایی داشتم. می‌دانید برای من از خصوصیات ورود به ۴۰ سالگی این هست که آرام آرام متوجه می‌شوم خاطرات‌ام دارد بیشتر از آرزوهایم می‌شود. این تغییرِ بالانسِ میان “خاطره تا آرزو” در انسان خاصیت بالا رفتنِ عمر است. شما این طور نیستید؟ شاید در همه هست. به همین سبب مهم است بین ۳۰ تا ۴۰ سالگی چه می‌کنیم. بعدتر اگر از آن راضی نباشیم، خودخوری‌ها و پشیمانی‌های قبل از خواب خواهیم داشت. (چشمک) و مهمتر، آخرین دهه مهم ۴۰ تا ۵۰ سالگی را هم از دست بدهیم، که در آن صورت حتما در ۶۰ سالگی چیزی جز یک کُتلت خسته و مانده نخواهیم بود. (لبخند) …

پریروز وسط یک مقدار کتاب فارسی که می خواستم جمع کنم ببرم به یک خانه سالمندان ایرانی در لُس‌اَنجلس اهدا کنم دست نوشته‌ای عاطفی از خودم روی کاغذی دیدم. مدتی است درخانه سالمندان آخر هفته‌ها دوساعت کار می‌کنم. آن نوشته را فکر می‌کنم شاید ۵-۶ سال پیش نوشته بودم:
 
“وطنِ من، تنِ توست.
خاکِ آفرینشِ دوباره‌ام شده این تن
و من، وطن‌ام را می خواهم…
چشم‌هایت،
چون گندمزاری است که لابه‌لای اش گُم می شوی هربار
وحشیّ ِخاموش، لرزانِ از باد
و من، این گُم شدن میان این گندم زار را هر روز می‌خواهم…”
 
بگذارید یک چیزی را صادقانه بگویم. خوب من داخل زندگی‌ام خیلی اشتباه کرده‌ام. در روابط عاطفی‌ام بیشتر، در شغل و درس‌ام کمتر و سال‌ها از آن‌ها سپری شده. سبب اصلی‌اش این بود که یک زمانی به زندگی به چشم یک مسابقه “دُویِ سرعت” نگاه می‌کردم. به خاطر وسواس‌ام به گذر زمان و زودتر رسیدن به خواسته‌هایم. رقابت برای‌ام مهم بود. اطرافم را خوب نمی‌دیدم، از ترس به پشت سرم نگاه نمی کردم. این خاصیت افتادن در تورِ سرعت است. اما از یک جایی فهمیدم آن‌هایی که به زندگی به چشم یک “دوی استقامت” نگاه می‌کنند برنده نهایی هستند. آن هم نه آن‌که فکر کنی در یک مسابقه‌ای. خودت هستی با خودت. فقط یک دوی استقامت. قصه خرگوش و لاکپشت. خرگوش دیگران نباش و لاکپشت خودت باش. و حالا بخشی از این استقامت، برای من شده دیگران را تشویق به این کار کردن. این که هرچند هنوز یک پسر شیطون و مغرور و خودخواه و زودرنج هستم، اما عمیقا و صادقانه دوست دارم دنیا را هم جای بهتری برای زندگی دیگران بکنم. دیگران اگر نشد، دست‌کم بغل دستی‌ام. (تبسم) تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه