امروز ۲۳ دسامبر ۲۰۱۹ است. روزهایی آفتابی، یا که نیمهابری، نه فقط در آسمان لُساَنجلس، که در این ۴۰۹ ساعتِ آخر زندگیام. ۱۷ روز و شب از لحظهای که متوجه شدم مادر به سرطان مبتلا هستند میگذرد. ۱۷ روزی که هرچند خواستم به کمک قرص و داروهای آرامبخش و تماس گرفتنِ هرچندساعت با رواندرمانگرم از بارِ سختی و رنجام بکاهم و نگذارم مادر یا همکارها و همکلاسیهایم حال خرابام را به سادگی متوجه شوند اما خوب، بعضی دردها را تا همیشه که نمیشود پنهان کرد. میدانید، من از تکرار همدردی یا پرسوجوی اطرافیان دراین بارهها بیزارم. از همدردی آدمها برای چیزی که بهخاطرش هیچ کاری از دستشان برنمیآید احساس آرامش و سمپاتی ندارم. هرچند این زودرنجیِ من است و دیگران قصدشان حتما حمایت است.
درد هرچه عمیقتر شود، پنهان کردناش دشوارتر میشود. آنقدر که به گذر زمان خودت دیگر جزئی از آن درد هستی، اصلا خودت درد میشوی، و آنگاه مگر آدم خودش را میتواند پنهان کند؟ هرگز نمیتواند. یک اتفاق تلخ در زندگی که باعثاش هیچکس نیست جز “تقدیر” یا امری خارج از ارادهی انسان. و من، سالهاست که همه همنسلهایم عادت کردهایم با دنیایی قویتر که ورای خواسته و ارادهمان هست جنگ ِاحمقانه نکنیم، اما خوب، برای مواجه نشدن با این همه تلخی و درد حتما راهحلی “هنوز نیافته” هم هست؛ بهتر است دنبالش بود و زود تسلیم نشد…
امروز برای فراموش کردن این مسایل سرم را با هرکاری که می شد گرم کردم. از شنیدن موسیقی و تمیز کردن ساعتهایم تا مرتب کردن کتابخانهام. عکسها و ویدئوهایی که از نمایشگاه اتومبیل لساَنجلس گرفته بودم را مرور میکردم. خوبهای شان را نگه داشتم. باقی را پاک کردم. از این که میبینیم صنعت اتومبیل زودتر و سریعتر از دنیای معماری به سمت استفاده از انرژیهای پاک (Renewable energy) میرود بسیار خوشحالم. من امیدوارم جهان آینده برای فرزندانمان، جهانی تمیزتر و سبزتر باشد. یکی از خوبیهای ایالتِ پیشروی کالیفرنیا این هست که نهتنها از سالها پیش شروع کرد از دارندگان اتومبیلهای برقی (Electric Car) و اتومبیلهای برقی – بنزینی (Hybrid Car) مالیات بسیار کمتری اخذ کند، که اجازه میداد رانندگان این اتومبیلها در روزهای پرترافیک از مسیرهای مخصوص به خودشان عبور کنند تا زودتر به مقصد برسند و کمتر در ترافیک معطل شوند. این شد که کالیفرنیا مبدل گشت به سرزمین اتومبیلهای برقی در ایالات متحده. حمایت دولت فدرال از این مساله بسیار مهم و آموزنده است. تحسین برانگیز هست که کالیفرنیاییها، حتی فراتر از دیگر ایالتهای آمریکا، بسیار بسیار به تمیزی، پاکی و دست نخورده ماندن هوا و فضای سبزشان اهمیت میدهند. طبیعی است این مساله برما جوجه معمارها نیز تاثیر میگذارد. سادهتر این که بچههای معماری در کالیفرنیا نیز در طرحها و ایدههای شان بسیار بیشتر به حفاظت از محیط زیست و استفاده از انرژیهای سالم و برگشتپذیر اهمیت میدهند تا بچههای معمار در تگزاس یا نیویورک. یک نمونهاش این که مطالعات ما بر روی استفاده از انرژیهای خورشیدی و آبی و طبیعی بسیار بیشتر و البته در این دانشگاهها جزو دروس اجباری است. گفتم خورشید و نمی دانم چرا یاد این شعر فروغی بسطامی شاعر محبوبم افتادم که گفته بود:
گفتم که نور چشمهی خورشید از کجاست؟
گفت از طلوعِ طَلعت عاشق گُداز من
فردا پدر جان به نیویورک میآید. طبیعتا به خاطر محدودیتهای اخیر اجازه ندارند از چند ساختمان اینسوتر و آنسوتر تردد کند. من و مادر هم برای دیدار با ایشان به نیویورک خواهیم رفت. چند روزی که احتمالا کانال را به روز نخواهم کرد تا بیشتر با خانواده باشم. ترجیح ام این است این روزها به خاطر حال مادر، بیشتر کنارشان باشم.
رابطه من و پدر و مادر مانند یک رابطه جا افتاده در همه خانوادهها نیست. حتی مثل رابطه برادرم با آنها نیست. با پدر رسمیترم. مراقبترم. صمیمیت البته هست و حرف مشترک و حتی محبتورزی هایی که اخیراً بینما پررنگتر شده اما در کلام و بیان، هنوز نسبت به هم پرهیزها و تعارفهایی داریم و خصوصا پدر که روحیات پررنگِ مذهبی دارد. حال خوب سهم بیشتر این دیپلماسی میان من و پدر و مادر به سبب ۹ سال دوریِ اجباری من از خانوادهام بود. درست در سالهایی که به آنها از صمیم قلب نیاز داشتم و نشد. دستور و تَحکّم پدرم سبباش بود. میدانم پدرهای زیادی اینجا مخاطبم هستند، فرصت خوبی است که درباره سه تجربه کوتاهای که درآینده من تاثیر داشت بنویسم.
۱۰ساله هنوز نبودم. حدود سالهای ۱۹۸۶ تا ۸۹ میلادی. کیفهای سامسُونایت (Samsonite) خیلی محبوب بود. اکثر بیزنسمَنها یا وکلا در آمریکا یکیاش را داشتند و هم بچه پولدارها سایزهای کوچکاش را دستشان میگرفتند و با آن میآمدند مدرسه. یک خوبش ۳۰ دلار بود. آن زمان پول کمی محسوب نمیشد. اصرار و خواهشهایم سبب شد پدر قبول کند یکی از آنها هدیه بخرد دبستان که بودم به شرطی که سه روز برای من باشد و دو روز برای برادر. که خرید. من میمردم برای این کیف. از ¬قبل برای خودم مشخص کردهبودم چه داخلاش بگذارم و نگذارم. به خودم قول دادهبودم هر روز تمیزش کنم و داخل کلاسهم جلوی چشمم باشد. کیف را که پدر به خانه آورد از ذوق دیوانه شدم. بازش کردم، خودکار و کتابهایم را داخلاش چیدم و تنها شبی در زندگیام که میخواستم زودتر صبح شود و به مدرسه بروم. خاصه عمدا دیر بروم تا در locker hallway همه باشند و مرا با آن سامسُونایت ببینند.
صبح زود شد، با کیف رفتم سر میز. برادر همانجا یک کاغذ نوشته با خط کج و کولهاش گذاشت جلویام کنار ظرف کَره و مربا که پنجشنبه و جمعه ها او میبرد کیف را. امضا نکردم. پدر خم شد که کیف را بردارد، امضا کردم. برادر یک کاغذ دیگر هم گذاشت که هرکه معدلاش A شد او ترم بعد سه روز کیف را بر میدارد. امضا نکردم. پدر دوباره خم شد، امضا کردم. روز اول و دوم گذشت و هر روز پدر کیف و داخلش را نگاه میکرد تا مطمئن شوم درست از آن مراقبت میکنم.
روز سوم که به مدرسه رفتم، جوهردانِ و قلماش را گذاشتم آن داخل. در راه دوسه تا از بچه ها اذیت کردند. من هم کم نگذاشتم و با کیف که در هوا مثل شمشیر می چرخاندمش میخواستم آن ها را از خود دور کنم. به خانه رسیدم. شب شد. پدر خواست کیف را ببیند. باز کرد و نیمی از داخلِ مخملِ کرم رنگ داخلش سیاه شده بود از جوهر سیاهی که همه جا پخش و ماسیده بود.
پدر آن شب مرا به اتاق مطالعه برد و برای دومین بار در زندگیام روی من دست بلند کرد. آنقدر به صورت و گردن و کمرم ضربه وارد کرد که دیگر نه گریهام میآمد، نه دردی حس میکردم. حتی فکر نمیکردم از داشتن آن کیف خوشحالم. اینقدر تحقیر و تنبیه شده بودم که بعد از مدتها دوباره یادم آمد پدر برای ترسیدن است، نه برای اتکا کردن. از آن روز به بعد کیف دیگر همیشه برای برادرم شد و من هم در همه عمر تنها همان سه روز سامسونایت داشتم و دیگر نخواستم که دستام بگیرم و تا امروز هم همین شد.
اولین تنبیه بدنی را اما خیلی قبلتر تجربه کردم. شاید ۶ ساله بودم. یک شورلت مونزا (Chevrolet Monza) داشتیم که نمیدانم در ایران هم بود یا نه. یا به چه اسمی. پدر روی اتومبیلهایاش عمیقا حساس بود. امروز اما نه. به هر حال کار خطرناکی کردم و آن این که یک بار وقتی اتومبیل پارک در سراشیبی بود نمیدانم چه کردم که اتومبیل ارام حرکت کرد و با اتومبیل جلویی متوقف شد. یادم نمیرود. شباش اینقدر سرم داد کشید پدر و به صورتم می زد که پرت میشدم به زمین. دوباره بلند که میشدم قصه تکرار میشد. گردن کبودم را که مادر دید مشاجرهای سخت میانشان گُر گرفت و خاطرم نیست به چه ختم شد، اما آن روزهم چیزی که به ذهنام آمد این بود که پدر برای ترسیدن است، نه برای احساسِ امنیت کردن.
آخرین درگیری مهمی که میان من و پدر پیش آمد و میشود گفت دیگر تجربه تنبیه بدنی پس از آن نداشتم در حدود ۱۲ سالگی بود. وقتی برای سفری کوتاه به ایران آمدیم هرچند آن زمان پدر به خاطر فعالیتاش در پشت جبههها کار و مدیریت پزشکی میکرد. آلمان و فرانسه دیگر مواد اولیه آنتی بیوتیکها را به ایران نمیدادند پدر و گروهشان مشغول تولید بومیاش بودند در یک موسسه تحقیقاتی در اصفهان. عادت همیشگی پدر به خوردن هندوانه بود. دو قانون داشت. هندوانه باید بزرگ باشد، و باید شیرین و قرمز باشد. هیچ هندوانهای داخل خانه بدون این دو خصوصیت نمیآمد. یک روز وقتی با پدر برای خرید هندوانه رفتیم آن را به من واگذار کرد. نه تنها فارسیام خوب نبود و به سختی حرف میزدم، که مدتها به سبب ترس از پدر، نه مسئولیتی قبول میکردم، نه میخواستم دوباره مورد تحقیر قرار بگیرم. آن روز مجبور شدم که بروم. از هندوانه فروشی یک هندوانه بزرگ و شیرین خواستم. هندوانهای که من درست ندیدم را برداشت و بیدرنگ چاقو زد. باز کرد. گفت ببین مثل عسل شیرین است! آن لحظه حواسم به شیرینی هندوانه نبود، به هندوانه واقعا کوچکی بود که پاره کرده بود و میدانستم آغاز جهنم آن روز است. گفتم من این را نمیتوانم ببرم و پدرم هندوانه بزرگ میخواهد. گفت یعنی چه؟ چاقو زدم و شیرین است. بیا این یکی دیگر. یک هندوانه دیگر را چاقو زود و گفت این هم یک شیرین دیگر! آن هم کوچک بود. گفتم من یک بزرگ شیرین میخواهم. داد و بی داد راه انداخت. پول را دادم. به سمت اتومبیل رفتم. درب را که باز کردم پدر گفت هندوانهها را بیاور که ببینم. گفتم قرمزند. گفت بیاور. گفتم میشود برویم کمی جلوتر بعد؟ (نمیخواستم جلوی مردم مرا تحقیر کند). نپذیرفت.
هندوانهها را که دید همان شد که نباید میشد. فریاد زدند که پس بدهم و پولاش را بیاورم. برگشتم و به آن آقا گفتم پدر گفته باید پسشان بدهم. شروع کرد به داد و بیداد. مشتریها هم به طرفداری از او سرزنشم میکردند. پدر از اتومبیل بیرون آمد و شروع به بلند حرف زدن که گفته بود هندوانه بزرگ باشد و چنان مکالمهها بالا گرفت که فروشنده مرا هل داد به بیرون مغازه و دو هندوانه را بلند کرد و جلوی پاهایم چنان بر زمین کوبیدشان که سرتاپای من قرمز و پر از تکههای هندوانه شد. عینک طبیام را که هسته ها و لزج هندوانه رویاش ریخته بود درآوردم که پاک کنم که دیدم میوه فروش پولی روی سرم ریخت و گفت این هم پولتان. آنها را از زمین برداشتم و سمت ماشین رفتم. پدر پولها را گرفت و گفت با این بدن کثیف سوار ماشین نشو. خواست که با تاکسی بیایم. و این آخرین باری بود که من دوباره به این فکر کردم که پدر برای ترسیدن است، نه برای اتکا کردن.
بعد از آن دعوای هندونه، من همه ۴ هفتهای که ایران بودم دائم این پارانویا را داشتم که هرجا میروم، هرجا می نشینم حتما کسی هست که آن روز مرا دیده و با خود میگوید این همان پسر بیعرضهای است که هندوانه خریدن بلد نبود! در اصل این اتفاق آخر تیرخلاصی بود بر آخرین ماندههای اعتماد به نفسی که نه تنها نزد والدینام داشتم، که در محیط Public میبایست میداشتم. روزی که از فرودگاه مهرآباد به سمت آلمان حرکت کردیم تا دوباره به آمریکا بازگردیم، تنها باری بود از که ایران رفتن بی اندازه خوشحال بودم. اما خاطرم هست تا آخرین لحظه هنوز فکر میکردم حتما کسی میان مسافران فرودگاه هست که مرا با دست نشانمیدهد به بغل دستیاش و می گوید ببین، ببین، این همان پسر حواسپرت ابله است!
خوب من این سه تجربه خیلی تلخ را در زندگیام داشتم و میدانم بسیاری از همسن و سالهایم هستند که تجربههایی به مراتب دردناکترتلختر و مکررتر داشته اند. با دخترانی دوست بودهام که میدانم تا ۳۰ سالگی توسط پدرانشان تنبیه بدنی میشدند، یا پسرهایی که بارها طعم توهین و درد و انواع تنبیهها را چیده اند. اما هرچه باشد مساله نسبت است. برای منی که در آمریکا بزرگ شده بودم و با فرهنگ حساس آنجا نسبت به فرزندپروری بالا آمده بودم، حتی همین سه تجربه به اندازه خودش دردناک و صدمه زننده بود.
همین رفتارهای خشونتبار پدر سرمنشا بسیاری از مشکلات پنهان روانی در من شد که اگر با دقت و وسواس در این یک دهه اخیر، سعی نمیکردم با رفتن پیشِ روان درمانگر و مطالعه روی رفتارهای خودم، تک تک این موهای زجرآور را از صفحه زندگیام با موچین در نیاورم، مطمئنا امروز انسان سالمتر و آرامتر و مصلحیتری نبودم. نمی گویم امروز یک انسان ایدهال در رفتارم. ابدا. اتفاقا هنوز خیلی به این فکر میکنم که خودخواهی یا برخی لجاجتها یا خودبرتربینیهایی که در روان و رفتار من هنوز هست آیا منشا دارد یا نه. هنوز به اینها فکر میکنم. اما هرچه هست حتما ریشهای در گذشتهام دارد. من امروز ادامه همان کودکیام هستم. یکهو بزرگسال نشدهام. اصلا ما آدمها مثل یک CD تقریبا خام به دنیا میآییم، امروز هرچه رویمان ضبط شده است و هرصدایی که میدهیم، مربوط به اطلاعاتی است که در همه اینسالها خواسته یا ناخواسته روی روانمان ذخیره شده است. برای همین خیلی مهماست که بفهمم کسی که میخواهم با او رابطه عاطفی داشته باشم، یا دوست صمیمیام باشد چگونه بزرگ شده. من برایام مهم نیست یک دختر قبلتر در چه رابطههای عاطفی بوده، اما مهم است بدانم چطور بزرگ شده است.
حال روی صبحتم با پدرهاست. پدر من به مرور عوض شد. امروز آدمی نیست که در گذشته بوده. و شاید اگر آن ۹ سال دوری من ازخانواده نبود و نمیتوانستم روان و درونام را Recovery و پالوده از آن لکههای سیاه کنم امروز بیگمان انسانی عقدهای و از درون کپک زده بودم. اما پدرها (حتی شما پدرهای آینده) بدانید هر تحقیری، هر ضربهای یا هر فشار بیامانی که وارد میکنید، حتی هر انتظار فرای توانایی طبیعی که از کودکتان دارید میتواند روح او را، پاکیزکی فکر او را، حتی اعتمادبه نفس و احساس افتخار او به خودش را برای سالها و سالها مچاله کند. له کند. له کند. و بازهم له کند. لگد کند. بعضی از شما پدرها می آیید کشتی را از صخره دور کنید و اما دقیقا آنرا به صخره می کوبید. این کاری است که با یک تربیتِ “سختگیرانه” اما خالی از یک “محتوی فکر شده و دوراندیشانه” انجام میدهید. شما میتوانید یک کود سمی به درختچهای بدهید و بگوییم آن وظیفه مان که کود دادن و باغبانی بود را به عنوان والد انجام دادیم، اما هیچ وقت کسی به شما نگوید آن صفت “سمی” بخشی از آن زحمتها را به باد داده.
امروز عاشقانه پدرم را دوست دارم. جانام را برایاش میدهم.بدون لحظهای شک. اما این کاری است که دستکم من دیگر مراقبم با فرزندم نکنم اگر روزی بخواهم پدر باشم. رفتار پدرم، درس بزرگی داد. تبدیل کردن فرزندم به فردی که به سادگی میتواند در آینده یک روانرنجور، یک اجتماع گریز، یک دستوپا چلفتی، اصلا یک شرور یا حتی یک قاتل باشد. بزرگترین سمی که یک پدر می تواند به فرزند خودش تزریق کند این است که هربار باعث شود او فکر کند “پدر برای ترسیدن است، نه برای اطمینان کردن. پدر برای ترسیدن است، نه برای اتکا کردن. پدر برای ترسیدن است، نه برای کنارش ماندن”. بازهم میگویم. خدارا شاکرم که یک دهه وسواس خودم و زحمت چندین رواندرمانگر سبب شد ذهن من از این جملات و گزارهها پاک شود و بتوانم “مقامِ پدر” را از نو برای خودم بازتعریف کنی،(کنم) اما مگر چند نفر چنین فرصتی در زندگی خود دارند؟ میدانید همین امروز چند هزار انسان با تحقیرها و دردهایی که توسط پدر و مادرشان بدانها وارد شده به جامعه وارد شدهاند؟ میدانید چند درصد از آن بچهها امروز افسرِ پلیس و بازجو و استاد دانشگاه و حتی وزیر و قاضی این ممکلت هستند؟
آیا باور میکنید بخش مهمی از عقدههای نهفته در خاصه جامعه ایرانی و حتی غرب، سبب بوجود آمدنش دقیقا پدران یا مادران هستند؟ در جامعهای که دائم گفته میشود بهشت زیرپای مادران است کسی هم میگوید چندمیلیون مادر به خاطر انتظارات بیجا، Push کردن یا تحقیر دخترهای شان آن ها را به انسانهایی مضطرب و افسرده تبدیل کردهاند؟ بالاخره چه کسی قرار هست به ما یاد بدهد که دست کم برخلاف خیلی از پدرمادرهایمان، خودمان لااقل والدین آگاه و حساسی برای تربیت فرزندان مان باشیم؟ اشتباهی که “برخی” پدران و فرزندان بچه های دهه ۹۰ و ۸۰ ای مرتکب شدند و این بار از روی سادهانگاری یا مشغولیت زیادِ زندگیِ ماشینی، نسلی “اغلب” گستاخ و بیدیسیپلین و تنبل باور آوردهاند. پدر و مادرهایی که خیلیهای شان فکر کردند با باز گذاشتن فضا و دخالت جدی نکردن در تربیت فرزندان میتوانند کربن وجود آنها را به الماس تبدیل کنند و اما نتیجه چیزی بیشتر از مقادیر زیادی دیاکسیدکربن نشد!
جامعه ایرانی تا کیمیخواهد مفهوم “درست تربیت کردن” را یاد نگیرد و به نسلهای بعدش منتقل نکند؟ جامعه شناسان و روان شناسان بزرگی بومی دقیقا در ایران چه غلط اضافهای میکنند که این بدیهیترین مسایل تربیتی هنوز در این جامعه ناکام و ناپرداخته و بیتحلیل مانده؟ نسل ما که الگویمان پیامبران و دانشمندان و فضلا بودند Fucking Up شد، این نسل که بهاره رهنما و کیم کارداشیان و تتلو بشود الگوی اغلبشان ره به کجا میبرد؟ نسل جدید بسیار خطرناک است. خاصه نسل ۸۰ و ۹۰ ای ها. یک نسل بسیار باهوش و زرنگ با بالاترین امکانات، اما چون دریایی با یک بند انگشت عمق. با کمترین میزان مطالعهی درست، با کمترین توان فکر و تحلیل…
دیشب با هیون (Hyun) در مراسمی دانشجویی بودم. اینقدر مشروب و وید (ماریجوانا) زد که به هذیان گفتن افتاده بود. مجبور شدم خودم به خانه برسانماش. رانندگی خطرناک بود. در مسیر بیآنکه حواساش باشد از مادرش میگفت. گریه میکرد. این که عشق مهاجرت به امریکا سبب شد آخرین روزهای بیماری مادرش کنار او نباشد. ظاهرا در مستی به اِما (Emma) تکست داده بود که دوستش دارد. جواب اِما را نشانم داد که نوشته بود پسری دیگر را دوست دارد. نمیدانم این سبب زیاده رویاش در آن شب بود یا نه. هیون وسطهایش هم گفت مرا دوست دارد. دوست دارد با من ازدواج کند. با سرعت بیشتری گاز دادم تا کار دستم نداده به خواهرش تحویلاش بدهم. نمیفهمم چرا آدمها با زیاده مستی و … خودشان را به این حالت میاندازند. نمی دانم، شاید اینقدر رنجور میشوند که فراموشی برایشان آن لحظه خیلی مهم است. برخی آدم ها میروند سراغ شراب و موادمخدر برای فرار از رنجی بزرگتر. لزوما آغازش تفریح و کثافت کاری نیست. و شاید هم آن لحظه حق دارند. ما نمیدانیم.
این روزها خیلیها روز کریسمس را به من تبریک میگویم(میگویند). خیلی لطف دارند. هرچند این را میگذارم به حساب کماطلاعیشان از تاریخ مذاهب و اعیاد دیگر ادیان. حقیقتش کریسمس یا همان Christes maesse (جشن حضرت مسیح) طبق آنچه در کتب قدیمی آمده در اصل روز تولد حضرت مسیح است. ما قاعدتا کریسمس را به یک مسلمان تبریک نمیگوییم، اما به یک مسیحی میشود تبریک گفت. این که بیاییم و به یک مسلمان بگوییم روز تولد حضرت مسیح مبارک، مثل اینهست که تولد حضرت موسی را برویم به یک مسیحی شادباش بگوییم. (خنده) خوب دیگر تصور کنید چه صحنهای می شود. حال من از بچهها ناراحت نمیشوم و انتظاری ندارم اما شما فکر کنید مثلا آقای عراقچی مذاکره کننده ارشد ما در مذاکرات برجام دو سال پشت سرهم کریسمس را به خانم وندی شرمن (Wendy Sherman) معاون وزیر امورخارجه و از مذاکره کننده ارشد آمریکا با ایمیل تبریک میگفت! خوب به این فکر نمیکرد که خانم شرمن یک یهودی خیلی متعصب و مذهبی است و این کار هیجانزدگیِ بیخودِ آدمهای داخلِ دستگاه دیپلماسی ما را میرساند. آنچه Safe تر هست ما به کسی در غرب تبریک بگوییم سال نوی میلادی است (اول ژانویه) و نه کریسمس (۲۴ دسامبر یا ۷ ژانویه). (لبخند)
این روزها، بیشترِ ذهنام با مادر است. برایشان بیشتر مینوازم، موهایشان را بیشتر شانه میکنم و وحتی کمتر مینویسم و کار میکنم تا بیشتر با ایشان باشم. حتی دارم سعی میکنم سالادهای خوشمزه جدیدی برایشان درست کنم. میدانم آخرش کار به شیمی درمانی میرسد، اما به شیمیایِ روان آدمها رسیدن را هنوز راهحل بهتری میدانم. میدانید، رابطه با بعضی آدمها مثل زیرنویس زیر فیلم است، باشند و نباشد فیلم را خیلی از دست نمی دهید و قصه ادامه دارد. اما پدر و مادر، یار و معشوق، خواهر و برادر حتی دیگر زیرنویس نیستند، خود فیلماند. چیزهایی که باید سعی کنیم یک لحظهاش را هم از دست ندهیم. تا بزودی…