صفحه اصلی قلم رنجه آغوشِ آزاد

آغوشِ آزاد

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

بچه که بودیم، اوانِ زندگی در آیوواسیتی، حدود ۱۹۸۵، آرزوی ما این بود که پدر ما را به دیزنی ‌لند در کالیفرنیا ببرد. سرزمین عروسکهای کارتونی و میکی‌ماوس و …. ۶ یا ۷ ساله بودیم. یک روز پدر مسابقه‌ای گذاشت. این‌که یک نفر از ما را (من یا برادر) را می‌برد. شرط هم این بود که هرکه تا ۳۰ روز، صبحانه کامل بخورد او را می‌برد و آن یکی با مادر می‌ماند. از صبحانه متنفر بودم. برادرم هم. خاصه از آن سوسیس‌های دراز و چرب و داغی که روی‌اش تخم‌مرغِ بدبو می‌ریختند. زمستانی برفی بود. برای‌مان یک صندلی میز کوچک خریده بودند. ۱۲ روز گذشت و برادرم هر روز برنده می شد. با کاپشن می‌‌آمد سر میز و بعد داخل راهرو پیاده روی می‌کرد و بعد می‌گفت بروم دست‌شویی. ما نمی‌فهمیدیم در طول مدت صبحانه چطور بشقاب‌اش برق می‌زد. ولی‌ می‌زد. حتی می‌پرسید اگر تو اشتها نداری من اشتها دارم. خودشیرینی! تا یک روز آمد از صندلی صبحانه بپرد پایین که با شکم خورد زمین. هرچه نیمرو و روغن و کدو پخته بود از زیر کاپشن‌اش زد بیرون ریخت روی موکت. مادرم دست کرد و یک پلاستیک طوسیِ چرب از زیر کاپشنش کشید بیرون. معلوم شد که یک کیسه جاساز داشته که تا ما حواس‌مان می‌رفته به تلویزیون نصف بشقاب را می‌ریخته آن داخل. پدرم تصور این که کیلو کیلو سوسیس‌های عزیز تخم‌مرغی‌اش را برادرم می‌ریخته داخل توالت فرنگی آنقدر دیوانه‌اش کرد که امروز که من ۴۰ ساله‌ام و او ۳۸ ساله، هنوز دیزنی‌لند را از نزدیک ندیده‌ایم…

… می‌دانید در معماری، طبق آنچه دست‌کم در مباحث تاریخ معماری در اینجا به ما آموزش داده‌اند، فرق هست میان ساختمان (Building) و اثرمعمارانه (Architecture). در اصل هر ساختمانی یک اثر معماری نیست، همان‌قدر که هر اثر معماری نیز نمی‌تواند یک ساختمان باشد. اما فرق مهمی میان این دو هست، و آن وجود اثری از Art در یک بنا است. به عبارت‌ساده‌تر، می‌شود به ساختمانی که در طراحی و بدنه آن هنرِ مسلم بکار رفته باشد گفت یک اثر معماری یا همان معماری. بر طبق این تعریف مسجد جامع عباسی در اصفهان یک معماری است اما ساختمان صداو سیما لزوما یک معماری نیست، همان Building است. درباره تفاوت نقد و نظر منفی هم چنین ظرافتی محتویی وجود دارد. هر نظر‌دادنی نقد نیست، هرچند هر نقدی می‌تواند یک نظر تلقی شود. منتها تفاوت نظر و نقد مثل تفاوت دو جعبه‌ای است که مهم محتوی داخل آن‌ها است.

نقد، اگر سازنده (Constructive) و بی‌غرض (Impartial) باشد اثر می‌کند. که داروی بی‌اثر تفاله است. چیزی که در آن تحلیل ببینی و جُستنِ نرمِ و صادقانه یک واقعیت و اطلاعات برجسته از یک ویژگی خوب یا بد، یا ترکیبی همزمان از هردو. از این رو یک نظر صرفا کوبنده، با خشونت، تحقیر کننده، یا متمایل به سمتی خاص نقد نیست به عقیده‌ام. عتاب و خطاب است. هل دادن است. ضربه زدن است. ما می‌توانیم انتظار داشته باشیم یک انسان نرمال، یک حکومت نرمال، یا حتی یک سیستم فکری نرمال همیشه شنونده و گاهی پذیرنده نقد باشد. باید که باشد. اما هیچ‌کس، چه نرمال چه ابنرمال‌اش به سختی پذیرای عتاب و خطاب است وقتی هدف گرفته می‌شود. آب ممکن است به مرور در بتون نفوذ کند، اما میخ و چاقو نه.

اقیانوسِ تاریخ ایران را که خوب غواصی کنیم، تا بوده، نه حکومت‌هایش شنوا یا پذیرای نقد بوده‌اند، و نه اکثریت روشنفکران و دانشگاهیان‌اش “اصول نقد” را درست و فصیح این‌جا و آنجا رعایت کرده‌اند. اغلب مردم‌اش که دیگر بماند. خوب سئوال ساده‌ای پیش می‌آید. چرا ما با تاریخی پرافتخار در ادبیات و شعر و هنر، مردمی هستیم که بیشترمان هنوز راهِ “گفتگو کردن” را بلد نیستیم؟ در “بحث کردن” استادیم، اما “اصولی نقد کردن” را بلد نیستیم؟ خوب به یکدیگر “فحش” می‌دهیم، اما به ندرت “تحسین” کردن یکدیگر را بلدیم و مشوق همدیگریم؟ انشاء نوشتن را نمی‌دانیم اما استاد غلط املایی گرفتن هستیم!

این گزاره‌ها مهم است. چه باعث شده که دست کم در ۲۰۰ سال اخیر، ما شده‌ایم مردم خشمگین و درشت‌گو و بی‌تحمل. سر این نخ سیاه حتی به دهه‌ها قبل تر بازمی‌گردد. جامعه‌شناسی شاخص خشم در زمان حکومت پهلوی و اواخر قاجار را هم همین می‌گوید. چون آن زمان توئیتر و اینترنت نبوده ثبت عمومی نشده. اما همان زمان‌هم در سفرنامه‌های اروپایی‌ها به ایران می‌خوانیم که فحاشی بسیار معمول بوده.

امروز یک‌شنبه، ۱۹ ژانویه است. تقریبا دیشب نخوابیدم. از فشار فکر و خبرهای بد. مادر پس از جراحی صدای‌شان را از دست داده و مجبور هستم تاجای ممکن بیدار باشم تا اگر چیزی بخواهند از روی تکست‌شان به گوشی‌ام بفهمم. روزهایی است که یک روز درمیان یا پیش روان‌درمانگرم برای مشاوره می‌‌رفتم، یا که او به من زنگ می‌زد. نمی‌دانم شرایط مرا اضطراری می‌دید یا چه. همه به فاصله چند روز دچار شوک‌های عظیم شده ایم. هرکسی به ایران اندک دلبستگی دارد ضربه‌ای از این شوک را دریافت کرده، فارغ از این که کجا زندگی می‌کند.

روزنامه‌های لس‌اَنجلس را زیر و رو می‌کنم تا اخبار بیشتری درباره اطلاعات جدیدتر درباره ترور سپهبد سلیمانی و هم شلیک مرموز به هواپیمای شماره ۷۵۲ اکراین بیابم. عجیب است. اینجا گویا روزنامه‌های چپ و راست امریکایی با احتیاط درباره هردومساله زبان باز‌می‌کنند. حتی روزنامه‌های طرفدار جمهوری‌خواه. پنتاگون هم لام تاکام سخنی نمی‌گوید. انگار که بخواهند موضوع زودتر بخوابد. چیزی درباره ترور سلیمانی با داده‌های فکریِ من نمی‌خواند. شاید در رده‌های بالای سپاه Sleeper وجود داشته. شاید این ترور با چراغ سبز یک مقام برجسته داخلی بوده. نمی‌دانم. شاید هرگز نفهمیم. این گمانه‌زنی‌های اثبات نشده به خودی‌خودش هم ترسناک هست. موضوع گرایِ اطلاعاتی دادن از کارمندان فرودگاهی در عراق شاید انحراف افکار عمومی از موضوعی دردناک‌تر بود. وقتی فسادِ مالی یا “مسابقه‌ی سردوشی” در بخشی از یک نیروی سپاه عرف شود، نباید غافل بود که نشت اطلاعات داخل آن اکوسیستم هم ‌می‌تواند باب شود و sleeper ها هم زیر پوست‌اش کم‌کم رشد می‌کنند.

در حال یکی از ترس‌های پنتاگون و CIA نه از ضربه وارد کردن سپاه و حزب‌الله به اسرائیل، که ضربه وارد کردن این دو نهاد نظامی و شبه‌نظامی به خاک و سفارت‌خانه‌های خود آمریکا از اتاق فکر‌های وابسته شبه نظامیِ ایران در Foz do Iguaçu برزیل بود. جایی که مقر شیعیان (لبنانی و ایرانی) در بزریل است و بسیاری از مردم خود ایران از وجود چنین منطقه‌ای هزاران کیلومتر آن‌سو‌تر از خاورمیانه نامطلع‌اند. ارتباط‌های گسترده اخیر سردار سلیمانی با پایگاه‌های فکری و شبه نظامی استراتژیک حکومت ایران در امریکای جنوبی، و تسلط استراتژیک و پایگاه دوم عملیاتی حزب‌الله لبنان (Iranian Proxy) در برزیل و پاراگوئه، از دیگر مواردی بود که ایالات متحده را از این نگران ساخت که آیا ایران نخستین تلافی خود را در عراق پاسخ خواهد داد یا جایی در آرژنتین یا برزیل.

از فقدانِ سلیمانی افرادی در نظام ناخرسند نیستند. از هزاران مایل دورتر استشمام‌اش می‌کنم. پشت این دست‌هایِ مقابل صورت‌های گریان در گرامیداشت‌ها و فاتحه‌خوان‌های قلابیِ، کم نیستند کسانی که یک رقیب یا تهدید بزرگ برای همیشه از جلوی‌شان برداشته شد. شاید هیچ وقت متوجه نشویم. بعضی چیزها را بهتر است گذرِ زمان فاش‌ کند. کنجکاوی نکرد. این دایره‌ی بازی بزرگان بود…

… از این هفته رسما ترم تحصیلی بسیاری از دانشگاه‌ها در امریکا شروع می‌شود. دو سه هفته‌ای فقط کار و از این فرصت برای کمک به درمان Cancer مادر استفاده می‌کردم. دوباره روز از نو روزی از نو. (لبخند) روزی ۷ ساعت درس و ۶ ساعت کار. نوشتن در کانال و تولید محتوی هم که به جای خودش. خیلی جالب است که وقتی مدرسه‌های معماری در امریکا ترم تحصیلی جدید‌شان شروع می‌شود دانشجوها شروع می‌کند روی درب و دیوار مدرسه آگهی دادن و لوازم و مواد قدیمی‌شان را به حراج گذاشتن. رسم است. خیلی اهل این‌کار نیستم. هیوُن (دوست کره‌ای‌ام) اما هست. اگهی‌اش را برای‌ام فرستاده بود که ببینم تا سه‌شنبه نصب‌اش کند. داخل آگهی فقط جوراب پوشیده و شورت اسهالی‌اش نبود! یک قلم‌اش برای فروش “تیغ موکت بری تنها سه بار استفاده شده‌ی مرغوب” بود. خاطرم هست ترم پیش با همین تیغ ده‌ ورقه بزرگ مقوای ضخیم بُرید! الان حتی نمی‌شود با آن پوست پیاز نصف کرد. ولی کوشش دارد همین را هم بفروشد.

نمی‌دانم چطور بعضی ها استاد فروختن هرچیزی که دارند هستند. من روی‌ام نمی‌شود. می‌بخشم، یا انبار می‌کنم. اما این که یک چیز دست دوم را بفروشم سخت است. فقط یک بار یک آگهی زدم در آپارتمان برای فروش صندلی‌های اوپن آشپزخانه‌ام. استفاده نشده بودند. پشیمان بودم از خرید‌شان. هرکدام را ۱۲۰ دلار خریده بودم و قیمت زدم هرعدد ۳۰ دلار. بعد از یک هفته کسی تکست زد که اگر هرکدام را ۲۰ دلار بدهم می‌خرد. من هم آمدم یک ایموجیِ شصتِ Ok برای‌اش بفرستم، اشتباه دستم خورد یک ایموجی انگشت وسطِ یبلاخ برای‌اش فرستاده شد. آمدم بگویم ببخشید، یک “فاک یو” هم اون فرستاد و معامله در ۱۰ ثانیه متلاشی شد. این شد که نشد. دوستم الکس هم دست به خرید دست دوم‌اش خیلی عالی است. همین هفته‌ی گذشته یک تایرِ اتومبیل ژاپنی دست دوم تمیز خرید. از کجا؟ از یک اسقاطی در ۳۰ مایلی (۵۰ کیلیومتری) خانه‌اش! قِر قِر گاز داده بود تا آنجا که آن را بردارد. من نمی‌دانم طرز فکر این‌ها را. خوب هزارجای اتومبیل‌ات را مستهلک می‌کنی برای ۶۰ مایل رفت و برگشت!

نکته‌ای دیگر که هفته پیش آزارم داد شرایطی بود که در آن قرار گرفته بودم. متنی نگاشته بودم. در کانال گذاشتم و مشغول پیگیری و درمان مادر شدم. درست در ساعاتی که مادر زیر تیغ جراحی بودند تنها در راهروی بیمارستان نشسته بودم که تصمیم گرفتم پیام‌های رسیده را مطالعه کنم. صدها خواننده‌ فارسی‌ز‌بانی که در اعتراض رکیک‌ترین دشنام‌های ممکن را ارسال کرده بودند. نه نظر، نه نقد، نه حتی نظر منفی. فقط دشنام. خیلی از افرادی که بعدها فهمیدم یا اطلاع داده شد از میان همین جامعه رزیدنت‌های پزشکی و معمارها هستند. آدم‌های درس‌خوانده، ‌دانشگاه رفته. آدم‌هایی که آن بیرون لفظ قلم صحبت می‌کنند. بدتر از آن روبرو شدن با فحش‌هایی جنسیتی بود که نه خودم را، که مادرم را، هدف گرفته بود. مادرِ من که اصلا ارتباطی به دنیای فکر و ذهنی من ندارد.

این قابل‌فهم است که فحش رکیک دادن خیلی اوقات جایگزین خوبی به‌جای یک حمله فیزیکی است. حتی گاهی روشی برای صبوری بیشتری است و می تواند به تحمل یک درد اجتماعی یا جسمی کمک کند. من این را درک می‌کنم. اما نه هر دشنامی. نه به هرکسی. خوب فحاشی حتما دارای پیش‌زمینه‌ای است. مثلا تبعیض در یک جامعه خشونت کلامی می‌آورد. اما از آن سو معنی‌اش این هم نیست دشنام دادن یک رفتار نرمال بشود. کسی که راحت فحش می‌دهد فقط تحت تبعیض و تحقیر نیست. حتما مسایل حل نشده روانشناختی دیگری از گذشته‌اش دارد. این را تحقیقات روان‌شناختی عنوان می‌کند.

مثلا یکی‌اش ناکامی است. یکی‌اش نداشتن مهارت گفت‌و‌گو است. یکی‌اش عادت به نفرت‌پراکنی جای یک اقدام عملی است. توئیتر و اینستاگرام خیلی در پرورش این زمینه سهم داشته. شده فحشگاهِ مجازی. تمسخرگاهِ مجازی. تحقیرگاهِ مجازی. مردم خیلی‌های‌شان می‌‌آیند با پروفایل‌های ناشناخته فحش می‌دهند می‌روند. که خالی بشوند. که دل‌شان خنک بشود. That’s OK اما این معنی‌اش این هست که این در ما نهادینه شود؟ من این را در توئیتر نویس‌های فرانسوی و امریکایی هم دیده‌ام. فحش‌های رکیک. زشت. ناموسی.

این مهم هست که ذهن‌مان کار کند که آیا کسی که به او فحش می‌دهیم دلیلِ اصلی ناکامی ما است؟ آیا او دقیقا همان شخصِ نفرت‌انگیزی است که باید هدف گرفت؟ یا فردی است که هرگز حاضر به شنیدن حرف من نیست پس من به‌جای‌اش به او دشنام بدهم؟ آن آدم دانشگاه و مکتب رفته که این سئوال‌های ساده را از خودش نمی‌پرسد و اما فقط فحش می‌دهد دیگر لزوما قابل درک نیست. چون بدون فکر، چشم‌های‌اش را می‌بندد و هرچه از دهان‌اش در می‌آید می‌گوید. بدتر از همه، به مادر تو، به پدر تو، به افرادی که دخیل نیستند در سبک زندگی یا فکر تو. من می‌خواهم خواهش کنم هروقت لازم دیدید لطفا به خود من فقط فحش بدهید. مشکلی ندارم واقعا با این مساله. اما نه به مادرم. خصوصا این روزها که نگران سلامتی‌اش هستم.

یک چیز جالب را بگویم. من با مردم کشورهای متفاوتی از طریق مسافرت‌هایم در یک دهه اخیر آشنا شدم. داخل خیابان‌ها و میهمانی‌های شان بوده‌ام. و دقت کرده‌ام که د اخل جوامعی که در آن‌ها مسئولیت گریزی (حکومتی یا مردمی) بیشتر باب هست و افراد بیشتر رفتار خودشان را به عوامل بیرونی نسبت می دهند تا به انگیزه‌ها و تلاش‌های درونی خودشان، رفتارهای خشونت آمیز و فحاشی و دعواهای فیزیکی هم بیشتر دیده می شود. قبول کنیم پرخاشگری به این وسعت در طبقه تحصیل کرده و دانشگاه رفته ایران طبیعی نیست. همان طور که من قبول می کنم فشار حکومت و اوضاع نابسامان در این کشور هم غیرطبیعی، احمقانه و خجالت‌آور است. نکته بعدتر این هست که افرادی چون من، و همه نویسندگان و نیمچه نویسندگانی در هر جای جهان که سال‌هاست برای مردم می‌نویسند اصولا نگران قضاوت دیگران خاصه خوانندگان‌شان نیستند موقع نوشتن. یا که حرف زدن. شما باید نویسنده باشید تا درک کنید حتی اگر تنها یک خواننده داشته باشید، نوشتن برای‌تان مهم می‌شود. حتی یک نفر! ماها راه‌مان را ادامه می‌دهیم. چه چپ باشیم چه راست. چه مسیحی باشیم چه مسلمان. این خاصیت قلم به دست گرفتن است. نویسنده‌ای که مصمم است به کاری و هدفی و برای‌اش از روی انگیزه‌های شخصی وقت می‌گذارد، با فحش و خشونت نمی‌ایستد، یا با مرگ می‌ایستد، یا به اراده خودش، یا وقتی آخرین قلم را از او بازمی‌ستانند.

یک کسی مثل استاد محمود دولت‌ آبادی، از برجسته‌ترین نویسندگان معاصر که همیشه ملت به خاطر سانسور کتاب‌هایش او را مبارز دربرابر یک حکومت مستبد و دشمن آزادی بیان تلقی می‌کردند به محض این که از قاسم سلیمانی ستایش کرد و او را قهرمان خواند، توسط بخشی از همین خوانندگان‌اش آماج رکیک‌ترین فحش‌ها و بدترین برچسب‌ها قرار گرفت! یک نویسنده‌ای که از قربانیان بزرگ سانسور حکومتی است را به نویسنده‌ی حکومتی بودن محکوم کردند!

شهاب حسینی به عنوان یکی از نجیب‌ترین هنرمندان این کشور، که بدور از احساسات، نظر متفاوت و منطقی درباره دلیل هم نظر نبودن‌اش با دیگر هنرمندان در بایکوت جشنواره فجر نوشت، آماج رکیک‌ترین فحش‌های جنسیتی و خانوادگی و برچسب‌ها قرار گرفت. همین آدمی که وقتی برای دریافت جایزه بهترین بازیگر جشنواره کن به روی سن رفت و از مردم ایران حمایت کرد، او را قهرمان و هنرمند شجاع ملی می‌دانستند. همین اتفاق برای استاد و نوازنده برجسته کشور کیهان کلهر رخ داد. آدمی که سال‌ها پیش حامی مسلم جنبش سبز و … بود، چون حاضر نشد کنسرت‌اش را کنسل کند صدها برچسب حکومتی به او چسبانده شد. ما مرزهای تشخیصی‌مان را از دست داده‌ایم. به طرفه العین مصدق برای‌مان قهرمان است، کمی بعدخائن. همین نگاه را هم به امیرکبیر و قائم مقام فراهانی داشتیم. خوب واقعیتش افکار عمومی همین‌اند. همین‌قدر احساساتی، و آماده اولین قضاوت ممکن.

خوب حکومت چنین شرایطی را برای یک “انسان ایرانی” فراهم نمی کند. یعنی تحمل نظر مخالف یا متفاوت را ندارد. بعد می‌آییم می بینیم به قول حشمت فردوس زکی!! خود این قشر تحصیل کرده و دانشگاه رفته مخالف و منتقد حکومت هم چنین حقی برای “انسان ایرانی” قایل نیستند. خوب بالاخره که چه؟ این‌ها بروند شما تحصیل کرده‌های منتقد و مخالف بیایید روی قدرت که بشوید ورژن پیشرفته و باسواد‌ترِ همین ها! آیا من ابله‌ام که کمک کنم این‌ها بروند که شما بیایید؟ خوب دم خروس را باید باور کرد یا قسم حضرت عباس را. لطفا این نگاه سیاه و سفید و او با ما یا علیه ما را دور بریزید. این ها ناقض دموکراسی است. این‌ها ضعف بزرگ بخشی از مردمی است که وانمود می‌کنند دنبال عدالت و حق آزادی بیان هستند اما آماده قصابی مخالف‌اند. امروز دیگر همانقدر که مسیح علینژاد حق حرف زدن دارد، زینب ابوطالبی هم دارد. اگر من خوشم نمی‌آید می‌توانم به جای فحش دادن شبکه افق را نگاه نکنم، یا که Follower صفحه علینژاد نباشم. به همین سادگی. دنیای دموکراسی کارکردش اینگونه است.

امروز داشتم فکر می‌کردم کاش یک اپلیکیشن امن بود که از Credit Card ات پول کسر می‌کرد، بعد یکی می‌آمد خانه‌ات یا داخل اتومبیل‌ات موهای‌ات را نوازش می‌کرد و بی دردسر می رفت. می‌رفت‌ها، نه این که می‌ماند که ترتیب‌ات را بدهد. فکر کنم این مشکل کسانی است که تنها هستند یا رابطه عاطفی Long Distance دارند. نمی‌دانم همه این حالت را دارند یا نه اما واقعا بعضی وقتی‌ها ما نیاز داریم در آغوش کسی باشیم. حتی شده برای ۶۰ ثانیه. یک غریبه. بعد او برود و اصلا نفهمیم که بود. خیلی جالب است یک بار الکس به من گفت بیا برویم فلان خیابان در Santa Monica که داخلش فلان ساعت Free hugs است. قبول نکردم و اصرار پشت اصرار که یک فروشگاه نایکی (Nike) هم انجا هست و جوراب بخر و از این حرف‌ها. رفتیم. ساعت ۱۰ صبح شد و دیدیم یک سری دختر و پسر با مقواهای Free hugs جمع شدند. خوب مردم اول خجالت می‌کشیدند. داخل‌شان آن وسط جمع هم اما یک دختر خیلی زیبا و قدبلند بود که توجه‌ام به او جلب شد. یعنی فکر کنم توجه کل جمعیت به او جلب شد. حتی اگر روی مقوای‌اش می‌نوشت $۱۰۰ Hugs هم جوانان استقبال می‌کردند. دوسه تا توریست عربستانی هم کنار ما بودند که عربی” گویان احتمالا داشتند فکر می‌کردند که اصلا چطور این دخترخانم را کلا بلند کنند و ببرند.

الکس اشاره کرد که می آیی؟ گفتم نه. عنکبوت‌وار رفت به سمت آن دخترخانم و به چهارسانتی‌متری‌اش که رسید ناگهان عقب کشید و آمد که برگردد یک سیاه‌پوست غول مقوای‌اش را انداخت زمین و فشارش داد به شکم‌اش و محکم بغل‌اش کرد. آنقدر این الکس را فشار داد، فشار داد، فشار داد که جای بینی و چانه الکس داشت روی شکم‌ عین فوم‌اش باقی می‌ماند. خلاصه گذشت. گذشت و من هم رفتم از نایکی جوراب سفیدی خریدم و الکس هم صدایش در نمی‌امد. طاقت نیاوردم و گفتم خوب چرا بغلش نکردی؟ گفت آرام گفت من LGBT (همجنسگرا) هستم. خلاصه این که وجود اپلیکیشن این مواقع خوب است، آدم به هوای حوری نمی‌رود که اورانگوتان نصیب‌اش شود. مهربان باشید. فحش ندهید. چشمک. تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه