صفحه اصلی قلم رنجه پلوپز

پلوپز

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

یک رفتار اجتماعی هست در اغلب مردم امریکا و آن این که سعی می‌کنند Nice باشند. اگر بخواهم این Nice بودن را جراحی کنم، با رعایت همه اصول بهداشتی، می شود این که احساسات منفی‌شان را درباره شما به ندرت مطرح می‌کنند، حتی از طریق میمیک صورت. بیشتر به شما لبخند می‌زنند. به ندرت رفتارهای حسادت آمیز بروز می‌دهند. آشکارا زیرآب نمی‌زنند. به حریم شخصی و انتخاب پوششِ شما دخالتی ندارند. شنونده‌های خوبی هستند و از همه مهمتر این که سعی می‌کنند تا با شما اصطکاکی در زمینه‌های اخلاقی، عقیدتی یا سیاسی پیدا نکنند. به عبارت ساده‌تر، کوشش دارند که یک “سازگاری بالا” نسبت به آدم‌های اطراف‌شان نشان‌دهند. شاید برخورد کرده‌اید که اکثر ایرانی‌هایی که در قالب یک توریست به امریکا سفر کرده‌اند به چنین پدیده‌ی رفتاری اشاره‌ای داشته‌اند.

سئوال، آیا این خصوصیات در ذاتِ راستین همه مردم آمریکا است؟ جواب؛ خیر. سئوال، آیا این معنی‌اش این هست که آن‌ها احتمال دارد در خلوت این Nice بودن را کنار گذاشته و لایه‌ای دیگر از افکار و ایده‌های‌شان بروز کند؟ جواب؛ بله. سئوال، پس دلیل این Nice بودن در فرهنگ رفتاری امریکایی‌ها چیست؟ جواب؛ آموزش مهارت‌های اجتماعی، بُرِش قانون اساسی، و درجاتی از ریاکاری در رفتار.

در آغاز اقامت‌ام در ایران سال‌ها زمان برد تا درک کنم Decoding پیچیدگی رفتار ایرانی‌ها موضوعی است که به صدها سال تاریخ آن‌ها ارتباط دارد و باید به مرور فهم‌اش را تمرین کرد. برای داشتن یک ارتباط خوب با ایرانی‌ها، خاصه طبقه متوسط به بالای آن‌ها می‌بایست یک انسان باهوش می‌بودید یا این که با آن‌ها بزرگ می‌شدید. در غیر این صورت چیزی جز گیج شدن‌ برای‌تان نداشت. (لبخند) این می‌توانست از کوچکترین و ساده‌ترین جزئیات، تا گسترده‌ترین‌هایش باشد. مثلا فهمِ مناسباتِ تعارفِ میان ایرانیان خیلی مشکل بود. آن‌ها هدف تعارف‌شان خیلی‌وقت‌ها ۱۸۰ درجه خلاف چیزی است که می‌گویند. اگر گفته‌می‌شود تشریف نمی‌آورید داخل منزل، دقیقا یعنی نمی‌خواهم بیایید داخل. این “ن” نمی‌ آیید برای همین است.

خانه عمه کوچک‌ام میهمان بودیم. هرچند پزشک قهاری بود اما آشپزی‌ بلد نبود. قلیه ماهی برای فامیل درست کرد. همه جمع بودیم. اولین بار که من و برادر قلیه می‌خوردیم. برادرم تیغی داخل گلوی‌اش گیر کرد. داشت می‌مرد. کشنده‌تر اما طعم آن قلیه ماهی بود. مواد خام و بدبو بود. آخرهایش شوهر عمه بعد از برگشتن برادرم از آن دنیا جلوی همه گفت دیگر ببخشید یک غذای بدمزه خوردید. من فکر کردم خوب خودشان دارند واقعیت را می گویند. گفتم تازه هم نپخته بود هم بوی گندِ پا می داد که مجلس بهم ریخت و بدبخت شدم. فهمیدم خانه عمه سوپ فاضلاب هم گذاشتند جلوی‌‌ات باید بگویی Yum! Yum! این خوشمزه ترین سوپی بود که در عمرم خورده‌ام. باز هم دارید بخورم عمه‌جان؟

مثال دوم اما یک خصوصیت مشهور دیگر ایرانی‌ها بود. مهمان‌نوازی‌شان. به مرور چیزی حس کردم. این که ایرانیان بیشتر مقابل ملت‌هایی مهمان‌نوازند که آن‌ها را از خودشان پیشرفته‌تر یا بالاتر می‌دانند. برعکس، با ملل از نگاه خودشان پایین‌تر، برخوردی تحقیرآمیز، یا نژادپرستانه دارند. نوع رفتار آن‌ها با یک آلمانی یا انگلیسی قابل مقایسه با رفتارشان با یک عرب یا افغانستانی نبود. حال این که روحیه Hospitality یا میهمان‌نوازی استاندارد دوگانه ندارد. اگر مهربانی می‌کنید و ملت‌ها را پذیرا هستید باید به همه به یک اندازه قدر و احترام بگذارید.

اگر دوباره به امریکا بازگردیم، ممکن است یک ایرانی توریست یا تازه مهاجر یا غیردقیق امریکایی‌های خاصه سفید (نه مهاجر) را مردمی اغلب Nice و صاف و ساده ببینید، اما این باور من نیست که در امریکا کنار خود این مردم بزرگ شده‌ام. اگر صادق و رک باشم، بله امریکایی‌ها هم درجاتی زیاد از این استانداردهای دوگانه احساسی و ریاکاری‌های رفتاری را دارند اما، آنقدر ظریف و حساب شده روی آن کار کرده‌اند، و آنقدر مراقب هستند که خلاف قانون نباشد تا دردسری برای‌شان درست نشود. آموزش مهارت‌های اجتماعی که خصوصا در مدرسه و دبیرستان به ما یاد می‌دادند تا چگونه احساسات و ایده‌های مان را نسبت به دیگران کنترل کنیم. بُرِش و قدرت قانون اساسی که می‌توانست به ضرر منِ شهروند امریکایی باشد اگر کسی دیگر را تحقیر یا مورد حرکت نژاد پرستانه قرار دهم می‌توانست سبب شود من ظاهرم را نگاه دارم اما در خلوت می‌توانستم آدمی دیگر باشم. پس در امریکا Nice بودن، خیلی اوقات، یک مهارت اجتماعی است و نتیجه تبعیتِ از قانون یا یک رفتار عرف اجتماعی است، نه یک فرهنگی که DNA اش حتما در درون زندگی‌شان هست.

در نتیجه، اگر به شمایی که ایران زندگی می‌کنید و ایالات متحده را از روی اینترنت و کتاب و نقل‌قول‌های این و آن می شناسید می گفتند آیا امریکای سال ۲۰۱۸ می‌تواند یک امریکا پر از نژاد پرست باشد، حتما رد می‌کردید. اما ماها می‌دانستیم با آمدن ترامپ میلیون‌ها نژاد پرستی که جرات خودنمایی نداشتند یا زیر فشار رسانه‌ها و روشنفکران امریکایی نمی‌خواستند خود را نشان بدهند اکنون فرصتی برای نشان دادن خود پیدا می‌کنند. و اگر همین امروز من به شما بگویم حتی منِ شهروند امریکایی، به عنوان یک متولد امریکا، استقبال نمی‌کنم یک مهاجر آلمانی به امریکا بیاید، و چون کم درآمد هست، من مجبور شوم خرج زندگی اولیه او را از مالیات‌ بردرآمدم بدهم، شما هنوز باور نمی کنید. اما خودِ شما هم اگر بدانید حکومت ایران بخشی از خرجِ کمک ‌های دولتی به یک پاکستانی مهاجر به ایران را ممکن است از مالیات روزانه شما بردارد به همان حسی دچار می‌شدید که امروز خیلی از امریکایی‌ها دارند هرچند تاجای ممکن پنهان‌اش می‌کنند.

یکی از مهمترین دلایل پذیرش مهاجر در امریکای امروز نیاز به نیروی نخبه ارزان است. این معامله خوبی است. مغزهایی که ده‌ها هزار دلار یک حکومت دیگر برای پرورش‌شان هزینه کرده را به کشور خود بیاورید، و ارزان‌تر تشویق بکار کنید. نخبه‌ای که حتی اگر پولی به مراتب کمتر از یک امریکایی به او بدهید، چون نمی‌‌خواهد به کشورش بازگردد قبول می‌کند مگر تخصص‌اش آنقدر خاص باشد که بتواند مدیریت مالی‌اش را به دست بگیرد. یکی دیگر از مهمترین دلایل پذیرش مهاجر در امریکا جلوگیری از ازدیاد جمعیت چینی‌ها و اسپانیایی‌تبارهاست که دارند در امریکا به شدت زاد و ولد می‌کنند و ممکن است در ۲۵ سال آینده این کشور را تحت تاثیر خود قرار دهند. به عبارت بهتر احتمال این که یک امریکایی سفید از۲۵ سال اینده به بعد در مقام ریاست جمهوری باشد بسیار کم است. طبیعی است هیچ کشوری به قیمت از دست دادن تعادل جمعیت اصلی خود، به مهاجران اهمیت نمی‌دهد.

اصل این دوگانگی ماهرانه و ظریف، در سیاست خارجه امریکا نیز کاشته شده است. اتفاقا از نظر یک شهروند امریکایی، معتقدم بخشی از تصمیم‌های پرزیدنت ترامپ در سیاست خارجه درست، دقیق و به جاست. از نوع تعامل‌اش با روسیه گرفته، تا تغییر قراردادهای گمرکی با چین یا حتی سیاست جلوگیری از قاچاق مهاجران به خاک امریکا. اما جایی که بدان تناقض می خورم وقتی است که با نگرانی‌های یک امریکایی که با جامعه ایرانیان نیز پیوند دارد به اطراف نگاه می‌کنم. جایی که می‌بینیم سیاست‌های خارجی پرزیدنت ترامپ علیه آینده ایرانیان نخبه و دانشگاهی یا آرامش خصوصا جوانان ایرانی است که به دنیای آن‌ها نیز احساس تعلق دارم. آن‌هایی که حق دارند با امنیت و آرامش و خوشبختی هرکجای جهان زندگی یا رشد یا پیشرفت کنند.

از نظرم، نه در شخص آقای ترامپ، نه در اعضای کابینه ایشان کمترین پالس مثبتی نسبت به ایرانیان نیست. تاکیدم بر واژه “ایرانیان” است. نه حکومت ایران. پرزیدنت ترامپ، فارغ از خصوصیات روانی خاصی که دارد و این‌که ذاتا مدیریت سیاسی را بسیار شخصی می‌کند ذهن‌اش علاقه‌ای به جدا کردن حکومت ایران از مردمش را ندارد. برای او مردم، در همان کشتیِ حکومت هستند مگر از “مردم” بتواند برای سوراخ کردن این کشتی استفاده کند. حکومت ایران سیاست‌های او را تحقیر کرده، او نیز کوشش می‌کند تا این تحقیر را عامدانه به بدنه زندگی مردم وارد نماید. شواهد می‌گوید او به نظر در چالش و نزاع با “ایرانیان” است.

از این رو تصمیم جدید کابینه و اطرافیان او در رفتارهایی مثل “فارسی نویسی” در فضای مجازی‌، ارسال پیام های همدردی یا سیاسی مستقیم به مردم ایران یا مسایلی از این دست احتمالا تنها بخشی از همان ریاکاری سیاست خارجه‌ است. در حالیکه با استاندارد دوگانه‌اش نه تنها سبب انتقال سخت دارو و تجهیزات صنعتی مرتبط به رفاه و امنیت ایرانیان شده، نه تنها مانع از تحصیل و کار ایرانیان در دانشگاه‌های این کشور شده، نه تنها زندگی سالم‌تر و کم‌دغدغه‌تر را بر ایرانیان سخت‌تر کرده، که برخلاف آنچه ادعا می‌کند بر دردهایی که مردم ایران از سوء مدیریت و نابالغی در اداره امور کشور توسط حکومت‌شان متحمل می‌شوند عامدانه می‌افزاید. او این جسم تیز را بر زخم مردم آگاهانه وارد می‌کند هرچند، در همان حال، مهربانانه مشغول گفتن “جانم به قربانت” است.

… امروز جمعه، ۲۴ ژانویه است. چند روزی می‌شود که کمتر از ۴ ساعت خوابم‌ می‌برد. قرص‌های زولپیدم‌ دارند تمام می‌شوند و نمی‌دانم چگونه مثل همیشه به یک خواب مصنوعی بروم. درد دست‌ام بیشتر شده. غیرقابل تحمل. از عصبِ اولنار متنفرم. شاید برای استراحت چند روز ننویسم. پوسترِ روی سقف اتاق خوابم را به ۱۰۰ عبارت اسپانیایی تغییر دادم. تا خوابم ببرد همین طور سقف را تماشا می‌کنم آن‌ها را در رختخواب مرور و حفظ می‌کنم. از زبان‌شان خوشم نمی‌آید خیلی. وقتی اسپانیایی صحبت می‌کنی، حرکت لب‌ها و زبان طوری است انگار می‌دوی و حرف می‌زنی. لحن‌شان، دیسیپلین و وقار ندارد. اصولا زبان‌هایی که کلمات داخل‌شان بریده و خورده باید اَدا شوند را خیلی دوست ندارم. عکس فارسی، فرانسه، انگلیسی یا عربی (مصری) که آدم از ادای کلمات و شنیدن لحن‌شان لذت می‌برد. جمعیت زیادی دارند اسپانیایی تبارها در ایالت کالیفرنیا. دانستن چند عبارت برای احوال پرسی و چاق سلامتی می‌تواند به یافتن دوست‌هایی بیشتر اینجا کمک کند.

امروز امیلی زنگ زد و گفت یک event دانشگاهی هست و یکی از اساتید معماری Pratt University می‌آید برای یک کارگاه آموزشی. گفت جایم را رزرو کرده. گفتم حوصله ندارم. حمیدرضا هم تماس گرفت و گفت یک همایش مربوط به حقوق زنان در یکی از ساختمان‌های گوگل در Irvine هست که می‌تواند جور کند برایم دعوت‌نامه بفرستند. گفتم حوصله ندارم. کلا این روزها حوصله ندارم. انگار که یک “سندرم بی‌حوصلگی” داخل همه مان نفوذ کرده باشد. هیون (Hyun) چون Lease اتومبیل‌اش تمام شده برای‌ام یک لیست از اتومبیل‌های BMW فرستاد که مناسب با بودجه‌اش است و می‌تواند لیزش را با آن مدل‌ها تمدید کند. خواست به او پیشنهاد بدهم. کره‌ای‌های مهاجر عاشق سه برند هستند. BMW، BENZ و Porsche. به ندرت اتومبیل‌های کشور خودشان را اینجا برمی‌دارند و معتقدند برندهایی مثل هایوندای (Hyundai) یا کیا (KIA) بی‌خودی گران هستند و بی‌کیفیت. من که BMW خوشم‌نمی‌آید، نه فقط به سبب قیافه تکراری، که به خاطر طراحیِ داخلِ عقب‌مانده‌ و کم کیفیت‌اش. اما به خاطر هیون به لیستش نگاهی انداختم. یکی را پیشنهاد کردم. عالی بود. فردا می رود آن را تحویل بگیرد.

جزو آدم‌هایی هستم که دقت می‌کنم به اتومبیل دیگران. نه برای قضاوت کردن، برای جستجوی خصوصیت آدم‌ها. عاشق یافتن ارتباطی میان آدم‌ها و وسایل‌شان هستم.وصل کردن این نقطه‌ها به هم. همانقدر که دقت می‌کنم به طراحی جلد گوشی‌هایی که مردم برای محافظت از گوشی‌شان می‌خرند، یا رنگ جوراب‌ها یا دکمه سردستی که استفاده می‌کنند. می‌دانید، شما گاهی می‌خواهید با خریدی، سلیقه‌تان را نشان بدهید. گاهی کلاس اجتماعی‌تان را، گاهی هدف‌تان این است که بگویید به گروه اجتماعی خاصی تعلق دارید و گاهی خرید می‌کنید تا بتوانید به یک آرزوی‌تان برسید. حتی برخی با خریدشان، می‌خواهند پیامی کوبنده برای دیگران ارسال کنند. دیدی من هم توانستم! مثل کسی که یک کارمند با حقوق پایین است، اما می رود و یک iPhone گرانقیمت برمی‌دارد. البته هرکس حق دارد هرچه دوست دارد بخرد. خاصیت پول همین است. به شما قدرت می‌دهد. اما گاهی نسبت سطح درآمد ما با خرید‌های‌مان می‌تواند اطلاعات تلخی درباره‌ ما به بیننده نیز بدهد.

به تجربه‌ام، اغلب مهاجران ایرانی و کره‌ای و ارمنی با اتومبیل‌شان می‌خواهند تعلق‌شان به کلاس اجتماعی‌ خاصی را نشان بدهند. اما وقتی به خانه‌های شان می‌روید اسباب و وسایل خانه، کیفیت خوراکی که می‌خورند یا حتی کیفیت و دوخت لباس‌های‌شان کمتر تطابقی با اتومبیل‌شان ندارد. مهاجران ژاپنی، اروپایی‌ و خود امریکایی‌ها بیشتر برای اتومبیل دنبال خرید چیزی هستند که به سلامت آن‌ها را از نقطه A به نقطه Bبرساند، Airbag داشته باشد و بخاری. اما در عوض به برند مواد غذایی‌شان بی‌اندازه دقت می‌کنند. دوستان ژاپنی‌ام با جلدهای محافظ گوشی شان بیشتر می‌خواهند سلیقه‌شان را نشان بدهند، دوستان کره‌ای‌ام با کفش‌های‌شان بیشتر تعلق‌شان به یگ گروه اجتماعی خاص (ثروتمندان) را. تنها مردمی که حس نکردم خرید می کنند تا چیزی را نشان بدهند اغلبِ اسپانیایی تبارها هستند (مثل مکزیکی‌ها). چیزی را می‌خرند چون به اندازه‌اش پول دارند. نه دهان خودشان را سرویس می‌کنند، نه حوصله پیام‌رسانی دارند. به شدت زندگی کردن را آسان می‌گیرند. مثل دیه‌گو‌مارادونا که آسان می‌گرفت، با پا نشد، با دست گل‌زد. راحت! اسم‌اش را هم گذاشت دست خدا.

بعد از جراحی، صدای مادر به دلیل صدمه‌ای که به دلیل فشار به تارهای صوتی‌شان بود از بین رفته بود. به هوش که آمدند متوجه شدند. حال روحی‌خراب‌شان برای‌ام غیرقابل تحمل بود. این چند روز بغض زیاد داشتم. خوشبختانه از دیروز کمی صدای‌شان بازگشته. دکتر تمریناتی داده. با مادر انجام‌اش می دهیم تا هم صدا و هم قوای بدنی شان زودتر بازگردد. سخت است مادر در چنین شرایطی باشند، پدر نباشد، برادر نباشد، فامیل نباشد، و خودم باشم و دلهره آمده از هر اتفاق بد یا غیرقابل پیش بینی که ممکن است برای‌شان رخ دهد. از این هفته شیمی درمانی نیز شروع می شود.

هوای لس‌انجلس بهاری و آنقدر دلچسب است که دوست دارم ساعت‌ها زیر آفتاب‌اش پیاده روی‌کنم. فرصت اما نیست. این هوا مشهور است به Crazy Weather. صبح هوا خیلی سرد است، ظهر بهاری، شب سردتر. باید چندلایه لباس پوشید تا به تناسب درآورد و دوباره تن کرد. حرفِ درآوردن شد. برای‌ام یک پاکت ضخیم آمده بود به آدرس خانه. باز کردم و پر از کاتالوگِ فیلم‌ها و عکس‌ها و کارتِ اشتراک سایت‌های پورن. اخیرا دوباره بیزینس پورن در امریکا فعال شده. خیلی‌ هم به سمت خانم‌های چشم تنگ رفته‌اند. نمی‌دانم چرا. داخل سطل آشغال نینداختم و گفتم بیاورم بالا یک نگاهی به آن‌ها بکنم. همین‌طوری. یک بار که دیگر حلال است. آسانسور آپارتمان خالی بود و شروع کردم به ورق زدن تفننی عکس‌ها که درب دوباره باز شد و یک خانم کهنسال آمد داخل. آمدم جمع کنم که کلی عکس ریخت کف آسانسور. عکس خانم‌های لخت و سوپر حشرناک. خندید و گفت برای من هم اینقدر این روزها تبلیغ پلوپز و توستر و آب‌میوه گیری می آید که دیوانه شده‌ام. کاغذ را اسراف می کنند. از کف آسانسور نگاهش کردم. فکر کردم دست‌ام انداخته. اما از حالت صورتش فهمیدم که انگار چشمانش خیلی ضعیف است، مردمک چشم‌اش خیلی حرکت می‌کرد و به زور می‌دید. با خیال راحت زود جمع‌شان کردم و همه چیز را طبیعی کردم و گفتم من مادرم خودشان دستی برنج درست می‌کنند. آسانسور که باز شد برود، مثل قرقی برگشت و گفت عزیزم دوست دختر داشتن بهتر از پلوپز است! بعد هم ایستاد از روبرو به نگاه کردن‌ام. می‌دانید، این جور مواقع که خداخدا می‌کنم درب آسانسور زودتر بسته شود، تازه گیر می‌کند! اما بخواهم خودم را بیندازم داخل یک آسانسور در اداره‌ای جایی که جا نمانم، درب‌اش با سرعتِ موشک شهاب بسته می‌شود.

یک بار اتفاقا با الکس درباره مساله‌ای مشابه حرف می‌زدیم. این که چه سبب می‌شود ما خیلی دل‌مان تن یک نفر را بخواهد. به عنوان یک مرد. موضوع حشرآمیزی و هوس و این پرت و پلاها نیست. صحبت‌ام از یک کششِ خاص است که ناگهان دوست داری با کسی بی‌فاصله شوی. تن‌اش مال تو باشد و تن تو مال او. نمی‌دانم این مردانه و زنانه دارد یا نه، اما ایده‌ام این هست. تو وقتی با یک جنس مقابل آشنا می‌شوی، ممکن است بعد از مدتی درک کنی که با او حرف مشترکِ خاصی نداری، بیشتر سکوت است. یا تکرار مکررات. یک مرحله بیشتر، ممکن است بفهمی با او به اندازه یک مجله حرف داری. حرف داری، اما نه همیشه، نه عمیق. اما ممکن است او از آن آدم‌هایی باشد که همیشه حس می‌کنی با دیدن‌اش به اندازه یک کتاب با او حرف مشترک داری. وقت کم‌می‌آوری. زمان را کنارش نمی‌فهمی. و موضوع اینقدر زیاد هست که دوست داری بازهم باشی و باشد و حرف بزنید. نمی‌دانم چرا اما احساس جسمی من به پارتنر گروه آخر هم بیشتر است.

انگار که از لحاظ روانی، همانقدر که از حرف زدن و رابطه مغزی با پارتنرت لذت می‌بری، از این که تن او مال تو باشد و تن تو برای او هم افزون‌تر لذت می‌بری. به عقیده من، چه یک مرد، چه یک زن، هرچه در صحبت کردن فصیح‌تر و در اطلاعات عمومی قوی‌تر و هنر تکراری نشدن برای تو با تجربه‌تر باشد، تو از لحاظ جسمی بیشتر دوست داری با او بی‌فاصله بشوی. برعکس، یک پارتنر خانم که فقط زیبایی دارد، یا یک پارتنر آقا که فقط خیارآویز خوبی دارد، به عقیده‌ام شاید بتوانند برای یک بار از لحاظ جسمانی بی‌فاصلگی با آن‌ها هیجان انگیز باشد اما این هیجان زود فروکش می‌کند. ساده‌اش این که تو همیشه از داشتن یک دیالوگ جسمانی با فردی “قدرتمند در ذهن و بیان” بیشتر لذت می‌بری، تا داشتن همان دیالوگ جسمانی با آدمی که می‌دانی بالای‌اش پوک است، اما پایین‌اش خوب کار می‌کند. جالب است، ما انسان‌ها دوست داریم خودمان را جایی بیشتر از لحاظ روانی و جسمی عریان کنیم که پس از آن خودمان هم احساس قدرت کنیم. این طور نیست؟ هرچند، بازهم می‌گویم، میزان حال افراد است. (لبخند)

دیروز فرصت کردم همه پیام‌هایی که در تلگرام یا اینستا یا وبسایت (بصورت کامنت پای مطلب و پیام) ارسال شده بود را ببینم. سه چهار پیام نخوانده ماند. بعد از قلم رنجه پیشین، پیام‌های زیادی از خوانندگانم دریافت کردم. بچه‌هایی که درباره اعتراضم به پیام‌های فحاشی یا بی‌حرمتی‌ها نظر فرستاده بودند یا صدای‌شان را. آنقدر زیاد بود پیام‌ها که نشد همه پاسخ داده شوند. احساس خوبی است وقتی می بینید اگر حمله‌ای هست، حمایتی هم هست. امیدوارم اگر نشد به کسی پاسخ دهم درک کند. همین طور دوستی پیام داده بود به یکی از صحبت‌های‌ام نقد وارد کرده بود. بعد توضیح داد که مبنای نقدش مطالعه کتابی است که اتفاقا در همین زمینه بود. و مصر که درست فکر می‌‌کند و من اشتباه می‌کنم. دوست دارم نکته‌ای در این باره بنویسم چون اشتباهی است که برخی دوستان ناآگاهانه مرتکب می‌شوند و چیزی است که در نظام آموزشی امریکا اتفاقا درباره‌اش زیاد صحبت می‌شود.

نکته اول، خطای انتشار. من سال هاست که بیشتر یک “مقاله خوان” هست‌ام تا یک “کتاب‌خوان”. خاصه وقتی می‌خواهم درباره موضوعی نگاهی عمیق‌تر و تحقیقی‌تر داشته باشم. کتاب‌ها (حتی برخی آکادمیک‌های‌شان) یک مشکل بزرگ دارند، می‌توانند دارای محتوی‌ای به سادگی اشتباه باشند که تا چاپ بعدی تصحیح نشوند. کسی آن را می‌نویسد و هیچ کس روی درستی و دقت محتوی آن‌ها لزوما نظارت نمی کند. آن کتاب همین که مخالف قوانین یک کشور نباشد منتشر می‌شود و در معرض مطالعه است. انتشار یک کتاب به معنای صحیح بودن محتوی آن کتاب نیست. این به نظرم خطای انتشار است که ما فکر کنیم چون یک کتاب یا یک فیلم مستند ساخته شده است، دارد حتما به حقیقت اشاره می‌کند. اغلب موارد ما حتی شناخت درستی از نویسنده یا این که او چقدر جهت‌گیری فکری (Bias) دارد نداریم. پس همیشه کتاب‌ها را باید با احتیاط خواند، وبا احتیاط مطالب‌شان را پذیرفت. اما درباره مقالات شرایط فرق می‌کند. شما وقتی یک مقاله تحقیقی آکادمیک روبرو هستید، فارغ از این که باید عملا نشان دهید که چگونه به یک نتیجه گیری رسیده‌اید و این اسلوبی دارد، ده‌ها مقاله دیگر ممکن است در نقد آن نوشته شود یا آن را رد کند. حتی قبل از انتشار حداقل سه داور آن را می‌خوانند و مطمئن می‌شوند جهت گیری یا خطا ندارد. بینگو!

نکته دوم، خطای مراجعه اول است. فردی می‌آید مثلا با من درباره رویکرد و دغدغه‌های معماری فرانک لوید (Frank Lloyd) معمار امریکایی بحث می‌کند. با قطعیت هم نظر می‌دهد. می‌دانم او کتاب X را درباره او خوانده، بعد هفته ها و ماه ها و شاید سال ها همه ذهن‌اش درباره این معمار تنها از همان کتاب X است. چرا؟ چون در ایران همان یک کتاب در این زمینه ترجمه شده است.

اما در جایی مثل امریکا درباره فرانک لوید و نقد کارهایش کتاب Y و Z و F هم نوشته شده است که ممکن است چیزی متفاوت درباره شیوه ها و عقاید کاری او گفته باشند. خوب نکته این است. شما می‌توانید با قطعیت بالاتری نظر بدهید وقتی همه این ها را کنار هم بخوانید. با یک مقاله و یک کتاب به سمت نظردهی رفتن کمی خنده‌دار است. من خیلی دیده ام بچه های معمار در ایران مثلا چون درباره یک سبک یا یک معمار تنها یک کتاب مطالعه کرده اند (که از شیوه گفتگو و بحث شان عیان هست) شروع می کنند با Bias همان کتاب جلو رفتن. این خطای مراجعه اول است. یعنی ما با اولین منبعی که درباره موضوعی به دست مان می رسد هرجا می‌نشینیم، با همان اطلاعات داخل آن اولین منبع نظر و تحلیل ارائه می‌کنیم.

مساله سوم، خطای نسبت وقت به اطلاعات است. این روزها که در دنیا مقاله خوانی خیلی مهمتر از کتاب خوانی شده است. شما در دو هفته وقت می گذارید یک کتاب ۲۰۰ صفحه ای را مطالعه می‌کنید. با فرض این که روزی نیم ساعت مطالعه کنید، می توانید در همین مدت ۳۰-۴۰ مقاله درباره همان موضوع از زاویه‌های متفاوت بخوانید. نتیجه این‌که تصویر بزرگتری نسبت به آن موضوع داشته باشید. نمی‌خواهم بگویم کتابخوانی بی‌فایده است. مطلقا. اما مهم است اگر قصدتان کسب تصویر بزرگتری از یک موضوع است به سمت مقاله‌خوانی بروید زیرا نویسنده یک کتاب اگر نگارنده دقیقی هم باشد می خواهد دیدگاه یا تحقیق‌‌اش را از چند زاویه محدود در ۱۵۰ تا ۳۰۰ صفحه به خورد مغز ما بدهد. در اغلب موارد نیازی نیست برای خواننده غیرحرفه‌ای چنین زمانی گذاشتن. در دنیای امروز که سرعت و کسب اطلاعات خیلی مهم است و اطلاعات دائم به روز می‌شود، مهم هست که متوسط خوانی را جایگزین بلندخوانی (کتاب) یا کوتاه خوانی (اینساخوانی و مطالب اینترنی) کنیم…

… دیروز برای اولین بار برای مادر غذا درست کردم. خورشت قیمه. یک کتاب آشپزی رزا منتظمی در کتابخانه داریم که از آن استفاده کردم. کلی وقتم را گرفت. فدای مادر. به نظر خودم خیلی خوشمزه شد. آب‌اش قشنگ مربایی شد. سیب زمینی و سه قاشق زرشک و چهارتا لیمو امانی هم داخل‌اش ریختم که مثل قیمه‌های اعلا شود. زرشک ها از شادی برق می‌زدند، سیب‌زمینی‌ها از گرمای کافی تپلی شدند. یک چیز آس. خواستم مثل این قیمه نذری ها سری دوزی نباشد که مزه آب اکواریوم می‌دهند. مادر اما نخوردند. یعنی تا دیدند گفتند سیرند. بالاخره تازه از جراحی آمده‌اند. خوب خودم خوردم. ولی کاملا خوشمزه بود. بعدش تمام روز بیرون‌روی (Diarrhea) داشتم. شاید سیب زمینی‌اش خوب نبوده. سیب زمینی‌های لعنتی اینجا هورمونی‌اند. برای شروع که راضی ام. مشخصا خوشمزه بود. حرف اضافه هم بزنید می‌آیم برای‌تان… تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه