“جبر جغرافیایی” واژه تلخی است. گرفتار شدن در سرزمینی که سَرِ بدبختی و شاخص فلاکتمان از داخل همانجا ریشه گرفته. از آن چیزهایی که مفهوم عادلانه نبودن جهان را با پوزخندی تلخ چشمک میزند. باهم راحت باشیم. این عدالتی که همه خوشخیالانه منتظرش هستیم بزرگترین کاریکاتورِ نکشیدهیِ دنیاست. احتمالا ما، یعنی همه ما، داخل شانهی مقواییِ عظیمی از تخممرغهای شانسی زندگی میکنیم. شانس یار باشد و که بازمان کند، قورتمان بدهد یا بوسمان کند تا از زندگی بر کره زمین یک لذت احتمالی ببریم یا نبریم و تلخعاقبت شویم.
میدانید سئوالهای بسیار ساده یک کودک باهوش خاورمیانهای چه هست؟ چرا خداوند غربیها از خدای ما خاورمیانهایها، خوش سلیقهتر، دلسوزتر و آمرزندهتر است؟ چرا Supportiveتر است؟ مدرنتر است؟ باحالتر است؟ چرا خدایِ ما اهل نسیهی بهشت به آخرت است و خدای غربیها بهشت را نقد با آنها همینجا حساب میکند؟ چرا از بستنی چوبی، بستنیاش به آنها میرسد و چوبِ تفیاش به ما؟ چرا غربیها که میمیرند بازهم در آرامشاند تا مسیح به استقبالشان بیاید و ماها که میمیریم و یک سنگ سنگین و سطل سیمان هم با اشک و هستهی خرما تف کردند رویمان، تازه دعا میکنند به فشار قبر هم مبتلا نشویم؟ یعنی ما تازه نگران فشار و فِشور بعد از مردن هم باید باشیم!؟ قبر خاورمیانهای هم فرق دارد؟ داخل قبر هم باید به اجنه و ارواحِ هم بدهیم که تا خود دوزخ اگر آبستن نشدیم شاید لایقِ بهشتی خیالی باشیم؟ چرا خدای غربیها رحمانتر است؟ رحیمتر است؟ مامور و نماینده در خیابان و اتاقهای حکومت ندارد و خدای ما ولی همهجا شعبه دارد؟ شعبه که هیچ، ATM و کارتخوان هم دارد! بالاخره خدای ماها با آنها یکی هست یا نیست. مگر مدعی نیستیم خدای ما و آنها یکی است؟ چرا خدای آنها مثل حکومتشان با کیفیتتر است؟ مثل قوانینشان انساندوستانهتر است؟ آیا خدا آنها را آفرید و به خاورمیانه که رسید ما را تپید؟
اغلب موارد، ما انسانها، تحت “جبرخانواده”، “جبرجغرافیا” و “جبرزمان”ای که به دنیا آمدهایم آینده و زندگیمان شکل و قوام گرفته. حتی اگر از این جبر سهگانه فرار کنیم، به جایی مهاجرت کنیم، این جبرها همچنان تهنشین در روح و روانمان است. یک کشمش لهیده، حتی داخل ظرفِ آجیل اعلا، همان لهیده میماند. غریبتر. تنهاتر. دیگر این آخر مهاجرت است دیگر و فرار از همه این جبرها مگر خوششانس باشی و قبل از ۲۵ سالگی مهاجرت کنی.
مکارانهترین و جعلیترین دیدگاه موعظهگران وقتی انسانها در سختی ناخواسته یک “جبر” گرفتار میشدهاند این بوده، خداوند دوستتان دارد، به همین سبب با سختی شما را میآزماید. که اگر از این سختیها به سلامت بیرون آیید بهشت ازآنِ شماست. خوشتان میآید. دوست دارید از این حرفها بشنوید. پمادهای بیحسکننده روی دردهای اجتماعیمان. و آن موعظهگران وقتی این حرفها را مکارانه بر زبان میآورند که میلیاردها انسان دیگر درهرجای دیگر جهان، در بهشتهایی زمینی در حال زندگیاند در حالی که احتمالا کافرند! و کسی نیست بپرسد خوب برادر، چرا این کافرها زودتر به سهمیه بهشتشان رسیدهاند؟ چرا بهشت برای ما نسیه است و نسیه برای آنها جهنم؟ اگر خداوند آنقدر رحیم باشد که بسیاری را ببخشد، آنها که هم این دنیا در بهشت بودهاند و هم آن دنیا بروند باز احتمالا در بهشت با این همه رحمانیت. بعد به ریشما خاورمیانهایها نمیخندند؟
خوب واقعیت تلخ دیگر این هست که اگر قاعده وجود خدا و عدالتاش و این قصهها را هم به کناری بزنیم، هر بدبختی خالقی دارد. همان طور که یک اثر هنری، یک مانیومنت معماری یا یک نوشته. به نظر من بدبختی، عقبماندگی و فلاکت را بعد از خداوند (فرضی) دو گروه میسازند. حکومتها، و خود مردم. نکته مهم اما این است. هیچ حکومتی، هرچند بد و ترسناک و ناکارآمد، بدون کمک گروه زیادی از مردم آن سرزمین نمیتوانسته بر قدرت بنشیند.
اگر امروز حکومتی برما حکمرانی میکند که دوستاش نداریم، یا پدران و مادرانمان آن را انتخاب کرده اند، یا بلاهت آنها سبب به قدرت رسیدن چنین حکومتی شده است. این نکته از یادمان نرود. مهم است. شرایط امروز ما، دستآوردِ انتخابهای پدران و مادران ماست وقتی هم سن و سال ما بودهاند. آنها گناهکار اصلیاند. از آنها باید سئوالهایی بسیار پرسید. همان طور که هر حکومت بعدی که شما کمک کنید بر قدرت بنشیند و باز به بیراهه رود، هرآنچه بر سر فرزندان و نسل بعد بیاید، من و تو مسبباش خواهیم بود. با احساسی گری، مطالعه نداشتن، تاریخ نافهمی، جو زدگی و اعتمادکردنهای احمقانه از روی هیجان. از ترس یک بد، یک بدتر را به آغوش کشیدن همیشه مهمترین اشتباه سیاسی مردمِ عجولِ خاورمیانه بوده. همیشه. باید چراییاش را از خودمان بپرسیم. جامعهشناسان و روانشناسان خاورمیانهای که دوزار سواد ندارند، خودتان تلاش کنید بفهمید.
شما وقتی به تاریخ معاصر خاورمیانه نگاه میکنید، این ثروتمندترین نقطه جغرافیایی جهان، این ژئوپولیتیکترین چهارراه دنیا، و این پرتاریخ و تمدن ترین مساحت کره زمین، هرآنچه بدبختی در آنها میبینید پیش از آن که جبر مکان و زمان در آن موثر بوده باشد، “جبر مردم” درآن نقش بازی کرده. یعنی خود ملتهای این سرزمینها بیشتر باعث و بانی عقبماندگی و درجازدگیشان بودهاند. پدران و مادرانمان، و من و شما. با سطح فکرمان، سبک زندگیمان، و ترسها و انتخابهای هیجانیمان. مردمی که شما در میان شان به دنیا میآیید و میتوانند شما را به Fuck بدهند چون با سبک زندگی و انتخابهایشان سرنوشتتان را رقم میزنند. رهایاش کنیم اصلا. دوست ندارم برگههای تلخی و ناکامی را این روزها مرور کنیم.
امروز شنبه است، ۱ فوریه ۲۰۲۰. با برادرم تلفنی صحبت میکردم. چند روز رفته پیش همسرش شمال ایران. همسرش سارَوی است. خیلی وقت بود با هم صحبت نکرده بودیم. تقریبا هر ۷-۸ روز با پدر و برادرم صحبت میکنم. گفت میخواهد دیزاین خانهاش را در تهران عوض کند و کمکِ سلیقهای و طراحیام را میخواهد. خواستم PDF نقشه خانه را برایام بفرستد. بعد چند دهتا عکس دکوراسیون مجلهای فرستاد و گفت کداماش بهتر است همان را اجرا کنیم؟ آدم به یک طراح میگوید از بین طرحهای افرادی دیگر بیا و انتخاب کن!؟ سرم را بکوبم به کدام دیوار که راحت بشوم خدای منان؟
با مادر حرف زد. از حال هم نیز جویا شدیم. از اوضاع و شرایط ایران گفت و حال بد مردم. حالی که به این سادگی خوب نمیشود. میدانم. همه همینایم. حکومتِ از اصل مانده و در فرع چون گل مانده. دلم برای برادرم بیاندازه تنگ است. بحث خاطره شد. کلی باهم خندیدیم. اشکهایمان درآمد. از لباسهای همیشه بزرگی که مادر برایمان میخرید چون فقط دوست داشتند بخرند، تا میهمانیهای خانوادگی که در سفرهای کوتاهمان به ایران میرفتیم و جز عذاب و خرابکاری چیزی نبود. خاطره یک حاجی را مرور کردیم که وقتی کودک بودیم پدر ما را به مراسم نذریاش برده بود. یکجایی داخل اهواز. یک آبادانیِ بازاری و تاجر فرش. کسی که به خاطر تولد پسرش بعد از ۲دختر هرسال نذری بزرگی میداد.
یک خانهای بود داخل یک جایی به اسم ۲۴متری در اهواز. بزرگ. دراندردشت. فارسی مان خوب نبود. شرایط سخت جنگ بود. دیوارها پر از ترکش و سوراخ. گوشهی خیابانها گونیهای شن و خاک یا که لولههای عظیم بتونی فاضلاب که به عنوان پناهگاه استفاده میشد. در یک فضای عجیب و غریب اجتماعی وارد یک Ceremony شده بودیم که به ما دربارهاش گفتند ایرانیها یک دعایی میکنند و اگر برآورده شود به مردم داخلاش غذا میدهند به عنوان تشکر از خدا و اینحرفها. مراسم نذری. مادر که نیامدند. خانهماندند. ساکن یک جایی بودیم به اسم کویاستادان. اصولا آن سالها مادر خشمگین بودند. ازاین که در زمان جنگ پدر ما بچهها را از شیکاگو آورده بودند ایران برای سفر. تفریحی که نبود. به آن مراسم نذری من و برادر و پدر رفتیم که سرمان گرم شود. مثلا گرم شود!
یک حیاط پر از قابلمههای بزرگ، و دیگهایی پر از خراش و سوختگی که زیرشان با تخته چوبهای صندوقهای میوه به آتش روشن و گرم بود. ملاقهها و کفگیرهایی خیلی بزرگ و محیطی پر از مردهای غول اندازه و ریشو و عُنق که اگر اشتباهی به تو میخوردند پرت میشدی آن طرفتر. پدر رفتند. قاطی آدم بزرگها. دوتا دختر بودند شاید ۸-۹ ساله. آنگوشه. از ما بزرگتر. حواسم به یکیشان بود. خاصه به ساق پاهایش که از دامناش بیرون افتاده بود. و موهایاش که داخل باد این طرف و آن طرف میرفت. برادر اما به یک جا زل زده بود. به آن مردان. گفت برویم نزدیک پات (قابلمه) ها؟ با دودلی گفتم برویم.
قابلمهای را انتخاب کردم که بشود از آنجا دخترها را هم دید. شاید آنها مرا هم ببینند. یک مقدار دیگ بود داخلاش پر از برنج، آن طرفتر قابلمههایی پر از خورشت یا چیزی شبیه به آن. مردهای عبوس سبز و مشکی پوش که یک چیزهایی عربی زمزمه میکردند و بقیه همراهی. خوب سختی جنگ همه را عبوس کرده بود. هرچند مردم را متحد و یکپارچه. صدای نوحه از بلندگو میآمد. داد و فریاد و تشویق همدیگر با گزاره های عربی. درب یکی از قابلمهها را باز کردند. بخاری زیاد بیرون زد. عجب صحنهای. با دنبال کردن محو شدن بخار در هوا دوباره موهای دختر را دیدم که در حال بازی بود. بالا و پایین پریدناش دلربا بود.
یک مردی با صورت مثل کُرهی ماه پر چاله چوله و موهای جوگندمی داشت آن قابلمه را هَم میزد. به سختی. دودستی. رفتیم نزدیک. قیافهاش مثل این معاون رئیس جمهور جهانگیری بود. عربی ذکری هم می گفت و به آسمان نگاه میکرد و هی هَم میزد. گاهی هم می گفت بِرادرا بِرا سِلامتی همه عَمواتمون (اموات) صِلِوات! برادرم گفت هِی ببین این که عرقاش دارد همینطور میریزد داخل دیگ؟ نگاه کن! حواسم به پاهای آن دختر انتهای حیاط بود. جورابهای سفیدکوتاهاش روی آن پوست لطیفش دیوانهام میکرد.
برادرم نیمه فارسی انگلیسی گفت آقا عرقت را نریز این تو! وات دِ فاک؟ آقاهه گفت برو بچه! برو پیش ننهت! چِخه مِخه! یک چشمم به لیلی کردن آن دختر بود، یک چشمم به چکههای عرقی که از گردن و پیشانی اینبابا داشت همینطور میریخت داخل دیگ. برادرم انگلیسی که آنها نفهمند گفت به پدر بگو من اینجا غذا نمیخورم. من میروم خانه. همه مریض میشویم. همه باهم میمیریم. وات دِ فاک سِرمونی! که یک آشپز دیگر دوان دوان آمد پیشِ اولی که حاجی بجنب تا نماز نشده خوشپز شوند. پدر آن گوشه با یک روحانی صحبت می کرد. و با نگاهِ مشوقاش نگاهمان میکرد که بمانیم همینجا و مراحل را ببینیم.
آشپز دوم از بغلام رد شد. بوی عرقاش بیهوشام کرد. قیافهاش کاپی این سردار نقدی. عین یک بابانوئلی که ۵۰ سال خودش را عمدا نشسته. از پایین به بالا نگاه کردم. بینیاش پر از آشغال! چیزهایی سفید و خاکستری. خوب لعنتی اینها نریزد توی غذای ماها. برادرم رفت آن طرفِ قابلمه ایستاد روی دوسه تا آجر نیمه شکسته که از بالاتر ببیند. صدای کویتی پور از بلندگو هایِ قیفیِ سبزِ روی دیوار حیاط پخش میشد. هی می گفت “عمه بابایم کجاست؟ عمه بابایم کجاست؟” آهنگ مزخرف. وسط این نویز و شلوغی گوشخراش، گرمای اهواز یک طرف، گرمای زیر دیگها هم جهنم. نفر دوم شروع کرد به هم زدن که ناگهان چفیهاش را در آورد به تمیز کردن صورتش. انگشترهای بزرگش روی آن دستهای پشمالو و ذغالی و گِلی به قدر کافی ترسناک بود که برادرم گفت آقا پیپی دماغ تو دیگه نریزه این تو؟ آقا؟ دو یو لیسِن توو می؟ که آن آقا یک فشاری با چفیه به دماغش داد و ما دقیقا دیدیم که چطور این محتویات دماغش دارند کنده میشوند و سقوط می کنند به سمت وسط دیگ لای سیب زمینی و گوشتها. برادرم بلند بالا و پایین میپرید و می گفت هولی شِت! وات دِ فاک! این رو من نمی خورم! این غذای اشغالتون رو من نمیخورم! وسط این تراژدی اما صدای گوشخراش “عمه بابایم کجاست؟ عمه بابایم کجاست” ول کن نبود. آن آشپز اول با حرف های برادرم عصبانی شد و یک نصف چوب پهن سوخته از زیر دیگ و لای آجرها کشید بیرون و افتاد دنبال برادرم و به توله سگ خطاب کردناش. بیتربیت!
قلبام تند تند میزد. و “دل پریشانم که از چیزم نمی آید صدا!” مزخرفی که کویتی پور داشت بلند بلند تکرار می کرد توی مخام دور میزد. من هم آمدم فرار کنم بروم که دیدم آشپز دومی انگشت کلفت سیاه و پشمالویاش را کرد داخل گوشه خورشت و با نفس گندش فوت کرد و فرو کرد داخل لپ چپام که “خو عامو ببین خوووبعِ؟ بُوگو بوهوُم. نمکش خوبعِ عامو؟ عا ماشالله!” چشمایم سیاهی رفت. خوب تویِ دهن خودت میکردی دیوث! تمام فانتزی و Fetish ام با آن دختر که به فاک رفته بود هیچ، فکر کردم حتما یکی از آن آشغالهای دماغی خیسخوردهاش الان داخل دهانم رفته. اوغ زدم. با همه قدرت تفاش کردم روی دمپاییاش و گفتم فاک توی اون سرت.
برادرم همین طور که آن یکی با چوب دنبالش بود از لای مردان عبوس ویراژ میرفت و چادر گلگلی یک خانم را کشید و برد و صدای جیغ آن خانم از صدای کویتیپور هم بلندتر شد. اما همچنان کویتی پور می گفت “عمه بابایم کجاست؟” برادر دوید سمت پدر و عبای روحانیِ هم صحبتِ با پدرم را هم کشید و با خودش بُرد و آخوند بنده خدا با آن همه هیبت که حالا بدون عبا مثل یک سوسیس نازک سفید شده بود هم دستش را گذاشت روی عمامهاش و افتاد به دنبال برادرم. بعد از آن پدرم هم دنبال هر سه. تا دیدم دختره دارد نگاه میکند من هم بدو بدو رفتم کمک برادر. هر تراژدی نیاز به یک سوپر من دارد. از کارتونهای دیزنی یاد گرفته بودم.
از دیگ اول میان بر زدم و دیگ دوم را سوسماری رد کردم و سومی و چهارمی و داشتم گازنبری میرسیدم به داداش که روحانی عبایاش را که زمین را داشت جارو می کرد از این طرف گرفت و برادرم تلوتلو خورد و پایاش گرفت به لبه سینی لیوانها و خورد به دوتا تانکر آبی پلاستیکی عظیمِ شربت. یک هو صدها لیتر شربت زعفران بود که ولو شد روی کف حیاط! کف حیاط بود که همهاش زرد شد! همان لحظه هم حاجی بازاری آبادانی از داخل خانه تازه آمد به حیاط و این صحنه را دید که مثل گوشت استیک همانجا چِلِپ افتاد روی زمین و نذرش به فنافیالله رفت. آخرش هم با کلی آبروریزی و گرسنه و جز کتک هیچ نخورده از آن سرمونی نذری دماغی و عرقی برگشتیم خانه و هیچ به هیچ و البته همان بهتر که هیچ. از آن به بعد هم من در عمرم هیچ وقت لب به خورشت نذری نزدم هر وقت قیافه این سردار نقدی و جهانگیری را میبینم آن خاطره خورشت و دماغ یادم میآید. خلاصه وسط این همه اتفاق بد، این را با برادرم بعد از سالها مرور کردیم…
… مکالمهام که با برادر تمام شد برای فرار از استرسهای امروز شروع کردم به چند مطلب خواندن. از هنر شروع کردم و به سیاست رسیدم. پرزیدنت ترامپ و بیبی (بنیامین نتانیاهو) هر دو یک پروپاگاندای عظیمی را که شروع کرده بودند گستردهتر از قبل ادامه میدهند. حالا به نقل از گزارشی از نیویورک تایمز فاش شده که حمله به قاسم سلیمانی تصمیمی در کوتاه مدت برای تغییر جهت رسانههای داخلی امریکا از تمرکز بر موضوع استیضاح بوده است. تصمیمی که به باورم موفق بود. اما ناگهان کارایی خود را از دست داد. چرا؟ ایران با حمله به بزرگترین پایگاه هوایی امریکا در خاورمیانه (عینالاسد) سبب شد بسیاری از رسانههای چپ امریکا و روشنفکران پرزیدنت ترامپ را به موضوعی جدید متهم کنند. این که چرا در دوران ریاست جمهوری او بزرگترین حمله ۴ دهه اخیر به پایگاه نظامی امریکاییها بدون واکنشی از او تحمل شده است و درباره آن کوچکنمایی کرده است. و اصلا اگر جنگ شروع شود او مهمترین وعده انتخاباتیاش را زیر پا نگذاشته؟
جنگ رسانهای در داخل امریکا شروع شد و در حالیکه پرزیدنت ترامپ میرفت که به یک بازنده رسانهای مبدل شود، فاجعه هواپیمای اکراین اما رخ داد. او هم زمان را از دست نداد و زودتر از حکومت ایران به کاناداییها اطلاع داد که مطمئن باشند حکومت ایران در این مساله دست داشته است. نمیدانیم چه بود. خطای انسانی، حملهای عمدی، یا به خطا انداختن سیستم پدافندی ایران. اما میدانیم این یک هدیه الهی برای پرزیدنت ترامپ و نتانیاهو بود درست در زمانی که ایران با حمله به پایگاه عینالاسد داشت از ترامپ یک انتقام رسانهای سخت میگرفت. ورق برگشت. ترامپ هیاهوی مورد نیاز برای دور کردن افکار عمومی از استیضاحاش نه تنها فراهم شد، نتانیاهو نه تنها با رسانهای شدناش ذهن مردم اسرائیل را از فساد مالیاش دوباره دور کرد، که حکومت ایران ناگهان از یک حکومت مظلوم در افکار عمومی جهان تبدیل به یک حکومت قاتل شد. و حال نظام ۷۰۰ تا ۹۰۰ میلیون دلار در آستانه غرامت دادن قرار گرفته است. به عبارت سادهتر، هر ایرانی از پولی که نزد حکومت دارد باید ۱۰ دلار از جیباش برای این اتفاق غرامت بدهد.
… دکتر خواسته بود ده روز نه نجاری کنم، نه بنویسم، نه در استودیوی معماری کاری کنم. پروژههای کاری و درسی اما نمی گذارند. هرچند دستم به شدت درد میکند یا گاهی بیحس است اما هر استراحتی به شدت عقبام میاندازد از زندگی. بچهها پیامهای زیادی ارسال میکنند برای احوالجویی هر زمانی که نوشتهای نمیگذارم. فکر کنم شرطی شدهاند. تا نمینویسم، مطلبی نمیگذارم، فکر می کنند اتفاقی افتاده. الهی.
سالهاست برای روز مبادا با دست چپ ممارستها میکنم. که مغز عادت کند. از شستن در حمام گرفته، شانه کردن موهای مادر و حتی پیام دادن روی صفحه تلفن همراه. اما خوب دست راست هنوز یک چیز دیگر است. همین متن را هم تکه تکه و با انگشتهای دست چپ تایپ میکنم. (لبخند)
خیلی جالب است، در شغل سابقام ما تمرینی داشتیم به اسم “دو تکه”. یک تمرین تمرکز در زمان کوتاه بود. خیلی چیزها را دوتکه می کردند و باید با دست چپ آن ها را از ۱۲ ثانیه کمتر دقیق روی هم میگذاشتیم. یک گلابی، یک توت فرنگی یا خیلی میوههای دیگر. آنقدر دقیق روی هم بگذاریم که انگار سالماند. آسان نبود. میوه جابهجا یا سر می خورد. آن تمرین در اوان خودش سبب شد نه تنها دقت دست چپام افزونتر شود، که تاوان بیدقتی بر روی از دست دادن زمان را هم خوب بفهمم…
بچههای زیادی به متن مربوط به “یک حکایت محترمانه” واکنش نشاندادهاند. پیامهای زیادی ارسال شده. بیشتر از سوی دخترخانمها. بسیاری عادت کردهاند پیام صوتی بگذارند. خیلی خوب است، میتوانم در ترافیک گوش بدهم. نکات جالبی در میان پیامها هست. با این که وبسایت هست اما اغلب ترجیح میدهند داخل تلگرام پیام و کامنت بگذارند. برخی نگرانند پیامی توسط خودم مطالعه نشود. تنها مطالعه کننده پیامها خود پرنسجان است. (لبخند) خاصه آن هاکه از تجربههایشان میگویند.
یک چیزی که خیلی جالب است نوع فیدبکها یا پیامهای بعد از مطالب است. مثلا وقتی نوشتهای سیاسی مینگارم، اغلب کسانی که نظر میدهند که تفکر مخالفام را دارند. طبیعتا قربان و صدقه نمیروند. وقتی نوشتهای عاطفی مینویسم اغلب کسانی که تفکر شبیه دارند اما نامه میدهند. کثیری از آنها که به متنهای سیاسیها واکنش نشان میدهند از جامعه پزشکی هستند، اکثر آنها که به قلم رنجهها واکنش نشان میدهند اما دخترخانمهای تا آنجا که میدانم معمار و آرتیستاند. نه این که همه را بشناسم، خودشان معرفی میکنند.
سبباش را هنوز نمیدانم این تفاوت گروههای مختلف واکنشدهنده را. نکته دیگر این که درک نمیکنم برای چه برخی دوستان پیام میدهند که تاکید کنند ما عمدا کانال پرنسجان را به کسی معرفی نمیکنیم. نمیخواهیم بینندهاش زیاد شود. خوب این کانال مثل یک سفره است دیگر. نکنید از این کارها آقایان، خانمها. ذکات علم نشر آن است، ذکات کانال پرنسجان هم پیشنهاد آن است. از ما گفتن. حرف ذکات و شرعیات و این چیزها شد. بیناش بگویم این “نیم فاصله” گذاشتن بین کلمهها با دستچپ خیلی سخت است. (خنده)
خوب زندگی عقیدتی من مثل باله بود. حرکت و بالا و پایین زیاد داشت. شاید دیگران آن را تناقض ببینند اما نه، کنجکاوی در فهم داشت شاید بیشتر تا پیش از ۳۰ سالگیام. یک زمانی من پسر بسیار مذهبی بودم. ساده بگویم، حتی عضو Active بسیج دانشکده علوم هم بودم. دانشکدهای در دانشگاه شهید چمران اهواز. این مذهبی بودن دو جنبه داشت. نشانگانهایِ مذهبی را حمل کردن، و سبک زندگی مذهبی را دنبال کردن (مذهبیگری). خوب حالا برای آنها که چهرهام را از نزدیک دیدهاند و تیپ ولباسام را امروز میدانند حتما تصور آن حد از مذهبیگری غیرقابل باور و پذیرش است اما خوب، بله چنین آدمی بودم. به اشتباه اما به اقتضایِ قدرِ فهم آنزمانام چنین آدمی بودم.
تسبیح به دست، کفش تابستانی بپوش، صورت اصلاح نکن و پیراهن روی شلوار انداز و… به صورت خانمها نگاه نمیکردم. با آنها حرف نمیزدم. حتی گاهی سر کلاسهای ریاضی ذکر میخواندم. بماند که این خودش جالب است که یک پسری که ۱۷ سالگی وارد ایران شده چطور میتواند از ۱۸ تا تا اواخر ۲۰ سالگی ناگهان چنین آدمی بشود و پر از فَکتهای روانشناسانه است که یک روز برایتان کالبدشکافی خواهم کرد. به کارتان میآید. اما شدنی است و ممکن است برای هرکسی رخ دهد.
ذهن خام و جوان ما چطور میتوانست به سادگی شستشوی عقیدتی یا سیاسی داده شود. من آن اوایل یک ریاکاری رفتاری هم به وضوح داشتم. یا حتی فرصت طلبی به وقت زمانه. مثلا این که طرفدار جنبش سبز بودم و از طرفداران محمدخاتمی، اما به مرور فهمیدم به جای انجمن اسلامی (متمایل به اصلاحطلبها) اگر سمت بسیج بروم پدر هم راضیترند. در درون سبز خاتمی بودم و در بیرون سبز بسیجی. چرا؟ در جامعهای که به آن تازه وارد شده بودم و هیچ دوستی نداشتم نیاز به حاشیه امنیت داشتم. هم میخواستم مدرن باشم، هم با جایگاهی امن.
حداقل برای دو سال رای داخل صندوقام یک چیز بود، نشانههای رفتاری و سبک زندگیام یک طور دیگر. درک این موضوع از آنجا مهم است که من از داخل یک فرهنگ اجتماعی و آکادمیک امریکایی آمده بودم که مرا سعی می کرد صادق و یک رو بار بیاورد. اما با آمدنام به ایران به سادگی با آن اکوسیستم جدید Match شدم. شاید چون DNA ام اصل جنسِ ایرانی بود (تبسم). از شیطنت گذشته چون به این نتیجه رسیدم راز همیشه روی آب ماندن در ایران این است که باید دوگانه سوز بود. با بنزین کار کنی اما یک کپسول گاز هم داخل صندوق عقبات باشد وقتی هوا پَس باشد. این اولین تجربههایم به عنوان یک مهاجر به ایران بود و جزئی از تاریخ زندگیام برای ابد ماند.
حالا آن زمانها من بلوغ اجتماعی نداشتم. فکر می کردم چسبیدن به یک “گروه سیاسی یا اجتماعی” میتواند به من هویت بدهد. اعتبار بدهد. دوگانهسوزی را بیشتر از “خودمختاری” امن میدیدم. آنقدر ساده بودم که فکر نمیکردم اگر این گروه اشتباهِ خطرناک جمعی کند، منِ چشمبسته را هم به سمت همان اشتباه سقوط آزاد میدهد. خیالام این بود برای احساس بهتری از یک “هویت شخصی قدرتمند” داشتن، باید به یک “هویت جمعی معتبر” بپیوندم. اما “همراهی احساسی” احمقانهترین حرکت اجتماعی است. به این فکر نمیکردم آدمهایی که در راس این گروهها هستند هم اشتباه می کنند. اصلا ممکن است تنها “آشغالهایی از دور دوست داشتنی” باشند. انواعی از تاخالمهشعر در قالب اهداف آرمانی به ذهنام تزریق کنند و بخواهند با آنها دنیا را زیباتر کنیم.
این شعارها و آرمانها را در آن سن اما من میپذیرفتم. ذهنام نه تحلیلگر بود، نه سئوالکننده. ذهنام بیشتر پذیرنده و پناهنده بود. امکان نداشت باور کنم مو لای درزشان میرود. خیال میکردم آرمانگرایی بهترین کار دنیاست. ولی شما ببینید، جهل و غرور در دانستهها آنقدر قدرتمند است که میتواند باعث شود فکر نکنید داخل یک کپسول خوش آب و رنگ میتواند هوای خالی باشد! آرمانگرایی تباه است. خود را برای آرمانی که بر آن مشرف نیستیم فدا کردن، یک قمار احمقانه است. باورم است. تلف کردن وقت برای گروه یا سازمانی است که ممکن است برای آنها چیزی بیش از یک مهره با تاریخ انقضای مشخص نباشیم. مگر ما چندسال زندگی میکنیم که بخواهیم به خاطر گروههایی آرمانگرا بجنگیم و فداکاری کنیم که اغلبشان اگر لهنشدهاند و به قدرت رسیدهاند، خودشان جرثومه فساد قدرت شده اند. اینها درسهایم از تجربههای اوایل دهه سوم زندگیام است.
فرقی نمیکند مجاهیدن خلق باشد یا کمونیزم، فرقی نمیکند فرشگرد باشد یا گروه تندرو داخلی اصولگرا. این گروهکها با سایزهای متفاوت همه تباهاند مادامی که به شما تحمیل میکنند دنیا را سیاه و سفید ببینید. خودی و غیرخودی بسازید. آخرش هم اول عمر شما را میسوزانند، بعد احساساتتان را دفن میکنند. هم در تاریخ گم میشوند و شما را به Fuck میدهند. اما این شما هستید که در ادامه بهترین زمانهای عمرتان را برای کنار خانواده خود بودن از دست میدهید. آخرین فرصتهای تجربه عشق، آرامش، امنیت و از همه مهمتر، یک “زندگی معمولی” را دیگر هیچ وقت نمیتوانید تجربه کنید. از همه مهمتر، برای مردمی فداکاری میکنید که اگر بلایی بر سر شما بیاید، در بلند مدت، شما را فراموش خواهند کرد، به کتف چپشان هم نیست! و این خاصیت جامعهشناسانه اکثریت مردم خاورمیانه است…
… به اندازه چندین روز غذا گرفته ام از یک فروشگاه ایرانی. از کتلت گوشت و سمبوسه گرفته تا چند غذای سنتی دیگر. هیون (دوست کرهایام) عاشق غذاهای ایرانی است. خاصه کباب و جوجه کباب. در استودیو معماری زیاد از غذاهای همدیگر میخوریم. گاهی خواهرش برایمان غذا درست میکند. هرچیزی بیشتر با تخم مرغ. گاهی هم امیلی برای هردوی ما ساندویچ درست میکند. یعنی از بس با هیون هستم دیگر دوتا درست میکند. میز استودیویمان طوری است بین من و هیون (Hyun) یک همکلاسیِ پسر چینی نیز هست. Yan. این روزها هم به شدت سرماخورده. با تب خبرهای وایروس کرونا فکر کنم بدشانسترینهای مدرسه معماری من و هیون هستیم که یک چینی سرماخورده وسطمان است.
خودش میگوید سرماخوردگی ساده است. هیون که ماسک میزند. ماسک n95! (خنده) من برای “یان” یک بسته دمنوش برده بودم که سردش شد بخورد، به عنوان تشکر مرا دیروز بغل کرد. هیون صحنه را دید و یک صلیب روی سینه خودش کشید. خندهام گرفته بود از این کارش. دیگر حالا نمیدانم کرونا دارم یا چی. اگر اولین ایرانی قربانی از کرونا بودم حداقل اسم پرنس جان داخل کتاب رکورد گینس میرود. یک افتخاری، چیزی، از تَه برای این ممکلت کسب میکنم دیگر. چشمک. از چینیها نترسید، اما مراقب باشید چینیِ دلتان ترک برندارد (چشمک)… تا بزودی…