صفحه اصلی فرهنگفرهنگِ رابطه عشق افلاطونی

عشق افلاطونی

نوشته پرنس‌جان
فرهنگِ رابطه

زاویه اول
می‌خواهم درباره عشق بنویسم. کوتاه. شاید با صراحت بیشتر. من وقتی کودک بودم، کودک که نه، کمی بزرگتر، نهایت مفهومِ عشق را بوسیدن لب‌های دختری می‌دیدم که می‌توانستم دوستش بدارم. مثلا اَوانی که ۵ ساله بودم. ۱۰ ساله که شدم، به آن بوسه، لمسِ تن و شانه کردن موها و چند کلام کوتاه عاطفی هم اضافه شده بود. یادم می‌آید ولی شوق ابرازِ حس بصورت نوشتن و گفتنی فصیح هنوز در من پرورده نبود. چیزی بیشتر نبود. ۱۸ ساله که شدم به آن خواهشِ تن هم اضافه شد. معاشقه. این که پوست تن‌اش را لمس کنم، سرش را روی سینه‌ام بگذارم و کلام و نوشتارِ عاطفی برای‌اش بنویسم. از اینجا می‌شود گفت تلقی‌ام از عشق خیلی نزدیک به آن چیزی بود که در جامعه وجود داشت. اما داخلش هنوز برای من بی‌فاصلگی (SEX) نبود. عجیب است نه؟ برای‌ خودم هم. دوست داشتم شعری عاشقانه بفرستم یا که به تن‌اش دست بزنم یا تا صبح در آغوش‌اش باشم. اما به این فکر نمی‌کردم که ورای معاشقه باید چیزی متفاوت‌تر انجام دهم. وقتی به ۳۰ سالگی رسیدم، در طول این ۳۰ سال تنها یک بار عاشق شده بودم. عشقی که پیش از اوج وصال به حضیض پایان رسید. خراب شد. پس هیچ وقت نفهمیدم اگر عاشق شوم دقیقا چه تجربه‌ای Practical خواهم داشت. عشق هنوز برای‌ام یک مفهوم بود که درباره‌اش فکر می‌کردم.با این وجود در معرض صدها تجربه در میان دوستان و آشنایان و حتی مطالعه پرونده کیس‌هایی که پیش روان‌شناسی که کار می‌کردم (دکتر مجد) بودم. بینشی برای خودم پیدا کردم. درست یا غلط.

از ۳۰ سالگی به بعد چیزی آرام آرام درباره مفهوم عشق در من شکل‌گرفت. شاید همه چیز با یک سئوال از خودم شروع شد. آیا عاشق شدن اصولا اتفاقی اَمن است؟ اینجا مهم نیست چقدر شیرین است. چقدر ضروری است. یا که چقدر دردانه زیباست. آیا عاشق شدن برای ما Safe است؟ امروز به عنوان یک آدمِ ۴۰ ساله فکر می‌کنم عشق زیباترین پدیده‌است که می‌تواند برای یک انسان رخ‌دهد بی‌انکه او بداند این پدیده عاطفی همان‌قدر فلج کننده و خطرناک است به‌جای‌اش. اکوسیستم عشق از نظرم این است که وقتی در معرض‌اش قرار می‌گیریم شیرینی و فریبایی‌اش را زود نشان می‌دهند، اما اگر یک عشق اشتباه باشد، دیرتر، یا خیلی دیرتر خاصیت‌اش می شود تباه کنندگی روح و آرامش آن‌که بدان دچار شده. مثل یک شیرینی بسیار خوشمزه‌ای که وقتی قورت‌اش می‌دهی، احتمال دارد آن پایین سیستم گوارش‌ات را بهم بریزد. عشق زیباست، اما فرآیند عاشق شدن از نگاه من بی‌اندازه موذی است. گاهی خطرناک است. هرچند گریزی نیست برای اکثر ماهایی که دوست داریم دست‌کم یک‌بار عاشقانه ما را انتخاب کنند یا که عاشقانه کسی را انتخاب کنیم اما مفهوم عشق دقیقا همین است! حتما زیبا اما شاید ویران‌کننده. حتما دل‌انگیز اما شاید گمراه‌کننده. عشق از نظر من، خطرناک‌ترین قمار روی زیباترین میز جهان است.

زاویه دوم
شما وقتی ادبیات فارسی را می‌خوانید، یا ادبیات فرانسه، اصلا اکثر آثار ادبی جهان را، نویسندگانی از شاعر تا نویسنده آمده‌اند زیباترین تصاویر را در قالب کلمه و شعر از عشق نشان داده‌اند. هیجان‌انگیزترین، دلبرانه‌ترین و خیال‌آمیزترین داستان‌واره‌هایی که در ذهن‌شان گذشته. این یک روی قصه است. اما با دقت متوجه می‌شوید آن‌ها درباره عشق خود یا شخصیت اصلی نوشته‌شان (Protagoniste) به کسی حرف زده‌اند که او لزوما در جریان نیست. در ادبیات عاشقانه جهان به ندرت نشانی از دو طرفه بودن عشق می‌یابید. البته هست هرچند کمتر. این طور به نظرم می‌آید که در ادبیات جهان، اکثر مواقع، تجلیل و بزرگداشتِ از زیباییِ عشقی شده که در اصل “شلیک تیر به پای خود” است. یک عشق یک طرفه بدون در نظر گرفتن تبعات‌اش. یک عشق یک طرفه بدون اطمینان از این که ما هم برای او به همین اندازه دوست داشتنی و معشوق هستیم؟ یک عشق احتمالا نا امن که در اغلب موارد چیزی در خیال و ذهن ادبیات‌نویس‌های جهان بوده است. موضوع ساده است، عشق دو سویه‌اش حتی Safe نیست و خواهم گفت چرا. اما یک طرف‌اش واقعا یک قمار بدون بازگشت است. اگر کسی آن را ببرد، که بی‌اندازه شیرین برده. اگر ببازد، تا سال‌ها بر زندگی‌اش تاثیری تلخ خواهد داشت. مثل حرکت کردن با اتومبیلی سریع در اتوبانی پر از دست‌اندازهای عمیق و پیچ‌های مرگ‌بار بدون هیچ کمربندی ایمنی است. کسی نمی‌داند به مقصد می‌رسیم یا یک جایی آن میانه چپ می‌شویم. عاشق شدن و آن‌ها را آشکار کردن به نظر من شجاعانه‌ترین سفرِ خطرناک یک انسان در طول زمان است.

زاویه سوم
میراندا جولای یک کتابی دارد با عنوان ” No One Belongs Here More Than You”، کتابی که برنده یک جایزه ارزشمند هم شده. در جایی از کتاب‌اش مرقوم می‌کند “بیشتر آدم ها دوست دارند با افرادی هم قد و اندازهٔ خودشان رفیق بشوند، شاید به این خاطر که موقع معاشرت گردن شان اذیت نشود. ولی می دانید، اتفاقا اگر موضوع عشق و عاشقی در میان باشد موضوع فرق می‌کند چون در آن حالت، تفاوت سایز خیلی هم به نظر طرفین جذاب می‌رسد! احتمالا معنی‌اش این است که من همه جوره با تو کنار می‌آیم” با خودم فکر می کنم این حرف که میراندا نوشته، این عبارتِ “من همه جوره با تو کنار می آیم”، زیباترین عبارت سال های اول خیلی از عاشقانه‌ها و مسخره‌ترین عبارت پایان همان عاشقانه‌ها. این طور نبوده؟

این نکته مهم دیگری است. ما وقتی عاشق می‌شویم به Balance بی‌توجه می شویم. همان قانون تعادل. خود پرواز عشق را روی برج کنترل دائم رصد می‌کنیم، اما به پدافندهای مخفی آن اطراف که می‌توانند پرواز ما را هدف قرار بدهند حواس‌مان نیست. یعنی از هیجان و ذوق حواس‌مان به کل محیط نیست. بنابراین پروازهای عاشقانه خصوصا در سرزمینی که حتی رئیس‌جمهورش فقط “جمعه عصرها” حقایق را می‌فهمد بیشتر هم خطرناک است.(چشمک) مثلا خیلی پیش می‌آید یک دانشجو به یک استاد احساس عاشقانه پیدا می‌کند. چیزی ورای کراش داشتن (Having crush) به او. دانشجو عاشق سواد و Dominant بودن استاد در موضوعی می‌شود اما نمی‌داند خودش (به عنوان یک دانشجو) برای آن استاد می‌تواند یکی مثل بقیه باشد. اغلب شروع به فانتزی سازی می‌کند. گاهی حتی شروع به فکر کردن به چگونه نزدیک شدن می‌کند برای نشان دادن این عشق. ما نمی‌دانیم. حتی استاد قصه ما ممکن است از عشق آن دانشجو استقبال کند، بپذیردش اما، اما، مهم این است که این عشقی تا مدت‌ها دو طرفه نیست، عشقی نیست که فرآیند شکل گرفتن آن تقریبا هم زمان از دوسوی ماجرا شروع شده باشد. نتیجه این‌که ممکن است این پکیج عشق بسیار زیبا باشد اما قطعا Safe نیست. و چون بالاخره استاد یک روزی می‌فهمد Balance در سواد و فهم و سن وجود ندارد میان او و دانشجو، احتمال این که شخصی باشد که این عشق را کدر و خطرناک کند بسیار است. نمی‌شود گفت باید عاشق کسی در “سطح”، “اندازه” و “شرایط” نزدیک خودمان بشویم. از هوش و ذکاوت و سواد گرفته، تا ثروت و سطح اجتماعی و تفاوت شغل همه، همیشه مهم‌اند. واقعا نمی شود آن حرف را گفت اگر خاصه آن عشق از داخل یک فرآیند آرام آرام بیشتر دوست داشتن نیامده باشد و عشق‌های یک‌هویی و هورمونی هیجانی باشند. “جزئیات” در معماری خدا است، اما در یک عشق، می‌تواند شیطان باشند. می‌شود گفت باید مراقب بود که چنین عاطفه شدید به کسی که با او Balance نداریم بیشتر می‌تواند خطرناک باشد تا با سرانجامی خوش دوخته شود. پس برای عاقبت‌اش باید آماده بود یا مسیرش را به دقت کنترل کرد تا به جای ناامید کننده‌ای نرسد.

زاویه چهارم
خوب، حالا می‌خواهم چه بگویم. ما داخل هر دهه از زندگی‌مان به “عشق” یک جور نگاه می‌کنیم. و داخل آن جعبه عشق چیزهای متفاوتی داریم. جعبه عاشقانه یک دخترخانم ۲۳ ساله داخل‌اش چیزهایی هست که برای همان دختر خانم در ۳۵ سالگی داخل آن جعبه با چیزهایی دیگر عوض شده باشد. خوب هرچند من از یک جایی به بعد از عشق فرار می‌کردم اما یک جعبه ذهنی عاشقانه با خودم داشتم. در ۲۵ سالگی بزرگترین عنصر داخل این جعبه برای من یک “معاشقه جسمی” بود. این که تن من مالِ او باشد، تن او مالِ من. ۱۵ سال بعد، در ۴۰ سالگی، اما داخل این جعبه مهمترین عنصر برای‌ام “آرامش گرفتن” بود. جای این‌ها هر چند سال عوض یا چیزهایی جدید می‌آید به داخل‌اش. یعنی این که اگر این پدیده عاطفی به من هیچ نمی‌داد و اما یک احساس آرامش و امنیت قوی می‌داد برای‌ام کافی بود. حالا شاید انسان ۵۰ ساله بشود چیزی دیگر داخل این جعبه برای‌اش خیلی مهم شود. من نمی‌دانم. اما این هم نکته مهمی است که وقتی انسان‌ها با تفاوت سنی مثلا وارد یک رابطه عاشقانه می‌شوند، فارغ از یک طرفه یا دو طرفه بودن‌اش، این مهم است آن‌ها عناصر داخل جعبه عشق‌شان را چطور چیده‌اند. با هم Match هست؟ وقتی دختری ۲۰ ساله که “هیجان” عاشقانه درجعبه‌اش خیلی مهم باشد، عاشق مردی شود که “بی‌فاصلگی جنسی” عنصر مهم عاشقانه‌اش باشد خوب Something wrong. چون به قول میراندا جولای اولش با همه چیز هم OK هستند، اما وقتی به جعبه‌های هم دسترسی پیدا کردند تازه می‌فهمند چه دنیای بعید از هم دارند.

زاویه آخر
و نکته آخر که به نظرم می رسد چرایی عاشق شدن است. اغلب عشق‌ها به نظرم دلیلی موجه ندارند. من از این مدل عشق‌ها زیاد دیده‌ام. ما فکر می‌کنیم این طور است که مبنای همه عشق‌ها چون هم است و اما نیست. مثلا دختری که در خانواده‌ای هست که پدر و مادرش به او توجه کافی نمی‌کنند به سادگی ممکن است شیفته پسری شود که به او توجه می‌کند. خوب Support اش می‌کند. دقیقا وقتی هنوز معلوم نیست توجه آن پسر برای چه هست ممکن است دختر به یک عشق دچار شود و برای‌ آن پسر دوتا دوتا قدم بردارد. آیا این عشق Safe است؟ در اغلب موارد نه. چون کمبودی در جایی هست. این کمبود مثل کاندومی که داخل فوت کنید و قدر بادکنک شود بزرگِ غیرعادی شده، و دلیلی برای پیش آمدن این عشق شده، نه لزوما این که آن پسر را می‌شود عاشقانه دوست داشت. من اسم این مساله را می‌گذارم “خطای ریشه”. یعنی خیلی اوقات ما به دلیل این‌که چیزی تلخ در ما ریشه کرده، به دنبال ما به ازای جبران کننده‌اش در رفتار کسی در بیرون هستیم. دنبال یک شیرین کننده هستیم. شکر مصنوعی. ساخارین روانی. اگر جبران آن را به غایت در کسی ببینیم به این عشق می‌رسیم.

تا به حال تجربه کرده‌اید که کسی را در گذشته عاشقانه دوست داشته‌اید، رابطه تمام شده، سال‌ها گذشته، بعد وقتی درباره‌اش فکر می‌کنید از خود بپرسید اصلا چرا من عاشق چنین کسی شدم؟ یا که مگر این آدم داغون چه داشت که این‌طور عاشقانه برای‌اش می‌مُردم. علت را پیدا نمی‌کنیم. علت هست، شاید هم می‌ترسیم صادقانه ریشه‌اش را زیر مایکروسکپ بگذاریم. ما عاشقانه او را دوست داشتیم چون او نیازی یا کمبودی را در ما برطرف می‌کرد یا کمک می‌کرد که فراموش کنیم. “نیاز به توجه”، “نیاز به رفاه”، “نیاز به فهمیده شدن” ، “نیاز به گم شدن در یک دنیای جدید”، “نیاز به پناهندگی روحی” و …

خوب واقعیتش خیلی چیزها درباره عشق می‌شود گفت. از زاویه‌های متفاوتی می‌شود نگاه‌اش کرد. اما مهم است که ما درباره “روان‌شناسی” عشق بسیار بدانیم. درباره “شیمی عشق” هم، این که از لحاظ هورمونی یا نورولوژی چرا عشق در بدن ما اتفاق می‌افتد. دقت کنیم که منبع‌مان برای نگاه دقیق‌تر به اکوسیستم عشق تنها ادبیات شفاهی و نوشتاری جهان نباشد. شعرا بیشتر عشق را تلخ یا بسیار زیبا نشان می‌دهند برای این‌که شعر‌شان قرار است فروخته شود یا وایرال شود. شعرا یا نویسندگان متن‌های عاشقانه اتفاقا اغلب عاشقان و افرادی با رفتار عاطفی درست نبوده‌اند. Loser بوده‌اند و با نوشتن آن را جبران کرده‌اند. این خاطرتان باشد. ما اما بهتر است انواع آن را از هر زاویه‌ای بدانیم. دیدِ “روان‌شناسی” به عشق، دیدِ “علم پزشکی” به عشق و دید “ادبیات”. هر سه را باهم در یک بستر بخوابانیم تا بتوانیم درباره این پدیده عمیق‌ترفکر کنیم. حالا بعد نیایید بگویید این تشویق Threesome بود. (چشمک) مهم است که به قدری از تحلیل برسیم که خودمان بفهمیم دچار یک عشق هورمونی هستیم، یا عشق موقعیتی (روانی) یا عشقی پایدار و واقعی به خاطر لایق بودن آن فرد به معشوق بودن.
جالب‌تر این که بعضی عشق‌ها اصلا امروز پذیرفته شده نیست. ولی هست. واقعیت دارد. مثل عشق افلاطونی (Platonic love). مولانا شاعر مشهور، به شمس، استاد معنوی‌اش عشقی افلاطونی داشت. عشقی که در آن فردی آنقدر شیفته دیگری می‌شود که همه‌چیز می‌گردد. عشقی که البته در آن بی‌فاصلگی نیست. مولانا می‌گوید آنجا که “تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی”. روایتی تایید نشده هست که شورانگیزترین دیدارهای این دو مثلا زمانی بود که مولانا و شمس در یک اتاق چندهفته تنها بودند. بیرون نمی‌آمدند. حالا کمبود وایتامین D به خاطر آفتاب ندیدگی و کجا جیش کردن این گرامیان به کنار، حتی غذای این‌ها را دم درب می‌گذاشتند و این دو بیرون نمی‌آمدند. ایشالله که عشق افلاطونی بود البته. حالا ما می‌دانیم در پزشکی که وقتی ورزش می‌کنیم برای لاغری تا کالری بسوزانیم و لاغر شویم این کالری به صورت گاز (دی اکسید کربن) و آب از بدن ما دفع می شود. این عشق افلاطونی و البته یک طرفه در مولانا نسبت به شمس خروجی‌اش شورانگیز‌ترین و بکرترین غزلیات جهان شد. هم Safe بود. هم خیلی بد سرانجام نبود. و هم نتیجه‌اش خلق یکی از ارزشمندترین و تحسین‌برانگیزترین آثار ادبی جهان شد. اما می‌خواهم بگویم که چطور زمانه حتی نگاه ما را به عشق‌هایی که در روم باستان یا ایران قدیم خودمان وجود داشت تغییر داده است اما بدون تغییر همچنان ملاک ما درباره یک عشق این است که خوب خروجی‌اش چه بود؟ حساس رضایت از آن، یا پشیمان بودن از آن. مولانا که پشیمان نشد.خوب من امیدوارم شما هم یک عشق عالی داشته باشید و عالی پیش برود و هرگز حتی اگر روزی به وصال نرسید پشیمانی در آن نباشد. عشق از نوع عالی و دلبرانه‌اش باشد. به نظرم حتی اگر به یک نقطه نرسد ارزشمند است این سفر احتمالی کوتاه. تلخ‌ترین عشق، عشق اشتباهی یا عشق به یک آدم اشتباهی است. حالا این ها که نوشتم نظر من است. ممکن است اشتباه هم باشد. انشالله که همه در بیمه حضرت مولانا هستیم. چشمک

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه