صفحه اصلی قلم رنجه شگفتی آیووا

شگفتی آیووا

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

دشمن که به تو ضربه‌ای سهمگین می‌زند، ضربه‌ای از روی یک فکرِ خودخواهانه نه بالغانه، از روبرو به تو حمله نشده. اینجا، قاعده‌ی یک پاسخ شرافتمندانه دیگر کار نمی‌کند. حال؛ وقتی قدرت نداری او را در جنگی برابر شکست دهی، تعجیل دومین و خشم سومین دشمن است. صبوری، آغازِ هوشمندی است. می‌شود او را بی‌اعتبار کنی. به اتاقِ فکرش نفوذ کنی. و به زیر ستون‌های خیمه آینده‌‌ای که بدان مطمئن شده شبانه موریانه بریزی. هرکاری جز این، وقتی در میدان ضعیف‌تری، از تو یک جنگنده‌یِ احمقِ خوش‌خیال می‌سازد.

وقتی ارتش قدرتمندی نداری که ارتش یک فرمانده‌ی دیوانه را به عقب برانی، به دنبال سربازهای ناراضی، در جستجوی فرماندهان خسته‌ی او باش. آن‌ها به گذر زمان برای‌ات بازی خواهند کرد اگر، اگر صبور، ثروتمند و صاحبِ نیرنگی مرموز باشی. پیدای‌شان کن، آن‌ها را مال خودت کن. در اتاق فکرش چشم و گوش بِکار، و به زیر نقشه‌های جنگ‌اش آب جاری کن. او را به اطرافیان و مشاوران‌اش سخت بدگمان کن. آنقدر که همه وفاداری به فرمانده را حماقت ببیند. تنهای‌اش کن. تنهای‌اش کن. تنهای‌اش کن. نیرنگِ مثل شراب جا افتاده، گاهی از هزاران سلاحِ تیز ویرانگرتر است.

از کالبدت بیرون بیا. آنقدر چون او فکر کن تا ترس‌هایش را یک به یک بشناسی. حتی قوی‌ترین قلعه ها، از درون ساده‌تر سقوط می‌کنند اگر کسی باشد که قفل “دربِ بزرگ” را برای تو بگشاید. و قفل درب بزرگ، رازهای مگوی او است. رازهایی که هراس دارد تو بفهمی. جهان بفهمد. فهمیدنِ تو آن ارتشی است که از آن بیم دارد. آن‌گاه با رازهایی که چون گوهر در جعبه صبوری ات ماه‌ها چیده‌ای، ترس‌هایش را یکی یکی شکار کن. انتقامی سخت یک انتقام در “ساعتِ دیر” است. و ساعتِ دیر، یعنی آخرین زمانی که اطمینان داری برای آن فرمانده‌ی دیوانه دیگر فرصت هیچ جبرانی نیست. دیوانگی را با نیرنگی پیچیده پاسخ بده، این تنها راه پیروزی تو است وگرنه، به زودی تمام خواهی شد!

امروز شنبه، ۸ فوریه سال ۲۰۲۰ است. یک آب میوه‌ای پیدا کرده‌ام به اسم Prune. عاشق‌اش شده‌ام. یک طعم ملسِ خاص، شیرینیِ اندک و یک رنگ شراب گونه دارد. این طور شد که داخل استودیوی معماری بودم که یکی از دوستان دختر همکلاسی‌ام با دیگر دخترها می‌‌گفت پزشک‌اش توصیه کرده آن را در طول بارداری‌اش بنوشد. باردار که نیستم. کنجکاو شدم اما آن را بخرم. امتحان کنم. زودتر از خودش از Amazon سفارش دادم. رسید. نوشیدم. عجب چیزی. یک بسته ۶ تایی دیگر سفارش دادم. گویا آن را به زنان بارداری پیشنهاد می‌کنند که دچار یبوست‌اند. حالا کار به دلیل تجویزش ندارم، خوشمزه است. راهی هم باز کرد خوب می‌شود ارزش افزوده‌اش. نیکی و پرسش؟ Prune، دوستت دارم.

دیروز یک روز کاری شلوغ بود. سه جلسه کاری پیش آمد با سه مشتری. یکی برای طراحی یک رستوران، یکی برای طراحی یک سالن ورزشی، آخری یک خانواده ثروتمند اهل فلوریدا که می‌خواهند در ساحل مالیبو (Malibu Beach) ویلایی برای‌شان ساخته شود. در این جلسه‌ها معمولا صورت برداری، پاسخ به سئوال یا توضیحی درباره متریال‌ها می‌دهم. یا پورتفولیوی شرکت را به آن‌ها نشان و توضیح می‌دهم.

استودیوها یا شرکت‌های معماری در امریکا دو سایز معمول‌اند. استودیوهای بزرگ، استودیوهای کوچک. اگر در بزرگ‌ترها به عنوان یک معمار استخدام شوی، بیشتر به تو کاری در تخصصی خاص داده می‌شود. مثلا مسئول تحقیقِ Material می‌شوی، دیزاینر پله یا مسئول جلسه گذاشتن با مشتری و عقد قرارداد. قبل‌تر Lighting Design با من بود، این اواخر بیشتر مشاوره طراحی به مشتری‌ها دادن و ایده‌های آن‌ها را طرح کردن. چون افراد معمار در این شرکت‌های بزرگ بین ۴۰-۵۰ تن هستند. اما زمانی که در استودیوهای کوچک ۱۰-۱۲ نفری استخدام می‌شوی محدوده کارهایی که به تو محول می‌شود خیلی‌بیشتر و گسترده‌تر است. طراحی و کارهای عملی و … را باهم انجام می‌دهی. هرکدام مزایای خودش را دارد. در استودیوهای بزرگ تو کاری را تخصصی‌تر و متمرکزتر فرا می‌گیری و در عین حال تجربه مشارکت در پروژه‌های بزرگ بین المللی یا ملی را پیدا می‌کنی. در استودیوهای کوچکتر توانایی‌های متفاوتی یاد می‌گیری، درآمدت نیز بیشتر است اما ممکن است پورتفولیوی‌ شغلی‌ات خیلی پربار نشود…

برای عوض کردن حال مادر، ایشان را به چند گالری هنری در سانتامونیکا بردم. مادر خیلی روحیات هنری ندارند. جز این که اهل جمع کردن عتیقه باشند. با خودم فکر کردم شاید دعوت‌شان به محیط‌هایی که پر از رنگ و زندگی و خلاقیت هستند برای روحیه‌شان مناسب باشند. در یکی از همین گالری‌ها با یک عکاسی آشنا شدم. فهمید معماری می‌خوانم. گفت دوست دارد به ایران سفر کند برای عکاسی از بناها و مردم. اگر بشود همین تابستان. قبل‌تر پروژه‌ عکاسی در افغانستان را داشت. اسم‌اش lynsey بود. کارت‌اش را داد. اما دنبال دردسر نمی‌گردم. بهتر است باعث و بانی سفر هیچ شهروند امریکایی به ایران نشد.

مادر از یک تابلو عکاسی پرتره خیلی زیبا و بسیار بزرگ از یک دخترکِ روستاییِ کامرونی خیلی خوششان آمد. یواشکی قیمت کردم. گفتم سورپرایزشان کنم. اما گفتند ۹ هزار دلار. خوب خودم بروم کامرون عکس بگیرم و برگردم که ۲ هزارتا برای‌ام آب می خورد! در گالری بعدی از یک مجسمه برنز خوششان آمد. یک تندیس از پایین‌تنه نیمه عریان یک خانم بود که شالش از سرشانه‌ها تا روی پاهایش لغزیده بود. یک جفت هم داشت. مردی نیمه برهنه. خودم هم خوشم آمد حقیقتش. شاید آن را برای مادر بخرم. در روم قدیم تندیس مجسمه‌های مردان در خیابان‌ها، خیارآویزهایی اغلب کوچک و جمع و جور داشتند. برخلاف اعراب، رومی‌ها خیارآویز کوچک را نشان قدرت فرزند آوری و روحی بیشتر مرد می‌دانستند. حالا من اگر از این رومی مردانه تحسین کنم، شما تا ف فرحزاد برای خودتان می‌روید. خیر، نظر رومی‌ها برای من فقط محترم است.

هیون امروز کچل‌ام کرد. هر وقت یک اتومبیل جدید Lease می‌کند حتما باید دوستان‌اش را با آن داخل شهر دوردور بگرداند. الهی عزیزم. می‌داند از BMW بدم می‌آید، اما سوار می‌کند که خوبی‌هایش را داخل چشم‌ام فرو کند. (لبخند). اصلا همین که با انگشت روی داشبورد BMW می‌زنم و صدای قوطی خالی می‌دهد یک هیچ این اتومبیل برای‌ام عقب است. برای یک روز قرار گذاشتم. گفتم که با الکس می‌آیم. تشکر کرد و به الکس گفتم و اما گفت نباشد! پرسیدم چرا؟ گفت هیون که دوست او نیست که قرارهای سه نفره می‌گذارم. نمی‌دانم این ها چرا باهم جوش نمی خورند. شاید هم خطا از من است. از وقتی که به هیون نزدیک شده‌ام الکس از این واکنش‌های تدافعی زیاد دارد. حرف الکس شد! یک پرفیوم خریده از داخل یک حراجی. اینقدر بوی این عطر بد است، اینقدر بد است که حد و اندازه ندارد. انگار که سبزی جعفری را داخل یک کاسه با پنیر هاون کنید، سس خرسی بریزید، کمی هم به آن آب لیمو بزنید. یک چنین چیزی واقعا.

بوی تن خیلی مهم است. نه تنها بوی خوش، بوی تمیزی. خصوصا برای آنجاها که دست و پا خم می‌شود. حتی آن پایین‌مایین‌ها. گوشه‌ها، گردنه‌ها، نقطه کورها. آنقدر که حتی خیال می‌کنم بوی خوش از خوش‌لباسی یک مرد به مراتب بیشتر به چشم یک خانمِ دقیق و متشخص می‌آید. هنوز منقرض نشده نسلی از ما آقایان که نمی دانیم “تمیزی”، “مرتبی” و “خوش بویی” می‌تواند در رابطه با یک خانم Game Changer باشد. قاعده اما ساده است. هلو برو تو گلو. گونی بپوش، اما تمیز و خوش‌بو باش. مرحله اول را Pass کرده‌ای. چون آنچه آخر می‌ماند بیشتر این تمیزی و بوی مسحور کننده عطر است نه تیپ‌ات. خانم‌ها باگوش‌هایشان عاشق می‌شوند، اما در واقعیت بینی‌‌شان ۵ سانت جلوتر است.

از آن بدتر ما مردهایی که روی کثیفی‌مان، بوی عرق مان، پرفیوم و اسپری می‌زنیم. مگر چیز کیک است که لایه لایه روی‌اش را می پوشانی؟ مثل این معمارهای ویلاهای قزمیتی شمال که نمای کارشان سبک رومی است، داخل که می شوی خودِ حسینیه جماران است. بوی تمیزی دادن مهم است. بینی ما مردها خیلی نمی‌فهمد مادر نهار چه درست کرده، سئوال می‌کنیم. اما بینی مادر می‌فهمد ما امروز با یک دختر بوده ایم یا نه، تازه نمی‌پرسد. حال من این مام را رولتی بمالم روی عرق‌ام. پرفیوم پیس پبس بپاشم رو تن حمام نرفته‌ام.

انتخابات ۲۰۲۰ امریکا را به قدر وقت آزادم پیگیری می‌کنم. افتضاح غیرقابل باور رای‌گیری ایالت آیووا برای دمکرات‌ها بهترین هدیه‌ی الهی برای پرزیدنت ترامپ بود. قصه اما این است. انتخابات امریکا یک Timeline دارد. درباره‌اش جدا خواهم نوشت. سه مرحله بزرگ است برای یک سال. یک بخش اولیه به اسم Caucus system دارد. نقطه شروع‌اش. اینجا هنوز همه مردم رای نمی‌دهند. افراد سیاسی‌تر رای می‌دهند. افراد فعال در احزاب (که ثبت‌نام اداری کرده‌اند) در یک روز خاص حاضر می‌شوند تا درباره کاندیداهایی که قابلیت ماندن در این رقابت را دارند رای‌گیری کنند و کم‌شانس‌ها را از سینی برنج‌شان جدا کنند. این ها شاید ۵۰۰۰ نفر هم نشوند. اغلب این افراد در حزب بسیار فعال‌اند. بیشتر بالای ۴۰ سال هستند. کاکِس سیستم، از ایالت آیووا (Iowa State) آغاز می‌شود. چون اولین نقطه شروع است بار روانی و استراتژیک فراوانی دارد نتایج در آن بر روی آینده انتخابات آمریکا‌.

بعد از این رقابت‌های اولیه کمی بعد آغاز می‌شود. امسال از ایالت نیو هَمشایر (New Hampshire State) به آن رقابت‌های مقدماتی یا U.S. Preseidental Primaryنیز می‌گویند که داخل هر حزب، چند کاندیدا به رقابت می‌پردازند. از اینجا همه چیز جدی‌تر می ‌شود. تا اینجا دو حزب دمکرات و جمهوری‌خواه به جنگ هم نمی‌روند. داخل این مرحله اولیه افرادی که می‌دانند شانسی ندارند یکی یکی کنار می‌روند با آنچه نظرسنجی‌ها به آن‌ها می‌گوید. مثلا دوتا می‌ماند. بعد یک جلسه مهم برگزار میشود به اسم National convention. برای چه؟ تا داخل آن بزرگان هر حزب تصمیم بگیرند فقط یک نفر نماینده‌شان برای رقابت فینال باشد. این در فاصله شهریورماه تا مرداد آینده مشخص می‌شود.

حزب جمهوری‌خواه خودش را زحمت نداده، همان پرزیدنت ترامپ را به عنوان کاندیدای نهایی تلویحا انتخاب کرده، هرچند شاید مناظره‌های قبل فینالی هم جمهوری‌خواه‌ها (Republican) برگزار کنند که البته نمایشی خواهد بود و به نفع پرزیدنت ترامپ برای مرور برنامه‌های موفق‌اش و نشان دادن قدرت‌اش. هرچند دمکرات‌ها سه کاندیدای مدعی داخل‌شان دارند.
 
آقای جُو بایدِن، که قبل‌تر معاون پرزیدنت اوباما بود و روحیات و برنامه‌هایی شبیه به او دارد.
آقای بِرنی سَندِرز، با روحیات چپ و دشمن خصوصی سازی زیاد، که روحیاتی شبیه به هیچ کس ندارد.
خانم الیزابت وارِن ، که یک چیزی بین دو نفر بالاست، و بیشتر دوست داشتنی است تا صاحب برنامه.
 

 
ایالت آیووا، اولین ایالتی است که آغازگر ماراتن انتخاباتی امریکاست. گاهی یک ایالتِ رمال هم است. یعنی در تاریخ انتخاباتی آمریکا، در اغلب مواقع، افرادی از دو حزب که در Caucus system این ایالت بیشترین رای را آورده‌اند با احتمال زیاد از حزب خود رئیس جمهور شده اند. البته در این مرحله کسی با کاغذ رای نمی‌دهد. اتاق‌هایی تقریبا بزرگ انتخاب می‌شود و افراد با پا و نشستن روی صندلی رای می‌دهند و بعدها خواهم گفت به شکل. چیزی شبیه به لی‌لی و گرگ‌ام به هوا نیست البته. لبخند

جمهوری‌خواهان و دمکرات‌ها در کاکِس سیستم جدا برای خود رای گیری مقدماتی می‌کنند. اولین نتایج در آن، بسیار بسیار مهم است. ترامپ از میان جمهوری‌خواهان با قاطعیتِ کسب ۹۷% آرای برنده شد. در پوست‌اش نمی گنجید و تا صبح تِق‌تِق توئیت می‌کرد. در بیست سال اخیر کمتر رئیس جمهوری چنین نتیجه قدرتمندی در میان جمهوری‌خواهان کسب کرده. اما در حالیکه چشم همه روی این مساله متمرکز بود که از این سه دمکرات به ظاهر محبوب کدام‌شان پیروز می‌شود و می‌تواند دو حریف قدرتمند دیگر را کنار بزند اتفاق خارق ‌العاده‌ای پیش آمد! یک فرد دمکرات به اسم ” پیت بوتجج ” که تقریبا یک کاندیدای بسیار جوان ناشناخته است و هیچ وقت در نظرسنجی‌ها امتیاز بالایی نیاورده بود، از همه این سه تن جلو زد و انتخابات آیوا را با ۲۶% اکثریت آرا برد!

نکته آنجا بود که نتایج نظرسنجی‌ها (Polling) بسیاری از موسسات و شبکه‌های تلویزیونی می‌گفت جو بایدن بالاترین رای را در آیووا می‌آورد، و این کاندیدای جوان حتی نفر هفتم هم نخواهد بود! اما امید اصلی دمکرات‌ها جوبایدن، Gut punch شد، چهارم شد، و به فنافی‌الگاه رفت. اما این فقط یک شگفتی نبود. یک افتضاح برای دمکرات‌هایی بود که اعتقاد داشتند سه کاندیدای قدرتمند و محبوب برای مقابله با پرزیدنت ترامپ دارند حال آنکه فعالان حزب در آیوا آن سه را به تخمه آفتابگردان‌شان هم حساب نکردند. نکته بعد این که در حالی ترامپ علی‌رغم همه آبروریزی و خرابکاری‌های خارجی اخیرش، و پس از استیضاح، ۹۷% آرای فعالان سیاسیِ حزب جمهوری خواهان را به خود اختصاص داده است، که هیچ کاندیدای دمکراتی هنوز نتوانسته حتی ۳۰% آرای متعلق به اعضای جناح‌اش را شکار کند. به معنای ساده‌تر، آنقدر که فعالان سیاسی داخل انجمن جمهوری‌خواهان به یک کاندیدا اعتماد و تمرکز دارند، انجمن دمکرات‌ها هنوز بلاتکلیف و دو به‌شک‌اند و این اصلا سیگنال خوبی برای ما تحلیل‌گران نیست. از آن بدتر، اشتباهاتی بود که دمکرات‌ها در سیستم رای‌گیری‌شان داشتند و نتایج بسیار دیرتر اعلام شد. آنقدر که این شائبه به ذهن‌ امریکایی‌ها متبادر شد که می‌خواهند رای‌های پیت بوتجج را کم کرده، به برنی سندرز یا جوبایدن اضافه کنند تا چیزی نزدیک به نتیجه نظرنسجی‌ها (Polling) حاصل شود.

پیت بوتجج سه خصوصیت مهم دارد که رای آوردن او در جامعه مذهبی و محافظه کار آمریکا خصوصا مردم متعصب و سفیدپوست آیووا بسیار عجیب است. جوان بودن‌اش (۳۸ ساله)، شایعه دوجنس‌گرا بودن‌اش و تجربه کافی سیاسی نداشتن‌اش (کمی بیشتر از ترامپ البته). البته پیت، به خاطر پیشینه نظامی‌اش و سال‌ها کار اطلاعاتی در افغانستان و پاکستان بیشتر می‌شناسد. فارسی و دری و تاحدی روسی را به خوبی می‌داند و پسرمان اما رو نمی‌کند.

سئوال مهم اما اکنون این است که آیا اتفاق رای گیریِ آیووا یک استثنا بود یا در ادامه مارتن انتخاباتی دمکرات ها در مرحله دوم یا Primary، این فرد جوان می‌تواند آن سه نفر را همچنان کنار زده، کاندیدای شگفت‌انگیز دمکرات‌ها برای مبارزه با پرزیدنت ترامپ شود؟ هنوز نمی‌دانیم. اما یادمان باشد اکثر نظرسنجی‌های ۴ سال پیش از رقابت هیلاری و ترامپ نیز کاملا اشتباه از آب درآمد. هرتحلیل زودهنگامی می‌تواند کم‌تجربگی باشد.

فارغ از این که من نیز متعلق به انجمن و حزب جمهوری‌خواهان هستم و ممکن است Bias فکری داشته باشم اما تا این لحظه ما تقریبا هیچ دمکرات با برنامه و کاریزمای قدرتمندی برای غلبه بر ترامپ روی میز بازی نداریم. رویکرد افرادی چون من، مثل شرکت نکردن در رای‌گیری امسال برای رای ندادن به ترامپ به نشانه اعتراض به تصمیمات‌اش علیه ایران است اما شاید زمان تغییرات زیادی به این معادله بدهد و دمکرات‌ها با یک جهش معجزه وار ترامپ را شکست بدهند ،خاصه بعد از آن اتفاق احتمالی “ساعتِ دیر”…

… با هیون درباره احساس‌اش از مهاجرت حرف می‌زدیم. از وقتی واتس‌آپ نصب کرده مدام صوت می‌گذارد و درد و دل می‌کند. ده‌سالی است به امریکا آمده. به واسطه خواهرش. هنوز اما به او پاسپورت امریکایی نداده‌اند. یک مهاجر مثل همه مهاجرهای پا در هوای کره‌ای دیگر که سعی کرده از کره‌جنوبی با شرایط اقتصادی ناامید کننده‌اش فرار کرده، در امریکا یک زندگی تازه را شروع کند. ناامید است اما. همه تلاش‌ام این که مانع شوم الکل زیاد بنوشد و مدام فکر‌های منفی کند. می‌دانم کارش درست خواهد شد. وکیلی خوبی برای‌اش گرفتم. من هیون را به‌قدر برادر دوست دارم. برای‌ او همه کار می‌کنم. چون انسانی تلاشگر و صادق است و از همه مهمتر، جزو معدود کسانی که هیچ وقت حس نکرده‌ام به خاطر شرایط‌ام یا Networkingام به من نزدیک شده. هرچند از بکگراند خانواده‌ام چیزی نمی‌داند. بهتر است نداند. الکس هم پسری خوب است اما شوربختانه تلاشگری در این دوست عزیزم هنوز ندیدم.

هیون جزو خیل عظیم مهاجرانِ ساده‌‌انگار به امریکاست که بسیار فانتزی گونه تصور می‌کردند این کشور، کشوری کاملا پذیرنده برای مهاجران است. امریکا سرزمین فرصت‌ها نیست، سرزمین فرصت‌شکارکن هاست. ساده‌تر این که بیشتر اوقات هیچ فرصتی درب خانه شما را نمی‌زند اگر خجالتی، بی‌دست‌و پاشید. برخلاف کانادا، که در آن زندگی کردن به مراتب راحت‌تر است، امریکا سرزمین سخت‌ترین و کشنده‌ترین رقابت‌هاست، حتی اگر یک متخصص خوب باشید.

قانونا بله، ایالات متحده کشوری پذیرنده مهاجرت هست هنوز، اما از لحاظ احساسی به ندرت غالب جامعه امریکا یک مهاجر را از خودشان می‌داند مگر آن مهاجر همه چیز را چال کرده، امریکایی بودن را Copy&Paste کند و پیروی سبک زندگی‌ اینجا باشد. در غیر این صورت همیشه فکر می‌کنید میان این مردم میهمان‌اید. از طرفی دیگر، ما امروز با جامعه بزرگی از مهاجرات Copy&Paste روبرو هستیم. آن‌ها که سعی می کنند ضبط‌صوت‌وار لهجه امریکایی حرف زدن را تقلید کنند (به این خیال خام که بیشتر پذیرفته و در جامعه حل می‌شوند)، مثل امریکایی‌ها لباس بپوشند، عادات غذایی پیدا کنند، کافه به دست بگیرند، روشنفکربازی‌های نمایشی بروز دهند، تفریحات‌شان را با آن‌ها منطبق کنند، و از اصالت‌و DNA فرهنگی‌شان صرف‌نظر کرده و شهروند جذاب برای زندگی کنار امریکایی‌ها باشند. هیون چون نمی‌خواهد وارد این بازی شود، یا که چون بلد نیست، احساس می کند داخل یک کپسول یک دهه تنها مانده. داخل امریکا است و اما کره‌ای زندگی می‌کند. این بلایی است که ترومای مهاجرت با انسان‌ها می کند.

بخشی از این جامعه مهاجر با فانتزی آمده، دهه ها بعد می‌فهمند مهاجرت چگونه آن‌ها را از زندگی راضی‌تر، اما انسان‌هایی ضعیف‌تر و گوشه‌گیرتر کرده است. هرچند بسیاری از آنها این را تکذیب می‌کنند یا نمی‌فهمند تنها به دو سبب. یا به همین زندگی قانع‌اند بدون حساب کردن صدمات روحی‌اش، یا قبول واقعیت برای‌شان از تماشای این اتفاق‌ها سخت‌تر است. هرچندحرجی برآن‌ها نیست. دنیا همین است. زندگی سراسر مبارزه برای کسب امنیت و رفاه است. هرکس چطور زندگی‌ کردن اش را خودش انتخاب می‌کند و ما حتی اگر تحلیل کنیم باید احترام بگذاریم.

ما انواعی از پذیرفته شدن در جامعه امریکا را داریم. نهایت‌اش این که بعد از یک دهه، اگر هوشمند باشید، با آن‌ها احساس راحتی خواهید کرد اما، این چیزی نیست که در ذهن اغلب آن‌هاست. یادتان نرود، این را به عنوان یک متولد و بزرگ شده امریکا می‌نویسم، نه فردی که امریکا را از داخل کانال‌های مهاجرت داخل تلگرام یا Google یا پس از چندسال به شما نشان می‌دهد. امروز حتی جامعه اسپانیایی‌تباری که سه نسل اینجا زندگی کرده، یا جامعه سیاهان آمریکا (با تاریخچه ۳۰۰ سال زندگی در امریکا) هنوز می‌دانند بخش مهمی از سفیدپوستان امریکایی آن‌ها را از خودشان نمی‌دانند. بدان‌ها محبت از بالا یا حس تحمل دارند. می‌دانند چگونه حقوق‌ها، فرصت‌های شغلی و ارتقای شغلی برابر ندارند.

به همین سبب اغلب سیاهان یا امریکای جنوی تبارها در شرایط مساوی اعتماد به نفس پایین تر و احساس جدی گرفته نشدن دارند نسبت به سفیدپوست‌ها در امریکا. هنوز سیاه افریقایی تبار واژه‌ای است که برای تحقیر سیاهان امریکا بکار برده می شود. خوب می‌توانید تصور کنید وقتی با یک شهروند رنگین پوست با سابقه سکونت ۲۰۰ ساله چنین معامله روانی دارند، با یک مهاجر تازه آمده چه میزان تطبیق روانی و سمپاتی می‌توانند داشته باشند. ممکن است یک فردی که در کشور خودش بی‌توجهی یا کم‌توجهی دیده اینجا بگوید اصلا این طور نیست و امریکایی‌ها همیشه Welcome هستند و لبخند می‌زنند و کمک می‌کنند، ولی خوب، فارغ از این که نمی خواهم ابدا تعمیم دهم، اما ما که خودمان می‌دانیم چه چیزی در پشت پرده در جریان است. درباره این مساله یک گفت‌آوا (پادکست) خواهم داد و موضوع را افزون‌تر باز خواهم کرد…

سه‌شنبه پیش، دنیس (Denis)، همکلاسی‌ام مرا به یک فروم گفتگوی غیرفرمال در دانشکده دعوت کرد. فروم‌ها معمولا ۴-۵ نفری است و بچه‌ها جمع می‌شوند و درباره هر چرت و پرتی یک ساعت حرف می‌زنند. گاهی خوب است ،گاهی خسته کننده. بین دو کلاس بود. رفتم. بحثی شکل گرفته بود درباره دخترکش‌ها و پسرکش‌ها (Panty Dropper). با عذرخواهی از ترجمه نقل به مضمون، پنتی دراپر در فرهنگ امریکایی‌ها یعنی طرف اینقدر خوب و باکلاس و جذاب و عالی است که تو حاضری برای‌اش همان‌جا بکشی پایین. یک مصطلح خیابانی است. خوب اصطلاح ایرانی‌ها قشنگ‌تر و سنگین هست. بحث این بود که Panty Dropper شدن یادگرفتنی است یا ذاتی است. بحث بعدی این بود که Panty Dropper ها قابل اعتمادند یا نه. بحث بعدتر این که مهمترین خصوصیت Panty Dropper ها چه هست. اینجا به اختصار PD می‌گویم.

خیلی جالب است که در فرهنگ نسل جدید امریکایی‌ها “نمایشگری” بخشی از خصوصیت یک PD است. اما به نظرم در خاورمیانه هنوز سنگینی و وقار بیشتر خصوصیت یک PD است. این که رفتار او مثل یک جنتلمن یا لیدی باشد. همه موافق بودیم که آدم‌های PD کاریزمای رفتاری دارند. یعنی چه بداخلاق‌باشند یا مرموز یا دوستانه و فروتن، حتما کاریزما دارند. کسی گفت این کاریزماتیک بودن (فرهمندی) ذاتی است، قبول نکردم و گفتم بخشی‌اش را جامعه به افراد می‌دهد. مثال ساده است. مثلا نویسنده‌ای که خیلی مشهور نیست ممکن است برای ما کاریزما نباشد، اما نویسنده‌ای که یک کشور درباره آثارش حرف می‌زنند این خصوصیت را پیدا می‌کند اگر مقابل او بایستیم. پس لزوما ذاتی نیست. مساله اما این هست افرادی که کاریزمای آن‌ها را جامعه یا حواشی بدان‌ها داده، ممکن است بعد از مدتی رابطه با آن‌ها حس کنیم آن آدم خاصی که فکر می‌کرده‌ایم نیستند. خوب این مساله‌ای جداگانه است. برعکس کسی که ذاتا کاریزماتیک است تا هروقت کنارش باشید همین است.

درباره PD که حرف می‌زدیم همه رد کردیم که زیبایی مساله اصلی است. چیزی دیگر را جایگزین‌اش کردیم. جذابیت یا Attraction. من و یک آقای دیگر حتی موضوع را بیشتر چروک کردیم و گفتیم خیلی محتمل است که آدمی که در صورت حسن یوسف ندارد هم می‌تواند PD باشد اگر جذبه رفتاری داشته باشد. مثال‌ام را این‌ها نمی‌شناختند اما آن موقع حواسم به بازیگر ایرانی Banipal Shoomoon بود. پیرامون این صحبت کردیم که PD ها نه نیازی به مخ زدن دارند، نه خیلی دچار ترس تنهایی کپسولی بعد از دست دادن یک رابطه عاطفی می‌شوند. به سادگی تنها نمی‌مانند و دائم در معرض توجه‌اند. اما درباره این هم حرف زدیم که اغلب‌شان به سبب همین مساله به ندرت قدر روابط عاطفی ارزشمند و خوب‌شان را می‌شناسند. پس می‌توانند در بلندمدت یک Looser باشند اگر به همه چیز ساده انگارانه نگاه کنند. بحث‌های جالبی شد که بعدها خواهم گفت. اگر فرصت شد. ما که PD نشدیم، حداقل یک فایل PDF بشویم….

…امروز تا آمدم وقتی خالی برای پیاده روی پیدا کنم روی تلفن‌ام شماره شوهر عمه‌ام را دیدم. نمی‌خواستم بردارم. از این که کسی بدون Text و ناگهانی تماس بگیرد بیزارم. حدس زدم شاید مساله‌ای باشد. برداشتم. شوهرعمه کمی روحیات مذهبی دارند. یعنی بعدها پیدا کردند. برادر درباره حال مادر با آن‌ها صحبت کرده بود. خاصه این که بعد از شیمی درمانی مشکلات لثه و زخم دهان برای مادر پیش آمده است. ایشان فهمیده بودند. جواب دادم و احوال پرسی و آخرش این که دوستی دارد به کالیفرنیا می‌آید و یک دارویی توصیه شده می‌دهد بیاورد برای ما مادر که کنار داروهای شیمی درمانی مصرف کنند. پرسیدم اسم‌اش چه هست؟ طفره رفت و گفت خوب است. عالی است. مصر شدم که خوب چه هست آقا فریدون؟ گفتند داروی امام کاظم است! خیال‌کردم اشتباه شنیده ام. گفتم پیشنهاد کدام دکتر کاظمی است؟ گفت نه، داروی امام کاظم (ع) است. تشکر کردم، گفتم بفرستید و گوشی را گذاشتم. حال ناراحت شدند یا نه نمی‌دانم. می‌داند مادر پزشک هستند و باز این کارها را می‌کنند.به قول بزرگی “احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است، خودبین، به کشتی آمد و پنداشت ناخداست” تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه