صفحه اصلی قلم رنجه گرامی‌داشتِ یک دوست‌داشتن

گرامی‌داشتِ یک دوست‌داشتن

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

یک چیزی را می‌خواهم ساده بنویسم. اگر نظر مرا بخواهید، بخش مهمی از عظمت دنیای اسلام وام‌دارِ به معماری‌اش هست. به ساختمان‌هایی که به افتخار آن ساخته شده است. همان‌طور که مسیحیت. همین طور که بودائیزِم. ساده‌اش این که شما اگر بناها و اِلِمان‌های معماریِ دنیای اسلام (از بناهای شاخص مثل کعبه و بیت‌الحرام تا مساجد تا مقبره‌ها و امام زاده‌ها و …) را از روی کره‌زمین موقتی بردارید، تنها تصور شما از اسلام محدود به کتابی به اسم قرآن می‌شود و نماز جماعتی و تقریبا هیچ چیزی بیشتر نیست. حتی بیشتر اعتبار مُفتی و مرجع و مِنبری، به آن معماری است که می‌رود در داخل‌اش حرف می‌زند و کلام به روح آن معماری در هم می آمیزد و عظمت پیدا می‌کند. حرفِ روحانی‌گونه یک پاپ در داخل کلیسا با آن سقف‌های بلند و اکوی صدای براثر معماری برای شما بیشتر حجت است یا پشت تلفن؟

تا بوده، بخشی مهم مردم به یک “تفکر یا مکتب” براساس معماری‌اش Credit می‌داده‌اند. دلیل اهمیت عبادتگاه‌ها (Temple) ها و ساختمان‌های عظیم در تاریخ باستان همین بوده. عظمت معماری، یاری کننده یک فکر یا کلام است. درباره مسیحیت نیز دقیقا همین است. اغلب شما هیچ تصور یا مطالعه‌ای درباره انجیل (Bible) ندارید. حتی حضرت عیسی را به خوبی نمی‌شناسید. حرف مسیحیت که پیش می‌آید، از لحاظ علم نورولوژی یا روان‌شناسی، مغز شما شروع به مرور بنای کلیسا‌ها و مراکز دینی مسیحیان می‌کند تا از عظمت دنیای مسیحیت براساس ساختمان‌هایش یک تصویرسازی کرده، به آن هویت دهد. بخش مهمی از وزن اعتباری این مکتب‌ها یا ادیان، نه لزوما به کتب و خطبه‌ها، که به یک چیز ساخته شده برای آن‌هاست. این تاثیر روانیِ معماری بر ذهنِ “تصویرخواه” انسان‌هاست.

با بسیاری صحبت کرده‌ام. اکثر کسانی که به مکه رفته‌اند، از افرادی که اعتقاد کمی به اسلام داشته‌اند تا آن‌ها که یک عبادت‌کننده معتقد و متعصب هستند از فهم عظمتِ اسلام در موقع طواف کعبه یا انجام مناسک دینی گفته‌اند. این که این سفر چگونه آن‌ها را دگرگون و نظرشان را درباره اسلام Positive تغییر داد. آیا این به معنای واقعی عظمت اسلام است؟ از نظر من نه ضرورتا. نورولوژیست‌ها (عصب‌شناس‌ها) بهتر می‌توانند به ما بگویند حتی ارتفاع معابد و امام‌زاده‌ها و کلیساها، چقدر می‌تواند ما را در برابر خدا خوارتر نشان بدهد. شما عبادتگاهی مهم با سقف کوتاه دیده‌اید؟ به ندرت! این تاثیر عظمتِ دو چیزی است که در آنجا شما می‌بینید. معماری عظیم و زیبای اسلامی در مکه و مدینه، و یک Social Gathering حیرات‌انگیز و منظم میان انسان‌هایی که خیلی‌های‌شان زبان هم را بلد نیستند، آن‌ها که با دیسیپلینِ میلیونی خود دریافت‌های عصبی و حسی هم را تحت تاثیر خود قرار می‌دهند. “عظمت” افیون احساسات و باور است، و مهم است شما این عظمت را با کلام یا معمار چگونه می‌سازید. این درست همان حالتی روحی است که بسیاری از مسیحی‌زادگان دور از دین با سفر به واتیکان این حس بدان ها دست داده می‌شود. آن‌ها نیز از چنین تاثیری صحبت می‌کنند.

احتمالا اکثر ما چنین Credit و اعتباری به دین یهودیت نمی دهیم! در اصل با این که اسلام و مسیحیت، و خاصه قرآن و انجیل اصولا ادامه‌ای از همان تورات است و ادیانی هستند که Version کامل‌شده همان یهودیت هستند، دین یهودیت را در مقابل اسلام و مسیحیت بیشتر یک فرقه می‌بینیم! حال آنکه یهودیت، مادر دو دین بعدی خود است که در اسلام به تکامل رسید. اغلب ما، هیچ تصوری از معماری عظیم یا ارزشمندی که بتواند دین یهودیت را به عنوان دینی مهم برای ما تصویر سازی کند نمی‌شناسیم. یهودیان به دلیل دائم آواره و بی سرزمین بودن، هیچ وقت نتوانستند در تاریخ از خود معماری عظیمی به جای بگذارند و اگر گذاشتند بارها توسط مسیحیان و مسلمانان به آتش و ویرانی کشیده شد. تنها چند بنای مهم باقی مانده برای آن‌ها در اصل اول کُتل (دیوار نُدبه، Wailing Wall) و در اهمیت بعدی قبه الصخره (قدس، Dome of the Rock) است که همان دومی را هم، مسیحیان و مسلمانان به عنوان معماری متعلق به خودشان روی‌اش دست گذاشته‌اند و مخالف این هستند که یهودیان آن را متعلق به خود بدانند.

یهودیان به خوبی فهمیدند که “جمعیت اندک‌شان” و “نداشتن معماری”، و “نداشتن عبادت‌های جمعی بزرگ و منسجم” چقدر به قیمت کوچک انگار شمردن اهمیت دین یهود کمک کرده است. از این رو نه تنها سعی کردند جبران این جمعیت اندک را با نبوغ و برنامه‌ریزی به دست گرفتن گلوگاه‌های اقتصادی و سیاسی جهان در طول ۲۰۰۰ سال آرام آرام جبران کنند، که به نظرم سعی کردند دست‌کم در یک مورد، با تحریک و ایجاد جنگ‌های همیشگی میان مسلمانانیِ که اغلب از نداشتن اتحاد و درک مشترک رنج می‌بردند، به از دست رفتن معماری و تاریخ و قدرت ماندگار شده آنان نیز سرعت ببخشند. این‌ “نحوه جبران کوچک شمرده شدن یهودیان” با استراتژی‌های دیگر البته ادعاهای حقیر نیست و می‌توانید با مطالعه منابع گوناگون در این باره به هم‌نظر بودن بسیاری از تاریخ نویسان درباره‌اش پی ببرید.

باری، خیال می‌کنم وزن هویتی یک سرزمین اول‌اش به معماری اش است، و آنگاه طبیعت‌اش و بعد هنر و ادبیات‌اش. سرزمینی که معماری باستانی نداشته باشد، در اصل یعنی یک سند اصالتِ تاریخی را با خود ندارد. نمی‌توانید به سادگی اثبات‌اش کنید. از این رو شما بعد از مهاجرت به امریکا یا کانادا می‌فهمید آثار تاریخی برای یک سرزمین چقدر برای شهروندان آن غرور آفرین‌اند. سرزمینی که فاقد ادبیات و شعر عمیق باشد، در نظر دیگران آنقدرها قابل احترام نیست مگر به خاطر قدرت اقتصادی، سیاسی یا نظامی‌اش. مساله‌ای که خود امریکایی‌ها آن را نیک می‌دانند و اما سعی می‌کنند از روزنه‌هایی دیگر به خوبی و با هوشمندی آن را جبران کنند که تا حدی کرده‌اند. شما وقتی “تاریخ پر غرور” در تاریخ و ادبیات و هنر نداری، می‌ماند این که با “اکنون پر غرور” آن را برای خودت بسازی. پیشرفت‌های علمی، فرهنگی و توسعه سیاسی … جایگزین‌های آن هستند.

امروز عظمت و هویت قدرت ایالات متحده را چطور تصور می کنید؟ با یادآوری صلابت ساختمان های کنگره (Capitol) و کاخ سفید. وقتی به رئیس جمهور آمریکا فکر می‌کنید، معماری کاخ سفید به سرعت به ذهن شما Attach شده، به تصویرسازی شما از پرزیدنت ترامپ اعتبار می‌بخشد. هربار درباره پرزیدنت ایالت متحده صحبت می‌شود، به عمد تصویری از کاخ سفید هم در رسانه‌ها نشان داده می‌شود. اما آیا شما وقتی به رئیس جمهور ایران یا رهبر ایران فکر می‌کنید هیچ معماری عظیم یا تاثیرگذاری در ذهن‌تان نقش می‌بندد؟ حتی احتمالا نمی‌دانید ساختمان ریاست جمهوریِ ایران چگونه شکلی دارد! نمی‌دانید مکانی که بدان بیت رهبری گفته می‌شود دقیقا چه شمایلی دارد و تنها تصوری محدود و ناچیز از آن، طراحیِ داخل دیوارهایی آجری یا سقف بلند است. در حالی که با نام پاپ، عظمت واتیکان به ذهن ما می‌آید، و با نام ولادمیر پوتین عظمت کاخ کرملین! این نکته‌ای است که سیاستمداران معاصر ایران آن را فراموش کردند. آن‌ها اهمیت معماری و مانیومنت‌های معماری را در تصویری که مردم از یک حکومت یا مکتب سیاسی می‌توانند داشته باشند جدی نگرفتند، در اصل، نمی فهمیدند و به دلیل فقری که در درک و سواد بصری داشتند نتوانستند آن را جدی بگیرند. حرجی نیست. تا بوده، جامعه آخوندتبار بیشتر حواس‌اش به ادبیات بوده تا معماری و این به این سبب است که خیال می‌کرده “کلمه و بیان” اثر مثبت و منفی‌اش مهمتر یا خطرناک‌تر است. در حوزه‌های علمیه کسی درباره اهمیت معماری و زیباشناسی تصویری بدان‌ها آموزش نمی‌دهد و نمی‌گوید یک سقف بلند پر از آرایه‌های نمادین، گاهی اثرش بر تحمیل فرمانبرداری و حرف‌شنوی بر انسان، از هزار منبر با عشوه رفتن مهمتر است. اگر تاریخ هنر را بخوانید به خوبی درک می‌کنید هنر و معماری، صدها بار بیشتر از ادبیات به ماندگاری مسیحیت کمک کرد.

قرار به سلفی گرفتن که باشد، اکثر اوقات، ما در هر سفری به یک سرزمین دیگر یا با طبیعت آن سرزمین یا با یک بنا‌ها یا مانیومنت (Monument) معماری آن سلفی می گیریم. در سلفی‌هایی که با طبیعت می‌گیرید قصدتان نشان دادن جایی زیباست که بدانجا رفته‌اید. اما با سلفی‌هایی که بامعماری کلیساهای گوتیک و برج ایفل و مسجد امام‌خمینی (شاه) یا مانیومنت مجسمه آزادی در نیویورک می‌گیریم دیگر قصدمان نشان دادن خودمان در جایی زیبا نیست. می‌دانیم آن معماری، اعتباری تاریخی هم به تصویرِ ما می‌دهد هم به اهمیت مکانی سفر ما. این تفکر درستی است که اما گاهی به ابتذال هم کشیده می‌شود. (خنده) مانند افرادی که در طول سفرهای‌شان دیدن اولین غذافروشی مک‌دانلد یا قهوه‌فروشی استارباکس (Starbucks) مقابل‌شان می‌ایستند و سلفی می‌گیرند!

این اهمیت درک معماری و نشانگان را در اعتبار بخشی به احساسات و رفتارهای ما نیز نشان می‌دهد. و در نهایت، حال می‌توانید به این فاجعه بزرگ فکر کنید که ما ایرانیان، علی‌رغم داشتن تاریخی ۳۰۰۰ ساله‌، آنقدر در خلق هنر و معماری نزول و سقوط کرده‌ایم که در ۱۰۰ سال اخیر به ندرت بنای عظیم و بزرگ معمارانه‌ای طراحی و ساخته‌ایم که بتواند عضوی مهم از تاریخ این سرزمین برای ایرانیانی باشد که ۵۰۰ یا ۱۰۰۰ سال بعد از ما به دنیا خواهند امد و زندگی خواهند کرد. تاثیر معماریِ بر روان و احساسات مردم حتی عظمت تاریخی یک سرزمین مهم است. هر حکومتی که “ضدمعماری” باشد، محکوم به فراموشی است. حال آنکه مکتب کمونیزم، با این که سال‌هاست از صحنه دنیا پاک شده، اما به خاطر به جا گذاشتن صدها بنای عظیم معماری از خود، هنوز از لحاظ روانی، برای ما زنده مانده است. این قدرت معماری، برای سیاست است.

جمعه است. ۱۴ فوریه ۲۰۲۰. امروز اینجا ولنتاین است. می‌دانم در ایران و شرق یک روز قبل‌تر بود. به جز چند فروشگاه خاص در مسیرم نه اثری از قرمزی و عروسک‌هاست، نه کسی در استودیوی مدرسه معماری صحبت از قرار عاشقانه‌اش با دوست دختر یا پسرش برای عصر امروز کرد. عکس‌های ایران را به دوستان امریکایی‌ام نشان می‌دهم. حجم عظیم عکس‌های دختران و پسرانی که با خرس‌ها و قلب‌ها سلفی گرفته‌اند و قرمز شدن اینستاگرام و تصویر فروشگاه‌هایی که هرچند یواشکی پر از کادوهای ولنتاین شده‌اند. یکی از آن‌ها که خیلی ایران را نمی‌شناسد می‌پرسد عکس‌های کریسمس‌تان را هم نشان می‌دهید؟ نمی‌داند ایران کشوری مسلمان است و این آیین‌ها از قبل در آن نبوده. (لبخند)

ولنتاین اگر بهانه‌ای برای گرامیداشت “عشق” و “دوست داشتن” باشد زیباست. واقعا زیباست. مثل روز مادر، روز سرباز یا روز روشن‌دل‌ها. مثل نوروز که بهانه‌ای برای گرامیداشت “بهار”، تازگی، طبیعت و مفهوم مهم “از نو شروع کردن” است. اما جلوافتادن فرانسوی‌ها در برپایی سفره هفت‌سین و ماهی قرمز خریدن برای بزرگداشت بهار همان قدر برای ما ایرانی‌ها Fake و متظاهرانه است، که جوزدگی برخی از ایرانیان در چسبیدن به ظواهر این رسمِ غربی، بیش از اصل و مفهوم آن. در حالیکه دست‌کم درامریکا ولنتاین بیشتر زمانی مناسب برای یک شام ساده‌ی عاشقانه کنار هم خوردن و سفرهای نیم روزه و سینما و تئاتر رفتن است و برای هم خاطره‌های کوچک اما عمیق درست کردن است، در ایران، نه کشورهای دیگر همسایه ، بیشتر تبدیل به یک روزِ شاخص برای نمایشگری و رد و بدل کردن کادوهای گرانقیمت و با بلندگوهای مصنوعی داد زدن دوست داشتن و دوست داشته شدن در شبکه‌های مجازی شده است.

ما ویتامین را برای تقویت‌مان می‌خوریم. به کسی آن قرص را نشان نمی‌دهیم. اما اندام و شکم سیکس پک‌مان را نشان می‌دهیم تا قدرت‌ یا زیبایی‌مان را به رخ بکشیم. قصه ولنتاین نیز همین شده. برای آن‌که باید دوست داشتن را با او گرامی بداریم آنقدر وقت نمی‌گذاریم (تقویت شدن)، اما آن کادو یا مراسمی که برای مان گذاشته اند را می آییم همه جا جار می‌زنیم (نشان دادن سیکس پک). این قشنگ بالغانه است؟ جامعه‌ای که سنت های خودش را آرام آرام به باد بدهد و تند‌تند چیزی که ریشه در خودش ندارد را مثل کالا وارد کند و از آن بدون فهم ریشه‌اش به توان ۵ برساند، می‌شود همین ولنتاینِ ایرانیزه شده که بیشتر اوقات فرصت تصویر کردن یک “سیرکِ دوست داشتن” برای آن‌هاست که کمبود محبت و توجه دارند تا شبیه یک فرصت واقعی، برای حک کردن یک خاطره زیبای دوست داشتن حتی با کمترین امکانات. متاسفم. و بیشتر متعجب‌ام برای آن‌ها که به عنوان خواننده می‌آیند و همین طوری پیام Happy Valentine به پرنس‌جان می‌دهند. مگر تبریک سال نو است؟ یا تبریک تولد است؟ شما چند آقایی که به من هپی ولنتاین گفته‌اید و کارت‌های انیمیشن قشنگ قرمز فرستاده‌اید، دقیقا این فاز شما چه هست؟ (لبخند) دامن و جوراب شلواری پای من است یا پای پرانتزی پشمالوی خودتان؟ آدم را سگ گاز بگیرد و جو نگیرد!…

… دبیرستان که بودم، پسر جذابی برای دختر‌ها نبودم. فارغ از این که پسرها اصولا به دلیل در شرایطِ بلوغ بودن از یک تودل‌برویی کودکانه به سمت شباهت به یک غازِ سیبیلو می‌روند با گردنی دراز و اندامی لاغر و آن صدای دورگه‌ی موتور وسپایی‌شان؛ اما من، اصولا یک بارهم دیده نمی‌شدم که نمی‌شدم. برای جوانی در آن سن “دیده شدن” بی‌اندازه مهم است. شاید به همین سبب رفتارهای نمایشگرانه یا متظاهرانه در آن سن در همه ما بیشتر بود. از لباس‌های عجیب و غریب پوشیدن در ما پسرها تا آرایش‌های تند کردن در دخترها. شرایط من اما، چیزی ورای این‌ها بود. یک پسر با اعتماد به‌نفس اندک، آدمی که توان و تمرین نداشت که حتی چهارکلمه درست و جذاب حرف بزند و از همه مهمتر، نمی‌دانستم اگر یک درصد کسی به سمت‌ام آمد دقیقا چه باید بکنم؟ جذابیت صفر، جذابیت اندامی زیر صفر، جذابیت کلامی صفرِ مُرده.

این سن لعنتی دبیرستان، سنِ کراش داشتن روی هزارنفر و اما یک پادری بودن بیش نبود! یک چیزی هست که در روان‌شناسی به آن می گوییم Emotional attachment. یک برداشت ساده از آن این است که شما یک گیرایی در رفتار، حرف زدن یا چهره‌ات باشد که جرقه عاطفی ایجاد کند. یادم می‌آید خیلی به این فکر می‌کردم چرا کمتر دختری از من برای سینما رفتن دعوت می‌کند؟ از غذایش به من تعارف می‌کند یا اصلا به من لبخند می‌زند یا حتی کمکی کوچک می‌خواهد؟ (می‌دانید که پسرها عاشق این هستند دختری از آن‌ها کمک بخواهد) مقایسه کردن خاصه با دیگر پسرها بسیار در ذهن‌ام ته نشین بود.

بچه‌های ۱۳-۱۷ ساله چقدر در آینه خودشان را نگاه می کنند و در رختخواب قبل از خواب غلت می‌زنند تا به جواب این سئوال‌ها برسند؟ خدا خیر ندهد دکتر Pharmacy Store نزدیک خانه‌مان را که قدرِ بارِ یک لنج، صابون ضد باکتریال به من فروخت و همیشه می‌گفت هانی مشکل‌ات با رفتن این جوش‌های غرور جوانی از صورتت درست می‌شود! رمال مدرن! می‌گفت پوست برای دخترها مهم است. ای تف به آن کله‌ات که سهام این کارخانه صابون سازی از من پولدار شد و من همچنان مثل شخصیت کارتون “رابرت مردی که نمی خواست بزرگ شود” تنها بودم.

بیست سال بعد، وقتی مثلا ۳۰ ساله بودم اما شرایط دگرگون شده بود. تزویر و ریا تلقی نشود البته. اینجا دیگر مساله دیده نشدن نبود، آن‌که باید تو را ببیند و نمی‌دید آن مهم بود! شما وقتی به یک میهمانی می‌روید اگر هیچ کس توجه‌اش به شما جلب نشود یک درد General می‌کشید و تمام می‌شود بعد از میهمانی نخود نخود هر که رود لانه خود. اما داخل همان میهمانی باشید و همه توجه کنند و اما آن‌ آدم خاص که باید توجه کند، نکند، آن یعنی زجر مضاعف کشیدن است و دقیقا مثل این هست که خورشت باشد و گوشت‌اش نباشد. حالا من نمی دانم همه این طور هستند یا که نه، شما در نوجوانی روی کل کشتی نوح کراش دارید و یکی از این هزارتا، حتی شده یک کفتر هم عنایتی بکند نانِ رضایت‌ آدم داخل روغن است، اما به شروع میانسالی که می‌رسیم، جایگاه و شکل و اندامی پیدا می‌کنیم و کراش‌مان از هزار نفر برسد به یک نفرِ خاص و همان یک نفر حواس‌اش به ما نباشد، یعنی ۲۰ سال انتظار برای تبدیل شدن‌ات از غازِ سیبیلوی مرداب به ببرِ جنگل، همه‌اش پوک! مثل این که در یک صف دراز شیرپاکتی بایستی، نوبت‌ات که شد بگویند تمام شد. فردا!

و اینجاست که شما، به عنوان یک آقا، اوایل ۳۰ سالگی، آرام آرام می‌فهمی ببر بودن به تنهایی کافی نیست! Interaction راز ماجراست. مثل معماری است که از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده، اما فکر می‌کند معمار است و در واقع هنوز هیچ چیز خاصی نیست! چون معمار شدن به آن معنای واقعی که فکر می‌کنیم از بعد از پایان چندکار و چالش واقعی در بازار کار شروع می‌شود، نه از داخل دانشگاه بیرون آمدن که تا آنجا فقط “معماری خوانده‌ای”، و “معمار” نیستی. (لبخند) فلذا داخل این ببر باید یک قاشق چایخوری چرچیل یا چِرچیلیَت، یک حبه هوش اجتماعی، مقدار کافی فرصت شناسی و البته، مقادیری مکرر تو دل‌برویی نوآورانه (نه کاپی‌پیستی) باشد. دست کم داخل پاورقیِ جزوه تاریخ معاصر دل ‌ربایی (چاپ هزارم) نشان داده هیچ ببری خشک خشک صاحب آهو نشده، هیچ آهویی هم میان ببرها سمت ببر تازه فارغ‌التحصیل‌شده از دانشکده‌ی ببری واحد شمال نرفته.

اما، یک قاعده‌ای هست برای همه ببرها، و آن به نظرم این هست که “متفاوت دوست داشتن” را نشان دادن” برگ آس همه آن‌هاست. داشتن پلنگ سهل‌الوصول است، آهو اما “راهبردِ وصال” دارد. مادامی که همه‌چیزتان Customization شده باشد و یک کارکتر کاپی‌پیستی نباشید او را به احتمال زیاد به دنیای‌تان خواهید آورد… الان دوباره به این فکر کردم این چند آقا چه فکر کرده‌اند استیکر Happy Valentine فرستاده‌اند؟ کودن‌ها! …

… دکتر برای بهتر شدن دست‌ام تمرین‌هایی فیزیوتراپ‌گونه داده. یکی‌اش نشستن روی یک صندلی و مثل اسرای جنگی دستم را بالا بردن و نگه داشتن. ۱۰ ست ۲ دقیقه ای. امروز موقع تماشای یک صحنه جنگی از فیلم ۱۹۱۷، همین طور دستم را برای تمرین بالا برده و نگه داشته بودم که مادر با ظرف میوه آمدند داخل اتاق‌ام. فکر کردند خل شده ام. گفتند این فقط فیلم است! تقصیر خودم بود. کنار درب اتاقم یک چراغ راهنمایی رانندگی، از نوع کوچک و فانتزی‌اش دارم. وقتی قرمزش را روشن می‌کنم، یعنی دوست دارم که تنها باشم. سبز که می‌گذارم یعنی ورود به اتاق آزاد. سبز بود و مادر با ظرف میوه این طور آمدند. می‌دانید این چراغ را برای چه گذاشته ام؟

در اصل به خاطر حضور گه‌گاه خاله فاطی (دوست مادر). یک‌هو می‌آید داخل اتاق و مثل جغد زل می‌زند به مانیتورم. شانس من هم هر وقت میآید یا در Lightroom دارم روی تصحیح رنگ و نور یک عکس یک مدلی کار می‌کنم یا در حال دیدن فیلمی هستم که همان لحظه که داخل‌اش دوف دوف است، سرِ آه و اوهش سر می‌رسد! همیشه هم اول یک “وا! خدا مرگم بده” می گوید، و بعد نشستن‌اش روی مبل اتاقم و دیگر نرفتن تا ده خاطره صدسال پیش تکراری را تعریف نکردن. هروقت گربه‌اش (سکنجبین خانم) را هم می‌آورد که دیگر بدتر. تا سکنجبین روی بالشِ رختخوابم می‌رود با چوب بیس‌بال می‌روم برای‌اش. هر وقت خاله به خانه میآید، از همان اول که کفش‌هایش را در می‌آورد و دمپایی رو فرشی می پوشد این چراغ روی قرمز است تا دو سه روز بعد که برود. اینقدر این قرمزش روشن مانده، که دیگر رنگ‌اش پریده…

… یک چیزی که یادداشت کرده بودم از خاطرم نرود و دوست دارم درباره‌اش بنویسم، درباره لمس کردنِ کودک است. بیشتر، روی صحبت‌ام با همه آدم بزرگ‌هایی است که به عنوان همکار پدر و مادر، یا عمو و عمه و خاله و دایی یک دختر یا پسر کوچک به بغل کردن و بوسیدن و لمس کردن آن‌ها می‌پردازند. می‌دانم در فرهنگ عاطفی و مهربانانه ما ایرانی‌ها، در آغوش گرفتن و بوسیدن نوعی از Support اجتماعی عاطفی است که ما می‌خواهیم از اطرافیان خصوصا کودکان بکنیم اما، اما تا جای ممکن این کار را لطفا نکنیم! اگر بدانید اغلب مواقع کودکان، مادامی که هنوز قادر به تشخیص جایگاه شما نسبت به پدر و مادرشان نیستند و این رفتارها چقدر می‌تواند روح و روان‌ آن‌ها را آزار بدهد، دست به این کار نمی‌زدید.

کودکان را بدون اجازه از خودشان لطفا نبوسیم. کودکان را بدون اجازه از خودشان لمس نکنیم، بغل نکنیم. این فرهنگ باید برای ما جا بیفتد که هر لمس یا رفتاری با بدن یک کودک، شاید برای ما اتفاق معمولی برای چند ثانیه باشد، اما ممکن است هفته ها و ماه‌ها ذهن آن‌ها را به حسِ تجاوز سطحی به بدن و ترسّ بی‌پناه بودن در برابر فردی قوی‌تر درگیر کند. بچه‌ها خصوصا میان ۳ تا ۱۲ سالگی، به نسبت از Touch شدن می‌توانند احساس بدی پیدا کنند. مساله‌ای که ما بدان دقت نمی‌کنیم. حتی یک عمو، با درآغوش گرفتن ناگهانی یک برادرزاده و فشار دادن‌اش به تن‌اش از روی مهربانی، می‌تواند تاثیر بدی بر برداشت یک کودک از احساس امنیت از دنیای اطراف‌اش بگذارد. لطفا و لطفا این کار را بدون مطمئن بودن از نتایج‌‌اش نکنیم.

به بچه‌ها از کودکی آموزش نمی‌دهیم که هیچ غریبه‌ای، حتی اقوام حق ندارند بدون اجازه آن ها را Touch کنند. من تعجب می‌کنم از پدر و مادرهایی که حتی خوش‌شان می‌آید غریبه‌ها و حتی فامیل با دست زدن به بچه‌ی آن‌ها، به هر منظوری، دوست داشتنی بودن کودک و فرزند‌شان را حس بکنند و اما متوجه نیستند خود آن کودک ممکن است از آن تماس‌ها چقدر احساس عدم امنیت و ناراحتی کند. کودکان را بدون اجازه شان، بدون رضایت در چهره‌شان بغل نکنید، نبوسید، نبوسید، هرگز نبوسید، اگر می پرسید و امتناع می کنند به زور آن‌ها را به بدن خودتان نزدیک نکنید. این سبب رنج و آزار روحی‌شان برای مدت‌ها می شود. یک کودک و بعد یک زن بزرگسال، نسبت به مساله Touch و لمس بدون اجازه و غیرضروری بسیار حساس هستند. این نهایت کم شعوری خصوصا ما مردهاست که وقتی یک کودک با امتناع‌اش به وضوح به ما نشان می‌دهد علاقه‌ای به نزدیک شدن ندارد، حال به دلیل ناآشنایی یا خوب نبودن روحیه‌اش در آن لحظه، ما به خواهیم به او اثبات کنیم آدم بزرگ حمایت‌گری برای او هستیم و به زور او را در آغوش بگیریم. لطفا. ممنون می‌شوم. هرچقدر بگویم از این مساله کم است، دیگر انجامش ندهیم، حتی اگر مادرش یا پدرش برای رعایت ادب او را مجبور کردند به بغل ما بیاید، ما این کار را نکنیم. آن‌ها پدر و مادری فهمیده نیستند….

… سه روز پیش امیلی (Emily) دوتا بلیط یک تئاتر مشهور “Escape To Margaritaville” برای‌ام گرفته بود. در خیابان هالیوود در لس‌آنجلس اجرا می‌شود. بلیط ‌اش به‌سختی پیدا می‌شود. اصرار پشت اصرار که امشب (جمعه شب) برویم، گفتم می‌رویم و اما نه امشب. آگاهانه نمی‌خواهم برخی همزمانی‌ها اتفاق بیفتد. صبح اما دوباره اطلاع داد که پس یک میهمانی در خانه مادر هست که ۱۰-۱۲ نفری دعوت هستند، حتما بروم. پرسیدم الکس هم اجازه دارد بیاید؟ حرفی خاص نزد. اگر امشب به میهمانی‌اش نروم عصبانی خواهد شد. شک ندارم. عجیب است هنوز ناامید نشده.

الکس خواست متنی برای دوست دخترش در کارت‌اش بنویسم. طبق هر سال. بگویم نمی‌نویسم به حساب حسادت می‌گذارد. یکبار چنین حرفی زد. دربِ شرکت آمد و همان‌جا کارت را گذاشتم روی کاپوت اتومبیل‌اش. چیزی نوشتم و برد. گفت یک شعر فارسی هم برای‌اش بنویسم. پرسیدم چرا؟ گفت می‌خواهد وقتی می‌رود معنی اش را پیدا کند هیجان زده شود. چیزی به ذهن‌ام نیامد. من هیچ وقت در شرایط مشابه برای کسی شعری از دیگری ننوشته‌ام. خوشم نمی آید. آدم باید تلاش کند و خودش چیزی بنگارد. اصل Customization. خلاصه ان لحظه جز این که از سعدی روی کارتش بنویسم چیزی به ذهنم نیامد. می‌دانید اصلا به چه فکر می‌کنم؟

می‌دانم هستند آدم‌هایی که اگر مثل من روزی تنها باشند، از تنهایی‌شان بسیار لذت می‌برند، و اگر روزی در رابطه باشند، از رابطه‌شان. با هر دو حال‌شان خوب است. اما هستند افرادی که اینگونه نیستند. آن‌هایی که با این مناسبت‌ها دچار حسرت‌های مظلومانه فراوان می‌شوند و ما متوجه نیستیم و با Celebrate کردن نمایشگرانه این چیزها چقدر آن ها را آزار می‌دهیم.

تصور کنید فردی را که تازه مادرش را از دست داده، در سرطان، یا پدرش را در یک تصادف؛ در یک بیماری سخت، اما به ناچار با آمدن به شبکه‌های مجازی سیلی از عکس‌ها و پیام‌ها و قربان و صدقه رفتن‌های دیگران را از پدر و مادرشان می‌بیند! یک لحظه تصور کنید این لحظه را، خودتان را بگذارید جای او که مجبور شوید تا داغ این Celebration بخوابد، هر روز فکر کنید اما شما برخلاف همه آن‌ها آن کسی هستید که پدر یا مادر خود را دیگر کنارتان ندارید. فرزند طلاق هستید یا سال‌هاست که دیگر نیستند. نمی‌دانم. می‌توانید دردش را درک کنید؟ این را فروتنانه می‌نویسم، فقط فکر Promote کردن دنیای خودمان نباشیم خوب.

مساله Celebrate کردن و نمایشگری برای روز ولنتاین هم جز این نیست، همه مثل دختران و پسران توئیتر فارسی نیستند که اگر در این روزها کسی را ندارند و تنها هستند، با مزه‌پرانی‌ها احساس کمبودشان از این مساله را به شکل تدافعی بی‌اهمیت نشان دهند و اما مشخص است که ناراحت‌اند، یا آن‌ها که چون در رابطه نیستند می‌آیند در همین توئیتر فارسی گدایی محبت و توجه می‌کنند. برعکس آن‌ها، افرادی دیگر هستند که درچنین شرایطی به لاک خود فرو می‌روند، فشرده و چروک می‌شوند و به این فکر می‌کنند چرا کسی هنوز دوست‌شان ندارد، یا آن‌ها کسی را برای عمیقا دوست داشتن پیدا نکرده‌اند. Celebration خوب است اما وقتی که برای دنیای خصوصی خودمان باشد، نه برای “جار زدن” و نشان دادن‌اش به دیگران. تفاوت یک “قدردان خوب بودن”، تا یک “ابله کوته‌اندیش بودن” گاهی در مرز همین تصمیم به نمایشگری‌هاست. درست است که آزادی بیان و رفتار را گرامی باید داشت، اما یادمان باشد “انسان باشعور” خودش را نسبت به تاثیر رفتارش بر احساس دیگران از زندگی‌شان نیز مسئول می‌داند… تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه