صفحه اصلی قلم رنجه کسی هست ما را یاری کند؟

کسی هست ما را یاری کند؟

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

سال‌ها پیش، در شخصیت من ضعفی بود. نمی‌دانم. نمی‌دانم این ضعف چقدر می‌توانست سبب شود که تا مدت‌ها از خودم بدم بیاید. نا امیدم کند. من برای سالیان طولانی نمی‌توانستم به دیگران “نه” بگویم. گاهی شما این “نه” را نمی‌گویید چون Nice بودن را پسندیده‌ می‌‌بینید. نگفتن‌اش را دور از معرفت و مهربانی می‌‌بینید. اما از آن بدتر وقتی است که آن “نه” را نمی‌گوییم چون ‌می‌ترسیم. هراس داریم. هراس از واکنش، تلافی کسی یا گروهی یا سیستمی که می‌توانند به خاطرش آرامش یا جایگاه ما را تهدید کنند.

خیال می‌کنم ما آرام آرام بزرگ و بزرگتر که می‌شویم می‌فهمیم استانداردهای دوگانه زیادی در زندگی وجود دارد که می‌تواند ما را به سمت چنین خطاهایی سُر دهد. داخل تاریخ زندگی‌ام، بی‌پرده اگر بگویم، آن “نه”‌هایی که به بزرگترهایم نگفتم بیشتر خراش به تن زندگی‌ام زد تا آن “نه” هایی که به دیگران گفتم. مثلا در جامعه ژاپن یا ایران، دست‌کم یک نسل قبل‌تر، “نه” گفتن به خواست و آرزوی غیرمنطقی بزرگتر‌ها “حق” تلقی نمی‌شد، گستاخی یا بی‌ادبی به حساب می‌آمد. و در آن‌سال‌ها نسل‌های زیادی بوده‌اند که به خاطر همین گزاره‌ی ساده فرهنگی به Fuck رفته‌اند.

فرصت استثنائی‌ام در تجربه زندگی در آمریکا و ایران سبب شد درک کنم چقدر فرهنگ، سیاست و اقتصاد می‌تواند یک انسان را به موقع “نه” گو، یا عکس‌آن “بله” گو بار آورد. جامعه و فضای امریکایی که در آن بزرگ شدم فارغ از خوب یا بدش، ارزش‌هایی داشت که بعدها که به ایران آمدم متوجه شدم گاهی چقدر نقطه‌ی مقابل همان ارزش‌های فرهنگی در ایران است. در ایران آن‌ها گرامی شِمرده، و بچه‌ها با آن آرام آرام بزرگ می‌شدند. دو یادمانده‌ی جالب می‌آورم از سال‌ها پیش.

در فرهنگ ایرانیان، حرف‌شنویِ کودک یک مزیت تربیتی محسوب می‌شد. در میهمانی‌ها، بچه‌هایِ آرام و “چشم‌” گو، بیشتر بر قَدر می‌نشستند و توسط دیگران افزون‌تر تحسین می‌شدند. اگر کودکی برای قبول کردن چیزی نیاز بود که به او توضیح داده‌شود، قانع شود تا جای ممکن، بچه پردردسر یا ناآرامی محسوب می‌شد. این متفاوت از ارزش‌های اجتماعی و شیوه تربیت در جامعه امریکا بود. در کودکی‌ام در امریکا خاطرم هست اگر کودکی خیلی “چشم” گو بود، واقعا نگران حال او می‌شدند! از اول مدرسه و خانواده‌ها تشویق می‌شدند با بچه‌ها صحبت کرده، درباره اغلب مسایل قانع‌شان کنند. یعنی تحکم نبود یا هزاربار سفارش کردن به فقط چشم گفتن نبود. و از همه مهمتر “تربیت کردن”، زمان‌بر و دارای فرآیند بود.

این بچه‌های آمده از این دو جامعه وقتی می‌شوند آدم‌های ۴۰ ساله، یعنی یک ایرانی ۴۰ ساله و یک امریکایی ۴۰ ساله، کاملا دو انسان متفاوت می‌شوند. من واقعا معتقدم یک دلیل مهم میزان زیاد فحاشی در مردم همین مساله است، خشم فروخورده‌ای که سال‌ها به زور نگاه داشته شده و می‌تواند در جاهایی که کمتر برای ایرانی‌ها هزینه دارد بیرون بیاید. چرا؟ چون اغلب مردم از کودکی مجبور به بله چشم گویی مقابل والدین شده اند تا بزرگ شده‌اند و به حکومت رسیده اند. یعنی از خانواده تا حکومت به این‌ها مدام فشار وارد شده. نتیجه‌اش این فضای مجازی. در مقابل دراکثر مواقع، یک امریکایی ۴۰ ساله امروز شنونده بهتری است. خشم بسیار کمتری دارد. فروخوردگی کمتری دارد. او پای شنیدن حرف شما می‌نشیند، اما خوشش نیاید فحش نمی‌دهد، می رود و دیگر پیدای‌اش نمی شود و شما را دیگر پذیرا نیست.

مثال عکسی نیز هست. فضای سیاسی ایران به شدت فضای پرالتهاب و پیچیده‌ای بود. کودکان ایرانی که با این فضا بزرگ شدند از کودکی “سیاسی فکر کردن” و “با کیاست رفتار کردن” را یاد می‌گرفتند. خیلی دقت کرده‌ام. یک کودک ۸ ساله ایرانی به مراتب مغز و ذهن باکیاست‌تر و حواس‌جمع‌تری نسبت همنوع امریکایی‌اش پیدا می‌کند. اینها هم بشوند ۲۵ ساله از زمین تا آسمان متفاوت‌اند. در حالی اغلب جوان‌های امریکایی نمی‌توانند درباره چرایی رفتار دوگانه پوتین با ترامپ هیچ توضیحی بدهند که شما اگر از اکثر دخترپسرهای ۲۵ ساله ایرانی درباره اتفاق‌های مهم در Timeline رابطه ایران و عربستان سئوال کنید، دست‌کم می‌توانند برای‌تان تحلیلی هرچند کوتاه داشته باشند. فضای سیاسی ایران بسته، تلخ، و ضددمکراسی است اما عجیب است که به همان نسبت بچه‌ها و جوان‌ها را بااطلاعات‌تر، حواس‌جمع‌تر نسبت به اطراف‌شان نیز بار می‌آورد، هرچند پرخشم‌تر و قاضی‌‌القضات‌تر.

حالا شما در سرزمینی که در سیاست‌اش “حق اظهار نظرِ بدون تاوان” کمتر کسی دارد، در سرزمینی که از ارزش‌های فرهنگی‌اش مقدم شمردن رضایت پدر و مادر، معلم و روحانی است، و در سرزمینی که سبک اقتصادش به شیوه‌ای است که امنیت مالی شما حتی از کودکی وابسته به این است که “حرف گوش کن” باشید مقابل پدر تا بعدها مقابل رئیس، نتیجه چه می‌شود؟

در این جامعه برای اغلب آدم‌ها “نه” گفتن سخت می‌شود. ترسناک می‌شود. شاید این “نه” را نسل ۷۰‌ای‌ها راحت‌تر از این ۶۰‌ای‌ها و ۵۰‌ای‌ها بگویند، اما بهتر است بدانیم در ساختار قدرت اجتماعی امروز جامعه، اغلب این ۷۰‌ای‌ها هنوز نفوذی ندارند جز قدرت مجازی. این نسل ۷۰، به نظرم ۵ سال دیگر قدرتمند می‌شوند و هنوز جامعه درگیر حضور دهه ۶۰‌ای هایی است که در isolation بزرگ شدند.

اما قصه “نه” نگفتن در زندگی‌ام درست مرا در ۱۷ سالگی گیر انداخت. از امریکا که به ایران مهاجرت کردیم فرهنگ در فرهنگ شد! Cross Culture می‌تواند دمار از روان آدمی در بیاورد. این که به سادگی نتوانی خودت را با فرهنگ جدید وفق بدهی. شما این ایرانی‌ها را نگاه نکنید بعد از ۲۵-۲۶ سالگی مهاجرت می کنند به امریکا و اروپا خودشان را شاد و توپ نشان می‌دهند، Cross Culture اغلب این‌ها را هر روز چروک و اتو می‌کند. روان زخمی می‌کند. دفرمه می‌کند. افسرده و سربازِ شرایط می‌کند. شما از دور نمی‌فهمید چون آن‌ها یا صادق نیستند که دراین باره‌ها با شما صحبت کنند، یا نمی‌فهمند درد و ترومای جدید که بدان دچار می شوند از سرچشمه‌اش از کجاست. این‌ها را نمی‌گویم که بگویم مهاجرت اشتباه است، نه، اما خوش‌خیالی پیرامونِ مهاجرت ویران کننده است. این چیزی است که باید بدانید. آماده باشید.

خلاصه این که با آمدن خانواده ما به ایران، فارغ از این که من هم دچار این ترومای مهاجرت شدم، درست در جایی که استقلال مالی و دوست و فامیل ساپورتیو نداشتم، ناگهان شرایط مرا مثل چایِ کیسه‌ای داخل فرهنگ تکریم کننده حرف‌شنوی از والدین و بزرگان فرو کرد. خیلی ضعیف‌ام کرد. در ۱۸ سالگی نتوانستم به پدر بگویم دوست ندارم ریاضیات یا که پزشکی بخوانم. رشته‌ای که او به اجبار از من خواست در دانشگاه بخوانم.

۴ سال در آستانه بیشترین تحقیرها در دانشکده‌ای بودم که به خاطر پدرم داخل‌اش بودم و به جای‌ آن اتومبیل و تلفن همراه داشتم (پاداش). سال‌ها احساس خنگ بودن کردم. اولین نه بزرگ را که گفتم، پدر سربازی برادر را خرید و مرا اما به سربازی فرستاد فقط برای این که به ازدواج با یکی از دانشجویان پزشکش “نه” گفتم (تاوان). بعدها وسط این همه کلاغ‌پرِ صبحگاهی و پست دادن‌های بالای برجکِ پادگان شهدای کرمانشاه به این فکر می کردم چشم بسته رد کردن اصرار پدر و آن دخترخانم زیبا به این شرایط حفظ استقلال فکری می‌ارزید؟ (چشمک) .

در فاصله ۱۷ تا ۲۳ سالگی، از این نمونه‌ها در زندگی‌ام فراوان است. با “نه” گفتن‌های زیادی جریمه و سرویس شدم، با “بله” گفتن‌های زیادی پاداش گرفتم و اما دوبرابر سرویس شدم! حتی در ایران با فامیل‌ای مواجه بودم که اگر به پذیرش آداب و رسوم‌شان “نه” می‌گفتم ناگهان با یک ارتش از پسرعمه‌ها و دختر‌عمه‌ها روبرو می شدم یک طور دیگر نگاهم می‌کردند و مرا دیگر داخل محفل‌شان بازی نمی‌دانند. حالا یکی‌شان در این کانال‌هست و می‌فهمد منظورم را حال که خودش پدر شده. (چشمک)

این‌ها را چرا گفتم؟ خوب ببینید، تجربه من این هست که “نه”‌های درستی که شما در زندگی‌تان به افراد می‌گویید، خیلی خیلی بیشتر سبب پیشرفت و بارور شدن‌تان می‌شود تا “بله”‌های درستی که می‌گویید. “نه” گفتن با خودش ترسِ از عاقبت و رنجِ تاوان دارد، اما نتیجه‌اش اگر شیرین باشد، هزاربار از یک بله گفتن عسل‌تر است.

باور می‌کنید من بعد از ۲۳ سالگی چقدر زمان در زندگی‌ام با “نه” گفتن ذخیره کرده‌ام؟ باور می‌کنید چقدر پول بیهوده خرج کردن با “نه” گفتن به یک سری انتظارها و رسوم بیهوده دیگران جمع کرده‌ام؟ از آن مهمتر، باور می‌کنید چقدر “احترام و شان اجتماعی” با “نهِ به جا” گفتن کسب کرده‌ام؟ شخصیتِ الکی پیرو پیدا نکردن بی‌اندازه مهم است. اصلا امروز هرچه هستم، در هر شرایطی که دارم زندگی می‌کنم همه و همه‌اش مدیون آخرین نه بزرگی است که به پدر گفتم. ۹ سال جریمه‌ای سخت شدم و اما ارزید. خوب هم ارزید.

خوب البته این یک استراتژی نیست. فکر نکنید با نه گفتن عزیزتر و بیشتر دیده می‌شوید. اتفاقا ابله‌ترین و مضحک‌ترین افراد آن‌هایی هستند که بی‌دلیل مخالف خوانی یا نه گویی به پیشنهاد‌ها و خواهش‌ها و روال‌ها می‌کنند. اما یک حق شخصی مهم برای ماست که وقتی در هر مرحله‌ای از زندگی دلیلی قانع کننده برای نپذیرفتن داریم. محکم نه بگویید. محکم نپذیرید. به پدر، به استاد، به رئیس، به خواهر شوهرتان، به پلیس یا حتی به یک سیستمی که علاقه دارد شما را بترساند یا چیزی بدون قانع کردن بخواهد.

“نه” گفتن را از چیزهای ساده شروع کنید. به تماس‌های تلفنی افرادی که با مکالمه‌‌های کم فایده و خاله‌زنکی‌شان یک ساعت وقت گرانبهای‌تان را می‌‌گیرند با جواب ندادن “نه” بگویید. وقت شما اگر طلا هم نباشد، حیاط خلوت وِروِر و بیهوده‌گویی دیگران نیست. به دوستانی که برای به لذت رساندن شما وقتی سرحال نیستید هرچیزی پیشنهاد می‌کنند و اگر قبول نکنید تحقیرتان می‌کنند راحت “نه” بگویید. خیلی لذت‌ها دردسرهای بی‌انتها خواهند شد. مجبور نیستید دوست پسر یا دوست دخترتان را همیشه به خانه‌اش برسانید اگر برنامه‌هایی مهم‌تر دارید. به انتظارِ همیشه در خدمت‌اش بودن نه بگویید. مجبور نیستید اگر یارتان بی‌فاصلگی (SEX) نامتعارف خواست از تاوان نه گفتن بترسید. مجبور نیستید به تشویق‌های مادر برای دکتر شدن یا ذوق‌های پدربزرگ برای زود بچه دار شدن و جلوی فامیل سربلند کردن بله بگویید و سال‌ها به خاطرش به غلط کردن بیفتید. حتی مجبور نیستید از “نه” گفتن به استادی که خارج از چهارچوب‌اش با شمای دانشجویِ دختر رفتار می‌کند نگران باشید! برود به درک! به موقع “نه” گفتن را تمرین کنید. باسیاست “نه” گفتن را مدام امتحان کنید. در “قشنگ نه گفتن” آزموده شوید. هنر است. توانایی است. آنقدر تا به آن عادت کنید، و به مرور خواهید دید چیزهایی زیاد در زندگی‌تان Save کرده‌اید و از آن بی‌اندازه خوشحالید…

امشب سه‌شنبه، ۱۰ مارچ ۲۰۲۰ است. آنقدر روی صندلی نشسته‌ام و چشم به کامپیوتر دوخته‌ام که نشیمنگاه‌ام شکلِ ذوزنقه شده. هفته پیش یک صندلی Herman Miller خریدم که برای‌ام ۱۰۷۰$ ای آب خورد. پزشک توصیه کرده‌ بود بخشی از اتفاقی که برای اعصاب دست‌ام افتاد به سبب بد بودن پشتیِ صندلی‌ بوده. فشارِ شدید به اعصاب بالای کمر. حالا، این صندلی جدید اما آنچنان ارگونومیک است که دو ساعت که روی‌اش می‌نشینم باید راه بروم تا پشت‌ام از شکلِ ذوزنقه دوباره به همان قُمبل سابق برگردد.

پس فردا یک ارائه پروژه (Presentation) تقریبا بزرگ دارم. سر و کله زدن با نرم‌افزار Revit دیوانه‌ام کرده. موضوع پروژه اما جالب است. بازطراحیِ ساختمانی بزرگ و نیمه مخروبه در شهر لاس‌وِیگِس (Las Vegas) . باید داخل آن به گونه‌ای طراحی شود تا که در یک طبقه‌اش افراد بالای ۶۵ سال زندگی کنند، طبقه دیگرش اما جوان‌های زیر ۳۰ سال. مساله (Problem) نگاه متفاوت این دو نسل به محل زندگی و سبک زندگی است، و راه حل (Design Solution) یافتنِ طراحی فضایی است که بتواند زندگی این دو نسل را کنار هم در یک ساختمان برای سال‌ها دلپذیر کند.

از این که پروژه‌های معماری اینجا در چهارچوب طرح مشکل و یافتن راه حل مطرح می‌شوند راضی‌ام. حسِ حل یک معمای اجتماعی از طریق معماری و دیزاین بهترین چیزی بود که می‌توانستم بعد از آن ریاضیات لعنتی و علوم سیاسی تجربه‌اش کنم. اما این خوشحالی پارازیت هم دارد. این روزها مدام دانشگاه Email می‌دهد و درباره وایروس کرونا در کالیفرنیا و دانشگاه اطلاع‌رسانی می‌کند. ده دانشجوی ما مبتلا شده اند. در سفری که به واشنگتن برای شرکت در یک گردهمایی داشتند. خدا می‌داند این ده نفر تا زمان مشخص شدن تست PCR شان چند نفر دیگر را مبتلا کرده‌اند. امروز از استاد خلبانم فهمیدم یک مسافر آلوده در هواپیما، می‌تواند ۱۱ مسافر اطرافش را آلوده کند! رقم ترسناکی است برای انتقال وایروس داخل هواپیمای مسافربری.

امریکا برای مقابله با بحران کرونا اصلا اماده نیست. سقوط شدید بورس و اولین ضربه مهم به اقتصاد آمریکا بعد از ۸ سال. اول تفاخر وتکبر مقامات ارشد ایالات متحده در انکار خطرناک بودن وایروس برای امریکا، خصوصا توسط پرزیدنت ترامپ. و حالا ناگهان آمار بالای ۱۵۰۰ مبتلا در کشور سبب وحشت شده. طبق معمول وقتی بحرانی در امریکا آغاز می‌شود، شهیدِ اول دستمال کاغذی توالت است! جالب است نه؟ حتما هست. اینجا اول فکرِ باسن شان می افتند. درک می‌کنم علت‌اش را. در امریکا یک‌بار کم امدن نواربهداشتی و دستمال توالت مشکل آفرین شده.

قیمت ماسک و ژل‌های ضدعفونی کننده چندین‌برابر شده. بسته‌ی پنجاه تایی از ماسکی که ۵ دلار خریده بودم، حال به رقمی حدود ۴۸ دلار رسیده. هرچند از قبل از درگیری امریکا ۳ لیتر ژل ضدعفونی را ۱۰ دلار خریده بودم، اما قیمت یک لیتر ژل همین اکنون به ۳۰ دلار رسیده. مردم امریکا آدم‌های هوشمندی در خرید نیستند. غالبا ابله‌اند. در حالیکه موجودی دستمال توالت در هایپرمارکت‌ها علیرغم گران شدن خالی شده و خیلی‌جاها قفسه‌ها به ندرت دستمال کاغذی هست، اما کمتر کسی می‌داند می‌شود همان‌ها را با قیمتی بسیار ارزان‌تر از فروشگاه‌های زنجیره‌ای لوازم التحریر یا پمپ بنزین‌ها خرید. از لحاظ روانی مردم معمولا به جایی حمله می‌کنند که بقیه حمله می‌کنند. شما اما حمله نکنید. به سمت جایی قدم بزنید که مردم در خرید از آنجاها هنوز شرطی نشده‌اند.

چند روزی است که به خاطر بحران کرونا اتوبان ۴۰۵ لس‌آنجلس بی اندازه خلوت است. نه اینکه گرد مرگ ریخته باشند، اما ترافیک Bump to bump نداشتن در بعدازظهرهای این اتوبان استثنائی است. امروز از دانشگاه زود به محل کار رسیدم. در حال آماده کردن کارمندان برای دورکاری هستند. فقط مدیران ارشد و طراح‌های ارشد در آفیس می‌مانند. عاشق دورکاری‌ام.

مدتی است که مدیرم تغییر کرده. یک خانم یک سال از خودم کوچکتر اما با سابقه کار بسیار بیشتر به شرکت آمده. روزی که برای مصاحبه استخدامی آمده بود وقتی مرا در حال سوار شدن به گوجه می‌دید گفت تعجب می‌کند یک آقا در west coast سوار اتومبیلی قرمز می‌شود! خوب So what?. ربط‌اش را نفهمیدم. بعضی‌ها اینجا برای باز کردن سر صحبت حرف‌های عجیب می‌گویند. بعد از آن هم از وقتی مدیرم شد با اینکه کارش را خوب بلد است و می‌دانم معماری خوب خواهد شد اما فهمیدم فضول هم هست. یک بار که اتاقم نبودم یک کتاب فارسی روی میزم را ورق می‌زد که سر رسیدم و بعد بحثی را پیش کشید و رفت بیرون. یک بار دیگر هم پرفیوم‌های کنار مانیتورم را بو می‌کرد. به نظرم حتی یک مدیر هم نباید بدون اجازه بالای میز کارمندش برود. غیر از این است؟ اینکار به شدت رفتار آزاردهنده‌ای است…

امروز با پدر در ایران صحبت می‌کردم. عصبانی بودند. خیلی. می‌گفتند بحران کرونا دارد سیستم پزشکی ایران را نابود می کند. حتی به آن‌ها اجازه داده نمی‌شود به اعتراض استعفا کنند. خبر پشت خبر از سوختن یا خراب شدن دستگاه‌های سی‌تی‌اسکن در کشور می‌آید. چون در ایران کیت‌های کافی برای تشخیص کرونا نیست، دارند از روش دوم یعنی بررسی Pattern قفسه سینه برای تشخیص مثبت بودن کرونا استفاده می‌کنند. استفاده زیاد از دستگاه‌های X-ray به آن‌ ها فشار می‌آورد. هر بیمارستان یا مرکزی که دستگاه‌ سی‌تی اسکن‌اش را به دلیل Overload شدن و سوختن کیت‌اش از دست بدهد، یعنی امکان تشخیص دقیق کرونا در آن مرکز تقریبا غیرممکن می‌شود.

وایروس کرونا مثل بولدوزر از روی قم و رشت و مازندران رد شده، به زودی فاجعه در کاشان و کرج و مشهد شروع می‌شود. کادر پزشکی در ایران دارند عملا توسط این وایروس قتل عام می‌شوند. آقایان، شما دارید کادر درمان را رسما ذبح می‌کنید! خودتان می‌دانید. حتی برخی محافظان اعضای هیئت دولت و مقامات بالا‌تر کرونا مثبت هستند و مشخص نیست تیم‌های حفاظتی چگونه دارند به سلامت مقامات ضربه می‌زنند. کاریکاتور نیست این امنیتی کردن همه چیز؟ بگذارید وزارت بهداشت همه‌کاره شود. مسئولیت‌اش با خودش.

همه دولت‌ها به شدت از افشا شدن آمار واقعی هراس دارند. اما در میان همه آن‌ها این دولت ایران است که نباید فراموش کند، کرونا می‌توانند برای‌اش تبعات بسیار مخرب سیاسی داشته باشد. این‌بار به سادگی نمی‌شود جمع‌اش کرد. این‌بار قصه متفاوت است. در حالیکه کشورهای اروپایی و امریکا با بی‌شرافتی تمام، هنوز تمام راه‌های کمک‌های پزشکی و خرید تجهیزات پزشکی را به دلیل تحریم‌ها به روی ایران بسته‌اند و به‌جای‌اش مقادیری ناچیز از تجهیزات هدیه می‌دهند! در حالیکه همه فعالان حقوق بشری اپوزوسیون ایران در غرب لام تا کام صدای‌شان در نمی آید و اعتراض نمی‌کنند که چرا دولت‌های غربی دارند با پافشاری در این تحریم‌ها به بحران کرونا در ایران دارد دامن می‌زنند، مجموعه مدیران نالایق، بی‌برنامگی حکومت، امنیتی کردن همه چیز، بحران تحریم‌ها، همکاری نکردن خود مردم و شوخی گرفتن بحران سبب شده یک “نسل‌کشی” براثر وایروس در ایران شروع شود.

حکومتی که چنین دستکاری در آمار مرتکب می‌شود گمان دارد تا چه زمانی می‌تواند به این کار ادامه دهد؟ این قصه را شاید مصلحت اندیش‌های سیاسی و امنیتی شروع کنند، اما خود کرونا پایان‌اش را با بی‌رحمی تعیین می‌کند! مطمئن هستم پرزیدنت ترامپ از همه دروغ‌ها و تمسخر‌هایی که پیرامون بحران کرونا تا به امروز مطرح کرد ضربه سنگین و غیرقابل جبرانی خواهد خورد. پرزیدنت ترامپ به خوبی نشان داد بی‌سوادی و غرور به ارتش و سازمان‌های اطلاعاتی بزرگترین آفت یک سیاستمدار است. او هنوز داغِ بی‌اطلاعی‌اش است و حتی اینقدر دوراندیش نیست که اگر اوضاع از دست او خارج شود، همین انتخابات از امروز بُرده را به سادگی خواهد باخت.

آقایان، اما شما لطفا این را درک کنید که این “وایروس مرگبار” می‌تواند اپوزیسیونی باشد که باهوش و نفوذ و غیرقابل پیش بینی‌بودن‌اش شما را به سادگی فلج و اخته کند. حکومت امریکا هم ممکن است حریف این وایروس نشود، شما که با این سایزتان جای خود دارید. بحران اقتصادیِ پس از اردیبهشت در ایران قطعی است. فقر عجیبی به سراغ مردم خواهد آمد و خطر ۲ میلیون بیکار از دهک‌های پایین جامعه بعد از عید نامحتمل نیست. کارگران قیام خواهند کرد. باور نمی‌کنید؟ جدی بگیرید. به پای خودتان که شلیک کردید، حداقل به قلب‌تان شلیک نکنید! …

… مدتی است فقط موسیقی‌های آرام گوش می‌کنم. این روزها قطعه Serenity را آنقدر گوش می‌کنم تا شب بشود. خوابم بگیرد. پدر هیون (Hyun) کرونا مثبت شده. در کره جنوبی راننده تاکسی است. اما چون فردی مذهبی است و پیروی مذهبی به اسم Shincheonji گرفتار این مساله شد. روحانی ارشد این مذهب مراسم عبادت میلیونها کره ای را در اماکن مذهبی ممنوع نکرد و مردم به هم منتقل کردند. هیون برای اولین بار درآغوشم گریه کرد. حالش خوب نیست. دارم نصف کارهای پروژه‌اش را هم من انجام می‌دهم. فکرش این روزها کار نمی‌کند. از امریکا نمی‌تواند خارج شود و ویزای‌اش یک‌بار ورود است. همین باعث شده گاهی شب‌ها تا ۴ صبح بیدار بمانم تا کمکش کنم.

در این شرایط برای نوشتن در کانال هم نمی‌توانم وقت کافی بگذارم. از وقتی مادر شیمی درمانی می‌کنند هیون برای مادرم غذاهای مقوی کره‌ای زیاد می‌فرستد. مادر نمی‌خورند، اما به هیون می‌گویم می‌خورند که خوشحال شود. او مادرش را سال‌ها پیش بر اثر سرطان از دست داد. با پدرش رابطه‌ای خوب ندارد. اما هرچه باشد پدر، پدر است.

صدها پیام لطف داشتم. تبریک روز مرد. از ترس خیلی‌های شان را باز نمی‌کنم. تصور این که بخواهم به تک تک شان جواب بدهم که بی‌احترامی نباشد اما در این اوضاع بی‌وقتی، خودش ترس دارد. همین جا از همه تشکر می‌کنم. قبول‌تان باشد لطفا.

اینجا یک پنیری فتای خاص هست که از ترکیه می‌آید. داخل قوطی فلزی است. روی‌اش هم عکس یک گاوِ تپل است. من ۵ سال است که نون و پنیرم را با آن می‌خورم. خوشمزه است. شوری و ترشی خاصی توامان دارد. مثل پنبه نرم و روی سطح نان ملیح و مودب پخش می‌شود. عطرش حتی عمیقا حشرناک است. قورت که می‌دهید یک جوری می‌شوید. امروز فهمیدم وارداتش به امریکا ممنوع شده. چرا نمی دانم. من هم بدو بدو هرچه فروشگاه ایرانی و عربی و ترکی بود را سر زدم تا پنیر جمع کنم. ۶ قوطی گیرم آمد. حساب کردم تا آخر اردیبهشت (May) کافی است. همسایه دید و گفت ما نگران دستمال توالت هستیم و تو پنیر. داخل دلم گفتم خوب من ذوزنقه‌ام را با آب می‌شورم. خلاصه همین دیگر، من اگر بگویم یک رئیس جمهور مغرور و ابله، پنیر مرا هم از من گرفت، متهمم می‌کنید به بی‌درد بودن. باور کنید اما همین پنیر و نان و انگور شام خیلی شب‌هایم بود. لطفا مراقبت کنید. دست‌های‌تان را بشوید. بیرون نروید. حتی فکرش هم برای‌ام تلخ است تصور کنم روزی ممکن است کسی از خواننده‌هایم دیگر نوشته‌هایم را نخواند چون دیگر نیست. همه چیز درست می‌شود. باور دارم. باور کنید. تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه