یک خاطره از کودکی
اولین وحشت بزرگ در زندگی من و البته برادرم مربوط به ۷ یا ۶ سالگیمان بود. زمانی که در یک سفرِ کوتاه اما پرحادثه از شیکاگو به کویت و بعد با کمک یک تاجر میوه با لنج به ایران آمدیم تا پدر را ببینیم. پدر ماهها قبل کرسی تدریساش را در امریکا رها کرده، برای دِینی که به هرحال خودش عقیده داشت به مردم خوزستان و خانوادهاش در اهواز دارد، به ایران بازگشته بود. کمی بعد در زمان جنگ از سوی وزیر وقت بهداری (دکتر منافی) مسئولیتی در خط درمان در جبههها برای رفع مشکل نبودِ آنتیبیوتیک و تجهیزات پزشکی در بیمارستانهای صحرایی گرفت و بعدتر اتاق فکرِ طرح ژنریک در صنعت داروسازی در ایران به او محول شد. بعدتر، پستی حکومتی گرفت و از آنجا به بعدش بهتر است پنهان بماند که آدمِ برای قضاوت کردن این مواقع زیاد است.
در آنسالها، جز در صنعت هواپیمایی و نظامی، کشور در تحریم مهم دیگری نبود. اما پشت پرده یک جنگ پنهان ارسال مواد اولیه وجود داشت. از مواد اولیه صنایع غذایی و دارویی گرفته، تا صنایع سنگین. ایران در بحران شدید نبودِ دارو بود. در کابوس دهشتناکِ نبودِ مواد ضدعفونی کننده یا حتی بنزین برای اتومبیلها بود. درست از آغاز جنگ؛ آلمان، فرانسه، هند و سوئیس از ارسال مواد اولیه برای تولید داروهای آنتی بیوتیک، مثل خانواده ماکرولید یا پنیسیلینجی، خودداری یا کارشکنی میکردند. امکانات جراحی بود اما نبود داروهای آنتیبیوتیک سبب میشد بسیاری از سربازان مجروح پس از جراحیها براثر عفونت جان دهند. برخی جراحیهای موفق داشته باشند اما روی تختها بمیرند و روی آنها برای همیشه پارچه بکشند. مسالهای که به شدت روحیه پزشکان و پرستاران را به نابودی میکشاند.
حتی بسیاری از بیماران سرطانی در ایران در آن دوره، پس از عفونی شدن، به دلیل اولویت دادن مصرف آنتی بیوتیک به درمان سربازان جبهه، شانس زندگی طولانیتر را از دست دادند. آن زمان اولویت بندی درباره این که چهکسی مهمتر است در این شرایط زنده بماند اجتناب ناپذیر بود. تصمیم حکومت این که جوانان و زنان باردار باید زنده میماندند و به زنده ماندن افراد بالای ۶۰ به ناچار آخرین اولویت داده میشد. در شرایط اضطراری، رفتاری درست هم محسوب میشد.
ترس عمومی جامعه را مثل هیولا فرا گرفته بود. هرخانوادهای، کسی در جبهه داشت که نگران جان یا مجروح شدناش باشد. فراخوانی آن روزها وجود داشت که از رادیوها یا بلندگوهای مساجد از مردم دعوت میشد هرچه دارو در خانه دارند به دولت اهدا کنند. کیسه کیسه داروهای آکبند یا نیمه استفاده شده بود که به ساختمانی بزرگ در خیابان شیراز در تهران می رسید. اسماش زیرزمین منفی ۶۰ بود. آنجا را از نزدیک دیدهام. خاصه اشکِ پدرم را وقتی به آنجا می رفت نیک خاطرم هست.
آنجا آنتی بیوتیکها و قرصهای مسکن و آمپولهای تاریخ دار جدا میشد و به بیمارستانهای صحرایی یا سانترها میرفت. اینها حقایقی است که نسل ۶۰ و ۷۰ و ۸۰ از آن نامطلعاند. هیچ وقت نفهمیدم چرا این واقعیت فاش نشد که بخش مهمی از شهیدان جنگ ایران قبل از رسیدن به بیمارستان براثر نبود داروی کافی از دنیا رفتند، نه مرگ آنی در زمان برخورد با گلوله یا که خمپاره. اروپا، نقش مهمی در این نسل کشی غیر مستقیم داشت. از آنها کثیف تر خیانتهای گروهک مجاهدین خلق. در حالیکه اسرائیل یا امریکا در نیمه اول جنگ هنوز دشمن شماره یک ایران نبودند.
من، برادر و مادر، با رسیدن به ایران اول به مشهد رفتیم. کمی بعد از آنجا به تهران و بعد به خوزستان. پدر خانهای به ظاهر امن برای ما تهیه کرد در شهری به اسم آغاجری. آنجا مدتی همراه خانوادهی پدر و خانواده یک پزشک دیگر به فامیلی کلانترهرمزی بودیم. پسر آن خانواده که خودش پزشک معالج در جنگ بود. بعدها جراح پلاستک مشهوری شد در ایران اگر درست خاطرم مانده باشد. ۱۲ نفر در یک خانه سه اتاق خوابه. با هر پرتاب خمپاره هفتهها در یک زیر زمین مانند سَر کردیم. لازم نیست بگویم که چقدر غیرقابل تصور بود از زندگی آرام در یک خانه ویلایی در شیکاگو، ناگهان به زیرزمین یک خانه در آغاجری رسیده باشیم. قطع مدام برق، عقرب و هزارپا داخل رختخواب ها، آب تصفیه نشده، گرمای ۵۰ درجه بدون کولر و زندگیِ جمعی کنار بچههایی که حتی زبانشان (فارسی) را خیلی نمیفهمیدیم و زبان مشترکمان خاک بازی و تیله بازی و ور رفتن با دوچرخهای بود که به نوبت سوارش میشدیم.
هر روز بمبارانهای ناپیوسته بود. این نگرانی که اگر ایران در هر عملیات نظامیاش در آن منطقه شکست بخورد، عراقیها میتوانند تا نزدیک به اهواز نیز برسند. هفتهها آنجا بودیم. بازهم تنها. و هنوز برای من سئوال هست که چرا پدر ما یا خانوادهاش را مثلا به شاهینشهر نبرد، یا به مشهد و اطراف تهران نبرد، مثل کاری که خیلی از مسئولین در آن زمان کردند. در هر حال مدتی گذشت و با به بحران رسیدن شرایط روحی مادرم، ما علیرغم مخالفت پدر به امریکا بازگشتیم، از آن پس تقریبا ایران را ندیدم تا زمانی که ۱۷ سالگی دوباره به ایران آمدیم.
نبود اسلحه، آنتی بیوتیک، و شیرخشک کودکان بزرگترین چالش آن زمانهای ایران بود. اسلحه اما برای دفاع هنوز مهمتر از دارو و شیر خشک بود. رژیمِ وقت اسرائیل در رساندن اسلحه و بخشی از مواد اولیه دارویی به ایران کمکهایی کرد. نه به خاطر مردم ایران، به خاطر دشمنی بزرگی که با صدام داشت و نمیخواست او قهرمان و رهبر دنیای عرب شود.
برای کوتاه مدت دلالی مشهور به اسم “قربانیفر” با گرفتن میلیونها دلار از ایرانیها، به مدیریت اسرائیل، از فرودگاه Larnaca) LCLK) در یونان مهمات و مقداری محدود مواد اولیه مورد نیاز ارسال کرد. اما ناکافی بود. با هر عملیات نظامی که در آن موفق نبودیم نه تنها هزاران اسلحه را که میلیونها دلار برایاش پول داده بودیم از دست میدادیم، که از درمان کامل سربازان مجروح عاجز میماندیم. بعدها از خاطرات شفاهی پدر به یاد دارم که آنقدر کمبود نیرو بود که حتی بسیاری از دانشجویان پزشکی سال ۳ یا که ۴ در خوزستان یا استانهای نزدیک به مرز، به جای دانشگاه، در پشت جبههها هم کار میکردند و هم آموزش میدیدند.
بعدها دلال ایرانی “قربانی فر” به کنار رفت و گفته می شود مستقیما اسرائیل با چراغ سبز پرزیدنت ریگان تسلیحاتی را با گرفتن مبالغی گزاف برای ایرانیان فراهم کرد. ایران با پولاش دارو نمیتوانست تهیه کند، اما اسلحه را هنوز میتوانست. عدنان خاشقچی مرد با نفوذ عربستان (عموی روزنامه نگاری که در ترکیه سلاخی شد) نیز به ایران کمکهایی در قبال میلیونها دلار تیغ زدن آنها کرد هرچند کمی بعد دیگر ادامه نداد. همین طور معمر قزافی رهبر لیبی و رهبر کره شمالی که بیشتر ارسال کننده موشک به ایران بود. این سه کشور، سه منبع مهم اسلحه ایران در بازهای از زمان جنگ بودند. موضوعی که هنوز حکومت ایران به شدت بخش اسرائیل آن را تکذیب میکند و آن را غیرواقعی می داند. اما وزرای دفاع اغلب کشورها عربی یا غربی در خاطراتشان بدان دقیق اشاره کردهاند از جمله خود آریل شارون که در جریان آن بود.
فقط در یک مورد ادعا می شود اگر موشکهای HAWK ارسالی از اسرائیل (روی کاغذ امریکا) نبود پیروزی اولیه ایران در عملیات والفجر ۸ (First Battle of al-Faw) احتمالا ممکن نبود، هرچند تا ۲۷ هزار جوان و نوجوان ایرانی اغلب آمده از روستاها در آن عملیات (۵ برابر کشته های عراقی) جان خود را از دست دادند اما میشود گفت اگر این سلاحها به ایران نمیرسید شاید بالای ۵۰ هزار شهید برما تحمیل میشد. برای درک بزرگی رقم شهدا کافی است تصور کنید که تا امروز اگر ما نهایت ۷۰۰ کشته برای بحران کرونا دادهایم، اما تنها در یک عملیات در آن زمان علیه عراق ما حدودا ۲۷ هزار ایرانی را برای همیشه از دست دادیم! به دلیل پنهان ماندن رسانهای، و نبود رسانههایی آزاد مثل توئیتر و شبکههای اجتماعی و ماهواره مردمِ آن دوران تصوری از عظمت کشتهها پس از هر عملیات نداشتند.
من مطمئن نیستم چند نفر خاطرات جنگ را به خوبی به خاطر دارند. چند نفر از آنچه در پشت پرده این نبردِ اتفاق افتاد عمیقا مطلعاند. حتی نمی دانم چند نفر درباره تاریخ جنگ ایران و عراق دقیقا مطالعه کردهاند و روایت ذهنیشان از جنگ براساس کتابهای مرجع نظامی است و نه صدا و سیمایی که روایتهای جعلی یا یکسونگرانه داده است. میخواهم به چیزی اشاره کنم که معنای واقعیاش را تنها آن ۵ درصد درک میکند، و آن، ترس از مرگ و نابودی در مردم در جنگ است.
برای ۱۰ هفته، سراسر وجود من و برادرم ترس از یک ابهام بود. ابهام در سرنوشت. گاهی ترس از آنچه جنگ بر سرتو میآورد، از خود جنگ ترسناکتر است. تو ممکن است به زودی یک قربانی باشی اما زماناش را نمیدانی. هنوز مرور آن صحنهها برایم تروماست که اگر خمپاره یک کیلومتر آنسوتر فرو میآمد جمعیت زنده خداروشکر میگفتند و اما چند ساعت بعد که میفهمیدند داخل همان “خداروشکر” بستگان یا دوستان نزدیکشان از بین رفتهاند، ترسها و افسردگیشان افزونتر میشد. برای همه بچههایی که جنگ را عمیقا تجربه کردهاند، آنهایی که امروز باید ۳۷ تا ۴۵ ساله باشند، واژه “ترسِ از سرنوشت”، “وحشت از فرود آمدن موشک” مفهومی نیست که از تن خراشیده روانشان پاک شده باشد.
پرورش ترس، ترسناکتر از عاملِ ترس
ما از یک بحران یا اتفاقی ناگوار مضاعف میترسیم وقتی درباره تبعات آن اتفاق در ذهن خود “داستانسرایی” می کنیم. داستانسرایی مثل بختک در خواب، تحمل همه چیز را دشوارتر میکند. کوچهای خلوت و تاریک به خودی خودش ترسناک است. اما داستان سرایی ما از این که اگر هنگام عبور از آن کوچه ما را بدزدند، به ما تجاوز کنند، خانواده و جامعه از این تجاوز اطلاع پیدا کنند و ما انگشت نما شویم و اتفاقهایی بعد از آن، یک “داستان سرایی” است که دهها برابرِ آن کوچهی مخوف ذهن و قلب ما را درگیر می کند.
به نظرم هرچه شما انسانی دقیقتر، خلاقتر، یا کمتجربهتر و در شرایطی ضعیفتر باشید این داستان سرایی از سرنوشتتان در یک بحران یا موقعیتی خطرناک را بیشتر شاخ و برگ میدهید. مانند فیلمنامهای پیچیده، آن را آنچنان قابل باورتر میکنید که مغزتان آرام آرام باور میکند که این چیزی است که برای شما حتما اتفاق خواهد افتاد. از اینجاست که این داستانسرایی از روی ترس، روان و جسم ما را مثل فلزی که اکسیده میشود، آرام آرام میپوساند.
بعد از داستانسرایی، در موقع بروز بحرانها وقتی سئوال پرسیدن از خودمان از حد بگذرد، آن هم عامل خطرناک دیگری برای ایجاد ترسی بزرگتر از خود واقعه است. سالهاست که در تهران وقوع زلزلهای سهمگین پیشبینی شده. محاسبات زمینشناسی میگوید در تهران یا زلزله نمیآید یا که اگر آن زلزله بزرگ بیاید دست کم ۳ میلیون کشته خواهیم داشت. اگر ما تا پیش از رخداد آن هر روز سئوالهایی مثل نمونههای زیر را از خود مدام بپرسیم، چه بلایی بر سر روانمان میآید؟ سئوالهایی مانند: اگر زلزله خانهمان را با خاک یکسان کند چهکنم؟ اگر زلزله سبب شود مادرم زیر آوار دفن شود چهکنم؟ اگر وقتی هنوز زیر آوارم، پیش از رسیدن مامور آتش نشانی موشهای زیرزمینی از گوشت تنام تغذیه کنند چه کنم؟ اگر من زنده بمانم و پدرم بمیرد چه کنم؟ و دهها سئوال وحشتناکتر از خود آن واقعه.
واقعیت این است که شما در مواقع وقوع یک بحران میتوانید مغز خود را گمراه (Manipulate) کنید. وقتی یک نگرانی تبدیل به ترس میشود ، و ترس توسط خودمان به وحشت مبدل میگردد ما جسم و مغز خود را در شرایطی بسیار سمی قرار میدهیم. فکر کردن به یک بحران مثل جنگ، حمله ویروسی یا آزارهایِ جنسیِ احتمالی میتواند ما را نسبت به آن آگاه و تاحدی واکسینه کند، اما “تمرکز” روی بحران میتواند روان ما را از هم بپاشد! به عبارت بهتر ممکن است این بحران بیاید و برود اما ما به سبب این تمرکز، از طریق داستانسرایی یا سئوالهای زیاد کردنِ از خودمان، به یک فلج و Collapse روانی رسیده باشیم.
وقتی ما در اکوسیستم بک بحران قرار میگیریم میشود دچار یک فوبیا (Phobia) شد. یعنی دچار یک ترس و وحشت پایداری در زندگی شویم که نحوه زندگی کردن عادی مان را به Fuck دهد. در این صورت موتور SNS یا بخش دستگاه عصبی سمپاتیک (Sympathetic nervous system) ما شروع به فعالیت میکند، و با هربار فکر کردن به موضوع مورد ترس یا وحشتمان هورمون آدرنالین در بدنمان مثل نذری پخش میشود. مثلا این هورمون و SNS زمانی که یک سگ ما را دنبال میکند یا زمانی که در لبه پنجره یک آسمان خراش قرار میگیریم فعال میشوند. دیدهاید بدنتان یک جور خاصی میشود؟ این برای لحظاتی کوتاه است و اما زمانی که ما یک فوبیا پیدا کنیم، زمانی بسیار طولانی تر در معرض این ترشح و آن فعال شدن سیستم SNS قرار میگیریم. مسالهای که میتواند بدن ما را در شرایط خطرناکی قرار دهد مثل وحشتزدگی عصبی یا Panic attack.
قبل از مرحله Panic attack، ما براثر تمرکز روی یک بحران، یا مدام در شرایط خبر و رخداد بد قرار گرفتن دچار حالتهای خفیفتری میشویم. مانند بیحوصلگی شدید (مثل دیگر علاقه نداشتن به تماشای فیلم و موسیقی و تفریح)، مانند بغضها و گریههای آنی، مانند فکر کردن به آخر الزمان (Apocalypse) یا خشمهای آنی و خوابهای طولانی براثر افسردگیهای مقطعی. بگذارید کمی جلوتر برویم…
مفهومی در روانشناسی وجود دارد به اسم Nosophobia. در اصل Noso در فرهنگ یونان به بیماری گفته میشد. این ترس شدید و وحشتزدگی مزمنی است که در انسان بوجود میآید ناشی از احتمال گرفتار شدن به یک بیماری. نوسوفوبیا در اصل وحشت از مبتلا شدن به بیماری برای خودمان یا بستگانمان است. وقتی روی یک بحرانی ویروسی یا میکروبی، ایدز یا هر مورد مشابه دیگری تمرکز کنیم ممکن است براثر زیاد داستان سرایی و سئوال از خودمان کردن گرفتارش شویم.
خط اول درمان بحرانی مثل کرونا میتواند به Nosophobia دچار شود. به همین سبب به بیماری روانی دانشجویان یا کادرِ پزشکی نیز مشهور است. آنها بسیار مستعد این مسالهاند. بعد از آنها، افرادی که دقیقاند و جستجوگرند نیز میتوانند به آن دچار شوند. منظورم آنهاست که مدام اخبار کرونا را توئیتر و خبرگزاریها و غیره لحظه به لحظه دنبال میکنند. اصرار انسان به زیاد آگاهی پیدا کردن از یک بیماری میتواند گاهی از گرفتار شدناش به نوسوفوبیا باشد.
ما واژهای دیگر داریم در روانشناسی به نام Compucondria. این حالت روانی دیگری است. شما اینقدر در اینترنت یا رسانهها به دنبال نشانههای یک بیماری میگردید تا مطمئن شوید یکی از آنها را دارید! اگر بیماری Covid-19 پنج نشانه دارد، شما با پیدا کردن یک نشانه در گلوی خودتان از آن لحظه مطمئن میشوید کرونا دارید. یک خودتشخیصی خطرناک براثر مرور وسواسگونه (OCD) رسانهها و مقالهها. این نیز به اندازه Nosophobia خطرناک است و جسم و روان ما را میپوساند. چون ما را دچار وحشت، بیم دائمی، کمخوابی، گوشهگیری، ترس از در میان گذاشتناش با دیگران و درنهایت افسردگی میکند. کمی به تاریخ باستان بازگردیم.
فیلسوف یونانی Epicurus معتقد بود یک زندگی ایدهآل در خود دو چیز دارد. آرامش و امنیت (Ataraxia) و نداشتن درد و رنج و بهجایاش تجربه لذت (Aponia). او معتقد بود ترسِ از مردن، ترسِ از دیگر در دنیا نبودن، سرچشمه همه ترسهای بعدی ماست. تنها در آن صورت است که انسان میتواند به مرحله Ataraxia برسد. خواندن آثارش را توصیه میکنم.
اما به نظر میشود گفت Epicurus شکر خورد که این تفکرها را داشت، زندگی واقعی ناعادلانهتر و خشنتر از آنچیزی است که ما بخواهیم آن را تنها میان آتارکسیا و آپونیا تقسیم کنیم. اما نکتهای که در کلام فلسفی او بود که بنظرم هنوز مهم است. گاهی این خود ما هستیم که با فکر و جستجوی زیاد درباره پیشآمدی یا بحرانی، سبب انبار کردن درد و رنج بیشتری در خود میشویم. این درست است که زلزله میتواند ما را به کام مرگ بفرستد، اما این که مدام به این فکر کنیم که آن زلزله ممکن است همین امشب یا فردا رخ دهد میتواند بحرانی موازی را توسط خودمان وارد دنیایمان کند. یعنی وحشت از یک هیولا.
کودکی که ترساش را میپروراند
من بعد از سالها فهمیدم آن ترسهای عجیب و وحشت در دوران کودکیام از دو چیز بود. “ناشناخته بودن جنگ” و “احساس بی پناهی”. شما وقتی می دانید تهدید دقیقا که هست، یا چه هست، کمتر دچار ترس و وحشت می شوید تا وقتی که او شما را میبینید و شما او را نمیبینید، نمی شناسید. من پوکه خمپاره فرود آمده را در ۶ سالگی دیده بودم، اما این که فردا یکی دیگرش کجا فرود میآید را نمیدانستم! این وحشتانگیز بود. با این ترس میخوابیدم. با بچه ها خاک بازی میکردم. یا غذا میخوردم.
عراقیها را دیگر میشناختم، اما از این که بیایند و پدر نباشد احساس ترس، و بیپناهی ویرانگری درون خودم داشتم. آن ناشناختگی جنگ برای من ترساش از خود جنگ بیشتر بود. این که نمیشد پیش بینیکرد چه چیزی در حال رخ دادن است ویرانگر بود. ذهن هیچ کودکی چون پرنسجان ۶ ساله قادر به تحلیل پیچیدگی یک جنگ نبود. و ما انسانها وقتی با چیزی “ناشناخته” روبرو میشویم که قادر به تحلیل قدرت و میزان خطرش نیستیم به همین شرایط ویرانگر میرسیم. به مرور اما فهمیدم هرچه بزرگتر میشوم، خطرها و تهدیدها به همان نسبت پیچیدهتر میشوند. آرام آرام آموختم دنیا هرچه جلوتر میرود، تهدیدها بزرگ و خطرناکتر میشوند. پس راهش Problem Solving است. داشتن Plan B برای رهایی از این تونل وحشت.
مدیریتِ ترس
به نظرم امروز، مادرِ این ترسِ عمومی و وحشت عمیق از بحران کرونا ۵ عامل مهم است. میشود امیدوارم بود که به مرور زمان، با از میان رفتن یا Block شدن هرکدام از این عوامل، از این Social Panic و وحشت در ما عمیقا کاسته شود.
عامل اول؛ خطای مدیریتی (Leadership failures): از آنجا میآید که مردم آرام آرام متوجه میشوند مسئولان و تصمیمگیران یک کشور خود سراسیمهاند. صدها جلسه میگیرند و اما به تصمیمی واحد نمیرسند. در آمار بخشی از حقیقت را میگویند. در راه حلها به تناقضگویی میافتند. آشکارا در حال آزمون و خطایاند و برنامه قاطع و محکمی در همه لایههای حکومت برای مدیریت بحران دیده نمیشود. در این شرایط، “احساس عدم امنیت” از سیستمی که از روی ناکارامدی، تعصب یا نادانی فرزندان خودش را در شرایط خطرناک قرار میدهد اتفاق میافتد. وقتی فرزند، پدر را در کنترل بحران ضعیف میبیند از لحاظ روانی بووووم! از هم میپاشد. حکومت اینجا اگر ضعیف بماند، سقوط میکند!
عامل دوم، گاف در سیستم درمانی (Medical System Gaffes): زمانی اتفاق میافتد که نهادهای تخصصی مثل وزارت بهداشت یا کمیته بحران خود سبب گسترش یا یک بحران بیماریزا میشوند. این دقیقا مانند روی مین فرستادن سربازان توسط فرماندهای مستاصل است. به عنوان نمونه فاجعه مرگ دهها پزشک و جراح و پرستار در خط درمان و بوجود آمدن این سئوال در ذهن مردم که سیستمی که نمیتواند از نیروهای متخصص خودش محافظت کند و دارد به سرعت آنها را از دست میدهد، چگونه میخواهد از مردم مراقبت کند؟ در چنین حالتی “بی اعتمادی” به سیستم درمانی شیوع پیدا میکند.
عامل سوم، ناشناختگی و عدم درمان قطعی (Unfamiliarity & Medical uncertainty): آن جایی است که مردم مطمئن میشوند بحرانی که رخ داده هنوز قویتر از راه حل متخصصان و راهکارهای حکومتهاست. در اصل مردم خود را با نیرویی موذی و ناشناخته میبینند که دیده نمیشود، بو ندارد، رنگ ندارد، صدا ندارد، اما میتواند به زندگیشان وارد شود و آنها را به شدت مریض یا به کام مرگ ببرد. در این صورت مردم سپری میان خود و بحران نمیبینند پس احساس بیپناهی شدید میکنند.
عامل چهارم، غیبت اندیشمندان علوم انسانی (Liberal arts Absenteeism): یکی از بزرگترین مشکلات ایران و اغلب کشورهای خاورمیانه به تجربهام، نبود متخصصهای روانشناس و جامعهشناس با مقبولیت بالای عمومی در جامعه است. افرادی که در موقع بحران سریع به ماجرا ورود کنند و در صورت حضور آن عوامل بالا، ذهن مردم را آرام یا جهت دهند.
تعمیم نمیدهم، اما متاسفانه در ایران ما به ندرت میزانی قابل قبول از متخصصان جامعهشناس و رواندرمانگر با بهداشت روانی سالم، باهوش و Problem Solver برای روز مبادا در اختیار داریم. ما امروز حتی ۱۰ متخصص درجه یک علوم انسانی (روانشناس و جامعهشناس) با کاریزما و مقبولیت گسترده ملی نداریم تا از طریق رسانهها به کار کردن بر روی ذهن و روان مردم بپردازند و نفوذ کلامی (نه سواد علمی) بر شنونده داشته باشند.
در جامعهای که حرفِ روحانیِ آمده از دخمههایِ حوزههای علمیه، پروفایلهای ناشناسِ شایعهساز در شبکههای اجتماعی، و یا سلبیریتیهای کم سواد بر روان مردم بیش از یک روانشناس یا جامعهشناس اثر میگذارد و هنوز رفرنس مهمتری برای “مدیریت روانی” تلقی میشود، باید فاتحه کارکردِ علوم انسانی را در آن جامعه خواند. این مسالهای بنیادی است و نیاز به بازنگری در سیستم انتخاب و تربیت متخصصان علوم و انسانی ما دارد.
عامل پنجم، آلوده شدن به ترس دیگران (Public Fear Contamination): امروز به نظرم بهتر است از هر فضایی که مدام ما را به “تمرکز” و “سئوال کردن” از یک بحران مشغول میکند دوری کرد. گاهی Mute کردن منبع اطلاعات مکرر منفی و ترسناک که به سمت ما میآید میتواند مثل یک تیوپ نجات غریق باشد. باید مراقب باشید که مردم ترسهایشان را زودتر از ویروس کرونا به شما منتقل نکنند. تنها ماسکی روی دهان کافی نیست، باید روی ذهنتان هم ماسک باشد!
قصه این است که رسانهها همیشه بخشهای هشدارآمیز وقایع را بزرگ میکنند، آنها از این طریق بیزنس میکنند. مردم احساسی، به همان هشدارهای بزرگ شده وحشت خود را می افزایند و روی شبکه های مجازی دوباره به اشتراک میگذارند. مشاهده دهها عکس قفسههای خالی فروشگاهها ، دیدن دهها ویدئوی دعوا بر سر دستمال کاغذی، اطلاع رسانی دوستان درباره مرگ عزیزانشان، داستانسرایی دیگران از فاجعهها، و حتی کانالها و صفحههای اجتماعی که تنها در حال بیان صدمات و خسارات هستند همه و همه عضویت در آنها را به حداقل برسانید.
وقتی مثل سیل به سمت شما بیایند سمیاند. در غیر این صورت، شما با گلوله بارانی از انواع خبر بد، ترکشِهای غیرضروری، و تماشای وحشتزدگی دیگران روبرو میشوید که لایه لایه روی ترسهای خودتان اضافه میشود و میتواند در این شرایطی که در قرنطینه هستید و تنهاتر هستید شما را رسما به Fuck بدهد! اینجا هم ترس بزرگتر از خود تهدید میشود و خودتان باعثاش هستید. نسبت ۸۰/۲۰ Pareto را رعایت کنید. یعنی ۸۰ درصد از مطالب روزانهتان مطالعه کتاب یا مطالب تحلیلی باشد، و ۱۰ درصد آن خبر و گزارش.
در توئیتر افرادی را که مدام درباره بحران کرونا اخبار ترسناک و ناامید کننده میدهند Mute کنید. بارها و بارها تکرار کردهام، توئیتر فارسی بسیار سمی و ضد بهداشت روانی است. اگر هم می خواهید در آن عضو بمانید با وسواس News feed تان را از نو تنظیم کنید.
مرور رسانههای خبری را به روزی ۲۰ دقیقه آن هم در ظهر تقلیل دهید. اول صبحتان را، و عصر بعد از ساعت ۸ شبتان را در معرض اخبار بد لطفا قرار ندهید. هنوز به نظرم ساعت ۱۲ تا ۱ عصر، در موقع هر بحرانی بهترین ساعت برای مرور اخبار حتی خبر بد است و بگذارید پس از آن مغز شما مثل باک اتومبیل با مسایلی مقویتر و شیرینتر پرشود. مراقب باشید چه به خورد مغزتان میدهید. در ضمن آن بالا یک ۱۰% جا ماند، آن را هم با نفستان چت کنید. (چشمک)
این بحران برما نازل شده، دست کم اغلب ما از آن ضعیفتریم، پس بهتر است به یک سازگاری امیدبخش با آن برسیم. خلاق باشید. تهدید را فرصتی برای رشد کنید. قرنطینه به ما فرصت استفاده از یک تنهایی هیجان انگیز میدهد. تنهایی گنج است، از آن برای یادگرفتن یک زبان، بازگشت و تمرینِ سازتان، مطالعه همه مقالهها و وبسایتهای خوبی که مطالبشان را Bookmark کردهاید و فرصت خوانش نبوده یا حتی به عنوان چت کردن با یک دوست جدید مجازی استفاده کنید. شما فرصت دارید در این مدت خودتان را تبدیل به یک آدم High-profile کنید. رهبر خوبی برای دنیای قرنطینه خود باشید. میتوانید مدیریتاش کنید. مطمئنم میتوانید حلاش کنید. کافیاست مثل یک “خیارسان”ِ شل و افتاده نباشیم، بیدار باشیم و آماده عملیات. هیچ بحران بیماری بر کره زمین پیروز نشده، و این انسانها بودهاند که ساکنان همیشگی کره زمین ماندهاند و ویروسها را در نهایت شکست دادهاند. تاریخ در این زمینه دروغ نمی گوید. با آرزوی آرامش