صفحه اصلی قلم رنجه پدری که دیگر نیست…

پدری که دیگر نیست…

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

امروز یکشنبه، ۲۲ مارچ ۲۰۲۰ است. یک روز پیش خبر مرگ پدرِ هیون (Hyun) دوست کره‌ای‌ام آنقدر مرا در هم چروکید که قابل توصیف نیست. بدنِ پدرش بعد از اینتوبِیت شدن (intubation)، چهار روز بیشتر در ICU دوام نیاورد و تمام کرد. به خانه هیون رفته بودم. باخواهر بزرگ‌اش زندگی می‌کند. الکس هم همراهم بود. از فشار عصبی آنقدر وودکا نوشیده بود که از خود بی‌ خود بود. کتاب‌های اتاق‌اش ریخته روی زمین. پوستر‌های معماری روی دیوارش پاره پاره شده ریخته پای میزش. به اتاقش که رفتم مرا هم به باد فحش و ناسزا گرفت. از مستی. روی‌ام دست بلند کرد. بینی‌ام حسابی خون آمد. مجبور شدم در آغوش‌اش بگیرم. از پشت آنقدر محکم بغل‌اش کنم که به صورت‌ام ضربه‌هایی محکم‌تر نزند. الکس پاهایش را گرفت و روی کاناپه خواباندیمش. آنقدر چون کودکی بی‌پناه گریه کرد که مرا هم شکست. هیون دچار مصیبتی غیرقابل بازگشت شد.

به دلیلِ ترسِ از دوباره راه ندادن‌اش به امریکا و فارغ از آن نیمه تعطیلی فرودگاه لس‌اَنجلس تا ۳۰ روز آینده، نه می‌توانست به کُره برود تا پدر را ببیند، و نه می‌توانست ساعت‌هایِ آخرِ نبودن را کنارش برخود ببخشد. سخت است آخرین بار نشود تن پدرت را، تن مادرت را لمس کنی و برای همیشه به ناکجاآباد بروند. حال حتی نمی‌تواند در مراسم خاکسپاری‌اش حضور داشته باشد. اتفاقی که برای مادرش که مبتلا به سرطان بود نیز همین شد. چند سال پیش.

من مطمئنم هیون به سادگی نمی‌تواند غم و خراشیدگی عمیق روح‌اش را در برابر این دو مرگ دور از ذهن والدین عزیزش پاک کند. مصیبتِ مریضی و مرگ والدین، وقتی نتوانی کنارشان باشی در یک بحران، روح‌ات را برای همیشه می‌میراند. خدا به همه‌مان صبر بدهد. با خواهرش که از او بسیار برزگ‌تر است صحبت کردم، همین طور با روان‌پزشک‌ام، برای‌اش یک برنامه مراقبتی تهیه کردیم. این ترم باید برای درس‌های‌اش کمک‌اش کنم، وقت بگذارم، این طور نمی‌تواند تمام کند.

مرگ مادر، مرگ پدر مصیبت‌هایی بی‌اندازه بزرگ‌اند. خاصه براثر یک سهل‌انگاری،یا که بر اثر اتفاق‌هایی که هیچ وقت به ذهن‌مان خطور نمی‌کرد. یک روحانیِ ابله کره‌ای، با اصرار به تعطیل نکردن مراسم دینی‌اش سبب مرگ صدها پدر و مادر در کره جنوبی شد، هرچند عذرخواست، اما امروز پدر هیون را می‌شود دوباره زنده کرد؟ نمی‌شود. ما پیش از آن‌که در خط مبارزه با یک وایروس باشیم، مقابل خطری ایستاده‌ایم که “جهل” برای ما ایجاد کرده است. جهل روحانیان، جهل حکومت‌ها، حتی جهل مردمِ ساده‌انگار.

این روزها ارتباط‌ام با بچه‌ها بیشتر صوتی یا که از طریق چت شده. الکس سال نو را تبریک گفته بود. یک کارت تبریک نوروز فارسی فرستاد. هرچند مربوط به سال ۹۴. حمیدرضا که در مکزیک گیر کرده، درباره راه‌های زمینی برگشتن به امریکا پرس و جو می‌کند. دولت امریکا مرزهای مکزیک را هم بسته. همه در یک قرنطینه کشوری هستیم. امیلی و مادرش (استادم) موقتا به فلوریدا رفته‌اند تا از شیوع کرونا در لس‌انجلس در امان باشند. من هم بی‌اندازه نگران مادر و خصوصا بدن ضعیف‌شان در روزهای پایانی این شیمی‌درمانی هستم. دنیا در یک فضای دراماتیک، به بخش‌های تراژدیک‌اش نزدیک می‌شود و اما، اما ما هنوز زنده‌ایم، هنوز امید داریم، هم را داریم…

سه چهار روزِ اخیر بیشتر با روان‌کاوم صحبت کردم. نه فقط به خاطرِ مثلِ همیشه نبودن حال‌ام، آنقدر پیام‌های صوتی و نوشتاری از مشکلات و ترس‌ها و مصیبت دیگران دریافت می‌کنم که خود به خود Down می‌شوم. این روزها مهم است با کسی حرف بزنید. مهم است این فشار زیاد روانی که به شما وارد می‌شود را حتی اگر با یک متخصص در میان نمی‌گذارید، به دوست نزدیک‌تان، یا کسی شنونده خوبی است بگویید. نیازی به تلفن حرف زدن حتی نیست، نامه‌ای بنویسید، پیام صوتی بگذارید. به این احساس برسید که کسی در جریان نگرانی‌هایی شما هست. این روزها ما همه نیاز به یک “تیوپ نجات” روحی (Rescue buoy) داریم.

معتقدم همان طور که یک اتومبیل نیاز به تنظیم عملکرد و آچارکشی دارد، همان‌طور که یک هواپیما لازم است بطور منظم ABC Check شود، انسان هم درباره “روان” اش نیاز به چنین تنظیمی دارد. قوی‌ترینِ ما، باکیاست‌ترینِ ما هم آخرِ آخرش ظرفیتی دارد. ما بادکنک‌هایی هستیم که بزرگی و کوچکی‌مان تنها فرق دارد، اما داخل همه‌مان هوایی است که ممکن است خالی شود، که اگر شود، فرو می افتیم. ما وقتی هفته‌ها تحت فشارهای بی امان روانی و زیر پِرِس خبرهای بد متعدد قرار می‌گیریم، روان‌مان از هم می‌پاشد، دچار Panic Attack می‌شویم، سخت است مقاومت هرکه می‌خواهیم باشیم. حتی یک بازجو نیز، در نهان خودش از فشاری که به او تحمیل می‌گردد گریه می‌کند. بغض می‌کند. اگر ضعیف‌تر‌های‌مان به الکل و مخدر و روان گردان پناه نبریم، قوی‌ترهای‌مان زودتر منفجر می‌شویم. ما، در چنین شرایطی، نیازمند کمک هستیم…

صحبت از اوضاع روانی شد، پرزیدنت ترامپ به خاطرم آمد. این رئیس جمهوری که اشتباهاتش در رابطه با آن می تواند او را به سادگی بازنده بزرگ انتخابات سال ۲۰۲۰ کند. او اکنون رقیبی به مراتب قدرتمند‌تر و خطرناک‌تر از اردوگاه دمکرات‌ها دارد. ایشان در ماه ژانویه نه تنها بحران کرونا را جدی نگرفت که به قول امریکایی‌ها مشغول Downplay یا تحقیرانگاری آن بحران شد. خطای بزرگی که آقای آیت‌الله خامنه‌ای نیز مرتکب شد و از روی کم‌اطلاعی یا شعارزدگی یا هرچه می‌شود و نمی‌شود اسم‌اش را گذاشت بیماری Covid-19 را در سخنرانی‌شان کوچک‌تر و حقیر‌تر از خطر واقعی‌اش برای مردم جلوه داد.

حال که به بحران رسیده‌ایم ،حال که هر دو رهبر فهمیده‌اند بحران کرونا شوخی نیست و می‌تواند هر دونظام را کله‌پا کند، آن را تبدیل به یک بحرانِ سیاسی کرده‌اند. پرزیدنت ترامپ در آمریکا مدام سخنرانی می‌کند و با Chinese Virus خواندن کرونا، آن را بلایی قلمداد می‌کند که چینی‌ها برای ضربه زدن به اعتبار و اقتصاد امریکا بنا کرده‌اند و اتفاقا تاکید می‌کند چینی‌ها برای رد گم کنی، اول مردم شهر خودشان ووهان را قربانی کرده‌اند، از آن سو آقای آیت‌الله خامنه‌ای به همان شیوه، بحران کرونا را یک حمله بیولوژیکی از سوی امریکا بر علیه ایران و برخی دیگر کشورها می‌داند که اعتبار و کارکرد نظام را هدف قرار گرفته است.

این در حالی است که تحقیقات چندین دانشگاه آشکارا روی Coronavirus genome نشان داده محل تولید این کروناوایروس نه لابراتوار ویروس‌شناسیِ شهر یووهان چین W.I.V (جایی که ترامپ اعتقاد دارد وایروس از آنجا آمده) است، و نه آزمایشگاهی تحت نظارت آمریکا ( جایی که رهبر ایران ادعا دارد)، که نقطه آغازش خود طبیعت با منشا حیوانی است. مقاله‌های علمی قطعی در این زمینه وجود دارد که بیماری Covid-19 از طبیعت آمده و نتیجه یک Engineered virus نیست. مهم‌تر این که افرادی با چنین ادعاهای تئوری توطئه مآبانه، هنوز حتی یک مقاله یا سند علمی برای اثبات حرف خود در دست ندارند.

در شرایطی که رهبران مغرور جهان، از روی کم‌اطلاعی، به‌روز نبودن، داشتن مشاوران کم‌سواد و عقب‌ماندن از بحران به شرایطی می‌رسند که کنترل شرایط از دست‌شان خارج می‌گردد، چاره‌ای جز اتهام زنی به دیگران، طرح تئوری توطئه و فانتزی گویی‌های سیاسی برای پوشاندن اشتباهات و خبط‌های خود و زیردستان‌شان ندارند. انسان‌هایی که مسئولیت‌پذیری، و جسارتِ قبول اشتباه در رگ و خون‌شان نیست، پیوسته به دنبال یک مقصر در جایی بیرون از خود هستند.

قویا معتقدم همه نظام‌هایی که دچار چنین رهبرانی به مرورِ زمان پرخطا می‌شوند، برای ماندگاریِ خودُ نظام، نیاز به آمدنِ رهبرانی جدید و جوان دارند تا همه بنیان‌های‌شان از بُن هم نپاشد. تفاوتی نمی‌کند آن نظام در آمریکا باشد، یا ایران یا کوبا. “نظام”‌ها اگر از خود “رهبران”‌شان مهم‌تر نباشند عاقبتی سیاه خواهند داشت. هیچ سیستمی سیاسی در جهان نباید فدای رهبر یا فرمانده‌ای شود که به خطا کردن عادت می‌کند… بگذریم و وارد بازی بزرگان نشویم…

…. چند روز بسیار شلوغی داشتم. پیام‌های زیاد تبریک، تماس‌هایی که باید با برخی از اقوام می‌گرفتم و ده‌ها ایمیل از محل کار و دانشگاه که در آن دستورکارِ چگونگی دورکاری ( Remote working) و آموزش آنلاین و بدون حضور در کلاس آموزش داده شده بود.تعداد زیادی نرم‌افزار که باید نصب می‌کردم، و آموزش روش کار این نرم‌افزارها به خودی خودش وقت‌ام را بی‌اندازه اشغال کرده بود. باید اعتراف کنم از آنلاین شدن کلاس دو استاد بی‌اندازه خوشحالم. یکی‌شان Ed که از او خیلی بدم می‌آید. و او هم از من. که اولین تست کلاس دو ساعته‌اش را بطور آنلاین برگزار کرد. و دیگر استادی که وقتی ۲۵ مایل رانندگی می‌کنم تا برسم به دانشگاه، داخل کلاس‌اش فقط خاطره معماری تعریف می‌کند و آخرش داستان ازدواج با همسر معمارش را در میلان ایتالیا برای یک میلیونیوم بار تعریف می‌کند.

کلاس آنلاین با Ed که آغاز شد، تنها نیم ساعت اول‌اش را گوش کردم. دوربین را طوری تنظیم کرده بود که برای ۴۵ دقیقه ابتدایی تنها دماغ به بالای‌اش دیده می‌شد. خوب آخر کله‌ات اینجا که محوریت آموزشی ندارد؟ خودُ دوربین لپ تاپ آدم را قورباغه می‌کند، Ed هم آنقدر به دوربین نزدیک می‌شود که قورباغه در سایز نهنگ می‌شود. در نتیجه آیپدم را کنار لپ‌تاپ روبراه و طوری تنظیم کردم که خیال کند حواس‌ام جمعِ کلاس است. اول یک مستند ۲۰ دقیقه‌ای کوتاه و عالی راجع به “ولادمیر پوتین” دیدم، بعد هم یک فیلم پرفورمنس آرت گونه از یک معاشقه و بی‌فاصلگی (SEX) ده دقیقه‌ای تماشا کردم. اینقدر این فیلم و حرکت بدن‌ها و زاویه فیلم برادری و تکان‌های تن‌ها روی هم زیبا بود که دلم خواست. آخرش هم سمت لپ‌تاپ برگشتم و چند سئوال متفکرانه‌ی الکی از استاد پرسیدم و وانمود کردم این بهترین کلاس آنلاین روی کره زمین بود که می‌شد چیزهایی از آن یاد گرفت.

حرف معاشقه و بی‌فاصلگی شد. چیزی بگویم. کمی خصوصی است اما چون مرا نمی‌شناسید اشکالی ندارد. یکی از لذت‌بخش‌ترین لحظه‌های یک نزدیکی عاطفی، اوانِ ارگاسم است. یعنی زمانی که ما از نهایت لذت به یک ناخودآگاهی رفتاری می‌رسیم و یک تخلیه روانی و جسمی توامان در ما پیش‌می آید. بعضی‌ها ارگاسم بسیار زیبایی دارند. صدای نفس‌های‌شان، حالت چشم‌های‌شان، کشیدگی ماهیچه‌های شان یا زبان دلبرانه‌ی بدن‌شان. برخی‌ها ارگاسم وحشتناکی دارند. شما دقیقا حس می‌کنید وسط تشک مسابقات پرفریادِ جودو هستید. گاهی بدتر از آن انگار که دقیقا وسط مراسم ختمِ بهشت‌زهرا هستید. این خودش یک موهبت است که یار عاطفی تو، به زیبایی به اوج لذت برسد. خودش در لذت توامان تو از آن معاشقه یا بی‌فاصلگی بی‌اندازه موثر است.

خیلی سال قبل، من یک یار عاطفی داشتم که چینی بود. قبل‌تر در قلم‌رنجه‌ها نوشته بودم. و همان شد که عبرتم شد که از رابطه عاطفی با دخترخانم چینی تا ابد پرهیز کنم. به دو دلیل. یکی شیوه غذا خوردن و خام خواری بسیار عجیب و غریبی که داشت و مرا بی‌اندازه می‌آزرد، و دیگری رفتار عجیب او در بخش لذتِ یک رابطه عاطفی بود. اول این‌که از خصوصیات فرهنگ چینی‌ها این هست که در ۹۹% موارد زن چینی به مرد چینی مسلط است. این تسلط آنقدر هست که حتی چیز عجیبی نیست که مدیریت مالی و حقوق مردها بلافاصله در اختیار زن‌های‌شان قرار می‌گیرد. به عبارت بهتر اگر یک مرد چینی بخواهد یک تلفن همراه بخرد، همسر او باید راضی باشد و به او پول بدهد. دختران چینی از پسرهای قدرتمند خوش‌شان میآید اما به طرز اعجاب انگیزی ترجیح می‌دهند دوست‌پسر یا همسرشان کاملا فردی در اختیارشان باشد. حال چه شد و نشد که ما باهم دوست شدیم بماند و تجربه‌ای بود چون روحیات من از مردان چینی کاملا دور است.

اما آن مورد دوم عجیب این بود که موقع ارگاسم دقیقا صدای مخلوط کن می داد. نه این مخلوط کن‌های داخل خانه، از این‌صنعتی‌ها که داخل میوه‌فروشی‌هاست. اصلا غیرقابل وصف است که در وقت ارگاسم همه چیز را فراموش می‌کردم و تنها نگران همسایه‌ها و پرده گوش‌هایم بودم. صدای موتور هواپیما ۱۲۰ دسی‌بل‌است و صدای او مطمئنا ۱۴۰ دسی‌بل بود. هربار موقع بی‌فاصلگی وضعیتی بود که کسی می‌توانست مشکوک شود دست کسی را داخل آپارتمان من دارند با اره می‌بُرند و او دارد آخرین درد‌های‌اش را می‌کشد. در این شرایط حس خودم که به فنا میرفت هیچ، خدا خدا می کردم راضی بلند شود و تمام بشود و نگوید آخیش! هانی اگر خسته نشدی دوباره! اواخر رابطه خوب من خیلی کم‌تر بی‌فاصلگی می‌کردم، یا از این earplugهای مخصوص شنا می‌گذاشتم داخل گوشم. یعنی آن اواخر معاشقه بود و بعد یک هو می‌زدم به این که مثلا حالا برویم پیاده روی و رستوران و این جور برنامه‌ها یا این‌که خوب عزیزم همه چیز که بی‌فاصلگی نیست و شان رابطه به محبت کردن است و این پرت‌و‌پلاها.
حالا من نمی‌دانم رفتارهای انسان‌ها موقع ارگاسم قابل تغییر هست، یا قابل ترمیم هست، اما خوب همان‌طور که زیبا بوسیدن، زیبا بغل کردن، یا قشنگ نوازش کردن می‌تواند معاشقه یا بی‌فاصلگی را مبدل به یک تابلوی نقاشی مینیاتور زیبا از دوست داشتن بکند، همه این‌ها اگر بدون دقت به جزئیات و به شکلی ناخوشایند باشد می‌تواند اثر معکوس روی یکی از مهمترین بخش‌های یک رابطه بگذارد. از یارهای‌تان بپرسید ارگاسم‌تان چگونه است. گاهی همان داستان خروپف است که خود در خواب نمی‌فهمیم….

بعد از تبریک عید به افراد اصلی فامیل، هرچند کوتاه، بعد از مدت‌ها فرصت شد با برادرم طولانی صحبت کنم. همه اطرافیان‌ام می‌دانند از تلفن حرف‌زدن طولانی متنفرم. آزارم می‌دهد. سبب می‌شود از یک جایی دیگر با دقت گوش نکنم. خاصه اگر طرف خاطره تعریف کن و وراج باشد. اما خوب ماه‌ها بود با برادر مکالمه‌ای دلچسب و عمیق نداشتم. ناراحت بود. از شرایطی که همکاران‌اش بوجود آورده‌اند. از این که برای بیزنس‌اش دردسر و مشکل درست می‌کنند.

نه این‌که این مسایل تنها در ایران باشد، اصلا، در امریکا هم هست. هرچه آنجا هست اینجا هم هست با یک تفاوت. در ایران اگر غیررسمی و یواشکی زیرآب تو را می‌زنند یا که چوب لای‌چرخ‌ات می‌گذارند، در امریکا این کار را از طریق قانون، یا سوراخ‌های قانونی انجام می‌دهند. می‌گفتم “حفره” قشنگ‌تر بود. ساده‌ترش این که اینجا این رفتارها هرکی به هرکی نیست، اما با ظرافت اتفاقا کاملا هست. خاصه، جایی که مساله پیشرفت شغلی آدم‌ها یا پیشرفت یک بیزنس در میان باشد.

من از قدیم عقیده داشته‌ام که وقتی تو آرام آرام در چیزی بزرگتر می شوی، آرام آرام دشمن نیز پیدا می کنی. اوایل باور نمی‌کنی، خیال‌ات این هست که دنیا نمی‌تواند اینقدر بی‌انصاف باشد، اما هست. بعد که داغی‌ات رفت، از آنجا آرام آرام با دشمن‌هایت درگیر می شوی، و می‌فهمی همیشه بخشی از زمان خودت را در راه یک موفقیت باید صرف جنگیدن کنی. این چیزی است که در دنیای بزرگسالانه درک‌اش می‌کنی. اما این همه ماجراست؟ البته که نه.

از آنجا تازه می فهمی در مسیر بزرگ‌تر شدن‌ات، درست مانند یک بازی کامپیوتری، هرچه دشمن‌هایت را بیشتر می کشی، تو هم بزرگتر می شوی، اما در مقابل دشمن‌های بعدی ات نیز بزرگتر می شوند و تو همچنان باید قوی‌تر از گذشته بجنگی. اینجاست که از نظر من، تنها فرق یک انسان معمولی با انسانی بزرگ این است اولی همیشه دشمن‌های کوچک‌تر از خودش دارد، دومی اما دشمن های بزرگ‌تر از خودش. از نظر من، این قاعده مسیر پیشرفت در دنیاست و اما تلخ‌ترین بخش ماجرا این است که این دشمن‌ها می‌توانند در ظاهر نزدیک‌ترین دوستان، در ظاهر باسوادترین اساتیدتان، یا به ظاهر مهربان‌ترین مشوقان شما باشند. نمی‌خواهم بگویم به همه چیز با دیده شک بنگیرید، ابدا، زندگی کردن را هرگز نباید سخت کرد اما یادتان باشد “دنیا موجود ذاتا نامردی است که گاهی، به خاطر منافعش به ما مدتی حال می‌دهد! ” حال به برخی اول حال می دهد و بعد اردنگی می‌زند، به بعضی اول اردنگی می‌زند و بعد حال می‌دهد. می‌ماند دو گروه، آن‌ها که از اول تا آخرش حال می‌کنند، آن‌ها که از اول تا آخرش اردنگی می‌خورند. برای آن‌ها هم بعدا تئوری متناسب می‌دهم. چشمک

از بچه‌هایی که پیام‌های تبریک عید‌شان را در اینستاگرام و کانال دریافت کرده‌ام بسیار سپاسگزارم. با عذرخواهی از این که فرصت پاسخ به همه ندارم اما حتما آن‌ها را مطالعه می‌کنم. تعدادی از دوستان توسط ربات تلگرام پرنس جان بلاک شده‌اند به این سبب که پیام‌های تبریک‌شان را در قالب عکس و ویدئو ارسال کرده‌اند. بارها خواهش کرده‌ام که برای دوری از بلاک شدن، تنها پیام نوشتاری یا پیام صوتی تلگرام ارسال بفرمایید.

دیگر این که نکته‌ای که می‌خواهم عرض کنم بیشتر دوستانه است و پیشنهادی است و آن این که بطور کلی قشنگ نیست که یک پیام ثابت یا کارت گرافیکی ثابت را برای نصف فارسی زبانان کره زمین فِرت فِرت ارسال کنیم. ما اصولا مجبور به تبریک گفتن به صدنفر نیستیم، اما اگر چنین کاری می‌کنم زیباتر است برای هرکس متناسب با خودش در فرصتی تبریک ارسال کنیم (لبخند) Customization خیلی مهم است. شما را فردی دقیق، با سلیقه و به اندازه مغرور جلوه می‌دهد.

دوستانی درباره ادامه نظرات خوانندگان که قرار بود در کانال قرار دهم پرسیده بودند. به زودی ۴۰ نظر جدید را روی کانال در قالب فایل PDF قرار خواهم داد. همچنین متاسفانه ناچار هستم ۸۰% درخواست‌های اینستاگرام را نپذیرم به این سبب که شرایط از قبل مطرح شده عضویت در آن فضا را درخواست کنندگان گرامی ندارند. ممنون می‌شوم قبل از درخواست عضویت، شرایط را مطالعه بفرمایید.

بعد از آخرین مطلب، دوستان طلبه یا روحانی زیادی به اعتراض پیام ارسال کرده بودند و به تندروی‌های قلم پرنس‌جان نسبت به نهاد دین و حوزه علمیه اعتراض صریح کرده بودند. اجازه بدهید کمی شرایط کاریکاتورگونه‌ای که در آن گرفتار شده‌ام را بازگشایی کنم. (چشمک)

کانال پرنس‌جان در طول این سه سال مبدل به یک اکوسیستمی شده که هرجا کوچک‌ترین حقی به سیاستِ نظام درباره‌ی مساله‌ای خاص بدهم، توسط گروه A (معارضان نظام) مورد حمله قرار می‌گیرم. اگر به همین نظام نقد وارد کنم، نه تنها توسط گروه B (مدافعان نظام) حمله می‌شود که گروه بخشی از A نیز نویسنده را به فیلم‌بازی کردن متهم می‌کند. اگر اصلا نظام را رها کنم و درباره دین و فرهنگ صحبت کنم گروه C (مذهبی‌مآب‌ها) و D (ناسیونالیست‌ها) لشکرکشی می‌کنند، و اگر همه این‌ها را مسکوت بگذارم و درباره گل و سنبل و سبزی ترخون و کاغذترنسل بنویسم، گروه E می‌آید و مرا متهم به ترسو بودن و محافظه‌کارانه نوشتن می‌کند. قصه ساده است. اگر خیال می‌کنید نوشتن و مورد قضاوت هزاران نفر قرار گرفتن ساده‌ است بسم‌الله. یک کانال بزنید و برای دیگران بنویسید تا اندکی شرایطم را درک کنید.

اما می‌خواهم فقط تصور کنید نوشتن برای ۷۰۰۰ انسان که بیشترشان از گروه‌های فکری A.B.C.D.E تشکیل شده‌اند چقدر سخت، و تاچه حد غیر ممکن است. همان طور که یک فیلم همه را راضی نمی‌کند، یا یک قطعه موسیقی، یک نویسنده نیز چنین قابلیتی ندارد. خوشبختانه این کانال رایگان است و بابت محتوی و اطلاعات آن نه عزیزی آبونمان پرداخت می‌کند، نه چک و سفته‌ای برای ماندن گرفته شده است.

بنابراین من بهترین راه حل را از روز اول این دیدم که یا ننویسم، یا که بیایم و خودم باشم. لذا امروز چیزی جز یک نویسنده “خودمختار” نیستم. من کار خودم را می‌کنم. فکر خودم را می‌نویسم. و سلیقه محتوی‌ای خودم را به اشتراک می‌گذارم. درک می‌کنم همه حق دارند درباره نوشته‌ای واکنش نشان دهند اما آن‌ها که خیال و تئوری توطئه کسب و کارشان است مطمئن باشند که شخصیتا خیلی گرانقیمت‌تر از این حرف‌ها هستم که بخواهم مبدل به یک سفارشی‌نویس شوم. اهل نوشتن بر مدار موج و مُد فکریِ جامعه را هم ندارم. پس خواهش می‌کنم اگر دنیای من، و سبک متفاوت و پرکنتراست فکری و زندگی‌ام را درک نمی‌کنید برای‌اش قصه نسازید. یک آدمی هم داخل دنیا هست که این‌گونه است. بپذیرید.

نهایت این‌که ما امروز در شرایطی هستیم که برای شکست یک بحرانی که بر این سرزمین مستولی شده، باید هوای هم را داشته باشیم. استثنائا باهم خوب باشیم. اینقدر برای هم نزنیم. و از آن مهمتر عناصر مزاحم برای این همبستگی را از میان خودمان طرد کنیم. برای شخص من امروز فرقی نمی‌کند یک آخوند دون‌پایه حوزه علمیه با رفتار متعصبانه‌اش در بیمارستان تشویش اذهان عمومی می‌کند، یا یک عنصر شستشو مغزی‌شده‌ی مجاهدین خلق از پشت کامپیوترش در آلبانی در این شرایط برای ترس مردم Fake News تولید می‌کند، هر دوی این‌ها واقعا اگر جاهل و ابلهِ در خواب نیستند، “ضد وطن” هستند.

یک روزی به این نتیجه می‌رسید که راز گذر از جهان سومی به جهان اولی، تغییر حکومت نیست، تغییر رفتار خود مردم است. حرفی منسوب به امیرکبیر است که فارغ از درست و غلط‌اش بی‌اندازه مهم است. او گفته ” ابتدا فکر می‌کردم که مملکت وزیر دانا می خواهد، بعد فکر کردم شاید شاه دانا می خواهد؛ اما اکنون میفهمم ملت دانا می خواهد!” و این واقعا درست است. اصلا گیریم که حکومت دانا نداریم، فرض که دشمن دانا هم نداریم و گرگ‌اند و روباه، دست کم خودمان که می‌توانیم نشان بدهیم مردمی دانا هستیم. توانا بود هرکه؟ … هرکه دانا بود. ساده‌اش این که درجا زدن ما خیلی‌جاها نتیجه‌اش شاید نادانی و کم‌دانی خودمان است… با آرزوی آرامش… الکی هم بیرون دور دور نروید بمانید خانه لطفا، شوخی گرفتن این شرایط، مانند مرگ پدر هیون، می‌تواند سبب مرگ پدر یا مادر یکی از دوستان ما در ایران عزیز شود. مسئولیت پذیری را از همین جا نسبت به هم، باهم تمرین کنیم…..تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه