صفحه اصلی قلم رنجه قلبی پر از آشوب

قلبی پر از آشوب

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

سه سال بعد از آمدنِ‌ من و مادر و برادر به ایران، وقتی ۱۷ یا ۱۸ ساله بودم، درست زمانی که حتی خیلی از اقوام‌ام را از نزدیک و دقیق نمی‌شناختم؛ اولین کسی که توانستم با او در خانواده ارتباط برقرار کنم پرهام بود. نامزدِ عمه‌ی کوچک‌ام. پرهامِ ۱۷ سال بزرگتر، یک متخصص ممتاز تحصیل کرده‌ی رشته‌ی نفت (Petroleum engineer)، در تگزاس درس خوانده بود. اما به دلایلی یک شغل با حقوق سالانه ۱۱۰ هزاردلار را رها کرده و برای خدمت در شرکت نفت سال ۱۳۷۰ به ایران آمد. جایی که به تخصص‌اش احتیاج بود.

او یک روز که برای درمان یک کسالت که از سفر اکتشافی به بیمارستان می‌رود با عمه کوچک‌ام آشنا می‌شود. عمه آن زمان در حال گرفتنِ تخصص بود. داخل آن سال‌های پر از احساس تنهایی و غریبگیِ من و برادر بود که پرهام با ما انگلیسی صحبت می‌کرد، تنیس یاد می‌داد، شنا یاد می‌داد، در اهواز ما را به کارون و جزیره شادی و دوچرخه‌سواری در ریورساید می برد و سعی می‌کرد در آن فضایی که هنوز در شوک فرهنگی تفاوت‌ فضای زندگی میان امریکا و ایران بودیم حال ما دو برادر را بهتر کند. درست در اوانی که پدر همه وقت‌اش را در دولت و وزارتخانه‌ صرف می‌کرد، اگر او و نقش برادرِ بزرگ گونه‌اش نبود، نمی‌دانم از لحاظ روحی چقدر می‌توانست آن اوان برما سخت بُگذرد.

از این که پرهام با عمه ازدواج خواهد کرد خوشحال بودم. به هم می‌آمدند. به کمال. به خیالم هیچ یک از خواستگار‌های‌ یک‌بعدی و پرتِ پزشک‌ عمه به اندازه پرهام شایسته‌اش نبودند. پدربزرگ مرحومم می‌گفت پرهام قرتی است. از این بهانه‌بافی‌ها. قرتی نبود از نظرم اما. به‌روز بود. خوش سواد. روشن‌ضمیر. یک High profile. پدر، به عنوان برادر بزرگتر عمه‌ام هم نظر خاصی به پرهام نداشت. اما تشویق هم به ازدواج نمی‌کرد. شاید چون ذاتا دوست داشت “پزشک” به خانواده جذب شود. گویی که بخواهد لشکر ۹۲ زرهی پزشکی در داخل خانواده تشکیل دهد.

گذشت و گذشت تا پرهام صاحب دو فرزند شد. پسری نوجوان که اکنون در سوئیس درس می‌خواند و دختری که هنوز کم سن و سال است. همه سال‌هایی که در ایران بودم، اکثر روزهای‌ام با خانواده را با پرهام و بچه‌های‌اش (دختر و پسرعمه‌ام) سر می‌کردم. عکاسی و تنیس و قایق سواری بهانه‌ای بود تا باهم از سیاست و اقتصاد حرف بزنیم. او هم ادبیات فرانسه و عرب را خوب می‌شناخت. پدرش مدرس ادبیات فرانسه بود. چقدر درباره شعرهای نزار صحبت می‌کردیم. روی قایق. روی کارون. و در طبیعت سحرانگیز دهدز و ارتفاع‌های کوه قارون که اصالت پدربزرگش از آنجا بود. و پدربزرگ‌اش یک خان بختیاری. آرام آرام خانواده هم به او بسیار وابسته شدند و این شد که پرهام شد کسی که میهمانی‌ها و جمع‌شدن‌ها بدون او چیزی مهم کم داشت. پدربزرگ حالا او را داماد خوشگله صدا می‌کرد و پدر فراستی‌گونه اعتراف می‌کرد که “خوب تو داماد خیلی بدی نیستی”.

آخرین باری که با او تماس داشتم، سه هفته پیش، وقتی که جوکی درباره کرونا گفت، آنقدر کنار هم خندیدیم که اشک از چشمانم سرایز شد. پرهام تنها کسی است که مرا به غایت می‌خنداند. حال من ۴۰ ساله‌ام و او ۵۷ ساله، اما مقابل‌اش هنوز همان ۱۷ ساله‌ام و او ۳۶ ساله. قرار شد این بار که آمدم به ایران، برویم زمین تنیس تا چند تکنیک درست و حسابی به تو یاد بدهم. مشخصات یک راکت را هم داد که برای‌اش بخرم. و یک مجموعه DVD از فیلم‌های دیوید لینچ.

عمرا حجم چمدان‌‌های عزیزم را با بار سفارشی کسی پر کنم، فضای چمدان ناموس من است (لبخند)، اما برای او استثنائا خریدم. دلم برای‌اش بی‌اندازه تنگ است. پرهام موقع خداحافظی عبارتی دارد که می‌گوید “تا بزودی”، می‌گفت خداحافظ گفتن غم‌بار است. انگار یک “دیگر نمی‌بینم‌ات” داخل‌اش مستتر دارد. تو نگو. و من نمی‌گفتم. و این عبارت “تابزودی” که سال‌هاست شیوه خداحافظی من شده با اطرافیان را از او به یادگار دارم…

امروز دو‌شنبه، ۸ جوون ۲۰۲۰. هوای لس‌انجلس دارد رو به گرمی غیرقابل تحملی می‌رود. در خانه ماندن‌هایِ به حکم قرنطینه کم بود، در خانه‌ماندن‌های زیر تیغِ مقررات منع رفت و آمد هم آمد. این چند روز ناآرامی‌های امریکا را می‌گویم. در بعضی محله‌ها، شب‌ها به اتومبیل‌های مدل بالا در پارکینگ خانه‌ها و خیابان‌ها صدمه می‌زدند. آتش‌می‌زدند. یا شیشه‌های شان را خرد می‌کردند. مجبور شدم یک انباری محافظت شده‌ی اتومبیل اجاره کنم. گوجه را مدتی داخل آن بگذارم و از اتومبیل مادر استفاده می‌کنم. از تانکِ مادر.

شب‌ها دیر وقت می‌خوابم. صبح‌ها دیرتر بیدار می‌شوم. گیج‌ام. نه خلسه‌ی زولپیدم دیگر اثر دارد، نه بالش‌ آرامش‌ام به گرمی همیشه است. این همه در خانه ماندن نظم زندگی‌ام را برهم زده. روا‌ن شناسی گفته بود صبح‌ها بلند شوید، لباس‌کار بپوشید تا مغزتان درک کند که زمانِ کار است. چندبار ۷صبح پیراهن و کراوات به تن‌کردم. نیم ساعتی کار کردم. دوباره اما گیج شدم و با همان‌ها داخل رختخواب رفتم. توصیه‌های هَچَل‌هَفتی. مغز خوابالود من که مَعطل یک کراوات نمی‌ماند.

رفت و آمدم را با الکس شروع کرده‌ام. ناقل کرونا نیست دیگر. حال‌اش خوب خوب شد. خبر نداشتم می‌رود با دوستان‌اش به تظاهرات. ترسو تر از این حرف‌هاست. دوست دخترش گفت سفارش کن که نرود. الکس گفت عصر می‌آید که توضیح بدهد. آمد و نشستیم داخل حیاط به حرف زدن. یک پارچ لیموناد خورد و شروع کرد به سخنرانی از تبعیض نسبت به حقوق سیاهان و این‌که باید کاری کرد. این که باید مساله را به دیوان عالی کشاند. ترامپ را به زیر آورد. الکس و این حرف‌ها!؟ تو به الکس بگو آخرین فیلم سینمایی مارتین لوترکینگ چی بود؟ می‌گوید پدرخوانده! حتی نمی‌داند فعال سیاسی بوده نه بازیگر.

بافت و بافت و آخرش گفت راستی یک چیزی. یک آیفون ۱۱ از جیب‌اش بیرون آورد. پرسیدم از کجا آوردی؟ گفت برداشته‌ام. سئوال کردم از کجا؟ گفت از داخل فروشگاه اپل. پرسیدم مگر باز بود؟ گفت زدند شیشه‌ها را پایین آوردند، ما هم رفتیم داخل و این را برداشتم! گفت:”من نمی‌بردم کسی دیگر می‌بُرد!! فقط تو شارژر اضافه داری خانه؟”

عصبانی شدم. چند درشت بارش کردم. خیلی‌ها داخل خیابان‌ها نه واقعا برای دفاع از حقوق سیاهان، که از برای ماجراجویی و خالی کردن انرژی‌شان آمده‌اند. زیاد حرف زد و دیگر حوصله‌اش را نداشتم. من از آدمی که وراجی کند و بی‌امان حرف بزند خیلی بدم می‌آید. عمیقا عصبی‌ام می‌کند. حرف‌اش را قطع کردم. رفت دستشوییِ داخل خانه که احتمالا آن یک پارچ لیموناد نازنین‌ام را بریزد داخل توالت. و بعد، خداحافظی کرد. به دوست دخترش گفتم دیگر نمی‌رود.

صبح بود که دیدم صدای جیرینگ جیرینگ وحشتناکی می‌آید. گشتم و دیدم صدا از بالای توالتِ فرنگی است. همان آیفون ۱۱ الکس. یادش رفته بود یا چه نمی‌دانم. روی‌اش پیامی آمده بود نزدیک به این مضمون که این گوشی دزدی است و اگر پس ندهید از طریق این گوشی پلیس پیدای‌تان خواهد کرد. من هم از پنجره پرت‌اش کردم داخل خیابان. خلاص!…

… تقریبا از روزی که امتحان‌های‌ام تمام شده، خیالم این بود ‌که وقت آزادم بیشتر می‌شود و می‌توانم استراحت کنم. عکس شده. اتفاق بد پشت اتفاق بد. هرچند استاد این‌ام که حال خودم را در تنهایی‌ام خوب کنم، اما جدیدا نمی‌توانم. هرچه زور می‌زنی نمی‌توانی. انگار که یک جای موتور زندگی‌‌ات تسمه‌اش در رفته باشد. هی گاز بدهی، صدای موتور بالا برود، اما جلو نروی و به جای‌اش از زیر کاپوت دود بیاید بیرون. بوی روغن سوخته. آنقدر که حتی این بار روی سر روانکاوم داد زدم. این چند روز، باری از غمی عظیم بر من خراب شد. چند کارم گره خورد. و بارها و بارها به خاطر کسی گریه کردم.

گوجه را دزد زد. قبل از شروع آشوب‌ها. شیشه‌اش را شکاندند و هرچه داخل‌اش بود را بردند. ادکلن‌ام، عینک آفتابی ام، کتابچه طراحی‌های‌ام، و چند دست لباس و کلاهی که از برادرم هدیه گرفته بودم. حتی ۸۰ دلاری که داخل داشبورد بود را نبرده بود. دیدن صحنه بهم خورده داخل خانه یا اتومبیل دزد زده اصولا دردناک است. اولین تجربه‌ام نیست. این که حس کنی کسی به حریم خصوصی‌ات ورود کرده و چیزی برده. حالم را بد می‌کند. پلیس روی صندلی اتومبیل چند تار موی بلند یک دختر یافت. تصورش سخت است باور کنم دختری این صدمه را زده. مجبور شدم به شرکت بیمه‌ام نگویم و ۸۰۰ دلار خرج کنم تا شیشه‌های نو نصب کنند.

بعد از آن تصمیم گرفتم یک مزرعه برای سرمایه‌گذاری بخرم. در فلوریدا. مزرعه‌‌ی کاهو. یک Advance payment پرداخت کردم و اما روز قرار داد طرف تلفن‌های‌اش را خاموش کرد و گم شد! رفت که رفت. چهار روز استرس فراوان، تا با استخدام یک private investigator (کاراگاه خصوصی) توسط وکیل‌ام او را در دهکده‌ای یافتیم. آنجا هم متضرر شدم. غرامت بیشتری گرفتیم در عوض و اما به دادگاه نرفتیم. نظر وکیل بود. در هر حال با دردسر یک مزرعه سالنی کاهو (Hydroponic Lettuce Farm) در لانگ بیچ خریدم. قراردادی هم با یک ساندویچ فروشی بزرگ زنجیره‌ای نوشتم تا سه‌سال کاهو‌های‌اش را پیش خرید کند. از وکیل خواستم ترتیبی دهد تا هزینه فروش کاهو‌ها به COCWD اهدا شود. نذری مهم داشتم به شکرانه بهبود پدر از کرونا. چه بهتر که زودتر اَدا می‌شد.

پدر در جریان خرید این مزرعه قرار گرفت در اولین ویدئوکالی که با او داشتم. رو به گوشی‌، همین طور که پرچم جمهوری اسلامی و عکس دو رهبر پشت‌اش بود سرش را چندبار وحشتناک تکان داد و لب گزید و گفت : “گفتی برمی‌گردی دیپلمات شوی گفتم باشد، سیاست رها کردی و معمار شدی گفتم چه بهتر، دل‌ام خوش بود در معماری کسی می‌شوی، حالا بروم به فامیل و همکار بگویم پسرم کاهو فروش شد!؟”

دیگر حرفی از COCWD نزدم مبادا خودش و پرچم پشت‌اش را آتش نزند. گفتم پدر این Agricultural Business است. بیزنس خیلی تمیز و محترمی است که داد زد “بیزنس کاهو!؟ این همه چیز آخر کاهو؟ پسر دکتر فلانی رفته بیزنس تجهیزات پزشکی می‌کند بعد من باید بگویم پسرم کاهو بار می‌زند!؟” دیگر خیلی صحبت را ادامه ندادم. یک دوستت دارمِ ختم کلامی گفتم و مکالمه را تمام کردم. دو ساعت بعد هم برادر یک پیام داخل واتس آپ داد که نمی‌دانم تیکه بود یا چی. گفت “اونجا سکنجبین هم هست؟”.

نمی‌دانم. انگار که کاهو رذیلت است. من که واقعا کاهو دوست دارم. خیلی وقت‌ها خالی خالی می‌خورم. درهر حال دیگر تقریبا هیچ پولی در بانک ندارم. در سه ماه اخیر هر چه بیت کوین داشتم یا زمین خریده‌ام، یا خانه یا سهام. حال هر چه درآمد نقدی دارم از هفته‌ای ۱۷ ساعت کار برای استودیوی معماری است. شاید دوباره پیانو درس بدهم…..

… پیام‌های زیادی داشتم. تا حدی جواب دادم. بعضی دوستان انتظار دارند درباره هر اتفاقی تند تند بنویسم. یک مشکل فکری که یک دهه پیش داشتم این بود که خیال می‌کردم اگر درباره هر مساله‌ای در جهان نظر ندهم دنیا متوقف می شود. فکر می‌کردم هر نوشته‌ یا جمله‌ای که درباره‌ی بحرانی، اتفاقی و مساله‌ای می‌نویسم دیده می‌شود. مورد توجه قرار می‌گیرد. مهم است لایک بخورد. به اشتراک گذاشته شود.

خدا ‌داند چقدر درباره هر چیزی ساعت به ساعت می‌نوشتم. چقدر وقت‌ام را در توئیتر و فیس‌بوک هدر می‌دادم میان ۲۸ تا ۳۵ سالگی. با نظر و حکم دادن درباره همه چیز. تحلیل هر نخ و سرنخی. دیر اما درست‌تر نوشتن را بلد نبودم. هیجانی نشدن را نمی‌دانستم. خیلی‌ها نمی‌دانند رفتار همه‌چیزدانِ هیجانی از خود بروز دادن تا چه حد ابلهانه است. Cheap است.

و حال می‌بینم چقدر هنوز نهضتِ کمدی تلخِ اصرار بر همه‌چیزفهمی هنوز زنده است. رهبر حرفی می‌زند، همه حکم می‌دهند. ترامپ چیزی می‌گوید و بازیگری در سفرش خبطی می کند، همه نظر می‌دهند. سگی در روستایی زیر ماشین می‌رود، همه نظر می‌دهند. رومینا به قتل می‌رسد، همه حکم می‌دهند. زنبور می‌رود زیر تنبان ملامحمد عمر دوتا هسته‌ی گیلاسی‌اش را نیش بزند، همه نظر می‌د‌هند. یکی در کره شمالی نیمه شب بارفیکس می‌زند، همه تحلیل‌گر می‌شوند! نظر می‌دهند و جای قاضی می‌نشینند و فکر می‌کنند باید درباره همه چیز زود یک چیزی گفت! زودتر از دیگران یک چیزی گفت. انگار که هر که زودتر بگوید جایزه می‌برد!

حالا به این نتیجه رسیده‌ام اگر وقت‌مان را صرف پول درآوردن نمی کنیم، اگر صرف یادگرفتن چیزی “ویژه” و مهم نمی‌کنیم که به کار و اعتبار آینده خودمان یا خانواده‌مان یا کشورمان بیاید، حداقل یک کاری کنیم که کمکی به دیگران کرده باشیم. سازنده باشیم. منشا یک تغییر و بهبود باشیم. علاف عکس‌العمل دیگران و آینده رخداد‌ها نباشیم. بیکارِ منتظر خبر و بحران نباشیم.

جیک جیک کردن در فضای مجازی وقت تلف کردن است وقتی بیش از ۲۰ دقیقه از روز وقت‌مان را می‌گیرد. ساعت‌ها خواندن روزمره‌نویسی‌ها و افاضات سطحی آدم‌ها و Fake news در فضای مجازی تباه است. لطفا نکنیم این کار را با عمرمان. مثل یک انسان سیگاری که به فکر ریه‌‌اش نیست، شما هم “ساعت‌های جوانی‌” برای‌تان یک چیزی مثل ریه نباشد.

از سال ۱۹۹۶ در اینترنت زندگی‌ کرده‌ام، هر روز، از زمانی که بچه غول بود تا امروز، خوب می‌دانم دنیای اینترنت و شبکه‌های مجازی چگونه می‌تواند هم با ما خوب کند، هم آرام آرام ما را به Fuck بدهد با گرفتن ساعت‌های ارزشمند زندگی و به استرس و اضطراب و حسرت کشاندن بخش‌های دست‌نخورده روان‌مان. ما فقط با روزی یک ساعت زبان خواندن، می توانیم بعد از ۳۶۵ روز یک زبان دوم یا سوم را تقریبا فرا بگیریم. اما بسیاری هر روز دو ساعت در فضای مجازی‌اند و بعد از ۳۶۵ روز، همان‌اند که بوده‌اند. چه بسا سرخورده‌تر. با احساسِ خودتحقیری بیشتر. این شرایط به شدت مایوس کننده است، اما مثل یک انسان سیگاری، خیلی‌ها داخل‌اش مانده‌اند چون به اشتباه فکر می‌کنند جایگزینی بهتر برای‌اش ندارند. ….

… اوضاع بحران کرونا در سوئد خیلی بد شد. دولت سوئد برخلاف بسیاری از کشورهای جهان تصمیم گرفت از سناریوی ایمنی جمعی (Herd immunity) استفاده کند. یعنی قرنطینه کامل اعلام نکند (limited lockdown) و به جامعه برای رعایت فاصله‌گذاری اجتماعی فشار وارد نکند. این در اصل ایده یک اپیدمولوژیست سوئدی به اسم آندرس تگنل (Anders Tegnel) بود که دولت را مطمئن کرد این روش جواب می‌دهد.

او معتقد بود اگر ۷۰% جامعه مبتلا شود، خود به خود ایمنی بوجود خواهد آمد و با این روش از مردم سوئد بهتر حفاظت خواهد شد. ناگهان اما همه چیز به خرابی رفت. سوئدی‌ها با جمعیت ۱۰ میلیونی‌شان حال با شرایطی مواجه شده‌اند که نزدیک به ۷۰% جمعیت در حال تاوان دادن‌اند که هیچ، ۴۵۰۰ نفر نیز فوت شده‌اند. آقای تگنل هم به غلط کردن افتاد هرچند دیر. کشور همسایه‌اش نروژ با برقراری قرنطینه و جمعیت ۵ میلیونی تنها ۲۴۰ فوتی داشت.

اوضاع امریکا و ایران نیز به مراتب بدتر شده است. دقیقا روی پیک دوم قرار گرفته‌ایم. فارغ از این که تظاهرات اخیر در نیویورک و لس آنجلس آمار شیوع کرونا را چندین برابر خواهد کرد، در ایران اما بیش از کشته‌های سوئد در این سه ماه تنها در یک ماه اخیر کشته داشته‌ایم. و هزاران کشته دیگر که رسانه‌ها و دولت از آمار حقیقی خودداری می‌کنند و مردم به همین سبب تصور دارند حال همه چیز امن و امان شده. خیانت اندر خیانت.

میزان مبتلایان احتمالا نزدیک به ۱۰% است. چیزی در حدود ۷ میلیون نفر. از این میلیون‌ها نفر ۱۷۵ هزار نفر نتیجه تست‌شان مثبت بوده، و به نظر می‌آید آمار واقعی کشته شده‌ها ۳۰ هزار تن باشد. این را می‌شود از آمار عجیب به‌خاکسپاری‌ها با آهک و به خاک‌سپاری‌های شبانه دریافت که وسعت‌شان حیرت‌انگیز است. اگر تا آبان ماه واکسن وارد مارکت ایران نشود، در بدبینانه‌ترین حالت ۳۰-۴۰% جامعه مبتلا خواهد شد. از هر سه نفر، یک نفر. و در این صورت سخت نیست که حدس بزنیم آمار کشته‌ها به سادگی به ۱۵۰ هزارنفر خواهد رسید…..

… امریکا آبستن شورش و اعتراض و بی‌نظمی بود. هرچند به عنوان یک جمهوری خواه، به عنوان کسی که به پرزیدنت ترامپ به دلایلی رای داد خوشحالم دقیقا همان شد که انتظار داشتم و نوشته بودم. بااین وجود اما نمی‌توانم پنهان کنم این شرایط برای همه‌مان بسیار گران تمام خواهد شد. هزینه‌ای که البته باید توسط مردم و سیاستمداران بالاخره روزی پرداخت می‌شد تا چیزهایی زشت و خفته در پس روزی روزگاری امریکا بعد از ۵۰ سال بیرون بزند و دوباره، این بار به دقت، مداوا و ترمیم شود.

باقیمانده چرک و ناعدالتی که دهه‌ها در زیر جامعه تزئین شده و اکوسیستم پیچیده سیاسی امریکا پنهان بود را تنها ترامپ با سیاست‌نابلدی‌اش می‌توانست آشکار کند. نه از روی آگاهی، که از روی کم‌تجربگی در پنهان‌کاری و لج‌بازی‌های شخصی. مطمئن هستم حال میلیون‌ها انسان در خارج از امریکا با روی دیگری از سیاست و رفتار مردم این کشور آشنا شده‌اند که اگر با امریکایی‌ها بزرگ نمی‌شدید، حتی اگر مهاجری ۳-۴ ساله بودید، بدین سادگی به آن پی ‌نمی‌بردید. این ۴ سال ریاست جمهوری پرزیدنت ترامپ یک کلاس درس دیپلماسی و سیاست برای همه ما بود و خوشحالم آن را با چشمان خود دیدم.

حال این ماجرا اما روی خوش دیگری نیز دارد. فراموش نکنیم امریکا به جرات یکی از قدرتمندترین و کاراترین قوانین اساسی و دمکراسی‌های جهان را دارد. اتفاقات اخیر هرچند اقتصاد امریکا را ضعیف خواهد کرد، اما به سبب درست کار کردن دستگاه قضایی، سازمان‌های مردم نهاد و آزادی رسانه‌ها و روشنفکران و نویسندگان، این پدیده سبب قوی‌تر شدن و ایزوگام شدن دمکراسی این کشور در بحران‌های آینده خواهد شد. یک واکسن مهم که آن را مدیون شیوه سیاست ورزی پرزیدنت ترامپ هستیم و از این بابت باید از او ممنون بود.

پرزیدنت ترامپ اکنون، ۱۴۵ روز مانده به انتخابات ریات‌جمهوری ۲۰۲۰، با دو بحران عظیم روبرو است، سقوط رفاه اقتصادی و ۳۰ میلیون بیکاری که شرایطی بسیار بدتر از زمانی است که دولت را از اوباما تحویل گرفت، و بحران اعتراضات اخیر که چهره او را دست کم تا ۴ هفته آینده مخدوش نگاه خواهد داشت. در نتیجه کمپین‌های انتخاباتی او ۳۰ روز از رقیب در جذب رای‌دهنده عقب خواهند ماند.

شاید هیچ کس‌ نمی‌توانست پیش‌بینی کند که یک کاغذ ۲۰ دلاری ناقابل اما تقلبی که سیاه پوستی که آن را برای خرید کالا به فروشگاه داده بود، و به دنبال آن عکس‌العمل خشن پلیس، بتواند در عرض یک هفته، ترامپ را متهم بزرگِ امریکا کند. همان‌طور که کسی فکر نمی‌کرد یک کاسه سوپ خفاش بتواند اقتصادی که او با دقت و به خوبی شکوفا کرده بود تا با قاطعیت برنده انتخابات باشد را در عرض ۴۵ روز به Fuck بدهد. واقعیتش‌ او برای برگرداندن اوضاع اقتصادی به قبل از بحران کرونا حداقل به زمانی حدود ۳۰۰ روز نیاز دارد، زمانی که همه می‌دانیم در اختیارش نیست و روز انتخابات پیش از آن به سراغ‌اش خواهد آمد.

روی دیگر ماجرا اما این است که عامل مهم پشت تظاهرات اخیر امریکا، لزوما زانویی نبود که برگردن آن سیاه‌پوست ۸ دقیقه ماند تا با مرگ مواجه شود. فراموش نکنیم جامعه از صدمات اقتصادی و فشار قرنطینه بسیار ملتهب و با آستانه تحمل‌اش بسیار پایین بود. فندکی زیر بشکه باروت روشن شد. علاوه بر این بیکاری و وقت زیاد داشتن عامل مهم دیگری بود. بسیاری از تظاهرکنندگان اگر مجبور بودند به سرکار بروند، مطمئنا برای تظاهرات به خاطر یک سیاه‌پوست مرخصی نمی‌گرفتند. بخشی از این تظاهرات به این دلیل سبب بود که مردم آن را بهتر از در خانه ماندن می‌دانستند! همچنین همکاری دمکرات‌ها و رسانه‌های‌شان در پوشش شبانه روزی اتفاق‌ها در شعله‌ور نگاه داشتن آتش این خشم بسیار موثر بود. ما یادمان نرود این اتفاق در جایی افتاد که رئیس پلیس‌اش، شهردارش، فرماندارش و حتی قضات‌اش همه دمکرات بودند اما رفتار غلط ترامپ سبب شد همه مردمک‌ها به او به چشم عامل اصلی نگاه کنند!

با این وجود، نتیجه اتفاقی تاریخی است که مطمئنا به نفع قدرتمندتر شدن دمکراسی در امریکاست. این را می‌شود حتی اثر جانبی مثبت از بیماری Covid-19 بر اکوسیستم سیاسی امریکا دانست. حال سیاهان و مکزیکی تبارهای بسیاری برای شرکت در رای‌گیری ثبت‌نام کرده‌اند تا به کاندیدای دمکرات‌ها جو بایدن رای‌ دهند. نه برای این که او را دوست دارند، برای این که ترامپ دوباره انتخاب نشود. همین طور بسیاری از شهر‌هایی که بهترین رای دهندگان به پرزیدنت ترامپ بودند اکنون در صف مقدم تظاهرات‌اند. به معنای ساده‌تر، ترامپ جایگاه سابق خود را در شهرهای مهمی تا حد زیادی از دست داده.و سئوال بزرگ این است او آنقدر باهوش و مدیر هست که این دو بحران را در ۱۴۵ روز باقیمانده ضربه فنی کند؟

از نظرم مشکل بزرگ ترامپ این است که رفتارش چون یک مدیر نیست، چون یک رئیس است. Bossy است. شاید در مقام یک شرکت املاک Boss بودن به رونق و شکوفایی آن شرکت جواب بدهد، چون تعامل زیادی نیاز نیست اگر رئیسی باهوش و بیزنس شناس باشید. اما در مقام رئیس جمهور مهم است که تو یک راه‌حل‌یاب باشی، نه دستور دهنده. باید دارای ویژگی رهبری (Leader) باشی نه فرمانده صرفی که می‌خواهد فرمان‌اش بی‌کم و است اجرا شود.

او دارد آرام آرام خودش را تبدیل به فرعون می کند. این فرعونیت از همان روزهای کاندیداتوری‌اش در او بود، اما مهم بود که ببینیم سیستم دمکراسی امریکا که حفره‌های مهمی داشت، و جامعه ناراضی و پنهان امریکا به مهاجران که دهه‌ها سکوت کرده بود چون نژادپرستی خفته در لایه‌های زیرین، به آمدن ترامپ چگونه واکنش می‌دهد. این چالش برانگیزترین بخش انتخاب پرزیدنت ترامپ بود. کسی که او را یکی از تاثیرگزارترین و مهمترین روسای جمهور تاریخ ایالات متحده بر روند ترمیم دمکراسی و آزادی‌های اجتماعی می‌دانم.

اشتباه دیگر ترامپ، البته به باور من، چراغ سبز او به حضور افرادی بود که به اغتشاش‌ها دامن بزنند تا بهانه‌ای برای سرکوب زودتر فراهم باشد. تبدیل اعتراض به اغتشاش، یکی از روش‌های سازمانهای امنیتی برای سرکوب اعتراض‌های مدنی در نزد همه‌ی دولتهاست. چیزی که فرانسوی‌ها به آن می گویند آژان سیتان و دولت فرانسه از ۱۰۰ سال پیش به این سو همیشه از آن بهره می‌برد.

در دنیای سیاست امریکا اما این‌ها به Provocateur‌ها مشهورند. مزدورها یا لباس شخصی‌هایی که در اصل وابسته به نهادهای پلیس یا امنیتی‌اند، با رفتن به میان جمعیت با ضربه زدن به بانک‌ها و فروشگاه‌ها و دزدی تاسیسات سبب بی‌نظمی شدید و تحریک دیگران به ادامه این کار می‌شوند، و حال که یک اعتراض با تظاهرات مسالمت‌آمیز که می‌تواند هفته‌ها طول بکشد تبدیل به یک اغتشاش و بی‌نظمی شد، حکومت می‌تواند آن را دو سه روزه جمع و سرکوب کند. هرچند این روش هزینه بر و پرریسک است، اما به حکومت‌ها کمک می‌کند اعتراضات را عقیم و زودتر خاموش کنند و به معترضین انگ اغتشاش‌گر بزنند. حال پرزیدنت ترامپ که نتوانست شرایط را به خوبی کنترل کند مجبور شده به دور کاخ سفید دیوار بکشد تا همین مردم خمشگین به کاخ حمله نبرند….

…. این چند روز بعد از مدت‌ها دوباره به سمت پیانو رفتم. نرفتم، پناه بردم. چشم‌های‌ام را می‌بستم و آنقدر می‌نواختم تا از این زندگی برای مدتی جدا شوم. از افکار بدی که به ذهن‌ام مثل موریانه‌هایی بی‌رحم حمله می‌کنند. موذیانه. امروز فکر می‌کردم تو هر چقدر نیز انسانی قوی باشی، لحظاتی وجود دارند که در آن از کودکی در گهواره ضعیف‌تری. صدمه پذیر‌تری. تفاوت نمی‌کند تنها باشی یا همسر، پدر باشی یا برادر، در غرب باشی یا در شرق، آن لحظه چروکیده‌ترین حالت ممکن خودت را می‌بینی و از دیدن‌اش آه می‌کشی.

راکت تنیس پرهام رسید. از آن عکس گرفتم. برای‌اش واتس آپ کردم. گفتم اگر یک دست با آن بازی کنم دعوای‌ام می کنی؟ سین نکرد. سین شد. جواب نداد. عکس یک دست لباس تنیس که هدیه گرفته بودم برای‌اش را نیز فرستادم تا دل‌اش را بیشتر آب کنم. عاشق لباس ورزشی‌هایی است که خطوط آبی دارند. سین نکرد. سین شد. جواب نداد. یک روز گذشت. برادرم تماس گرفت. گریه می کرد. و از میان گریه‌های‌اش فقط فهمیدم که گفت “به گوشی پرهام پیام نده. دست عمه است. پرهام زیر خاک است. خدا رحمتش کند”

واکنشی نداشتم، خبر خاکسپاری دو تن از عزیزانم را که به من داد فقط گوش می‌کردم. باور می‌کنید فکر می‌کردم مرا دست انداخته‌؟ اما گفت پدر خواسته بعد از خاکسپاری به تو بگوییم. صدای گریه می‌آمد. دو تن از شوهر عمه‌های‌ام به فاصله ۲ دو روز این هفته فوت کردند. کرونا، سبب مرگ‌شان. گفتم اگر راست می‌گویی عکس بده. عکسی از سنگ مزار پرهام در ارامگاه خانوادگی مان برای ام فرستاد. یک تکه سنگ روی خاکی که آغشته به خاک و آهک و گل‌های پر پر شده‌ی گلایل بود.

پرهامی که ۲۱ روز پیش مرا می‌خنداند و به من قول داد بازهم با هم تنیس بازی کنیم را دیگر هیچ وقت نمی‌بینم‌. بعد از این همه عکاسی‌گردی در طبیعت خوزستان حتی هیچ عکس دو نفره‌ای در کنار او ندارم. می‌دانم این بزرگترین افسوس زندگی‌ام باقی خواهد ماند. افسوس از این که ما انسان‌ها همیشه اطمینان داریم آن که با او هستیم، همیشه هست! آن که با او خوشحالیم، ابدی است. با تصویر مزارش این چند روز اشک ریختم، موسیقی نواختم، حالم را به اطرافیان‌ام خوب نشان دادم و امروز فقط توانستم بگویم، پرهام عزیزم، نمی‌گویم خداحافظ، می‌دانم پیش‌ات خواهم آمد. “تا بزودی پرهام …”

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه