صفحه اصلی قلم رنجه واکسنِ لیموناد

واکسنِ لیموناد

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

افلاطون می‌گوید “اﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ می‌دﻫﻨﺪ و ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﺎ ﻋﻘﯿﺪﻩ‌ﯼ‌ﻣﺎن ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﻧﺶ.” برای شروع یک سخنرانی یا متن این جمله قصارِ بسیار خوبی است، اما این Statementها این روزها زیادی فانتزی و کاغذکادویی است. که به ندرت این گونه است. مثلا وقتی ما نسبت به غیر هم‌نظر خودمان از لحاظ دانش و اندیشه روی سکویی بلند‌تر نشسته‌ایم، مواجه شدن با آن‌ها چیزی جز آزار دیدن برای‌مان دارد؟ البته که نه دانشی افزوده می‌گردد، نه جرقه‌ای مهم ارمغان دارد.

داخل زندگی من نیز این بخش دوم قانون افلاطون خیلی برقرار نبود. خاصه در ایران. از افرادی که مخالف عقیده‌ام یا سلایق‌ام بوده‌اند بیشتر تحقیر و تنفر گرفته‌ام. درک کردنی که در کار نبوده. البته این موضوع محدود به ایران نیست، حتی خاورمیانه، حتی خاوردور، اصولا هرجایی که مخالف لزوما براساس سوادش یا براساس پلتفرمی مستند بحث نمی‌کند. که براساس طرزتفکرش می‌خواهد با شما وارد دیالوگ شود. پس بیشتر قصدش، پیروز شدن روی خطِ مباحثه است، نه روشن‌گریِ دلسوزانه. قصدش تزریق دیدگاهش است بصورت عمودی در نشیمنگاه باورهای شماست، نه نشان دادن‌اش.

خوب یکی از تجربه‌های عجیب‌ام در زندگی، این بوده که دوستان اطراف‌ام، حتی کسانی که با آن‌ها درگذشته در رابطه عاطفی بوده‌ام، خیلی شبیه‌ام نبوده‌اند. از یک بُعد می‌توانم بگویم خوش شانسی بزرگی است. ابتدا اذیت می‌شوید، ساییده می‌شوید، اما آرام آرام راه تحملِ تفاوت را تمرین می‌کنید. چه بسا می‌بینید خیلی جاها این خودتان هستید که در اشتباه‌اید. یا در اتوبانی غلط، در باند سرعت حرکت می‌کنید. مثلا من در کالیفرنیا دوست صمیمی جمهوری‌خواه ندارم، هرچه صمیمی هست دمکرات یا سبز است. پس یادگرفته‌ایم که درباره سیاست اصولا خیلی باهم صحبت نکنیم. این از لحاظ سیاسی. یا صمیمی‌ترین دوستانِ پسرم مسیحی و یهودی‌اند، دست‌کم در اینجا دوستِ نزدیک مسلمان ندارم. در ایران اوضاع بدتر است، خیلی بدتر. (لبخند) مثال نزنم بهتر است.

اما حلقه دوم افرادی که با آن‌ها مراودات اجتماعی دارم، از میهمانی های محفلی گرفته تا دوستان دور اما با نفوذ، با آن‌ها شباهت‌هایی زیاد دارم. به عمد. در میان این همه تفاوت‌ها در سطح و فکر، تنها یک گروه هستند که خیلی درباره‌ام ممکن است قضاوت کنند. اگر نه آشکار، داخل‌دل‌شان. آن‌جا که طبقه اقتصادی‌مان با هم متفاوت می‌شود. سعی می‌کنیم هم را درک کنیم، اما به ندرت موفق‌ایم. و این بارها سبب شده در هر بزنگاه اقتصادی بیشتر در ایران و کمتر در امریکا، از هم کمی دور شویم.

خاطرم هست اواخر دوره سربازی، در ایران، وقتی از خانواده هم کنار گذاشته شده بودم و با دو دوست اصفهانی‌ام، مجتبی و قاسم در محله‌ای به اسم باغ فیض در یک آپارتمان کوچک زندگی می‌کردم اولین بار این تفاوت سطح خیلی خودش را نشان داد. البته آن‌ها مثل من نشده بودند، من مثل آن‌ها شده بودم. یک تجربه‌ی عجیب دوساله. از لحاظ خوراک، امکانات و هرچه تصورش را می‌شود کرد سبک زندگی‌ام نسبت به گذشته‌ام متفاوت شد. آپارتمانِ همسایه‌ی ما، خانواده‌ای بود که ۵ عضو یک خانواده داخلِ یک اتاق‌خواب زندگی می‌کردند. یا زیر ساختمان ما یک میوه فروشی بود که حتی میوه‌های نیمه گندیده یا لهیده‌اش را می‌فروخت. دور نمی‌ریخت. می‌دیدم افراد زیادی هستند با قیمت کمتر آن‌ها را می‌خرند. همان‌جا بود برای اولین بار فهمیدم پای مرغ برای سوپ غذای اصلی سفره برخی از خانواده‌های آن محله بود.

این‌ها مربوط به سال‌های ۸۲-۸۳ در ایران است. چنین چیزهایی را نخستین بار تجربه می‌کردم. دقیقا مثل این بود که آسانسور خراب می‌شود و از طبقه ۵ به ۱- سقوط آزاد کنم. خوب اینجا بود که با گروهی از مردم و سبک زندگی‌شان آشنا شدم که مطلقا ندیده بودم. در دوران کودکی در سفر به ایران و به مناطق جنگی چیزهایی در آغاجری و اهواز مشاهده کرده بودم اما نه به این شکل. این تجربه‌ای بسیار عجیب و مهم بود به این خاطر که به نیکی خاطرم هست در همان دوران، حال که دیگر هیچ نداشتم، آرام آرام نسبت به پسران و دخترانی که در شهر با اتومبیل‌های گرانقیمت و لباس‌های آنچنانی و … تردد می‌کردند حسی ناخوشایند زیر پوست‌ام می‌خزید. با این که چندماه قبل‌تر یکی از آن‌ها بودم، اما حالا به سادگی نه تنها لزومی نمی‌دیدم درک‌شان کنم، که مقایسه‌ای که میان خودم و آن‌ها داشتم یک حس تلخِ مبهم در درون‌ام شعله ور می‌کرد. انگار که از چرخ و فلک دنیا کنار گذاشته شده باشم.

از همان‌جا این در ذهن‌ام شکل گرفت چطور “شانس” به دنیا آمدن یکی در یک خانواده، به سادگی تا ابد روی سبک زندگی یا روان او تاثیر می‌گذارد. من حالا می‌توانم تا حدی درک کنم ذهن بچه‌ها و نوجوان‌های آمده از خانواده‌های کم‌استطاعت در هر جای جهان تا چه حد می‌تواند لبریز انواعی از این گونه سئوال‌ها باشد، سئوال‌هایی که وقتی بی‌جواب بمانند، وقتی خانواده و حکومت و دانشگاه خواسته یا ناخواسته بدان دامن هم بزنند، به سادگی می‌توانند در آینده به عقده و خشم یا جبهه‌گیری تبدیل شوند. فرآیند فکری عجیبی است که در مغز بچه‌های پول‌دار اصلا شکل نمی‌گیرد.

شما اول با صدها “چرا” روبرو می‌شوید. چرا من هم این لباس را ندارم؟ چرا من هم نمی‌توانم سوار این اتومبیل شوم؟ چرا من هم نمی‌توانم به واسطه کم‌استطاعت بودن، دوست دخترِ زیبا داشته باشم؟ این چراها وقتی خوب در قابلمه کله‌ی ما پخته شد، بعد با دو گونه سئوال مواجه می‌شویم. سئوالِ بد می‌شود چطور من ندارم و او دارد؟ چطور او می‌تواند مهاجرت کند و من نمی‌توانم؟ این “چطور”‌ها سئوال‌هایی کاملا سمی می‌شوند. در ما خشم و نارضایتی ایجاد می‌کنند.

اما آن‌ها که وارد کانال بهتری می‌شوند با چگونه می‌پرسند. چگونه من هم می‌توانم در رفاه باشم؟ چگونه من هم یک روز می‌توانم چنین ماشینی داشته باشم؟ این سئوال‌ها می‌تواند شما را از مسیری درست دارا کند، اما اگر اهل میان‌بر و زرنگی باشید، دقیقا می‌تواند از مسیر غلطی ثروتمند‌تان کند. کسی که می‌رود قاچاقچی یا کلاه‌بردار یا آدمِ بکِن از این و آن می‌شود، که این انتخاب‌ها کاملا آگاهانه است، از این “چگونه”‌ها به جای غلطی می‌رسد.

پدر من عکسِ مادر، بزرگ شده‌ی یک خانواده فقیر بود، دست کم تا ۱۲-۱۳ سالگی‌اش در شرایط بسیار فقیرانه‌ای رشد کرده است تا جایی که مطلع‌ام، اما علی‌رغم ثروت‌اش من حتی امروز هم در آستانه ۷۰ سالگی‌اش می‌توانم اثر همان شرایط سخت زندگی‌اش را در برخی تصمیم‌گیری‌ها و سبک زندگی‌اش ببینم. یعنی نگاه‌‌اش به پدیده‌هایی چون پول، رفاه و موارد ضروری سبد خرید از ذهنیت مادر بسیار متفاوت است. چون ثروت زیاد خانواده مادر، و خصوصا بسیار تحصیل‌کرده بودن آن‌ها، اصلا شخصیت مادر را در پلتفرمی دیگر شکل داده بود. حال اگر والدین من در امریکا با هم آشنا نمی‌شدند، شاید اصلا ازدواجی در کار نبود. یعنی این دو در تهران، به وضوح از دو طبقه A و B بودند.

خصوصیت ازدواج در کشوری ثالت این است که Background آدم‌ها محو می‌شود، می‌رود زیر فرش، پس به شکل مصنوعی، افرادی که هم‌زبان یا غیرهم‌زبان‌اند بیشتر اشتراک‌های‌شان را می‌بینند. ممکن است شما دوست دختر پسر یک نجار در ایران نشوید، اما اگر شما و این پسر هر دو در امریکا همکلاسی در یک دانشگاه خوب باشید این اتفاق رخ دهد. کانال مشترک والدین من هم این بود هر دو در یک دانشکده پزشکی درس می‌خواندند و همین شد واقعا. تحلیل من است البته. شاید اشتباه کنم. اما می‌خواهم بگویم “فقر”، یک خط و خشی دارد که حتی اثرش را از شخصیت روی فقیر دیروز و ثروتمند امروز برنمی‌دارد. این را در تفاوت شیوه خرید لباس و نوع تفریحات و انتخاب دوست در پدر و مادرم دیدم. همان طور که جنگ یا شکنجه خط و خشی دارد که اثرش را از روی سرباز و قربانی تا مدت‌ها پس از آرامش نیز بر نمی دارد.

به همین سبب است که شما اغلب افرادی را که برای فرار از زندگی سخت اقتصادی، سراغ رشته‌های خاص دانشگاهی می‌روند، سراغ شغل‌های خاص می‌روند، حتی وقتی پول‌دار می‌شوند خیلی از آن‌ها را در حال لذت بردن از پول‌شان لزوما نمی‌بینید، بیشتر در حال Celebrate کردن خودشان به طبقه جدیدی که وارد شده‌اند می‌بینید. خوب البته این‌ها علت روان‌شناسانه دارد، لزوما ایراد نیست، فرآیندهایی است که ناگریز اتفاق می‌افتند.

قصه جالب اما این است که به نظر من، تنها این فقر نیست که می‌تواند روح بزرگسال بچه‌های برآمده از خانواده‌های کم استطاعت را دفرمه کند، متوجه شده‌ام ثروت زیاد، خصوصا ثروت ناگهانی آمده هم به سادگی می‌تواند با انسان همین‌کار را بکند. بی‌پولی و پول‌داری زیاد، هر دو می‌توانند انسانی که برای مدیریت آن ثروت تربیت و آموزش ندیده را از حالت طبیعی‌اش خارج کنند. خوب البته تجربه‌ام بیشتر در بخش دوم است. این که ثروت، چقدر می‌تواند اختلال‌های شخصیتی عمیق‌تری ایجاد کند اگر فرزندان در یک محیط آکواریومی و دور از تماس‌های اجتماعی بزرگ شوند، به عکس بچه‌های خانواده‌های متوسط به پایین یا کم استطاعت که در جامعه رهاتر می‌شوند چون نه خانواده خیلی فرصت با آن‌ها بودن را دارد، و نه می‌تواند آن‌ها را به خوبی در داخل خانه سرگرم نگاه دارد.

من در طول زندگی‌ام چه در امریکا و چه در ایران، متوجه شدم اغلب بچه‌های خانواده‌های ثروتمند را می‌شود در چند الگوی مشابه قرار داد. یعنی رفتار ۹۰% این‌ها را داخل جعبه‌هایی مشخص گذاشت. بچه‌هایی که از خانواده‌های متمول و یا بانفوذ می‌آیند به نظرم چهار دسته‌اند. البته مُتموّلِ از یک خانواده‌ی جهانی و نه لزوما ایرانی. چون این خصوصیات را در بچه‌های خانواده‌های عرب و روس و امریکایی نیز به وضوح دیده‌ام.

دسته‌ی اول آن‌هایی هستند که نه هوش کافی دارند، و نه اهل کوشش‌اند. این‌ها هرچند ممکن است همچنان در ناز و نعمت زندگی کنند اما همیشه مصرف کننده‌اند. اسم این‌ها را می‌گذارم Catfish. ماهی‌های Catfish نه اهل شکارند، نه اهل تلاش‌های بزرگ، که کارشان غذای آماده و لجن‌خواری است و از محیط فراهم برداشت کردن. پس جستجو می‌کنند تا ببیند چه آماده است از همان به نهایت ارتزاق کنند. اغلب و بسته به وُسع‌شان انواعی از نمایشگری را دارند. درست مثل بچه پول‌دارهایی که با ثروت و امکانات خانواده تفریح وخوش‌گذرانی می‌کنند، اما نه در تحصیل و نه در شغل اصولا در هیچ چیز پُخی شاخص نمی‌شوند جز انسانی متوسط در همه چیز، و جز این که مصرف کننده ثروت خانواده و بچه خفن دنیای واقعی و مجازی باقی بمانند داخل Timeline زندگی‌شان رویدادی خاص‌ و برجسته‌تر نیست.

Catfishها سرآخر هم آدم‌هایی موفق‌تر و بزرگتر از پدران‌شان نمی‌شوند. یکی از دلایلی که کثیری از آن‌ها علاقه‌دارند در محیط‌های اجتماعیِ شهر‌ی (مثل دوردور کردن یا پارتی‌های گرانقیمت برپا کردن) و شبکه‌های اجتماعی (در نقش انسان موفقِ همیشه خندان و نصیحت‌گر و Rich kid بازی درآوردن) مدام خودشان را نشان بدهند و از دیگران تایید و Like و مدالِ خَفَنیّت بگیرند احساس عقب‌ماندگی‌شان نسبت به سه گروه بعدی و سعی در جبران کردن آن است. پس برای‌شان مهم است اسم و چهره‌شان به خاطر خیلی‌ها بماند و به قول معروف “خفن” باشند. کت‌فیش‌ها چون مطمئن هستند همیشه تور نجات خانوادگی (Family safety net) دارند و هر اتفاقی برای‌شان بیفتد مثل جوان‌هایِ متوسط به پایین جامعه با سر سقوط آزاد روی بتون نمی‌کنند و جمجمه‌شان متلاشی نمی‌شود، احتمالا از سه گروه بعدی همیشه کم‌استرس‌تر و کم‌غم‌ترند. کت‌فیش‌هایی که تنها در آکواریوم خودساخته‌شان احتمالا قابل تحسین هستند و معلوم نیست اگر روزی داخل دریا بیفتند چه بر سر آن‌ها خواهد آمد.

دسته دوم، بچه‌ مایه‌دارهایی هستند که باهوش‌اند، اما اهل کوششِ مخاطره‌آمیز نیستند. اگر آن‌ها را در یک مسیر خطیِ خوب بگذارید، در همان به خاطر هوش‌شان عالی جلو می‌روند و موفق می‌شوند اما یک سانتی‌متر چپ و راست رفتن را ریسک نمی‌کنند! این‌ها هیچ وقت وارد هر جریانی که در آن ریسک و خطر کردن باشند نمی‌شوند. پسر و دختر سربراه بابا و مامان شدن. خیلی از چنین بچه‌هایی به رشته‌های خوب دانشگاهی می‌روند، مهاجرت می‌کنند یا در کاری به دلیل داشتن بهترین اساتید و مربی‌ها متخصص می‌شوند اما در نهایت از هدف گذاری که توسط خانواده برای آن‌ها شده خیلی فراتر نمی‌روند.

مثل خیلی از بچه‌های مدرسه‌های برجسته حقوق دانشگاه‌های Ivy (Ivy League)، که از چنین خانواده‌های بسیار ثروتمندی آمده‌اند. در ایران هم این‌ها اغلب یا برای تحصیل مهاجرت می‌کنند یا با پول رشته‌هایی خوب مثل پزشکی و حقوق و برق قبول می‌شوند یا وارد رشته‌های کم مخاطره‌ای مثل داشتن گالری‌های هنری و جواهر و فشن می‌شوند و در همان موفق می‌شوند. اسم این‌ها را می‌گذارم خرگوش‌ها. همیشه مهره بزرگی نمی‌شوند در نهایت چون عمیقا تحت الگوی‌های خانوادگی هستند، اما هوش‌شان و ثروت خانوادگی‌شان آن‌ها را همیشه در موقعیتی امن قرار می‌دهد. این افراد خیلی استعداد این را دارند که با دور شدن از خانواده، سبک زندگی و اعتقادات‌شان تغییر کنند. خرگوش‌های ملوس و خوب.

گروه سوم ،فرزندانی هستند که بهره هوشی چندانی ندارند (IQ)، اما EQ بالایی دارند و اتفاقا اهل کوشش و مخاطره ‌و بهره‌برداری از فرصت‌های فراهم شده هستند. شاید دم‌دست‌ترین مثالی که می‌شود بچه‌هایی است که بیزنس‌های بزرگ پدران و مادران‌شان را ادامه می‌دهند، خیلی در گسترش‌اش نقش ندارند اما به خوبی آن را اداره می‌کنند. نه فقط در امریکا و روسیه این بیزنس‌های خانوادگی فراوان است، که در ایران نیز همین است. اسم این گروه از بچه‌های متمول‌ را می‌گذارم شکارچی‌ها. آن‌ها مادامی که در دم و دستگاه خانواده خود یا رانت اطلاعاتی و محفلی که در اختیارشان هستند موفق‌اند و اما به محض این که رها می‌شوند تقریبا کاری برای انجام دادن بلد نیستند. این گروه را در ایران من خیلی در میان بازاریان و کارخانه‌داران دیدم. شکارچی‌ها باهوش نیستند، اما مترصد فرصت و رانت می‌نشینند تا آن ها را شکار کنند. وارد سیاست اگر شویم، خیلی آقازاده‌ها از این گروه‌اند.

به جنجالی‌ترین گروه که برسیم، آن دسته از بچه‌های آمده از خانواده‌های متمول است که هم باهوش‌اند (IQ)، هم باهوش‌اند (EQ)، و هم اهل کوشش و رفتن راه‌هایی که مخاطره آمیز‌ند. جوبایدن، کاندیدای کنونی ریاست‌جمهوری امریکا دو پسر داشت، پسر نخست‌اش “بو بایدن” که از گروه خرگوش‌ها بود و پسر دیگرش “رابرت هانتر بایدن” که از این آخرین گروه بود. هم باهوش، هم اهل سرمایه‌گذاری یا هرکاری که می‌توانست او را ثروتمند کند. این گروه همان بهتر که اسم‌شان عقاب باشد.

عقاب‌ها، افرادی‌اند که هم در تحصیل و تحلیل و اندیشه‌ورزی موفق‌اند، و هم علاقه دارند آدم‌هایی بزرگتر و قوی‌تر از پدران خود باشند. دست‌کم این نیت را دارند. از این رو، برخلاف قبیله قبلی تا جای ممکن از رانت‌ها یا شرایط خانوادگی مستقیما استفاده نمی‌کنند چون می‌خواهند خود را اول به خانواده یا پدران‌شان اثبات کنند و اول از والیدن خودشان Credit بگیرند. هرچند نباید فراموش کرد عقاب‌ها نیز در نهایت تور نجات خانوادگی دارند. با این وجود به سبب روحیات‌شان کمتر نیاز به این تور پیدا می‌کنند چون از پس خودشان بر می‌آیند.

قصه این هست که در میان این مهمترین چهارگانه بچه پولدارها، Catfish محافل جداگانه خود را دارند. چرا؟ چون توسط شکارچی‌ها و عقاب‌ها بازی داده نمی‌شوند. خرگوش‌ها نیز همیشه داخل اتاق شکلاتی خود هستند. چون نه مثل Catfish‌ها روحیات نمایشگرانه و تایید طلب دارند، و نه مثل شکارچی‌ها و عقاب‌ها اهل مخاطره‌های اقتصادی و اجتماعی‌اند و مثل کانگورو از مرزها پرش می‌کنند.

در سریالی که با عنوان آقازاده در ایران به تازگی پخش می‌شود ما با یک دوگانه‌ای روبرو هستیم که می‌خواهد دوئل میان خرگوش و عقاب را در میان فرزندان سیاستمداران نشان بدهد. هرچند خرگوش سریال ما قرار است نماینده‌ی برگزیده‌ی آقازاده‌ها در افکار عمومی نشان داده شود، اما بهتر است بدانیم شکارچی‌ها و Catfish‌ها که ۷۰% طبقه آقازاده‌های ایرانی را نمایندگی می‌کنند در این سریال مورد اشاره قرار نمی‌گیرند و همان‌طور که گفتم آنتوگونیست و پروتاگونیست داستان این سریال معادل همان دو گروه خرگوش و عقاب هستند… بگذریم…

… امروز که می‌نویسم اول جولای ۲۰۲۰ است. دیشب هرچه سعی کردم خوابم نبرد. از ۲ صبح تا ۷ که آفتاب آرام آرام طلوع کرد و از لابه‌لای پرده روی پوست تن‌ام خزید، همه‌‌ی مدت به سقف نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم. هزار خیال و ده‌ها سناریو را داخل جمجمه‌ام مرور می‌کردم. این سومین شبی است که در طول یک روز کمتر از ۴ ساعت می‌خوابم. می‌دانم مضطربم. خیلی زیاد. اما نشان نمی‌دهم. مضطربِ کاری که در کشوری که هرگز نرفته‌ام باید به سرانجام برسانم. این روزها زولپیدم که اثر نمی‌کند هیچ، خستگی تن‌ام نیز کوچکترین یاری برای خوابم نیست. نه هیچ وقت اضطراب شب امتحان نداشته‌ام، نه اضطراب خیلی چیزهایی که جمعی قرار است در آن شرکت کنم. اما تنها چیزی مرا به این حالِ سوهان کشیده می‌کشاند انجام کارهایی است که جای خطا کردن در آن صفر است. من هم مریضِ این قبیل کارها.

علی‌رغم این‌که تا جای ممکن از فضاهای خبررسانی برای دوری از خبر بد دور شده‌ام، اما همچنان بارانی از خبر بد است که هر روز بر سرم نازل می‌شود. درست سه هفته پیش، وقتی پدر گفتند که یک سونامی دیگر از کرونا در ایران در تیرماه در حال شکل گرفتن است و در سکوت خبری عجیبی که همچنان حکم‌فرما بود آن را در قلم‌رنجه اخیرم مطرح کردم امریکا هم دقیقا به موازات ایران در همان محدوده زمانی در یک سونامی مشابه قرار گرفت. حالا CDC، مرکز کنترل و پیشگیری از بیماری ها در امریکا نه تنها در لفافه خبرِ ازکنترل خارج شدن میزان مبتلایان به کرونا داده است که تاکید می‌کند وجود سونامی سوم در ماه‌های اگوست و سپتامبر و اکتبر (شهریور و مهر) در امریکا قطعی است.

هرچند دولت امریکا به شدت خبرنگاران و کادرپزشکی که اقدام به نشت میزان مرگ و میرها را می‌کنند زیر نظر دارد و حتی افرادی که در اپلیکیشن WhatsApp در این باره حرف می‌زنند را مورد پیگرد قرار می‌دهد، اما دکتر فائوچی (Dr. Faucci) ، فرد شماره یک در مدیریت اطلاع رسانی بیماری Covid-19 در امریکا با بکار بردن کلمه Worst nightmare در آخرین مصاحبه‌اش، حال افکار عمومی را برای آمار کل مرگ ۲۰۰ هزارنفر تا ۴ ماه آینده بر اثر ابتلا به Covid-19 آماده می‌کند. این یک معنی مهم سیاسی نیز دارد، پرزیدنت ترامپ اکنون رقیبی دارد که بسیار قدرتمند‌تر از کاندیدای متوسط دمکرات‌هاست. نارضایتی مردم از تاثیر این بحران بر مرگ و میر و سقوط اقتصادی تا پیش از انتخابات امریکا.

پنهان‌کاری عظیم و سیستماتیک اکنون در دولت امریکا به سبب ترس پرزیدنت ترامپ از دوباره برگزیده نشدن‌اش در انتخابات آتی اما تنها چیزی نیست که این روزها ذهن‌ام را به خود گره زده، که خیانت و دروغ‌گویی‌های سیستماتیک دولت پرزیدنت روحانی و مجلسِ بیشتر نگرانِ فیلتر فضای مجازی بر سرپوش گذاشتن بر عمق بحران کرونا و عدم فشار بر نهادها برای کنترل بحران، در کنار بی‌مسئولیتی بخش مهمی از مردم ایران و جا افتادن این فرهنگ مزخرف بی‌خیالی و خطرپذیری در بخش عظیمی از جامعه دست به دست هم داده تا در ایران در حال تجربه یک فاجعه پر از اعداد دست‌کاری شده باشیم.

ساده‌اش را که بگویم، به محل زندگی عزیزترین افراد زندگی‌ام در ایران که نگاه می‌کنم، خبر ناگوار و بد است. به محل زندگی خودم و مادر که نگاه می‌کنم، خبر ناگوار و بد است. یک خوابِ عمیق بود که مرا از این دو نجات می‌داد که آن هم ظاهرا کلاغ پر.

اکنون از لحاظ روانی، برای مردم تعداد مرگ و میرها دیگر تنها عدد شده، از بار روانی ترس و اضطراب یکی یکی رفتن آدم‌ها کاسته شده. در حالی مرگ حدود ۲۰ انسان ایرانی در حادثه یک کلینیک در تهران امروز همه فضای شبکه‌های مجازی را پر کرده، که هر روز چندین برابر این تعداد جان‌باختگان از کرونا در ایران دفن می‌شوند. تنها در میان اقوام من، سه تن جان باخته‌اند. وقتی مردم یک سرزمین، در بی خیالیِ از اتحادِ باهم، مسئولیت‌های اجتماعی‌شان را به سخره می‌گیرند، اجازه بدهید رک باشم و بگویم “الناس علی دین ملوکهم” این حکومت به اکثریت مردم‌اش می‌آید و اکثریت مردم‌اش به حکومت‌اش.

این سیرک مدیریت بحران اما ورای این حرف‌هاست.نه تنها ایران. انگار که همه درون یک ماشین لباس‌شویی عظیم گذاشته شده‌ایم و دائم در هم فرو می‌رویم و می‌چرخیم. چینی‌ها با اخبار فیک‌نیوز هربار ادعا می‌کنند به مراحل نهایی تولید واکسن رسیده اند، و دولت امریکا هم‌زمان که جاسوسان صنعتی‌اش را در کشورهای پیشرو در پزشکی فعال کرده تا مطمئن شود خودش زودتر اولین ارائه کننده واکسن خواهد بود، در حال آزمایش‌های زیادی بر روی واکسن‌ها در فاز دوم حیوانی نیز هست. وسط این سیرک، اما ایران ادعا کرده واکسن کرونای وطنی را به مراحل تست حیوانی خود رسانده است! Really؟؟

هنوز مسخره بازی مستعان ۱۱۰ و روغن بنفشه و پریسا را جمع نکرده گویا از خاطرمان رفته کشوری که بعد از ۲۰ سال هنوز توانایی و عُرضه تولید واکسن آنفولانزا با پیچیدگیِ به مراتب کمتر را ندارد و آن را همچنان با پرداخت ۸-۹ میلیون دلار هرسال از خارج وارد می‌کند و فرمولاسیون بسیاری از واکسن‌های‌ پیشین‌اش را نیز از کوبا و فرانسه و کره جنوبی و با قرارداد هایی که رسانه‌ای نمی‌شوند خریداری می‌کند، به کجای‌اش می آید که واکسن کرونا را یک‌هویی تولید کند! ما امروز تقریبا وارد کننده تمام و کمال انواع واکسن‌ها هستیم. داخل ویال‌های‌ واکسن کرونای‌مان می‌خواهیم لیموناد بریزیم آیا؟ می‌خواهیم به بازوی مردم عرقِ خارخاسک ۱۲۱ تزریق کنیم؟ حتی ادعای‌اش هم در این سطح وسیع شوخی تلخی است. چرا در مردمِ نگران و مستاصل امید واهی ایجاد می‌کنیم؟ چرا به هزینه روانی‌اش فکر نمی‌کنیم؟

خوب آخرش که می‌دانیم در زرنگ‌بازانه‌ترین حالت واکسن کرونا هم مثل باقی واکسن‌ها خریداری خواهد شد و در ویال‌های فارسی نویس شده توزیع می‌شود. بهانه دادن دست رسانه‌های معاند که هر روز به دنبال زیر بغل مار می‌گردند چرا؟ اگر از دوماه پیش زدن ماسک و پارچه بر روی صورت را اجباری کرده بودیم اکنون بسیار جلوتر بودیم. در جدی گرفتن پیشگیری هم افتضاح به بار می‌آوریم، آخرش مجبور هستیم به دروغی بزرگتر و لافی عجیب‌تر برای پوشاندن خبط ‌های اخیرمان متوسل شویم….

…. این هفته گند بدی زدم. سبب شد الکس با من قهر کند. در مدتی که هیون (دوست کره‌ای‌ام) و الکس به Covid-19 مبتلا بودند، بخش زیادی از کارهای اداری‌شان را انجام می‌دادم. از جمله اگر جایی باید فرمی آنلاین پر می‌شد برای کمک‌های مالی. پای پر کردن این فرم‌ها که می‌رسد از دو بخش به معنای عمیق‌اش بیزار هستم، یکی تایپ کردن کامل مشخصات و آدرس‌ها، و دیگری سئوال‌های امنیتی. من نمی‌فهمم وقتی می‌شود روش دو مرحله‌ای امنیتی از طریق شماره تلفن گذاشت چه نیازی به سئوال‌های امنیتی است. طبق معمول، این سئوال‌ها را پرت و پلا جواب می‌دهم. پرت و پلایی جواب می‌دهم که کمتر قابل حدس باشد. این شد که وقتی برای یک فرم شبیه به فرم مالیاتی سئوال “نام اولین pet مورد علاقه‌تان؟” آمد، جواب دادم Alex. فکرم این نبود ممکن است روزی نیاز به وارد کردن‌ دوباره‌اش باشد.

گذشت و گذشت تا الکس که حال‌اش خوب شد هرچه از این فرم‌ها و وب‌سایت‌ها و پس‌وردهایش بود داخل پاکتی به او تحویل دادم. چند روز پیش الکس میهمانم بود. نیاز شد چیزهایی را در فرم‌اش اصلاح کند. Passwordاش خاطرش نبود. من هم. نشستیم کنار هم و شروع کردیم به مرحله مرحله جلو رفتن که از میان ده سئوال امنیتی قشنگ رفت سراغ سئوال اولین سگ و گربه مورد علاقه‌تان؟ هرچه کردم به بهانه‌ای از لپ تاپ دورش کنم نشد که نشد، در نتیجه جلوی‌اش جواب دادم الکس! او هم قاطی کرد و قهر کرد و باقی قضایا.

… این را بگویم و بروم. نوشته‌ای طولانی شد. این روزها هم که اغلب کوتاه خوان. (لبخند) در این مدت فرصت کرده ام به ۸۰ پیام ارسالی کوتاه پاسخ بدهم. ۱۰۹ پیام ناخوانده اما مانده. سعی می‌کنم اگر فرصت شد پاسخ دهم. ده روز پیش ایمیلی داشتم که دخترخانمی از این مساله آزار دیده بود که در محل کارش همکاران مرد نگاهی هیز دارند. به بدن او زیاد نگاه می‌کنند. صد البته این مساله‌ای آزاردهنده است. تجاوز به حریم شخصی یک خانم است. اما این ماجرا روی دیگری هم دارد.

من ندیده‌ام یک خانم، وقتی مردی جذاب یا شاخص یا High-profile به او زیاد نگاه کند، از او به عنوان مردی هیز برداشت کند. اتفاقا خانم‌ها در اکثر موارد از این پدیده احساسی خوب دارند. اعتماد به نفس‌می‌گیرند، احساس رضایت از اندام‌اش می‌کنند، خشنود می‌شوند و آن را حتی بختی شیرین برای شروع یک رابطه می‌دانند. تجربه‌ام این هست اغلب خانم‌ها چنین عباراتی را بیش‌تر نسبت به مردانی بکار می‌برند که آن مرد را پایین‌تر از خود می‌دانند. یا اگر در نظرشان یک مرد معمولی چنین کاری کند احساس ناراحتی دارند. خوب قاعده اینجا ساده است؛ اینجا Problem خود آن نگاه کردن نیست، که مساله این هست که چه کسی آن نگاه را به آن‌ها می‌کند. (لبخند) خلاصه این مثل این است که احساس کنیم یک سگ دارد بازوی ما را گاز می‌گیرد، یا جورج کلونی شیطونی می‌کند و گاز می‌گیرد. چشمک

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه