از یک جایی به بعد من دیگر آدم خیلی کتابخوانی نبودم. البته هنوز کتاب میخرم و کتابخانه شخصی طبقهبندی شدهای دارم اما بیشتر از بابِ روز مبادا برای مراجعه و اطلاعات گرفتن دربارهی موضوعی خاص است. علتاش هم این بود که در میان دهه سوم زندگیام این احساس را داشتم که برای خواندن کتابی حجیم، که بین ۷ تا ۳۰ روز وقت باید روی آن گذاشت، در اصل دارم خیلی اوقات زمان خودم را نسبت به اطلاعاتی که از تورق آن کتاب کسب میکنم هدر میدهم، و هم این که یک بازه زمانی را که میشود در آن درباره چندین موضوع تخصصیتر اطلاعات کسب کرد و مطلب خواند را از دست میدهم. در اصل چون عمر و وقتِ آزادم قابل بازگشت نبود، این مساله برایام آزاردهنده شد.
چندسالی میشود که بیشتر یک مقالهخوان محسوب میشوم. این طور که سعی دارم در آن بازهی حداکثر یک ماه، در محدوده ۶ گانه علایقام کوشش کنم مقالههای خوب را جدا کرده، بختیار باشد و هرکدامش را یکی دوباری بخوانم، و اگر به رفرنسهای مهمی استناد کرده بودند آنها را نیز. البته این اقتضای دنیای جدید نیز هست. دنیا همه چیزش “سریع” شده، دیگر مثل گذشته برایات منتظر نمیایستد تا خودت را بِرسانی.
در جهانی که تخصصها و کوچه پس کوچههای اندیشه و دانشاش رو به هزار شاخگی میرود، از نظرم، این که دائم و لاکپشتگونه بخواهی یک کتاب دستبگیری و در مدتی طولانی تنها روی آن تمرکز کنی تو را با سرعت و پیچیدگی اطلاعات روزی روزگاری امروز UpToDate نگاه نمیدارد. ممکن است در موضوعی عمیقشویم، اما سئوال این است این عمیقشدن آنقدر ارزش دارد که فرصت خواندن مباحثی دیگر را از دست بدهیم؟ البته این ها در صورتی است که برایمان مهم است بروز باشیم. و این مهم است بدانیم کوتاهخوانی، یعنی بسنده کردن کسب اطلاعات به گرفتن از شبکههای اجتماعی نیز خودش مصیبتی بر بیسوادی و عقبماندگی اندیشهای است که بعدتر اشاره میکنم.
یک علت دیگری که اعتقاد دارم بهتر است آرام آرام بالانس مطالعه در سال را به نفع مقالهخوانی تغییر داد، این است که کمنیستند کتابهایی که میتوانند مخاطب را گمراه کنند و به ما احساسِ فیک “سوار بر موضوع شدن” را بدهند اگر انسانی تیزهوش یا پرسشگر نباشیم. اصلا فرق انسان تیزهوش از انسان متوسط موقع پایان مطالعه یک کتاب به نظرم همین است. و نظرم شاید اشتباه باشد. (چشمک) اما در اغلب موارد، آدمِ متوسط که کتابی میخواند، بعدترش احساس آرامش و فهمیدگی میکند، به یک ارگاسم برآمده از فهم میرسد. چون احتمالا هرچه را در آن کتاب آمده حرف آخر می پندارد که هیچ، آن کتاب قرار است برایاش پاسخ نهایی به یک کنجکاوی باشد. انسان تیزهوش، فارغ از لذتِ خوانش، اما معمولا بر اضطراب و احساس نادانیاش افزوده میشود پس از پایان یک کتاب. چون از داخل همان منبع سئوالهای جدید، شکهای بیشمار و بینش متفاوتی به ذهن اندیشه – جو یا دانش – جوی او سرازیر میشود.
فارغ از انواع کتابها، اگر از نوع دانشگاهیاش نباشد، کتاب بیشتر نظرِ نویسنده است، در حالیکه مقاله در دنیای مدرن، افزونتر، نظر نویسنده براساس Fact است. براثر سنجش و آزمون آزمایشگاهی و آماری و تاریخی است. مردم صرف این که نوشتهای در کتابی آمده و ۱۰۰-۱۵۰ صفحه روی آن بحث شده، گمان میکنند همه چیز داخل آن درست است.
به تجربه این را خیلی در دانشجویان علوم سیاسی یا معماری در ایران که اتفاقا شاگرد اول و اهل مطالعهاند دیدهام. می گویم ایران چون میدانم اصول کتابخوانی بدانها در دبیرستان آموزش داده نشده است. یک کتاب تالیفی پر از اشتباههای برداشتی از تاریخ معماری گرفته تا روانشناسی از مولفی میخوانند، یا یک کتاب سیاسی که بسیار بد از اصل اوریژینالاش ترجمه شده را میخوانند، بعد مبنای حرفزدن و صحبتکردنشان را درباره آن موضوع به تمامی محتوای همان کتابها قرار میدهند. آن را پیش این و آن قِرقِره و روی همان محتوا تعصب پیدا میکنند.
یا در همین امریکا عدهای فکر میکنند چون نویسندهای کتاباش پرفروش یا New York Times best seller شده، محتویاش حتما صحیح است. معمولا این تیپ انسانهای اهل مطالعه، حرف و دیدگاهشان نتیجه دهها کتاب خواندن برای یک موضوعِ مشخص، یا رفتن و نتیجه دهها مقاله خوانی پیرامون آن موضوع نیست. با یک کتابِ خوانده، احساس میکنند همه چیز را درباره آن موضوع میدانند. شاید این برای یک گفتگوی کافیشاپی و داخل تاکسی جواب بدهد، اما در مباحثه با افرادی که سالها استراتژی دقیق مطالعه کردن دارند طبیعتا جواب نمیدهد چون این شیوهی مطالعه، قدرتِ تحلیل را در ما پدید نمیآورد. یک مرورگرِ صرف میمانیم. یک ضبط صوت.
نکته دیگر اینکه تقریبا هر کسی میتواند کتاب بنویسد، اما هرکسی نمیتواند مقاله، خاصه مقالهای علمی بنویسد. یک سبباش هم این است که در یک مقاله چیزی را اشتباه یا با بیدقتی بنویسید، صدای صدها مقالهنویس و محقق دیگر و دانشگاه و محیطهای فعال ِاندیشهای در میآید، محتویِ مقاله (کمتر Essay و بیشتر Article) که غلط یا کپی باشد، مطلب حتی حذف میشود. اتفاقی که به ندرت برای محتوای کتاب رخ میدهد. چون کتاب در نهایت قرار است بفروشد، یک محصول تجاری – فرهنگی است، اما مقاله هدفاش افزایش عمق دانش و اندیشه جهانی است و نویسنده لزوما به دنبال کسب سودآوری نیست. این را هم دقت کنید اگر ۵۰ سال پیش کتابها کاملا مرجع بودهاند، مهمترین سبباش این بوده که پلتفرم قدرتمند مقالهنویسی مثل امروز مورد پذیرش همه جهان نبوده است.
اینجا یک فرق مهم دیگری پیش میآید که به نظر میآید جامعه خیلی بدان دقیق نمیشود. فاصلهیِ مهم انسان کتابخوان از انسان کتابفهم. بین این دو تفاوتی عمیق است. مثالی ساده اگر بزنم، این گزاره است که “هر انسان تحصیلکردهای باشعور نیست”. یعنی کسی میتواند صاحب دکتری در رشته روانشناسی باشد، اما یکبیشعورِ غیرقابل تحمل نیز باشد. جامعه تصورش این است که تحصیل قرار است شعور بیاورد، در حالیکه شعور که البته در روانشناسی واژه تعریف ناشدهای است و یک جورهایی فهمِ عاقلانه انسان از محیط و شرایط است را لزوما دانشگاه قرار نیست به ما بدهد.
اما تربیت خانوادگی (Family Upbringing) و تربیت آمده از فرهنگ جامعه اینجا مهم است. یا قدرت نهفتهی خودشناسی در انسان اینجا خیلی کارساز است. اینها در پدید آوردن شعور موثرند. حال شما اگر دقت کنید یک دیپلمهی کمشعور، خیلی کمتر ما را آزار میدهد تا یک پزشک کمشعور، یا استاددانشگاه کمشعور. یعنیکمشعوریِ افراد با بالارفتن تحصیل پذیرشاش برایمان بسیار آزاردهندهتر میشود. چرا؟ چون داخل خودمان در این جنگ هستیم که چطور ممکن است اینهمه در محیطهای علمی و فکری بوده، اما شعور کافی ندارد! این چالش درونی به مرور حذف میشود وقتی آرام آرام درک کنیم باشعور بودن، با تحصیل بیشتر یا پولدارتر شدن لزوما افزایش پیدا نمیکند، نتیجه تربیت صحیح خانوادگی، و البته دقت انسان به خودش برای داشتن یک رویکردِ درست عاقلانه یا درستِ احساسی در زندگی است. حال از منظور اصلیام فاصله نگیریم.
به خیالام تفاوت انسان کتابخوان و کتابفهم نیز همین است. من دیدهام فردی در سال ۱۲-۱۵ جلد کتاب میخواند اما، نه قدرت استدلال و تحلیل مستقل از دیگران دارد، نه مهارت دارد که زیبا حرف بزند، نه توانِ نوشتن اثرگذار دارد، و از همهبدتر، نه این اعتماد به نفس را دارد که فکر و ایدهاش را در معرض دید و فکر دیگران بگذارد. اگر بعد از این همه کتابخواندن شعورمندی یا درک این آدم از فرآیند زندگی ۶ از ۱۰ بوده، بعد از یک سال همان است که بوده. مثل این است که صد کیلو گوشت خورده، مدام رفته در مستراح به صبوری برونسپاری کرده، گویی که هیچ جذب بدناش نشده. مگر میشود؟ بله میشود.
شاید یک علتاش این است که بعضی از ما کتاب میخوانیم که فقط خوانده باشیم، نه این که کتاب به سئوالهای درونیمان پاسخ داده باشند. این آدمها معمولا یک خصوصیت مهمی که دارند این است که مدام از این و آن میخواهند که بهشان کتاب معرفی کنند. یعنی مشخص است صرفِ کتابخواندن برایشان مساله است. گویی میخواهند در ماراتنِ خوانش کمنیاورده باشند. چهبسا خودم نیز یکی از اینها باشم. نمیدانم. (چشمک)
انسان کتابفهم اما سعی در هضم اثر نوشتاری دارد. می خواهد بخش خوب آن را جذب بدنِ ذهناش کند، به بخشی از آن شک کند، و بخش بیاهمیتاش را دور بریزد. پس نه برای مطالعهی کتاب خیلی سفارش پذیر است، چون کتاب را براساس سئوالهای پاسخ داده نشده درونی خودش انتخاب میکند. و نه کتاب خواندن را فضیلت و امتیاز میبیند که بخواهد بدان ببالد، در اصل خوانش کتاب برایاش آن بتونهای است که میخواهد با آن تنهی فرورفتهی کمدانیهایش را بپوشاند و تا جای ممکن صافکاری کند. تفاوت این دو میشود این که اولی میخواهد با افزایش دانش و اندیشهاش، فردی داناتر و پراطلاعاتتر برای جامعه کوچک اطرافاش به نظر برسد. دومی میخواهد فردی داناتر و پراطلاعاتتر نسبت به گذشته خودش باشد.
یک چیزی راه هم بگویم و این بحث را جمع کنم. یک نویسنده ادبیات امریکایی بود به اسم Theodore Sturgeon. خوب یادم هست در زمان اوایل دوران دبیرستان در امریکا، خیلی معلمها در جوِ کتابهای این آقا بودند و ماها را توصیه میکردند کتابهایش را مطالعه کنیم. یک حرفی به این نویسنده منتسب است که باید طلا گرفت. بعدها به Sturgeon’s revelation یا قانون استروجن شهرت پیدا کرد. این قانون میگوید “۹۰ درصد هر چیزی چرت است”. من میمیرم برای این جمله. چون تا حد زیادی در بسیاری زمینهها بدان اعتقاد دارم.
جالب است که او این حرفها را اول شامل محتوای کتاب زد. یعنی این که شما وقتی یک کتاب میگیری دستات که مطالعه کنی، اصل آن موضوعی که باید بدانی و خیلی مهم است ۱۰% کتاب است. حال در این درصدها که مناقشه نیست و دقیق نیست. اما برای من یکی شامل خیلی چیزهاست. یک مکالمه، یک فیلمسینمایی، یک شوی تلویزیونی، یک سفر، یک برنامه مناظره انتخاباتی و… خیلی از اینها، بطور General، وقتی کسی که خالق آن است یک نخبه یا کاربلد یا متخصص درجه یک نیست، چیزی از آب در می آید که اگر به سختگیری آقای استروجن هم نباشم، واقعا ۷۰% اش پرت و وقت تلف کن است. شما واقعا میتوانید یک مکالمه ۵۰ دقیقهای را، یا یک فیلم ۶۲ دقیقهای را ۷۰% کمتر کنی و حرف و پیام مهمات را داخلاش بیان کرده باشی. چرا عادت به طویل کردن داریم؟
از موضوع کتاب که خارج شویم، این قصه Sturgeon’s revelation اینقدر ذهن مرا درگیر کرد که حدودا ۳۴ ساله بودم که به سبب اثری که آن ۴ سال لیسانس ریاضی و بعد علوم سیاسی بر شخصیتام گذاشته بود یکی از مبناهای زندگیام براساس یک اصل ریاضی شد که به Minimax مشهور است. البته شما نمیتوانید ذاتا انسان خودخواهی نباشید یا انسانی با مغز محاسبهگر (Brain Computing) نباشید و سبک زندگیتان براساس تئوری Minimax باشد. انسانهای با گذشتِ زیاد، یا روحیات فداکارانه به نظرم خیلی با این سبک پلتفرم از زندگی سازگار نیستند. یا که بسیار سخت است.
ساده این قانون زندگی آمده از دنیای ریاضیاتِ محض این است که تصمیمگیریها و چیدمانِ انتخابی خودت برای زندگی، در مقابل چیدمانی که شرایط به تو تحمیل میکند، Balanceاش به گونهای باشد که احتمال شکست و ضرر به کمترین حد برسد و احتمال بالا رفتن احساس رضایت و موفقیتات به بالاترین حد خود برسد. هرچند تئوری مینیماکس یا تئوری Saddle point یک مفهوم ریاضی فلسفی است و از علوم امنیتی و نظامی تا مباحث فلسفه و اندیشه کاربرد دارد اما خودش زیر مجموعهی یک دنیای خیلی بزرگتر به اسم Zero-sum game است که اشاره به این دارد که تو باید سعی کنی اگر در زندگیات یک برنده تمامعیار نیستی، یک بازندهی احمق هم نباشی. حال چه پای یک مذاکرهی سیاسی بینالمللی مثل برجام باشد، چه جلسه با همسایهها برای پرداخت سهم تعمیر آسانسور. چه پای یک رابطه عاطفی در میان باشد، چه پای یک رابطه روانی با بازجویات پس از دستگیری.
این Zero-sum game نظریه بازیهاست که بیشتر مورد توجه افرادی است که به مدیریت تصمیمگیری در زندگیشان خیلی فکر میکنند و شالوده سبک زندگیشان بر ریاضیات و نفع و کسب قدرت و اعتبار است، نه لزوما برمبنای اخلاقیات و بخشش و عشق و …. مثلا ما میدانیم استیوجابز احتمالا چنین فردی بود. یک زندگی درب و داغان و کمثبات و Long distance عاطفی با همسر و فرزندانش داشت، اما به خاطر همین خصوصیت روانیاش فلسفه تکنولوژی را در جهان نیز تغییر داد.
جمعبندی که کنم، همه چیز معنویات نیست. ارزش گذرِ عمر ما، آنقدر مهم هست که باید یک الک درونی داشته باشیم و مدام چیزهای Crap یا چرت و پرت، چیزهای مستهلککننده، چیزهای بیخودی انرژیبر را از اطرافمان منها کنیم و بهجایاش چیزهای قرار دهیم که زندگی، اعتبار و احساس سرخوشیمان را از زندگی افزایش بدهد. کسی مثل استیوجابز را هرگز دختراناش یا همسرش ستایش نکردند و او را پدر و همسری دیکتاتور، عصبی، بیمبالات و بد خواندند، اما جهان به احترام مرگ این فرد غمگین و سوگوار شد. این ارزشگذاری بود که جابز انتخاب کرده بود. فدا کردن روابط عاطفی و خانوادگیاش در ازای رسیدن به آرزوهای شغلیاش یا تغییر جهان. میشود گفت درست بود؟ البته که نه. اما انتخاباش این بود. و از نظرش او را برنده کرد.
مثالی دیگر میزنم که میدانم طرفدار چندانی ندارد. شما اگر باتفکر Minimax زندگی کنید و برایتان فرمول “وقت گذاشتن” در ازای “چه چیز ارزشمندی به دست آوردن؟” در همه چیز اهمیت نمادین پیدا کند، و معادله “اهمیت دادن به چیزی” در مقابل “چقدر خوشحال بودن” را در جمجمهتان پرورش دهید، واقعا وقت زیادی از زندگی خود را در فضای توئیتر فارسی هدر نمیدهید.
یک جایی که وقتی داخل آن میشوید به قصد کسب اطلاع و خبر و ارتباط وارد میشوید، اما در واقعیت وارد یک حباب مجازی شدهاید که داخلاش اتمسفری عظیم از مچگیری، نفرتپراکنی، اعتراض، دشنام، تهمت، شایعه، ترس، نگرانی، روزمرهنویسیهای ناامیدانه و خبر فیک و خبر بدِ سمی وجود دارد. تفکر Minimax میگوید آیا ارزش دارد برای کسب اطلاعات، یک ساعت در روز کله خود را داخل این استخرِ سمی فرو کنم؟
پاسخ یک تصمیمگیرنده که با این پلتفرم زندگی میکند خیر است. چون به ندرت یادتان می آید از ۱۰۰ باری که به این فضا وارد شدهاید، حتی ده بار با بیرون آمدن از آن احساس خوشبختی، تعلق خاطر و فهمیدنِ چیزی که بهکارتان بیاید در زندگی کرده باشید. این، به خودی خود، یک بازندگی (در مقابل دست آورد) به حساب می آید که چون کیفی است و کمی نیست که قابل لمس باشد، و چون اعتیاد آور است، آن را حساب نمیکنیم و بارها و بارها خودمان را در معرضاش قرار میدهیم.
به همین دلیل است که شما وقتی وارد یک رابطه عاطفی خیلی خوب میشوید، حضورتان در توئیتر معمولا کمتر میشود والکی به دیگران میگویید میخواهم کمی از این فضا دور باشم! خیر شما نمیخواهید از این فضا دور باشید، فقط اولین جایگزین بهتر را یافتهاید. یا وقتی شغلی دارید که عاشقاش هستید یا در مسافرتی هستید که خیلی به شما خوش میگذرد، توئیتر دیگر در اولویتتان نیست. توئیتر امروزه حتی بیشتر از دیگر شبکههای مجازی، یکجورهایی پناهگاه انسانهای تنها، نیازمند گوششنوا و محتاج توجه است. پناهگاهی که مصر هستم که بگویم ارزش وقت تلف کردن ندارد و قانون استروجن را به شدت یادآوری میکند…. از این موضوع بزنیم بیرون. (لبخند)
… امروز ۱۸ جولای ۲۰۲۰ است. دوباره به خواست فرماندار، در لسانجلس دستکم قوانین قرنطینگی شدت گرفته است. آمار وحشتناک مرگ و میر در امریکا، پا به پای ایران جلو میرود. هرچند در ایران، مردم خود از مقصران اصلی این ماجرا هستند.
در این میان یک شرطبندی با یکی از دوستان امریکاییام کردهام. اگر برنده نشوم، باید گوجه را بدهم برود. مدتی با اوبر (Uber) این طرف و آن طرف بروم. اگر شرط را ببرم، که گوجه (اتومبیلام) که میماند هیچ، یک ساعت مچی خوب که خیلی دوستداشتهام آن را داشته باشم و البته از گوجه گرانتر است دشت میکنم. شرط بندی، سیاسی است. بین من و یک دوست دیگر که هر دو در کمپین کار میکردیم ۵-۶ سال پیش. شاید بازنده شوم. احتمالش تا این لحظه زیاد شده. ۱۴ هفته پیش شرط بستیم بر سر دوباره انتخاب شدن پرزیدنت ترامپ. هرچند قرار نبود دوباره به او رای دهم و مثل خیلی از جمهوریخواهها به اعتراض رای نمیدادیم، اما تحلیلام این بود که در هرحال دوباره رئیسجمهور میشود. تحلیلام روی آرای الکترال این را میگفت.
بعد از آن بود که بحران کرونا آمد و همه چیز را زیر و رو کرد. کرونا هم کم نبود که این اعتراضات Black lives Mater هم عین یک لایه قیر چسبناک روی آن آمد و اوضاع را خراب تر کرد. این روزها، طبق بدبینانهترین آمار، احتمال رئیسجمهور شدن جو بایدن بالاست اما باید دید ۱۱۰ روز آینده ورق بازی برمیگردد یا خیر. مگر معجزه شود که ترامپ دوباره برنده شود، و آن معجزه، گند زدن جوبایدن در مناظرههاست. در هر حال، سرنوشت گوجهی من، با ماندن و نماندن پرزیدنت ترامپ گره خورده است. چشمک…
… درباره ادامه فعالیت این کانال دودل هستم. از ابتدا قرار براین بوده که سومین فصل این کانال پایانی همیشگی بر فعالیتاش باشد. نمیدانم این اتفاق یک ماه دیگر میافتد، یا نظرم عوض میشود. اما معمولا علاقهای به تغییر برنامهریزیهایم ندارم. برای چندصدمین بار در حال مطالعه پیامهایی هستم که افراد به وضوح میگویند این کانال را به کسی معرفی نمیکنند تا همه داخلش نیایند. من نمیفهمم این طرز فکر را.(لبخند) اگر قرار به گردش و گسترش اطلاعات نبود دلیلی داشت من هم ایده چنین کانال یا بعدتر وبسایت را عملی کنم؟ چرا هنوز این روحیه در ما هست که میخواهیم یک منبع اطلاعات برای خودمان بماند؟…
… هیون (دوست کرهایام) را بالاخره با کسی دوست کردم. یک دخترخانم سوئدی. به اسم Ebba. این خانم به زبان کرهای علاقه زیادی داشت و کلاس میرفت. دخترخوانده یکی از Clientهایم در لس آنجلس بود که میخواستند معماری داخلی رستورانشان را از نو طراحی کنند. با هیون آشنایاش کردم، حال ظاهرا روابط گرمتر شده. بیشتر از گرم البته، اونجوری شده.
بهعکس من، هیون روی چاقی و اضافه وزن و اندام حساسیت وسواسگونه ندارد، اما Ebba دقیقا مرا یاد Lady Kluck می اندازد. مرغِ تپل انیمیشن رابینهود. به خصوص وقتی با هیون میدود. میترسم یک جاییاش مثل نارگیل بیفتد پایین روی زمین. درست مثل وقتی که Lady Kluck در آن انیمیشن تنیس بازی میکرد. گاهی در اتوبان ۴۰۵، موقع رانندگی، کاملا ناخودآگاه، به پوزیشنهای بیفاصلگی که هیون نباید موقع سکس با Ebba سراغشان برود فکر میکنم. احتمال خفگی وجود دارد. بحث را ادامه ندهم که مخاطبانِ “دیروز لاغر” ام گلهمند نشوند.
یک بار، خیلی قدیمتر، در کلاس استودیو ۴ معماری که بودیم هیون ضربالمثلی کرهای را مثال زد که معنیاش این بود که هرکس نیمهای گمشده دارد که باید با آن کامل شود. احساس میکنم به زعم خودش یافته. برایاش خوشحالم. واقعیتاش من اما به این چیزها اعتقاد ندارم. شاید نیمه گمشده برایام بیشتر یک واژهی سرکاری در تاریخ ادبیات عاطفی است. آدمها مثل دو عنصر کاملِ متفاوت، با هم تشکیل یک فرمول شیمیایی را میدهند. یک بار این فرمولِ آب نجاتبخش است، یک بار آرسنیک سمی.
به خیالم، هر انسانی یک پدیده کامل اجتماعی است، و این پدیدههای کامل اجتماعی اما میتوانند برای هم جذاب باشند. ماهِ عسلِ هر رابطهی عاطفی. از جذابیت که به خیر گذشت، میتوانند برای هم ماندگار نیز باشند. به آن میگوییم تعهد. حال همه چیز پیرامون این شیرینیِ عسل و مدت ماندگاری است. برای برخی ممکن است ۳ ماه باشد، برای بعضی ده سال، برای عدهای دیگر تا ۵۰ سال. و در این میان، علاقه واقعی و قابل اعتماد چون یک نهالِ در خاک است. از اول به شدت نیست. به مرور رشد می کند. رابطهای که از ابتدایاش یک علاقه شدید و ناگهانی باشد به نظرم میتواند یک هیجانِ جعلی باشد. یا سناریویی الکی. و علاقهای الکی چون هیجان، مثل یک بستنی در تابستان، به مرور آب می شود. سرنوشت خیلی از رابطهها. سرنوشت خیلی از ابتدا “عشقم” صدا کردنها…
…. این چند روز خیلی به این دقت کردم که ببینم که در فضای فارسینویسها، چقدر تحلیل خوب و راهگشا درباره این مسایل پیش آمده مثل پیش آمدِ مربوط به ترندِ اعدام_نکنید، رجوی_…_خورد، قرارداد ایران و چین و حتی قاضی منصوری نوشته میشود. دریغ از به اندازه تعداد انگشتان دست تحلیل خوب و بینشافزا. شاید هم من اشتباه میکنم. نمیدانم. اکثرِ متنهای تحلیلنما در حال قضاوت، یا انکار یا جبههگیری یکسویه.
این هم معضلی است که ما در بحث تولید محتوی خاصه در مسایل اجتماعی و سیاسی، هنوز ۱۰ تحلیلگر برجسته ملی در فضای فارسی نداریم. در امریکا، به نسبت جمعیت ۳۰۰ و اندی میلیونیاش، صدها تحلیلگر درجه یک برای شما آخرین مسایل سیاسی و اقتصادی و … را به روش درست و دقیقاش تحلیل و سادهسازی میکنند، در ایران به نسبت جمعیت ۸۰ میلیونیاش ما حتی ۱۰ تحلیلگر درجه یک سیاسی یا اجتماعی هم نداریم! ناامید کننده است.
یک فرقی است میان تحلیل خوب و تحلیل بد. تحلیل مفید و تحلیل سمی. بخواهم رک باشم، بسیاری ازتحلیلهایی که در شبکههای اجتماعی یا حتی روزنامههای فارسی تحت تاثیر آنها هستید (از روزنامه شرق گرفته تا وطن امروز) در اصل برای یک ذهن بیطرف به دنبال حقیقت سمی هستند. چون در اصل یک تحلیل تا جای ممکن منصفانه (نمیگویم بیطرفانه) نیستند، تحلیلهایی اند که قصد در اثبات و قانع کردن شما در موضوعی به نفع سمت و سوی خودشان دارند بدون این که به شما حق انتخاب یا پرسشگری بدهند.
از ۱۰۰ تحلیل نوشتاری در فضای فارسی، شما به ندرت تحلیلی میبینید که هر دو سوی ماجرا را بررسی کند. شما کم نویسندهای را در تحلیلنویسی فارسی میبینید که قصد نداشته باشد سلیقه و نظرش را در نهایت به مغز شما فرو کند و مطلبی بنویسد که کسی از Side دیگر هم خواندناش را جذاب ببیند. تحلیل خوب به شما دید میدهد، به شما آگاهی میدهد، حتی به شما زاویه دید تازه میدهد، اما تحلیل نباید به ما حس بدهد. نباید حس و وفاداری نویسنده به سمت و سویی در آن آنقدر گلدرشت باشد که شما را رَم دهد.
تحلیل که احساس زده نباشد، بدین معنی است که نباید ما را از موضوعی متنفر یا ذوق زده کند. ما فکر میکنیم تحلیل خوب تحلیلی است که پایاناش بگوییم “هوررا”، “دماش گرم”، زد وسط هدف! این تحلیل نیست، نوشتن به قصد زدن یا اثبات کردن است! خوانندهای هم که به این قصد مطلبی را میخواند خواننده واقعی نیست، دنبال تایید شدن عقیدهاش است توسط نویسنده. یک فردی به دور از سواد رسانهای است که منتظر است نویسنده با قدرت قلماش روی زخماش پماد جنتامایسین بمالد. طبیعتا خواننده همسو آن تحلیل را میخواند و ارگاسم میشود، خواننده غیرهمسو هم آن را نمیخواند و جدی نمی گیرد.
وظیفه تحلیلگر ابدا قضاوت نیست، هنرش شما را هل دادن برای بیشتر یا متفاوت فکر کردن است. هنر او زاویه دید شما را از ۳۰درجه به ۹۰ درجه رساندن است. این که نویسنده در هر فضایی با هدف دیده شدن یا جذب فالوور یا وفاداری به جمعی، شما را مطمئن کند که درست فکر میکنید مثل یک نقاشی است که به خواست مشتری نقاشی میکند. نویسنده تحلیلگر درجه یک یعنی از یک جایی به بعد بگوید حال قضاوت، تصمیمگیری یا تشخیص خوب و بدش با شما. شما اصولا کم میبینید تحلیلگری در فارسی که اگر درباره سپاه مینویسد، درباره ازدواج سفید مینویسد یا حتی درباره بحران کرونا مینویسد، نگاهی منصفانه به بخش + و – اش داشته باشد. اصولا تحلیل امده یا + را پررنگ کند یا روی بخش – مایکروسکپ بگذارد. از این رو ما تحلیل بد بسیار داریم و تحلیل جامع و منصفانه بسیار کم داریم….
…. پیامهای نخواندهی زیادی دارم. فقط در اینستاگرام ۹۶ پیام باز نشده مانده. گاهی از زیاد شدنشان وحشت می کنم. این وسط بعضیها هم واقعا یکجوریاند. طرف می گوید “سلام” بعد ول میدهد میرود یا به خیالاش باید منتظر جوابم بماند. یا یک عده دوستان یا پیام می دهند “سئوالی داشتم”. همین! خوب برادر من پیامات را بنویس تا جواب داده شود. “سلام” خالی یا “شما خوبی؟” خالی اینجا یعنی چه؟ قرار که به چت کردن نیست. (لبخند)
اما در میان نظرها، امروز نظر کسی توجهام را جلب کردکه از اختراعی که کرده بود و جدی گرفته نشده بود به غایت غمگین بود. و از این بیشتر که حتی برایاش زده بودند تا بعد از ثبت اختراع، به مرحله تولید نرسد. خوب حالا یک حرفی میخواهم بزنم، خیلی هم مربوط به ایران نیست، در همین امریکا هم هست. اما شدتاش در کشورهای در حال توسعه (فعلا عقبگرد) چون ایران افزونتر است.
همیشه، همهجا، در هر ساعتی از شبانه روز، تعدادی انسان گاو هستند که از زمینخوردن شما در درونشان احساس رضایت میکنند. خوشحال میشوند. شما میتوانی انسانی متوسط باشی، دیده نشوی، گاوهای اطرافات نیز کمتر باشد. قصه بنظرم اما از جایی شروع میشود که میخواهی مثل بقیه نباشی. قاعده زندگی این است، هرچه در مسیر خودت موفقتر باشی، نوآورتر یا شجاعتر باشی، به سان کسی که ناخواسته چوب داخل لانه زنبورها میکند، باید آماده باشی که نیشات هم بزنند. موفقیت قطعی، در هر کاری، تنها به تلاش و تمرکز نیست، که نتیجهی گذر کردن از تونلی طولانی از این نیشها و گزشها پس از هزاران درد و آخ است.
همیشه در همه جای دنیا گاوهایی هستند که به خودی خودشان نمیدوند، اما همین که بفهمند شما در حال دویدناید، چون ارادهای برای حرکت ندارند، هرکاری میکنند تا با سر بر زمین بخورید. شما زمین بخورید چیزی گیر آنها نمیآید، که تنها دوست ندارند وقتی حال دویدن ندارند، کسی دیگر اما بدود. آنقدر حقیرند که موفقیت، برای آنها یعنی “زدن” برای “نرسیدن” دیگران به یک مقصد! به همین سادگی….
…. امشب بعد از آن پیتزای ناموفق، سعی کردم ۴ تا نونخامهای درست کنم. موفق شدم اما زود با چایی قورتشان دادم. تازه یادم آمد عکس نگرفتم. پس قابل اثبات نیست. (لبخند) کم کم دارم احساس میکنم مردِ آشپز خیلی هم قرتی و زنانه نیست. میتواند جذاب هم باشد. موافقید؟ هرچند خیلی خوب ظرف میشورم. سالاد درست کردنام تعریف کردنی است. و به کمال اتو میکنم. گفتم که نگفته نمرده باشم. با آرزوی آرامش. لطفا برای آرامش روحِ پرهام دعا کنید. تا بزودی…