داخل زندگی همه ما، یک نقطهای هست. شاید ایستگاه. جایی که فکر میکنیم دیگر همه چیز را باختهایم. از آن به بعد خشمی در تو آرام آرام ریشه میگیرد که دیگر خشمی نسبت به انسانها نیست، یا به وقایع، خشم نسبت به زندگی خودت است. خطرناکترین خشمی که میشناسم. خشم به زاییده شدنات در این خانواده، زندگی کردنات در این دوران، یا بزرگ شدنات در این سرزمین و خاک. این درگیرکنندهترین عصبانیت دوران حیات ما است، میتواند برای همیشه از انسان موجودی بیحس و نباتی کند، امضایی بر خودکشیاش باشد، یا که تصمیم بگیرد حتی از این خشم نیز انتقام بگیرد. برخیزد و هرچهبادابادبگوید و دوباره شروع کند.
برای او هم همینطور بود، شاید آن روزها درکش میکردم، اما نه آنقدر که باید. تجربه بسیار تلخی بود برایام آن کار، تایپ و از آن خرج درآوردن. دیوانه بودم.شاید هم نه، بیشتر مستاصل. در بازهی زمانی از زندگیام که خانه اشتراکیام با دوستان اصفهانیام در باغ فیض، گره خورده با خاطراتی که هرکداماش هرچند تلخ بود اما یک جورهایی مرا به زندگی هم امیدوارتر میکرد. میدانم در میانهی سختترین بحرانها باور مسخرهای است که بگوییم “خداروشکر که به بدترش گرفتار نشدیم” اما، این طناب، تنها چیزی است که میتواند تو را از آن خطرناکترین خشم نجات دهد. بعد از آن دیگر ندیدمش، سالهای سال گذشت تا نامه داد. یعنی سه روز پیش….
… امروز چهارشنبه، ۲۹ جولای ۲۰۲۰ است. چند روز دیگر یک سفر طولانی ماجراجویانهی کاری دارم. اعتراف میکنم برای این یکی کمی اضطراب دارم. تا چه شود. بیشترِ تصمیمهای مهم زندگیام را دوجا میگیرم. یا در توالت، یا که در طول یک سفر طولانی. عادتِ از گذشتهام است. از کودکی. یک بار به پدر این را گفتم. گفت برای خودت و خودم متاسفم. (خنده) پدرم هم به این مساله گرفتار هست، اما میدانم او تصمیمهایاش را در حمام می گیرد. آن کارکتری که میرود حمام، با آن کارکتری که از حمام بیرون می آید تفاوت دارد. به همین سبب اگر ما در نوجوانی یا کودکی منتظر خرید یک اتومبیل یا تصمیم یک سفر یا چیزی بودهایم، سعی میکردیم حال پدر در حمام خوب باشد. از قبل فضا را گرماش میکردیم، لیف را نَم میکردیم، و حوله پدر را در آخرین لحظه داغ به او تحویل میدادیم.
هوای لسآنجلس عجیب اغلب موارد خنک و دلپذیر است. معمول این بوده که هوای LA با دو سه درجه اختلاف معمولا شبیه به هوای تهران است. بیشترِ وقتها. اما تمیزتر و با آسمانی آبیتر. با این وجود خلوتی و مرموز بودن عجیبی که فضای شهر را در خود احاطه کرده یک جورهایی ترسناک است. خیلی عجیب است که اگر در ایران بیشترِ مسئولان پیرامون آمار مرگ و میر و مبتلایان به Covid-19 ترکیبی از دروغگویی سیستماتیک و سکوت و پنهانکاری را پیش گرفتهاند، در دولت امریکا، مسئولان ترکیب یک پنهانکاری و سکوت واهرم پنهان مجازات و تاوان گرفتن از کسانی را پیش گرفتهاند که به آمار مرگ و میر ناخنک میزنند و آن را در فضاهای مجازی رسانهای میکنند. هر دو سعی در نشان دادن شرایط بسیار بهتر از آن چیزی که هست دارند، هر دو هم به نظرم به خاطر این کار به Fuck میروند. زیرا ویروس کرونا از پروپاگاندا قویتر است.
… دیشب برادرم تماس داشت. با مجموعه پرسش درباره بورس و سرمایهگذاری. یاد گذشتهی خودم افتادم. بورسبازها بیشتر دو دستهاند، آنها که خود مراقب همه چیزهستند، آنها که بیشتر پول خرج میکنند تا آنها که شغلشان Monitor کردن است در قبال دریافت دستمزدی سیگنال برای خرید بدهند و تو تنها سرمایهگذاری کنی. هیچ وقت از دسته اول نبودم. یعنی فرصتاش را نداشتم. پای Brokerای در میان بوده که روی پیشنهادهای خرید او تصمیم به سرمایهگذاری میگرفتم.
اشتباه یا درست از لحاظ روانی اینطورهستم که اصل “لذت پول درآوردن” را همیشه در کاری جستجو کردم که در آن سه چیز باشد، خلاقیت، اعمال سلیقه و فرآیند (Process). مثلا حسابداری، همین کار بورس یا حتی پرواز هیچ وقت شغلهای مورد علاقه برایام نبودند. که شغل اصلی باشند. دوست داشتم پول را از داخل کاری بیرون بیاورم که داخلش از صفر تا صد ساختن چیزی نهفته باشد. مثل بافت فرش، معماری یا حتی درست کردن تاسیسات یک ساختمان. این فرآیند ساخته شدناش را ببینم و از رشد آن یا پایان آن کسب درآمد کنم. حتی کد نویسی کامپیوتر هم همین است به نظرم هرچند خشنتر. شاید برای همین است که رابطه دوست داشتنی که با زحمت و آرام آرام ساخته و عمیق میشود هم برایم بسیار جذابتر از رابطهای است که ناگهانی و به یک نگاه بوجود می آید.
در هر حال منصرفاش کردم. برادرم را میگویم. میدانم بعدها از من عصبانی خواهد شد. (چشمک) اگر امثال برادرم نیز بخواهند پولهایشان را از سرویسهای خدماتی و تولیدی خارج کنند و با این جَو پیش آمده وارد این قصه بشوند که دیگرهیچ به هیچ در این ممکلت. پشت صحنه اتفاق بورس مشخص است. و بسیار ناراحتم از مصیبتی که به بخش تولید و کشاوری کشور وارد خواهد شد. قریب به یقین قصه همان خواهد شد که بر سر اقتصاد ونزوئلا آمد و بسیاری را از طبقه متوسط به فقیر تبدیل کرد. اما مردم چارهای دیگر دارند؟ نه.
آن ها نگران پولی هستند که ارزشاش روز به روز کمتر میشود. اتفاقی ناشی از تحریم و سیاستبازی امریکا و اروپا، فساد و بیکفایتی مدیریتی خودمان. این چیزها که پنهان کردن ندارد. پس مردم، عقل معاششان حکم میکند پولشان هرجا باشد که اندک سودی هم بکنند و طبقه رفاهشان روز به روز به یک طبقه پایین سقوط نکند. اما وقتی همه شاخصههای اقتصادی ایران رو به سقوط است و اضمحلال، به چیزی که این وسط میدرخشد باید شک کنیم؟ هم بله، هم نه!
بگذارید قصه ونزوئلا را به زبان خیلی ساده بنویسم. از یک جایی به بعد اقتصاد ونزوئلا، که یکی از کشورهای غول تولید کننده نفت هم بود (از بابت شباهتش به ایران)، با شروع تحریمهای بینالمللی و فساد و ناکارآمدی مدیراناش در نهایت به کما رفت! نمودار تورم، ناگهان مثل گردن زرافه اینقدر بالا رفت و ارزش پول در این کشور آنچنان مثل سُرسُره سقوط کرد که یک وحشت ملی پدید آمد. گرانی و رکود هم به دنبالاش. اتفاق حیرتانگیزی افتاد اما. در حالیکه اقتصاد ونزوئلا داشت سقوط آزاد میکرد، اما بورس ونزوئلا وارد یک دوران طلایی و استثنائی از سودآوری و رونق شده بود! چطور چنین چیزی ممکن است؟ آیا تالاربورس یواشکی به خودش روغن بنفشه میزد؟
یک جورهایی اصل رکود وحشتناک وابرِتورمی که آرام آرام در ونزوئلا بوجود آمده بود سبب شده بود به شکلی مریضگونه، شاخصهای سهام آنجا بالا برود. شاخصهایی که واقعا سودآوری داشتند، اما پشت این سودآوری میدانیم یک اقتصاد کارا و مطمئن نبود. مثل آدمی که بندری میرقصد، اما رقصاش نه از خوشحالی و شعف، که از قاطی کردناش است. از یک اقتصاد دیوانه که عارضهاش این شده. سرمایهگذاران از کوچک و بزرگ که به شدت از کم شدن ارزش پول و نقدینگی که در اختیار داشتند به وحشت افتاده بودند میخواستند سریعتر پولشان را جایی خرج کنند که از ارزش آن دیرتر کاسته شود (سود بیشتر دریافت کنند).مثلا در یک سهامی به اسم سهام بانک مرکانتیل که اکثر ونزوئلاییها برای خرید آن سر و دست میشکاندند.
با این وجود این مساله تقریبا با اصول اقتصادی نمیخواند، یعنی نمیشد این واقعیت را به سادگی قورت داد و هضم کرد که از روی منطق کشوری که دچار تورم سالانه ۲۳۰۰% است (مقابل تورم سالانه کنونی ۲۲% ایران) میتواند بورساش اینگونه رکورد بشکند! ابرتورم ۲۳۰۰% یعنی اگر شما یک بطری آب را امسال ۱۵۰۰ تومان میخرید، سال بعد باید همان را ۳۵۰۰۰ تومان خریداری کنید.
اینجا انواع ادعاها و تئوریهای اقتصادی وجود دارد که هرکدامش میتواند در یک پریود زمانی درست یا نادرست باشد. دولتیهای ونزوئلا یا سکوت میکردند یا میگفتند این بموفقیت بورس نتیجه رشد اقتصادی و رونق گرفتن داد و ستد و اعتماد مردم به پایههای نظام است. ولی واقعیت این بود بسیاری از کارخانهها در حال ورشکستگی و بیکاری چند برابر و مردم به دو طبقه ثروتمند و فقیر تبدیل شده بودند و عملا طبقه متوسط از بین رفته بود. اکثر تولید کنندگان بزرگ یا در حال مهاجرت بودند، یا تبدیل به دلال و احتکار کننده شده بودند. از همه مهمتر، نرخ تولید ناخالص این کشور منفی و زیر صفر بود! میخواهم بگویم اوضاعی به مراتب افسناکتر یا افسانه تَرَک …هرچه حالا، آها اسفناکتر از ایران داشتند اما این تناقض عظیم نیز توامان وجود داشت.
آمار بانک مرکزی ونزوئلا میگفت که اقتصاد آنها (Gross Domestic Product) بطور متوسط هرسال ۳۰ تا ۳۵% کوچکتر و ضعیفتر میشود، جمعتر و چروکتر و ضعیفتر میشود چون در جهت منفی درصدش بالا می رفت. اما از آن طرف شاخص بورس آنها چندهزار درصد! بهبود داشت. در یک ماهِ عسل کامل بود. درست هم بود. واقعا داشت خوب کار میکرد و میکند. خوب مسئولان ونزوئلا برای تنفس مصنوعی دادن به اقتصاد در حال مرگشان خیلی کارها کردند. ارز دیجیتال را معرفی کردند، جواب نداد. از صفرهای پولشان کم کردند، جواب نداد! اسمپولشان را عوض کردند، جواب نداد! پول چاپ کردند، جواب نداد! از روسیه طلا وارد کردند، جواب نداد! سعی کردند تحریمها را دور بزنند، جواب نداد! در نتیجه یک عده از اقتصاددانها آمدند شرایط را اینگونه تعریف کردند که اگر بورس ونزوئلا دارد خوب کار میکند چون این واکنش جامعه و بدنهی سرمایه به تاثیر تورم و بیارزش شدن پول است. یک رونق مصنوعی اما با سود واقعی است.
به این سبب که مردم میخواهند پول خود را به سرمایهای تبدیل کنند که با تورم و رکود بالا و پایین به سرعت نشود. فهمیدن این نکته هم برای کسی که اقتصاد را دقیق نمیشناسد ساده نیست اما نکته مهم این بود، رونق گرفتن هیجانی بورس، قاتل بنگاههای تولیدی و کشاورزی و صنایع مادری بود که با پول مردم در بانکها زنده بودند. آنها دیگر متروکه شده بودند. خروج سرمایهها از صنعت اتومبیل و بانکها و پوشاک و …. یک فاجعه بود. در نتیجه کارخانهها و دامداریها و … یکی بعد از یکی ورشکسته میشدند، و کارگران و کارمندان بیکار پس اندازهایشان را وارد بورس میکردند و در خانه مینشستند. شاید سودی میبردند، که میبرند، اما همان بلایی بر سر دولت ونزوئلا می آمد که امریکا میخواست.
یعنی کاغذپاره محسوب شدن پول، پاشیده شدن بنیانهای اقتصادی و دولتی، پایین آمدن روحیه کوشش و زحمت کشیدن در مردم و عادت کردن به سود کردن در ازای تنها مترصد فرصت بودن، و به طبع شمارش معکوس برای خارج شدن همه چیز از دست نظام ونزوئلا بود. ترامپ وقتی مدل موفق به کما رفتن اقتصاد ونزوئلا را دید بچهها را داخل کاخ سفید جمع کرد و موقع جوج زدن با جان بولتون به این فکر افتاد همین بلا را بر سر ایران بیاورد. با این تفاوت که نهتنها همه این فشارها توسط دولت امریکا روی مردم ایران و دولتاین کشور شروع شد، که خود حکومت ایران از فشار ایدئولوژیکش (اجرای محدودیت در شیوه لباسپوشیدن و خوراک و شیوه معاشرت جوانها با هم) هم بر مردمش نکاست و فشار روی آنها را بیشتر و تنگتر هم کرد. این چیزی است که عجیب بود. آستانه بالای تحمل ایرانیان بود. چرا؟ جامعهشناسان جواب بدهند.
خلاصه اینکه ظاهرا در ایران، تقریبا، همان الگوی ونزوئلا در حال تکرار شدن است. امیدوارم نباشد. استقبال میکنم اگر اشتباه کنم. پس امیدوارم که نظام تدبیر کند. تا انتخابات امریکا و بسته تر شدن دایره تحریمها اقتصاد ایران به شدت به سمت فروپاشی نزدیک میشود و اما این لزوما ابدین معنی نیست که ممکن است حباب شاخصهای بورس بترکد! چیزی که میشود از آن مطمئن بود این است که این سودآوری بورس، اگر پرزیدنت ترامپ با همین تصمیمگیریهایش درباره ایران دوباره انتخاب شود، بعد از آمدن دوبارهاش احتمالا دیگر نایی برای ادامه پیدا کردن ندارد و فروپاشی اقتصادی ایران حتمی است.
اقتصاد که فرو بپاشد، حکومت میپاشد، و حکومت که بپاشد، آیا یک دمکراسی خوب در کوتاه مدت جایگزین آن خواهد شد؟ شک نکنید که خیر. درحالیکه به شما اطمینان میدهم جایگزین خاصی برای حکومت مرکزی وجود نخواهد داشت، چه خودمان را به بیخیالی و هرچهپیش آید خوش آید بزنیم، و چه نگران باشیم، کشور به سمت تجزیه، دعوا بر سر حق و نوبت برای زمامداری، و خودمختاریهایی میرود. مثل اکوسیستم مسخرهی همین توئیتر فارسی که کسی را قبول ندارد، همه برای هم میزنند، همدیگر را لایق ایستادن در ته صف حقخواهی نشان میدهند و قصدشان توهین و به زیر آوردن دیگری است به قیمت یافتن موقعیتی بالاتر برای خود. علت اصلی اش؟ به شما خواهم گفت. تربیت نشدن!
ما، اغلبمان، ملت تربیت شدهای نیستیم برای گفتگو، کارگروهی و همکاری صادقانه برای یک هدف مشترک حتی در صورت متفاوت بودن با هم. از آنجا که فرصتطلبی و حرص و منفعتجویی و تقدمخواهی و فرصتسوزی در ذات خیلیهایمان هست به شدت اشتباه میکنیم که گمان کنیم این نظام برود، همه چیز درست میشود. خیر! این نظام برود، خر همان است و تنها پالاناش عوض میشود. شاید قطعیترین تغییرهمین باشد که دیگر میتوانیم آزادانه بپوشیم و بیاشامیم و رفت و آمد کنیم، که البته مهم است، اما از نگاهی عمقیتر، شالوده سیاست و اقتصاد تقریبا همین میماند. دزد، کراواتی میشود. حریص به مقام، لفظ قلمتر حرف میزند و جنگ بر سر قدرت، بازهم قربانیاش را از باورهای نسل جدید به هیجان آمده از این تغییر خواهد گرفت. تاریخ تکرار میشود، اما شیکتر، خوشبوتر، قورت دادنیتر.
من خیلی انسان مطلعی نیستم اما این نظام کاش درک کند که ایدئولوژی (اسلامیت و ضداسکتباریت و …) لزوما ناموس نظام نیست. خودمان که می دانیم اینها ابزار است. ابزارِ حکومت کردن. زیر یک چتر گرد آوردن. مادامی به درد بخورهستند که خود تبدیل به ضدحکومت و ضد امنیت ملی نشوند. تاریخاثر گذاریشان هم گذشته. برای اکثریت نسل ۸۰ و ۹۰ این چیزها پشیزی هم ارزش و احترام ندارد. پس وقتی به عنوان تصمیمگیرنده سیاسی (Policy maker) تو جای ابزار را با ناموس عوضی میگیری، باید منتظر ترکیدن نیز باشی وقتی همیشه میخواهی در وقت اضافه شل کنی. یا تا آخرین لحظه فکر کنی همه چیز تحت کنترل است در حالی که ممکن است نباشد.
مساله دیگر آب رفتن اقتدار است. من نظام ایران را به معنای واقعیاش مقتدرترین نظام خاورمیانه میدانم. نه به سبب تبار ایرانی داشتن، یا کشش به نظام، که اینها Fact است. اما قبول کنیم ما دستکم برای مردم خودمان دیگر آن نظام “مقتدر” نیستیم. کاملا داریم تبدیل به یک “دیوِ دیوانه” میشویم. در چنین شرایطی، مردم از یک اقتدار حساب و احترام میبرند، اما از دیو تنها میترسند. فرق هست میان آیندهی ترس یا احترام. گزاره “اقتدار” اکنون در این کشور در کماست.
این همه سال گفتیم اسرائیل هیچ غلطی نمیتواند بکند، چه کردیم بعد از این همه فرمانده نظامی و پایگاه و هواپیما و انسانی که از ما درسوریه و خود ایران کشتند و سوزاندند و برشته کردند در یک سال اخیر؟ مردم میدانند؟ چرا تمثیلهایشان را بیلبورد نمی کنیم، اسم آنها را به احترام بر خیابانها نمی گذاریم؟ چرا پنهان میکنیم؟ ما که همواره و به درستی ادعا کردیم اسرائیل اگر یک قدم اضافه بردارد حاکمیتاش را نابود میکنیم خوب چه کردیم در مقابل این همه دانشمند و ژنرال و کارشناس که آنها ازما کشتند در روز روشن؟ اشتباه می کنم؟ ما تا امروز توانستهایم یک پایگاه دورافتادهی کوچک اسرائیلی را به نشانه انتقام نابود کنیم؟ وقتی نمیتوانیم، یا نمیخواهیم، خوب اشتباه میکنیم که در جلوی میکروفونها داخل این همایشهای نمایشی با پایین کشاندن “اقتدار نظام” با باور مردم بازی میکنیم. سکوت کنیم. سکوت که از لحاظ دیپلماتیک بیانیهی قویتر و ترسناکتری است. در دنیای امروز، “بلوف زدن” هزینه جبراناش به مراتب سختتر از گذشته است. نه فقط چون همه چیز به سرعت قابل یادآوری است و نمیشود سخنرانی بزندررو کرد….
… دیشب سالگرد فوت مادربزرگم بود. مادر پدریام. قبلترها هم گفتهام. پدر و مادرم از دو خانوادهای بسیار متفاوت بودند. هر دو شریف اما به سان روغن و آب در یک بطری، اصولا در هم حل نمیشدند. مادامی که من و برادر در امریکا بزرگ میشدیم، طبیعتا بیشتر تحت تربیت مادر بودیم، پدر، بیشتر مراقب اخلاقیات مان بود که خیلی غربی نشود و اما دیسیپلین زندگی کردن از مادر افزونتر به ما منتقل میشد.
خوب واقعیتش مادرِ پدری من، یک خانم کم سواد بود. مطلعام جز قرآن و کتب ادعیه و چند کتاب که از نهضت سوادآموزی در اختیارشان قرار گرفته بود مطالعاتی فراتر نداشتند. صاحب ذکاوت اجتماعی نبودند، ساده بودند و بسیار اهل خانواده. زن نمادین ایرانی با آنچه به درست و غلط میگویند زن زندگی. گوش به فرمان مرد خانه و مشغول بزرگ کردن بچهها. خدا رحمتاش کند. شریف بودند و پرکوشش و پرانرژی. من با ایشان خیلی رابطه نزدیکی نداشتم از لحاظ عاطفی. فارغ از اینکه بسیار احترام داشتم نسبت بهشان، اما یک دوری و دوستی هم برقرار بود به این سبب که خیلی هم فرهنگ نبودیم.
خانواده پدری، به عکس مادری که متمول و صاحب مکنت بودند، خانوادهای متوسط رو به پایین بود. مادر مادرم ایران نبودند و خوب دیپلمی و لیسانسی به سرانجام نرسیده داشتند در ادبیات نمایشی فرانسه. به خاطر گرایشهایشان به دوخت و دوز و طراحی لباس، اصولا احوالات و دیسیپلین خاصی هم پیدا کرده بودند در زندگی که با پدربزرگ ایرانیام که به ایران امدند همانها برجا مانده بود. خوب این دو مادربزرگ برای من و برادرم بسیار کنتراست سبک زندگی و رفتاری داشتند. جالب این که ما هر دو از مادر مادریمان حساب میبردیم. یعنی تا قبل از ۲۰ سالگی بیشتر از ایشان میترسیدم تا پای احترام مطلق در میان باشد. البته دیو نبودند، خیلی هم زیبا بودند. چشمک
بعدها درباره این که چطور مادر مادرم درباره همه مسایل ما دخالت یا توصیه داشتند صحبت خواهم کرد. از نحوه غذا خوردن و لباس پوشیدن، تا چطور نشستن و عطسه کردن و راه رفتن. گاهی این وسواس مادربزرگ آنچنان زیاد بود که برادرم عکس عمل میکرد. مثلا اگر مادربزرگ مصر بود که بعد از پایان غذا چنگال را داخل قاشق و در موقعیت ساعت ۴ در بشقاب قرار بدهیم تا میزبان یا گارسون بداند سیر شدیم، برادر آنها را جدا می کرد تا ساعت ۱ و ۴۵ دقیقه به نظر بیاید. اگر توصیه میشدیم دستمال سفره را تا و زیر لبه بشقاب ببریم تا جای چربی دهانمان رویاش عیان نشود، برادر مثل کوه دماوند آن را قلمبه میکرد و داخللیوانش میگذاشت.
حتی گاهی پدر معترض بود و ما را به راحت زندگی کردن تشویق میکرد اما خود پدر بعدتر، سر مسایل مذهبی یا هرآنچه رعایت دیسیپلین رفتار حکومتی بود، همان کار را میکرد که مادر مادرم میخواست به شیوهای دیگر. مثل لباسهای رنگی نپوشیدن یا مذهبی سلام کردن یا نماز خواندن. خلاصه یک دور خصوصا من با دیسیپلینهای مادربزرگ جر خوردم، یک بار پدر. این وسط برادر بود که اگر در ظاهر هم به خاطر پدر پیراهن کرم رنگ دکمهدار بیحال میپوشید، بیرون اما آن را باز میکرد و جمع میکرد تا تیشرت طرح مایکلجکسوناش دیده شود و دخترها برایاش زیر آفتاب خوزستان بمیرند. من از این کارها نمی کردم. آن اوایلاش آدم بودم. و خوب، آدم ماندن سعادتی میخواهد که خدا نصیب نکرد.
آن زمانها یک واژهای بود خیلی در خانواده مادری به اسم “تجدد مآبی” این واژه برای نسل امروز غریبه است. اما خیلی رواج داشت در زمان کودکیمان. یعنی مادربزرگ مادری همیشه در نامهنگاریهاشان یا سفرهای کوتاهمان به ایران میگفتند شما باید نشان دهید که از خانواده متجددی هستید. همیشه هم سبک زندگی خانواده فرمانفرمائیان را مثال میزدند که درک زیادی از آن نداشتم و اهمیتی هم نداشت برایم ابدا.
من خیال میکنم هرچند بخشی از این تجددمآبی شیوه محترمانه و با دیسیپلین زندگی کردن بود، یا حتی به روز بودن و باسواد بارآمدن، اما بخشیاش هم زیادهرویهایی بود که فکر میشد هر رفتاری که غربیها میکنند عینا باید تکرار کرد و مقابلاش چرا نیاورد. از آن سوی بوم افتاده. بخش زیادی از آن آموزشهای متجدد بودن از مادربزرگ در من به یادگار مانده، اما بعدها شخصیسازی و معتدلش کردم. حتی اصلاح. خاطرهای بگویم که بگویم تجددمآبی باید یک امر جوششی باشد نه وارداتی و کپی پیستی.
خوب ما زمانی که قبل از اقامت دائممان به ایران، مدام سفر میکردیم خانه مادر پدریام مبنایاش ساده زیستی و بیتکلفی بود. در میهمانپذیر خانه، زمینی بود از فرشهایی که تقریبا روی هم پهن بودند و فاصلهای میان آنها نبود. گاهی فرشها آنقدر بزرگ بود که از روی قرنیزهای کنار دیوارها هم بالا رفته بودند. از این خانههایِ مسجدنما! و شیوه نشستن در این اتاق (پذیرایی) همان شیوه خاننشینی بود که سر مهمتری داشت و ته کماهمیتتری؛ و مثل نوارکاست، پشتیهای سنتی لاکی رنگ و ۶ضلعی ترکمن دور تا دور اتاق ها قرار داشت.
آن اوایل، برای ما نشستن روی زمین خیلی سخت بود. همین طور غذا خوردن. رسما نمیتوانستم روی زمین آن اوایل غذا بخوریم. طوری که مینشستم حفظ تعادل سخت بود. گاهی موقع قاشق دهان کردن بخش سرم سنگینتر می شد و با دست دیگرم میرفتم داخل بشقاب پلو. بعدتر با زانو دردی زیاد، چهارزانو نشستن را یادگرفتم. خلاصه پدر که این قرتی بازیهای ما و معذب بودن مادر را دید تصمیم گرفت برای خانه مادربزرگ یک دست مبلمان و میز بخرد. این شد که پشتیها برداشته شد. که وحشتناکتر شد.
چون یک روز که آمدیم متوجه شدم که از این سر پذیرایی تا آن سرش، مبلهای بزرگ چیده شده و یک میز نهارخوری عظیم هم گوشهای از خانه را تبدیل به جنگلی از چوب و پارچه کرده است. شما فکر کنید داخل یک اتاق پذیرایی ۲۰ متری، مبلهای عظیم طرح تقلبی روکوکو که در اصل برای یک تالار وسیع مناسبترند. بعد بالای اینها نه لوستر، که پر از مهتابیهایی به دیوار. مهتابی در پذیرایی خانه! روی این مبلها پارچه آمد. روی پارچه این مبلها هم یک نایلون پلاستیکی دوخته بودند که مثلِ جِلد سرشان میکشیدند. خوب در ظاهر یک چیزی آمده بود که نشستن را آسانتر کند، کمر درد و زانو درد را کمتر، اما از لحاظ بصری صدبرابر بدتر شده بود! چون هیچ چیز به هیچ چیز دیگرش نمی آمد. عین یک تجدد وارداتی!
ما هنوز کوتاه بودیم و مدام از روی پلاستیک این مبلها سر می خوردیم! تمام میهمانی مثل یک ماکارونی که لبه قابلمه میافتد پایین، میافتادیم پایین، دوباره با پنجهی پا یک فشار میدادیم و هولوپی میرفتیم به بالا. دوباره قصه از نو. هیچ کس هم فکر نمیکرد آدم بزرگ پایاش به زمین میرسد و خودش را نگاه میدارد، بچه مدام از این بالا قل میخورد پایین.
تصور این که اصلا چرا باید مبل را جلد گرفت و پلاستیک رویاش کشید به تنهایی دیوانهام نمیکرد. این بیشتر دیوانهام میکرد که روی این پلاستیک با شیشهشور و پارچه هم تمیز میشد تا برق بزند. بعد میگفتند بچهجان خیلی دست نزن که لک نشود. خوب بشود! یک تحفه مبل است، باسنام را که روی کریستال چک تنظیم نکردهام! اصلا قشنگی این مبل به نشستن روی پارچهاش است و حس کردن حسِ Textureآن است. این به پوستت بخورد لذت ببری. تاج سلطتنی هم که نیست، جای نشیمنگاه است، این همه Protection چرا؟
یا آن میز نهارخوری که واقعا چندین بار چنان از روی صندلیاش لیز خوردم که اگر فکام به لبه میز نمیگرفت، مثل کش در رفته میرفتم زیر میز. با آن میز به عرضِ خدا، که اگر خورشت و سالاد را میگذاشتند آن وسط، باید روی آن کرال سینه میرفتی تا لبه بشقاب خورشت به بند انگشتانات بگیرد و با تمرکز میلیمتر به میلیمتر بکشی به سمت خودت، تازه اگر بزرگتری این وسط نگوید عمو بذار من بردارم و بعد بردارد اول برای خودش و گوشتهایش را شهید کند! واقعا وضع بدی بود. خصوصا برای کودک. چیدمانی به شدت ضد کودک.
خوب این جا دو موضوع سادهای در میان است. به ظاهر خندهدار یا تلخ. اما واقعیتی در پشت آن نهفته است. یکیاش، کالاپرستی است. این که احتمالا بیش از حد نرمال مراقب کالا هستیم. این کالا پرستی هنوز در برخی از ما هست. یعنی واقعا بنده در کمتر جایی در دنیا به اندازه ایران دیدم کاور تلفن همراه برای حفاظت از آن (نه تغییر زیباییاش) استفاده شود. اشکال ندارد. ایراد نیست. فقط درباره یک فرهنگ حرف میزنم. یا در کمتر جایی دیدم روکش صندلی اتومبیل یا فرمان یا کاور مبل اینقدر استفاده شود.
اوایل که کامپیوتر تازه به بانکها آمده بود، کار که تمام می شد روی کامپیوترها مُشما و پلاستیک میکشیدند! روی مانیتور داغ!! روی تلویزیون و مجسمه پارچه میانداختند! ریموت تلویزیون را سه دور پلاستیک میکشیدند. بعد مادون قرمز جلویاش دیگر درست کار نمیکرد با ریموت میرفتند ۱۰سانتی تلویزیون کانال عوض میکردند! فکر که نباشد همین است. سخت کردن رفاه برای خودمان. این چیزها خیلی غریب بود برایام آن سالها.
مثلا این عادت در ایران عمومی نبود که لباس را در کاور بگذارند یا کفش را، روی فرش اما پارچه انداختن در خانهها خیلی عمومیت داشت. شاید هنوز هم. این البته یک سبک زندگی است اما من هرگز درک نمیکردم چرا ما وقتی یک چیزی میگیریم تا از طرح و نقش و رنگش لذت ببریم و هر روز با دیدناش کیف کنیم، خودمان را از این حظ بصری محروم میکنیم و روی آن را میپوشانیم تا خراب نشود! که خوب بماند. خوب برای که بماند؟ اصل ماجرا که خود خریدار است.
موضوع دیگر آمدن یک کالا در خانه، اما نیامدن فرهنگ استفاده از آن بود. ببینید ما وقتی یک PS4 بازی میخریم، و با آن فریاد میزدیم، صدایاش را بلند میکنیم، بالا و پایینمیپریم و وحشی بازی در میآوریم بدون فکر کردن به این که همسایه مریض ما، یا همسایه آرام ما ممکن است آزار ببیند، حق برخورداریاش از آرامش و سکوت زایل شود، یعنی یک چیز مدرن سرگرمی را آوردهایم به خانه، اما شعور و تفکر استفاده متمدنانه از آن را نداریم! همینطور سیستم صوتی اتومبیل یا سینمای خانگی. این فرهنگ دوردور کردن اتومبیل در خیابانهای ما دقیقا همین است. کالا پرستی در جهت نمایشگری و مزاحمت برای دیگران.
یا ظرفهای درجه یک چینی که فقط برای میهمان بیرون میآیند و نوبت خودمان میشود لیاقتمان ملامین و ظرفی است که اگر شکست هم شکست، باز قصه همین است. ما بهترین خریدها را گاهی میکنیم اما یا با آن دیگران را آزار میدهیم تا تنها خود لذت ببریم، یا میگذاریم میهمان یا دیگران از آن لذت ببرند جای خودمان که پولاش را پرداخت کردهایم و لایقتریم، یا که اینقدر مراقبشان هستیم تا خط نیفتند که به جای آنکه آنها در خدمت ما باشند، ما در خدمت آنها هستیم. (لبخند) مادر پدری من خدابیامرز، چلچراغ به قبرش ببارد، عمرش را داد و مطمئنم یک بارهم روی پارچه این مبلهایش ننشست و یک چای خوشطعم زعفرانی با خرما بخورد، جز تجربه نشستن روی ارتفاع و پلاستیک…. مگر زندگی چند روز است؟…
…. سالها پیش، در یک مدت مشخصی برای درآمد داشتن، تایپ پایان نامه میکردم. آن زمان، خانه اشتراکیام با دوستانم نزدیک به مرکز علوم تحقیقات دانشگاه آزاد بود. شاید ۱۰-۱۲ پایاننامهای تایپ کرده بودم. درامدی داشت که سهم اجاره و قسط میدادم. آنها که نمیدانند، آن زمان در دوری از خانواده بودم و فرآیند از صفر شروع کردن در ایران. داخل این چند نفر دانشجوی دکتری یا کارشناسی ارشد. با دخترخانمی آشنا شدم که آشنایی ما تنها به اندازه تایپ ۱۴۷ صفحه یک پایان نامه بود.
این ۱۴۷ صفحه، برای من، تماشای تجربه دگردیسی دنیای یک آدم از احساس خوشبختی مطلق به بدبختی مطلق بود. با او که آشنا شدم، دختری ثروتمند بود، از خانوادهای که پدرش یک کارخانه داشت، برادر خیلی بزرگترش آنجا کار میکرد، و مادری که بسیار دوستش داشت. شاگرد اول رشته خوبی بود و به شدت ذوق زندگی کردن داشت. پر از آرزو. لبریز از سرزندگی. خودش را آماده میکرد برای مهاجرت و البته من هم چون دچار بلایی شده بودم که باور کردن زندگیام برای هر کسی آسان نبود، خیلی درباره خودم و خانوادهام حرف نمیزدم. سعی میکردم به اپارتمان نیاید تا وضع زندگیام را نبیند. نفهمد. خجالت نکشم. میرفتم و برگههای دستنویساش را داخل علوم و تحقیقات از او میگرفتم.
به صفحه ۳۰ام یا ۳۵ام پایاننامهاش که رسیدیم، که ۳ هفتهای گذشته بود، همینطور که از روی دستخطش تایپ میکردم SMSای زد و گفت توان کار کردن ندارد. شریک پدرش کارخانه را ورشکسته کرده، به ترکیه گریخته، و حکم جلب برای پدرش گرفته بودند. اوضاع دگرگون شده بود. برادر، که او هم امضا پای چک داشت نیز به به خواست پدر به قبرس میگریزد و آن دختر میماند و مادر و پدرش در زندان. نگران بودم که چه بر سر خانوادهاش میآید.
چندماهی گذشت، مصمم شد خودش را جمع و جور کند. وکلا از بدهکاران فرصت گرفتند. تشویقاش هم کردم که سریعتر تمام کند. دوباره شروع کردم به نوشتن. او هم به من پول بیشتری برای تایپ میداد. با هزار زحمت و وکیل گرفتن و فروش بخش زیادی از اموال، پدرش موقتا آزاد شد. خوشحال شدم. بعد از مدتها پر از ذوق بود. اما میدانستم دیگر نه ماشین دارد، نه رفاه گذشته را. روزهای تایپ سریعتر پیشرفت. صفحه ۸۰ اندی بودیم که دوباره تلفن اش را جواب نمی داد. اذیت شدم. دلم میخواست زودتر کار تمام شود و کار دیگران را بتوانم شروع کنم و درامدی کسب کنم. اما چیزی بیشتر از این بود. نگرانش نیز بودم. از دوستانش پی جو شدم. نمی دانستند. نمی دانستند تا روزی کسی به من زنگ زد و گفت پدرش ایست قلبی کرده. از دنیا رفته. و من آن روز غمهای خودم نیز یادم رفت.
تماس ما قطع شده بود. به سختی مجلس ترحیم را یافتم. رفتم. چقدر آدمهای مشهور آنجا بود. از بخش خانمها صدایش کردند. دیدن چهرهاش که انگار ده سال پیرتر و فرسودهتر شده بود حالم را دگرگون کرد. خاطرم هست که گفت “پدرم را قلبش نبرد، این همه غم و بیاحترامی برد”. گفت دیگر قصدی برای ادامه تحصیل ندارد. شرایطی نبود که با او صحبت کنم. او دختری ۳۰ ساله بود و من هم پسر ۲۴ ساله بیتجربهای که حمایتگرانه صحبت کردن را نه بلد بودم، و نه در اوج بحران زندگی خودم شرایطی داشتم که تسلی بخش کسی دیگر باشم. گذشت. و گذشت. و کار زودتر میگذشت.
ماهها نبود تا که تا پیام داد. و خواست دوباره ادامه بدهیم. سخت بود برگشتن به کاری که کنارش گذاشته بودم. شروع کردیم. با دختری افسرده و بیامید روبرو بودم که نوشته هایش حال پر از غلطهای دستوری و آماری بود. باور نمیکردم غم میتواند آدم را اینقدر زود چروک کند. مو سفید کند. به جلو رفتیم. بیشتر درد و دل می کرد. شاید وابستگی. نمی دانم. به صفحه ۱۲۰ رسیده بودیم که خبر ناپدید شدن برادرش در قبرس فکر می کنم این حلقه بدبیاری و نکبت را تکمیل کرد. تقریبا هرچه داشتند را فروختند تا باقی قرضها را بدهند. حال ازخانهای بزرگ در محمودیه در جایی نزدیکی من در پونک زندگی میکردند. چه کسی فکرش را میکرد؟ بدون آن زندگی قبلی. آن همه ابهت و مکنت. در کمتر از یک سال! مادرش به همراه عمویاش برای پیگیری برادر به قبرس سفرکردند. و آن ماهها هیچ وقت هیچ کس از سرنوشت برادرش مطلع نشد. نمیدانیم. شاید در مسیر یک مهاجرت غیرقانونی… شاید هم… نفهمیدیم…
خاطرم هست ۲۷ صفحه پایاننامهاش را با کمک یک دوستاش نوشتم. برایاش هم به انگلیسی ترجمه کردم. پایاننامهاش را جمع کردیم. آماده کردیم. استادانش در جریان بودند. و این دختر پر از این همه اتفاق و غم و فاجعه، وقتی حتی مادر پریشانش کوچه به کوچه در قبرس به دنبال برادرش بود، با بغض، با سکوتها و جملههایی که مدام درجلسه دفاع از یادش میرفت از پایاننامهاش نمره گرفت.
داخل زندگیی همه ما، یک نقطهای هست. شاید ایستگاه. جایی که فکر میکنیم دیگر همه چیز را باختهایم. از آن به بعد خشمی در تو آرام آرام ریشه میگیرد که دیگر خشمی نسبت به انسانها نیست، یا به وقایع، خشم نسبت به زندگی خودت است. خطرناکترین خشمی که میشناسم. خشم به زاییده شدنات در این خانواده، زندگی کردنات در این دوران، یا بزرگ شدنات در این سرزمین و خاک. این درگیرکنندهترین عصبانیت دوران حیات ما است، میتواند برای همیشه از انسان موجودی بیحس و نباتی کند، امضایی بر خودکشیاش باشد، یا که تصمیم بگیرد حتی از این خشم نیز انتقام بگیرد. برخیزد و هرچهباداباد باد بگوید و دوباره شروع کند.
برای او هم همینطور بود، شاید آن روزها درکش میکردم، اما نه آنقدر که باید. تجربه بسیار تلخی بود برایام آن کار، تایپ پایاننامه و از آنها خرج درآوردن. دیوانه بودم.شاید هم نه، بیشتر مستاصل. میدانم در میانهی سختترین بحرانها باور مسخرهای است که بگوییم “خداروشکر که به بدترش گرفتار نشدیم” اما، این طناب، تنها چیزی است که میتواند تو را از آن خطرناکترین خشم نجات دهد. بعد از آن دیگر ندیدمش، سالهای سال گذشت تا نامه داد. یعنی سه روز پیش.
تعجب کردم بعد از این همه سال هنوز ایمیلی از من را دارد. عکسی از خودش و مادرش و پسرش برایام فرستاده بود. و اینکه با برادرش یک کترینگ خوراکی برای مراسم در آنکارا دارند. برادرش پیدا شده، هرچند مسیر زندگیاش تغییر کرده. و چه کسی فکر میکرد سرنوشتاش این باشد؟ خوب؛ حقیقتش مسیر زندگی میتواند به همین سادگی عوض شود. با مرگ پدر، خیانت همسر، شروع یک جنگ، یا آمدن طاعون. زندگی هرگز برای کسی نمیایستد، به آخ کسی اعتنا نمیکند، همان قدر که به هورای کسی سر تعظیم فرود نمی آورد. مهم اما این است با امیدها و آرزوهایمان هرگز ازدواج نکنیم، قوی باشیم، آماده راهحلهای جدید باشیم، و همیشه، جلیقه نجات به دست، آماده PlanB هم باشیم. با آرزوی آرامش