همیشه اینطور فکر کردهام که “ماجراجوییِ احساسی “، خاصه آگاهانهاش، نه سادهلوحانه در آن گرفتار شدناش، لذتی ابدی است در زندگی که دو دسته انسان آن را هرگز بنا ندارند تجربه کنند. آنی که از خطر کردن در احساسورزی هراس دارد و ترجیح میدهد در مسیری صاف و خالی از مِه و باد و ابهام پیش برود. و دیگری؛ فردی که برای دوست داشتن چرتکهای درونی همیشه در آغوش دارد تا خاطرجمع شود از برای احساسورزیاش حتما عاید تضمینشدهای برای او از آینده یک رابطه به کنار گذاشته میشود. این دو انسان، سختگیرانه، از Loser بودن اجتناب میکنند. از این که قضاوت جامعه یا پدر ژپتویِ درونشان به آنها یک شب بگوید “دیدی باختی!”. آنها از به دید “قربانی” به خود نگریستن همیشه بد به دل راه میدهند و این خود نکتهای با خود دارد.
ما وقتی که در مسیری صاف و پوستکنده در همهی جزئیاتش میرانیم، Waze درونیمان را با همه آلارمهایاش فعال میکنیم که به خاکی و بنبست و ترافیک نرویم، در نهایت لذت جلو رفتن و زودتر رسیدن را تجربه میکنیم و نه لذت کشفِ مسیر را. نه هیجانِ یافتن را. تا باور نکنیم حتی اشتباه کردن، بخشی از فرآیند یک لذتبردنِ مبتنی بر تجربه است، قدر آن کِیفی که قرار است برایمان دلبرانه کوک شود را نمیدانیم.
وقتی نتیجهگرا بودن در یک رابطه احساسی، برایمان مهمتر از تجربهگرا بودناش میشود، هرچند در آن به هدف رسیدن را موفقیتِ قطعی فرض میکنیم اما ذوق یادگرفتن چیزهایی که برای فراگرفتنشان از مسیرهای تازه و عجیب و غریب عبور کردهایم را احتمالا گم میکنیم. از نگاه جامعه، آدم نتیجهگرا همیشه به جای امنتری میرسد، چه بسا مجسمه انسان عاقل اندیش است، اما از نظر من، لزوما در همهچیز ین طور نیست. هرچند مرز میان یک احساسورزیِ احمقانه، با احساس ورزی ماجراجویانه خطی به ظرافت تار مویی است، اما آن تار مو چیزی نیست جز دو طرفه بودن همه چیز در آن کسب تجربهای احساسی. هرآنچه باشد در آن، اشتیاقِ دو تن، خواستهیِ دو تن، و خوشمزه نانی آغشته به کرهای و مربایی است که به هر دو نیک میچسبد حتی اگر نقطه نهایی، رسیدنی ابدی به هم نباشد.
خوب یا بد، من، همیشه دوست داشتهام همیشه درونِ ماجرایی باشم. خاصه عاطفیاش. نه درون یک مسیر کوتاه و صاف و شفاف چون لولهی خودکار بیک با یک سوراخ ریز وسطش برای فراری اضطراری، یا داخل یک شلنگ بزرگ چندصدمتری هرچند با کمی پیچ و خم که مطمئن باشم اگر از این سرش داخل شوم، از آن سرش حتما به دلخواه بیرون میآیم. من اینام و آدمهایی مثل خودم هستند را نیز دوست دارم. برایام جذبه دارند. Turn On ام میکنند. نه آدمهایی که برای نتیجهگرایی و امن جلو رفتن، همیشه کمربند ایمنیشان را تا خرخره بالا میکشند. و صدهزاربار مراقباند که در طول رابطه صدمه نخورند. اسماش را هم میگذارند عقلانیت. یا که دوراندیشی.
وقتی خوب نگاه میکنید میبینید در بلندمدت، نتیجه این همه سختگیری و عاقلانهگزینی بسیاری از این افراد چیزی جز روابط روزمره و خستهکننده نبوده. ساده که بگویم، این سختگیریها گاهی دمبهی اولاش زیاد است و به استخوان که برسد، صدایاش در نمی آید. “ماجراجوییِ احساسی”، حتی اگر آخرش اشک و آه باشد، سفری جذاب است که تو را بزرگ میکند، بینش میدهد و قلبی قِبراق و تپنده، و نه آرامگیرنده، در تو میپروراند. در نهایت این تویی که تصمیممیگیری روی یک خط کش کارخانهای راه بروی یا روی طنابی دستباف در هوا، اما معلوم است که کسی که خطکش را انتخاب میکند، روی سانتیمترها و میلیمترها از قبل حساب کرده است. (چشمک)
“پوست کنده” که بگویم، همانطور که ما در اقلیتی از مردم استعدادهای درخشان داریم که بارور میشوند، عواطف درخشان داریم و این خیلی مهم است. “عاطفهورزی درخشان”، به خیالام، لزوما این نیست که شما در یک رابطه احساسی به نتیجه مورد نظرت دقیق دستیابی، این است یک سفر (Journey) جذاب و بدیع و مسحور کننده در طول یک دوست داشتن را تجربه کنی و شجاعت پذیرفتن هر پایانی را برای آن داشته باشی. هرپایانی را. و هر پایانیرا. تجربهای که میتواند سه روز یا سه ماه یا ۳۰ سال باشد!
❞
سههفته سفرِ کاری طولانیام به کوبا، پرو و آرژانتین آنقدر پراسترس و فشرده بود که حال که برگشتهام دلم میخواهد هزاران سال در سکوتی مطلق بخوابم. فرو بروم داخل یک رختخوابِ سفید و نرم، زیر بادِ خنک، درون اتاقی که پردهی پنجرههایاش تا آخر کشیده، تا کمترین پرتویی از نور به پشت پلکهایم نرسد. این چند شب پیش از بازگشت به لس آنجلس برای نخوابیدن و بیدار ماندن آنقدر قرصهای Methylphenidate را دوتا دوتا قورت دادهام که احساس میکنم ماهیچههای گردن و بازویام دیگر خود به خود میلرزند و میجهند. شاید هم اثر داروهاست.
در سفرِ کوبا، که فارغ از کار، برایام از جهت دیدن دوباره معماری خاص این کشور، خاصّه معماری شهر هاوانا فرصتی مغتنم بود در گرگ و میش عصرها برای عکاسی از چند بنای مشهور با دوربین به سطح شهر میرفتم. بخت اما یار نبود و یکی از دوربینهایام را وقتی از لای نردههای خیابان پنجم هاوانا در حال عکاسی از سفارت روسیه بودم توسط پلیس کوبا ضبط شد. گرفتند و دیگر پس ندادند با این که حافظه را ضبط کردند. البته کارِ من خطرناک بود. آنهم در کوبا. اما دلیل علاقهام به برج سفارت روسیه در هاوانا، مشهور بودن آن به یکی از زشتترین بناهای معاصر معماری است. دوست داشتم از آن برای نوشتن تزم استفاده کنم.
در زبان محلی به آن La Espada de Rusia، میگویند. درست هم نامگذاری شده. که مانند شمشیری فرورفته در زمین است. شمشیری که گویی با لوگوهای کودکان ساخته شده. از کارهای آرشیتکت مشهورِ روسیه Aleksandr Rochegov . او که برنده جوایز مهمی شده اما اصولا معمار خوش قریحهای نیست. البته نظر من است.
به خیالام، روسهای معاصر بطور کلی طراحان زمختی هستند. یعنی این که شما در آثارشان بیشتر از این که ظرافتهای دیزاین ببینید، قدرتنماییهای نمادین میبینید. با هنر، بیانِ سیاسی و تفاخر شخصیتی دارند. حتی در طراحی شیشههای پرفیوم یا ووتکاهایشان این مساله هست. شما با هر بطری ووتکا میتوانید مغز یک نفر را متلاشی کنید. از بس که زمخت و سنگین است. هم مایع را نگاه میدارد، هم ابزار قتل است. آرشیتکت Rochegov به نظر می آید خواسته در طراحی برج سفارت روسیه در کوبا هم به استایل طراحیِ brutalist وفادار بماند و هم شاهکاری پیامدهنده و سیاسی بر زمین هاوانا خلق کند، اما به باورم بیشتر یک بنای ترسناکِ ولمعطل بنا کرده است.
خلاصه این که وقتی در حال عکاسی از جزئیاتش با آن لنز تلهفوتوی ۳۰۰mm حجیم بودم مرا به اداره پلیس بردند و باقی قضایا. هم لنز ۶ هزار باکسیام را از دست دادم، هم دوربین ۴هزار باکسیام را. گفتند پس دادناش با دستور قاضی ۱۴ روز زمان میبرد و اما باید به پرو میرفتم. ۱۰ هزاردلار ضرر به خاطر داشتن تصایری خوب و دقیق از یک شمشیر فرورفته در زمین. مهم نیست. خوشبختانه عکسها همزمان در Canon Cloud ضبط میشد و آنها را از دست ندادم. آقای Rochegov، دوربینام را به خاطر تو از دست دادم!
❞
در طول سفر تا جای ممکن به اینترنت وصل نمیشدم. عامدانه از اخبار و شبکههای اجتماعی دور بودم. به دلایلی در سفرهایام تنها از گوشیهای keypad استفاده میکنم. اما دورادور از نگاه به روزنامههای محلی اخبار مربوط به ایران و امریکا را دنبال میکردم. خوب واقعیتاش بعد از افتضاح دیپلماتیک دولت پرزیدنت ترامپ در انزوای بیسابقه قرار گرفتن ایالات متحده برای بستن دستهای ایران در تجارت و خرید اسلحههای مدرن در سازمان ملل، او حرف از رفتن به سراغ “مکانیسم ماشه” کرد. طبیعی است. هر فرد مغرور و خودشیفته در پسِ یک تحقیر یا بیتوجهی نمادین در صحنه بینالملل، در هر حال برای اعاده حیثیت به دنبال Plan B میرود که در آن Bossy و “کنترل کننده بزرگ” بودن خود را دوباره نشان دهد و کم نیاورد. اما مشاوران حقوقیِ دستپاچه و ضعیفِ کاخ سفید، پرزیدنت ترامپِ کمتجربه را در دامِ مهلکی گرفتار کردهاند.
مکانسیم ماشه یا Trigger Snapback، یک جنگ و البته به نظرم یک طراحی بسیار پیچیده و حساب شدهی حقوقی است که میتواند حداقل ۶ قطعنامهی تحریمی را به ایران برگرداند در صورتی که ایران مفاد برجام را زیر پا بگذارد. آیا ایران مفاد مهم برجام را نقض کرده است؟ طبیعتا خیر. آیا ایران به همه ریز جزئیات خواسته شده در برجام عمل کرده؟ باز هم خیر. جاهایی بوده که آژانس اتمی به آن اشاره کرده پس میتواند مورد اشاره امریکاییها قرار بگیرد.
تمام مانور امریکاییها بر روی مکانیسم ماشه، روی کلمههایی است که در مفاد برجام گنجانده شده است. هرچند آقای ظریف بارها تاکید کرده است که اقدام به تغییر بسیاری از کلمههای انگلیسی در این توافقنامه کردهاند اما باز هم، کلمههایی جا افتاده که به دلیل دوپهلو بودن، اکنون امریکا از همانها برای گیرانداختن ایران در یک جنگ حقوقی تمام عیار دارد استفاده میکند. سادهاش این که از لحاظ اخلاقی حق میتواند با ایران باشد، اما از لحاظ حقوقی، امریکا دست بالاتر را ممکن است پیدا کند اگر اروپا را قانع میکرد، که از آن عاجز شد. حال پرزیدنت ترامپ مانده و زمین گلفاش!
مکانیسم ماشه به چه صورت فعال میگردد؟ دو مسیر دارد. یا کشورهای شرکت کننده در برجام به آن رای میدهند، که به روش JCPOA Process مشهور است، یا سازمان ملل (شورای امنیت) آن را درخواست کند که به روش UN Process خوانده میشود. امریکای از برجام بیرون آمده از لحاظ حقوقی نمی تواند از طریق JCPOA Process آن را مطرح کند، آمد اما از طریق سازمان ملل آن را طرح کرد که جز کشور دومینیکو، هیچ کشور دیگری به آن رای نداد. با این حال امریکا گفته آن را به تنهایی اجرا میکند! آیا میتواند؟ از لحاظ حقوقی احتمالا خیر، اما از لحاظ عَملی و قلدرمآبانه، توان این را دارد برای ایران دردسرهای زیادی تولید کند. حال تهران و واشنگتن در یک جنگ ۲۸ روزه حقوقی در مقابل هم دوئل خواهند کرد و باید دید چه کسی برنده میز است. به نظرم، ایران. بیشتر بخوانید (کلیک) و (کلیک)
❞
در طول مدت سفر، الکس در آپارتمانام بود. دسترسی محدودی به او داده بودم تا شبکههای اجتماعیام را چک کند برای هر مساله اورژانسی که ممکن بود پیش بیاید با ایمیل اطلاع دهد. خاصه وکلایام. فهمیدم با دخترخانم جدیدی هم دوست شده در مجتمعِ آپارتمانم. شما اسم این کار را چه میگذارید؟ باور کنید کرکسِ شکارچی در آستین ام پرورش دادهام.
به دستور فرماندار کالیفرنیا Gymهای آپارتمانها تعطیل باید باشند اما استخرها و باربیکیوهای مجموعههای مسکونی همچنان میتوانند باز باشند. مردم استفاده میکنند. گویا الکس با این خانم سابرینا (Sabrina) آنجا آشنا می شود. کدام قسمتاش اعصاب مرا خرد کرد؟ این که با حولهی عزیزم که به مادرم هم نمیدهم، تشریف بردهاند استخر، حولهای که آن را با وسواس دور خودم میپیچم را قشنگ انداخته روی زمینِ کثیف دمپایی خورده، دراز کشیده، و با آن کونِ بیارزش لوزی شکلاش اینقدر احتمالا روی این حوله مثل کتلت این طرف و آن طرف شده که قشنگ پُرزهای حولهام را بُرده، ساییده، حکماً بعد هم لم داده و با سابرینایی که آن گوشه کنارها حمام آفتاب میگرفته، رُل با موهیتو زده.
در طول مسیر بازگشتم به لساَنجلس، علیرغم اینکه به او گفتم نیم ساعت دیگر میرسم به خانه، خسته و خواب آلود و کوفته که رسیدم او را با این خانم سابرینا نشسته روی کاناپه دیدم. یک کتاب بزرگ مد و فشن مرا هم ۱۲۰ درجه جِر داده، با تف ورق میزد و توضیح می داد. الکس هنوز مثل بچه دوساله کتاب را ورق میزند! گوشه گوشهیِ صفحات گلاسهاش خط تا خوردهاند. یکی نیست که بگوید تو را چه به کتاب فشن؟ اصلا کتاب باز کردی که کردی، تو را چه به توضیحِ فشن؟ که بعد تازه گندش درآمد که به آن دختر نگفته آپارتمان خودش هم نیست. چمدانهایم را گذاشتم، حوله آش و لاشام را از روی جاکفشی برداشتم و رفتم حمام. حمام هم که رفتم لیفام که خیس بود هیچ، راهآب پر از موهای دراز دخترانه بود. من یک عمر تنهایی رفتهام به حمام، بعد آقا بدو بدو … وقاحت که میگویم، تنها برای یک دقیقهاش است. صدالبته تلافی میکنم. این هزارسال را بخوابم، بعد.
الکس، از دوست دختر قبلیاش فرار کرد. قبل از سفرم میدانستم در حال دور شدن هستند. دخالت نکردم. شاید حق داشت. اجتناب ناپذیر بود. این دخترخانم قبلی این طور بود که اگر به الکس زنگ میزد و به هر دلیل جواب نمی داد، صدبار دیگر هم تماس میگرفت! تحقیقاً صدبار! یا چندبار تلفن مرا میگرفت. اینقدر آزاردهنده. یک Stalker به تمامِ معنا. چیزی که از آن متنفرم. دختر و پسرش تفاوتی ندارد. اینکه پارتنر تو دائم پیام دهنده و تماس گیرنده باشد.
آدمی که میخواهد همهجا با تو باشد، تا نباشی نگران بشود، استرس بگیرد، اسفند روی اتش شود، داخل همه شبکههای اجتماعی تو را Track کند، مدام miss call بیندازد، عکس بفرستد که تعریف بشنود، شعر بفرستد که حتی وقتی حرف ندارد پرتی گفته باشد، و پیوسته و ماشینوار هر روز و هربار بگوید دلم تنگ شده چرا نیستی؟ نهار چه داری؟ سرکار چه میکنی؟ کی آنلاین میشوی؟ کجایی؟ چکار میکنی؟ و خلاصه مثل آدامس به تو بچسبد و فرو برود در هر دقیقه و ساعتِ زندگیات و دایره و حریم شخصیات را به فنا بدهد….. این قابلیت را دارم این دخترخانمها را بکُشم. نه فقط این که طَردشان کنم. دخترخانمهایی که از گشت ثارالله بدتر هستند.
الکس اتفاقا باوجود اینکه بسیار آدمی است که برخلاف من، آمادگی و صبر و استعداد این توجه کردن و جواب دادن و مدام Location دادن به پارتنر عاطفیاش را دارد و رابطهاش را به خاطر آن تمام نمیکند، اما بر سر رابطه قبلیاش خیال میکنم دیگر گلبرگهایش دانهدانه ریخت! از فرطِ زیاده روی آن دخترخانم. خیال میکنم این افراد “وسواس کنترل” دیگران را دارند. حال یا از ترس کنار گذاشته شدن از رابطه، یا از ضعف اعتماد به نفس یا به هر دلیل روانشناسانه دیگر. اینکه میگویند این از دوست داشتن است و نگرانی و اهمیت به رابطه، پرتِ محض است. اینها اختلالهای رفتاری است که یا باید درمان شوند، یا به سبب Traumatic بودنشان سبب میشود شما به زودی نیاز به درمان پیدا کنید. “گیر بودن” در رابطه، هیچ وقت تضمین کننده ماندگاریِ رابطه نیست، این را فقط این Type شخصیتها نمیدانند که بلاهتشان میشود همین که رابطههایشان را به همین سبب از دست میدهند.
در روانشناسی سندرمی هست به اسم Control freak، یا وسواس کنترل اوضاع. افرادی که این سندرم را دارند دو کار مشخص میکنند، اصرار به رفتاری که مطمئن باشند اوضاع در کنترل آن هاست. یعنی مثل برج کنترل فرودگاه، درااااااز میشوند تا همه چیز را ببینند، و دیگری نشان دادن رفتارهایی که مطمئن شوند از هیچ جزئیاتی دور نیستند. حتی اگر شده، با بنزخاور وارد حریم خصوصی انسان بشوند، که میشوند. اصطلاحاً مدیریت میکرو میکنند. میخواهد در ریزترین مسایل مطلع باشند و دخالت کنند و Report بگیرند.
خیلی از ما چنین پدر یا مادرهایی داشته ایم، انواعی از پارتنرهای عاطفی که Control freak دارند را نیز داشتهایم. من یک داشتهام، شما داشتهاید، پسرِ حداد عادل هم که بنده خدا حقوق کافی نمیگیرد و باید برایاش گلریزان کنیم نیز حتما داشته. مشخصا شخص پرزیدنت ترامپ Control freak دارد. دوست دارد در جزئیات امور حتی افرادی که زیردست مدیران زیر نظرش نیز نیستند، یا نوهها و دخترانش دخالت کند و مطمئن باشد که کارشان را درست میکنند. این وسواس در کنترل شرایط در روابط عاطفی با این گیر دادن و دائم چک کردن میتواند خودش را بروز بدهد. با اطمینان اعتقاد دارم کمتر رابطهای است که در آن این وسواس چک کردنها و گیردادنها باشد و آن رابطه به نیکفرجامی برسد.
❞
در طول سفر، فرصت کردم خیلی چیزها را مرور کنم. خاصه وقتی مسیرهایی طولانی را رانندگی، یا که داخل هواپیما، از آن بالا، به مردمی که روی زمین زندگی میکردند فکر میکردم. میدانید، وقتی شما زیاد سفر کنید، و در هر سفر چیزی ورای یک توریستِ لذت برنده از مناظر و طعامها و تاریخ محلی باشید، یعنی کوشش کنید تا درک کننده رفتارِ مردمی باشید که تازه با انها آشنا می شوید، بیشتر از همیشه مفاهیمی چون ملیگرایی، وطنپرستی، نژاد و تعلقخودتان به قومیتی خاص درونتان رنگ میبازد.
آرام آرام، از یک شهروند امریکایی، یا ایرانی، یا امریکایی ایرانیتبار، تبدیل به یک شهروند جهانی میشوید. بلایی که برسرم آمده است. هم خوب است و هم بد. شاید هم این تازه نقطه تعادل فهم افواهی ما از جهان است. این که به یقین برسیم چیزهای بسیاری است که ندیدهایم، نخواندهایم و نمیدانستیم. از همانجا است که در تحلیل و نظر دادن محتاط میشویم و از قطعیت برای همیشه پرهیز میکنیم. در چنین مرحلهای رستگار شدن به سبب شیعه بودن همانقدر مسالهای کماهمیت و خالی از حقیقت است، که باهوشترین بودن به سبب چینی بودن. سینیِ جهان آنقدر پر از تنوع در اقوام و آداب و رسوم و ادیان و باورهای عجیب و غریب است که هر کشوری، به خودی خودش، دانهی برنجی در آن سینی است و باور بزرگی این سینی با این همه برنج شما را در بسیاری از باورهایتان محتاطتر و بیتعصبتر خواهد کرد.
شاید جالب باشد که بدانید من با بعضی مفاهیم مهم زندگی، نه وقتی در سکون، که در زمان حرکت آشنا شدم. حرکت به معنی هنگامهی سفرها. یکی از آنها مفهوم خوشبختی یا اصل خوشبختی بود. آنها که با مردم امریکای جنوبی آشنا هستند به خوبی میدانند اینها از مردمی هستند که خیلی خوب بلدند خود را “شاد”، “راضی از زندگی” و “خوشحال” نگاه دارند. برخلاف ایرانیان که حتی در بحران از موضوع بحران جوک و لطیفه میسازند و این البته لزوما رفتاری اشتباه نیست، اما آنچه ایرانیان اینگونه میکنند در اصل راهی ناآگاهانه برای فرار از تحمل درد و تحقیر است. با این وجود بسیاری از ایرانیان خود را خوشبخت نمیدانند. خانِ خوشبختی را دستنایافتنی میبینند. برای نداشتن احساس خوشبختی، در درون خود همیشه سوگوار و معترضاند. این موضوعی روانشناختی یا جامعهشناختی است که میشود بدان پرداخت و البته در سوادِ اندک افرادی چون من نیست.
مکزیکیها یا آرژانتینیها، حتی کوباییها، هرچند در بحرانها و موقعیتهای سخت از روش ایرانیان استفاده نمیکنند و به عکس، واکنشهای مورد انتظار احساسی مثل غم، خشم و عصبانیت در زندگی (نه فضای مجازی) نشان میدهند اما اگر از آنها بپرسید آیا همچنان احساس خوشبختی میکنید؟ اکثرا به شما خواهند گفت بله. من هنوز خوشبختم! پرسشِ درونیام همیشه این بود که چرا کثیری از مردم امریکای جنوبی، حتی آنها که زیر خط فقر هستند یا در نهمت و دشواری، از زندگی همان رضایت نسبی را دارند که ثروتمندانشان؟ احتمالا آنها تفکری دارند که که با بینش ما ایرانیان به زندگی نمیخواند.
اسپانیشها به نظر عقیده دارند اصلِ خوشبختی یعنی پذیرش هر چیزی که خارج از اراده و تصمیم ما انسانها است و در اصل احساس خوشبختی همان شیوه ما در Acceptance یا پذیرش آن شرایطی است که در آن هستیم و ورای انتخاب ما بوده است. چقدر این ایده برای ما ایرانیان قابل پذیرش است؟ شاید کم. مثلا آنها مرگ عزیز را بسیار زودتر هضم میکنند و حتی برای شادمانی روحاش، میهمانی میگیرند. یا با خوشیهای زودگذر تکرار شونده بیشتر خود را عادت میدهند تا زهرِ مارِ مصائب را در درونشان ضعیف کنند. بسیاری از ما عادت داریم آن شرایط ایده آلی که از آن دور شدهایم و آن را حق خود میپنداریم را بزرگترین خسران زندگی بدانیم. آنها اما این گونه نیستند.
راز زندگی راحتتر، آرامتر و شادمانهترشان، به نظرم در تعریف مفهوم “سازگاری و انعطاف” است. ممکن است بسیاری بگویند اتفاقا ایرانیان نیز در برابر سختیهای زمانه و تحمیلها سازگار و منعطف هستند. گذر زمان دارد این را نشان میدهد. من اما میگویم آنچه در ایرانیان هست بیشتر سازگاری از روی ترس، و انعطاف از روی تنبلی است. این رفتار نهفته در نهاد آگاهانه فکری ایرانیان نیست، اما در اغلب امریکای جنوبیتبارها هست. سازگاری و انعطاف در آنها، کمتر از روی ترس یا تنبلی، که بیشتر از روی ایمان داشتن به کارکردِ آن است. روشِ زندگی آنها است، نه نقطه پناهندگیشان. مطمئنا آنچه میگویم درکاش برای بسیاری غامض است مگر این فرصت را بیابند تا با این مردم زندگی یا از نزدیک آشنا شوند.
در فلسفه زندگی امریکای جنوبیها، ما دو نوع سازگاری با شرایط داریم که به سرعت یا به آرامی می تواند حالشان را از این بدتر نکند. آنها این طور نگاه میکنند. ۹۰% هر بحران یا شرایطی که بر آنها مستولی شده را یا در نهایت “قابل حل” میبینند، یا “قابل تحمل”. در هر دوی این سازگاریها مساله مهم، قدرتِ حل کردن است. در چنین شرایطی آنها نه زیادی سوگوار شرایط سخت می شوند، نه به سادگی اجازه میدهند ترس و فکر کردن و غم آینده آنقدر برآنها ابرِ سیاه افسردگی را مستولی کند که لذت زندگی کردن یا خوشنود بودن از داشتههای شان را از آن ها بدزدد. آنها در هر حالتی، راهی پیدا میکنند تا حتی اگر فقیرند یا طرد شده، بازهم بهانهای برای شاد بودن یا لذتهای مینیاتوری برای رنگ بخشیدن به زندگی استفاده کنند. حتی اگر آن همراهی در خواندن سرودی دسته جمعی باشد، یا دیدن فوتبال یا دوری از مقایسه کردن خود با طبقهای بالاتر. درسی که از این سفر گرفتم.
❞
امروز شنبه، برابر با ۲۲ آگوست ۲۰۲۰ است. دوباره آتشسوزیهایی در برخی جنگلهای لساَنجلس آغاز شده، اما به نظر میآید آتشنشانها توانستهاند آن را کنترل کنند. هوا آنقدر گاهی گرم و رطوبتزده است که دلم میخواهد ماسک را مچاله کنم و دور بیندازم. نشد پدر را بروم و ببینم در سفرشان به نیویورک. من نیز در سفر بودم. برایام چند بسته رنگارنگ فرستاده بودند به آدرس خانهی مادر. بعد از آب پرتقال، من عاشق ویفرهای رنگارنگام.
در خبرها، جو بایدن انتخابات اخیر را نبرد نور و تاریکی عنوان کرد. شکر خورد. به نظرم این نبرد بزرگ میان موذیگری ِمظلومنمایانه Democratها با خودشیفتگیِ از فرط غرور Republicanها است در بستر یکی از بهترین عرصههای تمرین دمکراسی در جهان. زمینِ رقابت، اکنون به بد و بدتر تن داده. البته همین که ایالات متحده، یک پدیدهیِ نسوز مثل محسن رضایی، گزینهیِ نمیرِ انتخاباتِ ریاستجمهوری جهان را هنوز به خود ندیده، خود اسباب خوشنودی است.
روی دیگری از این ماجرا را اما اگر نشان دهم، اوضاع تا این لحظه به شمایلی است که حتی اگر یک قوطی خیارشور مقابل ترامپ گذاشته شود، ممکن است قوطی خیارشور برنده نهایی انتخابات ۲۰۲۰ امریکا باشد. در اصل حتی موضوع تواناییها یا برنامههای خودِ بایدن یا جذاب بودن کمپین انتخاباتی او نیست. موضوع شاید در این انتخابات خاص، تنها “نه گفتن” به آمدن دوباره ترامپ باشد، حال هرکسی که جای او بیاید. هرچند، به نظرم “رایهای خاموش” زیادی وجود دارند که اگرچه میترسند بگویند طرفدار ترامپاند و در فضاهای مجازی یا واقعی نمود پیدا نمی کنند، اما در روز رایگیری ممکن است به نفع ترامپ به صندوقها ریخته میشوند و همه را با نتیجه انتخابات شگفتزده کنند. میلیونها رایدهندهای که معمولا در نطرسنجیها شرکت نمیکنند، یا به دروغ خود را رای دهنده به بایدن معرفی میکنند و کسی از میزان واقعیشان مطلع نیست.
❞
دانشگاه شروع شده، این ترم ۱۶ واحدِ سخت دارم. به اضافه Thesis. آنقدر خواندنیِ نخوانده هست که خدا میداند کی فرصت می کنم نت برداری و چکیده نویسی کنم. تنها ۱۲ کتاب ۲۰۰ صفحهای باید حاشیه نویسی شود. برای این کانال باید وقتی محدودتر بگذارم. در این میان به مناسب روز پزشک در ایران، مادر را به شام دعوت خواهم کرد. یک رستوران کشف کردهام که استیکهایی خوشمزه درست میکند. آبدار، با یک سس ترش دودی و سوخته، و ضخامتی که وقتی چنگال داخلش فرو میرود از داخل سوراخها عصاره گوشت فوران میکند. هرچند روز معمار کسی یک شاخه نبات خشک هم دستام نمی دهد که لاقل داخل چای بگذارم. اما شکایتی نیست. از قدیم و ندیم در خانواده ما پزشکها فرعون بودند و بقیه اسیر. خانوادهی پزشک زده، بد دردی است. (چشمک) و من در چنین خانوادهای دقیقا حکم مهاتما گاندی را دارم که از میان استعمارگرانِ Stethoscope به گردن به خروش می آید. دیگر همین. بهتر است جبران کنم آن هزارسالی را که باید بخوابم. تا بزودی…