داخل زندگی من، یک زمانی تهی شد از امیدهای دور و بزرگ. سیاستِ در جریان سببش شد. ایران که بودم. فکر میکنم دقیقاش از آن جا شروع شد که آقای احمدینژاد برای مرتبهی دوم برسرکار آمد.مردی پرشور، باهوش، خستگیناپذیر و وفادار به یاران و پراراده، اما در مقابل به غایت سطحپایین از لحاظ فرهنگی، غریبه به آداب دیپلماتیک، لجباز، تکرو و نگرانِ زنده نگاهداشتن قدرت محفلاش و منصباش. برای بار اول آمدن احمدی نژاد نتیجهی مستقیم یک شورای بهاصطلاح نگهبانِ معیوب بود که اگر دقیق و تمیز کار میکرد چنین کاندیدایِ سمی را مثل قرص جوشان داخل لیوانِ نظام نمیانداخت، و بار دوم آمدنِ آقای احمدینژاد محصول مستقیمِ ضعفِ تدبیر و گمراه شدن بزرگ آقا در آن مورد خاص و سکوت از روی ترسِ دستگاههای اطلاعاتی بود.
ضربهای که احمدینژاد با به راهانداختن بازیِ پیچیدهی یک “ارادتمندِ خودمختار” و یک “متعهدِ آتشبهاختیارِ شبکار” به راه انداخت و اغلب مریدانِ کپک زدهی بیمغزِ نظام را دچار خطای محاسباتی کرد هنوز که هنوز است جای کبودی و زخماش بر تن نظام باقی است، به سادگی پاک نخواهد شد، و تا ابد به عنوان نمونهای شگفتانگیز از اعتماد داشتن کوتهبینانه و همیشگی نظام به قدرت تشخیصاش در چراغ سبز نشان دادن به آدمهای تازهبهدوران رسیدهیِ خود را موقت به موش مردگی زده باقی خواهد ماند.
داخل زندگی من، همین زمانها تهی شد از امیدهای دور و بزرگ. همه چیز، خواستنیهای کوچک و کوتاهمدت شد. اما از آنجایی که امید در وجودم به سختی جان میدهد و تنها ضعیف و حَبه حَبه میشود، اگر قبلتر امیدهایام قد و اندازهیِ یک کلهقند بود، آنها را شکستم و صدها حبه قند کوچک کردم که شاید به یکی برسم، شاید به یکی دیگر نه.
به خیالام انسان وقتی از ۳۵ سالگی سناش عبور میکند، هرچند دلش میخواهد همچنان جنگجو باقی بماند، اما بجایاش دیگر زور و ضربه اضافه و احساسی نمیزند. حتی اگر شمشیرش کند شود، حتی اگر اسباش را از او بگیرند. آدم که به اواخر دهه سوم زندگیاش نزدیک شد، سعی میکند از حال بیشتر لذت ببرد و بیخود برای آینده، از ابریشمِ مرغوب آرزوبافی نکند. از آنجاست که میگوییم آرزو از نایلون هم که باشد، بازهم Ok است!
یک وقتهایی والدین تو امیدهایات را له میکنند، یک وقتهایی کسی که با او رابطهی عاطفی داری، یک وقت اشتباهی مهلک که خودت میکنی و همه فرصتها را از تو میرباید این کار را میکند، و وقتی هم هست که یک حکومت، رهبرانی که بر سرزمین تو حکمرانی میکنند به جان امیدهایات میافتند و قطعه قطعهاش میکنند. اما میدانید پدیدهی امید اصلا شوخی نیست. یک نرمافزار حیاتی است، اپلیکیشنِ امید اگر از روی بدن انسان Uninstall بشود، یعنی آخرین چیزی باشد که از انسان بگیرند و حذف کنند، آدمی همانجا از درون میمیرد. به ظاهر زنده است، اما مردهی درحرکت است.
حالا، هرچند از ایران دورم و در تجربه مستقیم با اتفاقات داخل سرزمین پدری نیستم اما، دقیقا همان حس سالهای دوباره آمدن احمدینژاد در من زنده شده. و ما، فقط تماشاگریم و کیسه امیدمان، مثل کیسه پرآب ماهی سفره هفتسین سوراخ شده در دست کودکی، که به نگرانی منتظرِ مردن ماهی قرمز داخل آن به تماشا مانده است. میترسم روزی بیاید و فرشتههای سر به زیر هم، الههی انتقام شوند.
❞
امروز یکشنبه ،برابر با ۲۰ ام سپتامبر ۲۰۲۰ است. سرم این روزها خیلی درد میکند. چشمانم هم. گویی دوتا گردو شدهاند و میخواهند قُلپی بیفتند بیرون. ویلای مادر را به خواست اداره آتش نشانی لسانجلس تخلیه کردیم چند روز پیش تا از خطر آلودگی هوای براثر آتش سوزی در امان باشد. مادر آمدند به آپارتمانام. آپارتمان شلوغ و پر از ماکت و وسایل معماریام. و من این روزها، که فراری از همسایه جدید ِ دیوار به دیواری هستم که با نوزادهای دوقلو و صدای جیغشان دیوانهام میکنند، خدا خدا میکنم زودتر برگردیم به خانه مادر. اگر شده با لُنگ خیس و آفتابه بروم به کمک آتشنشان ها تا آتش زودتر خاموش شود.
چوبی بودن خیلی از خانهها درامریکا، و آیزولِیشن بد میان دیوارها باعث میشود از داخل خانهات، حتی صدای تلفن حرف زدن همسایهات را به وضوح بشنوی. و صداهای دیگر. حال آن صداهای دیگر خیلی هم بد نیست و آدم تحمل میکند (چشمک) اما این صدای جیغ نوزاد، که مثل صدای پارس سگ به سرعت باعث سردرد و عصبی شدنام میشود، دیوانهام میکند. تا بیدارم، نوزادها خوابند، تا سرم را روی بالش میگذارم، انگار که یکی زیرشان فندک روشن کند، بلند میشوند و ۴۰ دقیقه ای جیغ میزنند. نه میشود تمرکز کرد و نه خوابید. این شد که از آمازون، یک گوشی صداخفه کنِ مخصوص (Earmuffs) گرفتهام که مخصوص بلاک کردن صدای موتور هواپیما برای راهنمایان باند فرودگاه است (Aircraft Marshalling). با این وجود، باز صدای جیغشان از گوشی رد میشود و میشنوم. نمیدانم چرا صدای اسلحه و تیر و تفنگ اینقدر آزارم نمیدهد که صدای جیغِ بچه و نوزاد.
❞
در میان این وقت کم اوردن وحشتناکی که این روزها دچارش هستم، یک تجربه خیلی عالی چند روز پیش داشتیم. نه من، همه همکلاسیهایم. یکی از اساتید یک Event آنلاین ترتیب داده بود تا برای ۱۵ دقیقه میهمان فرانک گری (Frank Gehry) معمار برجسته امریکایی باشیم. او و دستیارش. قرار بود درباره پروسه طراحی کمی صحبت کند. به ندرت تن به مصاحبه یا چنین برنامههایی میدهد اما به مناسبت سالگرد فارغالتحصیلیاش از دانشگاه ما، این نشست کوتاه را ترتیب داد. معمول این هست افراد مشهور تا سالها ارتباط خود را با دانشگاهی که از آن فارغالتحصیل شدهاند نگاه می دارند. یک رسم نانوشته و بسیار خوب است در امریکا.
فرانک گِری که بیشتر به خاطر علاقهاش به جنبش Deconstructivism در معماری شناخته میشود، به این مشهور است که پروسههای دیزایناش از مراحل نخستین اسکیسها تا به مراحل اجرایی رسیدن (Fabrication) بسیار طولانی و پروسواس است. همینطور او به این مشهور است که اسکیسهای بسیار بد و ابتدایی میکشد و این هنر دستیاران اوست که آن را دقیقتر دوباره رسم کنند و به تیم نرمافزاری بسپارند. اما هرچه هست، او به عنوان یکی از معمارانی شناخته میشود که در Design Process صاحب سبک است.
در طول مدتِ صحبتهایش، که بسیار بسیار لذتبخش بود، سفارش بر یادگرفتن نرمافزار Catia داشت. کاتیا از ابتدا یک نرمافزار معماری نبود، و نخستین نرمافزاری بود که شرکت هواپیمایی بوئینگ از آن برای ساختن هواپیمای ۷۷۷اش استفاده کرد بدون این که هیچ طرحی روی کاغذ کشیده شود. این خود انقلابی در عرصه فرآیند طراحی بود که نقشههای پرینت شده بر روی کاغذ را حذف کرد. میدانیم همانسالها فرانک گری با زیاد کردن فاصله خود از نرمافزار مشهور آن زمان AutoCAD، سعی کرد کارهایاش را با کاتیا انجام دهد و تاجای ممکن به کاغذ کمتر وابسته باشد. هرچند من و چندتن از بچهها از مدتها پیش کار با Catia را شروع کرده بودیم به دلیل سبک دیزاینهایمان، اما این که بعد از این همه سال او همچنان ما را به کار با آن توصیه میکرد جالب بود. گری درباره Process Design توصیههای فراوانی کرد که حتما به عنوان نوشتهای جدا در کانال خواهم گذاشت.
البته این آرشیتکت از معدود معماران امریکایی است که به شدت مورد توجه منتقدان به معماری اش نیز هست. گاهی این انتقادها انقدر بر افکار عمومی تاثیر می گذاشت که با پیدا شدن ایرادی در یکی از کارهایش، بلافاصله از او شکایت و به شدت در رسانهها آن شکایت منعکس میشد. از کوچکترین مثال مثل متریال ساختمان والتدیزنی کنسرت هال (Walt Disney Concert Hall) که به دلیل انعکاس اشعه آفتاب روی ساختمانهای مجاور سبب به شدت گرم شدن اتاقهای خانههای مردم و فروشگاهها در عصر میشد و شکایت بخشی از مردم لسآانجلس را به همراه داشت، تا بزرگترین پرونده شکایت (Sue) از او که مربوط به کتابخانه دانشگاه MIT با Ray and Maria Stata Center است. بلافاصله بعد از افتتاح این کتابخانه، برخی منتقدان معماری در امریکا از آن با عنوان مجموعه آشغالهای مچاله یا ساختمان زلزله زده نام بردند دچار مشکلاتی نیز شد. مثل وجود نشتی آب و درست کار نکردن اسپریهای خاموش کننده اتش در سقف که یک بار کتاب های این کتابخانه را تماما خیس کرد. این پرونده با گرفتن رضایت حل و فصل شد اما سبب گردید از آن پس فرانک گری به منتقدان معمار روی خوش نشان ندهد و دیگر کمتر کسی او را در مصاحبه با مجلهها و شبکهها دید.

تصویری از ساختمان Ray and Maria Stata Center در تملک دانشگاه MIT. در سال ۲۰۰۷ این دانشگاه با سو کردن آرشیتکت این بنا، این طراحی را زیر سئوال برد. ۳ سال بعد، در سال ۲۰۱۰ پرونده به توافق طرفین حل و فصل یافت.
دیروز صبح، آخرهای یک جلسه کوتاه مربوط به محل کارم، به شوخی یا جدی بحث از این شد که مدیرم (که خانم هستند) بیشتر از بقیه کارمندها به من توجه میکند. رد کردم. خواستم شوخیاش را هم نکنند. یکی از همکاران خانم هست هربار این مساله را مطرح میکند. البته مدیرم زیاد به سر میزم میآید یا بارها شده وقتی نبودهام گفتهاند به اتاقم رفته و پشت میزم نشسته کار کرده، یک کاری هم که میکند و دوست ندارم این که وقتی پیشام میآید جای صندلی گوشهی میزم مینشیند و پاهایاش را همسطحام قرار میدهد، به هر روی اما اینها دلیل بر هیچ چیزی نمیشود. اتفاقا من اعتقاد دارم اینجا بیشتر Pussy Power حکمفرماست و بیشتر این مدیران آقا هستند که بیشتر هوای دستیاران و کارمندان خوشگل و جوان خانمشان را دارند. متاسفانه کم نیستند خانمهایی که در همین امریکا از این مساله به سود موقعیت خودشان استفاده میکنند خاصه در محیطهای کاری بیزینسی و هنری و معماری. اصلا بگذارید موضوعی را باز کنم. شاید جالب باشد.
قصه این است که روی دیگر قضیه آزار و اذیت زنان در محیطهای کاری، “زنانگی سمی” هم هست. در پدیده زنانگی سمی، برخی خانمها وقتی در محیطی پررقابت، گاه ناعادلانه یا با حکمرانی مطلق مردانه وارد می شوند سعی می کنند از قابلیتی استفاده کنند که میشود اسمش را قدرتِ سمی گذاشت. این Feminine toxicity یک چیزی است که اگر زنی وجود گسترده آن را در محیطهای کاری انکار کرد حتما یک جای کارش میلنگد. چون حقیقت تلخی است که به شکل گسترده وجود دارد. همانقدر که حقیقت آزارجنسی یا بیحرمتی جنسی از طرف مردان وجود دارد و حقیقی و گسترده است.
به جرات حتی میتوانم ادعا کنم گاهی در نرمهای کاری وقتی پای رقابت و ارتقا و … به میان می آید زنان دستکم در امریکا به مراتب بیشتر حیلهگر (Manipulative) هستند برای اغوای مدیران به گرفتن ارتقا نسبت به کارمندان مرد. البته همه اینها را میشود آسیبشناسی (Pathologize) کرد و حتما علل و سببی دارند و قصد قضاوت نیست و جامعهشناسان و روانکاوان باید موشکافی کنند.
اما ورای این اغوا گری، ما با پدیده Pussy Power هم روبرو هستیم. به خصوص این مساله در کمپینهای سیاسی یا در میان دستیاران و کارمندان و سیاستمداران یا بیزینسهای مشهور به بیزینسهای نیویورکی در امریکا بسیار شایع است. اتفاقا در ایران در شرکتهای خصوصی بزرگ، و در دانشگاه میان برخی دانشجویان و اساتید خاصه در رشتههای هنری هم میدانم شایع است. در صنعت سینمای ایران که میان بازیگران و دستیاران کارگردانها و مدیران فیلمبرداری و تهیهکنندگان و …. بیاندازه شایع است. Pussy Power یعنی یک خانم با نمایشگری انداماش، نوع خاص لباسپوشیدناش برای بدننمایی یا حتی قبول رابطههای جسمی با همکار پرنفوذ، مدیر، استاد یا یک شخصیت مهم بتواند جایگاه خود را بیشتر تضمینکند یا زودتر مدارج ارتقا را طی کند. اصلا یک شوخی مشهور به اسم Fox blondes ها هست و اشاره به این دارد که دخترهای بِلاند (موطلایی) و خوشتیپ همیشه زودتر از بقیه درامریکا ارتقا میگیرند! روباههای موطلایی.
و اما، اما پدیده دیگر این هست که چرا اصولا بخش زیادی از خانمها، به خصوص خانمهای به ظاهر آرام و محتاط یا کمشیطنت مثل آهنربا جذب مردهای شیطون و حشرناک، مردهای قدرتمند یا حتی مردهای عوضی (Dark Triad) می شوند؟ خاصه در این مورد آخر، چرا دقیقا قدم در راه دوستی با افرادی میگذارند که از همان ابتدا احتمال میدهند ممکن است قربانی شوند اما وسوسه جلورفتن در رابطه را همچنان دارند؟ اجازه بدهید اینجا یک طبقهبندی پرنسجانی سه گونه مهم مردان داشته باشم و تاکید کنم این طبقه بندی تنها برای ساده بیان کردن است و لزوما جایگاهی علمی ندارد.
نخست مردان قدرتمند و High Profile، که به آن دسته از مردهایی گفته میشود که هوشاجتماعی و IQ بالایی دارند، مغرورند (نه متکبر)، خلاقاند، دور از دسترساند، حاضرجواباند، صاحب استعدادهای متعددند، در زندگی اجتماعیشان صاحب دستآورد هستند، و در شخصیت آنها کاریزماتیک بودن موج میزند. این مردان خود از دو ژنوم میآیند. یک ژنوم آنها اصولا به شخصیت زن، به چشم کلاسیک آن نگاه میکنند و در نهایت مثل دیگر انتخابهایشان به دنبال یافتن یک جفت شایسته برای ماندن با او (ازدواج) هستند تا به دست آوردهای دیگر زندگیشان اضافه کنند. ژنوم دوم آنها اما لزوما دنبال جفت شایستهی همیشگی نیستند، و به شخصیت زن به چشم یکی از ارکان هیجانانگیز، مهم و بایسته که کنار او بودن میتواند آنها را مردی قویتر کند نگاه میکنند. هر دو ژنوم این مردان، اصولا احتیاجی به مخ زدن ندارند چون این اکثریت زنها هستند که خود به خود جذب این افراد میشوند یا قفل دربهایشان را برای چنین مردانی خود خواسته باز میکنند. من به اینها اینجا میگویم مردان ۱۰ از ۱۰. یعنی تقریبا در داشتن اکثر اِلمانهای جذابیت، نزدیک به عالی هستند.
از آن سو، با مردانی روبرو هستیم لزوما افرادی قدرتمند نیستند از لحاظ اجتماعی، ممکن است هوشاجتماعی بالا داشته باشند یا نداشته باشند، ممکن است در زندگیشان صاحب دستآوردهایی باشند یا نباشند، ممکن است صاحب استعداد خاصی باشند یا نباشند، اما مطمئنا کاریزماتیک نیستند! این نکته مهمی است. و چون به شکل اتوماتیک کاریزما را ندارند، مجبورند به شکل دستی و با گاز و ترمز فراوان مرحله به مرحله زنان را جذب خودشان بکنند. چیزی که به آن میگوییم مخ زدن. حالا اینها روشهای شان بسته به تجربهشان متفاوت است. یکی با آویزان شدن مثل لوسر، یکی با ادای دوست حمایتگر را درآوردن، یکی با سو استفاده از جایگاه استادی_شاگردی و … تقریبا خانمهای حواسجمع و آمده از خانوادههای باثبات یا با محیط امن و بدون Backgroundهای معیوب به سختی جذب انواعی از بیتجربههایِ این افراد میشوند. اما این پسرهای شیطون را اگر بخواهم خلاصه کنم این هستند که یا در حال مخ زدناند، یا در حال آویزان شدن و مثل آدامس چسبیدن تا رسیدن به طعمه. این مردها ممکن است لزوما اختلالات روانی نداشته باشند اما حتما عقدههایی دارند.
اما ما گروه سومی داریم که خطرناکترین حالت برای رابطه است. مردان خاکستری. اینها بدون ردخور ، دستکم سه اختلال روانی یا اجتماعی را دارند. اولیاش خودشیفته بودن (Narcissism). برای فهم خودشیفتگی شخصیتِ پرزیدنت ترامپ را تصور کنید. دومیاش، سیاس بودن که در منابع غربی روانشناسی از آن با Machiavellianism یاد میکنند. ماکیاولیزم که اشاره به سیاستمداری دارد که برای رسیدن به هدفاش از حیلهگری، دروغگویی و زور همزمان استفاده میکرد. برای درک این شخصیت، شخصیت ولادمیر پوتین را تصور کنید. و سومین خصوصیتی که این مردان خاکستری دارند Psychopathy است. یعنی روان آزاری. به عنوان نمونه شخصیت خفاش شب که یک قاتل زنجیرهای بود دقیقا یک شخصیت با Psychopathy بالا بود. البته میخواهم خصوصیتی هم من به آن اضافه کنم و آن نمایشگری مفرط است. (بخوانید)
این مساله روانآزاری داشتن در اینها،گاهی علتاش کمتر بودن سایز آمیگدال داخل جمجمهشان است. در نتیجه این شخصیتهای خاکستری، در بزنگاههای روابط عاطفی، کمتر احساسی و دارای حس عذابوجدان هستند. احساس همدلی ندارند یا اگر دارند موقتی است. اعتماد به نفس خودشان را بیشتر از آنچه هست نشان میدهند و کارهای محیرالعقولی میکنند که آن اعتماد به نفس را نشان بدهد. اما در خلوت خود کاملا بیاعتماد به نفساند و میدانیم از قضاوت مردم به شدت هراس دارند.
پشت صحنه را که بیشتر نشان بدهم، این افراد برای اصول اخلاقی تَره هم خرد نمیکنند چون بافتی از مغزشان واقعا ممکن است معیوب باشد. این مردهای خاکستری ممکن است بسیار باهوش باشند یا نباشند. ممکن است یک سلبریتی یا کارگر معدن باشند. ممکن است یک فرد بسیار تحصیلکرده یا هنرمند باشند یا نباشند، اما اغلبشان کاریزما دارند و به سبب همین کاریزما داشتن شخصیت آنها دارای قدرتی است که زنان را جذب میکند. برای درک یک شخصیت خاکستری میتوانم دقیقا و دوباره خود پرزیدنت ترامپ را نام ببرم. چون او هر سه خصوصیت ماکیاول بودن، خودشیفته بودن و روانآزار بودن را دارد. با این حال میدانیم خود آقای ترامپ در میان زنان طرفداران زیادی دارد و این سئوال است که چرا؟ چرا همچنان زنان علاقه دارند به او نزدیک شوند؟
خوب، اگر داخل لیوان بحثمان را با شربت علم پرکنیم به مردان خاکستری در روانشناسی Dark Triadها هم میگویند. آنهایی که این سهگانه را حداقل دارند. افرادی که خیلی روحیه رئیس مآبانه دارند (Bossy)، متکبرند (نه مغرور)، در نگاه اول زنها از احساس بودن با آنها احساس قدرت میکنند، همیشه در حال بیان خاطراتی برای تحسین کردن خودشان پیش شما هستند، سعی میکنند در هیچ رقابتی نبازند و اگر ببازند میز بازی را بهم میزنند، دوست دارند همیشه در مرکز توجه باشند، دوست دارند شیک بپوشند و پوشیدنیهایشان جلب توجه کند (Self-adornment) و یک زبان بدن غالب و تهاجمی دارند. مثل زیاد دست گذاشتن روی شانه یا پای خانمها، علاقه به پوزیشنهایی خاص در سکس یا گرفتن دست آنها از بیرون (پشت دست). اغلب مردان خاکستری و مردان شیطونِ آویزان یک خصلت مشترک هم دارند و آن هیز بودن است. اما چرا حتی زنانی که در نگاه اول بسیار عاقل، سختگیر یا مبادی آداب هستند هم با این مردان خاکستری دیدهشدهاند؟
مهمترین علتاش به نظرم پیشینهی مستعد و عدم دسترسی به مردان High Profile است. از دومی که شروع کنم، به تجربهام زنانی که از مرد قدرتمند و غالب (Dominant) یا اصطلاحا مردی که از او حساب ببرند لذت میبرند، وقتی وارد جامعه مردانی میشوند که ممکن است ۵% مرد High-profile باشد، خیلی اوقات یا تنها میمانند، یا چون وقتی نمیخواهند وارد جامعه مردان شیطون (۳۵%ها) و جامعه مردانِ ماست و معمولی شوند (۵۰% ایها)، ممکن است به سمت جامعه مردان خاکستری (۱۰%ها) کشیده شوند. حالا برای درک بهتر مردِ ماست از مرد خاکستری در یک مثال وطنی میتوانید به شخصیت حامدِ آش و شکلاتی و شخصیت نیما در سریال آقازاده توجه کنید. این درصدها البته برای درک بهتر موضوع است و مبنای علمی ندارد اما هدف این بود که تاکید کنم ۴۵% جامعه مردان ما را به سادگی میتوانند مردانی تشکیل بدهند که یا خطرناک هستند، یا قصدشان شیطنت و عقدهگشایی است و رابطهی امن و لذتبخش بلندمدتی از بودن کنار آنها هرگز در نمیآید.
دلیل دیگری که خانمهای حتی متشخص ممکن است جذب مردان خاکستری بشوند پیشینه مستعد آنهاست. Background شان. خانمی ممکن است یک وکیل برجسته باشد، موفق باشد، محبوب باشد، اما به دلیل این که والدین و به خصوص پدر بامحبت و حامی نداشته در بزرگسالی جذب مرد خاکستری شود. خانمی ممکن است یک دوست پسر ماست یا شل و وارفته داشته، از او بریده، و به خاطر عطش یک رابطهی هیجانی یا کنار مردی غالب بودن به سرعت جذب یک مرد شیطون یا مرد خاکستری شود. خیلی دیدهام دخترانی آمده از خانوادههای ثروتمند و لوس بارآمده اتفاقا جذب این افراد شدهاند. آنها اما در اصل جذب این احساس قدرت و بیشتر دیدهشدن از طریق کنار چنین مردخاکستری بودن شدهاند. پس دلایل جذب مورد به مورد متفاوت است. این همانجایی است که تاریخچه زندگی افراد و بلاهایی که بر سر آنها آمده، بر انتخابهای عاطفی یا رابطهایشان به شدت تاثیرگذار است.
خوب یک سئوالی که اینجا مطرح میشود این که اگر خانومی جذب مردی شد که شیطون (به معنی هرزه) است یا جذب مردی خاکستری شد اما بعد از مدتی کنار گذاشته شد و مورد بیمهری و بایکوت قرار گرفت میتواند همه مسئولیت این قضیه را به گردن آن مرد هل بدهد و نقش یک کبوتر از همه جا بیخبر را بازی کند؟ پاسخ با سلام و صلوات، خیر است. من اعتقاد ندارم آن خانم مقصر است اما به احتمال بسیار زیاد محتویات جعبهی تاریخچهی عاطفی زندگی او و وسوسهی او برای ورود به یک رابطهی هیجانی در این مساله نقش بازی کرده است. او شاید تشنه توجه بوده، شاید تشنه بیشتر دیده شدن بوده، شاید تشنه تحسین شدن بوده، تشنه ورود به یک رابطهی باحال بوده که در چنین مسیری قرار گرفته است. این “تشنگی” را هر ابلهی پنهان کند، با جای دیگرش به قاضی رفته است. ما نباید این “تشنگی” را که در خیلی از این کیسها نقش بازی میکند نادیده بگیریم چون بخشی از آسیبشناسی این ماجراهاست برای آگاهی دادن به آیندگان.
من به جد معتقدم اکثریت، نمیگویم همگی و Generalize نمیکنم، اما اکثریت خانمهایی که از رابطه با مردان شیطون یا خاکستری بعدها بیرون انداخته میشوند و بعد شاکی میشوند تقریبا امکان نداشته که از ابتدا احساس خطر نکرده باشند. تقریبا امکان نداشته از ابتدا با رضایت خود قدم اول را برنداشته باشند هرچند ابهام و مه و دود دیدهاند. و تقریبا امکان نداشته وسوسهی یک تجربه هیجانانگیز را بر منطقِ تحلیلگر خودشان ترجیح ندادهاند و نگفتهباشند حالا بگذار امتحان کنم هرچهباداباد. آنها این خطاها را یکی پشت دیگری مرتکب شدهاند، مقصر نیستند اما مهم است که بپذیرند مساله Background شان یا این چشمپوشیها یا تشنگیها حتما در مسیر تصمیمگیریشان نقش داشته است. صدالبته واضح است صحبت من افرادی نیست که مورد تجاوز قرار میگیرند یا به زور به آنها تعرض میشود. صحبت از آنهایی است که خود را قربانی رابطههای میبینند که خودشان به داخلاش قدم گذاشتهاند.
بله اصولا مردان علاقهای ندارند جنبش #Pusy_power راه بیندازند و ادعا کنند که زنان زیادی هستند که از زنانگی سمی خودشان برای تغییر دادن شرایط و رکب زدن به مردان استفاده میکنند چون باز از نگاه خودشان منتفع این قضیه هستند، مردان زیادی نیستند که حاضر باشند جنبش #me-tooمردانه راه بیندازند و از فشارها یا شرایط سختی که زنان به آنها وارد کردهاند صحبت کنند چون شک ندارند توسط جامعه به بیعرضگی و دوری از مردانگی متهم میشوند. اما این دلیل نمیشود که به خاطر ظلم و ناعدالتی که در حق بدن و روان زنان دنیا میشود و باید آن را از جامعه ناسالم زدود، فراموش کنیم که آن سو هم کم نیستند زنانی که به عمد از همین زنانگی سمی خود برای امتیاز گرفتن، برتری یافتن و به هدف رسیدن استفاده کردهاند و بسیار هم از نتیجهاش راضی بودهاند!
میماند نکته آخر و تشخیص بالانسها. یکی از رازهای مهم در دنیای رابطه با مردان واقعبینی است. واقعبینی یک خانم. سناریو تلخ است و اما حقیقت دارد. شما اگر میخواهید مطمئن باشید در زندگی دائمی مردی که High-profile است ماندنی هستید باید مطمئن باشید اگر او ۱۰ از ۱۰ است، و شما یک زن ۴ از ۱۰، این یک انتظار بیخود است. خیلی به ندرت یک مرد High-profile برای همیشه با زنی که در استعداد و هوش و جایگاهِ اجتماعی و دست آوردهای اجتماعیاش از او به مراتب پایینتر است میماند مگر عاشق یا شیفته باشد. همانطور که اگر شما یک خانومی High-profile باشید قطعا اولین اولویتتان برای زندگی دائمی کنار یک مرد، مردی است که اگر دقیقا مختصاتاش مثل خودتان نیست، نزدیک به آن باشد.
این Balance، یک چیز طبیعی است. این را از روی تجربه میگویم که کم ندیدم خانمهایی را، یا آقایانی را که وقتی در نهایت نتوانستهاند یک رابطهی عاطفی را با چنین مردان و زنانی برای خود ابدی کند، از طرفِ مقابل خشمگین شدهاند. یا از خودشان مایوس شدهاند. این خشمگینی، این یأس اما، پرت و پلا است. باید واقعبین بود. یا خودمان تبدیل به شخصیتی High-profile بشویم که به مرور شدنی است و هیجانانگیز، یا اگر نمیتوانیم درک کنیم این یک رابطهای است که تنها در شرایط استثنا ممکن است ابدی بماند.
واقعیت بینیِ مهم دیگر، توجه به نشانه هاست. نزدیک شدن به مردانی است که به وضوح میبینید “خودمحور”، “قدرتطلب” و “خودشیفته” هستند. باید در ورود به رابطه با این مردان واقعبین بود چون به سادگی قابل شناساییاند. به احتمال زیاد، باید مانند ملانیا ترامپ (همسر پرزیدنت ترامپ) یک خانم خوشخیال و Loser باشید که فکر کنید میتوانید با چنین مردی وارد رابطه شوید و از رابطهتان همیشه راضی بمانید. یک گوسفند هرگز کنار یک گرگ رابطهای امن و همیشگی ندارد مگر در دو صورت. خود آرام آرام تبدیل به ببر شود، یا برای همیشه یک گوسفند افسرده و ناامید و تنها بهرهجو از امکانات آقا گرگه بماند. در اغلب موارد در رابطه با مردان خاکستری حتی کار به این مرحله هم نمیرسد و یک خانم دیرو یا زود به شکل تحقیر آمیزی طرد میشود.
و نکته آخر، این که به حسهای اولیه خودتان اعتماد و برای هر نزدیک شدنی به آنها دقت کنید. اجازه ندهید خوشبیان بودن کسی، الگو بودن کسی در اجتماع، یا شهرتش سبب شود حسهای مبهمتان را به او نادیده بگیرید. هرگرگی میتواند در ظاهر یک هنرمند قابل احترام باشد، و هر روباهی میتواند در ویترین اجتماعیاش خود را یک مدافعِ دوآتشهیِ جنبش بوبی زنان نشان دهد! نمی شود برای شروع یک رابطه عاطفی کسی را مجبور به دادن تستی مثل NEO PI-R کرد. اما میشود با مطالعه کافی درباره باگ های شخصیتی انسانها به مرور از طریق کتب روانشناسی غیربازاری، نشانههای شاخص را در افراد برای تصمیمگیری درباره دوست شدن یا نشدن با آنها را شناخت و بررسی کرد. رابطه عاطفی گرفتن، مثل فرآیند طراحی، یک فرآیند فکر شده هم باید باشد. همه چیز سلیقه و احساس نیست. در این صورت تشخیص انسان خودشیفته، انسان بدبین، انسان فاقد همدلی عاطفی و … این Red Flag ها یا پرچمهای خطر قرمز در ذهنتان برافراشته شود و کیس خطرناک را از کیس امن سادهتر تشخیص بدهید و بعد مثل بعضی ها تبدیل نشوید به زنان و مردانِ رورمزه نویس و قربانی توئیتر فارسی که هم از تجربههای بدتان جلوی ملت تند تند بنویسید تا واقعه تلخی را فاش کنید، هم فیواستار بشوید و یک جور دیگر کسب توجه کنید و دوباره قربانی یک تشنگی دیگر شوید.
❞
اوضاع سیاسی میان ایران و امریکا به نقطه حساسی رسیده است. دقیقا برایام تصور میز حکمی است که هردو سوی ماجرا همانقدر که در دستشان ورق مهمی ندارند، در حال بلوف زدن و پیروز نشان دادن خود هستند. شرایط ایران، شرایط به شدت نابسامانی است. اقتصاد از هم پاشیده، نارضایتی شدید سیاسی اغلب مردم از تصمیمات سیاسی، و از بین رفتن تقریبی امید به بهبود شرایط در جامعه از هر قشری. شاید اگر من جای رهبر بودم، این بهترین زمان برای رفتن به سمت نظام پارلمانی و حذف مقام ریاستجمهوری بود. انتخابات ریاستجمهوری آینده ایران، میتواند کاملا تبدیل به یک رفراندم فاجعهبار برای جمهوریت نظام باشد چون مطمئنا بسیاری رای نخواهند داد و تقریبا هیچ شخصیت مهمِ در فریز ماندهای نظام ندارد که برگ برندهاش در انتخابات باشد. پس انتخابات آینده، میتواند یک بازی رقابت میان کاندیداهای تفاله همیشگی، و یکی دو کاندیدای جدید جوانپسند باشد که آن هم به سادگی جواب نخواهد داد مگر احساسات جوانهای دههی ۷۰ای را بشوراند که تکلیف دهه ۶۰ و ۸۰ با خودشان در انتخابات آتی مشخص است.
بازگشتن شرایط اقتصادی ایران حتی به سطح ۳ سال قبل، احتمالا خودش نیاز به ۷ سال زمان دارد! این معنیاش این است که به تحلیل من، حتی آمدن احتمالی جو بایدن به عنوان رئیسجمهور جدید امریکا قرار نیست شرایط اقتصادی و رفاه را در ایران ناگهان به مراتب بهتر کند، اما بدون شک کمک میکند که سناریویی از این بدتر رخ ندهد، کشور دچار شورش و اعتراض نگردد، و گرانی بماند اما رکود نباشد. شاید جزو معدود مواردی باشد که میتوانم بگویم اکنون مهاجرت کردن از ایران، درستترین کار در ۹۰ دقیقه آخر است اگر جزو طبقه متوسط و متوسط به بالا هستید. اما به شرطی که مهاجرتی کور نباشد و بدانید دقیقا میخواهید چه کنید.
و میتوانم پیش بینی کنم ایران دو سال بعد، یک ایران تقریبا خالی از خیلی از نیروهای با استعداد و متخصص و باهوش خواهد بود مگر مهاجرت برایشان ناممکن باشد. ما دچار یک جامعهای میشویم که بیکفایتها و کمکفایتها بیشتر از پیش روی کار می آیند. در ادارات، دانشگاهها، وزارتخانهها و بیمارستانها. چالشی که نمیدانم نظام چگونه میخواهد با تبعات ویرانکننده آن سر کند وقتی قرار است انسانهای سهمیهای، اتوبوسی، بیسواد، و کمانگیزه جای متخصصهای کارکشته را در سطوح مختلف بگیرند. جامعه ما در بخش تخصصی، از پزشکی گرفته تا صنعت، ممکن است به زودی به یک جامعه فرومایهیِ بیکیفیت تبدیل شود و مشخص نیست زمام امور مردم قرار است به دست افراد فیک و با آسانسور بالا آمدهای بیفتد.
در مقابل شرایط اقتصادی و سیاسی امریکا نیز در یکی از بدترین زمانهای خود است. مردم هرچند احساس تعلقشان را به حزبهای سیاسی مهم امریکا همچنان حفظ کردهاند اما به وضوح مشخص است دعواهای زرد میان دو حزب آنقدر برای مردم خسته کننده و تهوع آور شده، که فقط امیدوارند یکی اوضاع را بهتر کند و تنها چیزی است که بدان میاندیشند. امریکا نیز برای تبدیل شدن به امریکای یک سال پیش، حداقل به سه سال زمان نیاز دارد و از این رو به نظرم امریکا نیز دیگر بهترین گزینه برای مهاجرت نیست. در جامعهای با ۴۰ میلیون بیکار جدید، طبق آنچه سناتورها مدام در سخنرانیهایشان میگویند، مطمئنا ظرفیتهای کاری به روی تازه مهاجران به این سادگی گشوده نخواهد شد و بیشتر مهاجرانی Welcome خواهند بود که دارای تخصصی خاص یا پول باشند. افرادی که با آمدنشان چیزی به امریکا اضافه کنند.
ما در آغاز یک سالی قرار داریم که اسماش را میگذارم سالِ صفر. سالی که هم در امریکا، و هم در ایران رئیس جمهور عوض می شود. تا تابستان ۱۴۰۰، حتی اگر جوبایدن رئیس جمهور شود نه تغییر مهمی در سیاست داخلی ایران و نه اقتصادش رخ خواهد داد و نه ماههای آخر ریاست جمهوری دولت روحانی دیگر خاکستر شده تا تابستان دیگر اجازه میدهد یک دگردیسی مهمی اتفاق بیفتد. نظام طبق رسم همیشگیاش مطمئنا به دنبال فراهم کردن شرایطی است که بتواند مانع از رشد پرزیدنت روحانی پس از دوران ریاستجمهوریاش گردد و از این رو قابل پیش بینی است او در ماههای آینده دچار مسایل حاشیهای متعددی شود تا به عنوان یک رئیسجمهور Loser صحنه را ترک کرده، و به دلیل نداشتن طرفداران زیادی در میان مردم، در جایگاهی حتی به مراتب پایینتر از احمدینژاد قرار گیرد.
❞
امروز داشتم به این فکر میکردم چه چیزی سبب میشود که برای من هنوز یک دختر ایرانی، جذابتر از یک دختر امریکایی باشد. مرادم، گیرایی رفتار و حرف زدن اوست. اوایل فکر میکردم بزرگ شدن از کودکی در فضای امریکا باعث شده در مدت زندگیام در ایران دختر ایرانی یک پدیدهی تازه کشف شده برایام باشد، اما امروز متوجه شدم در رفتارها یا پوشش دخترخانمهای ایرانی چیزهایی ریز و کوچکی شایع هست درست مانند جزئیات نقاشیهای مینیاتور.
مثل تکان دادن دستهایشان موقع صحبت کردن، مثل دقت بیشترشان به محیط اطراف به خاطر سپردن خیلی چیزها، مثل کلمههای عاطفی بیشتری که بکار میبرند، مثل خوشبو بودن تنشان و بوهای خوش متعددی میدهند و این را کمتر در دختران دیگر ملتها به تجربه حس کردم. حتی یکی از جذابترین صحنهها برایام، تماشای لحظهای بوده که دخترخانمی دستهایش را میبرد زیر شالاش تا موهایاش را مرتب کند. تماشای ظرافت انگشتها که وارد خوشه چین موها میشود، شالی که کمی به عقب و کنار میرود و میتوانی ناگهان صورتش را بهتر ببینی، خاصه وقتی مقابل کسی باشم که دوستش دارم میتواند کاری کند که هزار بار برای آن لحظهیِ زیبا بمیرم. شاید بسیاری درک نکنند، اما این شال، این شال لعنتی، میتواند یک زن را بسیار زیباتر کند. اینها چیزهایی است که عمیقا در خاطر من میماند.
بعد از چندین هفته، بعد از مدتها، دوباره به تمرین پرواز میروم. مساله تنها کرونا نبود، فاصله ام از فرودگاه لانگبیچ که یک ساعت با آن فاصله دارم خودش علتی مضاعف بود که حوصلهی پیمودن این همه راه را نداشته باشم. امشب شام پنیر و هندوانه و نعناع دارم. برای هشتمین شب. جدیدا پیدا کردن هندوانهای که صدای طبل بدهد و قرمز باشد را خوب یاد گرفته ام. گاهی مردم با تعجب نگاه میکنند. دهتایی بر می دارم و رویشان ضرب می گیرم تا انتخاب کنم.
اخیرا داخل یک فروشگاه نمیدانم چطور زدم روی هندوانه که از وسط پاشید! کف فروشگاه قرمز شد! یک دخترخانمی هم که کفشهای کتانی سفید نو داشت، کفشهایش رنگی شد. مهربان بود خیلی. چیزی نگفت. وسط خجالتی که میکشیدم یک پسر بلاند خودشیرین هم رد شد، مثل پنکه زمینی سر تکان داد و گفت it’s not a good way!.به فارسی گفتم: چخه بابا ،چخه! مردم خندیدند. سریع یک کارت هدیهی خرید ۵۰دلاری از همانجا گرفتم و به زور به آن دخترخانم دادم تا جبران خشکشویی کفشاش بشود که دوباره آن پسره از آن طرف بخش پرتقال و لیموترشها بلند گفت it’s not a good way!. ای لعنت بر خرمگس معرکه.
و نمیدانم چرا هرچه شامم نانپنیریتر میشود به وزنام ۱۰۰ گرم، ۱۰۰ گرم اضافه میشود. کاش یک همپا داشتم می آمد به دنبالم و مرا هر روز وادار به ورزش میکرد. یک الکس هست که ورزش نمیکند، این بشر هفت دست کلهپاچه هم در یک روز بخورد، تازه ۳۰۰گرم کاهش وزن دارد. حالا پیام ندهید پس تو چاقی! چاق نیستم. در لحظه، اگر با اتومبیلی با سرعت ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت از کنارم رد شوید و نگاهم کنید، مناسبِ ام. تا بزودی…