امروز شنبه ، ۱۰ اکتبر سال ۲۰۲۰، است. در حالیکه دوستان زیادی از ایران و خاصه تهران پیام میفرستند و از هوای شاعرانه، زیبا و البته غمانگیز این روزها مینویسند، روزی روزگاریِ امریکا، بیامان و بیخواب، فضای بحث و جدل انتخاباتی است. یک فضای پر زَد و خورد و خشن چون فوتبال امریکایی (Gridiron football)، گاهی تاریک، گاهی عبرتآموز با میلیونها تماشاگر که مرا یاد جنگ تن به تن گلادیاتورها در میدانهای نبرد (Arena) رم میاندازد. در مردم شوری است که دستکم از زمانی که به دنیا آمدهام تا امروز آن را اینجا تجربه نکرده بودم. هرچند پدر میگفت در زمان تولدت، همزمان با انقلاب در ایران، برای انتخاب رونالد ریگانِ پس از جیمی کارتر نیز اتمسفری مشابه بود، اما آن زمان من تنها یک پرنسجان نوزاد بودم و دغدغهای جز جور بودن قوطیِ سِرلاکام نداشتم.
اینتنها محدود به مردم نیست. حتی بسیاری از وبسایتها وقتی می خواهید از یک ID، لااقل در کالیفرنیا Log in شوید، شما را به رای دادن تشویق میکنند. از اینستاگرام و فیسبوک گرفته تا اسپاتیفای. متعجب میشوم. فضایِ زندگی در اینجا تا این حد سیاست زده نبوده. و آشکار نیست اینها لزوما طرفدار کدام حزب هستند، میشود اما حدس زد که قرار است افرادی را که تا به حال لزومی به رای دادن نمیدیدهاند تشویق به این کار کنند، خصوصا جوانترها.
امسال برای همکاری با کمپین جمهوریخواهان برنامهریزی نکردم. تکست میدادند و میگفتند حتی از اکتبر ساعتی تا ۳۰ دلار نیز پرداخت میکنند. چند شرکت اسلحه و شراب سازی اخیرا به کمپین جمهوریخواهان کمکهای خوبی کردهاند و این در پرداختهای خوب موثر بوده. من عاشق کار در کمپینهای انتخاباتی هستم. اما نه وقتاش را داشتم و نه دلیلاش را.
به عنوان یک شهروند امریکایی با دغدغههای سیاسی خودم، به هدفی ۴ سال پیش به پرزیدنت ترامپ رای دادم، برای کمپیناش کار کردم و مطمئن بودم که پیروز میشود. اما آن شخم زدن و واکسیناسیونی که با آمدن ترامپ منتظر بودم رخ دهد (و دربارهاش سه سال پیش نوشته بودم) تا جامعه و خصوصا پیکرهی سیاسیِ مغرور و متوهم و خوابآلوده امریکا را نسبت به دمکراسی و نقاط ضعف دستگاههای نظارتیاش مجبور به ارزیابی دوباره کند از نظر من به غایت رخ داد. و خلاص! متاسفانه امریکاییها به سبب تکبر سیاسیشان و اطمینان به زیادی دوراندیش بودن نهادهای قضاییشان به سادگی رودست خوردند تا همان احساس سرخوردگی که آقای احمدینژاد به بیش از نیمی از جامعه داد را این بار یک آقای ترامپ به مردماش بدهد. هرچند میدانیم نهادهای خرفت و تنبل سیاسی در ایران این مواقع ترمیم پذیر نیستند و اصولا به آزمون و خطا به جای مدیریت علمی بیشتر اعتقاد دارند، اما قصه اکوسیستم سیاسیِ امریکا از بن متفاوت است. اینجا کشوری است که به عدم تکرار اشتباههایاش همیشه با وسواس اهمیت داده ، در این زمینه همیشه پس از هر بحران، کل سرزمین برای قویتر شدن میهن _ سرزمین تلاش خود را میکنند.
وجود پرزیدنت ترامپ و بیش از این ماندناش دیگر کمکی به ترمیم و تکمیل یک جامعه و بدنه که نمیکند هیچ، میتواند به معنای واقعی سمی باشد. احتمال دوباره رئیس جمهور شدن ایشان اصلا دور از انتظار نیست به باورم اما، اگر او دوباره برگزیده شود نه برای حکومت ایران، که برای مردم ایران روزهای بسیار سختی پیش رو خواهد بود. این ۴ سال بهتر است به هیچ قیمتی ۸ سال نشود. یکی از اهداف خطرناک بعدی پرزیدنت ترامپ، که آشکارا در دشمنی با ایرانیان است (نه آنچه ادعا میکند خودِ حکومت)، به شدت پایین آوردن میزان متوسط مصرف کالری غذایی ایرانیها با دور کردن آنها از مصرف گوشت و پروتئین است در دو سال آینده.

استیفن میلر Stephen Miller، سی و پنج ساله، مشاور ارشد پرزیدنت ترامپ و یکی از مهمترین افراد حلقه اصولگرایان (Conservatism) تندرو در کاخ سفید در دشمنی با ایرانیان. در رسانههای ایران از او به ندرت نام برده شده است. گفته میشود او طرحی برای ایجاد تنگناهای تغذیهای برای ایرانیان و همچنین دشوار کردن تحصیل ایرانیتبارها در دانشگاههای برجسته امریکا دارد. (Alex Wong/Getty Images)
ما میدانیم او همچنین به اصرار مشاور ارشدش برنامه دارد برای کشاندن ایران به پای میز مذاکره، لااقل تاجای ممکن برای ادامه تحصیل ایرانیان در امریکا و همین طور ورود به بازار کار این کشور دردسر ایجاد کند. در اصل آنها از جنگ اقتصادی و بی ارزش کردن پول ایران، عقیم کردن ایران در فروش کافی نفت و کاهش شدید کمکهای ایران به گروههای نیابتی خاصه در لبنان در دو سال گذشته که بسیار موفق هم بود، به سمت جنگ تغذیه و سلامت و آموزش علیه ایرانیان دارند پیش میروند تا سبب نارضایتی گسترده شوند.
پلتفرمی که علیه کوبا و بعدها ونزوئلا بکار گرفتهاند. با این وجود به نظرم هیچ نشانهای از تصمیم آنها برای براندازی حکومت ایران وجود ندارد. بعدها خواهم نوشت براندازی حکومت ایران اصولا به نفع کشورهای عربی خصوصا عربستان نیست. آنها خواهان کنترل ایران هستند. پس برنامه، فشار برای مذاکره است. مسالهای که رهبر ایران به خوبی آن را دریافته و از این رو سیاست مقاومت تا لحظهی آخر را پیش رو قرار داده است. درهر حال من بعید میدانم کسی باشد که به ایران عشق بورزد، در امریکا زندگی کند، و مشتاق دوباره رئیس جمهور شدن او باشد.
در همین راستا، (لبخند) این هفته به خانه سالمندان رفتم و ۱۲ نفر از آقایان و خانمهای بالای ۸۰ سال ایرانی و یونانی و ایتالیایی تنبل که حتی برای یک جیش کردن بلند نمیشوند را ترغیب به رای دادن کردم. صدالبته به بایدن. سه بار گوجه (اتومبیلام) را از سالمندان پر کردم و آنها را تا درب County elections official رساندم تا رایهای پستیشان را حضوری تحویل دهند. این هفته، خودم را در هئیت این زامیاد آبیهای داخل کوچه پس کوچههای تهران میدیدم که با این بلندگوهای نارنجی، جنس شما را خریداریم فریاد میزنند. این وسط تنها یکی از خانمپیرهای ایتالیایی که از آن مچگیرها بود موقع پیاده شدن از گوجه بلند پرسید خودت به کی رای دادی؟ بخت یار بود، الکس برای اولین بار در طول عمرش در Right time زنگ زد و به هوای باید با تلفن حرف بزنم آن مادربزرگ را پیچاندم. هرچند الکس با مشکل جدیدش با سابرینا (دوست دختر جدیدش) سرم را جوید و دیوانهام کرد.
…
پریروز ایمیلی آمده بود. از یکی از خوانندگان. درباره یکی از پستهای اینستاگرامِ پرنسجان.آنجا که درباره بهداشت آقایان نوشته بودم. خاطرهای عجیب نقل کرده بود. از این که چطور یک رابطهی عاطفیاش را به سبب بوی نامطبوع دهاناش از دست داده. اینها موقعیتهای سختی است. درک می کنم که برای هر مردی میتواند دردناک و ناراحت کننده باشد. و سئوال مهم این که اگر پارتنر ما بهداشتاش را رعایت نکند ما اصلا چطور میتوانیم به او بگوییم؟ کاری آسان نیست. نمیدانم چقدر آدمهای دیگر درگیر این مسایل هستند، یا چقدر برای این مسایل حاضر به تحمل یا سازگاریاند.
زیاد از دخترخانمها پرسیدهام که اگر پارتنر شما بدبو باشد یا بهداشت دهاناش را رعایت نکند چه عکسالعملی نشان میدهید. اغلب گفتهاند کمک میکنیم که بهداشت بیشتر شود، یا مثلا تشویق به دندانپزشکی رفتن میکنیم. اما واقعیتاش هنوز به نظرم این چیزها لزوما واکنشهای واقعی نیست، مگر شیفتهی طرف باشیم. یا مجبور باشیم. واقعا بوسیدن مردی با بوی بدِ دهان عذاب آور است، همانقدر که در آغوش کشیدن خانومی که بوی عرق میدهد. این چیزها میتواند اثری طولانی بر مناسبات اجتماعی ما بگذارد و مسایلی است که به ندرت روانشناسها و رفتاردرمانها در رسانهها درباره آن به صراحت صحبت میکنند.
هنوز که هنوز است بعد از اختراع این همه کرم و ژل و دستگاههای موبر، یا مو اصلاح کن، بعضی مردها را دیدهام که اقیانوسی از مو هستند. منبعی لایتناهی از پشم. بعضیهایشان بعد از انقلاب ۵۷ موی سینه و کمر را اصلاح نکردهاند. بعد تازه دوست دارند این موها از لای پیرهنشان بزند بیرون. صدر رحمت به یک آدامسِ افتاده روی کف آرایشگاه. چطور میشود با اینها معاشقه کرد؟ لمسشان کرد. من نمی دانم. بعضی خانمها این کار را میکنند. بالاخره اینها دوست دختر دارند. همسر دارند. قضاوتی ندارم.
خاطرم هست با دخترخانمی داشتم دوست میشدم خیلی سال پیش، در دیت سوم یا چهارم در فضای بسته که به او خیلی نزدیک شدم بویِ اصحاب کهف میداد. پوششِ فریبا، موهای مُعلا و چشمان زیبا، اما چشمانم را که می بستم انگار که ناگهان درب ظرف ترشی لیته را باز کرده باشند. نمیدانم آن روز چطور گذشت، فرصت واکنش دفاعی نبود، اما یادم نمیرود مثل این مسابقات نفسگیری زیر آب، من بیشتر از هر کار دیگری به فکر نفس کم نیاوردن بودم تا زودتر از آن محل برود. همین شد که سالهای سال پروندهی Oral Sex را بایگانی کردم، از قبل بو کردنام را دوبرابر کردم، و این فرد مستقیما مسببش بود.
درباره این مسایل خیلی نوشتهام. تکرار مکررات است. من امیدوارم ما آقایان در این دنیای مدرن این چیزها را خیلی با وسواس رعایت کنیم. به خصوص آن دسته از ما آقایان که دچار سندرم دولِ بیقرار (Bitab Dool Syndrom) هستیم و داخل هر قرار و قسمتی از رابطه، بیفاصله شدن و معاشقه حتما جزو علایقمان است. این قدر که به چطور نزدیک شدن فکر میکنیم، به چطور پاکیزه بودن هم احساس مسئولیت داریم؟ این که مینویسم مسئولیت، یعنی این چیزها فضیلت نیست، بایدی است. حداقلهای یک رابطه است. اصلا خیال میکنم ما هر کجای تنمان باید بوی خاص خودش را بدهد. موهایمان بوی یک کرم خوشبو کنندهی مو. گردنمان بوی یک پرفیوم خاص، سینه و زیرمجموعهیمان یک بوی گُلی و پودری ملایم و دستهایمان رایحهی خوشایندِ دیگر.
بعد مانند این Color Palette هایی که در کانال میگذارم، حواسمان هم باشد که این بوها با هم هارمونی داشته باشد. بهم بیاید. نه این که کلهمان بوی دارچین بدهد، نافمان بوی خمیردندانِ نسیم. حالا یک عده می گویند اینها برای مرد قرتی بازی است. اصلا این طور نیست. دنیا عوض شده. عصر شستشوی سرتاپا با یک شامپو تخممرغی به سر رسیده. امروزه، پای رابطهی عاطفی که باشد، خدا در جزئیات است. در عطر و پاکیزگی و لطافت. مرد تمیزی که “با فکر” خودش را خوشبو و پاکیزه می کند برای اکثر خانمها همانقدر جذاب است که مردی که آشپزی بلد است. شما اینها را خیلی باور نمی کنید و اما واقعیت دارد. در رابطه با هر خانمی، پاکیزه و مرتب باشید نصف راه را رفتهاید، باقیاش بستگی به شعورتان دارد، که چون روی شعورمان نمی توانیم خیلی حساب کنیم (چشمک)، به ناچار باید در بخش بهداشت نمرهی خوب بیاوریم که جبران شود. این را هم بگویم و این بخش را تمام کنم.
مردهای جذاب از نظر من دو دستهاند، مردهای طلایی، مردهای با روکش طلا. فرق اینها این که مردان طلایی همیشه خواستنی و جذاب میمانند برای یک خانم. این درخشندگی و ارزشمندیشان نهاده در ذاتشان هست. در بهداشت و حرف زدن و هدفگذاریها و سبک زندگیشان. یک خانم با اینها که دوست میشود یا رابطهای احساسی برقرار میکند، به مرور نه تنها از جذابیت این مرد برایاش کاسته نمیشود، که بیشتر لذت میبرد و وابسته و در او تنیده میشود. این رابطه برایاش بایدی میشود.
بعضی مردها که آنها خیلی فراوانند اما تنها روکش طلا دارند، بر اثر گذر زمان، درست مثل یک سماور یا آفتابهی آبطلا دیده رنگمیبازند، کدر میشوند، آن بنیانِ سیاهشان میزند بیرون. اینها شاید در قرار (Date) اول و دوم و دوماه اول آشنایی جذاب باشند، اما بالاخره آن زیر کِدرشان میزند بیرون. ممکن است در مرحله شناخت جنس اعلا به نظر بیایند، اما بعدها میبینید ای دل غافل، جنسِ آن زیر، پلاستیک است. اصلا کاش پلاستیک بود، مقوای بازیافت شده این جعبههای شیرینی است.
حال حرف من این است که سعی کنید طلا باشید، دنیای آبطلا کشیدن شما را به هیچکجا نمیرساند. خوشتیپ باشی و خوشسوار، اما بلد نباشی با یک خانم، جذاب حرفبزنی بازندهای. خوشصحبت باشی و زبانباز، کمشعور باشی و متکبر، بازندهای. مرد طلایی، یعنی مردی که آباش هم کنید، باز طلاست. قورتاش هم بدهید باز طلاست. تا صبح هم بمالیدش باز طلاست. توی دریا هم پرتاش کنید، باز طلاست. حالا شما پرت نکنید، این مثال آخر چرت بود. منظورم در بخش آب و قورت و اینها همچنان طلاست. رنگاش نمیرود.
….
دورادور پیگیر شرایط اجتماعی و اقتصادی ایران هستم. رنج میکشم. واقعیت این است که هرچه شرایط اقتصادی ایران بدتر شود، اتفاقِ بد فقیرتر شدن، پایین آمدن طبقه اقتصادی مردم، بالا آمدن خط فقر و از بین رفتن رفاه و تفریح و آیندهای با ثبات، به سرعت در تغییر فرهنگ برخورد مردم با هم نیز اثر میگذارد. دقیقا میشود مثل شرایط بسیاری از کشورها خاصه ارمنستان، بعد از فروپاشی شوروی.
مردم این کشور، تا سالها مثل گرگ هم را میدریدند. یعنی از یک جایی به بعد وقتی از حکومتی ناامید شدند که مدیران نالایق و دستپاچهاش توانایی مدیریت کشور را نداشتند و همه چیز را با آزمون و خطا جلو میبردند، هرکه سعی میکرد با رفتن روی دیگری خودش را روی آب نگاه دارد. ناچار بودند. راه دیگری نبود. در این جامعه، راننده تاکسی از مسافر میدزدید، معمار سر کارفرما کلاه میگذاشت، پزشک مریض را میچاپید، سوپر مارکتی به مشتری جنس بنجل میانداخت و دانشگاه از دانشجو به هر بهانهای پول بیشتر میگرفت. این چرخه عظیم از جیب این بردار و در جیب خودت بگذار آنقدر در ارمنستان تکرار و تکرار شد که تا دو نسل بخش غیرقابل انکاری از مردم ارمنستان ذاتا شارلاتان و کلاهبردار شدند. تشویق میکنم تاریخ تغییرات اجتماعی این کشور را بعد از فروپاشی شوروی مطالعه کنید.
این به مرور آنها را تنبل هم کرد. یعنی به سمت شغلهایی کشیده شدند که کار و فعالیت یَدی کمتر، اما با زیرآبی و میانبر پول بیشتری به دست بیاورند. در همین جامعه پزشک به سمت دلالی رفت، نانوا ناناش را کوچکتر کرد و توزیع کننده دارو، دارویاش را به آن سوی مرزها میفرستاد. خیلی از اینها وقتی مهاجرت کردند به امریکا، به عادت، خانمهایشان را میفرستادند به سر کار، اما شغل خودشان کلاه گذاشتن سر شرکتهای بیمه و … بود. هرچند در نسلهای جدیدشان این مساله بالاخره اصلاح شد. در یک برههای خاص هم در تاریخ امریکا، خیلی خفیفتر، ایتالیاییها نیز همینطور بودند. با این تفاوت که آنها زنهایشان بیشتر خانه داری می کردند.
خوب کمی شیرجه بزنیم در تاریخ. یک زمانی در محدوده سالهای ۱۸۷۰ تا ۱۹۲۰، که یک محدوده ۵۰ ساله است، و عصر طلایی (Gilded Age) کشور امریکا محسوب میشود، امریکا در حال پوست اندازی بود. زمان آغاز کاپیتالیزم. یعنی چه؟ یعنی ۴ شرکت خیلی بزرگ نفتی، قطارهای ریلی، استیل و آهن و مس و اسلحهسازی تقریبا تعیین کننده سیاستهای امریکا شدند. هرکدام نمایندگان زیادی از مجلس را میخریدند، آنها را وادار به تصویب قوانینی به نفع کارفرماها میکردند، و بدین ترتیب شالوده امریکا را بر مبنای سود تجاری مهمتر از انسانهاست پایهگذاری کردند.
در این سالها زنان در روز ۱۰ ساعت کار میکردند، و مردان، به خصوص آنها که در شرکتهای استیل و آهن کار میکردند حتی روزهای تعطیل، مجبور بودند ۱۲ ساعت کار کنند. این اوج صنعتی شدن امریکا بود. معادل با زمان قاجار که مردم ایران هنوز روستایی گونه زندگی میکردند. میخواهم تصور کنید که برای نزدیک به ۱۵ سال، در امریکا، ۸۰% مردم مجبور بودند هر روز ۱۰-۱۲ ساعت کار کنند، جز این برای زندگی کردن راهی نبود. جز آنها که کارخانه دار و ملاک بودند، یا کشاورز بودند و بیزنس شخصی داشتند.

صاحبان بیزنسهای بزرگ، ابر شرکتها یا Trustها، صاحبان شرکتهای نفتی، تولید آهن و مس، راه آهن و لوکوموتیو و … بودند که در رقابت با هم، سعی در خرید نمایندگان، قضات و سناتورهای مجلس امریکا داشتند تا قوانین را به نفع خود نگاه دارند. از جمله قانون ۱۲ ساعت کار که در هماهنگی با هم آن را به مجلس تحمیل کرده بودند. این کارتون اشاره به تحت تسلط بودن کنگره امریکا توسط آنان دارد. ( by Joseph Keppler)
در همین دوران بود که در امریکا دو طبقه مشخص اجتماعی شکل گرفت. به شدت پولدارها و به شدت فقیرها. به ندرت شما طبقه متوسط یا Middle Class را میدیدید. حتی پزشکان و مهندسان و کارمندان دولت هم نزدیک به فقیرها شده بودند. فاصله طبقاتی آنقدر بعید شد که داخل پولدارها طبقهای مشهور به Leisure Class بوجود آمد. یعنی آدمهایی که حتی میخوابیدند هم پول بصورت خودکار درمی آوردند و بیشتر شب و روزشان در حال میهمانی و تفریح بودند. این طبقه دیگر پول درآوردن برایشان مهم نبود، مهم برایشان پز دادن به هم با خرید لباسهای گرانقیمت و نشان دادن سبک زندگی لاگژریشان به همدیگر بود. با برگزاری عروسیهای خاص و پارتیهای عجیب و غریب و … فیلم تایتانیک بخشی از همین طبقه را نشان میدهد که چگونه حتی در یک کشتی، ما این تفاوت کلاس اجتماعی را میدیدیدم.
نظریهای در آن زمانها توسط یکی از روشنفکران مطرح شد. با عنوان داروینیسم اجتماعی (Social Darwinism) اشاره به همان راز بقا در مستندهای حیات وحش امروزی داشت. اگر قوی باشی، زنده میمانی، اگر ضعیف باشی نه تنها میمیری، که حتی ممکن است آینده فرزندانات هم تباه شود. خوب شما فکر کنید در جامعه یک عده در روز تا ۱۲ ساعت کار با زمان ۲۰ دقیقه نهار داشتند و همیشه زندگیشان لنگ بود، بعد آدمهایی بودند که مدام در حال خرید و میهمانی و پز دادن بودند که در روز یک ساعت هم کار نمی کردند. مثل خانواده راکفلرها یا کارنگِیها که یک خانواده عظیم از قِبَلِ ریش سفید این خانواده تا اخر عمر با رفاه زندگی می کرد. اینها سبب شد جامعه تبدیل شود به جامعهای که آنها که رانت دولتی و ثروت زیاد داشتند و کلاهبردارهای بزرگ بودند همیشه بالای سر مردم باشند. پس داروینیسم اجتماعی اینجا می گفت اگر بزرگ نشوی، به زودی خورده خواهی شد!
جامعه امریکا یک جایی بالاخره ترکید! تقریبا بعد از یک دهه ادامه یافتن این وضعیت. نه تنها شورش و تظاهرات و اغتشاش سراسر امریکا را گرفت به نشانهی اعتراض، که گروه های خشمگینتری آمدند که حتی اعتقاد داشتند باید ثروتمندان را قیمه قیمه کرد چون دارند آیندهی نسلهای دیگر را میسوزانند. اصل این تظاهرات هم برای تبدیل ساعت کار از ۱۲ به ۸ ساعت بود.
همه امریکا متحد شدند. حاضر نشدند به سرکار بروند یا کمتر کار میکردند. به آن گروههای خشمگین در میان مردم که مشغول اعتراض بودند آنارشیست میگفتند. اکثرا هم تازه مهاجرهای آمده از آلمان و ایتالیا بودند که به امید زندگی بهتر در امریکا، گیر افتاده بودند در امریکایی که با فانتزیهایشان نمی خواند. اینها شروع به ترور و بمبگذاری کردند و هدفشان ضربه زدن به ساختمانها و نهادها و بانکها بود. در دفتر شرکتهای نفتی و راه آهن و شرکت های تولید کننده استیل. یکجایی به انداختن بمب وسط پلیسها هم مشغول شدند که دولت امریکا تصمیم گرفت اینها را قلع و قمع کند. افرادی که برعلیه ثروتمندان همیشه در حال تفریح امریکا و افراد رانتی و آقازادهها شوریدند.
در حالیکه کارگران برای قانون ۸ ساعت کار میجنگیدند و بسیاری از دانشگاهیان و روشنفکران جامعه هم پشتشان ایستاده بودند (نکته مهمی است) خیلی از این کمپانیها اقدام به استخدام لباسشخصی و شعبان بیمخهایی کردند که به جان تظاهرکنندگان بیفتند. دولت هم مانع نشد. چون نیروی پلیس کم داشت. و مهمتر، لباس شخصیها (Strikebreakers) اگر به مردم صدمه میزدند برای دولت تبعات نداشت و دامناش پاک بود. در مجامع بینالمللی دولت میتوانست انکار کند که در حال سرکوب است، چون این کار را پلیس رسمی نمی کرد، افرادی دیگر انجام میدادند. پلیس از جایی خشن شد که نزدیک به ۱۰۰ پلیس در بمبگذاریها کشته و زخمی شدند و صدها تن در بمبگذاریها جان خود را از دست داده یا معلول گشتند.

شورش میدان Haymarket، در شیکاگو که با به خشونت کشیده شدن تظاهرات سبب مرگ دهها پلیس شد. آنارشیستها (معترضان به وجود حکومت مرکزی) با نفوذ در میان تظاهرات کارگری و بمبگذاری، سمت و سوی اعتراضات را تغییر داده و اسباب و بهانهی سرکوب آن توسط دولت را بیشتر فراهم کردند. (Credit: Stock Montage/Getty Images)
بالاخره این ۴ شرکت غول و دولت برای خواباندن اعتراضها، با فشار اتحادیههای کارگری و روشنفکران مجبور به تصویب لایحهای به نام Liberty contract شدند. لُپ کلاماش اینکه هیچ شرکتی حق ندارد کارگران و کارمندان را مجبور به کار بیش از ۸ ساعت بکند، ۳۰ دقیقه در روز حق نهار است، یکشنبهها اجبار به کار نیست، و بالای ۸ ساعت به انتخاب کارگر/کارمند اضافه کاری با مبلغ بالاتر محسوب میشود. این یک پیروزی بزرگ برای مردم طبقه فقیر و کارمند امریکا بود که در استثمار سرمایهگذاران بودند، چه زمانی؟ در سال ۱۸۸۳. یعنی ۱۴۰ سال پیش. این قانون آشنا نیست؟ البته که هست. اکنون و تقریبا بیشتر دنیا بر روی همین ۸ ساعت در روز کار میکند و این هزینهای است که مردم امریکا در طول ۲۰ سال با اعتراض و تظاهرات، به همراهی روشنفکران و دیگر طبقههای اجتماعی نزدیک به خودشان به دست آوردند.
میخواهم فرق جامعه اینها را با جامعه ایران ببینید. مردم یک کشور، برای تبدیل ۱۲ ساعت کار به ۸ ساعت، ۱۳ سال در فقر مطلق فرو رفتند و هزینه دادند و اذیت شدند و بیکار و تحقیر شدند و نزدیک به ۳۰۰ کشته دادند، اما بالاخره بدستاش آوردند. یک نسل بر سر همین مساله بدیهی ۸ ساعت کار و ۳۰ دقیقه نهار سوخت، اما آن را بدیهیترین قانون کار در دنیا کرد تا دنیا بیشتر به کام فرزندانشان باشد. اما خیلی از این چیزها در ایران، وارداتی است. استاندارد ۸ ساعت کار در ایران وارداتی است، مردم ایران برای قانونی کردناش هیچ زحمتی نکشیدهاند و دولت کپی پیستی پهلوی یک روز آن را به عنوان یک قانون مترقی و استاندارد جزو قوانین کار کرد. البته قصه این نیست که همه چیز را باید از صفر تجربه کرد، اما تجربه نکردن خیلی چیزها نیز به اندیشه نکردن درباره تاریخچهشان کمک میکند.
از این مثالها زیاد است و هدف این است که بگویم تصور مردم ایران که خیلی به ندرت تمرین کردهاند و یادگرفتهاند حقوق اساسی و حقهای اجتماعی و اقتصادیشان را از طریق هزینه دادن و اعتراض و فعالیتهای هماهنگ مدنی دنبال کنند از خیلی از رویدادهای مهم جهان تنها پردهی آخرشان است. با این وجود اما به نظرم ایرانیان به شدت مردم متوقعی نسبت به همینطوری خوب شدن شرایط هستند. انتظار دارند با آمدن رئیس جمهوری در ایران یا در امریکا همه چیز خوب شود! انتظار دارند کیلو کیلو استانداردهای امریکایی و اروپایی در قوانین مربوط به زنان و کارگران و همجنسگرایان و اقلیتهای دینی؛ هلوبروتوگلو، در کشورشان حاکم شود بدون آنکه از طریق مطالبه و هزینه دادن آن را بدست بیاورند.
اما مگر میشود اقلیتهای دینی در ایران مورد احترام قرار گیرند وقتی به طور منسجم و گسترده روشنفکر و هنرمند و مسلمانی حاضر نیست به خاطر حمایت از آنها قد علم کند و هزینه بدهد؟ در آن ۵۰ سالی که سالهای تحول دنیای کارگران و احترام به حقوق اقلیتها و زنان و … بود، تنها ۱۵۰ نویسنده مشهور رماننویس امریکایی، رمانهایشان را با تمرکز بر این مسایل نوشتند تا توجه همه جامعه را بدان جلب کنند. این بخشی از زیبایی تاریخ اجتماعی سیاسی ایالات متحده است. یعنی شما همه را متحد و در هم تنیده برای یک هدف اجتماعی می دیدید تا امروز به چنین قوانینی با این جزئیات رسیدهاند. هرچند، جزو کسانی بودهام که اعتقاد دارم زیادی بدان مغرورند.
تاریخ امریکا، و فرانسه، لبریز است از این جزئیاتی که به یک صدماش هم اشاره نداشتهام و اما برای هر کدام سالها هزینه داده شده است و مردم اینها با هزینه دادن به جاهایی رسیدهاند که برای دنیا استاندارد شده. مثل قوانین حق سقط جنین درامریکا که ۶۰ سال برایاش مبارزهی همراه با هزینه شد، مرخصی زنان باردار، قوانین رایدادن زنان که ۱۴۰ سال برایاش مبارزه مسالمتامیز شد، یا حتی قوانین بدیهی ازدواج همجنسگرایان مرد که ۱۰۵ سال طول کشید تا قانونگذاران امریکا آن را بپذیرند.
این سو چه خبر است؟ در جامعه ایران مثلا پزشکان و داروسازان و دندانپزشکان خودشان را قاطی مسایل و اعتراضهای کارگران نمیکنند چون خودش را طبقهای برتر و تحصیل کردهتر میداند. روشنفکران هرچند اکثرا روحیات چپ دارند، اما مشخصا از طبقه فقیر جامعه اسمی به میان نمیآورند و تمرکزشان روی حقوق مدنی طبقه متوسط است. نویسندگان و شعرا، برای آزادی بیان کارهایی میکنند، اما مطلقا در زمینه دفاع از اقلیتهای دینی یا همجنسگرایان حاضر به هزینه دادن نیستند. وقتی حکومت به حقوق کادر درمان و جامعه علوم پزشکی ظلم میکند، طبیعتا کارگران هم اینجا پشت حکومت میایستند و علومپزشکیها را قشر ثروتمندان بدون درد میانگارد که باید دوشیده شوند. و وقتی حقوقدانان را دستگیر میکنند، دانشگاهیان و قضات دخالتی نمی کنند و در سکوت میمانند. این از هم پارگی مضحک جامعه مدعی پیشرفت و توسعه در ایران، نتیجهاش چیزی جز در جا زدن برای حقوق اولیه نیست وقتی هر گروه، جزیره به جزیره، نگران غرق نشدن خودش است. این جزیرهها که به هم متصل نشوند، سرزمین پهناور نشوند، محکوم به غرق شدناند. حال این که ۴۱ سال گذشته است. این باشد ۲۰۰ سال بعد هم همین است.
ما این روزها اهل خواندن عمیق تاریخ گذرهای اجتماعی کشورهای برجسته در حقوق مدنی و اجتماعی نیستیم، خیالمان این است که همه این استانداردها و درکها و فهمها و قانونها در این کشورها ناگهان از داخل یک تخم مرغ شانسی بیرون آمده، یا که اختراع شده! باید اینها را خواند و آموخت که ذره به ذره این زیباییها، با جان و هزینه و سوختگی نسل دادن بوجود امده است. البته امیدوارم به خاطر این حرفها برادران روزی مرا به جرم ” تحریک مخاطب خالی الذهن” به بند ۲۰۰ و خردهای نفرستند. چشمک.
…
دیروز پرزنتیشن داشتم. واحدی درباره معماری داخلی از دانشگاه لانگ بیچ برداشتهام تا مکمل درسهایام در دانشگاه خودم باشد. با این که برای کارم بسیار زحمت کشیده بودم، استاد آنقدر بیتوجهی نشان داد که اذیت شدم. موقع ارائه (Presentation) یا به دیوار و سقف نگاه میکرد، یا غضب آمیز توضیحاتم را گوش میکرد. خانمی دو سال هم از من کوچکتر، تحصیل کرده همین دانشگاه و بعد Sci-Arc. خیلی متکبر. خیلی متوقع. پروژه دانشجویی درباره طراحی Lounge فرودگاه Tacoma در سیاتل بود برای مسافران جتهای خصوصی. در روز رفع اشکال برای شروع پروژه، وقتی جزئیات پروژهام از بچهها دقیقتر و مفصل تر بود کنجکاوی و هیجان نشان داد، درباره تجربههایام شرح دادم. در نهایت به او گفتم که پرواز هم میکنم و تمرینهای پروازیام اکثرا در همین شهر لانگ بیچ است. گذشت و تمام شد آن روز.
چند روز بعد، عصر با یک ایمیل خصوصی پیام داد که خیلی مشتاق است در یکی از این پروازها با من باشد. شهر را از بالا ببیند. اشاره کرد که چون در یک پروژه طراحی شهری هم کار میکند برای اینکار هیجان دارد. بعد هم جستجو کرده بود و عکس مدل هواپیمایی که در پارکینگ دارم را که نمیدانم چطور از روی Registration Application یافته بود نشان داد و گفت همین است؟ دربارهاش سئوالهایی کرد. از آدم اینگونه کنجکاو نه تنها بدم میآید، که عمیقا احساس ناامنی میکنم. این شد که پاسخ ایمیلاش را ندادم. پیامی دیگر فرستاد. یک لینک خصوصی Zoom متفاوت از لینک دانشگاهیاش که اگر موافقم درباره روز پرواز صحبت کنیم. پشتبندش هم یک لینک YouTube از یکی از کنسرتهای تازه برگزار شده Einaudi. نفهمیدم علاقه ام را به این پیانیست از کجا فهمیده. بهانهای آوردم. عذرخواهی اینکه به خاطر شرایط Covid اجازه پروازی نداشتهام. البته حقیقت را نگفتم. احتمالا هم باور نکرد. رفت و رفت تا روز پرزنتیشن. نه تنها تحویل نگرفت، که مدام صحبتهایم را قطع میکرد، نه تنها به حرفهایام دقت نمیکرد، که بدون تشکر معمول از دانشجوها، گفت بخشهای زیادی از آن باید تغییر کند. همه خستگی آن روز به تنام ماند. امروز هم ایمیل زد که اصلاحات پروژه ام را تا دوشنبه باید ارسال کنم. یعنی به آخر هفتهام هم آفتابه گرفته شد و خلاص. اما به جهنم…
….
استاد شجریان از دنیا رفت. با این که خیلی اهل گوش کردن به موسیقی سنتی ایرانی نیستم و استاد را هم بسیار دیر شناختم، اما به خاطر شخصیت، محبوبیت و آثار برجستهاش همیشه در خاطرم نماد هنرمند اصیل ایرانی در دوران معاصر بوده است. خاصه آلبوم “در خیال” که بسیار دوستش دارم. اصولا به خوانندگان Artist نمیگویم، اما او به نظرم واقعا چنین کسی بود. چون آنچه با صدا و آوازش میکرد، خلق چیزی بر بوم دل و ذهن ایرانیان بود که نمیشد مانند آن را به سادگی یافت. چه خوب دربارهاش گفتند که با رفتناش “جان از تن آواز رفت”.
از این که “این انباری از کینه” سبب بیاحترامی و سکوت نظام نسبت به مرگ او شد بسیار ناراحت و شرمنده هستم. هرچند نظام به وضوح نشان داده که حساب پسرش را از استاد جدا کرده و مقابل پیشرفتهای همایون به خاطر نظرات سیاسی پدرش نایستاده است، اما همچنان فکر میکنم که کاش سیاستورزی، در این مورد خاص اینقدر بالغتر بود که اعتقادات او را به پاس خدمتی که به ادبیات و هنر این سرزمین کرد از مواضع سیاسیاش جدا کند.
مرحوم شجریان، لزوما یک انسان نبود، بخشی از میراث فرهنگی شنیداری این سرزمین بود. نمیدانم، اما خوشحالم روز تولد محمدرضا شجریان روز موسیقی اعلام شد، خوشحالم در سالهایی زندگی میکردم که محمدرضا شجریان هم نفس میکشید، و خوشحالم پسری خلف و دخترانی شریف دارد که راهاش را ادامه خواهند داد. شجریان، شجرهاش سبز خواهد ماند و خشکی به ریشهی کینه خواهد رسید. شاید هیچ کس بهتر از ابوطیب مصعبی خراسانی وصف و حال سئوالهای ذهنی ما را بازنگفته است که:
چرا عمر طاووس و درّاج کوته؟
چرا مار و کرکس زیند در درازی؟
چرا زیرکانند بس تنگروزی؟
چرا ابلهانند در بی نیازی؟
پیشنهادهایی برای مطالعه:
کتاب What Social Classes Owe to Each Other اثر William Graham Sumner که اثری برجسته از تلاشهای مدنی مردم در دوران طلایی صنعتی امریکا برای رسیدن به حقوق خودشان است.