تا پیش از این درباره این حرف زدیم که اصولا تقسیم بندی مدارک از کجا آمده است. و اینکه چه لزومی دارد از دوره لیسانس به دوره فوقلیسانس قدم برداریم. اما قصه اخذ مدرک دکتری خاصه در امریکا یک Game Changer است. از این رو که هم مدرکی بسیار گرانقیمتتر است، و هم این که احتمال یافتن شغلی مناسب را برای دارندهی آن بسیار دشوارتر و پیچیدهتر میکند. با این وجود چرا این مقطع برای مهاجران تحصیلی از ایران تا این حد جذاب است؟ افرادی که اعتقاد دارم بخش مهمی از آنها داشتنِ هدفی علمی در سطر دوم و نه اول دلیلِ Apply کردنشان هست.
برداشت سوم – چرا دکتری؟
کوتاهترین رسالهی دکتری جهان، چند صفحه بود؟ چیزی کمتر از ۲۰ صفحه. و نویسندهاش دانشجویی به نام آلبرت انیشتن. (بخوانید) او ابتدا رسالهاش را در ۱۲ صفحه مینویسد، اساتیدش قبول نمی کنند، خارج از روال معمول در دانشگاه میدانند، تا در نهایت با بزرگتر کردن سایز نوشتهها و توضیح بیشتر و … آن را به نزدیک به ۲۰ صفحه میرساند. هرچند او با یک حل مساله مهم در پایاننامهاش، بعدها، اتفاقا از بزرگترین دانشمندان جهان در شاخه فیزیک می شود. بعد از او جان نَش (John Nash)، با یک رسالهی دکتری ۲۷ صفحهای در دانشگاه پرینستون ( Princeton University)، کوتاهترین رساله مهم دکتری را در جهان دارد که اگر درست خاطرم مانده باشد در زمینه تئوری بازیها (Game Theory) است. (بخوانید). بعدها از زندگی او فیلمی ساخته شد با عنوان یک ذهن زیبا (A Beautiful Mind) که پیشنهاد میکنم حتما آن را ببینید. از نوابغ جهان اگر بگذریم، اصولا نوشتن رسالهی دکتری، یک رسالهای واقعی نیاز به سالها تغییر سبک زندگی دارد. آیا همه برای آن آمادگی داریم؟ پاسخاش آسان نیست. فکر کردن و یافتن چیزی مبهم اصولا کار دشواری است، و اگر قرار باشد این کار ۵ سال تنها روی یک مساله واحد و بدون تنوع باشد، آیا ذهن و روان ما به سادگی یاری میکند؟

آلبرت انیشتن بعد از فارغالتحصیلی ۴ سال زمان برد تا به استخدام دانشگاه درآید. او که در زمان طلاق از همسرش ثروت زیادی نداشت، جایزه نقدی نوبل فیزیکاش را به عنوان مهریه به همسر اولش (divorce settlement) داد. به دلایلی نامشخص او تا سالها ازدواج اول و دخترش را از رسانهها پنهان میکرد. او همچنان به عنوان مشهورترین دانشمند جهان شناخته میشود. Credit Ullstein bildullstein bild via Getty Images
پرسش دیگر اینکه سالها زحمت کشیدن برای اخذ مدرک دکتری (PhD)، خاصه در رشتههای غیرپزشکی تا چه اندازه ارزش دارد؟ به شما خواهم گفت دلیلِ واقعیتان، نه لزوما آنچه وانمود میکنید بسیار مهم است. اگر هدف دریافت احترام از والدین، فامیل، دوستان یا افتخار کردن به شماست، احتمالا احمقانهترین انتخاب زندگیتان را کردهاید.
در امریکا، دکتری برای ۸۰% دانشجویان مجانی نیست. پس پول زیادی باید پرداخت. علاوه بر آن، نزدیک به ۵ تا ۷ سال از عمر را باید برای آن به کناری گذاشت. سئوال. چه انگیزهای پشت ذهن ماست که به این هزینه و گذر عمر بیارزد؟ من به شما میگویم، روی کاغذ، چیزی نزدیک به عشق و دیوانگی. اگر بخواهم یک شیطنت مجلسی کنم بسیاری از متقاضیان ایرانی برای مقطع دکتری یا فوقلیسانس وارد امریکا نمیشوند، اگر دانشگاه یک چیزی هم در جیب آنها به عنوان حقوق نگذارد، یا به آنها بگوید ما این مدرک را به شما میدهیم، اما پس از آن باید به ایران بازگردید.علت مشخص است. به تجربهام، در ۸۰% موارد، هدف دوستان ایرانیام از ورود به این مقطع از امریکا، تغییر محل زندگی است، رسیدن به آرزوهای به حق اجتماعی و اقتصادی و البته پیوستن به باشگاه دهانپرکن “مغزهای فراری” نه لزوما کسب و تولید علم و اندیشه. البته جای قضاوت هم نیست، و این تنها یک Fact است. و لزومی هم ندارد کاسهی داغتر از آش باشیم و با این موج و جریان مخالفت کنیم. چشمک
حتی در خود امریکا بسیاری با هدف پولدار شدن و ثروتمند شدن در صنعت وارد این دورههای تکمیلی میشوند و لزوما عطش فهم علم را ندارند. افرادی که رسالهشان در موضوعی که نیاز واقعی جهان است وارد میشود. مثل خلق مادهای که بتواند آب استخرهای بزرگ را با انداختن چند قرص تمیز کند یا تولید قرصی که بتواند ۶ ساعت فضانوردان را سیر نگاه دارد و نیاز به دفع نداشته باشد. در چنین شرایطی حتی اگر فرد عاشق حل مساله و تحقیق نباشد، مصمم است به چیزی برسد و آن را کشف یا بیان یا خلق کند که برای او بیزنس ایجاد میکند. یک اراده خاص یا نیاز عطشوار ( Innate need) در او هست برای سنگ محک خوردن در مسیری که لبریز از چالشهای فکری (Intellectually challenging) است. چرا باید به این مساله کمی عمیقتر از همیشه نگاه کرد؟
خوب، اینجا به نظرم همه ما باید یک دیوانگی در دانستن، دیوانگی در کنجکاوی و رفتن دنبال مساله (Unbridled curiosity) داشته باشیم. در زمینه موضوعی ، وارد تونل دکتری شدن، یعنی اصطلاحا خورهی آن موضوع شدن و ماندن. اینکه حل آن موضوع مثل شپش افتاده باشد داخل تنبانمان و تا حلنشود آرام نگیریم. تا این حد ذهن و انگیزه و شوقتان درگیر باشد. چند نفر از ما ذاتا و واقعا این دیوانگی را داریم؟ حتی خودم نیز درباره خودم چنین اطمینانی هنوز ندارم.
نه تنها اعتقاد دارم که برای ماندن (نه لزوما ورود و پذیرش گرفتن) در دوره دکتری در جایی مثل امریکا، و البته در دانشگاههای معتبرش، به هوش بالا نیاز هست، که حتی ورای آن، مهمتر از آن، یک تحمل روانی، صبوری استراتژیک نسبت به خستگی جسمی و اندامی و استقامتی (Stamina) نیز احتیاج است. خاصه در دوره دکتری، نیاز هست که در این ۵-۷ سال با روی حداقل ۵۰ ساعت مطالعه و تحقیق، بتوانیم با کمترین ناامیدی، و به غلط کردن افتادن، به دنبال تجسس در ابهام و ناشناختهها (Investigating the unknown) باشیم، نه با کلک رشتی، جمع کردن رفرنسها و از داخل آن ها مطلب بیرون کشیدن و چسباندن آنها با سمبلکاری و تنبلکاری به هم برای خلق یک رسالهای که صدالبته بکار عمه هم نمیآید. خصوصا اینکه سیستم اکادمیک امریکا به گونهای است که به عمد همه راههای میانبر و دورزدن را میبندد که بابت سرمایهگذاری و فضایی که در اختیار دانشجو قرار میدهد چیزی گیرا و کاربردی یا اندیشهافزا به جامعهاش اعطا کرده، به پرستیژ خودش بیفزاید. به عبارت سادهتر، از بالا، دانشگاههای معتبر امریکا مثل ماشینهای عظیم آبپرتقالگیری هستند که تا همه آب ما را نگیرند و از ما (یا با کمک ما) یک خروجی با ارزش نگیرند به سادگی مدرکی اعطا نمیکنند. این تقریبا خلاف سیستم دانشگاهی ایران است که بیشتر شبیه به جغجغههای عظیم سرگرمی هستند تا در فرصتی که حکومت نمیتواند برای جواناناش بسترسازی درست شغلی و زندگی بکند، در حمایت آگاهانه یا ناآگاهانه از حکومتِ کمخرد در مدیریت، سر جوانان را با فضاهای طراحی شده به این منظور گرم کنند بیآنکه خروجی قابل اطمینانی داشته باشند.

آقای محسن رضایی، در حالیکه از کودکیاش در کوچه پس کوچههای اهواز لبریز از تجسس در ابهام و ناشناختهها (Investigating the unknown) و دیوانگی در کنجکاوی (Unbridled curiosity) بود سرانجام توانست مدرک دکتری خود در اقتصاد را از دانشگاه تهران در اوج مسئولیتهای متعدد و مشاغل مختلفاش در سازمانهای متفاوت اخذ کند. ایشان که به اندازه کافی محیطهای آکادمیک در جهت بسط و گسترش ایدههایاش قرار نمیگرفت، در اقدامی هوشمندانه با شرکت همیشگی و یک نفس در مناظرههای انتخاباتهای ریاستجمهوری، هر ۴ سال، مرز تئوریهای اقتصادی را برای علاقهمندان به علم اقتصاد جابهجا میکرد. ایدهی بکرِ فدرالیسم اقتصادی ایشان، که بارها در دالانهای مشهور آکادمی نوبل مورد بحث واقع شده، اما سالهاست که مورد بیتوجهی اقتصاددانان بزرگ جهان قرار گرفته است. گفته میشود ایشان برای سال ۱۴۰۰ نظریهی جدیدی را اعلام خواهد کرد.
اما از شوخی با آقای رضایی گذشته، ساده که بگویم، دوره دکتری، درست مثل یک مسابقه مارتن ۴۰ کیلومتری است. ۵ کیلومتر اولاش قوی و با هوشتان میدوید. ۳۵ کیلومتر انتهاییاش را اما تنها و تنها با انگیزه و استقامت میتوانید تمام کنید. پس ما برای رسیدن به انتهای آن ۴۰ کیلومتر یک راه آسان (تقلب و کپی پیست کاری) پیش رو داریم که مثل این است وسط راه یک موتوری ما را سوار و کیلومتر ۳۸ پیادهمان کند، و یک راه طولانی Problem Solving که معنیاش دویدن و کشف کردن تا آخرین لحظه است. یعنی ۵ سال تا ۷ سال، هر روز صبح با شوق بلند شدن و حل کردن و تحقیق کردن را ادامه دادن. و هر روز چون روز قبل عاشق سئوال همیشگی و یافتن راهحلاش بودن. اما بگذارید از درب پشتی رستوران وارد شویم تا داخل آشپزخانه را هم ببینیم.
سالهاست که درباره تصمیم به شرکت در دورههای دکتری رشتههای مورد علاقهام کنکاش کردهام. شاید مهمترین علتاش اهمیتی است که به زمان و گذر عمر میدهم. ما امروزه در دنیایی زندگی میکنیم که بسیار مهم است درک کنیم “زمان” گاهی از پول مهمتر است، و “حال خوب”، از آرزوهایی که دیگران بر ما تحمیل میکنند. از نتایج این حساسیتام اما دقت در حال و روز همه بچههایی که در دورههای Graduate Degree یا تحصیلات تکمیلی شرکت میکردند بود. به عبارت سادهتر، برایام مهم بود تا درک کنم همان طور که یک ازدواج به عنوان یک انتخاب فواید و عوارضی (Side effects) دارد، آیا شرکت در دورههای دکتری نیز همین است؟ صدالبته اینجا درباره ایران صحبت نمیکنم. یک پدیدهی عجیب هست که در تجربهی معاشرت با اکثر دوستانم در دوره دکتری (بیشتر) و فوقلیسانس (کمتر) در امریکا توجه مرا جلب کرده است. به آن میگویند سندرم خود ویرانگری (Impostor syndrome). که اگر مهاجر باشید، و تکرار می کنم که اگر مهاجر باشید، گاهی اثرِ جانبی این سندرم در سبک زندگیتان به مراتب بیشتر است. اما قصه چیست؟
شما اگر واقعا عاشق و دیوانهی این مقطعی که درس میخوانید نباشید، از یک جایی به بعد فارغ از احساس خستگی مفرط و افسردگی، به شدت اعتماد به نفستان کاهش مییابد. ممکن است این را در بیرون نشان ندهید، اما درونتان وجود دارد. این سندرم خودش را این طور نشان میدهد که شما حس میکنید لایق این دوره نبودهاید، از پساش بر نمیآیید، از لحاظ ذهنی توان کشش ندارید و فراتر از اراده شماست، اشکالات کاریتان بزودی رسوا میشود و دیگران میفهمند که شما برای این چند سال، آنقدر که باید زحمت و دقت به خرج ندادید و فقط یک Position را اشغال کردهاید. این استرس موریانهوار خود را وقتی نشان میدهد که قبلتر از روز دفاع، حتی فکر میکنید احتمالا یکی از احمقانهترین دفاعهای ممکن را خواهید داشت. درست مانند دوره پریودخانمها، این سندرم میتواند اثرات و نحوه بروزش در افراد متفاوت باشد.
سندرم خودویرانگری در خیلی از افراد میماند و هرگز آنها را رها نمیکند. افرادی که اذعان کرده اند آن را از دوره تحصیلات تکمیلی با خود داشتهاند. حتی در دنیای کاری. آنچه درباره آلبرت انیشتن مشهور است (دیگران او را نابغه میشمردند و او اما در محیطهای علمی اعتماد به نفس بسیار پایینی داشت) و آنچه میشل اوباما، همسر باراک اوباما، در کتاب اخیرش از دوران تحصیلاش در دانشگاه هاروارد مثالهایی از گرفتاری به این سندرم نمونه آورده است. یکی از دلایل مهم اتفاق افتادن این مساله این هست که ما وارد یک مرحلهای از محیط آکادمیک میشویم که باهوشترین، و کوشاترین افراد در آن هستند، از این رو دائم در حال مقایسه خودمان با عملکرد و پیشرفتهای علمی آنها هستیم. یکی از اشتباهات افرادی که تازه از ایران به امریکا میآیند یا با فکر و ذهنیت ایرانی خود در مواجه با اساتید و دانشمندان امریکایی دست به قضاوتهای آبدوغخیاری میزنند این هست که افراد به غایت تحصیل کرده در امریکا انسانهایی به نهایت فروتن هستند. البته که در بسیاری از موارد این مساله صدق میکند، اما واقعیت این هست که بخش مهمی از این افراد لزوما فروتنی ندارند و علتاش این هست که همه آنها محصول یک سیستم آکادمیک مخوف فکر شده هستند. به عبارتی بسیاریشان آرام آرام تبدیل به کارکترهای محتاط و چراغخاموشی شدهاند که برای همیشه نسبت به تفاخر علمی و اندیشه عقیم میشوند.
این نکته مهمی است که علاقه دارم بدان اشاره کنم. محیط سختگیرانه اکادمیک در ایالات متحده، به شکلی طراحی شده است که دانشجو و محقق را در هم میشکند، خرد میکند، له میکند، و او را از نو با دیسیپلین خود بار می آورد. مطمئنا روی این سیستمها انقدر کار شده که افراد قابلی را وارد اجتماع میکند اما این واکسن روانی در خیلی از افراد فارغالتحصیل تزریق میشود تا هیچ وقت خود را “عالم”، “همه چیزدان” و “شاخِ علمی یا اندیشهای” به حساب نیاورند. تاثیر این اتفاق بر روان فارغالتحصیلان حیرتانگیز است. بسیاری از این افراد حتی اگر اساتید دانشگاه شوند، همچنان تحت تاثیر این سیستم پررقابت و پرفشار اکادمیک میمانند. به همین سبب است که ما در دنیای علم ژنرال نداریم و همه سربازند. در اصل آن اتفاق وحشتناکی که شاید به درستی در محیط اکادمیک امریکایی رخ میدهد این هست که شما را وادار به قبول این واقعیت میکند که شما هیچ نیستید و تنها یک ذره از هزاران ذره برای پیشرفت علم یا تولید علم یا اندیشه محسوب میگردید. دقیقا عکس دانشگاه ایرانی که فارغالتحصیل از آن، در غالب موارد، با یک “تفاخر” و اطمینان احمقانه از به آگاهی رسیدنِ خود خوشحال بیرون میزند و جَو به سادگی او را میگیگیرد. خیال میکنم، به همین دلیل است که برخی اوقات دانشجو یا استاد ایرانی، وقتی با یک فرد علمی در غرب مواجه میشود از فروتنی او حیرت میکند و افسانه سازی مینماید! حال اینکه این لزوما فروتنی اخلاقی نیست، آگاهی به مرور کسب شده آن محقق و دانشجوی غربی بر ذرهای از دریای علم و اندیشه بودن است. آنها فروتنی نمیکنند، که فروتنی امری آگاهانه و بازیگرانه است، آنها واقعا همیناند. و این که نیک میدانند در دنیای علم و اندیشه، همیشه دست بالای دست بسیار است.

موقع مصاحبه شغلی، یکی دیگر زمانهایی است که افرادی که دچار Impostor syndrome هستند به شدت معذب میشوند. آنها مدام در این فکر هستند که در کنار تعداد زیادی متقاضی با رزومههای به مراتب بهتر،بهتر بود که در روز مصاحبه برای این شغل نمیآمدند. سندرم خودویرانگری بیشتر در افرادی دیده میشود که موقعیتی در اختیار آنها قرار میگیرد که آن را ورای توانایی خود میبینند، و تصور میکنند روزی این عدم توانایی افشا خواهد شد، با این وجود حفظ ظاهر میکنند.
بخشی از این فشارهای روانی و اجتماعی که به انسان می آید دقیقا از دلایلی است که معتقدم دوره دکتری را مناسب برای هر سنی نمیکند. ممکن است ایدهام اشتباه باشد اما به نظرم افرادی که بعد از ۳۵-۴۰ سالگی وارد چنین دورههایی میشوند به مراتب مدیریت استرس و اضطراب این مارتن را بهتر از افرادی انجام میدهند که مثلا در ۲۸ سالگی برای این کار اقدام میکنند. من بالشخصه عقیده دارم زود و باشتاب دکتری گرفتن، حتی زود و بدون تجربه کاری وارد دورههای فوقلیسانس شدن خیلی از اوقات، مثل زود ازدواج کردن اشتباه است. فرصت سوزی است. برای ما پشیمانی دارد. زیرا که بی امان تحصیل کردن لزوما ما را از لحاظ فکری و دانش و اندیشهای به یک مرحله بعد نمیبرد و این بهتر است متناسب با رشد مغزی و تجربی ما در طول زمان باشد. در واقع انسان برای رسیدن به قدرت پرسشگری سازنده، نیاز به بلوغ عقلی و اجتماعی دارد.
در آن محدودهی سنی ما نه آنچنان مغز پرسشگر، تحلیلگر، قدرتمند و راهحل جو به شکل بالغانه داریم که بتواند یک مسیر پرسئوال را مثل دوی ماراتن طی کند، و نه آنقدر تجربه از زندگی و برخورد با سختی که بتوانیم مسیر ترسناک این دوره را به فرصت لذتبخش بدل کنیم. هرچند بسیاری ممکن است حرف مرا رد کنند، با این وجود اعتقاد دارم دفرمه شدن و اختلالهای روانی خیلی از بچههایی (بخصوص خانم) که در اوج جوانی همزمان هم مهاجرت میکنند و هم در دورههای تکمیلی شرکت میکنند (با دلیل مهاجرت) از همزمانی ترومای مهاجرت و البته مواجه شدن با سندرم خود ویرانگری ناشی میشود که آرام آرام گرفتارش میگردند. واقعیتی که همه باید با چشمان باز واردش شوند و از قبل کسی آن را صاف و پوست کنده بدانها بگوید.
اما سئوال مهم این است که دکتری گرفتن اصولا درامریکا یک سرمایهگذاری ارزشمند است؟ به تجربهام میتوانم بگویم در ۷۰% موارد، تنها هدر دادن عمر است. اتفاقی که در ایران میتوانم بگویم ۹۰% مواقع هدر دادن عمر است به دلیل نوع سیستم آموزشی و نیت اصلی افراد برای گرفتن این مدرک. و این که مهم است بدانیم با گرفتن مدرک فوقلیسانس در امریکا، شانس این را دارید که بطور متوسط ۱۷% حقوقمان را از یک لیسانسه بیشتر کنیم. با گرفتن مدرک دکتری آن را ۳۰% بیشتر از یک لیسانسه افزایش خواهیم داد. اما روی دیگر قضیه این است که شانس استخداممان نیز در فرصتهای شغلی پیش رو به همان نسبت سقوط میکند. در سال ۲۰۱۸ ما در ایالات متحده نزدیک به ۲۱ میلیون فوقلیسانس (Master’s Degree) و نزدیک به ۴.۵ میلیون دارنده مدرک دکتری (غیرپزشکی) داشتهایم. بسیاری از آنها در شغلهایی پایینتر از مدرکشان فعال هستند. پس لنز دوربینمان را Wide کرده تا از فاصله مناسب این اکوسیستم بسیار رقابتی را تماشا کنیم.
در ایالات متحده، شما به عنوان یک صاحب مدرک PhD، قابل دسترسترین انتخابتان، عضو هیئت علمی دانشگاه یا کالج شدن (Teaching position) است. با این که مقطعی بسیار رقابتی (Competitive) و ورود به آن سخت است، به جز رشتههایی معدود، همانطور که اشاره کردم، اغلب کسانی که دارای این مدرک هستند در بازار کار ایالات متحده شانس کمتری برای یافتن کار حرفهای دارند هرچند، در صورت یافتن کار، حقوق به مراتب بیشتری نسبت به یک Master’s Degree بدانها پرداخت میشود.
باید به ارزش یک Prestige فکر کنیم که آمدن دو کلمه Dr. روی کاغذ پشت اسم ما به اندازه این ۵ تا ۷ سال می ارزد؟ و این سئوال که چنانچه مدرک دکتری یک رشته را اخذ کنیم خوب بعد چه میشود؟ جز لحظهای احساس غرور و شعف، یا بالا رفتن شانس اقامت در کشور رویاها. این نکته برای افرادی که از کشورهای “مدرکگرا” و اصطلاحا Prestige oriented و با فرهنگ اهمیت دادن به Prefix پشت اسم و فامیل به امریکا و اروپا مهاجرت میکنند یک مساله روانی مهم است. ما به سادگی ممکن است ۵ سال از همه کسانی که در این مدت سعی کرده اند پول در بیاورند و در بازار کار رشد کنند عقب بیفتیم. همین امروز همه کسانی که مدرک دکتریشان باعث نشده سرکار بروند یا ثروتمندتر شوند یا در یک دانشگاه درست و حسابی مشغول تحقیق (Research positions) شوند احتمالا بازندهاند. چون آن دو کلمه را برای یک رضایت درونی (Ego gratification) میخواسته اند که نهایت یک رضایت۳۰ ثانیهای است. مثل ارگاسم! آیا این ارزش این همه سال را دارد؟ باید دربارهاش فکر کرد و آگاهانه تصمیم گرفت. این جوابی است که خودمان باید به خودمان بدهیم. خودمان باید خویشتن را قانع کنیم. هیچ کسی جز ما نمی تواند آن را ارزش گذاری کند و البته تصمیم نهاییمان هم به کسی مربوط نیست!
برداشت چهارم – بهانه اخذ دکتری، برای مهاجرت کردن اشتباه است؟
هدف من ناامید کردن نیست، بیان روی تاریک ماجرا و زدن تلنگری دردناک است. چون همیشه افرادی که مثل یک احمق ما را برای جلو رفتن تشویق میکنند میتوانند در مقام خاله خرسه، چیزی بزرگتر از شپش در تنبان مان بیندازند که به سادگی نشود آن را بیرون آورد. من به شما اطمینان میدهم، تاکید میکنم، اطمینان میدهم بسیاری از افرادی که در دورههای دکتری پذیرفته میشوند از فشارهای روانی بیامانی که بر آنها میرود به شما چیزی نمیگویند. از مشت مشت قرصهای اعصاب و افسردگی که مجبور به مصرفاش میشوند، و از گریههایی که شبها از فشار و تحقیر و نادیده گرفته شدن توسط اساتید و سیستم سختگیر اینجا بر آنها میرود لزومی نمی بینند با شما حرف بزنند. اما چرا نمیگویند؟ چرا این مسایل را انکار و پنهان می کنند؟ این بسیار پرسش مهمی است. علتاش پیچیده نیست. اما آیا این باید ما را پشیمان کند؟ البته که نه. اما اگر باخواندن این سطرها دودل شدید و زانوی تصمیمگیریتان لرزید، خواهم گفت هنوز عاشق و آماده این مرحله نیستید. بلکه احتمالا تنها هیجان رسیدن به آن را دارید.
مادامی که تحقیق، نوآوری، حل مساله و کشف کردن یک عشق درونی در شماست، توان در خود انگیزه ایجاد کردن (Self-motivation) را دارید، اگر آنقدر مستقل هستید که چنانچه مسیری که برای حل مساله به شما کمترین راهنمایی (Minimal supervision) میشود و کمتر کسی به شما منظم انگیزه میدهد را میتوانید مثل یک جنگجو طی کنید، و اگر انسانِ هفتهای ۵۰ تا ۶۰ ساعت مطالعه و تحقیق و نوشتن هستید من به شما میگویم خوش آمدید به این دنیای هیجانانگیز و غبطه برانگیز تولیدِ علم و اندیشه. در آن غرق لذت خواهید شد.
اما اگر اگاهانه مسیر سخت دکتری را تنها بهانهای برای گرفتن اقامت در امریکا انتخاب کردهاید، لزوما پایان قشنگی در انتظارتان نیست. یک چیز مزخرفی مثل پایان فیلمهای اصغر فرهادی انتظارتان را میکشد. بعید نیست “انگیزهای حاشیهای داشتن” برای ورود به این مسیر، شما را از سال سوم به بعد دچار افسردگی، احساس غیرمفید بودن، و وابسته به قرصهای ضد اضطراب و تنش کند. اتفاقی که برای بسیاری از بچهها در اینجا میافتد، اما میدانم متاسفانه واقعیات را از دیگران پنهان میکنند چون بیانِ آن را زیر سئوال بردن انگیزههای خود میدانند. طبیعتا انسان ذاتا دوست دارد “روی برندهاش” را همیشه به دیگران Present کند و تمایلی به بیان اشتباههای محاسباتیاش ندارد.
حرف آخر این که، شما اگر یک آخوند نباشید و در نهایت بتوانید تا ۸۰ سال عمر کنید، دوره دکتری در جایی مثل امریکا، ۶% از عمر شماست. این عددی کم نیست. سئوال مهم این است که من در ازای دادن این ۶% از عمرم، دقیقا چه به دست خواهم آورد؟ حتی اگر بگویید ایمان دارم مهاجرتی که میکنم فارغ از فشارها و مشکلات روحی و روانی که ممکن است مرا گرفتار کند حتما ارزش این ۶% را دارد من خواهم گفت Let’s go، بروید و انجاماش بدهید. اما اگر بگویید این ۶% برای من، یک آرزوست، یک احساس خوب از داشتن نهایتِ مدرک یک رشته است، یا باعث سربلندی و پرستیژ نزد این و آن میشود و از این دست حرفهای مزخرف و پرت و پلا، شما را به دنیای بهاره رهنماها با چند فوقلیسانس میسپارم تا به سوی یک رستگاری مبهم پیش بروید. به قول قدیمیها هرآنچه شرط بلاغت بود را دوست داشتم بنویسم تا مثل دیگرانی که از مفهوم “ادامه تحصیل” یک دنیای زیبای رنگین کمانیِ احمقانه برای شما میسازند و بعد با مشکلات این تصمیمگیریها تنهایتان میگذارند و برایشان مهم نیست چه بر سر روح و روانتان میآید نباشم. یک واقعیت آزاردهنده همیشه بهتر از یک رویاپردازی زیادی خوشبیانه است. در نگاه من، آگاهانه زیستن یعنی در زندگی امنترین انتخاب همیشه آن انتخابی است که برای فرار از چیزی دیگر به سویاش نرفته باشیم و واقعا عاشقانه دوستش داشتهایم. باید Smart زندگی کرد، نه چون تلاشگری که تنها سرش میخواهد به کوششاش گرم باشد تا در افق تحسین و دیده شدن بماند. این تجربهی زیستی مرا قبول ندارید؟ بروید از آقای محسن رضایی بپرسید که مرز تجربههای زیستی را جابهجا والبته نموده است. چشمک