Image Credit: Edel Rodriguez
توصیه: این قلمرنجه برای مطالعه افراد زیر ۲۰ سال نیست. در متن از واژههای جنسی نامناسب برای نوجوانان استفاده شده. لطفا در صورت حساس بودن به این کلمات، از مطالعه پرهیز کنید.
از میان همهی سالهایی که در ایران زندگی کردم، یک سال برایام سختترین بود. زمانی که پدرم گفت اگر میخواهی بر سر سفرهام غذا بخوری، باید آنطور که میخواهم زندگی کنی. انگار که “مِداری” را نشان کرده باشد و اگر بر آن مدار نباشم باید بروم برای خودم زندگی کنم. بیاندازه مقرراتی، سختگیر، وفادار به سیستم و با دیسیپلین بود. و هست. آنجا من “نه” گفتم، و آن “نه”، نزدیک به ۹ سال سبب شد از دیدن مادرم که در آن سن بسیار به هم وابسته بودیم محروم شوم. ۹ سال از ۱۵ سالی که در ایران زندگی کردهام. حقیقتش زندگیِ اینروزهایم کنار مادر هرچقدر دلپذیر هم که باشد، تلخی تاریخی آن روزها انگار که در کف زندگیام هنوز رسوب کرده، تهنشین شده. با این که پاشنهی رابطه من و پدر اینروزها در کمترین حالت تنش است و بر تشریفات پدری و پسری و احترام متقابل میچرخد اما، ویدئویی که اخیرا از یکی از مدیران شبکه سیما دیدم درباره اخراج آقای فردوسیپور، که علتاش را خروج او از مدار خوانده بود مرا یاد آن ۹ سال و شیوهی مجازاتِ پدر انداخت.
تقریبا همه مردم، درباره درونِ زندگی افرادی که وابسته به حکومت هستند، یا در حکومت مسئولیتی دارند هیچ ایده و شناختی ندارند. درباره اینکه کودکان و بچههای خردسال اغلب اوقات در چنین خانوادههایی تحت چه شرایطِ سخت و غیرنرمالتری به نسبت خانوادههای معمولی رشد پیدا میکنند، یا این که تحت چه فشارها یا مدارهایی قرار میگیرند اطلاع دقیقی ندارند. اشتباه بزرگ شمار زیادی این هست که درک نمیکنند هر انسانی، روزی کودک بوده، و هر کودک مثل یک CD خام، احتمالا آنچه روی او به مرور ذخیره میشود لوحِ شخصیتِ امروزش را شکل میدهد. مگر استثنائاتی شکل بگیرد. آنچه در میان مردم رواج دارد از اندرونی این خانوادههای وابسته یا در ارتباط با لایههای حکومت، مجموعهای از افسانهها و حدس و گمانهاست که یا بیپایه و اساس است، یا برپایهی رفتارِ گروهی خاص شکل گرفته که خیلی شبیه به همه نیستند. انگار که سبک زندگی ۴۰% از یک جامعه، بخواهد ملاکی برای قضاوت ۶۰% باقیمانده باشد.
واقعیت این هست که همانقدر که بهدنیا آمدن در خانوادهای فقیری که والدینات هرگز نتوانند در آن تو را مثل دیگر بچههای مرفه Promote کنند دردناک است، به دنیا آمدن در خانوادهای که پدرت حتی اگر طلا هم بکارد باز مورد نقد و خشم مردم است هم اصلا کار سادهای نیست. شاید تو در یک دنیای امن موقتی رشد پیدا کنی، اما همیشه در آن جامعه احساس “ناپذیرفتگی” در تو میماند. شاید یک سویِ دلگرمی ماجرا احساس خیالراحتی از پرنفوذبودن پدر در جامعه است و این سبب شود رفتار سرخوشانه از خود نشاندهی، اما همزمان مواجه شدن با احساس “خالی بودن زیر پایات در جامعه” هم هست، خاصه وقتی در تنهایی با خودت هستی. در چنین شرایطی؛ حکومت که نامحبوب باشد، در اصل تو میان مردمی بزرگ میشوی که تو را از خود نمیدانند که هیچ، مدام دنبال یافتن چیزی در لایههایِ زندگی تو هستند تا مورد سرزنشات قرار دهند، و احساس تحقیری که از حکومت بر آنها تحمیل شده را بیامان برتو وارد کنند. پس همان که حکومت با آنها میکند، آنها با وابستگان به این گونه خانوادهها میکنند. صد البته چیزی که عوض دارد بیگله است.
❞
دوستی برایام پیام بلند و بالایی نوشته بود. کارگردان تئاتر بود. سئوالهایی کرده بود. اینکه چرا طی این سالها خودم را یک امریکایی نسبتا ایرانی معرفی کردم؟ اگر یک ایرانیِ کامل بودم، طرز فکرم ،نوشتنام ،ایدههایام فرق داشت؟ چقدر دنیا را متفاوت از یک ایرانی کاملا ایرانی نگاه میکنم؟ و همینطور پرسش درباره این که آیا به نظرم مهاجرت کردن میتواند روزی دلیلی برای در خطر قرار گرفتن توسط حکومت ایران باشد؟
شاید از چند زاویه بشود شرح داد. مطمئن نیستم، اما خیال میکنم اگر من در امریکا به دنیا نمیآمدم، در آنجا بزرگ نمیشدم، و اولین شناسنامه و پاسپورتام را اول از آنجا نمیگرفتم امروز انسان دیگری، با جهاننگری و منش متفاوتی بودم. مطمئنم که خانواده در شکل گرفتن آدمی موثر است، اما محیط اگر چون یک سیستم قدرتمندتر و فکر شدهتر از نهاد خانواده تو را کنترل و آموزش دهد، مثل مدرسههای قوی و آموزشهای قدرتمند در ایالات متحده تا مقطع دبیرستان و حتی دانشگاه، تو بیشتر تحت تاثیر آن خواهی بود. لوحِ خام تو لزوما با دادههای نهادِ خانواده پر نمیشود. این یکی از مهمترین دلایل تفاوتهای فکری من و پدر بود، که بعدها خودش را در دوران بلوغ فکریام بروز داد. یک دوگانگی عمیق در فهم دنیای پیرامونام کنتراست میان آنچه پدر (در تفکر سنتی) میپسندید و آنچه اتمسفرِ آموزشی امریکا (در تفکر مدرن و آکادمیک) از من به عنوان یک Right person میخواست بسازد. این سرد و گرمی، این کنتراست هنجاری اگر مرا در دوران کودکی تا نوجوانی له نمیکرد، دستکم مثل زلزله مدام میلرزاند و گرفتارِ رعشههای اجتماعی میکرد. چون در کودکی جامعهی من، شبیه به خانوادهام (پدر ایرانیام) نبود. این برای یک کودک سنگین بود که سالهای سال، مدام در حال انتخاب بین مسیر الف یا مسیر ب باشد. آزار سفیدی بود که سالها در شکلگرفتن شخصیتام نقش داشت. اما روی دیگر قضیه هم این شد که از کودکی مجبور به فکر کردن و و از انتخابهایم دفاع کردن بودم. گاهی باید با پدرم در میافتادم که چرا دوست دارم با دخترها همبازی شوم، و گاهی با معلمام که چرا احساس گناه میکنم که گوشتِ نهار مدرسه را بخورم. این که من یک پسر زباندراز و حاضرجواب شدم، احتمالا از همان تقابل در زندگیام می آید. (چشمک)
بعید میدانم این حرفها را بسیاری که این متن را میخوانند به عمق درک کنند. به همان اندازه که بعید است کسی با مشخصات شبیه به من، و سبک زندگیام، در میان شما باشد. هر حرف مشترکی هم باشد، واقعیت این که من و تقریبا همه خوانندگانام از دو دنیای متفاوت هستیم که تنها به احترام اشتراکها دلپذیر شده. ماندنی شده. در جواب آن یکی پرسش، اما یکی از فرقهای مهمی که میان من و یک مهاجر آمده به امریکاست در یک قاعده است. و قاعده این که وقتی در سرزمینی به دنیا میآییم و بزرگ میشویم، آنجا وطن است. اما وقتی از خاکی که به دنیا آمدهایم، به سرزمینی میرویم و آنجا امتیاز و صلاحیت سکونت همیشگی به ما داده میشود ما یک وطن دیگر برای خودمان جور کردهایم. جایی که از ابتدا به آن تعلق نداشتهایم.
این دو، دو حس متفاوت را برمیانگیزد که میتواند خاستگاه تفاوتِ نگاه زیادی باشد و حسمان را به هویت و تصویرسازی از خودمان متفاوت کند. از اینجا به بعد دیگر موضوع روانکاوانه واحساسی است. این که شیخِ درونمان، درباره این دو حالت متفاوت چگونه قضاوت میکند. احساسمان به خانهای که از ابتدا در آن بزرگ شدهایم، یا خانهای که امتیاز ورود به آن برای زندگی به ما داده شده است. صدسال هم که بگذرد، باز میان این دو فرق هست و میشود درباره تاثیرات پنهاناش کتابها نوشت.
در نهایت هردوقرار است در این خانه از امکاناتی مساوی برخوردار باشند، از حقوق و فرصتهای برابر. اما از لحاظ روانشناختانه و جامعهشناختی این دو فرد، هرگز نمیتوانند مثل هم به آنچه برایشان در مفهومِ وطن پیش می آید نگاه کنند. این دقیقا نگاهی بود که من به ایران داشتم. به جایی که بعدها پاسپورتاش را گرفتم و در اصل وطن امتیازی ام محسوب میشد و از همه مهمتر جامعه هم بهخاطر آن مسایل خانوادگی یک “ناپذیرندگی” نسبت به من داشت. جایی که اگر پدرم ایرانی نبود، نمیتوانستم تابعیتاش را بگیرم. شاید این مساله بنِ مایهی تفاوت نگاه من با خیلی از دوستان ایرانیام به مسایل ایران و مردم و حکومتاش است. آن نگاهی که همیشه از بیرون، کمیدورتر و بدور از احساسات وطنپرستانهیِ آمده از تولد در آن خاک به مسایل ایران دارم. دریافتام نیز از مسایل فرهنگی یا سیاسی درون امریکا نیز طبیعتا عمیقتر و دقیقتر از یک مهاجر ایرانی آمده به امریکا بود. چون با اینها بزرگ شده بودم. ببخشید اینقدر “من” در نوشتههایم هست، به عادت از زبان انگلیسی است.
اما درباره پرسش احتمال سیاسی شدن مهاجرت. ممکن است روزی این اتفاق بیافتد. نکتهای بگویم درباره پاراگرافی که در مراسم قسمِ (Citizenship Ceremony) برای دریافت اقامت دائمی و پاسپورت ایالات متحده همه مهاجران دریافت میکنند. آنها در چه شرایطی امتیاز سکونت همیشگی در خاک امریکا را اخذ میکنند؟ وقتی در نهایت بلوغ عقلی به جایی مثل امریکا مهاجرت میکنیم، یک جایی، قسم میخوریم که هرگز برضد منافع امریکا اقدامی نکنیم، و اگر کشوری به منافع کشور جدید ما (امریکا) حمله کرد، در مقام دفاع از کشوری که پاسپورت آن به ما داده شده برآییم. امتیازِ اقامت، به شرط وفاداری. امتیاز اقامت، به شرط همکاری با Government. امتیاز اقامت، براساس قسم برای کمک به ضربه زدن به هر کشوری که علیه منافع امریکا اقدام کند. حتی ۱st Amendant در قانون اساسی امریکا نیز اینجا به ما حق آزادی انتخاب نمیدهد شهروندان امریکا باید با حکومت همکاری کنند. با گرفتن اقامت و پاسپورت امریکا پس از مهاجرت، کمک به منافع کشوری که در آن اقامت میگیریم تبدیل به یک وظیفه (Obligation) میشود.
اقامت و پاسپورت امریکا به عنوان یک امتیاز (Privilage) و نه حق، به فردی تعلق نمیگیرد اگر حاضر به قبول و امضا و قسم خوردن برای این بند حقوقی نباشد. و حال پرسش. اما اگر ما دقیقا به کشوری مهاجرت کنیم که به اصطلاح (So called) دشمن منافع حکومت سرزمین قبلیمان باشد، مثل دشمنی دیرینه ایران و امریکا، آیا قسم خوردن برای دشمنِ سیاسی میتواند تبعات داشته باشد؟ آیا ما را در یک دوگانگی اخلاقی یا حقوقی قرار نمیدهد؟ چند نفر از همه کسانی که با امضای این مساله پاسپورت آبی امریکا را دریافت کردهاند به این موضوع فکر کردهاند؟ اندک شماری.
در دنیای معاصر با معادلات مخصوص به خودش، این که ما در کمال بلوغ اجتماعی قسم بخوریم که اگر میان منافع حکومت ایران و ایالات متحده تضادی بوجود آمد یا جنگی پیش آید، ما در معاملهای قرار گرفتهایم که وظیفه ما کمک به دولت امریکاست، میتواند ما را در جعبه اتهام حکومت ایران قرار دهد. روی کاغذ، افراد قسم خورده و تابعیت گرفته در امریکا، یک پتانسیل برای همکاری با دولت متخاصم در شرایط بحران هستند (حتی اگر هرگز انجامش ندهند) که حکومت ایران هر زمان بخواهد میتواند به خاطر آن علیه صاحبان آن پاسپورت پروندهسازی کند. مبنای عدم پذیرش دوتابعیتی بودن ایرانیان برای ایران نیز همین است، خاصه درباره امریکا که دشمن استراتژیک او محسوب میشود. مبنای آزار ایرانیانی که این امضا را پای این پارگراف کردهاند هم همین است. صدالبته بسیاری از ایرانیان دقیقا نمیدانند چه را امضا کردهاند.
وقتی تنشها قوت میگیرد، وقتی بهانهگیری و دستاندازی ابزاری برای به زحمت انداختن رقیب سیاسی میشود، برای حکومت ایران، از لحاظ حقوقی فرق میکند که شما به عنوان یک دو تابعیتی (Dual nationality) اقامت امریکا را براساس قانون به دنیا آمدنِ در خاک اخذ کردهاید یا به واسطه این قسم وتعهد، در اولی شما یک امریکایی محسوب میشوید که اقامت ایران را هم به امتیاز “تبار” اخذ کردهاید، در دومی یک ایرانی هستید که اقامت امریکا را به شیوهای متفاوت به دست آوردهاید. امریکا حاضر به پذیرش دوتابعیتی بودن شما هست، ایران اما نه و به آن بهایی نمیدهد. این مسالهای ایجاد میکند که بعدها بدان خواهم پرداخت و این روزها در بازیها و سهمگیریهای امنیتی حکومت ایران نقش پررنگی ایفا میکند.
اما این یک نمونه توضیح میتواند تصویری از این مساله بدهد که چه تفاوتی هست میان انسان امریکایی، در امریکا به دنیا آمدهی ایرانیتبار، و یک تازه مهاجر به امریکا. هر سهی این افراد لنز دوربینهایشان برای نگاه به اطرافشان متفاوت هست. اگر هر سهی اینها به خود دقت کنند، روی سه صندلی متفاوت از هم نشستهاند که زمین زیرشان یکی است و اما روی یک نیمکت نیستند. اولیها که تکلیفشان عیان هست. امریکاییهای ایرانیتبار (نسل اول و دوم) اما اغلب در یک دوگانگی میان گرفتن ارزشهای اخلاقی و سیاسی از میان “وطن” یا “تبار” معلقاند مگر تبار خود را پنهان کنند. در این اکواریوم ا جتماعی، یک مهاجر به امریکا (مثل دانشجوی آمده یا برنده گرینکارت) تا نزدیک به دو دهه درگیر نوستالژی “تبار” و احساس عدم امنیت از تعلق واقعی به جامعه جدید است. یک امریکاییِ زادهی امریکا (National born) همیشه او را به عنوان یک “امتیاز گیرنده” برای سکونت در خاکاش نگاه میکند هرچند در رفتار و هنجار آن را نشان ندهد و پذیرا (Nice) باشد. اما از نگاه شیخِ درون او، شما، همیشه، یک شهروند درجه ۲ هستید. همانطور که ایرانیها به یک عرب عراقی یا افغانتبار ساکن کشورشان این حس را دارند. اینها اما واقعیتهای زیر پوستی اطراف ماست که میتواند نگاه ما یا شخصیتنگاریمان را تحت تاثیر قرار دهد.
❞
امروز یکشنبه، ۱۲ دسامبر ۲۰۲۰ است. عصر یکی از هممدرسهایهای ایرانیام وحشت زده به من پیام داد. میخواست از مادر کمک فکری و پزشکی برایاش بگیرم. با دوستدخترش که او هم ایرانی است رابطه داشته. اما ده روز بعد دوستِ دوستدخترش (که یک ویتنامی است) به او Text داده که آن دخترخانم HPV داشته است. پرسیدم دوستِ دوست دخترت چرا اطلاع داد؟ به او چه مربوط بود؟ گفت که گفته اخلاقا لازم دیده بگوید چون مطلع بوده. نمیدانست چه کند. مستاصل بود. میگفت دوستدخترش انکار نکرد. اما قیامت به پا کرده که این مساله پزشکی مساله شخصیاش بوده. نمیدانم چرا اینقدر وحشتزده بود اما HPV هم شوخیبردار نیست. بعدتر شمارهاش را گرفتم تا خود مادر با او صحبت کند.. خاله فاطی هم که طبق معمول خانه ما چادر زده بود و فهمید. شروع کرد به قصه تعریف کردن از بیمارهایاش که یک مرتبه سئوال کرد تو که HPV نداری؟ من نفهمیدم این وسط چرا پای مرا وسط کشید!
واقعیتاش این که اگر ما پارتنرمان را از بیماریهای واگیرداری که داریم مطلع نکنیم یک بیشعوری مطلق است. پسر و دخترش تفاوتی ندارد. کسی که بدن سالمی دارد، به ما اطمینان میکند و این بدن را به رابطه میسپارد. این چیزها خصوصی نیست. پنهان کردن بیماری یا عفونت واگیردار میتواند حتی زندگی کسی را در خطر قرار بدهد. خوشبختانه در امریکا نشان دادن کارت واکیسناسیون (Imunization Record) تقریبا یک فرهنگ شده. این که افراد از هم درباره این که STD test دادهاند یا نه بپرسند کاملا معمول است. حال در امریکا واکسن HPV (گاردسیل) و هپاتیت از مدرسه و دبیرستان به بچهها تزریق میشود و میشود مطمئن بود بسیاری ایمن هستند. اما برای افرادی که از کشورهایی با این سیستم بهداشتی پیشرفته نیامدهاند مهم است که این مساله چک شود. آقایان خانمها، لطفا این واکسن گاردسیل را بزنید. واکسن هپاتیت را بزنید. خصوصا شماها که در ایران هستید. من به پسرها توصیه میکنم با دخترخانمهایی که واکسن گاردسیل را تزریق نکردهاند سکس و معاشقه نکنند. یا بسیار احتیاط کنند و اورال نکنند. این طور نیست که اگر دخترخانمی رابطه نداشته، یا از اخرین رابطهاش سالها گذشته دچار HPV یا آلودگی نباشد، حتما از او بپرسید STD test اش مثبت بوده است یا منفی. مهم نیست بدش بیاید یا نه، شما بپرسید. این ویروس اگر کسی را مبتلا کند هرگز از بدناش پاک نمیشود. و این که دخترخانمها بدانند پسرهایی که ناقل HPV هستند میتوانند سبب سرطان رحم در شما بشوند. سعی کنید چه در رابطه هستید یا که نیستید سالی یک بار STD test را انجام دهید. خیلی افراد حتی خودشان خبر ندارند ناقل بیماری هستند، در اندام تناسلی آنها عفونت یا مشکلات بهداشتی هست. چون ظاهر عضو میتواند طبیعی بماند.
گوشی را به مادر دادم تا دوستم با ایشان مشورت کنند. صدایاش از گوشی می آمد. خاله فاطی مثلا میوه میخورد و اما گوشهایش را تیز کرده بود. مادر که نمیخواستند خیلی وارد جزئیات شوند از دوستم پرسیدند Safe sex داشته؟ نفهمید. پرسیدند از کاندوم استفاده کردید؟ گفت نه، اما همه کار کردیم. مادر با آرامش شروع کردند به یک سری توصیه که خاله فاطی (دوست مادر که پرستار ۶۰-۷۰ سالهای هستند) به من گفت قطعا خورده باشد که تمام است! مادر دستاش را گذاشت روی گوشی به خاله اخم کرد. به من گفتند از اتاق سالن بروم بیرون. شروع کردم به خاراندن گردنام. بعد که مشغول بازی با جلد یک مجله شدم خودم را زدم به آن کوچه و یواشتر پرسیدم چه خورده باشد خاله جان؟ گفت برایاش خورده باشد عزیزم. اورالی میخورند جوانها دیگر. trend جدیده. سر خودم را نزدیکتر کردم و باز زدم به آن کوچه و گفتم خاله جان مگر بستنی آلاسکا است؟ چه حرفها میزنید. که خاله گفت از بستنی آلاسکا هم بهتر. زمان ماها که نبود این چیزها. بعد هرهرهر خندید. که مادر یک عه!! بزرگ سرمان داد زد و رفت آن اتاق تا این بنده خدا صدایمان را نشنود.
من که با خاله تنها شده بودم پرسیدم خالهجان من جلوی مادر خیلی رودربایستی دارم. اینچیزها را پیش مادر نگویید. قیافه گرفت که وا! من چه گفتم. یک کلمه گفتم. خودت پرسیدی. ۴۰ سالت هست هنوز بستنی آلاسکا میخوری. عوض شده دوره، عقب نمانی چون مثل پسرم هستی میگویم! فِرز باش. به کلهاش هم یک قرِ مجلسیِ همهچیز دانی داد. گفتم فِرز در؟ خندید. چندبار با دست زد روی دستهی مبل. بعد بیشتر خندید. عین این عروسکهای گردن فنریِ خندان جلوی تاکسیها. بعد هم دستاش را گذاشت جلوی دندانهای رنگ توالت فرنگیاش. حرصام گرفت. پرسیدم شما به پسرتان هم این را میگویید؟ گفت وا! خاله!؟ باز عصبانی شدی؟ تو جدیدا کم تحمل شدیها! فرهت که توی ناسا کار میکند. پرسیدم خالهجان کارمندِ ناسا نمیخورد؟ گفت اِوا، خاله!؟ فرهتِ من اهل این چیزها نیست! جنتلمنه! گفتم یعنی من … که حرفام را خوردم و یک درشت فرانسوی انداختم وسط مکالمه که دلم خنک شود.
مادر سر رسیدند. گفتند روی گوشیات چقدر پیام آمده. گوشی را دستام دادند. خاله گفت همچین هم فقط بستنی آلاسکا هم نیستها عزیزم! نشان دادم گفتم Notification های بانک و دانشگاه است. رو به مادرم کرد و ادامه داد فرهت از این ایفون ۱۲های پروفشینالیه گرفته. آبی ذغالیاش. اندازه تلویزیونه. گفتم ۱۲ پرو. بعد ما ذغال آبی رنگ داریم خالهجان؟ Pacific Blue است. مادر لباش را گزید. من هم طبق معمول رفتم تا دوباره روی اعصابام نرود با حرفها و پزهای صدمن یک اردکاش… من نمیفهمم وقتی پسرش هست، وقتی فرهتجان از ناسا با ۱۲ پروفیشنالیه هست، چرا مدام می آید خانهی ما ییلاق قشلاق، خوب برود پیش فرهت جنتلمن ذغالیاش … خاله فاطی دقیقا از این آدمهاست که بچهاش کاندوم هم فوت کند و هوا کند، میرود به مردم بگویید ببینید، ببینید، پسرم چه بالنی هوا کرده! برای تو بالن است، برای ما همان کاندوم است.
❞
پریروز خبر اعدام آقای زم را خواندم. داشتم به این فکر میکردم که در دنیای امروز معنی “اقتدار سیاسی” را چگونه باید نمایش دهیم. هرکی به هرکی است یا برایاش Guidline داریم. مثلا در تعریف نظام جمهوری اسلامی ایران، اقتدار با چه اِلمانهایی نشان داده میشود. قطعا مجازات و انتقام یکی از آن فاکتورهاست، اما چگونه انجامدادنش به سادگی میتواند از آن یک “ضد اقتدار” بسازد. ساده که بگویم، در دنیای حکمرانی و سیاست، میان نمایشِ هراس و اقتدار تنها یک سانتیمتر فاصله است، و آن یکسانتیمتر استراتژی ما برای نشان دادن شیوهی مهارِ مشکل است.
روحالله زم، مشهور به نیما، اولین آقازادهای نبود که توسط نظام اعدام یا کشته شد. آخریناش هم نخواهد بود. شاید بسیاری از مردم ندانند، اما حکومت ایران از معدود حکومتهایی است که در حذف آقازادههایی که خارج از مدار ملاحظات امنیتی قرار میگیرند شک نمیکند. والدین آنها نیز کاری نمیتوانند بکنند اما ممکن است در ازایاش ارتقا مقام بگیرند. علت؟ در نظام این سنتی قدیمی است. این مسایل هیچ وقت دقیق رسانهای نمیشوند اما مرگهای این چنینی برای آقازادهها همیشه مشکوک ماندهاند وفقط در محفلهای میهمانی آقازادهها مورد بحث قرار میگیرند.
دنیا برای خانوادههای نزدیک به حکومت، دنیای مخوفی است. از مرگِ عارفه سنایی، آقازادهی آرشیتکت و هنرمندی که نوه وزیر سابق اطلاعات آقای یونسی بود و در روسیه از بالای یک ساختمان بسیار بلند به داخل خیابان (احتمالا) پرت شد تا روی سقف یک اتومبیل متلاشی شود، تا حسین جنتی، پسر آیتالله جنتی که پس از این که به اپوزوسیون پیوسته بود در یک درگیری گلولهباران شد. از احمدرضایی فرزند محسن رضایی که به طرز فجیعی با سیم پر ولتاژ برق در هتلی در دبی زجر داده و کشته شد، تا آنچه در سالهای اخیر برای پسر آقای حسن روحانی رخ داد و بسیاری آن را هنوز یک خودکشی نمیدانند.
برخی از آقازادگان به دلایل سیاسی اکنون در زندانهای امنیتی ایران هستند اما نه نامی از آنها برده میشود و نه رسانه های اپوزوسیون علاقهای به حمایت از آنها دارند. مسالهای که سبب شده آقازادههای معترض به روش اداره حکومت یا خارج از مدار به ندرت به همراهی کردن اپوزیسیون متمایل شوند و تقریبا مطمئن باشند در موقع بحران، به دلیل نسبِ خود تنها گذاشته میشوند. مسالهای که البته درست است و باید آن را به حساب کوتهبینی و خشم احساسی بخشی زیاد از افکار عمومی دانست که سبب شده آنها هم چون حکومت به مسایل صفر و یکی نگاه کرده، فضا را برای خودش تبدیل به دوگانهی خودی و غیرخودی کند. ما همیشه تاوان دریافتهای نادرستمان را می دهیم.
گروههای اپوزوسیون حکومت ایران هرگز بر “آقازاده بودن” روحالله زم به عنوان صاحب یکی از موثرترین رسانههای افشا کننده پشت پردهی نظام اهمیت زیادی قایل نشدند.او که در حال تبدیل شدن به یک ویکیلیکس ایرانی بود تقریبا بازی داده نمیشد. زم نزدیک به یک سال در بند بود اما کمتر نهاد حقوق بشری برای توجه جهان به دستگیری او تلاش کرد در حالی که سرنوشتی که در انتظار او بود چیزی جز اعدام نبود. با این وجود اکنون از اعدام او برای امتیازگیری از ایران در مذاکرات آینده استفاده خواهد شد. سادهترش این که جهان خیلی مانع از این اعدام نشد، اما حتما از آن استفاده دیپلماتیک خواهد کرد. استانداردهای دوگانه این نهادهای سیاسی به قدر کفایت ترسناک است. روحالله زم عملا تنها اعتبارش به اطلاعات متفاوت و فالوورهای فراواناش بود. واقعیت مهم اما این است، نظام اول از همه قصد داشت با این اعدام پیامی مهم به همه آقازادهها ارسال کند و در این میان نظر و واکنش مردم یا جهان برایاش بیاهمیت بود. اعدام نیما زم، یک اخطار به فرزندان مسئولانی بود که به مردم ناخشنود نزدیک میشوند و در صف آنها قرار میگیرند. پیامی بود از نظام، مخابره شده به داخل خود نظام. از گوشت نظام، به گوشت نظام.
نکته جالب اما این که با اینکه آقای زم فردی بسیار فعال و کوشا (به هر دلیل) در آگاهی دادن به اپوزوسیون (هرچند با اختلاط اخبار فیک) بود، اما نه تنها کارزار بزرگی برای جلوگیری از اعدام او در فضاهای مجازی برپا نشد. علت؟ نیازی به گفتن نیست. آنچه نظام بر سر روحالله زم آورد، مطمئنا به آقازادهها این پیام را داد که حتی اگر در سمت مردم باشید، در روز نیاز، آنها همچنان به خاطر آقازاده بودن پشت شما را خالی خواهند کرد.
اعدام روحالله زم از نظر من نتیجهیِ یک تعجیلِ غیرضروریِ امنیتی بود. این روش نشان دادنِ اقتدار، سبب خواهد شد ایران امتیازهای زیادی در مذاکرات آینده به طرفهای اروپایی بدهد. شک دارم این اعدام با چراغ سبز اعضای شورای عالیِ امنیت باشد.
اما چرا این حرکت غیرضروری بود؟ چون قهرمان سازی و مظلومسازی از افرادی که در اوپوزیسون مشغول فعالیت هستند، خاصه اگر افرادی ضعیف و غیرنخبه باشند نباید در شرایطی رخ دهد که جامعه خود به عملکرد نهادهای امنیتی خشمگین است. کانال تلگرامی آقای زم، آنچنان بر افکار عمومی تاثیرگذار نبود. در اینباره غلو شده است. او وسط جنگ قدرت نهادهای امنیتی، الله بختکی، تبدیل شده بود به میز بازی شخصیتهای امنیتی دولت، قوهقضاییه و سپاه برای کوبیدن همدیگر. میشود مطمئن بود حلقه مازندرانیها در قوه قضائیه که در دوران رئیس سابق قوه قضایئه حکمرانی میکردند از طریق کانال این فرد افشا و ریشهاش زده شد. حلقهای که رهبرش در خانه آیتالله لاریجانی با تحقیر و خشونت دستگیر شد. اینها اما بازی بزرگان است. به ما مربوط نیست. نمیشود قبول کرد حلقهای دیگر از قوهقضائیه در این زدن دست نداشته است. به همین سبب زمانی که مرحوم زم دستگیر شد توسط سپاه، اطلاعات و حفاظت قوه آنچنان دست به دست شد تا هرکدام به سهم خود به حساب او برسند و به اصطلاح حفرههای نشت اطلاعات در بخشهایشان را ترمیم کنند.
با این وجود از نظر من، احتمالا مرگ او استفادههای دیگری هم داشت. مثل پاک شدن صورت مساله گاف ترور دکتر فخری زاده از ذهن افکار عمومی. نتیجهاش را میبینیم. موضوعی که به کلی در دنیای مجازی فراموش شد. شاید و شاید اگر ترور آقای فخریزاده رخ نمیداد و این آبروریزی امنیتی پررنگ نمیشد، هنوز روحالله زم زنده بود. شاید هم بیشتر زندهماندن زم میتوانست سبب افشای نام کسانی شود که لازم بود امن بمانند.
اما هرچه باشد و نباشد، او جزو معدود آقازادههایی بود که از ابتدا می دانست در چه راهی قدم میگذارد. اما سادهلوح بودناش، شرایط مالی نامناسباش، غرور و خودشیفتگی کودکانهاش (چون مسعود مولوی) نسبت به داشتن حمایت از مخاطباناش، اطمینان از فرطِ بیتجربگی به افرادی که در نهادهای مهم با او همکاری میکردند و اطمینان احمقانهاش به رعایت پروتکلهای محافظتی که سبب شده بود یک مامور امنیتی اطلاعات و دو خبرچین همکار با سپاه همزمان و سالها در کنار او در نقش همکار قرار بگیرند. در ساده لوح بودن این مرحوم همین بس که تصور کمک هزاران دلاری از سوی یک مرجع تقلید (آیتالله سیستانی) را باور کرد و با ذوق برای دریافت پول به سمت عراق یا ترکیه رفت.
و میماند یک نکته. در باب مسایل امنیتی ما با موضعی مواجه هستیم تحت عنوان دردِ مجازات. قصه از این قرار هست که یک صاحب قدرت باید اینقدر باهوش باشد که مجازاتها را به گونهای بچیند که افرادی از سطح عنادِ پایینتر ترجیح ندهند وارد سطح عناد بالاتر بشوند. در میانهی فیلم “یک متری شش و نیم”، دیالوگ مهمی وجود دارد. قاچاقچی در فیلم وقتی متهم به کم اعلام کردن مواد قاچاق میشود میگوید برای من چه تفاوتی میکند؟ چه بگویم ۶ کیلو، چه بگویم ۸ کیلو. وقتی بالاتر از ۲۰۰ گرم اعدام است دلیلی ندارد دروغ بگویم.
سئوال این هست آیا منطقی است به حمله مسلحانه، حمله تروریستی یا مدیریت گروهکی مثل آنچه عبدالمالک ریگی انجام داد و سبب سوختن و سربریده شدن صدها ایرانی شد همانمجازاتی را بدهیم که به صاحب یک کانال رسانهای افشاگر یا محرک؟ اگر یک تروریست آدمکش همان تنبیهی شود که مدیر یک کانال تلگرامی، از لحاظ امنیتی چه پیامی دارد؟
پیام این است، شمایی که اپوزوسیون هستی، چه کار رسانهای وسیع انجام دهی، چه روی ما اسلحه بگیری مجازاتات یکی است. این سوقدادن گروههای اپوزوسیون به انجام کاری است که اگر گرفتار هم شد، بگوید ارزش گرفته شدن جانام را داشت. پای “درد مجازات” که باشد، وقتی عاقبت یک وبلاگ نویس یا نویسنده با معاند مسلح خیلی شبیه به هم شود خوب حکومت این پیام را میفرستد که من از “اسلحه” همانقدر نگران هستم که از “قلم”. من از گلوله همانقدر میترسم که از فکر. من از “ترور” همانقدر نگرانام که از “درز خبر”. این دقیقا همانجاست که ما اعتقاد داریم فاصله میان نمایش هراس و اقتدار، فقط به یک امضا است. به حکم است. در حد یک سانتی متر است.
این اعدامها یک رویاش بازدارندگی است برای عدهای، اما روی دیگرش Move دادن پتانسیلهای آینده از عناد سطح پایینتر به عناد خشنتر است. آیا به این فکر کردهایم؟ دلیل این اتفاقها این هست که ما عجول هستیم که تهدیدها را به تعجیل حل کنیم و به اثرات آینده آن خیلی فکر نمیکنیم.
روی دیگر صحبتام با افرادی است که در توئیتر، در فضاهای مجازی مدام در حال دشنامگویی و هر رفتار ناخوشایند به سیستم هستند. در این تصور هستند که قابل تشخیص نیستند. به نظرم این خوشخیالی محض است. مثل آقای زم، سادهلوح نباشید. به عنوان یک مطلع به شما میگویم، ۹۵% کاربران معترض، اگر سازمانهای امنیتی ایران اراده کنند قابل شناساییاند. اگر دستگیر نمیشوند یا به سراغشان فرستاده نمیشود چون این اراده روی Case آنها وجود نداشته است. تواناییاش از لحاظ فنی کاملا وجود دارد. حتی از کمپانیهای خدمات دهنده خصوصی امنیتی دنیا در این زمینه کمک و سرویسهای خاص گرفته میشود. حکومت در حال حاضر، و به هر دلیل، از لحاظ امنیتی در حالتِ گرگ دیوانه است. این را به سادگی از نوع مجازاتها و غلو آمیز بودن آنها میتوانید درک کنید. و گرگ که دیوانه شود، انتظار تصمیمگیریهای فکورانه از آن نباید داشت.
مادامی که از شماره تلفن ایرانی استفاده میکنید، واتس آپ شما، توئیتر شما، تلگرام شما و … تقریبا قابل نفوذ است. میتوانید این حرفها را جدی نگیرید. اما سیستمی که میتواند ایمیل نماینده مجلس امریکا را هک کند، هک کردن شمایی که از لایههای امنیتی سرورهای خاص استفاده نمیکنید برایاش شوخی است. تحت تاثیر لایک گرفتن، به اشتراک گذاشته شدن ایدههای ضدحکومتیتان، فیواستار گرفتن و … تبدیل به هدفی نشوید که “اراده به شناسایی” روی شما قفل شود و به خاطر چند محتوا، زندگیتان نابود شود.
با مهندسی روانی، به سادگی کیش و مات میشوید. به سر قراری میروید که نباید بروید. عکسی را باز میکنید که نباید باز کنید و موقعیت شما را اطلاع میدهد. و فایل PDF را میخوانید که باز کردناش سیستم شما را در اختیار آنها قرار میدهد. امثال من با لایههای فراوانی از احتیاط و بدبینی به سادگی میتوانیم هک و شناسایی شویم، شما که جای خود دارید. هرکه باشید، در هر جایگاهی باشید، حتی اگر صاحب یک کانال یا صفحه با صدها هزار مخاطب باشید روزی که سیستم امنیتی روی شما Lock شود، هیچ کس، تکرار میکنم، هیچ کس به کمکتان نخواهد آمد. آینده، خانواده، آرامش و سلامت والدین، اقوام و کسب و معاشتان را بیش از این در فضایی که تنها هستید به خاطر هیجانات سیاسی خصوصا در این ۶ ماه آینده تا قبل از آغاز مذاکرات به خطر نیندازید.
چرا تنها هستید؟ به شما خواهم گفت. چون اپوزوسیون این حکومت فقط یک شوخی است. اپوزوسیون این حکومت نه استراتژیِ استواری دارد، نه مورد حمایت واقعی دولتهای غرب است، نه اتحاد دارد، نه شخصیت کاریزما دارد، و نه توان حمایت و حفاظت از شما و خانوادهی شما را دارد. شما برای آنها تنها گوشت قربانی هستید، و آنها از قِبل شما بودجه و پول دریافت میکنند و به زندگی خود ادامه میدهند. همه چیز در حد یک مستند راز بقاست. حتی اوپوزسیونی که در حال پول گرفتن است، برایاش به صرفه نیست حکومت ایران برود، این را باور کنید، برای چه شغل آنها از بین برود و منبع این پول مفت از آنها گرفته شود وقتی در غرب پرامکانات با شیر کردن مخاطب در حال زندگی هستند؟ شما واقعا فکر میکنید حکومت اگر عوض شود اپوزوسیون برای زندگی به ایران جهان سومی میآید؟ ۱۰% شان هم بر نمیگردند! حرف مرا باور کنید. شور بی شعور، خشم بیپشتوانه فکری بزرگترین دشمن باقیمانده احساس آرامش شما است، و بزرگترین دشمن انسان اعتماد بیش از اندازه.
آیا این دعوت به سکوت است؟ البته که نه. آیا این دعوت به تحمل ظلم است؟ البته که نه. اما به خاطر بسپارید در راستای هر اعتراضی شما میمانید و ملت. کدام ملت؟ ملتِ مردهی هشتگ! ملتی که حتی حاضر نیست وقتی گرفتار شدید برای نجات شما با هویت واقعیاش و آشکارا از زندگیاش بزند و بیاید آن بیرون به خاطر شما، و خانوادهتان ۳۰ دقیقه به اعتراض بایستد. روحالله زم با یک میلیون مخاطب تا چند ساعت قبل از اعدام حتی ۱۰ هزار هشتگ نیز در حمایتش در فضای مجازی پخش نشد. یعنی حتی ۱% فالوورهای او حوصله و وقت نگذاشتند اعدام او را در مرکز توجه قرار دهند تا به بیپدر شدن دو دخترش رحم شود. مثل زم، بیخود روی این و آن حساب باز نکنید.
او با میلیونها مخاطب، در تنهایی مطلق اعدام شد. در تنهایی مطلق! فریب لایکها، هوراها، تشویقها و دمتگرمهای مردمِ زیر پتو را در فضای مجازی نخورید، روزی که شما و خانوادهتان تحت فشار نیروهای امنیتی که نیاز به تعریف شدن پروژه و مشغول نشان داده شدن دارند در حال له شدن هستید، در حال از دست دادن همه سلامتی و روانتان هستید، روزی که والدینتان به خاطر شما مثل برف در تابستان آب میشوند، بخش زیادی از این مردم که پای مطالبتان لایک میکردند و هورا میکشیدند، یا خسته از بلند شدن و ناامیدند، یا درست مانند این کارگرهای روز جمعهیِ روی جدول خیابان نشسته که حمله میکنند سمت وانت برای کار، منتظر پیدا کردن موضوع جذاب بعدی برای هشتگ زدن هستند و مگر چه شود که یادتان بیفتند!
تواناییهای جامعه خود را بشناسید. ضعفهای مردم را بشناسید. اول جامعهشناس باشید، بعد معترض سیاسی. اول خانواده دوست باشید، بعد ببینید قهرمانبازیهای خام آرمانگرایانه چه بلایی ممکن است بر سر والدین و خواهر و برادرتان بیاورد. آخوندها خوب این جامعه را شناختند از زمان شاه عباس صفوی. میدانند که هیچ جای دنیا، یک دست، صدا ندارد. آن ها ایرانی را بلدند. از من این خواهش را بپذیرید. خودتان را، و زندگی خانوادهتان را فقط در جایی به خطر بیندازید که اطرافیانتان طرفداران راستین و آماده برای هزینه دادن باشند. حواستان باشد آدمهایی که مشوق شما به اعتراض هستند خودشان آن سوی آب در فضای امن نباشند. به شما اطمینان میدهم احمقانهترین کار ایستادن مقابل قدرتی است که پول دارد، اسلحه دارد، زور دارد، دولتهای غرب هم آن پشت حاضر به معامله با او هستند، پس نیک میداند شما را داخل کدام کوچه تنها گرفتار کند تا برای همیشه خاموشتان کند.
میماند آن سوی ماجرا. در کشور ایران روز به روز قیمت گوشت مرغ و گوسفند گرانتر می شود و روز به روز قیمت جان انسان ارزانتر. انتظار مشارکت و همراهی از مردم داشتن دیگر یک شوخی است. یا فکر میکنید برهه دوباره حساس میشود؟ به قول شمالیها “ارواح می مرده میت!” اما چه کسی باعث و بانی آن است؟ امریکا و اسرائیل که مدعی هستیم هیچ غلطی نمیتوانند بکنند. تکلیف را معلوم کنید. این شرایط، آمده از غلط آنهاست یا غلط خود ماست؟
آزادی بیان آنچنان به پایینترین سطح آمده که حتی منتقد خودی عملکرد نظام را جا در جا میزنیم، چه رسد به معاند نظام. متاسفم. اعتبار نظام، مثل سیبی است که با هر اشتباه مدیریتی و امنیتی که میشود به آن گازی زده میشود تا لاغر و نحیفتر شود. کی میرسد به یک نخ ضخامت، خدا میداند. اما یادمان باشد زنجیر هرچقدر هم ضخیم، از ضعیفترین حلقهاش بالاخره پاره خواهد شد. آقایان، برادران، تخمهایتان به سلامت، روزی که قلمروی مقبولیت یک حکومت از یک فنجان هم کمتر شود، باید منتظر فیلِ دیوانه بود. جامعه، هرچقدر هم که خسته باشد، هرچقدر هم که ناامید باشد، روزی که تبدیل به فیل دیوانه شود، حتی گرگ دیوانه را هم له میکند. دیگر چه میشود گفت. به قول ایرانیان باستان “آن مِه که آن بِه، نه آن بِه که آن مِه”. آن که آزادمنشی دارد و رفتار نیکو بزرگ و ماندگار میشود و آن که فکر میکند بزرگ است چه فایده اگر بیاعتبار شود و از قدرت بیفتد.
❞
چند روز به پایان ترمم مانده است. چهار پروژه بزرگ را تمام کردم. اگر اشتباه نکنم این ۱۷ روز پایانی را روزی بطور متوسط ۴ ساعت و نیم خوابیدم. خانه پر از کاغذ و طرح و اتودهای معماری، صفحه کامپیوترم در حال منفجر شدن از فایلهایی که از Final01 تا Final025 نامگذاریشدهاند و هربار محتویشان تصحیح شده، و روی پیانویام پر از کتابهایی که لایشان کاغذی گذاشته شده تا برای پروژهای به آنها مراجعه شود. در حال حاضر، فقط دلم میخواهد یک غول چراغ جادو داشتم که در ۵ دقیقه همه چیز را تمیز و مرتب میکرد.
چند ده نفر از مخاطبان پیام دادهاند که در این کوتاهنوشتههای ماجراهای روباه و شازدهکوچولو، تو روباه هستی؟ من نمیدانم. مگر واقعا به روباه میآیم؟ اگر تجربهی روباه را داشتم که این روزها صاحب نوه بودم و با نوههایم فرنی میخوردم. اینجا آنتوان اگزوزساز تنها میخواهد دنیای عاطفی را لخت و عورتر نشان بدهد. گاهی به شوخی، گاهی به جدی. و خوب، چطور بگویم؛ واقعیتاش این هست که در دنیایی که شماری از پسرها تنها ترجیح میدهند عین چوب بستنی فقط بروند داخل دخترها، پسرهایی که تا دوتا دختر میبینند در شورتشان از خوشحالی نمیگنجند، و شماری از دخترها سرکیسه کردن و چاپیدن پسرها برایشان شده است تعریف از “دختر زرنگ”، دنیای روباهها به نظرم هنوز دنیای معصومانهتری است.
❞
داخل آن ۹ سالی که من مادر را ندیدم، جز یک بار که از دور و وقتی داخل اتومبیل بودند و آنهم تصادفی بود، وقتی از اتفاقهای غیرقابل پیشبینی زندگی چروک میشدم و پدر همه راههای ارتباطی را هر بار میبست، عادتی عجیب پیدا کردم. نامه نوشتن برای مادرم. هر چهارشنبه. و هر بار دقیقا ۵۵۳ کلمه. یعنی شمارهی شناسنامهی ایرانی مادرم. من هیچ وقت این نامهها را به او نشان ندادم. نزدیک به ۴۶۰ نامه. با خودم عهد کرده بودم یک روز آنها را بدهم که پدر بخواند. برای این که بداند چه با من کرد در این همه سال، فقط برای این که در مدار او نبودم. بعدتر که همه چیز خوب شد و رابطهها شکل گرفت اما تعلل کردم. فکرش در دلم بود و اما دلم نیامد.
با این وجود گفتم باز هم باید بخواند. ۴۶۰ چهارشنبهی سخت. این نوشتههای پرینت شده ۱۰ سال بعدش نیز هرجا که رفتم با من ماند. امروز که یک ساعتی ویدئویهای Super8 ضبط شده از کودکیهای ام کنار پدر و مادرم را دیدم، از بوسههایی که پدرم بر صورت و گردن ام میزد وقتی ۲-۳ ساله بودم، از برقی که چشمانش از راه رفتنام داشت، حرف زدنام، صدا کردنش، نمیدانم چه شد، چرا، ولی بعد از ۱۹ سال امروز همه آنها را سوزاندم. شاید این مهمترین تلاشام تا به امروز برای بخشیدن پدرم بود. برای سپردن خودم به باقی عمرم. برای مواجه شدن با این واقعیت که، بخشیدن، در نهایت، تنها راه رستگاری و بازگشت به آرامش است. همیشه میشود به آنهایی که اشتباه میکنند فرصت دوباره داد. در آخرین نامه شعری بود که در اصل برای یادآوری به خودم نوشته بودم. تلنگری به خویشتن:
“چنان با نیک و بد سر کن، که بعد از مردنت “عرفی”
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند.”
عرفی شیرازی
با آرزوی آرامش… تا بزودی…