صفحه اصلی قلم رنجه شیخِ عاشق

شیخِ عاشق

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

آخرین باری که اینجا نوشتم، دانِلد ترامپ هنوز رئیس‌جمهور بود. دوره‌ای ‌تاریخی، پر از استرس، هم در امریکا، و هم در ایران. و البته تلخ. با این وجود در آن چندسالی که میانه‌ی عمرم‌ در ایران کوتاه زندگی کرده‌ام هیچ روزی تلخ‌تر از روز بازگشتم به امریکا نبود. وقتی که آقای احمدی‌نژاد با شرایطی که بوجود آورده‌ بود، باعث کپک زدنِ آرزوهای‌مان بود.

می‌گویند از میانه نسل دهه ۵۰ تا اواسط ۶۰، نسل سوخته است. نه این که غلط باشد. اما نسل ۷۰ هم کم بِرشته نشد، حتی نسل ۸۰ هم که چند ده‌بار برق رفت و محافظی نبود، نیم‌سوز شد. با این حال، این ۵۰-۶۰‌ای‌ها دوبار جزغاله شدند. نخست با آن جنگ تحمیلی میان ایران و عراق که سبب شد خیلی‌های‌شان کودکی نکرده، پر‌اضطراب و پر تشویش به زور کوپن بزرگ شوند. یکی هم این‌که سال‌ها بعد که جای آن همه کبودی بعد از دوران جنگ را کیسه‌یخِ دوران گذار داشت خوب می‌کرد، با آمدن آقای احمدی‌نژاد، در چِلچِله‌ی بهره‌وری‌شان مجبور شدند بیکاری و فساد و درجا زدن کشور را با بهت و ناباوری تماشا کنند. هم به کودکی‌شان ریمل زده شد، هم به عصر طلایی کار کردن و پیشرفت‌شان. یک سوختن دیگر هم دارند که هنوز نیامده، وقتی فرزندان‌ سرکِش دهه ۹۰‌ای و ۱۰‌شان (۱۴۰۰)، به نوجوانی برسند. به سن قیام علیه دیسیپلین گذشتگان. یک دست‌هم این‌ها به آن‌ها ریمل می‌زنند. با این وجود قصه‌ی نسل‌ها در ایران، هرچه که هست، پرداستان‌تر و پیچیده‌تر و عمیق‌تر از نسل‌های جوانان ترکیه و عربستان و افغانستان و … است. شاید به همین سبب است اکواریوم نسل‌ها در ایران، اینقدر درونش حرکت و جنب‌جوش و منظره دارد.

در این مدتی که دو رئیس‌جمهور امریکا زمین عوض کردند و ایالات متحده به شدت دو قطبی شد، و در اوانی که در ایران‌هم دولت آشیخ‌حسنِ‌ جمعه‌خواب جای خودش را به آشیخ‌ابراهیم به‌کُل‌خواب داد و اما آب از آب تکان نخورد، زمان زیادی از نوشتن دور بودم. خودخواسته بود. مقداری‌اش به دوران فشرده‌ی فارغ‌ شدن از تحصیل گذشت، بخشی‌اش به نان درآوردن، اندکی‌اش به سفر، ته‌مانده‌ای هم به هیچ گذشت. این فرصت اما کمک زیادی کرد که بیشتر دیدن و شنیدن و خواندن را تجربه کنم. و حس کردن. برای کسی که مدام در معرض حرف‌زدن یا نوشتن است، رها کردن، عین Purification است.نمی‌دانم فارسی‌اش چه می‌شود. به نظرم اکثر افرادی که خصوصا در فضای مجازی، از ترس از دست دادنِ موقعیت، یا کم شدن جذبِ توجه در موقعیتی خودساخته اسیر می‌شوند و همیشه می‌مانند، آدم‌هایی سرانجام تمام شدنی هستند. “رها کردن” مهم است. “قدرت” رها کردن از خود رها کردن مهم‌تر است. اما این رها کردن، زمانی ارزشمند است که چیزی به تو اضافه کند. وگرنه تنها عوارضی روان‌رنجورانه بر تو خواهد داشت.


امروز دوشنبه است، ۱۸ اکتبر سال ۲۰۲۱. هوای لُس‌اَنجلس دوباره Crazy Weather شده. تکلیف‌ات با لباس پوشیدن مشخص نیست. بیشتر از همیشه خانه‌ام. کار و تحقیق و دیزاین را از خانه انجام می‌دهم. نه من، بسیاری دیگر از امریکایی‌ها. مجله‌های اقتصادی و معماری می‌خوانم حین لیتر لیتر خوردن دمنوش‌های خوش‌عطری که از اضطراب گاهی مزه‌شان خاطرم نمی‌ماند. به خیابان‌ها که می‌روید، کم نیستند برندهای مشهوری که فروشگاه‌هایشان (Showroom) خالی است، چون تعداد شعبه‌های‌شان را کم و کمتر کرده‌اند. کم نیستند مردمی که ترجیح داده‌اند ازکار خود بیرون بیایند یا منتظر پیشنهاد شغلی (Job offer) چرب و نرم‌تر باشند. میزان استخدام (Hiring) در امریکا به وضوح بالاتر رفته، اما مصاحبه‌های شغلی که منجر به جذب کسی شود بسیار پایین است.

طبیعتا نگاه من هم بیشتر از معماری و طراحی، به تجارت‌های شخصی‌ام است. پس از فراز و نشیب‌های تجاری که در سال قبل داشتم، این روزها بیشتر به دنبال تکمیل خرید از مارکت GNa می‌گردم. بستر آینده سرمایه‌گذاری‌هایم. پای کامپیوتر، این دهمین روز است که بازار مربوط به اتومبیل را چون شغالی خسته دنبال می‌کنم. زمان تغییر Lease اتومبیل مادر مدتی است فرا رسیده، باید اتومبیل جدیدی برای‌شان جایگزین کنم. اما مشکلی در میان بود که ایده تجارت بعدی‌ام از همان‌جا آمد.

بازار خرید و فروش اتومبیل در امریکا به طرز بی‌سابقه‌ای بی‌ثبات وغیرقابل‌کنترل است. چرا؟ سه دلیل اصلی وجود دارد. اول بحران ناشی از نبود چیپ‌ست (Chipset Shortage) که بزرگترین صادرکننده‌اش کشورهای شرق آسیا (چین،کره و تایوان) هستند. دوم ضعف تولید ناشی از کم شدن تعداد کارگران به خاطر کرونا، و در نهایت کمک‌های مالی زیاد دولت امریکا به مردم، پر شدن حساب‌های بانکی بدون کار سخت، و ایجاد یک تورم بی‌سابقه در این کشور. هر سه‌ی این‌ها سبب شد بازار خرید و فروش در امریکا و به طبع کانادا، به شدت دچار کمبود شدید اتومبیل، بالا رفتن قیمت‌ها و هجوم مردم و افزایش دراماتیک تقاضا (Demand) به بازار ماشین‌های دست دوم شود. تقریبا همان حمله‌ای که برای خرید دستمال توالت در اوایل کرونا اتفاق افتاد، امروز به نوعی برای اتومبیل در حال شکل گرفتن است. به خصوص این که قرنطینه عمومی (Lockdown) تمام شده و دوباره همه از دورکاری به رفتن سرکار روی آورده‌اند و این سبب شده اتومبیل دوباره کالایی ضروری خصوصا در ایالت‌های وسیع (Flat) چون کالیفرنیا یا آریزونا شود.

به نظرم، اما قصه از بدجنسی و موذی‌گری ذاتی چینی‌ها گُر گرفت. در اصل، در دوسال گذشته چینی‌ها با دانایی یا نادانی (نمی‌دانم) سه ضربه بزرگ به اقتصاد و توازن قدرت در جهان زدند. نخست با انتشار ویروس Covid-19 از این کشور به دیگر کشورها در حالیکه چینی‌ها ۱۲ هفته زودتر از این بیماری آگاه شدند و از جهان پنهان‌اش کردند. دوم با کم کردن عمدی صادرات اقلامی که قیمت مناسب‌اش در انحصار آن‌ها بود برای کسب سود بیشتر (مثل کاهش صادرات دستمال توالت، باتری‌های لیتیوم یا لوازم پزشکی به امریکا) درست در زمان بحران کرونا، و ضربه سوم، ورود به کشورهای مقروض یا بدبخت از لحاظ اقتصادی، بستن قراردادهای بلندمدت با آن‌ها، و گسترش نفوذ دیپلماتیک خود برای عقب راندن اروپاییان و امریکایی‌ها از تسلط بر آن‌ کشورها در زمانی که همین کشورها به خاطر بدهی فعالیت‌های نظامی خود را کم‌تر می‌کردند. بعدها توضیح خواهم داد که چرا امروز امریکا ترجیح می‌دهد خاورمیانه را رها کند و تمرکزش روی کنترل شرق آسیا (چین و تایوان و هنگ‌کنگ و کره و …) باشد تا از هیولا شدن چین در آینده نزدیک جلوگیری کند. فراموش نکنیم چین، برخلاف روسیه، قواعد بازی قدرت را رعایت نمی‌کند.

در این مورد خاص، چینی‌ها، درست در میانه بحران کرونا در امریکا، وقتی بزرگترین کارخانه‌های تولید چیپ یا Semiconductors در ایالت تگزاس امریکا به خاطر سرمای بی‌سابقه و قطع برق یکی پس از دیگری تعطیل می‌شدند، با پیش خرید غیرعادی چیپ‌ست‌ها از کشورهای تولید کننده اطراف‌شان، انبار کردن‌اش، و کم کردن صادرات چیپ به امریکای شمالی (امریکا و کانادا) نه تنها سبب شدند تامین یکی از مهمترین اقلام الکتریکی اتومبیل‌ها دچار کمبود قطعه و بحران شود، که حتی تاثیر خود را برای لوازم خانگی، امنیتی، کامپیوتر (کارت گرافیک، مادربورد و …) و صنعتی نیز گذاشت.

نمونه‌ای از یک نوع Chipset یا Semiconductor که در کارخانه‌های ایزوله و پیشرفته در شرق آسیا تولید می‌شود. کره‌جنوبی، تایوان و چین نزدیک به ۸۳% تولید این قطعات را بر عهده دارند.

بهانه‌ی چینی‌ها ذخیره و سفارش چیپ‌ست‌ها با اولویت اول کمک به تکنولوژی صنایع نظامی و بعد شرکت‌های نوپای اتومبیل‌سازی و لوازم خانگی خودشان بود. هرچند شرکت‌هایی چون اپل که محصولاتشان در همان چین تولید می‌شد، تا حد زیادی از این بازی در امان ماندند و این شرایطی استراتژیک دست‌ِبالا برای شرکت‌هایی که به حمایت از ترامپ حاضر نشدند کارخانه‌های خود را از چین بیرون بکشند، ایجاد کرد.

امریکا و اروپا که گمان نمی‌کردند از بازار چیپ‌ست‌ها غافل‌گیر شوند، این‌بار چشم امید به دو کشور بزرگ کره‌جنوبی و تایوان داشتند. تایوان اما با پایان یافتن خودمختاری‌اش که دوباره ضمیمه به چین شد، اجازه می‌داد تا چین بر صادرات و واردات آن منطقه نظارت کند. تایوان که از گردونه خارج شد، کره‌جنوبی تنها می‌توانست به کمک صنایع الکترونیک و اتومبیل‌سازی خود اول بشتابد. پس حتی شرکت‌های غولی چون Samsung نیز نتوانستند این کمبود را جبران کنند. تولید کنند‌گان بزرگ چیپ در تایوان (مثل TSMC) به سبب فشارهای سیاسی چین تولید همیشگی خود را کم کرده یا به سوی مقصدهای مورد نظر چین می‌فرستادند. اتفاقی که حتی سبب افزایش قیمت PS5، یکی از محبوب‌ترین کنسول‌های بازی در امریکا شد.

این بحران مشکوک، در رسانه‌های امریکا به Chipageddon مشهور شد. از این رو انبار اتومبیل‌های قابل فروش شرکتی چون تویوتا، در امریکا به تنهایی ۴۰% کاهش یافت. و این رقم برای اتومبیل‌های فورد به ۴۴% کاهش رسید. اتفاقی که تا ماه آگوست سال بعد (مهرماه ۱۴۰۱) احتمالا ادامه خواهد داشت. در نتیجه شرکت‌های اتومبیل‌سازی یا باید در بازار امریکا ضرری هنگفت می‌کردند، یا که باقی‌مانده اتومبیل‌های خود را آنقدر گرانتر از قیمت مصوب کارخانه (MSRP) می‌فروختند تا جبران نصف شدن مشتری‌های‌شان شود و ورشکسته نشوند. اما چرا در ایران این بحران کمبود چیپ یا Chipageddon احساس نشد؟ آفرین. چون اصولا این اتفاق در وسط تحریم ایران و عدم ورود کالا به کشور اتفاق افتاد. پس نه خانی آمده بود نه خانی رفته بود.

این روزها پارکینگ‌های بزرگ فروش اتومبیل فروشندگان در امریکا، برخلاف سال‌های قبل پر از اتومبیل نیست. رقابت برای خرید یا Lease تنها موجودی ماشین‌ها میان مردم در جریان است.

در هر حال جهان با بحرانی که وارد بازار ترانزیستورها و چیپ‌ست‌ها شد اکنون به فکر جلوگیری از رخداد دوباره این بحران و کم کردن سهم ۸۳% تولید آن در آسیای شرق است. پیش‌بینی‌ام این است که در ۵ سال آینده، Chipmakerها به سمت سرمایه‌گذاری در مناطق ارزان‌قیمت دیگر خواهند رفت و از موادی جدید برای استفاده از ترانزیستورهای با طول عمر بالاتر و استفاده مجدد از آن‌ها خواهند رفت. پادشاه آینده دنیای ترانزیستورها اکنون ماده آزمایشگاهی (Gna) Gallium nitride است. ماده‌ای که معتقدم سرمایه‌گذاری روی آن برای نهنگ‌های سابق و امروز از سرمایه‌گذاری پرریسک و دست‌زیاده شده روی بیت‌کوین به مراتب دوراندیشانه‌تر است چون تجارت و ساخته شدن آن، مانند مس و نفت منبعی استراتژیک در آینده جهانِ الکترونیک خواهد بود. ماده‌ای که فکر می‌کنم کازانِ روسیه یکی از قطب‌هایش خواهد بود.

اخیرا در میان این همه فرصت که در اینترنت به دنبال جستجو برای موضوعات مورد علاقه‌ام بودم، فرصتی شد تا دوباره به مجموعه موسیقی‌هایی دلچسب و خاطره‌انگیز گوش کنم. و در این میان، به قطعه‌ای رسیدم که گوشه‌ای از یک سخنرانیِ مرحوم عباس کیارستمی با عنوان “عشق تباهی است” بود روی یک قطعه موسیقی. آقای کیارستمی، در آن می‌گوید نهایت اکثر این عشق‌های زمینی پرخطر و محکوم به تباهی است چون در بلندمدت صدمه‌زننده است. سازنده نیست. نقدش می‌کند و حتی عشق مولانا به شمس را عشقی برمبنای بی‌مسئولیتی تلقی می‌کند. البته که با حرف او تا اندازه‌ای محدود موافق‌ام. چون به غلظت آن بی‌اندازه بستگی دارد. “بسیار دوست‌داشتن”، شاید رومانتیک‌تر از “عشق” نباشد، اما حتما امن‌تر و سالم‌تراست. به تجربه‌ام این واقعا درست است.

حال از مثال مولانا و شمس که بگذریم، شاید یکی ازغیرعادی‌ترین پایان‌های دراماتیک یک عشق یک طرفه، در ادبیات ما، مربوط به روایت شیخ صنعان (شیخ و عالم مشهور مسلمان) و دختر ترسایی (مسیحی) بود. فکر می‌کنم قصه‌ای از کتاب منطق الطیر باید باشد. تصویری بی‌نظیر از جزئیات یک عشق یک طرفه میان دو انسان با تفاوت سنی را نشان می‌دهد. عشقی میان یک عالم و شیخ سالخورده (می‌دانیم شوگر ددی نبود و ددی مِنبری بود) و دخترخانم جوانی که مسیحی بود، شیطون‌بلا بود. بسیار پرافاده، بچه‌پولدار‌ و حاضرجواب. پس تمام خط قرمز (Red Flag) ها برای عاشق او شدن در یک‌جا جمع بود و اما شیخ توجه نکرد. بگذارید داستان‌اش را امروزی‌تر و لطیف‌تر کنیم تا ببینیم چه اتفاقی افتاد؟

خلاصه‌اش این که شیخ صنعان که همه را دعوت به اسلام و تقوای مُقوایی و عرفان غیرحلقوی می‌کرد یک روز وقتی یک تور راهیان نور تشکیل داد و به یارانش به ایتالیای امروز (رم سابق) رسید، در میانه‌ی سفر عقیدتی‌اش، چشم‌اش به دختری زیبارو و لَوند می‌افتد و یک دل نه، هزار دل عاشق می‌شود.

هـر دو چشمش فتنـه عشاق بود
هر دو ابــرویـش بـه‌خوبی طاق بود
مردم چشمش چو کردی مردمی
صید کردی جان صد صد آدمی

شیخ بی‌تاب داستان ما، با پروفایل فیک و عکسِ ارسطو، وسط منبر رفتن‌هایش روز‌ها به‌دنبال توئیتر و اینستاگرام این دختره بود تا بقیه‌ی عکس‌هایش را هم ببیند و مطمئن شود به همان زیبایی است که در نگاه اول دیده. روزمرگی‌هایش را هم بخواند بفهمد چگونه دختری است. محله زندگی‌اش را که فهمید، مدام همان حوالی منبر می‌گذاشت و جذب مسلمان می‌کرد و روضه می‌خواند تا ایشان که ما اسمش را موقتا می‌گذاریم “کامیلا” اگر رد شد ببیند و جذب شیخ شود. خلاصه که هی صفحه @camillaaamachado را رفرش می‌کرد و از بالای منبر اما وانمود می‌کرد دارد دنبال حدیث در نهج‌البلاغه برای حضار می‌گردد.

آرام آرام پیروان و فالوورهای سرسخت شیخ صنعان شست‌شان خبردار شد که پای موضوعی احساسی در میان است. خیلی وقت هست که شیخ صفحه اینستای اصلی‌اش را به روز نکرده، همه‌اش “هوایی” از شعرهای فروغ دست‌چین و توئیت‌ می‌کند، منبرش را هم در فضای باز برگزار می‌کند و مدام از حقوق زنان می‌گوید. از این سو شیخ شب‌ها از شوق و ذوق دوباره دیدن کامیلا خواب‌اش نمی‌برد. چشم به سقف بیدار می‌ماند و در رویای دست کردن داخل موهای او انگشتان دستش را داخل هوا می‌چرخاند تا شاگردی رد می‌شد بلند قل‌هو‌الله می‌خواند. یک روز وقتی کشف کرد که کامیلا لینک تلگرام ناشناس هم دارد کل روز به شاگردان و پیروانش پیام می‌داد که بچه‌ها کسی پروکسی ندارد؟ که پیدا نمی‌شد. پس خدا را شکایت می‌کرد که این چه ریاضتی بدتر از زهد است که در رم تلفن همراه (شمع گردون) هست اما Proxy خوب (سوز) نیست! ای تف توی کله این عمامه‌ی (تاج) امپراطور رم که خودش با “یا روح‌القدس” همه جا صفحه باز می‌کند و برای مردم‌اش اما همه را فیلتر کرده.

گفت یــا رب امشبم را روز نیسـت
شمع گردون را همانا سوز نیست
در ریــاضت بوده‌ام شب‌هــا بس
خود نشان ندهد چنین شب‌ها کسی

موضوع اما بالاخره پیش شاگردان شیخ لو رفت و آ‌نها پیش از این که فالوورهای شیخ در ایران از چیزی بو ببرند و آبروریزی و ریزش فالوور شود به او توصیه‌هایی کردند. بعضی درک و بعضی منع کردند. یکی گفت استاد، جان‌ام به فدای‌ محاسن‌تان، کامیلا مسیحی هست، این برادران گلادیاتور بفهمند شبانه دستگیرت می‌کنند ها؟ آن یکی گفت استاد صنعان، خوب داخل تلگرام ناشناس پیام بده بگو عشقم مسلمان می‌شوی من بگیرمت؟ خرج‌اش یک مخ محمدی زدن است. آن یکی گفت شیخ، شما در توئیتر یک منشن به ایشان بده، ما هل‌ات می دهیم که کامیلا هزارتایی شود، بعد هم تا ۲K بشود عاشق شما می‌شود! آن یکی اعتراض کرد به این یکی و گفت VPN اش را تو می دهی که نظر می‌دهی؟ یکی هم که با سابقه‌تر بود و قیافه‌اش چون سردار نقدی وسط پیشانی‌اش جای یک توپ تنیس داغ کرده بود، گفت شیخ‌جان آبروریزی نکن، حرمت مسلمانی حفظ کن، استاد یک سر برو حمام مگر صابون مراغه‌ای را از ما گرفته‌اند؟ این‌همه آورده‌ایم. از حمام بیایی بیرون از تک و تا می‌افتی. شیخ قدرت صابون را از یاد مبر. شیخ گفت انترقیافه تو فکر می‌کنی نکردم که به من خطابه می‌دهی؟ از بی‌فیلتری و فانتزی بازی دیگر صابون برایم نمانده. دیوث کو صابون؟ تو پیدا کن اگر من نرفتم حمام. که آن یکی شاگردش گفت خوب شیخ با تسبیح جواب نمی‌دهد؟ شیخ گفت تسبیح؟ شاگرد گفت بله شیخ تسبیح، اینقدر خوبه استاد! تسبیح که فقط برای دعا نیست. راه دارد.

همنـشیـنی گفت ای شیــخ کبــار
خیز و این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتا امشـب از خون جگـر
کـرده‌ام صد بار غسل ای بـی‌خبر
آن دگر گفتا که تسبیحت کجـاست
کـی شود کار تو بی‌تسبیـح راست

می‌گذرد و می‌گذرد تا شاگردان دیگر از انصراف دادن شیخ از این عشق خسته می‌شوند. این می‌شود که شیخ اتاقی نقلی برای زندگی در نزدیکی محل زندگی معشوق می‌گیرد و اما از درد دوری کامیلا به بستر ضعف و بیماری می‌افتد. خطابه‌ها را یکی در میان می‌رود و از ضرورت آزادی حجاب و پوشش می‌گوید. داخل توئیترش چسناله نویسی‌های عاشقانه می‌کند و کم کم پچ ‌پچ همسایه‌ها آنقدر بلند می‌شود که کامیلا و خانواده‌اش می‌فهمند. کامیلا که می‌فهمد یک پیرمرد مسلمان در نخ‌اش است.

روزی در کوچه به شیخ برمی خورد و فریاد می زند و تحقیر کردنش را آغاز می‌کند که ای شیخ، تو مگر عارف مسلمانان نیستی، داخل بلوار نلسون ماندلای رم به دنبال من چه می‌کنی؟ سن تو سن پدربزرگ من است؟ شرم نداری؟ من اینجا آبرو دارم. ایران که نیست … که شیخ می‌گوید باور کن که من عاشق‌ات شده‌ام کامیلا. برای‌ات چه کنم که باور کنی؟ بیا این Password گوشی‌ام! اینم اینستاگرامم بانو. همه‌اش پیام‌های کاری. این دوتا خانم هم برای زکات پیام دادند بعد قلب گذاشتند. قلب‌شان زکاتی‌ است. تو لایک‌های توئیترم را ببین، همه‌اش توئیت‌های تو را لایک کردم. کامیلا که در حال نگاه کردن به گوشی شیخ بود می‌بیند او ناگهان به دو سر کوچه نگاه کرد و زانو زد که ببین من به خاطر تو هر روز چند بسته پروپرانولول می خورم؟ قلب‌ام دارد از جا کنده می‌شود کامیلا. من عاشق‌ات شده‌ام… که این وسط یک قرص ویاگرا از جیبش می‌افتد. نعلین‌اش را می‌اندازد روی‌اش و تزرع می‌کند که تو هرچه ازمن بخواهی برآورده می‌کنم. کامیلا می گوید این چی بود افتاد؟ شیخ می‌گوید ول کن این را گلبرگم، تنها بخواه تا واقعی بودن عشق مرا از نزدیک ببینی.

روی بر خاک درت جان می‌دهم
جان به نرخ روز ارزان می‌دهم
گر چه هم‌چون سایه‌ام از اضطراب
در جهنم از روزنت چون آفتاب

این اتفاق چندین و چند‌بار می افتد تا عشق یک‌طرفه شیخ به کامیلا شهره شهر می‌شود. از روحانیون رم تا ژنرال‌ها پی‌می‌برند. زنان رم هم پچ‌پچ‌های‌شان موقع سبزیِ پیتزا پاک کردن، این رسوایی را به سراسر محله‌ها می‌کشاند. کامیلا فکر می‌کند و می‌گوید شیخ فردا بیا به نزدیکی ساختمان سنا تا شرط‌هایم را برای ازدواج با تو بگویم. شیخ صنعان مست از خوشحالی می‌گوید بانو هرچه باشد، واقعا هرچه باشد من قبول می‌کنم. تنها رخصت بده تا آخر عمر کنارت، مرد زندگی‌ات بمانم. شب می‌شود و شاگردان شیخ که بالای پشت‌بام مخفی شده بودند دوباره می آیند و شیخ را برحذر می‌دارند از شرط‌های او. که آخر شیخ این خرده شیشه دارد! چطور اینقدر زود راضی شد. می‌گویند شیخ نکند شرط‌هایش شان و منزلت شما و اسلام را ذایل کند. که شیخ داد می‌زند خوب بروید گمشید مردم را هدایت کنید، وارد مسایل شخصی من هم نشوید. بعد هم توئیتر و اینستاگرام اصلی‌اش را دی‌اکتیو می‌کند تا در امان باشد.

نقاشی‌های منسوب به میرزا بابای اصفهانی از روایت قصه شیخ صنعان و دختر ترسا.

صبح شیخ حمام رفته و عطر زده، آخرین صابون مراغه‌ای‌اش را هم تمام می‌کند و به سوی محل قرار می‌رود. از دور می‌بیند کامیلا با موهای صاف و چشمان زیبا و بادی که پیراهن بلند زیبای‌اش را به رقص درآورده تنها با سبدی پر از سیب ایستاده است. پوستش داغ می‌شود و قلب‌اش جوان. با هر سختی قوز کمرش را صاف می‌کند و نینجاوار راه می‌رود، با دوتا برگ نعناع که تند تند می‌جود به سمت معشوق‌ می‌رود. کامیلا که او را دید سلام می‌کند و بی‌درنگ می گوید شیخ، تو می‌پذیری اگر شرط‌های مرا نپذیرفتی دیگر سراغی از من نگیری و از این محله برای همیشه بروی؟ شیخ می‌گوید من آمده‌ام که هرچه بگویی عمل کنم و تو مال من باشی. من کننده‌ی کارم. این چه حرفی است. تنها شرط‌های‌ات را بگو کامیلا. ببخشید کامیلا‌خانوم. دختر سبد سیب‌هایش را می گذارد زمین و به شیخ نزدیک می‌شود و همین‌طور که باد موهایش را به صورت شیخ می‌لغزاند می‌گوید شرط اول. شیخ می‌گوید ادا کن و بگو. شرط اول این‌که کافر شوی و از مسلمانی بیرون بیایی. شیخ نعناع داخل گلوی‌اش گیر می‌کند و سرفه می‌کند و می‌گوید هان!؟؟ من عارف بزرگ مسلمانان هستم. ۴۰۰ شاگردم از من درس دین و معرفت اسلام می‌گیرند، گوشی‌اش را در می‌آورد که ببین من چقدر K فالوور دارم؟ بعد از دین خروج کنم؟ بعد به این‌ها بگم چی هستم؟ اینفلوئنسر عرفان حلقوی؟

کامیلا می‌گوید همین که گفتم. شیخ می‌گوید آخه این همه شرط بانو … کامیلا خم می‌شود سبد سیب‌هایش را بر دارد که شروع به رفتن ‌کند. شیخ پیراهن‌اش را می‌گیرد و می گوید باشد باشد، حالا شما شرط دوم را بگو کامیلا خانوم. این قابل مذاکره است. حضرتش هم فرموده لا اکراه فی‌الدین. همین موقع یک گلادیاتور با اسبش رد می‌شود و به کامیلا می گوید مزاحم است خانوم؟ شیخ می‌گوید نه سرکار، چه مزاحمتی، دوست ابوی گرامی‌شان هستم. بفرمایید در پناه الله. گلادیاتور می‌گوید چی؟ شیخ می‌گوید ببخشید ببخشید در پناه زئوس. گلادیاتور می‌گوید مردک صابونی زئوس که خدای یونان است شمشیر می کشد که شیخ را از وسط نصف کند که می‌گوید پهلوان گوه خوردم در پناه ژوپیتر! گلادیاتور با شک و تردید، کلاه‌خود به نشانه احترام برای کامیلاا بر می‌دارد و خشمگین می‌رود.

دخترک می‌گوید شرط دومم شیخ این که از مسلمانی که برون افتادی، بت‌پرست شوی. شیخ که خیال کرد درست نشنیده، دستش را می‌گذارد به کمرش و می گوید بانو گفتید بعدش چکار کنم؟؟ کامیلا گفت بت‌پرست شوی شیخ و با مجسمه خدایگان ما عکس بیندازی! شیخ گفت آخه این شرط های تخیلی از کجا به ذهن‌ات میاد عشقم، ببخشید کامیلا خانوم، تا دیروز استوری کعبه و هشتگ نهج‌البلاغه می‌گذاشتم الان برم زیر تخم‌های آپولون سلفی بگیرم و بگویم من تو را می‌پرستم؟ نکن این کار رو با من. این طور من دیگر نمی‌توانم به ایران برگردم. باباجان، گفتن لااکراه فی الدین، اما بت‌پرست‌ها را گردن می‌زنند!

کامیلا خم شد که سبد سیب‌اش را بردارد که شیخ گفت خوب صبر کن، صبر کن. چشم. پشتش را از روی عبای‌اش می‌خاراند و می‌گوید این شرط دوم هم باشد به کنار. قابل مذاکره است. شما شرط سوم را بگو. کامیلا یک سیب برداشت و خندید گفت بخور شیخ نگران پایین امدن فشارت هستم. سیب بخور شیخ. شیخ که پاهایش می‌لرزید و از نگاه سنگین عابران می‌ترسید و از هول پیدا شدن‌اش توسط شاگردان می‌جنبید سیب را داخل دهانش کرد که گاز بزند که کامیلا گفت شرط سوم این که قرآن را مقابل‌ام بسوزانی! شیخ همین‌طور که دندان‌های مصنوعی‌اش داخل سیب گیر کرده بود و به پیچاندن بت‌پرستی فکر می‌کرد با دستش گفت چیکار کنم بانو؟؟ کامیلا گفت قرآن‌ات را ورق به ورق بسوزان. شیخ نشست و سیب را زد توی سرش و گفت بابا تخم‌های آپولون تاج سرم، من ناسلامتی رهبر دینی هستم. چطور قرآن بسوزانم؟ تو متوجه هستی این کار را بکنم همین شاگردان همراهم پدرم را در می آورند؟ این چه شرطی است بر من روا می داری؟ من سخن خداوند را آتش بزنم به خاطر تو؟ کامیلا خم شد و سبد سیب را برداشت و گفت اگر دوباره ببینمت گلادیاتورهای پدرم را خواهی دید که شیخ بر سر خود زد و گفت تو مرا معذور بدار. این یک شرط نه. اصلا این هم به کنار، شرط چهارم را بگو. از آن شروع کنیم. آن را دیگر انجام می‌دهم. بقیه قابل مذاکره‌اند. کامیلا که در حال رفتن و خندیدن سعی می‌کند خنده‌اش را شیخ نبیند بی‌انکه برگردد می‌گوید شرط اخر این که برای‌ام شراب بخوری شیخ.

شیخ گفتش گر بگویی صد هزار
من ندارم جز غم عشق تو کار
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد
گفت دختر گر تو هستی مردکار
چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده را ایمان بدوز

شیخ می‌گوید شراب؟ کامیلا می گوید بله. شیخ که به آسان‌تر بودن شرط آخر شک می‌کند می گوید همین شراب خودمون دیگه؟ یعنی خودتون. ابوی می خورند شما می خورید حافظِ ما می خورد؟ کامیلا می گوید بله. شیخ یک نگاه می‌کند و مطمئن می‌شود شاگردانش جایی کمین ننشسته‌اند. بعد می گوید شراب باشه. شراب حتما. شراب تو حلق‌ام. ای جانم شراب می خورم برات. دخترک می گوید آنقدر می‌نوشی که من مستی‌ات را ببینم. در خانه‌ات می‌نوشی و من به آنجا می‌آیم. آتشی برای گرم کردن خانه و بساط کباب فراهم کن و من هم یک مجسمه کوچک آپولون (سایز بودا) با خودم هدیه به خانه می آورم. شیخ از ناچاری خداحافظی می‌کند و شاد از این که با شراب سر و ته‌اش را هم بیاورد و به خیر تمام شود.

شیخ به خانه رفته و شاگردها را به دنبال ماموریت می فرستد. دوباره حمام می‌کند و همه جایش را نوره می‌مالد و موهایش را دم اسبی می‌کند و آتشی برپا می‌کند. سر راه هم دوتا گیلاس و یک صفحه از آهنگ‌های التون جان (Elton John) و یک پشتی برای نشستن می‌خرد. چند ساعت بعد کامیلا به خانه شیخ می‌رود و کوزه شراب و مجسمه آپولونی که با خود آورده است را به شیخ می‌دهد. شیخ که از آسان بودن آخرین شرط راضی است در حضور زن زیبا، از همان اول جرعه جرعه شراب می‌نوشد و فروغ‌هایی که حفظ کرده را می‌خواند و قربان صدقه قد و بالای کامیلا می‌رود. کم کم بلند می‌شود و همین طور که التون جان می‌خواند دستانش را در هوا می‌چرخاند، می گوید کامیلا جونم این چند ساله بود؟ کامیلا می‌گوید ۶۰ ساله. شیخ می گوید عه چه جالب، هم اندازه همه سال‌های عرفان و زهد من. جای حافظ “مون” خالی. شیخ گفت عزیزم همه این کوزه را بخورم حل است؟ کامیلا گفت خیر.

شیخ گفتا خمر کردم اختیار
با سهٔ دیگر ندارم هیچ‌کار
بر جمالت خمر دانم خورد من
و آن سهٔ دیگر ندانم کرد من
گفت دختر گر درین کاری تو چست
دست باید پاکت از اسلام شست
شیخ گفتش هرچ گویی آن کنم
وانچ فرمایی به جان فرمان کنم
گفت برخیز و بیا و خمر نوش
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش

ساعتی می گذرد و از فرط مستی همین‌طور که با ائمه یکی‌یکی شوخی می‌کند، و دخترک با او و مجسمه گچی آپولون مدام سلفی‌های سه نفری می گیرد لیوان آخر را برای‌اش می‌ریزد و از او می‌خواهد قرآن را داخل آتش آتشدان اتاق بیندازد. شیخ یک جووون! می‌گوید و به خنده و شیدایی قرآن را از طاقچه بر می دارد و آتش می‌زند. بعد کامیلا می‌خواهد که شیخ فریاد بزند که دیگر مسلمان نیست. آنچنان بلند که مردم آن بیرون بفهمند. شیخ فریاد پشت هم می‌دهد ای ایهاا‌لناس تو روح هرچی منبر و قنبر و زهد. از الان همه هزینه ها و زکات‌ها فقط برای آپولون خواهد بود. بعد گفت کامیلا تو خودت مسیحی هستی چرا من بت پرست بشوم؟ کاملیا گفت تو شرط را ادا کن. شیخ که این می‌کند، کامیلا لپ‌هایش را می‌بوسد و موهای دم اسبی شیخ را باز می‌کند. شیخ از خوشحالی مثل اِبی نیم خم شده و دور اتاق عربده می‌کشد و آهنگ “خانوم گل آی خانوم گل” را می‌خواند و فریاد می‌زند و خوشحال است که حاجیه‌خانم مهشید در ایران از این موضوع هنوز بی‌خبر است.

وز هشیاری نبودم بت پرست
بت پرستیدم چو گشتم مست مست
بس کسا کز خمر ترک دین کند
بی شکی ام الخبایث این کند
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیناد آنچ من دیدم ز عشق

شیخ که به غایت مست شده، درب‌ها را می‌بندد و کنار رختخواب شمع می‌چیند و حال که همه شرط‌هایش را انجام داده از کامیلا می‌خواهد که صیغه محرمیت بخوانند. کامیلا می‌پرسد مگر هنوز مسلمانی تو؟ شیخ تند می‌گوید نه غلط کردم. دخترک شک می‌کند و برای محکم‌کاری می گوید شرط دیگری هم دارد. شیخ که مثل ابی روی سن تلو تلو می‌خورد، می‌گوید بازهم شرط؟ دختر اخم می‌کند و می‌خواهد که شیخ چون فقیر است و مسافر و آه در بساط ندارد، جای مهریه و تعهد، یک سال در مزرعه خوک‌های خانوادگی‌شان کار کند و به خوک‌ها غذا بدهد و آن‌ها را تمیز کند. شیخ می‌گوید کامیلا، این مرحله حتی بین لیلی و مجنون قفل بود! کوتاه بیا عشق من. من کون خوک را تمیز کنم پوشک کنم؟ آن هم یک‌سال؟ کامیلا می‌گوید فقط یک‌سال! و در این یک‌سال من تنها به تو فکر خواهم کرد. شیخ می‌گوید یعنی امشب هیچ کاری نکنیم؟ کامیلا از توی گوشی‌اش آهنگ “قرارمون یادت نره” منصور را پلی می‌کند و می گوید آقام، سال دیگه، همین ساعت، من اینجام.

باز دختر گفت ای پیر اسیر
من گران کابینم و تو بس فقیر
سیم و زر باید مرا ای بی‌خبر
کی شود بی‌سیم و زر کارت به سر
رفت پیرکعبه و شیخ کبار
خوک وانی کرد سالی اختیار
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید سوخت یا زنار بست

از یک سال خوک‌بانی شیخ که گذشت ،وقتی همه شاگردانش ترک‌اش کردند و اینستاگرام و توئیترش را دی‌اکتیو کرد و شد پیرمردی تنها و جدا شده از گذشته و بی‌آبرو در میان هموطن‌هایش، خاصه بعد از دیدن عکس‌اش در اخبار ۲۰:۳۰ و گزارش افتضاح علی‌رضوانی درباره‌اش،و حداقل سعی کرد به جای به ایران برگشتن فکر کردن، دست‌کم خوک‌ها را خوب‌تمیز کند و برق‌بیندازد تا به یار برسد!، خانواده و افراد محله که مسیحیان بودند آمدند و به میمنت به دور لباس شیخ صنعان که دیگر حالا موسیو خوکیو صنعان شده بود زنار (کمربند نمادین مسیحی بودن که جزئی از لباس آن زمان بود) بستند و او را رسما مسیحی کردند تا لااقل بت‌پرست نماند.

کمی که جدی بشویم، اینجا شاعر، وقتی توصیف شیخ سابق را درباره خوک‌بانی می‌نویسد، در اصل استعاره‌اش از مردی است که با گناهانش آنقدر مشغول می‌شود که بدان عادت می‌کند. مشغول خوک شدن، ایهام از مشغول کارهای پست و ذلیل شدن به خاطر وسوسه شدن است. گناهانی که می‌توانند آنقدر در زندگی تو طبیعی شوند که بخشی از شخصیت تو شوند و تو مدام توجیه‌شان کنی.

تو ز خوک خویش اگر آگه نه‌ای
سخت معذوری که مرد ره نه‌ای
گر قدم در ره نهی چون مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
زهد بفروشیم و رسوایی خریم
دین براندازیم و ترسایی خریم

خلاصه این‌که داستان شیخ صنعان که به اینجا می‌رسد، وصال عشق صورت می‌پذیرد. او در کنار عشقش کامیلا شب و روز می‌گذراند و مسرور است. چندماه بعد، اما شاگردان او که از او هنوز ناامید نگشته‌اند و از ترسِ حجت‌الاسلام طائب اطلاعات سپاه در رم مانده‌اند و به حمید معصومی نژاد خبرنگار صداسیما در رم سپرده‌اند که اگر این‌بار به ۲۰:۳۰ آمار بدهد می‌اندازنش جلوی شیرهای ژولیوس سزار، تصمیم می‌گیرند برای بازگشت استاد و شیخ‌شان ۴۰ شبانه روز وفادارانه اعتکاف کنند. روزه بگیرند و دعا کنند. که می‌کنند.

وقتی کم‌امید از اثر این اعتکاف برای دیدن شیخ به خوک‌دونی پدر کامیلا و برادران می‌روند می‌بینند شیخ نیست. به آن‌ها می‌گویند شیخ رفته بر تپه‌ای و بست نشسته و چیزهایی به فارسی می‌گوید. می‌روند و می‌بینند شیخ زنار از کمر باز کرده و لباس‌های قدیمی به تن کرده و از خداوند بابت گناهان و خبط‌هایش با صدای بلند در حال عذرخواهی است. تا شیخ شاگردان را می‌بیند کولی‌بازی می‌کند و بیشتر خاک می‌ریزد و محکم‌تر بر سرش می‌کوبد و می‌آید لباسش را جلوی شاگردها پاره کند نمی‌شود، بیشتر می‌کشد پاره نمی‌شود، زیر زبانی می‌گوید دِ عبایِ بی‌پدر الان وقت نمایشِ کیفیته؟ که عبا به اذن خدا جرررررر پاره می‌شود.

شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان بی‌نور دید
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز سر بر خاک کرد

یکی از شاگردان می‌آید استوری بگیرد که بقیه نگذاشتند. با خوشحالی به گریه و زاری به استاد نزدیک می‌شدند که دیدند آن طرف حمید معصومی‌نژاد پشت یک سنگ نیم قد، جلوی سه‌پایه‌اش ایستاده و تو دماغی خبربازگشت شیخ صنعان به دامن اسلام را برای واحد خبر صدا و سیمای ایران باستان و دولت مستقر باقی شیخ‌ها خبررسانی می‌کند. یک عده می‌روند به قصد کتک زدن او و عده دیگری نزد شیخ می‌روند تا بیشتر لباس‌هایش را ژنده نکند. شیخ اذعان می‌کند که خطا کرده و می‌خواهد سخت توبه کند و باید به راه صراط باز گردد. کی؟ وقتی که خوب دوف‌دوف‌هایش را کرد و از صرافت افتاد.

می‌گویند شیخ به دیارش باز می‌گردد. مدت‌ها دوباره درس و منبر می‌رود و برای ۴۰۰ شاگرد رازدارش استاد می‌ماند تا روزی که دوباره خواب کامیلا را می‌بیند. خوابی که در آن دخترک بی‌تاب او شده است و می‌خواهد با شیخ با هر دین و عقیده‌ای زندگی کند. دوباره از طاقچه دوتا صابون مراغه‌ای بر می‌دارد و می‌گذارد داخل خورجین و تصمیم می‌گیرد دوباره به رم بازگردد. در حال بستن چمدان‌هایش است که شاگردانش می‌فهمند و خیال می‌کنند حتما دوباره خوک‌شوری و کامیلا‌بازی و همان بساط عرق‌خوری قرار است شروع شود.

شیخ اما نوید و قسم می‌دهد که این بار فرق می‌کند. باور ندارید شما هم بیایید. اصلا من اگر دوباره “وارد عشق یک طرفه شدم” شما این عصای من را تا سر این جای خمیدگی‌اش بکنید توی… شاگردش می‌گوید توی کجا؟ شیخ می‌گوید توی آخرتم. دوباره ۴۰۱ نفر با اتوبوس تعاونی ۱۴ می‌روند رم و نرسیده به شهر در جاده‌ای با دختر مسیحی روبرو می‌شوند و می‌بینند خواب شیخ صادق است و در نهایت این کامیلا بود که به عشق شیخ می خواست از همه چیزش بگذرد. کامیلا به شوق همسر سابق‌اش بر زمین می‌افتد و گریه می‌کند و از دوری‌اش می‌نالد و به خاطر همه این بدجنسی‌ها و عشوه‌شتری‌ها عذرخواهی می‌کند. پس تصمیم‌ می‌گیرد بی‌هیچ پیش شرطی برای همیشه با شیخ صنعان زندگی کند و به ایران بیاید.

چون نظر افکند بر شیخ آن نگار
اشک می‌بارید چون ابر بهار
دیده برعهد وفای او فکند
خویشتن در دست و پای او فکند
شیخ بر وی عرضهٔ اسلام داد
غلغلی رد جملهٔ یاران فتاد

صحنه‌ای بس دراماتیک که وقتی داشت اتفاق می‌افتاد باز دیدند حمید معصومی‌نژاد آن دور با پای گچ گرفته سه پایه‌اش را گذاشته و در حال گزارش گرفتن است. خلاصه این که شاید کوچکترین پیام این داستان این باشد که هر رابطه‌ای که ابتدا یک عاشقانه یک‌طرفه باشد، می تواند انسان را از “خود واقعی‌اش” دور کند و به خاطر وصال او را تبدیل به انسانی کند که خود روزی از آن خجل شود./ پایان

شرایط سیاسی ایران را مدتی است که ضعیف‌تر از همیشه دنبال می‌کنم. اینقدر گرفتار بی‌حوصلگی و خرفتی هورمونی هستم که دستم نمی‌رود خیلی خبر مرور کنم. ترجیح می‌دهم به گوش‌کردن موسیقی و مطالعه و … بگذرد.

هرچند همان‌طور که حدس می‌زدم، با دولت پر از بدهی و لبریز از مشکلات جناب روحانی که تا ۴ سال تقریبا ۷۰%‌شان قابل حل نیستند، فقط چند سبک‌‌مغز می‌توانستند بیایند کاندیدای ریاست جمهوری شوند، یا چند دکورِ دوپا در کنار کسی که از اول قرار بود رئیس‌جمهور شود تا مقدمات بگاماتای یک ملت را فراهم کند. ابراهیم اکنون در آتش است. آتشی که خدا ممکن است برای‌اش خاموش نکند.

کپک آن‌چنان بر نانِ بیات ملت تاخته که اگر بنشینی و امیدوارانه بگویی اندازه یک انگشت شست هنوز جای سالم هست، چیزی جز یک قلم‌ به دستِ مزدور یا تحلیل‌گرِ پرت از مرحله به نظر نخواهی رسید. برای هیچ قلم منصف‌ای، کثافت قابلیت نوشتن ندارد. هرچند در این گونه مواقع، گاهی سکوت خودش یک بیانیه است. با این وجود سعی می‌کنم همیشه سرنخ‌هایی (Clues) برای تحلیل بهتر خودتان از شرایط پیش‌رو اینجا بنویسم. اما هنوز آیا باید به اصلاح این نظام امید بست؟ هنوز کسی که اعتقاد به ترمیم دارد یک خوش‌خیال است؟

در پلتفرم تغییرات سیاسی؛ ارتفاع خطای احساسی بهتر است محدود به ارتفاع صفر مطلق باشد و حجم شور سیاسی محبوس در ظرف آینده‌ترسی. هوشمندانه این است که به خراب‌کردن بنیان یک خانه‌کلنگی تنها افاقه نکرد. باید دید آیا مصالحِ از نو ساختن برای بنایی سالم و قابل سکونت واقعا وجود دارد؟ موجودی انبار چه هست؟ نشود داستان این ساختمان‌هایی که خراب می‌شوند و نقشه و سرمایه‌گذاری برای از نوساختن‌اش نیست. زمین گود و زشت بماند. هنوز در شرایط کنونی خاورمیانه، در این هرکی به هرکی شدن اوضاع اگر این ممکلت هسته‌ مرکزی‌ قدرت‌اش هم از هم بپاشد آیا امریکا و اروپا به حمایت و تزریق آرامش و امنیت به این مردم بر‌می خیزند؟ اول اگر منافع‌ تجاری، انرژی و نفوذ ژئوپولیتیک‌شان تضمین نشود فقط به خاطر مسائل انسان‌دوستانه کمکی به ایرانیان می‌کنند؟

ما می‌مانیم و تجزیه‌طلبی و دندان تیز کفتارهای منفعت‌طلب روس و چین، که هم برای مراوده با امروزِ نظام Plan A دارند و هم برای برای بعد از نظام Plan B. همه دیدیم چگونه ۲۰ سال حمایت دکوری و پوچ‌ “جهانِ خوش‌ژستِ نگران ” در افغانستان را در کمتر از ۱۸ ساعت شکست و این طالبان پابرهنه با باز کردن کوکاکولای‌های خنک‌شان در قلب کابل چگونه دوباره مردم را به قهقهرای ۵۰ سال پیش بردند! “جهان نگران” امروز کجاست؟ چگونه با پذیرا شدن مهاجرت نخبگان این سرزمین، میهنی را خالی از هر استعداد و دانشمند و هنرمندی برجسته برای پیشرفت کرد. سناریو آشنا نیست؟

همین حمایت پوک و به‌حرف‌بندشان نبود که ایران زمان پهلوی (حکومت مترقی اما مغرور) را به دست افراد تشنه انتقام و تحقیر شده‌ای داد که ایران را در سبک زندگی و تولید علم و دانش به ۲۰ سال عقب راندند. از این خنده‌دارتر که فرزند و زنِ شاه فقید دقیقا و نهایت به همان کشورهایی پناهنده شدند (امریکا و فرانسه) که چندماه قبل رهبران‌شان زیر میز‌شان زدند؟ این کمدی اپوزوسیون ماست. آن هم طنز موقعیت خاورمیانه‌ی ما. در دنیای مدرن، دیگر هیچ چیز آن طور که به نظر می آید جلو نمی‌رود. دورویی و منفعت طلبی بیداد می‌کند. از مصر و لیبی و سوریه هم با سناریوهایی تکراری نگویم. از تاریخ باید درس گرفت تا به‌جایش مجبور به انتخاب بین گلوله یا قایق نشویم.

تغییر هر پلتفرم سیاسی با دوپینگ نیرو‌های “خارجه” یا محکوم به شکست است، یا محکوم به عقب ماندگی و ارتجاع از دل هر بحرانی در آینده. به این اپوزوسیون ابله و پول‌پرست خارج از کشور دل نبندید، این‌ها اکثر همین‌اند با کاغذ کادویی متفاوت، داخل کت و کراوات اما حریص شهرت و قدرت، داخل پوستِ خوش‌رنگ مردم دوستی اما آماده انتقام و اعدام و تحقیر همه آن‌هایی که امروز بازی‌شان ندادند. از آن رو، وسوسه‌ی دموکراسی، برای مردمی که هنوز در بدیهیات رعایت مناسبات فرهنگی کنار هم، از رعایت حقوق هم تا قضاوت‌گر نبودن نسبت به هم تا دخالت نکردن در امور هم، توسعه نیافته‌ مانده‌اند، سم مهلک است. تا بوده، در خاورمیانه، به خاطر فرهنگ و تجمع اقوام در کنار هم، اگر مردم به بلوغ سیاسی نرسیده‌اند، همیشه گرگی سفید رفته و گرگی تیره‌تر آمده. چه‌بسا تاریخ نشان داده، گرگِ “حال حاضر” احتمالا می‌تواند هنوز “بهتر” از گرگ بعدی باشد. آرمان گرایی در جامعه‌‌ای با شعارهای وارداتی تباه است. همان‌طور که عشق آتشین تباه است. همان‌طور که به امید قهرمان نشستن تباه است. این را پدر و مادران ما نفهمیدند و بهتر است ما لااقل بفهمیم.

با آرزوی پایانی خیر برای همه ما. تا بزودی…

منابع بیشتر برای مطالعه:
بحران چیپ‌ست
شعر کامل از روایت شیخ صنعان

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه