صفحه اصلی فرهنگفرهنگِ توسعه راهنمای پزشک نشدن! (قسمت اول)

راهنمای پزشک نشدن! (قسمت اول)

نوشته پرنس‌جان
فرهنگِ توسعه

راهنمای پزشک نشدن! (قسمت اول)

- نوشته پرنس‌جان

قسمت اول | پشت پرده

رک و پوست کنده که بگویم، این متن، برای پشیمان کردن شما از پزشک شدن است. یک تلاش از روی بدجنسی، چون گربه نَره در قصه‌های پینوکیو، برای مجاب کردن‌تان نسبت به این واقعیت که دیگر پزشکی در ایران، آن رشته‌ی رویایی که زمانی بود، نیست. این‌که پزشکی آرام آرام مبدل به شغلی می‌شود که می‌رود تا بخش مهمی از عمر و لذت‌هایِ دوران تکرار نشدنی جوانی‌مان را همراهِ خود مچاله کند، اما لزوما احساسی گرانمایه‌تر به ما ندهد. آیا این شیطنتِ من قرار است چیزی از ارزش‌های انسانی و اخلاقی پزشک شدن بکاهد؟ ابدا.

ما امروز درباره یکی از قابل افتخارترین، و پراحترام‌ترین رشته‌های علمی و شغلی در جهان صحبت می‌کنیم. رشته‌ای که متاسفانه در جغرافیایِ خاص ایران، با این شرایط سیاسی و فرهنگی و سیاست‌گذاران فاقد عقل سلیم‌اش، چون قطاری است که از ریل طبیعی خود خارج شده است. اتفاقی که سبب به “غلط‌آباد” رفتن مسافرانش شده. یعنی؛ خلق احساسی عمیق از نارضایتی درونی، از پزشکی خواندن.

چگونه پزشک نشویم؟ جواب‌اش ساده است؛ اگر بعد از مطالعه‌ی این متن دو قسمتی، به هدف پزشک شدن‌تان شک کردید، بدانید قطعا نباید پزشک شوید. در این صورت، فارغ از High-Prestige بودن این رشته، حتی یک سوپرمارکتِ شیک و موفق در بالاشهر داشتن، به مراتب سرمایه‌گذاری عاقلانه‌تری است اگر می‌خواهید با استرس و فنا شدن کمترِ عزیزترین سال‌های زندگی‌تان، فقط صاحب یک درآمد معقول شوید. و البته، اعصاب‌تان به یغما نرود. اگر عاشق پزشکی باشیم چه؟ قطعا این متن تغییری در اراده‌ی‌ ما پدید نخواهد آورد. آنچه خواهید خواند هرچند به زبان لطیفه مزین شده، اما تلخ است. چون یک فنجان قهوه، که قرار است بیشتر از خوشمزه بودن، هشیار کننده باشد.

در کودکی، دلم می‌خواست خلبان شوم. پدر می‌گفت اما تو باید پزشک شوی. در میهمانی‌ها می‌پرسیدند خوب حالا که شما می‌خواهید پزشک شوی، چه پزشکی؟ و منِ در عملِ انجام شده قرارگرفته، الکی وسط می‌انداختم که جرّاح مغز! پدر خوشش می‌آمد. جلوی میهمان‌ها با کِیفِ کوک، عینک‌اش را پاک می‌کرد و به غرور لبخند می‌زد. حتی اگر بار بعد می‌گفتم جراح پا، پدر همچنان لذت می‌برد! گذشت و گذشت تا در یک تابستان، اولین جراحی مغزم را در ۷ سالگی انجام دادم. وقتی داشتم محتویات یک سرنگ که داخلش آب‌آلبالو بود را، به زور به داخل جداره‌ی یک گردوی خیس خورده فشار می‌دادم. سوزن شکست، و من، و بخشی از کتاب‌های مرجع کتابخانه‌ی پدر آلبالویی شد. و هنوز هست. این شد که سیب از درخت ذهن‌ام افتاد و فهمیدم که جراح قلب شدن لااقل بهتر است.

من در بیمارستانی به دنیا آمدم که وابسته به دانشکده‌ی پزشکیِ والدین‌ام (UIHC) بود. جایی که آن‌ها در زمان شاه پهلوی بورسیه شده، و درس می‌خواندند. برای این‌که هزینه زایمان ارزان‌تر شود، به دنیا آمدن‌ام بخشی از یک پروژه علمی تحقیقاتی شد درباره روشی خاص از زاییدن (Delivery) در بیمارستان آموزشی دانشگاه دولتی Iowa. فرزند اول بودم. نمی‌دانم چرا پدر چنین ریسکی کرد. اصلا پدر ریسک کرد، مادر چرا رضایت‌نامه را امضا کرد؟ کمک به علم مثلا؟ نمی‌دانم. می‌گویند آنقدر سخت به دنیا (بیرون) آمدم، که تا سه ماهگی در اخم بودم. ابروهایم ۹۰درجه بود. اگر کسی صدایش را لوسی می‌کرد یا برای خنداندنم ادا در میآورد، مثل سگ آقای پتیبیل پاچه‌اش را می‌گرفتم. دوران کودکی‌ام در مهدکودک همان دانشکده سپری شد. بعدها هم که عقل‌ام رسید و به شیکاگو مهاجرت کردیم، متوجه شدم در میان قبیله‌‌ای از پزشک‌ها و داروسازها در حال بزرگ شدن‌ام. این‌شد که ناخواسته، ناف و نوف مرا از کودکی، با پزشک‌ها دوخته‌اند.

هم یک‌جورهایی از پزشکی بدم می‌آید؛ هم زیر پوست زندگی‌ام سال‌ها خزیده و با آن پیوندی عاطفی دارم. احساسی که دوگانه است. بدم می‌آید چون در کودکی و نوجوانی هرچه فرصت تفریح، سفر، و حداقل خوشی‌های یک زندگی نرمال بود از من و برادرم گرفته شد. به سببِ شغلِ شب و روز نشناس پدر و مادرم. پزشکی، از همین رو در من، مفهومی شرطی شده با از دست دادن بدیهی‌ترین لذت‌ها و آرامش‌های زندگی است. آن‌هم در سن و سالی که هرگز دیگر نمی‌توانم بدان بازگردم. با تنها ماندن در خانه. با روزهای زیادی بدون والدین‌ام صبحانه یا شام خوردن. و حتی وسط تماشای کارتون سیندرلا، بحث‌های دل و تخم و روده شنیدن. یک جورهایی این “فقدان ته‌نشین شده از بدیهی‌ترین لذت‌های زندگی” هنوز زیر پوست زندگی‌ با من است.

از آن سو، چون جز والدین‌ام؛ از ۳۰ سالگی به بعد همیشه در میان دوستان‌ام بچه‌های خانواده‌ی پزشک بوده‌اند. چه زمانی که سیاست می خواندم، چه این اواخر معماری، نتیجه این‌که با بچه‌های خانواده‌ی پزشکی (پزشک‌ها، داروساز‌ها و دندانپزشک‌ها) احساس راحتی بیشتری در نهاد خویشتن دارم اگر قرار به روابط اجتماعی باشد. احساسی عمیق به شغل آن‌ها دارم. این قصه‌ها را نوشتم، تا بگویم من یک پزشک نیستم. اما علی‌رغم این که پزشک‌ها من را بد زاییدندی و در نوزادی به حوصله گاییدندی، مدت‌هاست که دیگر آن اخم ۹۰ درجه را هم ندارم.

امروز با خودم فکر می‌کردم جز حرف‌شنوی از پدر، چه سبب می‌شد که پزشک و جراح شدن را هم تا سال‌ها در ناخودآگاهم پرورش دهم؟ چون پزشکی رشته‌ای بود که Prestige جهانی داشت؟ چون فارغ التحصیل شدن از آن آینده‌ی مالی هرکسی را هر کجای دنیا تضمین می‌کرد و یک زندگی پررفاه را تضمین می‌کرد؟ یا به سبب برنده شدن در رقابت فامیلی، تا از چرخ‌وفلک “کی” از همه برای پزشک شدن باهوش‌تر است زودتر پیاده شوم و بگویم “من من!” ؟ شاید همه‌اش. نمی‌دانم. حالا دیگر مهم نیست.

اما کسانی را می‌شناسم که پزشک شدن‌ برای‌شان دلایل متفاوت‌تری نیز دارد. مثل جبرانِ تلخی از دست دادن والدین براثر بیماری، وقتی کمک‌کننده‌ای برای درمان نبود. یا تجربه‌ی وقایعی تلخ چون زلزله یا یک اپیدمی در روستای‌ دور افتاده‌شان که سبب خاطراتی تروماتیک شد. در هر حال دلایل بر طیفی استوار است و برای هر کس متفاوت، اما بیشتر می توانم بگویم داخل زندگی ما، این ذهنیت پدر بود. پدرِ آمده از فرهنگ “کمال‌گرای” ایرانی، که پزشک نشدن خصوصا برای فرزندش یک عقب‌گرد محسوب می‌شد و هرچه جز آن، وقت تلف کردن بود و قرتی‌بازی.

این روزها با بحران مهاجرت پزشکان و متخصصان روبرو هستیم. مساله‌ای بسیار نگران کننده. انگیزه‌ی نگارش این متن، احترام و علاقه‌ای است که به همه پزشکان و متخصصان خانواده‌ی علوم پزشکی دارم. ذره‌بین گذاشتن روی فاجعه‌ای خاموش که در حال رخ دادن است. یک فاجعه‌ی مدیریتی، که با سلامت و امنیت جسمی ما مردم در ارتباط است. “امنیت بهداشتی” یک سرزمین، از ستون‌های “امنیت ملی” است. سرمایه‌گذاری درست روی امنیت بهداشتی یک ممکلت که نباشد، اولین قربانی خود مردم خواهند بود، و در مرحله‌ی بعد، پزشکان و کادر درمان. آن‌ها که از گرانقیمت‌ترین و غیرقابل‌جایگزین‌ترین سرمایه‌های این کشورند. ما با چهار بحران مهم مواجه‌ایم. بحران‌هایی که می‌تواند ۱۰ سال آینده، بزرگترین ضربه را به کیفیت و دقت سیستم درمانی مثال‌زدنی ایران بزند و آن را مبدل به یک سیستم پرخطا و عقب‌مانده کند. از زاویه‌ای دیگر، اینجا پای مردمی در میان است که از پشت‌پرده‌ی آنچه برسر پزشکان می‌آید مطلع نیستند، و اغلب، قضاوت‌گر افسانه‌هایی درباره سبک زندگی پزشکان‌ هستند.

در قسمت اول متن پیش رو، درباره چگونه پزشک شدن در ایران می‌نویسم. درباره سختی‌ها و مشقت‌هایش. این‌که چندسال و از میان کدام‌دالان‌ها و تونل‌ها باید گذشت تا کسی در آغاز مسیر مورد اعتماد واقع شدن برای درمان مردم قرار گیرد. بعد از آن؛ در قسمت دوم، به چهار بحران پیش روی جامعه‌ی پزشکی و کادر درمان، یعنی فشارهای روانی، معاش و درآمد، مهاجرت و سونامی ورود پزشک‌های بیسواد و سهمیه‌ای و جایگزین شدن آن‌ها با پزشکان نخبه‌ی نسل‌های پیشین خواهم پرداخت. هرچند بخش اول، برای افرادی که می‌خواهند پزشکی را انتخاب کنند مناسب‌تر است، اما مطالعه‌ی قسمت نخست کمک می‌کند تا وقتی در قسمت دوم درباره‌ی بحران‌ها معماها را حل می کنیم، دیدی آشنا نسبت به ساختارِ رشته‌ی پزشکی داشته باشیم.
 
لنز اول؛ پزشک شدن چقدر آسان است؟

پزشک شدن، اگر سخت‌ترین شغل جهان نباشد، که نیست، از سخت‌ترین‌ها است. شغلی که هرچند در اغلب جوامع توسعه‌ یافته‌ی جهان، سه فاکتور مهم High-Prestige بودن، درآمد مناسب داشتن و امنیت شغلی تضمین شده را توامان دارد. هرچند آن‌ها را به سختی و در ازای گرفتن چیزهایی مهم از زندگی‌ می‌شود به دست آورد. پزشک شدن، یعنی قبولِ زندگی کردن داخل یک کپسول تا سال‌ها. کپسولی که رفتن به داخل‌اش برابر است با دور شدن از یک زندگی عادی در کنار خانواده، قطع ارتباط با ابتدایی‌ترین تفریح‌ها و آرامش‌ها، و عبور از تونل‌هایی که همیشه پر از استرس، فشارهای روانی و ترسِ از اشتباه کردن است. شاید عشق به پزشکی، و لذت بردن از “ذات خداگونه‌ی درمانگر” شدن، تنها نقطه شعف همه کسانی است که به داخل این کپسول می‌روند و در آن تاپایان عمر می‌مانند. اما جز این باشد، با شرایط تخمه هندوانه‌ایِ امروز ایران، پشیمانی و افسوس از انتخاب این رشته در انتظار همه مسافران هزارامید این کپسول است.

با ساده‌ترین سئوال که شروع کنیم؛ برای پزشک شدن چندسال زمان باید صرف کرد؟ پاسخ ساده‌اش ۷ سال. اما قصه، پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. برای پزشک شدن در طول این ۷ سال باید سه کنکور بسیار مهم را گذراند. کنکور سراسری، امتحان علوم پایه و امتحان پری یا پِره اینترنی (Pre-Internship). این سه، سه میدان نبرد است برای گذر از هر مرحله، به مرحله‌ای دیگر. از کنکور اول تا کنکور سوم قبول شدن یعنی قید یک زندگی عادی را زدن. یعنی حبس کردن خود داخل اتاق، فشاری بیش از حد به مغز و بدن و سیستم ایمنی خود آوردن، و قید یک زندگی اجتماعی نرمال را زدن. بگذارید پیش از همه در قالب بازی Call of Duty خلاصه‌ای از این ۷ سال را شرح دهم.

از کنکور که رد شدید، همین‌طور که مثل سربازی هستید که دشمن یک تیر داخل ران راست‌‌اش خالی کرده و ترکش‌های چند نارنجک داخل کمرتان فرو رفته. لنگان لنگان به راه ادامه می‌دهید. اما خوشحال‌اید، مفتخر به خود که جزو معدود افرادی هستید از گروهان که به مرحله بعد رسیده‌اند. اولین عملیات انجام شده، و شما با فرار کردن از تیررس تانک‌ها و زره‌پوش‌های مافیای کنکور سراسری به سرعت در حال نزدیک شدن به هدف هستید. همین‌طور فرار پارتیزانی از حرف‌های فامیل و در و همسایه که مثل کاماندوها دنبال‌تان هستند تا اگر پزشکی قبول نشدید شما را با تیر و کاتیوشا زمین‌گیر کنند. بینگو!

حال که از کنکور سراسری گذشتید، تصور می‌کنید هزاران حوریِ کمرباریک و سیکس‌پک‌دار پزشکی با هزاران گاز و بتادین این سو منتظر مرحم گذاشتن روی زخم‌های‌تان هستند تا یک روپوش سفید قشنگ و یک گوشی خوشگل (Stethoscope) از گردن‌تان مجانی آویزان کنند. جلو و جلوتر می‌آیید و اما هرچه چشم باز می‌کنید خبری نیست! نه یک حوری‌ایستاده. نه گاز و بانداژی روی زمین است، نه بتادینی حتی روی پشت سنگی جایی گذاشته شده. تنها زیر آسمانی هستید که کرکس‌ها آن بالا جشن بلوغ گرفته‌اند و منتظرند بر زمین بیفتید. در فضای نیمه‌تاریکی که صدای زوزه‌ی گرگ‌ها نیز می‌آید، یک تابلوی راهنما می‌بینید که نشان داده تنها فقط ۷ کیلومتر تا خاک‌ریز پزشک شدن باقی است!

خون از بدن‌تان می‌چکد، ضعف و سستی مفرط، و پای راستی که می‌لنگد. اما همچنان با افتخار سعی دارید خود را به خاک‌ریز نیروهای خودی برسانید. آن‌ها با دود دارند جای‌شان را به شما نشان می‌دهند. همچنان که گرم‌اید و نمی‌فهمید، با صدای خروسیِ پر از هیجان که شاید کیلومترها آن سوتر برود داد می‌زنید “اومدم! اومدم! من دیگه اومدم”. صدا میان کوه‌ها می‌پیچد. به یک سربالایی می‌رسید. یک ور جزوه‌های خونی افتاده، آن طرف‌تر چند کتاب نیمه‌سوخته‌ی طب هریسون، و در این منظره لاک‌پشتی شیرازی در حال رد شدن است. پرشوق، از لاک‌پشت که رد می‌شوید با صدای آرام می‌گوید “جیگروم بِرت کِبابه عامو، می‌دونی چِرو!؟ یا می‌میری، یا دکتر می‌شی”. بر می‌گردید؛ با درد زخم و صدای خسته اما پر امید به لاک‌پشت می‌گویید نیمه‌ی پر لیوان را باید دید! من از یک کنکور گذشته‌ام! مرا از چه می‌ترسانی؟ که لاک‌پشت سرش را به تاسف می‌کند داخل‌لاکش و می‌گوید “ها! ها! نیمه‌ی پر لیوان و نیمه‌ی خالیشو و خو خود لیوان همه باهم می‌رن تو…” که صدای‌اش داخل صدای رعد و برق گم می‌شود و شما از ترس تاریک نشدن مسیرتان را از میان بلندی‌های تپه تند‌تر ادامه می‌دهید.

صداهای مرموزی از دشت می‌آید، بعد از دو کیلومتر، از تپه که در حال پایین آمدن هستید، با تابلوی “به سرزمین شهیدپرور امتحان علوم پایه خوش آمدید” مواجه می‌شوید. بی‌جان و به رمق، با دوربین چشمی، به روبرو نگاه می کنید. پرچم بچه‌ها را می‌بینید. رو به خاک‌ریز پزشک‌های سال‌بالایی خروسی‌تر می‌گویید “دیگه رسیدم دیگه رسیدم!”. اما هنوز خواندن تابلو تمام نشده که روی یک مینِ دست‌ساز علوم پایه می‌روید و همین‌طور که صدای اگزوزِ موتوری که از محل دور می‌شود را می‌دهید مثل توپ تنیس پرت می‌شوید به وسط آسمان. در حال نزدیک شدن به زمین یک دست‌ خونی‌تان را می‌بینید که دور از شما در هوا دارد می‌چرخد و دوربین دوچشمی‌تان هنوز داخل دست‌تان است. می‌افتید پایین. داد می‌زنید من مُردم! آیا من مردم؟ دنده‌های‌تان شکسته، گوش‌تان پاره شده، آپاندیس‌تان هم از دماغ‌تان در حال خارج شدن است، که ابراهیم رئیسی و اسکورت‌اش که از آنجا تصادفی رد می‌شوند با دیدن شما می‌ایستند. رئیسی شیشه را پایین می‌دهد و می‌پرسد؛ شما نهار خوردی؟

نیروهای علوم‌پایه ول‌کن نیستند. همین‌طور خمپاره است که اطراف‌تان می‌خورد و زمین را می‌شکافد. صدای الله الله بقیه می‌آید. استخوان‌های تان دردی مرگ‌آور دارد. هنوز از روی زمین خودتان را جمع نکرده‌اید که صدای غرش بمب‌افکن‌های بیوشیمی علوم‌پایه را می‌شنوید. با تن خونین و مالین، هرچه آدرنالین در بدن دارید جمع می‌کنید و دوباره به سمت خاک‌ریز بچه‌ها که ۵ کیلومتر مانده خود را می‌کِشید تا هر چه زودتر از سرزمین علوم پایه خارج و خلاص شوید. اما چرا؟

چون همرزم‌های اصفهانیِ سال آخر از پشت آن خاک‌ریزها، شعار می‌دهند “طبیعیِس، طبیعیِس” و فریاد می‌زنند “بیا بیا ما همه با تو هستیم”. از چپ خاک‌ریز هم بابا و مامان از دور دارند برای شما نوار کاست آهنگران پخش می‌کنند. بلند می‌شوید و به راه ادامه می‌دهید. لنگان لنگان. بی دست و با پای تیر خورده. رعد و برق‌ها بیشتر می‌شود، صدای کرکس‌ها، بی‌خوابی، قطرات باران سرد روی بدن زخمی‌تان می‌نشیند. گلوله‌های علوم‌پایه هنوز از پشت به بوته‌ها و صخره‌های اطراف‌تان می‌خورد. همین‌طور که بدن‌تان می‌سوزد به یک دوراهی از دو تونل می‌رسید. داخل یک تونل تاریک است. روی‌اش با اسپری نوشته لیسانس‌ات را بگیر و برو به بهشت. آن یکی داخل‌اش روشن است و سردرش نوشته “به سرزمین قهرمان پَرور پِری (پره) اینترنی خوش آمدید”.

با خود می‌گویید، ها! روی تابلوی اول خودش نوشته بود “شهید‌پرور”. من که زنده ماندم. این تازه قهرمان پرور است. ۵ کیلومتر هم که تا خاک‌ریز بیشتر نمانده، این را بروم تمام است و به خاک‌ریز خودی‌ها می‌رسم! بی‌درنگ هرطور هست خود را زخم و ذیلی می رسانید داخل تونلِ روشن و هزاری صد احتمال می‌دهید انتهای این تونل روشن منظره‌های طبیعت آلپ باشد که پرافتخارترین جراحان جهان آنجا منتظر دست دادن و سلفی گرفتن با شما هستند.

نور نمی گذارد انتهای تونل را خوب ببینید. فقط می‌بینید که زمین پشت‌تان خطی از خون بدن‌تان است. موهای ژولیده، صورت خاکی، و عرقی گِلی که تمام بدن‌تان را گرفته. چند نفر زامبی هم دنبال‌تان می‌آیند. دوباره آدرنالین‌تان اشتباهی ترشح می‌شود، بدن نحیف‌تان را مثل بازیگر ایستاده در غبار به سختی راست می‌کنید، دست سالم‌تان را بلند می‌کنید و به سوی نور پرغرور می‌خندید. می‌گویید این من‌ام! قهرمان شما، زنده‌ به گور نَگشته‌ی آمده از کشتارگاه علوم پایه. این من‌ام! رها شده از کنکور و علوم‌پایه! مبارز می‌طلبم! که یک قورباغه‌ی جنوبی رد می‌شود و می‌گوید “ببییییین عامو! نوتلانخور که شو درازه!” به وسط‌های تونل می‌رسید. می‌خواهید سلفی بگیرید و در اینستاگرام بگذارید. پایین‌اش هم کپشن کنید “من، قبل از قهرمان شدن” که از داخل تونل یکی با صدای تخمی می‌گوید من الهه‌ی “پره” هستم. می‌گویید خوب؟ می‌گوید آماده‌ای؟ می‌گویید من دارم خون از دست می‌دهم، اول یک چیزی بخوریم بعد مراسم باشد؟ صدا می‌گوید “باشه! هاهاها” که زیر پای‌تان خالی می‌شود و یک گودال عظیم که زیرش چشم‌های اژدهای امتحان پره اینترنی است نمایان می‌شود. اطراف‌اش پر از مارهای سمی. تنها دست‌تان لبه را گرفته و از روی‌اش یک رتیل سمی در حال راه رفتن است. جیغ می‌زنید. رتیل را فوت می‌کنید. پایین را نگاه می‌کنید. داد می‌زنید. کمک می‌خواهید. صدای آهنگران نمی‌آید، اما صدای سال بالایی‌های‌تان از پشت خاکریز می‌آید که “طبیعیِس طبیعیِس”‌شان قطع نمی‌شود. با تنها جان‌تان وسط این آویزانی داد می‌زنید دیوث‌ها این کجاش طبیعیِس؟ پس غیر طبیعی‌اش چی چیِس؟ که جواب می‌دهند چندتا از ما را هم اژدها خورد! “طبیعیِس، طبیعیِس”!

یک دانشجوی بخش خواهران فیزیوپات (سال سوم پزشکی) در حال عبور از میان امتحان‌های دوره‌ی فیزیوپات.

به هر زحمتی هست از حفره خود را نجات می‌دهید. از نعره‌ها و شعله‌های دهان اژده‌ها رهیده، روی زمین می‌خزید. به سمت روشن تونل سینه خیز می‌روید. دوباره یک لاکپشت شیرازی رد می‌شود. بی‌محلی می‌کنید. می‌گوید “عامو مرحله‌ی بعدی اینترنیه‌ها. خواب و خوارک نِمیذارن برات، بیو تا هنو زِنده‌‌ایی همین مسیری که اومدی رو بگیر و برگرد. ها!” به زور با انگشت‌تان پوستر روی دیوار تونل را نشانش می‌دهید. پوستر چگوارا. زیر پوستر نوشته، “می‌گذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر!” لاکپشت می‌گوید “عامو تو چه ساده‌ای، این بنده خدا از سختی پزشکی فرار کِرده رفته جبهه کنار ایی فیدل کاسترو، شر نگو، مرحله بعدی دیگه پوسِت می‌کَننا”. چشم‌تان را می‌بیندید. لب‌های‌تان می‌خندد. رویایی در سر دارید. در یک کلینیک خصوصیِ خلوت، وقتی گوشی را روی سینه‌ی دختری فریبا چهره‌ی زیبا می‌گذارید برای معاینه، تا صدای صدفی قلب‌اش را بشنوید، بعد به چشم‌هایش نگاه کنید، او هم می‌خندد، موهایش را پشت گوش می‌دهد، عاشق نجابتش می‌شوید. ناگهان رئیسی در اتاق را باز می‌کند و کله‌اش را تا وسط اتاق می‌‌دهد داخل و می‌پرسد نهار خوردی؟ می‌گویید بله. خانوم شما چی بابات می‌دونه اینجا نهار خوردید؟ که از رویا می‌پرید بیرون!

صدا و تیراندازی هلیکوپترهای آپاچی‌ بیوشیمی از چند ده‌متری‌تان می‌آید! سینه خیز، خونین و مالین به راه ادامه ‌دهید. بعد از تونل به تابلوی به دوره‌ی نهایی اینترنی خوش‌آمدید می‌رسید و ناگهان زمین زیر پای‌تان خالی می‌شود و پرت می‌شوید داخل دره‌. داد می‌زنید “No! No!” و همین‌طور که سینه‌خیر می‌روید یک کاغذ روی زمین می‌بینید. بازش می‌کنید و در حال قل خوردن می‌خوانید. روی‌اش نوشته متاسفانه خاکریز خودی‌ها از آنچه فکر می‌کردید از شما دورتر است! Fuck! از آن طرف موشک‌های نقطه زن “شهاب ۳” و “خیبرشکن” رزیدنت‌ها روی شما سایه می‌اندازند و از آن بالا شما را می‌خواهند هدف بگیرند! سوسماری روی زمین شل‌شل می‌زنید که جاخالی دهید. هرچند بچه‌های سال بالایی از پشت خاکریز همچنان داد می‌زنند “طبیعیِس، طبیعیِس” و “Go Go” که البته منظورشان “Come, Come” است.

نهایت این‌که بالاخره با بدن سوراخ سوراخ به خاک ریز پزشکی می‌رسید. چگونه؟ هیچ‌کس نمی‌داند. در کما هستید. زیر چادر اکسیژن آرام آرام بهوش می‌آیید. چشم‌های‌تان را که باز می کنید رئیسی را داخل چادر اکسیژن می‌بینید که می‌گوید آقا اینجا گفتم به شما نهار بدهند! ما به شما افتخار می‌کنیم. متوجه می‌شوید از همه‌ی هیکل شما، دوتا کلیه‌ی سوراخ بیشتر نمانده که روی آن یک پارچه سفید انداخته‌اند و دستگاه‌ها را بدان وصل کرده‌اند. در عوض از پزشکی فارغ‌التحصیل شده‌اید! می‌آیید بلند شوید، که بدو بدو یک جعبه‌ی پلاستیکی پر از یخ می‌آورند. می‌گویید این چه هست؟ می‌گویند شما را می‌گذاریم داخل این یخ‌ها، تازه دو سال باید بروید در مناطق محروم کلیه بدهید!
 
لنز دوم؛ مرور مسیر پزشک عمومی شدن

پزشک شدن، در اصل گذر کردن از یک جاده‌ی سخت ۷ ساله است. اگر آن را یک کیک فرض کنیم، چهار لایه‌ی مهم دارد. در دو لایه‌ی نخست بیشتر دانشجو به شکل تئوریک تحت ‌آموزش است. در دو لایه‌ی بعدی اما او با دنیای عملی، کار در بیمارستان، یا مرحله‌ی بالینی (در بیمارستان بر بالین بیمار رفتن) آشنا شده، به حداقل مهارت‌های لازم نزدیک می‌شود. رشته‌ی پزشکی، برخلاف آنچه جامعه تصور می‌کند، کمتر رشته‌ای براساس حل یک مساله چون فیزیک یا ریاضی، یعنی نیاز به خلاقیت، محاسبات سخت و تفکر کردن برای حل مساله است. در مقابل، و بیشتر، براساس یادگیری از طریق تکرار Caseها است. اصطلاحا رشته‌ای Practical محسوب می‌شود. بنابراین حافظه، سرعت عمل، دقت، و بالا بردن توانایی تشخیص (خاصه تشخیص‌های افتراقی DDx) در آن از اهمیت بالایی برخوردار است.

در تصویر Pathway پزشک شدن در طول ۷ سال را می‌بینیم. اگر شما در ۱۸ سالگی وارد این رشته شده باشید، در رویایی‌ترین حالت، در حالت متوسط، در ۲۷ سالگی می‌توانید مطب خود را تاسیس کنید.

لایه‌ی اول کیک پزشک عمومی شدن (General Practitioner)، عبور از یک دوره‌ی ۲ ساله است. دانشجو در آن درس‌های علوم‌پایه را می‌خواند. سختی این دوره، در امتحان جامعی (سراسری کشوری) است که همه‌ی دانشجویان باید آن را بگذرانند. به “امتحان علوم پایه” مشهور است. به هر دانشجو برای سه‌بار این شانس داده می‌شود تا آن را Pass کند، در غیراین‌صورت از ادامه‌ی رشته پزشکی محروم، و به او مدرک لیسانس داده می‌شود. دانشجویان پزشکی مادامی که در دوره‌ی دوساله علوم پایه مشغول‌اند دروسی را می‌گذرانند که ارتباط مستقیمی با سال‌های آخر رشته‌ی پزشکی ندارد. مثل درس بیوشیمی. دیده‌اید داخل هر میهمانی یک آدم عنتراخلاقِ نچسبِ غیرقابل ارتباط هست که آخرش هم باید با او سلام‌و علیک کنید چون به میز سلف‌سرویس شام مثل زالو چسبیده؟ در دوره علوم پایه‌ی پزشکی این شخصیت، درس بیوشیمی است. واحدی که تا پایان سال تحصیلی کمتر کسی قانع می‌شود که اصولا سخت‌گیری روی آن به چه دلیل است؟ در هر حال دانشجویان پزشکی در این دوسال، از توانایی تشخیص بیماری‌ها، داروها و صلاحیتِ پیشنهاد درمان هنوز برخوردار نیستند. هرچند افراد بسیار کمی در امتحان علوم‌پایه مردود (Fail) می‌شوند، اما این امتحان آنقدر سخت هست که می‌تواند افرادی که درس‌خواندن را در سال‌های نخست تحصیل پزشکی جدی نمی‌گیرند را غافل‌گیر کند.

لایه دوم؛ دوره‌‌ای مشهور به فیزیوپاتولوژی است. دوره‌ای بی‌اندازه مهم می‌باشد. ترجمه‌ی محلی‌اش “فیزیوپدرتودرمیاریم” است. اصول پایه‌ای طب داخلی یا Internal Medicine را هم در آن آموزش می‌بینید. اغلب مجبور به مطالعه کتاب‌های مرجع و تخصصی انگلیسی ( اصطلاحا Text) هستید که ضخامت بعضی‌های‌شان آنقدر زیاد هست که به عنوان پله برای دسترسی به بالای کمد رختخواب‌ها نیز بشود از آن‌ها استفاده کرد. اگر کتاب‌های این دوره خوب مطالعه نشوند، در سال‌های آخر پزشکی که همه‌ی وقت، صرفِ کار عملی (بالینی) است، یافتن فرصت برای مرور این کتاب‌ها اصلا ساده نیست. در این دوره‌ی یک یا دوساله (بستگی به دانشگاه) چه اتفاقی می‌افتد؟

دانشجویان به شکل تئوریک،نه عملی و نه در بیمارستان و محیط کار واقعی، با داروها، فیزیوپاتولوژی بیماری‌ها، و مهم‌تر از همه سمیولوژی، نشانه شناسی و بخشی از جزئیات درمان‌ها آشنا می‌شوند. هدف این دوره، کامل کردن آخرین آموزش‌های تئوریک، و برمبنای جزوه و کتاب، پیش از اجازه ورود دادن به دانشجویان، برای کارآموزی در بیمارستان است. در انتهای لایه‌ی دوم، امتحان‌های متفاوتی با عنوان مصطلح “آزمون‌های فیزیوپات” بعد از پایان هر واحد درسی از دانشجویان گرفته می‌شود. در صورت قبولی در آزمون‌های فیزیوپات، دانشجوی پزشکی می‌تواند وارد لایه‌ی سوم شود که به کارآموزی در بیمارستان یا آغاز دوره استِیجری (Stager) یا اکسترن شدن مشهور است.

لایه‌ی اول و دوم، لایه‌های تئوریک آموزش پزشکی هستند. به پایان رساندن آن در مجموع می‌توانند ۳ تا ۴ سال زمان ببرد. بنابراین اگر در ۱۸ سالگی وارد رشته‌ی پزشکی شده باشیم، تا ۲۲ سالگی عملا تنها تئوری‌ها را فرا گرفته‌ایم و همچنان صلاحیت درمان یا مشاوره‌ی پزشکی به دیگران را نداریم. این نکته از آن جهت حائز اهمیت است، که کم نیستند “سلبریتی پزشک‌ها” یا “بلاگر-پزشک‌ها”، اغلب هم دانشجویان سال‌های اولیه‌ی پزشکی، که در شبکه‌های مجازی خصوصا اینستاگرام در حال صحبت درباره بیماری‌های پیچیده و درمان‌های آن‌ها هستند، حال این‌که خودشان هنوز دانشجوی بخش تئوری بوده و تجربه درمان پِرکتیکال را شروع نکرده‌اند.

اینجا اما به لایه‌ی مهم سوم می‌رسیم. یعنی دوره‌ای که دانشجوی پزشکی اصطلاحا کارآموز یا استِیجر (Stager) می‌شود. این آغاز اجازه یافتن او برای حضور در بیمارستان، کنار دانشجویان سال‌بالاتر، و استادِ رشته (اَتند) است. در این دوره، شما دو مهارت مهم را قرار است که فرا بگیرید. مهارت شرح حال‌گیری (H&Ps) و مهارت ارتباط میان پزشک و بیمار. چند نکته در این باره مهم است. وقتی بچه‌های دانشجوی پزشکی با آغاز این دوره اجازه‌ی حضور در بیمارستان را پیدا می‌کنند، قرار است با “دیدن”، “شنیدن” و انجام بسیار محدود برخی فعالیت‌ها، آن‌بخش‌های تئوریک که فراگرفته‌اند را با آموزه‌های جدید در ذهن‌شان گره بزنند.

نکته‌ی دیگر این‌که استیجرها (سال سوم و چهارم)، در بیمارستان اصولا کشیک نمی‌دهند مگر پای استثنائاتی در میان باشد. ساعاتی محدود در بخش‌های مختلف بیمارستان‌های آموزشی یا دانشگاهی، مثل بخش قلب (Cardiac)، گوش‌و‌حلق‌و‌بینی (ENT) یا اورژانس (Operating room) بصورت دوره‌ای چرخانده یاClinical Rotation Training می‌شوند تا با بخش‌های مختلف بیمارستان و اتمسفر آن آشنا گردند. این زمان مناسبی است تا اگر کسی خواست در آینده تخصص اخذ کند، محیط‌های متفاوت را بسته به روحیات‌اش سبک سنگین کند. در زمان استیجری دانشجویان پزشکی، مسئول (Supervisor) آن‌ها که هست؟ رزیدنت (Resident) و اتند (استاد، بالاترین مقام آموزشی یا Attending physician) بخش. رزیدنت یعنی دانشجوی مقطع تخصصی رشته‌ی پزشکی که در آن بخش خودش در حال گذران دوران دانشجویی‌اش است، فرد مسئول استیجر‌هایی است که موقتا در آن بخش دوره می‌گذرانند. اردکِ مادر، که اردک کوچولوها پشت‌اش از این اتاق به آن اتاق بید بید راه می‌روند.

دوره‌ی استِیجری برای بسیاری از دانشجویان پزشکی جذاب است. چون برای نخستین بار با کار در محیط عملی و درمان آشنا می‌شوند، با پزشکان حرفه‌ای، بیماران، محیط درمان. اصطلاحا وارد فاز بالینی (Clinical Phase) یا درگیر شدن با بیمار می‌شوند. می‌توانند “عملیات درمان” را از نزدیک ببینند و از فضای صرفا کتاب و جزوه خارج شوند. برای بسیاری هم دوسال آزاردهنده‌ای است. از این رو که به خاطر جایگاه آموزشی (Leveling) توسط نیرو‌های درمان، حتی پرستارها، جدی گرفته نمی‌شوند، اجازه‌ی دخالت و درمان ندارند، و صرفا قرار است بیشتر چشم و گوش (Shadowing) باشد. انجام دهنده‌ی کارهای اولیه مثل مرور یا آوردن شرح حال بیماران (H&Ps) و گزارش‌گیری‌های اولیه (Paperwork) باشند.

اما اگر بین خودمان باشد، اینجا نقش اکثر استیجرها در بیمارستان‌ مثل پیتزا دلیوری در محله‌ها است. یعنی از Station پرستاران صندوق‌های این‌ها را پر می‌کنند، این‌ها ویژ ویژ صندوق‌ها را از این بخش به آن بخش موقع جلسه‌های مورنینگ و گراند راند میان اینترن و رزیدنت و اتندها توزیع می‌کنند، و برعکس. بعضی‌های‌شان خسته هم که شدند، به تلافی می‌روند جلوی درب بیمارستان، یک ژست بهاره رهنمایی می‌گیرند، عکس داف ‌استایل می‌اندازند و کپشن می‌کنند من الان یک‌هویی بعد از نجات جان یک بیمار سرطانی! و شوت می‌کنند داخل اینستاگرام. پایان این دوره معادل با موفقیت گذراندن USMLE Step 1 در مدرسه‌های پزشکی امریکاست.

بعد از کنکور سراسری و امتحان علوم پایه، مهمترین و سخت‌ترین امتحان دیگری که دانشجویان پزشکی با آن مواجه می‌شوند امتحان پری یا پره اینترنی (Pre-Internship) یا پیش کارورزی است. یک امتحان سراسری در کل کشور، که سه‌مرتبه به شما فرصت داده می‌شود تا در آن قبول شوید. آزمونی که در آن یافته‌های دانشجویان در بیمارستان (دوره‌ی بالینی) مورد آزمون قرار می‌گیرد. این امتحان، ذات پاره‌کننده دارد، اما در عین‌حال اگر بازیگوش نباشید می‌توانید آن را Pass و محل‌های پارگی را بخیه کنید. اگر با موفقیت این امتحان را بعد از دوسال استیجر بودن بگذرانید، رخصت دارید وارد لایه‌ی بعدی دوره پزشکی، یعنی Internship شوید. نکته مهم این که اگر در آزمون پِره اینترنی امتیاز بالایی کسب کنید، می‌توانید بدون نیاز به معطل شدن برای دوسال دوران طرح اجباری در مناطق محروم، آزمو‌ن‌های رزیدنتی یا دستیاری را برای دوره‌ی تخصص بدهید. اصلاحا Straight شوید. تا اینجا اگر ۱۸ سالگی وارد رشته‌ی پزشکی شده باشید، اکنون حدود ۲۳ سال دارید و درست در سنی هستید که اسکندرمقدونی بعد از فتح اروپا و افریقا، در حال فتح قاره‌ی آسیا بود.

لایه‌ی نهایی و در اصل مهمترین و پرچالش‌ترین دوره‌ی دوران تحصیل پزشکی عمومی، وقتی است که اینترن (Intern) می‌شوید. و نام دوره‌اش Internship است. اینجا شما دانشجوی سال ششم یا هفتم هستید. این دوسال طلایی اما بسیار والدین دربیار است. نقطه‌ای که در بیمارستان صاحب مسئولیت (هرچند کم) می‌شوید، کشیک‌های شب تا صبح (گاها دو روز در میان) بخش جدایی‌ناپذیر و بسیار سخت از زندگی شما می‌شود، به شدت برای اشتباه نکردن و رعایت دیسیپلین‌ها تحت فشار یا حتی تحقیرهایِ روانی رزیدنت و اتند بخش‌ها قرار می‌گیرید. در این مرحله، باید تشخیص‌های افتراقی را با کمترین استفاده از Text و کتاب تمرین کنید، با ارتباط گرفتن و سئوال و جواب از بیمار بتوانید بیماری را حدس بزنید، و در جلسه‌های موسوم به Morning خداخدا کنید که سوژه‌ی نهار گرگ‌ها، یعنی اتندها نشوید. در واقعیت همه فشار ممکن برای تبدیل کردن شما به یک پزشک قابل اعتماد در “شرایط فشار و بحران” در این دوره وارد می‌شود تا با تحمل استرس و فشارها، اینقدر پاره و دوخته شوید تا اصطلاحا Polish خورده، برای خدمت به خلق آماده شوید.

اگر خوش‌شانس باشید و در دانشگاه‌های (Type 2,3) خوبی وارد شده باشید، یعنی منطقه‌هایی که در آن‌ها برعکس گروه Type1، در بیمارستان آموزشی، تجربه نشان داده به آموزش اینترن‌ها توجه بیشتری نشان داده می‌شود، در بخش‌های مختلف آموزشهایی از اتند و رزیدنت دریافت می‌کنید. اما واقعیت تلخ این است که در مقام میانگین، اکثر رزیدنت‌ها و بیشتر اتندها وقت و دقت کافی برای آموزش بچه‌های اینترن نمی‌گذارند این حلقه آموزشی پر از ضعف است. در این‌صورت، بیشتر تبدیل به یک میرزابنویس یا شرح‌حال‌نویس می‌شوید. اینجا انگیزه‌ی خودتان در یادگیری بسیار مهم است. دوران اینترنی، دورانی که می‌دانیم یکی از بیشترین دامنه‌‌های پشیمانی از تحصیل در پزشکی یا حتی بالا رفتن احتمال خودکشی‌ (در ایران) را داشته است. پدرم همیشه می‌گفت اگر خیلی از افراد علاقه‌مند به پزشکی را پیش از کنکور مجبور می‌کردند ۲۴ ساعت در یک اورژانس شاهد اتفاق‌ها و استرس و سختیِ کار باشند، خیلی‌‌های‌شان شاید از آمدن به رشته‌ی پزشکی انصراف می‌دادند.

چه اتفاقی در دوره‌ی اینترنی می‌افتد؟ مهمترین‌اش این‌که شما در بحث درمان مریض Involve می‌شوید. گزارش‌گیری از بیمار، چک کردن داروهایی که مصرف می‌کند، انجام بخشی از کارهای او و زیر نظر رزیدنت (مسئول نزدیک) و اتند بخش (مسئول دور و بالاتر شما) در هر بخش به فرآیند درمان کمک می‌کنید. سیستم آموزش شما چرخشی است. بدین ترتیب که یک مدت در بخش بیماران قلبی کار خواهید کرد، مدتی در بخش اطفال یا زنان. دوره گذراندن در بعضی از این بخش‌ها سخت‌تر یا تحمل دوران کشیک در آن‌ها به مراتب طاقت‌فرساتر است و گاهی به Traumatize شدن دانشجو منجر می‌شود. به عنوان نمونه کشیک‌های بخش زنان و زایمان، از کابوس‌های بچه‌های اینترن پزشکی است و کمتر اینترنی است که از این دوران به نیکی یاد کند. همین طور بخش ارتوپدی به خاطر رفتار سرسختانه رزیدنت‌ها با اینترن‌ها و فضای خشک و زیادی پادگانی‌اش.

کشیک‌ها از دیگر تفاوت‌های مهم دوران اینترنی است. گاهی میان دو کشیک بسیار سخت و پر استرس، تنها یک روز برای استراحت یک دانشجوی اینترن وجود دارد، که آن هم صرف حمله فامیل برای معاینه و توصیه گرفتن می‌شود. مساله‌ای که سبب می‌شود بدون خارج شدن خستگی و کم‌خوابی از بدن او، دوباره مجبور به ساعت‌ها بیدار ماندن باشد. بزرگترین چالش دانشجویان اینترن، یکی استرس و اضطراب بسیار زیادِ ناشی از مواجه شدن با کیس‌های درمانی است، و دیگری، مدیریت کردن رابطه‌ی کاری با رزیدنت‌هاست. بعدها توضیح خواهم داد گاهی تنش (کاری) میان سخت‌گیری‌های رزیدنت‌ها (دانشجویان دوره‌های تخصصی) با اینترن‌ها (دانشجویان سال‌های آخر دوره‌ی پزشکی عمومی) آنقدر بالا است که سبب فشار‌های روانیِ ویران کننده روی دانشجویان سال ششم و هفتم پزشکی عمومی می‌شود.

بطور کلی مثل یک پادگان نظامی، در بیمارستان‌های آموزشی بحث Leveling، مبحث مهمی است. دیسیپلین آموزشی و درمانی حکم می‌کند هم برای کنترل شرایط در بحران، هم اطمینان از آموزش درست دانشجویان پزشکی (از فِلو و رزیدنت گرفته تا اینترن و استیجر) سلسله مراتب به شدت رعایت شود. در طول این سلسله مراتب، اتندها مجاز به هر نوع سخت‌گیری اکادمیک و کاری با Level‌های پایین‌تر هستند. گاهی این سخت‌گیری، به سطوح غیراخلاقی می‌رسد. اما خلاصه‌ی این سلسله مراتب در یک بیمارستان آموزشی یا دانشگاه‌ها چگونه است؟

در تصویر سلسله مراتب (Hierarchy) در یک بیمارستان آموزشی نشان داده شده است.

در بحث Leveling، ژنرال همان اتند (Attending Physician) است. اَتند می تواند یک پزشک متخصص حرفه‌ای یا استاد این رشته باشد که در بیمارستان مشغول آموزش است. یک مرحله پایین‌تر دانشجویان دوره‌های فوق‌تخصص هستند که به Fellow (فِلو) شناخته می‌شوند. چون تعداد این‌ها در بیمارستان‌های آموزشی کم است، اغلب یک سطح پایین‌تر از آن‌ها، یعنی دانشجویان تخصص یا رزیدنت‌ها (Resident) معادل سرهنگ بعد از ژنرال (اتند) در بخش‌ها سوپروایزر دانشجویان مقطع پایین‌تر (پزشکی عمومی) هستند.

رزیدنت‌های هر بخش، مثل رزیدنت بخش قلب، یا رزیدنت بخش ENT (گوش و حلق و بینی)، علاوه بر این‌که خودش دانشجوی دوره (۳ تا ۵ ساله‌ی) ‌تخصصی است و باید آموزش ببیند، گاهی وظیفه مدیریت و نظارت بر دانشجویان مراحل پایین‌تر، یعنی اینترن‌ها و استاجر‌ها (در مقطع پزشکی عمومی) را دارد. برای او اما اینترن‌ها مهم‌ترند، چون دانشجویان دوسال‌ آخر دوره‌ی پزشک عمومی هستند و سیستم آموزشی باید مطمئن شود که با سواد و با حداکثر عملکرد بالا فارغ‌التحصیل می‌شوند. پس فشار رزیدنت‌ها روی تربیت اینترن‌ها (Intern) عمدا افزون‌تر است. این روند سیستماتیک اما درست کار می‌کند؟ قطعا خیر، چون این فشار بیشتر از آنکه آموزشی باشد، فشارهای روحی است. در قسمت دوم این مقاله توضیح خواهم داد.

اینجا فرض کنیم اینترن‌های سال هفتم سرگرد هستند، اینترن‌های سال ششم سروان هستند، و استِیجر‌های سال اول و دوم سرباز نگهبان بالای برج یا پیتزا دلیوری‌ها هستند. در صورت هر خطای درمانی یا آموزشی که یک اینترن مرتکب شود، اتندِ بخش، علاوه بر خود اینترن، رزیدنت بخش را هم مواخذه‌ و تنبیه می‌کند! از این‌رو، برای رزیدنت‌ها (سرهنگ‌ها) بسیار مهم است که دانشجویان اینترن (سرگردها) سبب ایجاد مساله‌ای میان آن‌ها و اتند بخش (ژنرال) نشوند. هرچند معمول این است وقتی خطایی از سوی اینترن‌ها صورت می‌گیرد، یا حتی خطایی در اثر اشتباه مدیریتی رزیدنت؛ اتند بیشتر هوای رزیدنت (دانشجوی دوره‌ی تخصصی) را دارد تا اینترن (دانشجوی دو سال آخر پزشکی). که همان بحث Leveling است.

در اصل Attend هر بخش، سوپروایزر (مسئول) تمام زیرمجموعه خود (نه پرستاران) در بخش است. با این وجود استاجرها (Med Students) و اینترن‌ها بیشتر با رزیدنت‌ها در ارتباط هستند. معمولا در اغلب بیمارستان‌های آموزشی Fellow (دانشجویان دوره فوق تخصص) وجود ندارند.

معمولا از دوره‌ی اینترنی، دانشجویان پزشکی “دکتر” خطاب می‌شوند. یعنی از سال ششم و هفتم پزشکی. اغلب در اینستاگرام یا دیگر شبکه‌های اجتماعی زیاد می‌بینید افرادی که هنوز حتی به سال پنجم پزشکی نرسیده‌اند، یک تازه‌ ورود به رشته‌ی پزشکی هستند، اما از عنوان “دکتر” برای شبکه‌های اجتماعی‌شان استفاده می‌کنند. که اشتباه است. بعدها درباره خطر بزرگ “پزشک سلبریتی”‌ها در فضای مجازی فارسی در قسمت دوم بیشتر خواهم نوشت. استفاده‌ی زودهنگام از عنوان “دکتر” و اعتمادی که مردم به محتوی تولید شده توسط این افراد به خاطر این “عنوان” می‌کنند یکی از خطرهای بزرگی است که بچه‌های سال‌پایینی رشته پزشکی می‌توانند برای امنیت بهداشتی جامعه و خانواده‌ها ایجاد کنند.

به عبارت بهتر فردی که از لحاظ Leveling هنوز یک استِیجر (دانشجوی سال چهار یا پنج پزشکی) است، از لحاظ آکادمیک حق ندارد از عنوان Dr. در پشت اسم و فامیل خود استفاده کند. خصوصا برای ارائه‌ی محتوی یا نظر درمانی که در شبکه‌های اجتماعی منتشر می‌کند. این گمراه کردن افکار عمومی قلمداد می‌شود که متاسفانه توسط وزارت بهداشت نظارتی بر روی آن نیست.

در پایان دوره‌ی اینترنی، شما پیش از آنکه از پزشکی فارغ‌التحصیل شده و به عنوان پزشک شناخته شوید از دو تونل باید بگذرید. اولی‌اش، امتحانی با عنوان “صلاحیت بالینی” است که تایید می‌کند در این دو سال آخر اشراف خوبی به مسایل درمانی پیدا کرده‌اید. دومی، “دفاع از پایان‌نامه” است. در ایران بعضی دانشجویان آن را خودشان انجام می‌دهند، برخی آن را می خرند یا کسی دیگر برای‌شان اوتوتو می‌کند. بعد از گذشتن از این دو تونل، به شما به عنوان پزشک فارغ‌التحصیل شده “شماره‌ی نظام پزشکی” داده می‌شود تا به مُهر طبابت خود اضافه کنید. این می‌شود پایان ۷ سال درس خواندن در رشته‌ی پزشکی اما مقطع عمومی آن.
 
لنز سوم؛ مرور مسیر ادامه پزشکی

اجازه بدهید یک مساله را همین ابتدا Google map کنیم. از پزشک عمومی شدن تا بالاترین مرحله تحصیلی آن، یعنی فوق‌تخصص به چندسال تحصیل نیاز دارد؟ حداکثر ۱۴ سال. یعنی اگر ۱۸ سالگی وارد رشته پزشکی شویم، آیا در ۳۲ سالگی می‌توانیم یک فوق‌متخصص قلب، ریه یا چشم باشیم؟ روی کاغذ بله. اما در واقعیت خیر. از چه رو؟ از این رو که پس از پایان دوره‌ی پزشک عمومی و دوره‌ی تخصصی نیاز به دوسال دوره‌ی اجباری طرح در مناطق محروم است (در مناطق بسیار محروم ۱ سال تخفیف داده می‌شود). بنابراین فرمول ذیل را داریم:

۹ سال تحصیل و طرح = ۲ سال دوره‌ی طرح + ۷ سال دوره پزشکی عمومی
۵ تا ۷ سال تحصیل و طرح = ۲ سال دوره‌ی طرح + ۳ تا ۵ سال دوره تخصصی پزشکی

در تصویر سال‌هایی که باید یک فرد برای اخذ مدارک گوناگون پزشکی صرف کند ترسیم شده است. بطور متوسط حداقل ۱۱ سال آموزش + ۲ سال طرح (۱۳ سال). و گاهی حداکثر تا ۱۴ حدود سال آموزش و ۴ سال طرح (۱۸ سال) برای به پایان رسانیدن این مسیر از عمر انسان صرف می‌شود.

طبق این فرمول، با در نظر گرفتن دوره‌های طرح (برای آقایان سربازی جایگزین می‌شود)، عملا اگر در ۱۸ سالی وارد رشته‌ی پزشکی شوید، خرمشهر درون شما در ۳۶ سالگی آزاد می‌شود اگر بخواهید یک پزشک فوق متخصص باشید! این نکته مهمی است؛ یعنی در واقعیت، کسب درآمد واقعی (تاسیس مطب و بیزنس خود را آغاز کردن) از رشته پزشکی یک متخصص عملا در اواسط دهه سوم عمر او شروع می‌شود. در حالیکه بسیاری در دیگر رشته‌ها (مثل برنامه‌نویسی، داروسازی یا حسابداری) افراد می‌توانند از ۲۲ یا ۲۳ سالگی کسب درآمد و پس‌انداز کردن را با حقوق ثابت و بدون نوسان شروع کنند. این یکی از نکات مهم است که رشته‌ی پزشکی، از لحاظ کسب درآمد و نسبت سختی تحصیل به درآمد، رشته‌ی بسیار دیر بازده‌ای است. این برخلاف چیزی است که اغلب مردم حساب و کتاب می‌کنند.

این که افراد بعد از فارغ التحصیل شدن از رشته‌ی پزشکی عمومی، ماراتن پولدار شدن را آغاز می‌کنند، یک افسانه، و متاسفانه این روزها سبب برداشت‌های اشتباه جامعه درباره سطح زندگیِ پزشکان شده است. واقعیت در همه جای دنیا این است، جامعه پزشک به سبب اهمیت Prestige شغلی که برای‌خودش قائل است علاقه‌ای ندارد در فضای عمومی درباره نیازها و کمبودهای مالی‌اش صحبت کند. سکوتی که سبب شده برداشت جامعه‌ی غیر پزشک از سطح درآمد پزشکان در اندازه‌ای باشد که فقط ۱۰-۱۲% از پزشکان حاذق ، پولدار و مشهور را در ایران شامل می‌شود. در قسمت دوم بحث خواهیم کرد که امروز درآمد ماهانه‌ی یک پزشک عمومی وقتی هزینه مطب، کارمند و تجهیزات از آن کم شود، حتی از یک کارمند باتجربه‌ی بانک می‌تواند کمتر باشد. پدیده‌ای که بسیار آزاردهنده است و با سختی‌ها و سال‌ها درس خواندن مشقت‌بار یک پزشک همخوانی ندارد. با آرزوی موفقیت برای کادر درمان در این روزهای سخت و آرزوی این‌که یک روز همه، نهار خورده باشیم…
 
نظرهای شما که از طریق “درج دیدگاه” ارسال می‌کنید توسط نویسنده مطالعه خواهند شد.

قسمت اول | پشت پرده

رک و پوست کنده که بگویم، این متن، برای پشیمان کردن شما از پزشک شدن است. یک تلاش از روی بدجنسی، چون گربه نَره در قصه‌های پینوکیو، برای مجاب کردن‌تان نسبت به این واقعیت که دیگر پزشکی در ایران، آن رشته‌ی رویایی که زمانی بود، نیست. این‌که پزشکی آرام آرام مبدل به شغلی می‌شود که می‌رود تا بخش مهمی از عمر و لذت‌هایِ دوران تکرار نشدنی جوانی‌مان را همراهِ خود مچاله کند، اما لزوما احساسی گرانمایه‌تر به ما ندهد. آیا این شیطنتِ من قرار است چیزی از ارزش‌های انسانی و اخلاقی پزشک شدن بکاهد؟ ابدا.

ما امروز درباره یکی از قابل افتخارترین، و پراحترام‌ترین رشته‌های علمی و شغلی در جهان صحبت می‌کنیم. رشته‌ای که متاسفانه در جغرافیایِ خاص ایران، با این شرایط سیاسی و فرهنگی و سیاست‌گذاران فاقد عقل سلیم‌اش، چون قطاری است که از ریل طبیعی خود خارج شده است. اتفاقی که سبب به “غلط‌آباد” رفتن مسافرانش شده. یعنی؛ خلق احساسی عمیق از نارضایتی درونی، از پزشکی خواندن.

چگونه پزشک نشویم؟ جواب‌اش ساده است؛ اگر بعد از مطالعه‌ی این متن دو قسمتی، به هدف پزشک شدن‌تان شک کردید، بدانید قطعا نباید پزشک شوید. در این صورت، فارغ از High-Prestige بودن این رشته، حتی یک سوپرمارکتِ شیک و موفق در بالاشهر داشتن، به مراتب سرمایه‌گذاری عاقلانه‌تری است اگر می‌خواهید با استرس و فنا شدن کمترِ عزیزترین سال‌های زندگی‌تان، فقط صاحب یک درآمد معقول شوید. و البته، اعصاب‌تان به یغما نرود. اگر عاشق پزشکی باشیم چه؟ قطعا این متن تغییری در اراده‌ی‌ ما پدید نخواهد آورد. آنچه خواهید خواند هرچند به زبان لطیفه مزین شده، اما تلخ است. چون یک فنجان قهوه، که قرار است بیشتر از خوشمزه بودن، هشیار کننده باشد.

در کودکی، دلم می‌خواست خلبان شوم. پدر می‌گفت اما تو باید پزشک شوی. در میهمانی‌ها می‌پرسیدند خوب حالا که شما می‌خواهید پزشک شوی، چه پزشکی؟ و منِ در عملِ انجام شده قرارگرفته، الکی وسط می‌انداختم که جرّاح مغز! پدر خوشش می‌آمد. جلوی میهمان‌ها با کِیفِ کوک، عینک‌اش را پاک می‌کرد و به غرور لبخند می‌زد. حتی اگر بار بعد می‌گفتم جراح پا، پدر همچنان لذت می‌برد! گذشت و گذشت تا در یک تابستان، اولین جراحی مغزم را در ۷ سالگی انجام دادم. وقتی داشتم محتویات یک سرنگ که داخلش آب‌آلبالو بود را، به زور به داخل جداره‌ی یک گردوی خیس خورده فشار می‌دادم. سوزن شکست، و من، و بخشی از کتاب‌های مرجع کتابخانه‌ی پدر آلبالویی شد. و هنوز هست. این شد که سیب از درخت ذهن‌ام افتاد و فهمیدم که جراح قلب شدن لااقل بهتر است.

من در بیمارستانی به دنیا آمدم که وابسته به دانشکده‌ی پزشکیِ والدین‌ام (UIHC) بود. جایی که آن‌ها در زمان شاه پهلوی بورسیه شده، و درس می‌خواندند. برای این‌که هزینه زایمان ارزان‌تر شود، به دنیا آمدن‌ام بخشی از یک پروژه علمی تحقیقاتی شد درباره روشی خاص از زاییدن (Delivery) در بیمارستان آموزشی دانشگاه دولتی Iowa. فرزند اول بودم. نمی‌دانم چرا پدر چنین ریسکی کرد. اصلا پدر ریسک کرد، مادر چرا رضایت‌نامه را امضا کرد؟ کمک به علم مثلا؟ نمی‌دانم. می‌گویند آنقدر سخت به دنیا (بیرون) آمدم، که تا سه ماهگی در اخم بودم. ابروهایم ۹۰درجه بود. اگر کسی صدایش را لوسی می‌کرد یا برای خنداندنم ادا در میآورد، مثل سگ آقای پتیبیل پاچه‌اش را می‌گرفتم. دوران کودکی‌ام در مهدکودک همان دانشکده سپری شد. بعدها هم که عقل‌ام رسید و به شیکاگو مهاجرت کردیم، متوجه شدم در میان قبیله‌‌ای از پزشک‌ها و داروسازها در حال بزرگ شدن‌ام. این‌شد که ناخواسته، ناف و نوف مرا از کودکی، با پزشک‌ها دوخته‌اند.

هم یک‌جورهایی از پزشکی بدم می‌آید؛ هم زیر پوست زندگی‌ام سال‌ها خزیده و با آن پیوندی عاطفی دارم. احساسی که دوگانه است. بدم می‌آید چون در کودکی و نوجوانی هرچه فرصت تفریح، سفر، و حداقل خوشی‌های یک زندگی نرمال بود از من و برادرم گرفته شد. به سببِ شغلِ شب و روز نشناس پدر و مادرم. پزشکی، از همین رو در من، مفهومی شرطی شده با از دست دادن بدیهی‌ترین لذت‌ها و آرامش‌های زندگی است. آن‌هم در سن و سالی که هرگز دیگر نمی‌توانم بدان بازگردم. با تنها ماندن در خانه. با روزهای زیادی بدون والدین‌ام صبحانه یا شام خوردن. و حتی وسط تماشای کارتون سیندرلا، بحث‌های دل و تخم و روده شنیدن. یک جورهایی این “فقدان ته‌نشین شده از بدیهی‌ترین لذت‌های زندگی” هنوز زیر پوست زندگی‌ با من است.

از آن سو، چون جز والدین‌ام؛ از ۳۰ سالگی به بعد همیشه در میان دوستان‌ام بچه‌های خانواده‌ی پزشک بوده‌اند. چه زمانی که سیاست می خواندم، چه این اواخر معماری، نتیجه این‌که با بچه‌های خانواده‌ی پزشکی (پزشک‌ها، داروساز‌ها و دندانپزشک‌ها) احساس راحتی بیشتری در نهاد خویشتن دارم اگر قرار به روابط اجتماعی باشد. احساسی عمیق به شغل آن‌ها دارم. این قصه‌ها را نوشتم، تا بگویم من یک پزشک نیستم. اما علی‌رغم این که پزشک‌ها من را بد زاییدندی و در نوزادی به حوصله گاییدندی، مدت‌هاست که دیگر آن اخم ۹۰ درجه را هم ندارم.

امروز با خودم فکر می‌کردم جز حرف‌شنوی از پدر، چه سبب می‌شد که پزشک و جراح شدن را هم تا سال‌ها در ناخودآگاهم پرورش دهم؟ چون پزشکی رشته‌ای بود که Prestige جهانی داشت؟ چون فارغ التحصیل شدن از آن آینده‌ی مالی هرکسی را هر کجای دنیا تضمین می‌کرد و یک زندگی پررفاه را تضمین می‌کرد؟ یا به سبب برنده شدن در رقابت فامیلی، تا از چرخ‌وفلک “کی” از همه برای پزشک شدن باهوش‌تر است زودتر پیاده شوم و بگویم “من من!” ؟ شاید همه‌اش. نمی‌دانم. حالا دیگر مهم نیست.

اما کسانی را می‌شناسم که پزشک شدن‌ برای‌شان دلایل متفاوت‌تری نیز دارد. مثل جبرانِ تلخی از دست دادن والدین براثر بیماری، وقتی کمک‌کننده‌ای برای درمان نبود. یا تجربه‌ی وقایعی تلخ چون زلزله یا یک اپیدمی در روستای‌ دور افتاده‌شان که سبب خاطراتی تروماتیک شد. در هر حال دلایل بر طیفی استوار است و برای هر کس متفاوت، اما بیشتر می توانم بگویم داخل زندگی ما، این ذهنیت پدر بود. پدرِ آمده از فرهنگ “کمال‌گرای” ایرانی، که پزشک نشدن خصوصا برای فرزندش یک عقب‌گرد محسوب می‌شد و هرچه جز آن، وقت تلف کردن بود و قرتی‌بازی.

این روزها با بحران مهاجرت پزشکان و متخصصان روبرو هستیم. مساله‌ای بسیار نگران کننده. انگیزه‌ی نگارش این متن، احترام و علاقه‌ای است که به همه پزشکان و متخصصان خانواده‌ی علوم پزشکی دارم. ذره‌بین گذاشتن روی فاجعه‌ای خاموش که در حال رخ دادن است. یک فاجعه‌ی مدیریتی، که با سلامت و امنیت جسمی ما مردم در ارتباط است. “امنیت بهداشتی” یک سرزمین، از ستون‌های “امنیت ملی” است. سرمایه‌گذاری درست روی امنیت بهداشتی یک ممکلت که نباشد، اولین قربانی خود مردم خواهند بود، و در مرحله‌ی بعد، پزشکان و کادر درمان. آن‌ها که از گرانقیمت‌ترین و غیرقابل‌جایگزین‌ترین سرمایه‌های این کشورند. ما با چهار بحران مهم مواجه‌ایم. بحران‌هایی که می‌تواند ۱۰ سال آینده، بزرگترین ضربه را به کیفیت و دقت سیستم درمانی مثال‌زدنی ایران بزند و آن را مبدل به یک سیستم پرخطا و عقب‌مانده کند. از زاویه‌ای دیگر، اینجا پای مردمی در میان است که از پشت‌پرده‌ی آنچه برسر پزشکان می‌آید مطلع نیستند، و اغلب، قضاوت‌گر افسانه‌هایی درباره سبک زندگی پزشکان‌ هستند.

در قسمت اول متن پیش رو، درباره چگونه پزشک شدن در ایران می‌نویسم. درباره سختی‌ها و مشقت‌هایش. این‌که چندسال و از میان کدام‌دالان‌ها و تونل‌ها باید گذشت تا کسی در آغاز مسیر مورد اعتماد واقع شدن برای درمان مردم قرار گیرد. بعد از آن؛ در قسمت دوم، به چهار بحران پیش روی جامعه‌ی پزشکی و کادر درمان، یعنی فشارهای روانی، معاش و درآمد، مهاجرت و سونامی ورود پزشک‌های بیسواد و سهمیه‌ای و جایگزین شدن آن‌ها با پزشکان نخبه‌ی نسل‌های پیشین خواهم پرداخت. هرچند بخش اول، برای افرادی که می‌خواهند پزشکی را انتخاب کنند مناسب‌تر است، اما مطالعه‌ی قسمت نخست کمک می‌کند تا وقتی در قسمت دوم درباره‌ی بحران‌ها معماها را حل می کنیم، دیدی آشنا نسبت به ساختارِ رشته‌ی پزشکی داشته باشیم.
 
لنز اول؛ پزشک شدن چقدر آسان است؟

پزشک شدن، اگر سخت‌ترین شغل جهان نباشد، که نیست، از سخت‌ترین‌ها است. شغلی که هرچند در اغلب جوامع توسعه‌ یافته‌ی جهان، سه فاکتور مهم High-Prestige بودن، درآمد مناسب داشتن و امنیت شغلی تضمین شده را توامان دارد. هرچند آن‌ها را به سختی و در ازای گرفتن چیزهایی مهم از زندگی‌ می‌شود به دست آورد. پزشک شدن، یعنی قبولِ زندگی کردن داخل یک کپسول تا سال‌ها. کپسولی که رفتن به داخل‌اش برابر است با دور شدن از یک زندگی عادی در کنار خانواده، قطع ارتباط با ابتدایی‌ترین تفریح‌ها و آرامش‌ها، و عبور از تونل‌هایی که همیشه پر از استرس، فشارهای روانی و ترسِ از اشتباه کردن است. شاید عشق به پزشکی، و لذت بردن از “ذات خداگونه‌ی درمانگر” شدن، تنها نقطه شعف همه کسانی است که به داخل این کپسول می‌روند و در آن تاپایان عمر می‌مانند. اما جز این باشد، با شرایط تخمه هندوانه‌ایِ امروز ایران، پشیمانی و افسوس از انتخاب این رشته در انتظار همه مسافران هزارامید این کپسول است.

با ساده‌ترین سئوال که شروع کنیم؛ برای پزشک شدن چندسال زمان باید صرف کرد؟ پاسخ ساده‌اش ۷ سال. اما قصه، پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. برای پزشک شدن در طول این ۷ سال باید سه کنکور بسیار مهم را گذراند. کنکور سراسری، امتحان علوم پایه و امتحان پری یا پِره اینترنی (Pre-Internship). این سه، سه میدان نبرد است برای گذر از هر مرحله، به مرحله‌ای دیگر. از کنکور اول تا کنکور سوم قبول شدن یعنی قید یک زندگی عادی را زدن. یعنی حبس کردن خود داخل اتاق، فشاری بیش از حد به مغز و بدن و سیستم ایمنی خود آوردن، و قید یک زندگی اجتماعی نرمال را زدن. بگذارید پیش از همه در قالب بازی Call of Duty خلاصه‌ای از این ۷ سال را شرح دهم.

از کنکور که رد شدید، همین‌طور که مثل سربازی هستید که دشمن یک تیر داخل ران راست‌‌اش خالی کرده و ترکش‌های چند نارنجک داخل کمرتان فرو رفته. لنگان لنگان به راه ادامه می‌دهید. اما خوشحال‌اید، مفتخر به خود که جزو معدود افرادی هستید از گروهان که به مرحله بعد رسیده‌اند. اولین عملیات انجام شده، و شما با فرار کردن از تیررس تانک‌ها و زره‌پوش‌های مافیای کنکور سراسری به سرعت در حال نزدیک شدن به هدف هستید. همین‌طور فرار پارتیزانی از حرف‌های فامیل و در و همسایه که مثل کاماندوها دنبال‌تان هستند تا اگر پزشکی قبول نشدید شما را با تیر و کاتیوشا زمین‌گیر کنند. بینگو!

حال که از کنکور سراسری گذشتید، تصور می‌کنید هزاران حوریِ کمرباریک و سیکس‌پک‌دار پزشکی با هزاران گاز و بتادین این سو منتظر مرحم گذاشتن روی زخم‌های‌تان هستند تا یک روپوش سفید قشنگ و یک گوشی خوشگل (Stethoscope) از گردن‌تان مجانی آویزان کنند. جلو و جلوتر می‌آیید و اما هرچه چشم باز می‌کنید خبری نیست! نه یک حوری‌ایستاده. نه گاز و بانداژی روی زمین است، نه بتادینی حتی روی پشت سنگی جایی گذاشته شده. تنها زیر آسمانی هستید که کرکس‌ها آن بالا جشن بلوغ گرفته‌اند و منتظرند بر زمین بیفتید. در فضای نیمه‌تاریکی که صدای زوزه‌ی گرگ‌ها نیز می‌آید، یک تابلوی راهنما می‌بینید که نشان داده تنها فقط ۷ کیلومتر تا خاک‌ریز پزشک شدن باقی است!

خون از بدن‌تان می‌چکد، ضعف و سستی مفرط، و پای راستی که می‌لنگد. اما همچنان با افتخار سعی دارید خود را به خاک‌ریز نیروهای خودی برسانید. آن‌ها با دود دارند جای‌شان را به شما نشان می‌دهند. همچنان که گرم‌اید و نمی‌فهمید، با صدای خروسیِ پر از هیجان که شاید کیلومترها آن سوتر برود داد می‌زنید “اومدم! اومدم! من دیگه اومدم”. صدا میان کوه‌ها می‌پیچد. به یک سربالایی می‌رسید. یک ور جزوه‌های خونی افتاده، آن طرف‌تر چند کتاب نیمه‌سوخته‌ی طب هریسون، و در این منظره لاک‌پشتی شیرازی در حال رد شدن است. پرشوق، از لاک‌پشت که رد می‌شوید با صدای آرام می‌گوید “جیگروم بِرت کِبابه عامو، می‌دونی چِرو!؟ یا می‌میری، یا دکتر می‌شی”. بر می‌گردید؛ با درد زخم و صدای خسته اما پر امید به لاک‌پشت می‌گویید نیمه‌ی پر لیوان را باید دید! من از یک کنکور گذشته‌ام! مرا از چه می‌ترسانی؟ که لاک‌پشت سرش را به تاسف می‌کند داخل‌لاکش و می‌گوید “ها! ها! نیمه‌ی پر لیوان و نیمه‌ی خالیشو و خو خود لیوان همه باهم می‌رن تو…” که صدای‌اش داخل صدای رعد و برق گم می‌شود و شما از ترس تاریک نشدن مسیرتان را از میان بلندی‌های تپه تند‌تر ادامه می‌دهید.

صداهای مرموزی از دشت می‌آید، بعد از دو کیلومتر، از تپه که در حال پایین آمدن هستید، با تابلوی “به سرزمین شهیدپرور امتحان علوم پایه خوش آمدید” مواجه می‌شوید. بی‌جان و به رمق، با دوربین چشمی، به روبرو نگاه می کنید. پرچم بچه‌ها را می‌بینید. رو به خاک‌ریز پزشک‌های سال‌بالایی خروسی‌تر می‌گویید “دیگه رسیدم دیگه رسیدم!”. اما هنوز خواندن تابلو تمام نشده که روی یک مینِ دست‌ساز علوم پایه می‌روید و همین‌طور که صدای اگزوزِ موتوری که از محل دور می‌شود را می‌دهید مثل توپ تنیس پرت می‌شوید به وسط آسمان. در حال نزدیک شدن به زمین یک دست‌ خونی‌تان را می‌بینید که دور از شما در هوا دارد می‌چرخد و دوربین دوچشمی‌تان هنوز داخل دست‌تان است. می‌افتید پایین. داد می‌زنید من مُردم! آیا من مردم؟ دنده‌های‌تان شکسته، گوش‌تان پاره شده، آپاندیس‌تان هم از دماغ‌تان در حال خارج شدن است، که ابراهیم رئیسی و اسکورت‌اش که از آنجا تصادفی رد می‌شوند با دیدن شما می‌ایستند. رئیسی شیشه را پایین می‌دهد و می‌پرسد؛ شما نهار خوردی؟

نیروهای علوم‌پایه ول‌کن نیستند. همین‌طور خمپاره است که اطراف‌تان می‌خورد و زمین را می‌شکافد. صدای الله الله بقیه می‌آید. استخوان‌های تان دردی مرگ‌آور دارد. هنوز از روی زمین خودتان را جمع نکرده‌اید که صدای غرش بمب‌افکن‌های بیوشیمی علوم‌پایه را می‌شنوید. با تن خونین و مالین، هرچه آدرنالین در بدن دارید جمع می‌کنید و دوباره به سمت خاک‌ریز بچه‌ها که ۵ کیلومتر مانده خود را می‌کِشید تا هر چه زودتر از سرزمین علوم پایه خارج و خلاص شوید. اما چرا؟

چون همرزم‌های اصفهانیِ سال آخر از پشت آن خاک‌ریزها، شعار می‌دهند “طبیعیِس، طبیعیِس” و فریاد می‌زنند “بیا بیا ما همه با تو هستیم”. از چپ خاک‌ریز هم بابا و مامان از دور دارند برای شما نوار کاست آهنگران پخش می‌کنند. بلند می‌شوید و به راه ادامه می‌دهید. لنگان لنگان. بی دست و با پای تیر خورده. رعد و برق‌ها بیشتر می‌شود، صدای کرکس‌ها، بی‌خوابی، قطرات باران سرد روی بدن زخمی‌تان می‌نشیند. گلوله‌های علوم‌پایه هنوز از پشت به بوته‌ها و صخره‌های اطراف‌تان می‌خورد. همین‌طور که بدن‌تان می‌سوزد به یک دوراهی از دو تونل می‌رسید. داخل یک تونل تاریک است. روی‌اش با اسپری نوشته لیسانس‌ات را بگیر و برو به بهشت. آن یکی داخل‌اش روشن است و سردرش نوشته “به سرزمین قهرمان پَرور پِری (پره) اینترنی خوش آمدید”.

با خود می‌گویید، ها! روی تابلوی اول خودش نوشته بود “شهید‌پرور”. من که زنده ماندم. این تازه قهرمان پرور است. ۵ کیلومتر هم که تا خاک‌ریز بیشتر نمانده، این را بروم تمام است و به خاک‌ریز خودی‌ها می‌رسم! بی‌درنگ هرطور هست خود را زخم و ذیلی می رسانید داخل تونلِ روشن و هزاری صد احتمال می‌دهید انتهای این تونل روشن منظره‌های طبیعت آلپ باشد که پرافتخارترین جراحان جهان آنجا منتظر دست دادن و سلفی گرفتن با شما هستند.

نور نمی گذارد انتهای تونل را خوب ببینید. فقط می‌بینید که زمین پشت‌تان خطی از خون بدن‌تان است. موهای ژولیده، صورت خاکی، و عرقی گِلی که تمام بدن‌تان را گرفته. چند نفر زامبی هم دنبال‌تان می‌آیند. دوباره آدرنالین‌تان اشتباهی ترشح می‌شود، بدن نحیف‌تان را مثل بازیگر ایستاده در غبار به سختی راست می‌کنید، دست سالم‌تان را بلند می‌کنید و به سوی نور پرغرور می‌خندید. می‌گویید این من‌ام! قهرمان شما، زنده‌ به گور نَگشته‌ی آمده از کشتارگاه علوم پایه. این من‌ام! رها شده از کنکور و علوم‌پایه! مبارز می‌طلبم! که یک قورباغه‌ی جنوبی رد می‌شود و می‌گوید “ببییییین عامو! نوتلانخور که شو درازه!” به وسط‌های تونل می‌رسید. می‌خواهید سلفی بگیرید و در اینستاگرام بگذارید. پایین‌اش هم کپشن کنید “من، قبل از قهرمان شدن” که از داخل تونل یکی با صدای تخمی می‌گوید من الهه‌ی “پره” هستم. می‌گویید خوب؟ می‌گوید آماده‌ای؟ می‌گویید من دارم خون از دست می‌دهم، اول یک چیزی بخوریم بعد مراسم باشد؟ صدا می‌گوید “باشه! هاهاها” که زیر پای‌تان خالی می‌شود و یک گودال عظیم که زیرش چشم‌های اژدهای امتحان پره اینترنی است نمایان می‌شود. اطراف‌اش پر از مارهای سمی. تنها دست‌تان لبه را گرفته و از روی‌اش یک رتیل سمی در حال راه رفتن است. جیغ می‌زنید. رتیل را فوت می‌کنید. پایین را نگاه می‌کنید. داد می‌زنید. کمک می‌خواهید. صدای آهنگران نمی‌آید، اما صدای سال بالایی‌های‌تان از پشت خاکریز می‌آید که “طبیعیِس طبیعیِس”‌شان قطع نمی‌شود. با تنها جان‌تان وسط این آویزانی داد می‌زنید دیوث‌ها این کجاش طبیعیِس؟ پس غیر طبیعی‌اش چی چیِس؟ که جواب می‌دهند چندتا از ما را هم اژدها خورد! “طبیعیِس، طبیعیِس”!

یک دانشجوی بخش خواهران فیزیوپات (سال سوم پزشکی) در حال عبور از میان امتحان‌های دوره‌ی فیزیوپات.

به هر زحمتی هست از حفره خود را نجات می‌دهید. از نعره‌ها و شعله‌های دهان اژده‌ها رهیده، روی زمین می‌خزید. به سمت روشن تونل سینه خیز می‌روید. دوباره یک لاکپشت شیرازی رد می‌شود. بی‌محلی می‌کنید. می‌گوید “عامو مرحله‌ی بعدی اینترنیه‌ها. خواب و خوارک نِمیذارن برات، بیو تا هنو زِنده‌‌ایی همین مسیری که اومدی رو بگیر و برگرد. ها!” به زور با انگشت‌تان پوستر روی دیوار تونل را نشانش می‌دهید. پوستر چگوارا. زیر پوستر نوشته، “می‌گذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر!” لاکپشت می‌گوید “عامو تو چه ساده‌ای، این بنده خدا از سختی پزشکی فرار کِرده رفته جبهه کنار ایی فیدل کاسترو، شر نگو، مرحله بعدی دیگه پوسِت می‌کَننا”. چشم‌تان را می‌بیندید. لب‌های‌تان می‌خندد. رویایی در سر دارید. در یک کلینیک خصوصیِ خلوت، وقتی گوشی را روی سینه‌ی دختری فریبا چهره‌ی زیبا می‌گذارید برای معاینه، تا صدای صدفی قلب‌اش را بشنوید، بعد به چشم‌هایش نگاه کنید، او هم می‌خندد، موهایش را پشت گوش می‌دهد، عاشق نجابتش می‌شوید. ناگهان رئیسی در اتاق را باز می‌کند و کله‌اش را تا وسط اتاق می‌‌دهد داخل و می‌پرسد نهار خوردی؟ می‌گویید بله. خانوم شما چی بابات می‌دونه اینجا نهار خوردید؟ که از رویا می‌پرید بیرون!

صدا و تیراندازی هلیکوپترهای آپاچی‌ بیوشیمی از چند ده‌متری‌تان می‌آید! سینه خیز، خونین و مالین به راه ادامه ‌دهید. بعد از تونل به تابلوی به دوره‌ی نهایی اینترنی خوش‌آمدید می‌رسید و ناگهان زمین زیر پای‌تان خالی می‌شود و پرت می‌شوید داخل دره‌. داد می‌زنید “No! No!” و همین‌طور که سینه‌خیر می‌روید یک کاغذ روی زمین می‌بینید. بازش می‌کنید و در حال قل خوردن می‌خوانید. روی‌اش نوشته متاسفانه خاکریز خودی‌ها از آنچه فکر می‌کردید از شما دورتر است! Fuck! از آن طرف موشک‌های نقطه زن “شهاب ۳” و “خیبرشکن” رزیدنت‌ها روی شما سایه می‌اندازند و از آن بالا شما را می‌خواهند هدف بگیرند! سوسماری روی زمین شل‌شل می‌زنید که جاخالی دهید. هرچند بچه‌های سال بالایی از پشت خاکریز همچنان داد می‌زنند “طبیعیِس، طبیعیِس” و “Go Go” که البته منظورشان “Come, Come” است.

نهایت این‌که بالاخره با بدن سوراخ سوراخ به خاک ریز پزشکی می‌رسید. چگونه؟ هیچ‌کس نمی‌داند. در کما هستید. زیر چادر اکسیژن آرام آرام بهوش می‌آیید. چشم‌های‌تان را که باز می کنید رئیسی را داخل چادر اکسیژن می‌بینید که می‌گوید آقا اینجا گفتم به شما نهار بدهند! ما به شما افتخار می‌کنیم. متوجه می‌شوید از همه‌ی هیکل شما، دوتا کلیه‌ی سوراخ بیشتر نمانده که روی آن یک پارچه سفید انداخته‌اند و دستگاه‌ها را بدان وصل کرده‌اند. در عوض از پزشکی فارغ‌التحصیل شده‌اید! می‌آیید بلند شوید، که بدو بدو یک جعبه‌ی پلاستیکی پر از یخ می‌آورند. می‌گویید این چه هست؟ می‌گویند شما را می‌گذاریم داخل این یخ‌ها، تازه دو سال باید بروید در مناطق محروم کلیه بدهید!
 
لنز دوم؛ مرور مسیر پزشک عمومی شدن

پزشک شدن، در اصل گذر کردن از یک جاده‌ی سخت ۷ ساله است. اگر آن را یک کیک فرض کنیم، چهار لایه‌ی مهم دارد. در دو لایه‌ی نخست بیشتر دانشجو به شکل تئوریک تحت ‌آموزش است. در دو لایه‌ی بعدی اما او با دنیای عملی، کار در بیمارستان، یا مرحله‌ی بالینی (در بیمارستان بر بالین بیمار رفتن) آشنا شده، به حداقل مهارت‌های لازم نزدیک می‌شود. رشته‌ی پزشکی، برخلاف آنچه جامعه تصور می‌کند، کمتر رشته‌ای براساس حل یک مساله چون فیزیک یا ریاضی، یعنی نیاز به خلاقیت، محاسبات سخت و تفکر کردن برای حل مساله است. در مقابل، و بیشتر، براساس یادگیری از طریق تکرار Caseها است. اصطلاحا رشته‌ای Practical محسوب می‌شود. بنابراین حافظه، سرعت عمل، دقت، و بالا بردن توانایی تشخیص (خاصه تشخیص‌های افتراقی DDx) در آن از اهمیت بالایی برخوردار است.

در تصویر Pathway پزشک شدن در طول ۷ سال را می‌بینیم. اگر شما در ۱۸ سالگی وارد این رشته شده باشید، در رویایی‌ترین حالت، در حالت متوسط، در ۲۷ سالگی می‌توانید مطب خود را تاسیس کنید.

لایه‌ی اول کیک پزشک عمومی شدن (General Practitioner)، عبور از یک دوره‌ی ۲ ساله است. دانشجو در آن درس‌های علوم‌پایه را می‌خواند. سختی این دوره، در امتحان جامعی (سراسری کشوری) است که همه‌ی دانشجویان باید آن را بگذرانند. به “امتحان علوم پایه” مشهور است. به هر دانشجو برای سه‌بار این شانس داده می‌شود تا آن را Pass کند، در غیراین‌صورت از ادامه‌ی رشته پزشکی محروم، و به او مدرک لیسانس داده می‌شود. دانشجویان پزشکی مادامی که در دوره‌ی دوساله علوم پایه مشغول‌اند دروسی را می‌گذرانند که ارتباط مستقیمی با سال‌های آخر رشته‌ی پزشکی ندارد. مثل درس بیوشیمی. دیده‌اید داخل هر میهمانی یک آدم عنتراخلاقِ نچسبِ غیرقابل ارتباط هست که آخرش هم باید با او سلام‌و علیک کنید چون به میز سلف‌سرویس شام مثل زالو چسبیده؟ در دوره علوم پایه‌ی پزشکی این شخصیت، درس بیوشیمی است. واحدی که تا پایان سال تحصیلی کمتر کسی قانع می‌شود که اصولا سخت‌گیری روی آن به چه دلیل است؟ در هر حال دانشجویان پزشکی در این دوسال، از توانایی تشخیص بیماری‌ها، داروها و صلاحیتِ پیشنهاد درمان هنوز برخوردار نیستند. هرچند افراد بسیار کمی در امتحان علوم‌پایه مردود (Fail) می‌شوند، اما این امتحان آنقدر سخت هست که می‌تواند افرادی که درس‌خواندن را در سال‌های نخست تحصیل پزشکی جدی نمی‌گیرند را غافل‌گیر کند.

لایه دوم؛ دوره‌‌ای مشهور به فیزیوپاتولوژی است. دوره‌ای بی‌اندازه مهم می‌باشد. ترجمه‌ی محلی‌اش “فیزیوپدرتودرمیاریم” است. اصول پایه‌ای طب داخلی یا Internal Medicine را هم در آن آموزش می‌بینید. اغلب مجبور به مطالعه کتاب‌های مرجع و تخصصی انگلیسی ( اصطلاحا Text) هستید که ضخامت بعضی‌های‌شان آنقدر زیاد هست که به عنوان پله برای دسترسی به بالای کمد رختخواب‌ها نیز بشود از آن‌ها استفاده کرد. اگر کتاب‌های این دوره خوب مطالعه نشوند، در سال‌های آخر پزشکی که همه‌ی وقت، صرفِ کار عملی (بالینی) است، یافتن فرصت برای مرور این کتاب‌ها اصلا ساده نیست. در این دوره‌ی یک یا دوساله (بستگی به دانشگاه) چه اتفاقی می‌افتد؟

دانشجویان به شکل تئوریک،نه عملی و نه در بیمارستان و محیط کار واقعی، با داروها، فیزیوپاتولوژی بیماری‌ها، و مهم‌تر از همه سمیولوژی، نشانه شناسی و بخشی از جزئیات درمان‌ها آشنا می‌شوند. هدف این دوره، کامل کردن آخرین آموزش‌های تئوریک، و برمبنای جزوه و کتاب، پیش از اجازه ورود دادن به دانشجویان، برای کارآموزی در بیمارستان است. در انتهای لایه‌ی دوم، امتحان‌های متفاوتی با عنوان مصطلح “آزمون‌های فیزیوپات” بعد از پایان هر واحد درسی از دانشجویان گرفته می‌شود. در صورت قبولی در آزمون‌های فیزیوپات، دانشجوی پزشکی می‌تواند وارد لایه‌ی سوم شود که به کارآموزی در بیمارستان یا آغاز دوره استِیجری (Stager) یا اکسترن شدن مشهور است.

لایه‌ی اول و دوم، لایه‌های تئوریک آموزش پزشکی هستند. به پایان رساندن آن در مجموع می‌توانند ۳ تا ۴ سال زمان ببرد. بنابراین اگر در ۱۸ سالگی وارد رشته‌ی پزشکی شده باشیم، تا ۲۲ سالگی عملا تنها تئوری‌ها را فرا گرفته‌ایم و همچنان صلاحیت درمان یا مشاوره‌ی پزشکی به دیگران را نداریم. این نکته از آن جهت حائز اهمیت است، که کم نیستند “سلبریتی پزشک‌ها” یا “بلاگر-پزشک‌ها”، اغلب هم دانشجویان سال‌های اولیه‌ی پزشکی، که در شبکه‌های مجازی خصوصا اینستاگرام در حال صحبت درباره بیماری‌های پیچیده و درمان‌های آن‌ها هستند، حال این‌که خودشان هنوز دانشجوی بخش تئوری بوده و تجربه درمان پِرکتیکال را شروع نکرده‌اند.

اینجا اما به لایه‌ی مهم سوم می‌رسیم. یعنی دوره‌ای که دانشجوی پزشکی اصطلاحا کارآموز یا استِیجر (Stager) می‌شود. این آغاز اجازه یافتن او برای حضور در بیمارستان، کنار دانشجویان سال‌بالاتر، و استادِ رشته (اَتند) است. در این دوره، شما دو مهارت مهم را قرار است که فرا بگیرید. مهارت شرح حال‌گیری (H&Ps) و مهارت ارتباط میان پزشک و بیمار. چند نکته در این باره مهم است. وقتی بچه‌های دانشجوی پزشکی با آغاز این دوره اجازه‌ی حضور در بیمارستان را پیدا می‌کنند، قرار است با “دیدن”، “شنیدن” و انجام بسیار محدود برخی فعالیت‌ها، آن‌بخش‌های تئوریک که فراگرفته‌اند را با آموزه‌های جدید در ذهن‌شان گره بزنند.

نکته‌ی دیگر این‌که استیجرها (سال سوم و چهارم)، در بیمارستان اصولا کشیک نمی‌دهند مگر پای استثنائاتی در میان باشد. ساعاتی محدود در بخش‌های مختلف بیمارستان‌های آموزشی یا دانشگاهی، مثل بخش قلب (Cardiac)، گوش‌و‌حلق‌و‌بینی (ENT) یا اورژانس (Operating room) بصورت دوره‌ای چرخانده یاClinical Rotation Training می‌شوند تا با بخش‌های مختلف بیمارستان و اتمسفر آن آشنا گردند. این زمان مناسبی است تا اگر کسی خواست در آینده تخصص اخذ کند، محیط‌های متفاوت را بسته به روحیات‌اش سبک سنگین کند. در زمان استیجری دانشجویان پزشکی، مسئول (Supervisor) آن‌ها که هست؟ رزیدنت (Resident) و اتند (استاد، بالاترین مقام آموزشی یا Attending physician) بخش. رزیدنت یعنی دانشجوی مقطع تخصصی رشته‌ی پزشکی که در آن بخش خودش در حال گذران دوران دانشجویی‌اش است، فرد مسئول استیجر‌هایی است که موقتا در آن بخش دوره می‌گذرانند. اردکِ مادر، که اردک کوچولوها پشت‌اش از این اتاق به آن اتاق بید بید راه می‌روند.

دوره‌ی استِیجری برای بسیاری از دانشجویان پزشکی جذاب است. چون برای نخستین بار با کار در محیط عملی و درمان آشنا می‌شوند، با پزشکان حرفه‌ای، بیماران، محیط درمان. اصطلاحا وارد فاز بالینی (Clinical Phase) یا درگیر شدن با بیمار می‌شوند. می‌توانند “عملیات درمان” را از نزدیک ببینند و از فضای صرفا کتاب و جزوه خارج شوند. برای بسیاری هم دوسال آزاردهنده‌ای است. از این رو که به خاطر جایگاه آموزشی (Leveling) توسط نیرو‌های درمان، حتی پرستارها، جدی گرفته نمی‌شوند، اجازه‌ی دخالت و درمان ندارند، و صرفا قرار است بیشتر چشم و گوش (Shadowing) باشد. انجام دهنده‌ی کارهای اولیه مثل مرور یا آوردن شرح حال بیماران (H&Ps) و گزارش‌گیری‌های اولیه (Paperwork) باشند.

اما اگر بین خودمان باشد، اینجا نقش اکثر استیجرها در بیمارستان‌ مثل پیتزا دلیوری در محله‌ها است. یعنی از Station پرستاران صندوق‌های این‌ها را پر می‌کنند، این‌ها ویژ ویژ صندوق‌ها را از این بخش به آن بخش موقع جلسه‌های مورنینگ و گراند راند میان اینترن و رزیدنت و اتندها توزیع می‌کنند، و برعکس. بعضی‌های‌شان خسته هم که شدند، به تلافی می‌روند جلوی درب بیمارستان، یک ژست بهاره رهنمایی می‌گیرند، عکس داف ‌استایل می‌اندازند و کپشن می‌کنند من الان یک‌هویی بعد از نجات جان یک بیمار سرطانی! و شوت می‌کنند داخل اینستاگرام. پایان این دوره معادل با موفقیت گذراندن USMLE Step 1 در مدرسه‌های پزشکی امریکاست.

بعد از کنکور سراسری و امتحان علوم پایه، مهمترین و سخت‌ترین امتحان دیگری که دانشجویان پزشکی با آن مواجه می‌شوند امتحان پری یا پره اینترنی (Pre-Internship) یا پیش کارورزی است. یک امتحان سراسری در کل کشور، که سه‌مرتبه به شما فرصت داده می‌شود تا در آن قبول شوید. آزمونی که در آن یافته‌های دانشجویان در بیمارستان (دوره‌ی بالینی) مورد آزمون قرار می‌گیرد. این امتحان، ذات پاره‌کننده دارد، اما در عین‌حال اگر بازیگوش نباشید می‌توانید آن را Pass و محل‌های پارگی را بخیه کنید. اگر با موفقیت این امتحان را بعد از دوسال استیجر بودن بگذرانید، رخصت دارید وارد لایه‌ی بعدی دوره پزشکی، یعنی Internship شوید. نکته مهم این که اگر در آزمون پِره اینترنی امتیاز بالایی کسب کنید، می‌توانید بدون نیاز به معطل شدن برای دوسال دوران طرح اجباری در مناطق محروم، آزمو‌ن‌های رزیدنتی یا دستیاری را برای دوره‌ی تخصص بدهید. اصلاحا Straight شوید. تا اینجا اگر ۱۸ سالگی وارد رشته‌ی پزشکی شده باشید، اکنون حدود ۲۳ سال دارید و درست در سنی هستید که اسکندرمقدونی بعد از فتح اروپا و افریقا، در حال فتح قاره‌ی آسیا بود.

لایه‌ی نهایی و در اصل مهمترین و پرچالش‌ترین دوره‌ی دوران تحصیل پزشکی عمومی، وقتی است که اینترن (Intern) می‌شوید. و نام دوره‌اش Internship است. اینجا شما دانشجوی سال ششم یا هفتم هستید. این دوسال طلایی اما بسیار والدین دربیار است. نقطه‌ای که در بیمارستان صاحب مسئولیت (هرچند کم) می‌شوید، کشیک‌های شب تا صبح (گاها دو روز در میان) بخش جدایی‌ناپذیر و بسیار سخت از زندگی شما می‌شود، به شدت برای اشتباه نکردن و رعایت دیسیپلین‌ها تحت فشار یا حتی تحقیرهایِ روانی رزیدنت و اتند بخش‌ها قرار می‌گیرید. در این مرحله، باید تشخیص‌های افتراقی را با کمترین استفاده از Text و کتاب تمرین کنید، با ارتباط گرفتن و سئوال و جواب از بیمار بتوانید بیماری را حدس بزنید، و در جلسه‌های موسوم به Morning خداخدا کنید که سوژه‌ی نهار گرگ‌ها، یعنی اتندها نشوید. در واقعیت همه فشار ممکن برای تبدیل کردن شما به یک پزشک قابل اعتماد در “شرایط فشار و بحران” در این دوره وارد می‌شود تا با تحمل استرس و فشارها، اینقدر پاره و دوخته شوید تا اصطلاحا Polish خورده، برای خدمت به خلق آماده شوید.

اگر خوش‌شانس باشید و در دانشگاه‌های (Type 2,3) خوبی وارد شده باشید، یعنی منطقه‌هایی که در آن‌ها برعکس گروه Type1، در بیمارستان آموزشی، تجربه نشان داده به آموزش اینترن‌ها توجه بیشتری نشان داده می‌شود، در بخش‌های مختلف آموزشهایی از اتند و رزیدنت دریافت می‌کنید. اما واقعیت تلخ این است که در مقام میانگین، اکثر رزیدنت‌ها و بیشتر اتندها وقت و دقت کافی برای آموزش بچه‌های اینترن نمی‌گذارند این حلقه آموزشی پر از ضعف است. در این‌صورت، بیشتر تبدیل به یک میرزابنویس یا شرح‌حال‌نویس می‌شوید. اینجا انگیزه‌ی خودتان در یادگیری بسیار مهم است. دوران اینترنی، دورانی که می‌دانیم یکی از بیشترین دامنه‌‌های پشیمانی از تحصیل در پزشکی یا حتی بالا رفتن احتمال خودکشی‌ (در ایران) را داشته است. پدرم همیشه می‌گفت اگر خیلی از افراد علاقه‌مند به پزشکی را پیش از کنکور مجبور می‌کردند ۲۴ ساعت در یک اورژانس شاهد اتفاق‌ها و استرس و سختیِ کار باشند، خیلی‌‌های‌شان شاید از آمدن به رشته‌ی پزشکی انصراف می‌دادند.

چه اتفاقی در دوره‌ی اینترنی می‌افتد؟ مهمترین‌اش این‌که شما در بحث درمان مریض Involve می‌شوید. گزارش‌گیری از بیمار، چک کردن داروهایی که مصرف می‌کند، انجام بخشی از کارهای او و زیر نظر رزیدنت (مسئول نزدیک) و اتند بخش (مسئول دور و بالاتر شما) در هر بخش به فرآیند درمان کمک می‌کنید. سیستم آموزش شما چرخشی است. بدین ترتیب که یک مدت در بخش بیماران قلبی کار خواهید کرد، مدتی در بخش اطفال یا زنان. دوره گذراندن در بعضی از این بخش‌ها سخت‌تر یا تحمل دوران کشیک در آن‌ها به مراتب طاقت‌فرساتر است و گاهی به Traumatize شدن دانشجو منجر می‌شود. به عنوان نمونه کشیک‌های بخش زنان و زایمان، از کابوس‌های بچه‌های اینترن پزشکی است و کمتر اینترنی است که از این دوران به نیکی یاد کند. همین طور بخش ارتوپدی به خاطر رفتار سرسختانه رزیدنت‌ها با اینترن‌ها و فضای خشک و زیادی پادگانی‌اش.

کشیک‌ها از دیگر تفاوت‌های مهم دوران اینترنی است. گاهی میان دو کشیک بسیار سخت و پر استرس، تنها یک روز برای استراحت یک دانشجوی اینترن وجود دارد، که آن هم صرف حمله فامیل برای معاینه و توصیه گرفتن می‌شود. مساله‌ای که سبب می‌شود بدون خارج شدن خستگی و کم‌خوابی از بدن او، دوباره مجبور به ساعت‌ها بیدار ماندن باشد. بزرگترین چالش دانشجویان اینترن، یکی استرس و اضطراب بسیار زیادِ ناشی از مواجه شدن با کیس‌های درمانی است، و دیگری، مدیریت کردن رابطه‌ی کاری با رزیدنت‌هاست. بعدها توضیح خواهم داد گاهی تنش (کاری) میان سخت‌گیری‌های رزیدنت‌ها (دانشجویان دوره‌های تخصصی) با اینترن‌ها (دانشجویان سال‌های آخر دوره‌ی پزشکی عمومی) آنقدر بالا است که سبب فشار‌های روانیِ ویران کننده روی دانشجویان سال ششم و هفتم پزشکی عمومی می‌شود.

بطور کلی مثل یک پادگان نظامی، در بیمارستان‌های آموزشی بحث Leveling، مبحث مهمی است. دیسیپلین آموزشی و درمانی حکم می‌کند هم برای کنترل شرایط در بحران، هم اطمینان از آموزش درست دانشجویان پزشکی (از فِلو و رزیدنت گرفته تا اینترن و استیجر) سلسله مراتب به شدت رعایت شود. در طول این سلسله مراتب، اتندها مجاز به هر نوع سخت‌گیری اکادمیک و کاری با Level‌های پایین‌تر هستند. گاهی این سخت‌گیری، به سطوح غیراخلاقی می‌رسد. اما خلاصه‌ی این سلسله مراتب در یک بیمارستان آموزشی یا دانشگاه‌ها چگونه است؟

در تصویر سلسله مراتب (Hierarchy) در یک بیمارستان آموزشی نشان داده شده است.

در بحث Leveling، ژنرال همان اتند (Attending Physician) است. اَتند می تواند یک پزشک متخصص حرفه‌ای یا استاد این رشته باشد که در بیمارستان مشغول آموزش است. یک مرحله پایین‌تر دانشجویان دوره‌های فوق‌تخصص هستند که به Fellow (فِلو) شناخته می‌شوند. چون تعداد این‌ها در بیمارستان‌های آموزشی کم است، اغلب یک سطح پایین‌تر از آن‌ها، یعنی دانشجویان تخصص یا رزیدنت‌ها (Resident) معادل سرهنگ بعد از ژنرال (اتند) در بخش‌ها سوپروایزر دانشجویان مقطع پایین‌تر (پزشکی عمومی) هستند.

رزیدنت‌های هر بخش، مثل رزیدنت بخش قلب، یا رزیدنت بخش ENT (گوش و حلق و بینی)، علاوه بر این‌که خودش دانشجوی دوره (۳ تا ۵ ساله‌ی) ‌تخصصی است و باید آموزش ببیند، گاهی وظیفه مدیریت و نظارت بر دانشجویان مراحل پایین‌تر، یعنی اینترن‌ها و استاجر‌ها (در مقطع پزشکی عمومی) را دارد. برای او اما اینترن‌ها مهم‌ترند، چون دانشجویان دوسال‌ آخر دوره‌ی پزشک عمومی هستند و سیستم آموزشی باید مطمئن شود که با سواد و با حداکثر عملکرد بالا فارغ‌التحصیل می‌شوند. پس فشار رزیدنت‌ها روی تربیت اینترن‌ها (Intern) عمدا افزون‌تر است. این روند سیستماتیک اما درست کار می‌کند؟ قطعا خیر، چون این فشار بیشتر از آنکه آموزشی باشد، فشارهای روحی است. در قسمت دوم این مقاله توضیح خواهم داد.

اینجا فرض کنیم اینترن‌های سال هفتم سرگرد هستند، اینترن‌های سال ششم سروان هستند، و استِیجر‌های سال اول و دوم سرباز نگهبان بالای برج یا پیتزا دلیوری‌ها هستند. در صورت هر خطای درمانی یا آموزشی که یک اینترن مرتکب شود، اتندِ بخش، علاوه بر خود اینترن، رزیدنت بخش را هم مواخذه‌ و تنبیه می‌کند! از این‌رو، برای رزیدنت‌ها (سرهنگ‌ها) بسیار مهم است که دانشجویان اینترن (سرگردها) سبب ایجاد مساله‌ای میان آن‌ها و اتند بخش (ژنرال) نشوند. هرچند معمول این است وقتی خطایی از سوی اینترن‌ها صورت می‌گیرد، یا حتی خطایی در اثر اشتباه مدیریتی رزیدنت؛ اتند بیشتر هوای رزیدنت (دانشجوی دوره‌ی تخصصی) را دارد تا اینترن (دانشجوی دو سال آخر پزشکی). که همان بحث Leveling است.

در اصل Attend هر بخش، سوپروایزر (مسئول) تمام زیرمجموعه خود (نه پرستاران) در بخش است. با این وجود استاجرها (Med Students) و اینترن‌ها بیشتر با رزیدنت‌ها در ارتباط هستند. معمولا در اغلب بیمارستان‌های آموزشی Fellow (دانشجویان دوره فوق تخصص) وجود ندارند.

معمولا از دوره‌ی اینترنی، دانشجویان پزشکی “دکتر” خطاب می‌شوند. یعنی از سال ششم و هفتم پزشکی. اغلب در اینستاگرام یا دیگر شبکه‌های اجتماعی زیاد می‌بینید افرادی که هنوز حتی به سال پنجم پزشکی نرسیده‌اند، یک تازه‌ ورود به رشته‌ی پزشکی هستند، اما از عنوان “دکتر” برای شبکه‌های اجتماعی‌شان استفاده می‌کنند. که اشتباه است. بعدها درباره خطر بزرگ “پزشک سلبریتی”‌ها در فضای مجازی فارسی در قسمت دوم بیشتر خواهم نوشت. استفاده‌ی زودهنگام از عنوان “دکتر” و اعتمادی که مردم به محتوی تولید شده توسط این افراد به خاطر این “عنوان” می‌کنند یکی از خطرهای بزرگی است که بچه‌های سال‌پایینی رشته پزشکی می‌توانند برای امنیت بهداشتی جامعه و خانواده‌ها ایجاد کنند.

به عبارت بهتر فردی که از لحاظ Leveling هنوز یک استِیجر (دانشجوی سال چهار یا پنج پزشکی) است، از لحاظ آکادمیک حق ندارد از عنوان Dr. در پشت اسم و فامیل خود استفاده کند. خصوصا برای ارائه‌ی محتوی یا نظر درمانی که در شبکه‌های اجتماعی منتشر می‌کند. این گمراه کردن افکار عمومی قلمداد می‌شود که متاسفانه توسط وزارت بهداشت نظارتی بر روی آن نیست.

در پایان دوره‌ی اینترنی، شما پیش از آنکه از پزشکی فارغ‌التحصیل شده و به عنوان پزشک شناخته شوید از دو تونل باید بگذرید. اولی‌اش، امتحانی با عنوان “صلاحیت بالینی” است که تایید می‌کند در این دو سال آخر اشراف خوبی به مسایل درمانی پیدا کرده‌اید. دومی، “دفاع از پایان‌نامه” است. در ایران بعضی دانشجویان آن را خودشان انجام می‌دهند، برخی آن را می خرند یا کسی دیگر برای‌شان اوتوتو می‌کند. بعد از گذشتن از این دو تونل، به شما به عنوان پزشک فارغ‌التحصیل شده “شماره‌ی نظام پزشکی” داده می‌شود تا به مُهر طبابت خود اضافه کنید. این می‌شود پایان ۷ سال درس خواندن در رشته‌ی پزشکی اما مقطع عمومی آن.
 
لنز سوم؛ مرور مسیر ادامه پزشکی

اجازه بدهید یک مساله را همین ابتدا Google map کنیم. از پزشک عمومی شدن تا بالاترین مرحله تحصیلی آن، یعنی فوق‌تخصص به چندسال تحصیل نیاز دارد؟ حداکثر ۱۴ سال. یعنی اگر ۱۸ سالگی وارد رشته پزشکی شویم، آیا در ۳۲ سالگی می‌توانیم یک فوق‌متخصص قلب، ریه یا چشم باشیم؟ روی کاغذ بله. اما در واقعیت خیر. از چه رو؟ از این رو که پس از پایان دوره‌ی پزشک عمومی و دوره‌ی تخصصی نیاز به دوسال دوره‌ی اجباری طرح در مناطق محروم است (در مناطق بسیار محروم ۱ سال تخفیف داده می‌شود). بنابراین فرمول ذیل را داریم:

۹ سال تحصیل و طرح = ۲ سال دوره‌ی طرح + ۷ سال دوره پزشکی عمومی
۵ تا ۷ سال تحصیل و طرح = ۲ سال دوره‌ی طرح + ۳ تا ۵ سال دوره تخصصی پزشکی

در تصویر سال‌هایی که باید یک فرد برای اخذ مدارک گوناگون پزشکی صرف کند ترسیم شده است. بطور متوسط حداقل ۱۱ سال آموزش + ۲ سال طرح (۱۳ سال). و گاهی حداکثر تا ۱۴ حدود سال آموزش و ۴ سال طرح (۱۸ سال) برای به پایان رسانیدن این مسیر از عمر انسان صرف می‌شود.

طبق این فرمول، با در نظر گرفتن دوره‌های طرح (برای آقایان سربازی جایگزین می‌شود)، عملا اگر در ۱۸ سالی وارد رشته‌ی پزشکی شوید، خرمشهر درون شما در ۳۶ سالگی آزاد می‌شود اگر بخواهید یک پزشک فوق متخصص باشید! این نکته مهمی است؛ یعنی در واقعیت، کسب درآمد واقعی (تاسیس مطب و بیزنس خود را آغاز کردن) از رشته پزشکی یک متخصص عملا در اواسط دهه سوم عمر او شروع می‌شود. در حالیکه بسیاری در دیگر رشته‌ها (مثل برنامه‌نویسی، داروسازی یا حسابداری) افراد می‌توانند از ۲۲ یا ۲۳ سالگی کسب درآمد و پس‌انداز کردن را با حقوق ثابت و بدون نوسان شروع کنند. این یکی از نکات مهم است که رشته‌ی پزشکی، از لحاظ کسب درآمد و نسبت سختی تحصیل به درآمد، رشته‌ی بسیار دیر بازده‌ای است. این برخلاف چیزی است که اغلب مردم حساب و کتاب می‌کنند.

این که افراد بعد از فارغ التحصیل شدن از رشته‌ی پزشکی عمومی، ماراتن پولدار شدن را آغاز می‌کنند، یک افسانه، و متاسفانه این روزها سبب برداشت‌های اشتباه جامعه درباره سطح زندگیِ پزشکان شده است. واقعیت در همه جای دنیا این است، جامعه پزشک به سبب اهمیت Prestige شغلی که برای‌خودش قائل است علاقه‌ای ندارد در فضای عمومی درباره نیازها و کمبودهای مالی‌اش صحبت کند. سکوتی که سبب شده برداشت جامعه‌ی غیر پزشک از سطح درآمد پزشکان در اندازه‌ای باشد که فقط ۱۰-۱۲% از پزشکان حاذق ، پولدار و مشهور را در ایران شامل می‌شود. در قسمت دوم بحث خواهیم کرد که امروز درآمد ماهانه‌ی یک پزشک عمومی وقتی هزینه مطب، کارمند و تجهیزات از آن کم شود، حتی از یک کارمند باتجربه‌ی بانک می‌تواند کمتر باشد. پدیده‌ای که بسیار آزاردهنده است و با سختی‌ها و سال‌ها درس خواندن مشقت‌بار یک پزشک همخوانی ندارد. با آرزوی موفقیت برای کادر درمان در این روزهای سخت و آرزوی این‌که یک روز همه، نهار خورده باشیم…
 
نظرهای شما که از طریق “درج دیدگاه” ارسال می‌کنید توسط نویسنده مطالعه خواهند شد.

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه