سکانس اول | Level Spot
به نظرم “زندگی” از یک سنّی به بعد، تکرار متنوعتر همان گذشته است. یعنی اتفاقها تکراری میشوند، اما شکل، دکور و موضوعشان متفاوتتر است. با این فرق که ما به مرور، با مواجه شدن با هیجانانگیزترین اتفاقها یا غمانگیزترینشان، دیگر به قدر گذشته احساساتمان درگیر نمیشود. گویی به ندرت از هر اتفاقی به عنوان نقطهی عطف و رخداد تکاندهندهی زندگی یاد میکنیم. اینجا هرکس زودتر به بلوغ واکنشی (نه اجتماعی) برسد، فلسفهی زندگیاش تغییر دکور میدهد. اینکه به جایی میرسد که میگوید بگذار زندگی راه خود را برود، و من، به منظرهها و پیچهای زیبایش دلگرم باشم. سادهتر گرفتن زندگی از یک جایی به بعد برایمان میشود اصل، تا “جان” بیشتری بماند برای ادامه.
برای من آن سن ، دو بار اتفاق افتاد. اولیاش ۳۵ سالگی بود. دومیاش از سال پیش، ۴۱ سالگی. شاید برای کسی آن نقطه ۳۰ سالگی باشد، و برای دیگری ۴۷امین سال عمرش. من نمیدانم. اما این یک نقطهی عجیبِ تراز زمانی (Level Spot) است که ما جای اینکه بیشتر وقت و ذهن خویشتن را صرف این کنیم که چرا چنین اتفاقی در زندگیمان افتاد (اتفاق خوب یا بد)، مثل رانندهای که از خوشحالی شوک شود یا وحشت کند و بزند کنار تا منظره را بهتر ببیند، آن را صرف این میکنیم که چگونه به آن، مدت کوتاهی فکر کرده، گذر کنیم و آن را به عنوان بخشی از زندگی بپذیریم.
از یک جایی به بعد، پس از بلوغ اجتماعی، که بفهمیم ما مرکز جهان و نوتلای خاصی نیستیم همه چیز عوض میشود. “زندگی بی ما هم ادامه دارد” میشود آغاز فلسفیدن ما دربارهی کارکرد جهان و شروع آستین بالازدنهایمان، شاید هم افسردگیمان. این شش کلمهی داخل این گیومهها را انسانها احتمالا در دوران جوانی و نوجوانی نمیفهمند. از یک سنّی به بعد اما آن را عمیقا درک میکنند. مثل وقتی که پدرشان فوت میکند، و میبینند فردای آن روز، همچنان به زیبایی سابق برف میآید، دخترها در خیابان میخندند، فیلمهای کمدی اکران میشوند، فصلها به همان نظم می آیند و میروند. پاییز رنگهایش نمیپرد. و هیچکس و هیچچیز بخاطر ما، یا به خاطر اتفاقات سهمگین ما متوقف نمیشود. اخبار مثل همیشه همان است، اگر بمیریم فراموشمان میکنند و انگار که صد سال نبوده و نزیستهایم. در چنین دنیایی، تازه میفهمیم مادامی که هستیم، “لذت بردن”، “خوب خوردن، شنیدن، دیدن” و “برای چیزی ارزشمند کوشیدن” بزرگترین موهبتهای زندگی هستند.
به خیالام زندگی این طور راحتتر می گذرد که از یک جایی به بعد، خیلی در نخِ تاروپودِ چرایی اتفاقها نرویم. خاصّه، اتفاقهای خاکستری و سیاه، تلخ، پر از آه. حداقل من این راه را پیش گرفتم چون این مسئله بیاندازه انرژی مرا میگرفت و در نهایت هم جوابی جالب برایام نداشت. خاصّه وقتی در بند اتفاقهای بد بودم. بعدتر یادگرفتم به اندازهای محدود تنها مدیریت و تحلیلاش کنم، آنگاه پروندهاش را ببندم و هُل بدهم داخل کشو. این که چگونه مثل اَلَک، Dataهایش را از بخش احساساتاش سوا کنم، تا با دادههایش زندگیام را امنتر و پربارتر ادامه دهم.
دیدهاید وقتی به فرش فروشیهای بازار میروید، به اندازه صدلایه فرش روی هم گذاشتهاند و برای مشتری ورق میزنند؟ دیدهاید از همین لبههای نازک فرشها، چه ارتفاعی تشکیل میشود؟ به نظر من انباشت و مرور غمها و شکستها و نرسیدنها مثل همین است. شاید هرکدام لایهای باریک یا ضخیم باشند، اما روی هم دیواری میشوند از روابط به سرانجام نرسیدهی عاطفی گرفته، تا رد شدن در مصاحبههای شغلی. وقتی ذهن ما آنها را مدام روی هم بنشاند تا برای خودش ورق بزند، ضخامت عجیبی که از آنها پدید میآید میتواند دلیل اضطرابهای مزمن، یا افسردگیمان باشد. دلیلِ از خودمان بدمان آمدن.
این خصوصا در انسانهای ضعیف و گذشتهپرست و گذشتهبازی که نمیتوانند از تلخیها و شکستهای گذشته بیرون بیایند و مثل یک لجبازِ سادهلوح در فوت کردن در ذغال سیاه گذشتههای تلخ ماندهاند عمومیّت دارد. آنها که هیچوقت آیندهای بهتر از گذشته نخواهند داشت چون در جراحی گذشته از سراستیصال تا گردن فرو رفتهاند. من اخیرا داخل خودم یک دکمهی “بهجهنم که نشد” تعبیه کردهام. جای حرص خوردن برای چیزی، زود آن دکمهی فرضی را فشار میدهم که خلاص شوم، و واقعا میشوم. انگار که جیش کرده باشم و مثانهام از راحتی “آه خداپدرت را بیامرزد” بگوید.
گذشتهپرستی روی دیگرش هم هست. کسی از آن رو که چند موفقیت در گذشته داشته، تلاشی برای آینده نمیکند و به ورق زدن همان گذشتهی موفقاش میبالد. اینها هم گذشتهبازند. در همه اندازهاش موجود است. سایز بزرگترش، مثل ملتهایی چون مصر، یونان یا ایران که همیشه به گذشته و تمدن هزارسال پیشاشان میبالند، اما امروز تلاشی برای ساختن چیزی مهم که ۱۰۰۰ سال بعد آیندگان دوباره بدان ببالد، نمیکنند. مثل اینها که لقلقهی دهانشان است که آرام بخواب کوروشِ بزرگ که ما بیداریم! خوب آقای معاصر، تو هم چهارتا غلط بکن که آیندگان دوتا لگد نزنند و بگویند دهنات سرویس بیدار شو این چه وضعیتی است برای ما درست کردی؟
سکانس دوم | وقتی همه گناهکاریم
دو سه روز پیش مکالمهای میان من و پدر و مادر بود. به اصرارم با Zoom. میخواستم چهرههای همدیگر را ببینیم. اما دور باشیم. مادر در خانه در لساَنجلس، من در استودیو در لساَنجلس، و پدر در اتاق هتلاش در شیراز. برادرم نبود و اما اتفاقا یک هممشورتی درباره سبک زندگی او بود. اینکه به یک جمعبندی فکری برسیم و با او در میان بگذاریم. مکالمه اما به حاشیه رفت. از ۳۰ دقیقه تبدیل به گفتگویی ۲ ساعته شد. برای اولینبار، پدرم از ترسهایش گفت. از ترسهایی که دروناش بود، نسبت به واکنشهای همسر و فرزندانش. و من از شکستهایم. حتی مادرم از افسوسهایش حرف زد. دیالوگی دراماتیک و عجیب. مادر از دو باری گفت که پدر وقتی ما کودک بودیم، روی ایشان دست بلند کرده. تا به این سن نمیدانستم. و پدرم از اینکه تفاوت فرهنگیاش با خانواده متموّل مادرم آزارش میداد. شاید اگر در اتاقی کنار هم مینشستیم، روبروی هم، اینگونه “خویشتنگویی” و “خودشکافی” نمیکردیم که از پشت دوربینهایمان این اتفاق افتاد.
در حین حرفها، پدر گفت یک چیزی در تو هست که در من و مادرت نبود، از جنس رفتارهای ما نیست، این که به سادگی رها میکنی. اشارهشان مربوط به فاصلهی یک قطع ارتباط ۹ سالهی میانمان بود. وقتی در ۲۲ سالگی به سبب اختلافی، ایشان خواست حرفشان را بپذیرم؛ یا که بروم. که رفتم. مسئلهای که پدر گفت انتظار عملی شدناش را از سوی پسر بزرگاش نداشت. حق با او بود. من در لحظه تصمیم گرفتم. و رفتم. عوارض تصمیمام هم به Testicle ام بود. اولین تصمیم پرمخاطرهی زندگیام. و میدانستم تمام رفاه و ساپورت خانوادگیام را در عرض چند روز از دست خواهم داد. که دادم. به ساعت نکشید. با این وجود پیشبینی نمیکردم که این دوری از آنها به ۳۲۰۲ روز خواهد رسید.
هرچه بود و نبود، از همان روز دَه-ام اما با آن کنار آمدم. از همان روز دَه-ام به خود تلقین کردم که دیگر به گذشته فکر کردن، ضعیفتر شدن هست. نمیدانم چه نیروی احمقانهای در من قدرت چنین تلقینی را بارور کرده بود. اتفاقی که سبب شد ترک کردن بعدها در زندگیام دیگر تابو نباشد، از آن نترسم، از تبعاتاش خاصّه. مثل اینکه چاقو تنات را به عمق بشکافد، و دلیل شود تا بعدها از فرو رفتن هیچ چیز تیزی بر بدنات نترسی. “ترک کردن”، بدون فکر کردن به “عوارض”. شاید کمتر کسی خودش، برای خودش ترسناک باشد. اما امروز، من، گاهی از خویشتنِ خودم میترسم. از اینکه به ثانیهای میتوانم احساسات را کنار بزنم. و سوگواری را چال کنم. از اینکه چقدر میتوانم به سادگی دست را دراز کنم، و کلیدِ وابستگیام را، کلیدِ احساس تعلقام را به یک انسان، به یک مجموعه، به یک تفکر را خاموش کنم و تنها حواسام به راه پیشِ رو باشد. خاصّه وقتی اصولام زیر پا گذاشته شود، یا از نشستن روی یک سکّو با منظرهاش، پشیمان شوم. شاید به قول فراستی، من نگاه “فیلمفارسی” به زندگی ندارم. شاید هم جنگیدن و تنفس مصنوعی دادن برای زنده نگهداشتن روابطم را بلد نیستم. نمیدانم. باری؛ آن روز برای نخستین بار با پدر دربارهی این ۳۲۰۲ روز حرف زدیم واحساسات متفاوتمان از آن. گفتگویی مهم بود.
مادر در آن گفتگو به تفاوتهای من و برادرم نیز اشاره کرد. حرفهایش را پذیرفتم. هراندازه او فداکار، بامعرفت و قلبی پر از وابستگی دارد؛ در مقابل اما من خودخواه، اندکی نارسیست و ذهنی پر از تصمیمگیریهای پر ریسک و بدون بازگشت دارم. او پسری سادهدل و پاک و همیشهحاضر است، من پیچیدهدل و سیّاس و دورازدسترس. شاید من از او به مراتب جهاندیدهتر و عمیقتر در فهم مسایل باشم و زندگی به مراتب پر زرق و برقتر داشته باشم، اما او همیشه انسان قابلاعتمادتری بوده، و مردی قابلاتّکاتر. چه برای من، چه برای خانوادهاش، چه برای کسانی که دوستاش دارند. ممکن است من زمانی مثل او شوم که کسی را، عمیقا یا عاشقانه دوست دارم. اما جز این، همانام که نوشتم. ذاتام این نیست. خویشتننگر است. بلا است. تندزبان است. مردیام که کنارش بودن، بیشتر سختی صخرهنوردی با هیجانهایش در کنار احتمال سقوط و شکستگی است، تا آرامش یک پیادهروی در بارانی رومنس با آسودهخاطریاش. جنس بُنجلام دیگر. تهماندهی انبار. از این حرفها گذشته، مادر توضیح میدادند که چقدر عجیب است که ما هر دو برادر، از یک پدر و مادر هستیم، اما با روحیاتی و دنیایی عمیقا متفاوت. گفتم شاید اثر مصرف زیاد آب پرتقال است؟ پدر خندید. بگذریم… کمی درباره سیاست حرف بزنیم تا فضا عوض شود و خوانندهام هم طبق معمول پیام نصیحتی ندهد و در نقش دکتر هلاکویی نرود.
سکانس سوم | اشتباه پوتین
چند روز از تحویل سال گذشته. میرفت دنیا آرام آرام زیبا شود که غائلهی روسیه و اکراین پیش آمد. هرچند پرزیدنت پوتین در نهایت به Fuck خواهد رفت، اما امریکا و اروپا هم آگاهانه اکراین و مردماش را تله کردند تا بهانهای از آسمان رسیده باشد برای کمرنگ کردن نفوذ روسیه بر کشورهای اطرافاش. برآوردها از سازمانهای امنیتی فرانسه، امریکا و آلمان به خوبی نشان میداد از ده روز قبل،که حملهی پوتین محرز است. اما گویی هدف باز گذاشتن دست آنها، تا درگیر کردن روسیه در یک باتلاق عظیم بود. که آیینهی عبرتی نیز برای چشمبادامیهای چینی شود. دو ابرقدرت چپ. اما تنها پوتین هدف اتحاد دنیا قرار نگرفته، که ملت او نیز. قطعا یک ملت را نمیشود به سادگی محو کرد، شطرنجی کرد، اما همینکه از تجارت و دنیای هنر گرفته تا ورزش و علم و تجارت آنها را تا جای ممکن نادیده بگیرند، ناخودآگاه ملتی کمرنگ میشوند.
در خبرها خواندم سه هفتهی پیش، حتی فیلم فیلمسازان روس از شرکت در جشنوارهها منع شده، قطعات مشهور موسیقی کلاسیک آهنگسازان روسی از اجرا در ارکسترهای فلارمونیک کشورها خارج شده، و تیمهای فوتبال و هاکی این کشور از شرکت در رقابتها محروم. احمقانه و احساسی است. نه؟ گویی ملت روس جملگی دست در کاسهی هوسهای پوتین دارند. در حالی که بارها دوستان روسام گفتهاند که بسیاری از روسها این را جنگِ پوتین میدانند نه جنگ وطنشان روسیه. و کسی نمیگوید در بزرگترین تظاهرات ضد جنگ علیه پوتین، ۳ هزار روس در خود مسکو، بازداشت و شکنجه شدند. کسی اعتراض آنها را در قلب پایتخت گرامی نمیدارد، رسانههای غرب، آکادمیهای هنری و سینمایی، سازمانهای جهانی ورزشی، و حتی صاحبان انتشاراتیها، این روزها، روسها را که بسیار مغرور و مفتخر به فرهنگ و هنرشان هستند، همه جای دنیا نقرهداغ میکنند. اشتباهِ محض. گویی عمدی برای زدن میراث مدرن روسها در میان است که بهانهاش تجاوز پوتین به اکراین شد. کلکسیونی از استانداردهای دوگانه.
در این میان، حکومت ایران هم در چاه مخمصهای عمیق افتاده. پس از غش کردن در دامن چین و روسیه، از جهت تقابل با امریکا، حال نظام، شرایطاش به دستورات و خواستهای کاخ کرملین گرهِ کور خورده. پوتین پایاش را روی خرخرهی برجام گذاشته بود، تا بگوید دیگی که قرار است برای من نجوشد، میخواهم صدسال سیاه هم برای ملّاها هم نجوشد. اما با فشارهای پشت پردهی ایالات متحده و فرانسه که نمیدانیم چه بود، اندکی کوتاه آمد. مسکو اکنون برای تهران شده ارّهای فرو رفته در تن، که یک قدم عقب برگردد، میبُرد؛ یک قدم جلو برود، باز هم میبُرد. حرکتی هم نکند، از شانس نظام ارّه برقی است، باز هم میبرد.
برجام۲ که به امضا برسد، که تا کمتر از یک ماه دیگر بصورت پلکانی و دور از رسانهها رخ خواهد داد، ما بیشتر از گذشته مدیون حکومت روسها خواهیم شد، برجام به امضا نرسد و تضمینهایی که پرزیدنت پوتین خواسته را به دلایل وطنپرستانه و استقلالطلبانه ندهیم، شرایط اقتصادی آنچنان خواهد شد که احتمالِ از کنترل خارج شدن شرایط و ایجاد نارضایتیهای زنجیرهای ناشی از تعسّر اقتصادی برای نظام و بیت رهبری از پیش، بیشتر میشود. تحلیل آینده سخت شده، و ایران چشم به حمایت چین و کوتاه آمدن دولت پرزیدنت بایدن نیز دارد. هرچند نباید فراموش کرد دولت پرزیدنت بایدن نیز رضایت دهد، کنگره و سنای آمریکا هم باید راضی باشند و جزئیات آن را وتو نکنند.
اما کوتاه که بگویم اصولا قصهی حمله پوتین به اکراین از چه قرار بود؟ آیا واقعا ماجرا سیاه و سفید است و اکراین یک قربانی مطلقِ بیگناه؟ پاسخ خیر است. حدود ۷۰ سال پیش، کشورهای اروپایی که بزرگترین دشمن احتمالیشان شوروی بود، تصمیم میگیرند یکجا جمع شوند و بعد از گپ و چای و قند، قسم بخورند که اگر کشوری (در قرارداد اسم نمیآید و اما هدف در آن زمان همان شوروی بود) به هریک از آنها حمله کرد، باقی، گازانبری حملهی نظامی و اقتصادی کنند. اسم پیمانشان را گذاشتند NATO یا پیمان آتلانتیک شمالی. برای اینکه کار از محکمکاری عیب نکند، به آمریکا گفتند تو هم بازی. این شد که در آن زمان که هنوز چین عددی نبود و لپهی آش بود، تقریبا ۸۰% کل اروپا و امریکا علیه شوروی، کنار هم، همقسم شدند. شوروی اما نشست و نگاه کرد؟ البته که نه. پشت کفشهایش را بالا زد و تسبیحاش را گرد کرد و داشآکلوار به فکر چاره افتاد.

تصویر | میخائیل گورباچف، در سمت چپ تصویر، آخرین رئیسجمهور حکومت ایالات متحده شوروی (USSR) است. در زمان صدارت او ناگهان به یکباره عظمت شوروی بی هیچ انقلاب و کودتای بزرگی از هم پاشید و بزرگترین حکومت کمونیستی و یکی از دو ابرقدرت دنیا درکمتر از یک هفته از بین رفت.
حدود ۵ سال بعد روسها (حکومت) که آن زمان هنوز شوروی بزرگ بودند آمدند و تیم خودشان را درست کردند. با ۲۰% باقیمانده اروپا (بلوک شرق یا Communist Bloc) که اغلب کمونیستی بودند (مثل آلمان شرقی، رومانی و لهستان و مجارستان و …) رفتند داخل یک اتاق دیگری و دستهایشان را روی هم گذاشتند و ویسکی و پنیر زدند و گفتند برای ۲۰ سال، ما هم هوای هم را داشته باشیم. هرکدام از این بچه قرتیهای ناتو یا هرکشوری (منظورشان امریکا) به ما حمله کرد، ما همه نیرویهای نظامی و جاسوسی و اقتصادیمان را روی هم میگذاریم و هیئتی بر سر او میریزیم. اسم این پیمان چه شد؟ پیمان ورشو (WTO). چرا؟ چون در لهستان قرار و مدارها گذاشته شد.
درست بعد از فروپاشی شوروی، اولین اتفاقی که برای روسیه بزرگ، که حال بزرگترین تکهی باقیمانده از شوروی شده بود،افتاد، چه بود؟ این که پیمان NATO همچنان علیهاش وجود داشت، اما پیمان ورشو آب رفته بود! چون دیگر شوروری وجود نداشت! ۲۰ سال هم تمام شده بود. دنیای کمونیستی نیز به شدت ضعیف شده بود، کسی هم در اروپا تُخم نداشت که ریسک کند و دوباره پیمانی شبیه به ورشو با روسیه جدید ببندد و مورد عنایت باقی دنیا قرار گیرد. این اولین ضربه به روسیه بود. یعنی پایان جنگ سرد، تنها شدن روسهای مسکو. هرچند این کشور جدید لبریز از سلاح و بمبهای اتم بود، اما تیم منسجمی از کشورهای متحد نداشت و کشوری با اقتصاد خراب و توسعه نیافته بود که نمیتوانست جنگی را بیشتر از ۶۰ روز دوام بیاورد. در نتیجه گورباچف که تمام پشمهای چند صد سالهی شوروی را به یکباره واجبی زده بود، یک چیز سفید و بیمو و بلوری از شوروی را تحویل یِلتسین داد که عزیزم از اینجا به بعدش با تو، من رفتم. این شد که دیگر کسی از بزرگان، از حکومت روسیه حساب نمیبرد.
در این میان، ولادمیر پوتین که در زمان عقد پیمان ورشو، یک نیروی امنیتی رده بالا در آلمان شرقی بود، با اتحاد آلمان شرقی و غربی و فروپاشیدن دولت شوروی و نفوذش به قلب اروپا، به چشماناش دید که چگونه آرمانهای کمونیستی شوروی تحقیر شد و ورقها برگشت تا امریکا تنها ابرقدرت دنیا شود. او همانطور که شاهد ترکیدن دیوار برلین بود، با خود عهد بست دوباره عظمت شوروی سابق را به روسیهی جدید بازگرداند حتی اگر “تفکر کمونیزم” برای همیشه از بین برود. این مسئله برایاش آنچنان حیثیتی شد که به رویای به سرانجام رساندناش سالها صبر کرد و هنوز هم میکند.

تصویر | ولادمیر پوتین در زمانی که هنوز عضو سازمان امنیتی کاگب و در حال اعزام برای کار در ایستگاه آلمان شرقی بود. شاید او هیچوقت فکر نمیکرد با کنار رفتن گورباچف و فراخوانده شدناش به مسکو، دو دهه بعد، یکی از قدرتمندترین اسطوره های ملت روس در دنیای مدرن شود. این یکی از آخرین عکسهای او با والدیناش میباشد.
با رفتن گورباچف، ایالتهای شوروی مثل بیسکوئیتِ در چای، از هم وا رفتند، پاشیدند. هرکدام کشوری جدید اما فقیر شدند و اغلب وابسته به دنیای مدرن یعنی اروپا و امریکا. اندک تعدادی مثل بلاروس و قزاقستان و … که خجالتیتر بودند سعی کردند نزدیک به روسیه بمانند تا روسیه برادر بزرگشان شود. ولادمیر پوتین، بعدها از یک مامور امنیتی ردهبالای شوروی، حکم شهرداری مسکو را گرفت. کمی بعد هم با اعتمادی که یلتسین به او داشت، توانست رئیسجمهور روسیه شود. او پیش از همه، هم برای آزمودنِ اروپا و هم برداشتن یک پیمان تهدیدآمیز از روی کشورش، به اروپا گفت حالا که روسیه یک کشور اروپایی شده و دیگر شوروی نیست، چرا به عضویت اتحادیه اروپا درنیاییم؟ پوتین هدفاش چه بود؟ این که اگر نگذارند به پیمان NATO بپیوندد، به سبب عضو اتحادیه اروپا بودن تهدید را از روی کشورش بردارد. ولی خوب کل این داستانها از ابتدا برای مقابله با همین شوروی (روسیه جدید) بود. قاعدتا اروپا باید قبول میکرد روسیه را به عنوان عضو جدید و یک کشور اروپایی بپذیرد، اما بازی کرد، نپذیرفت، به بهانهی اینکه معلوم نیست تو چه هستی؟ ناف به بالایات داخل اروپاست، موتورخانه به پایینات داخل آسیا، اروپایی خالص نیستی، ژئوپولیتیکات کبوتر دوبرجه است.
روسیه هرچند از لحاظ ژئوپولیتیک کشوری بیشتر اروپایی بود، اما او را بازی ندادند و تحقیر کردند تا پیمان ناتو، همچنان پیمانی برای مقابله با روسیه باشد. چرا؟ چون روسیه صاحب زرادخانهای عظیم از بمب اتم بود. این بزرگترین ضربهی حیثیتی به پوتین محسوب میشد. اینکه در هر پارتی و میهمانی در مراسم جهانی، آدمی است که همه مراقبش خواهند بود. “خودی” حساباش نمیکنند. و اینکه او را مطمئن ساخت اروپا و امریکا، هنوز روسیهی بعد از شوروی را دشمن و غیرخودی فرض میکنند فقط الکی به میهمانیها و مراسمهای حنابندان و پاتختی دعوت میکنند تا ظاهر قضیه را نگه دارند، تا اصطلاحا از او یک دشمنِ کمخطر بسازند. این شد که یک روز پوتین از داخل بالکناش درکاخ کرملین بطری ودکایاش را پرت کرد داخل باغ و با لهجهی روسی قزوینی فریاد زد و گفت: “یه کوه باید خُراب بِبو تا یه دره پُر آبو”. یعنی یک کوه باید خراب شود، تا درهای پر شود. من ولادی نیستم اگر دهان شما را سرویس نکنم.
اوضاع اقتصادی که کمی بهبود یافت، روسها (طبقه حاکمیت) و سوپر ثروتمندان طرفدار نظام پوتین (اولیاگارشها) که ذاتا از لحاظ فرهنگی خود را ملتی نظرکرده میدانستند و به شدت مغرور به هوش و تواناییهای تاریخی روسیه و شوروی و حاکمان تزار بودند، از سال ۲۰۱۳ به بعد به دنبال راهی برای بازگرداندن عظمت نظامی و فرهنگی به روسیه شدند. یارگیریهای جدید آغاز شد. به عنوان متحد استراتژیک، به بزرگ شدن چین (به عنوان کشوری کمونیستی) کمک کردند و سعی کردند نفوذ خود را در خاورمیانه با تبدیل شدن به برادر بزرگتر، بیشتر کنند. این وسطها هم ایران را دیدند و گفتند عموجون، یک سر بیا پیش ما، ما روسها از زمان ترکمنچای داخل خانهمان دو تمساح داریم که اینها با دف، شاهنامهخوانی میکنند! بیایید از نزدیک ببینید.

تصویر | رسانههای وابسته به کاخ کرملین سعی در ساختن یک چهرهی قهرمانگونه و جوانگرایانه از ولادمیرپوتین دارند. تصاویر زیادی از او در حال ماجراجوییهایی که اغلب درباره رهبران تصور نمیکنیم به شبکههای اجتماعی بطور منظم درز (Leak) میکند.
حکومت جدید روسیه که میدانست ملت روس، چقدر بدنبال قهرمان میگردند، پیش از همه به دنبال زنده کردن قهرمانی نو پس از فروپاشی ملی گشتند. پروپاگاندی روسها آرام آرام استالین را به عنوان قهرمان ملی از اذهان با کاردک کندند و سعی کردند یک فرماندهی باستانی روس به نام ” الکساندر نِوسکی” را در کتابهای مدرسه و دبیرستان جایگزیناش کنند. کسی که روحیات شاخص ضد اروپایی داشت. اما از سال ۲۰۱۵ به بعد سعی کردند همین الکساندر نِوسکی را هم از ذهنها پاک کنند و کمکم ولادمیر پوتین را اسطوره و قهرمان دنیای جدید نسل جدید روسها کنند. اسم این نسل که بسیار روی آن سرمایهگذاری کردند شد Putin Generation.
تصاویر پوتین در حال ورزش جودو (صاحب درجه استادی در جودو است)، در حال شکار حیوانات، در حال بدنسازی و تیراندازی و موتورسواری و شلیک با اسلحههای خاص مدام به شبکههای اجتماعی تزریق میشد. او طرفدار فستیوالهای موسیقی و برنامههای هنری و مدرنیزاسیون نشان داده شد و با چهره عبوس و خندههای زورکی اما سعی میکردند در افتتاحیه اغلب آنها شرکت کند. هدف اول تبدیل پوتین به یک رهبر اسطورهای با افکار مدرن بود که میتواند روسها را تا دهها سال به آیندهی لایق ملت روس برساند. همچنین، هدف دیگر این بود تا هر تصمیمی که او در آینده گرفت و هر سختی که به ملت به خاطر تصمیماتاش وارد شد، “اعتقاد به اسطوره بودناش” مانع از انتقاد و توقف او گردد. همان مقدسسازی که نمونهاش را در رهبران برخی دیگر کشورها میبینیم. (چشمک)
پوتین، در بخش امورخارجه، کم کم متوجه شد نه تنها NATO قصد ندارد از دشمنسازی “روسیه” دست بردارد، که در حال ایجاد پایگاههای نظامی در کشورهای نزدیک به مرز روسیه است. از آن سوهم امریکا نیز در کنار اروپا، در حال پایگاهسازی در کشورهای نزدیک به روسیه بود، و به طرز مشکوکی، نوکِ قلمبهای این موشکها از روی تصادف یا خجالتی بودن به سمت روسیه نشانه رفته بود. اولین اقدام اعتراضی روسیه به این رفتار اروپا و امریکا، اشغال جزیره کریمه (متعلق به اکراین) بود. پوتین خیال کرد با این تجاوز، ناتو و امریکا حساب کار دستشان میآید، که بدتر شد. در اصل جزیرهی مهمی مثل کِریمه میتوانست محلی برای استقرار نظامی ناتو شود، اما سبب حساستر شدن دنیا برای حرکت بعدی پوتین شد.
خطر بعدی، اما اکراین بود. اکراین به خاطر شرایط ژئوپولیتیکاش از ابتدا میبایست در نقش پلی میان شرق و غرب باقی میماند. نزدیکیاش به روسیه، برای اروپا سایهی ترس بود، نزدیکیاش به اروپا نیز، برای روسیه تهدید. من در سفرهای این چند سال به روسیه و صحبت با دوستان روسام که به تاریخ علاقمند بودند، متوجه شدم اینها اکراین را خیلی کشوری جدای از خود نمیدانند. در اصل معتقد بودند با فروپاشی شوروی بهتر بود اکراین بخشی از روسیه میماند. چرا؟ چون اگر به صدها سال قبل بازگردیم، روسیهی امروز، یا شوروی سابق، بخشی از بوجود آمدنش را مدیون خاک و مردم اکراین است. مهمترین نبردها برای آزادی روسیه (مشهور به نبردهای پولتاوای) در طول جنگها از خاک اکراین امروزین شروع شده.

تصویر | پسر پرزیدنت بایدن (رئیسجمهور)، Hunter Biden و همینطور Paul Pelosi Jr فرزند خانم نانسی پلوسی، رئیس کنونی کنگرهی امریکا از آقازادگان اغلب دمکرات امریکایی هستند که با رفتوآمد به اکراین نفوذ زیادی در شرکتهای نفتی و صنعتی این کشور کردند. در نتیجه؛ هر اتفاق بدی برای اکراین میتوانست برای والدین آنها (اعضای حزب دمکرات) آزاردهنده و ناراحت کننده باشد. در ایالات متحده برخی فرزندان سناتورها و نمایندگان مجلس، به عنوان مشاور و سهمخواه وارد شرکتهای بزرگ و رسانهها میشوند تا برای آنها رانت ایجاد کنند.
اگر اکراین را با کمی اغماض از وسط به دو نیم کنیم، سمت شرق آن (سمت روسیه)، اغلب مردم مسیحی ارتدکس هستند و زبان اولشان روسی، سمت غرب آن (سمت اروپا)، مسیحی کاتولیک هستند و زبان اولشان اکراینی. و این کشوری است که حدود ۳۰ سال پیش (۱۵ سال بعد از انقلاب ایران) تاسیس شده، طبیعی است که سیستم سیاسی و سیستم نظامی قدرتمند و تمرین شدهای ندارد تا بتواند از پس خود بربیاید. سیاستمداراناش هم به نوبت یا در حال رقص میله برای اروپا بودهاند یا روسیه.
از این رو، روسیه بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، همیشه به اکراین به چشم عزیزترین برادر کوچک جدا افتاده از خود نگاه میکرد که ممکن است توسط اروپا وامریکا اغفال شود. اکراین که محل اصلی زرادخانههای هستهای اتحاد جماهیر شوروی بود، پس از فروپاشی، و تخلیه شدن زرداخانهها توسط روسیه، به کشوری فقیر و به حاشیه رانده تبدیل میشود. اما آرام آرام اکراین، بعد از انقلاب نارنجی و سقوط هیئت حاکمه وفادار به پوتین، نه تنها مبدل به حیاط خلوت اروپا شد،بلکه از طرفی به بهانهی مدرنیزاسیون و ورود شرکتهای چندملیتی و شکوفایی اقتصاد، بهشت سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی و محل پروپاگاندا علیه روسیه نیز شد. همچنین، به دلیل نفوذ آقازادههای امریکایی (اغلب دمکراتها) و ایجاد شرکتهای نیمه امریکایی در صنعت نفت و گاز، اکراین جزو خط قرمز امریکا در زمان پرزیدنت اوباما شد. افزون بر این، اکراین، مرکز بزرگترین گروههای وطنپرست اکراینی ضدروسی شد که دست به قتلعام روستبارهای ساکن اکراین میزدند تا پاکسازی قومّیتی انجام دهند. تا جایی که بیش از ۱۰ هزار زن و مرد و بچهی روستبار در ایالتهایی شرقی از اکراین، که با روسیه هم مرز بودند،ترور شدند. اینها را میشود تک تک، از دلایل خشم پوتین برشمرد.

تصویر | پرزیدنت ترامپ در ازای افشا شدن اسناد فساد و سرمایهگذاریهای تاریک مالی پسر جوبایدن رقیب انتخاباتیاش، حاضر به فروش سلاح و کمکهای اقتصادی به اکراین شد. پرزیدنت زلینسکی که در آن زمان هنوز جدی گرفته نمیشد، به سبب کمک به ترامپ برای زمین زدن بایدن توسط کشورهای اروپایی مورد نکوهش قرار گرفت. او تصور داشت ترامپ سال دیگر نیز در کاخ سفید خواهد ماند. زلینسکی برعکس امروز، آن زمان به عنوان رئیسجمهوری ضعیف و بازیچهی ترامپ، مورد تمسخر جهان قرار گرفت. هرچند امروز، درست در نقطه مقابل آن ایستاده است و نظر جهان را نسبت به خودش تغییر داد. هرچند ترامپ او را مضحکهی دنیا کرد، اما پوتین از او یک اسطورهی سیاسی (دستکم تا امروز) ساخت.
در اکراین ۴ گروه شبهنظامی و وطنپرست افراطی وجود داشت به اسمهای گروه ” آزوف باتالیون”، گروه ملیگرایان اکراین (OUN)، گروه RAM و گروه Atomwaffen Division. دولت اکراین به اینها اجازه میداد در دو ایالت دونسک (Donetsk) و لوهانسک (Luhansk) فعالیت کنند، زیرپوستی با آنها همکاری میکرد اما خط قرمز هم برایشان میگذاشت. گروه آزوف تنها ضد روس بود. کارش پیدا کردن مردم روستبار اکراینی بود که نسبت به روسیه سمپاتی داشتند. آنها و خانوادهشان را میکشت یا وادار به مهاجرت میکردند.
گروه OUN هم ضد روس بود، هم ضد یهود. دو گروه بعدی هم توسط امریکا تغذیه و ساپورت نظامی میشدند تا در مرز اکراین و روسیه تنش ایجاد کنند. یهودیان در اکراین بسیار با نفوذند، اما محبوب نیستند. دولت جدید اکراین به رهبری زلینسکی، که یک رئیسجمهور یهودی بود وقتی بر سرکار آمد، فعالیتهای ضد یهودی OUN را محدود کرد، اما اجازه داد همچنان روستبارهای طرفدار روسیه را شکار کنند. این به جز گسترش نظامی ناتو، دومین مسئلهای بود که سبب اعتراض و نگرانی پوتین شده بود و میدید دولت اکراین سالهاست که مانع عدم فعالیت این دو گروه شبهنظامی ضد روس نمیشود.
خوب اولین کاری هم که پوتین با حمله به اکراین کرد حمله به این دو ایالت بود و تارومار کردن این دو گروه اول ،به قول خودشان گروههای نئونازی یا ضدروس. دولت اسرائیل در این میان، هم ناراحت بود که روسیه به دولت یهودیتبار اکراین حمله کرده و قصد سرنگونیاش را دارد، هم نمیتوانست موضع علیه روسیه بگیرد، چون شریک مهم سیاسی و تجاریاش بود و علاقه داشت هم روسیه و هم امریکا را در حلقهی دوستان خود داشته باشد. پس تنها راه، این بود که نقش میانجیگر را بازی کند تا نه سیخ بسوزد و نه کباب. ایران هم که متوجه شده بود تمساحی که در کار نیست هیچ، ممکن است ترتیب خودش را هم این وسط بدهند، یک چوبپنبه به بزرگی کلهی دایناسور داخل دهانش کرد تا مبادا وسط دعوای بزرگان حرفی بزند و این میان گوشت قربانی شود.

تصویر | گروههای شبه نظامی و نئونازی آزوف باتالیون (Azov Battalion) که تخمین زده میشود بین ۱۰ هزار تا ۱۵ هزار غیرنظامی روستبار را در بعضی کشورهای شرقی اروپا خصوصا اکراین قتلعام یا ترور کردهاند. این قتلعامها جز در رسانههای روسیه، در رسانههای غرب انعکاس داده نمیشد.
در هر حال، ادعای پوتین این بود که اکراین نه تنها تبدیل به HUB (مرکز) قاچاق بردههای جنسی و زنان شده که زنان روس طبقه پایین را هم به خود میبلعد، نه تنها تبدیل به بهشت جاسوسان کشورهای اروپایی گشته، نه تنها محل سرمایهگذاری آقازادههای امریکایی و محل تجمع گروههای ضدروس شده، که به زودی با پیوستن اکراین به اتحادیهی اروپا و بعد زیرزیرکی NATO، اکراین چسبیدهترین کشور به روسیه میشود که موشکها و پایگاههای نظامی در آن احداث میشود تا بزرگترین تهدید علیه روسیه، در چند ده کیلومتری کاخ کرملین باشد.
اگر بخواهم جمعبندی کنم؛ در دنیای مدرن، هر کشوری که جنگی را آغاز میکند، اگر نداند آن را چطور به پایان ببرد ممکن است بازندهی بزرگ باشد، یا به سبب یک پایان بد، موجب بوجود آمدن گروههای شبه نظامی خطرناک و غیرقابل کنترلی شود که خودش اسباب ناامنیهای آینده باشد. نمونههایش را در افغانستان و عراق (از طالبان تا داعش) دیدیم ، که امریکا و کشورهای اروپایی مسبباش بودند. به نظر میآید پوتین دقیقا دچار همان اشتباه امریکا شده است. پوتین از نظر من سیاستمداری باهوش و استراتژیستی بسیار بزرگ است، اما تاریخ نشان داده “غرور” و “خوشخیالی” بسیاری از همین سیاستمداران و استراتژیست ها را به سادگی با یک تصمیم اشتباه به زمین زده است. و این جنگی است که او بلد نیست آن را درست به پایان ببرد. و این جنگی شد که نشان داد، قدرت روسیه، آنقدرها که دنیا فکر میکند میخکوب کننده و پیچیده نیست. پوتین بسیار بد بازی میکند.
پوتین به یک کشور مستقل، تجاوز و لشکرکشی آشکار کرد چون طرحوارههای امنیتیاش (Security dilemma) این احتمال را میداد اکراین تبدیل به اسب تروای حکومت او و نفوذ غرب در منطقهی امن روسیه شود. وقتی به اشتباه از چین (آفتابپرست) مطمئن شد، هدف او تحقیر متقابل ناتو، اتحادیهی اروپا و امریکا شد. اما ماجرا را بیش از اندازه “هلو برو تو گلو” فرض کرد. نادیده گرفته شدن او، که به شدت اسطورهگری و عنصر اقتدار و مردانگی سیاسیاش (Notions of masculinity) را به سوی انتقام از تحقیر و فروپاشی شوروی بزرگ سوق داده بود، او را به سمت اشتباه محاسباتی و بزرگترین خبط استراتژیک زندگیاش سوق داد. تصمیمی که میرود در بلندمدت ولادمیر پوتین بزرگ را تبدیل به بازندهی بزرگ این تجاوز کند، که میکند. و سبب کودتایی خاموش علیه او شود، که بعید نیست درچند سال آینده.

تصویر | خانم Alina Kabaeva، که در رسانهها گفته میشود معشوقهی ولادمیر پوتین بعد از طلاق او از همسر سابقاش است. از این رابطه ۱۴ سال میگذرد. الینا کابایوا پیش از این قهرمان ژیمناستیک در روسیه بود. او که پدر و مادرش مسلمان هستند ادعا میشود از پوتین صاحب ۴ فرزند است. پس از افشای رابطهی او با رئیسجمهور روسیه، تیم حفاظت پوتین او را در خانهای مجلل در سوئیس اسکان داد تا دور از رسانههای روسیه باشد. اکنون گروهی از مردم سوئیس خواستار اخراج او از خاک این کشور هستند. ولادمیر پوتین ۲ فرزند از همسر سابقاش و ۴ فرزند از معشوقهاش دارد. تمامی ۴ فرزند پوتین از الینا، متولد سوئیس و شهروند این کشور محسوب میشوند.
پوتین قوانین بینالمللی را نادیده گرفت. او مصمم شد اکراین را به یک سرزمین سوخته و بلااستفاده تبدیل کند تا اسباب عبرت دیگران شود. اما انتظار نداشت دنیا نیز با چنین سرعت خارقالعادهای سیاستِ اتحاد (Alliance politics) را علیه مسکو پیش بگیرد تا روسیه را تبدیل به کشور ارواح کند، و به جای او، از زلینسکی یک رهبر قهرمان ساخته شود. او حتی انتظار نداشت دنیا “ملت روسیه” را در کنار “حکومت روسیه” هدف گیرد تا بیشتر اسباب تنفر از او را در کشور خودش فراهم کند.
دولت روسیه در اکراین مرتکب جنایات جنگی شد، و ادامه خواهد داد، اما نباید فراموش کرد، روی دیگر ماجرا این بود که پرزیدنت پوتین در طول این سالها آنقدر تحریک و تحقیر شد تا به ورود به این تله ترغیب شود. تلهای که به تحلیلام اروپا و امریکا، و دیگر کشورها از آن استقبال میکردند. میتوانستند با او وارد جنگ اشباح شوند. جنگ اقتصادی، فرهنگی و حیثیتی که از پوتین اسطورهزدایی کند و از احتراماش نزد ملت روس، خاصه Putin Generation بکاهد. جنگ جهانیِ تحریمها و تحقیرها. از آن سو، سیاستمداران خام و کمتجربهی اکراین نقش پل شرق و غرب ماندن این کشور را فراموش کردند و دچار خطای بزرگ پیوستن به اتحادیهی اروپا و به دنبالش احتمالا NATO شدند. آنها در حالی سبب خلق این جهنم برای مردم اکراین شدند که گمانشان این بود پوتین بعد از دشنامهایی که دنیا به خاطر اشغال کریمه به او داد، دیگر جرات حملهای دوباره را ندارد.
و اما نکتهای دیگر درباره روی دیگر این جنگها …
سالها پیش، زمانی که علوم سیاسی میخواندم، کتابی پرنکته بود اثر Fred Charles Ikle، با عنوان “Every War Must End”. در آن فِرِد ایکله به این اشاره میکند که هر جنگی، نظامی یا عقیدتی، وقتی شروع می شود، از آن که بگذرد، ادامهی جنگ برای تثبیتِ تندروهایِ فاقد پایگاه در میان مردم سود خواهد داشت. چرا؟ چون این تندروها از جایی به بعد، برای ماندن در هرم قدرت، چون سرمایهی محبوبیت ندارند، کارشان این است که با دستاندازی در صلح، با رفتارهای خودسرانه (آتشبهاختیار) و متهمسازی دیگران به این که با به دنبال صلح رفتن یعنی همراه با دشمن بودن و هدر دادن خون شهدای میهن پرست، سعی در جلوگیری از پایان دشمنی و جنگ برای حفظ صندلی (قدرت یا پول) خواهند داشت. نویسنده اسماش را میگذارد پدیدهی خیانت تندروها (Treason of the hawks).
در همه حکومتهای ایدئولوژیک “پدیدهی خیانت تندروها” وجود دارد و بخشهای منطقیتر حکومتهای ایدئولوژیک را در عمل انجام شده قرار میدهد. مثل کشوری که وقتی به صلح با دیگران نزدیک میشود، این تندروها به سفارت یک کشورِ آن طرف میز حمله میکنند، تا تنش ایجاد کنند. سناریو آشنا نیست؟ این احتمال وجود دارد که تندروهای اطراف پوتین نیز به سادگی اجازه خروج پوتین از اکراین را ندهند خاصّه اگر از تحریمها ثروتمندتر شوند. به همین دلیل فکر میکنم چنین جنگها و تجاوزهایی وقتی واقعا پایان میگیرند که تندروهای اطراف پوتین به شدت ضعیف یا کنار گذاشته شوند. در هر حال به قول تحلیلگر مشهور علوم سیاسی Stephen M. Walt، “در هر جنگی، وقتی گلولهها و موشکها به پرواز در بیایند، پایان جنگ را تحلیلگران آکادمیک علوم سیاسی دیگر نمیتوانند حدس بزنند”. جنگ را، فقط جنگجو میشناسد.
سکانس چهارم | از کربن تا الماس
یک چیزی که این روزها خیلی بهآن فکر میکنم، این است که تا چه اندازه به خودم این اجازه را بدهم که “خودتحلیلی” کنم. گاهی در مروری برقآسا، قبل از خواب، پشت چراغ قرمز یا وقتی پیادهروی میکنم آنقدر به اثر پروانهای رفتارهایم فکر میکنم که در یک خلسهی موقتی کوتاه فرو میروم. من مردی هستم که زندگی بسیار متغیّری داشتم. در دورانی، بسیار سختی (خودخواسته یا تحمیل شده) کشیدم، در دورانی نیز به مرفهترین و خوشبالشترین شکل قابل تصورِ یک زندگی وارد شدم. که خدا این برکتاش را نگیرد.
اما مجموعهی این زیرزمین و پشتبامرویها در زندگی؛ به من آموخت که این زیاد سختی کشیدن و دائم روبرو شدن با موانع نیست که یک انسان را “ارزشمند”، High-Profile یا “ضدضربه” میکند ، که چگونه سختیها را گذراندن مسئله است. چطور بنویسم. در هرکاری، دائما خودمان را جِر دادن و Out of Comfort Zone حرکت کردن سبب نمیشود در دامنهی زندگی پیشرفت کنیم، Smart کار کردن است که راز این پیشروی و خاص شدن میشود. کربن، کم یا اشتباه حرارت ببیند، ذغالسنگی بیش نخواهد شد، اما چنانچه درست گرما دیده شود، تا در شرایطی خاص متبلور گردد، آنگاه مبدل به سنگِ الماس میگردد. تازه این سنگ گرانقیمت، بعد از همه این سختیها، برای الماس درخشان شدن، همچنان نیاز به تراش و صیقل خوردنهای مداوم دارد. همهی الماسها کربناند، اما همهی کربنها، در آینده الماس نمیشوند.

تصویر | الماس و ذغالسنگ هر دو از مواد کربنی میباشند. با این وجود تفاوت درجهی حرارت زمین و سالها فشار میتواند کربن را تبدیل به یک سنگ گرانبها یا تنها یک تکه ذغالسنگ برای سوختن کند.
اگر که جمع نبندم؛ ما مردها، به نظرم تا یک سنّی، کمتر از زنها نگران آینده و پیر شدنایم، خفیفتر دست به خودتحلیلی میزنیم، بیشتر مشغول جنگ و پیروزیِ در موقعیتهای پیش رو هستیم تا فلسفیدن پیرامون آینده. اما در مردها هم از یک سنّی به بعد، که نشانهاش این است که دیگر پایینشان بیشتر از کلهشان مو در میآید، خودتحلیلی افزایش مییابد. قضاوت کردن خودمان، حرفزدن با خودمان، حتی شماتتِ خویشتن. اینجا؛ برخی صبورتر و جنگندهتر میشوند. عدهای منفعلتر و سازگارتر. جای درست و زمانِ دقیق این تحلیلها آنجاست که در بَعدِ “ما” موثر واقع شود. یعنی در الماس شدن، بجای ذغالسنگ گشتن. من هم مانند همه مردان پر اعتمادبهنفس و بی محابا در تصمیمگیریها، که ممکن است در نگاه و کلماتشان این خصوصیات موج بزند،هستم، اما در درون خودم، گاهی دچارِ یک ترس مزمن و ویرانیِ روانی ناشی از دیر شدن برای آرزوهایام میشوم. هرچند تراپیست کمک میکند تا با آن Deal کنم، اما گاهی بر این چالشهای درونی پیروز، گاهی هم از آنها ضربهفنی شدهام. بگذارید یکی از این کشوهای درونیام را برای شما باز کنم تا بهتر درک کنید.
بهنظرم اکثر ما، در یک محدودهای بین ۳۰ تا ۴۰ سالگی، یک PNR ذهنی داریم که فکرش احتمالا آزارمان میدهد. این کلمه مخفف Point of no return در هوانوردی است. اشاره به زمانی دارد که مسافت طی شده، و مقدار سوخت در باک هواپیما آنقدری است که دیگر فرصتی برای بازگشت نیست. PNR ذهنی ما انسانها، اَوانی است که احساس کنیم دیگر فرصتی برای بازگشت برای تغییر تصمیمها و انتخابها و از نو شروع کردن، یا از مسیری بهتر ادامه دادن نیست. اینکه چقدر این PNR زاییدهی تخیل ماست یا تشخیصی درست، بماند، اما فکر کردن هرباره به آن، مرور گذشتههای عاطفی و مالی و شغلیمان، آرام آرام یک “استرس مزمن”، یک “اضطراب زیرپوستی همیشگی” را به زندگیمان میآورد. به نظر میآید ما گاهی تا آخر عمر دیگر از این “گذشتهبینی” اغلب تلخ، راه گریزی نداریم. هزاران پرسش و علامت تعجبی که هر شب ممکن است در مغز ما آوار گردد، با همانها به خواب برویم، با همانها بیدار شویم. گاهی مواجه شدن با بمباران این نقطههای بیبازگشت ذهنی، ما را افسرده، چروکیده، و اعتماد به نفسمان را به سقوط میکشاند. آنقدر که در اوج خوشحالی یا رضایت از زندگی، ناگهان، بیانرژی برای یک قدم برداشتن به جلو شویم. من در این دام بارها افتادهام، مطمئنا دیگران نیز. اما مهم است چگونه از آن خارج شدن. دستکم تلاش کردن برای خارج شدن.
در اقتصاد اصطلاحی است با عنوان Sunk cost. به زبان ساده، یعنی هزینهی تصمیمهای گذشته. هزینهی اشتباههای از سر گذرانده. واقعیت این است که نباید به مغز اجازه داد مدام هزینهی تصمیمهای گذشته را (خاصّه اگر دردناک یا غیرقابلجبران باشند) به عنوان زیان، به عنوان شکست، حساب کند. این که مغز را دائما در این تمرین اجباری قرار دهیم که Sunk Cost را، “آموزه”، “تجربه” و “چراغ قوه”ای برای آیندهای بهتر داشتن ببیند، مهم است. نمیگویم مغز میتواند پِهِن را نوتلا ببیند و قاشق قاشق بخورد، اما میتواند پِهِن را عنبرنسارای آینده ببیند. مغز را میشود چون عضله تربیت کرد، تقویت کرد، وادار به متفاوت دیدن کرد. با تلقین مداوم، با کمک تراپیست، و گاهی، نیاز هست که به مغز یاد داد، یک مسیر بد را، با ادامهاش نمیشود تبدیل به یک مسیر زیبا کرد، مگر از جادهی Alternative استفاده کرد.
اگر پزشکی هستیم که به این نتیجه رسیدیم چون پزشک شدهایم باید مسیری کمفایده، تحقیرآمیز، و راهی را که در آن قدردانمان نیستند تا پایان عمر ادامه دهیم، اشتباه است. میتوانیم در ۴۵ سالگی آن را کنار بگذاریم و قاچاقچی مواد مخدر بشویم. (این که شوخی بود). اگر در رابطهای عاطفی هستیم که فکر میکنیم چون والدینمان فهمیدهاند یا در شبکههای اجتماعی جارش زدهایم، باید صدمات جسمی پارتنرمان یا تحقیرهایش را تحمل کنیم و از آن بیرون نیاییم تا قضاوت نشویم یا مسخرهمان نکنند اشتباه است. این مهم است که اجازه ندهیم برداشت اشتباه ما ( مثل سادهلوحانه خوش بینبودن) در نقطهی بدون بازگشت، سبب شود در مسیری همچنان اشتباه بمانیم و در آن جزغاله شویم. یا اجازه ندهیم تردیدهایِ زودگذر یا ناامیدیهای هورمونی ما (مثل انرژیهای منفی که دیگران به ما تزریق میکنند یا تحلیل خودمان وقتی PMS هستیم)، سبب شود در نقطهی PNR، ناگهان تمام زحمتهایمان را به باد دهیم.
دوست دارم به نکتهای اشاره کنم که شاید برای شمایی که این مرقومهها را از من میخوانید عجیب باشد. چند هفته پیش، من در اوج همین زندگیِ پر از رفاه، پر از دوستی و محبت دیدن از سوی اطرافیان، بعد از یک عصر گفتگوی صمیمانه با مادرم، بخشی از یک کتاب دلچسب معماری را خواندن، و یک نوشیدنی خوشمزه خوردن و موسیقیهای عالی گوش کردن، فردا صبحاش تصمیم به خودکشی گرفتم. علتاش؟ واقعا نمیدانم. یک احساس “بیدلیل بودن ادامهی زندگی” که ناگهان همه وجودم را فرا گرفت. انگار که چیزی در رگهایم تزریق شده باشد. اتاق یک هتل را که منظرهاش بسیار زیبا بود در اطراف لساَنجلس رزرو کردم. صبح به جای سرکار، آنجا رفتم. حمام کردم. لباسهای نو پوشیدم. عطر زدم. از یخچال آخرین کوکاکولایام را نوشیدم. بعد وسایل راحتیام را چیدم. اما از آن در آخرین لحظه منصرف شدم. ترسیدم. نه از مرگ. نه از درد. اصلا درد نداشت. از دو چیز.
یکی به خاطر سه عزیزی که میدانستم مرا خیلی دوست دارند و مرگ من، به روح و روان و زندگی آنها لطمه خواهد زد. که این تنها باری بود که خودخواهیام را کنار زدم. و علت دوماش، اینکه یادم آمد جعبهای در دسترس در آپارتمانم در تهران دارم که اگر پدر، در حال سوگواری، بعدها به آن خانه بیاید و آن را باز کند، آنقدر داخل این جعبه وسایل راف سکس و کاندومهای تاریخ گذشته و Toy Sex و تصویر انواع Positoinها و کارتهای قلبی جمع شده از رابطههای گذشتهام در آن ۱۵ سالی که ساکن ایران بودم درونش هست که با باز کردناش قطعا صاحب عزا بودن یادش میرود. اصلا شک میکند من از اسپرم او (به عنوان مردی باتقوی و متدین) هستم. به این فکر نکرده بودم که قبل از یک مرگ خودخواسته، بهتر است این جعبه لعنتی را از بین ببرم. این شد که دو شب اتاق ۵۶۰$ به خاطر آن سه نفر و جعبهی خاطرات و وسایل فساد و فحشایام، رفت به پاچهی کردیت کارتام. اصل موضوع اما این قصه نیست، این مسئله است که بگویم؛ همهی ما، در اوج احساس رضایت یا خوشبختی، ممکن است ناگهان خسته، درمانده یا از درون خالی شویم. پس مهم است این تصور را نداشته باشیم حتی در رفاه و خوشبختترین افراد پیرامونمان همیشه امید به زندگی در جریان است. بعدتر انیمیشن SOUL را به پیشنهاد دوستی دیدم، و چقدر کمک کرد به زندگی، متفاوتتر فکر کنم.
تنها میماند دو اصل که تشویق میکنم به آن برسید. چون سرلوحهی زندگی خودم بوده است و رویاش کوشش دارم. اولی اینکه؛ به نظرم ما یا باید در تخصص، شغل، تفکر یا هنر خود انسان مهم و Referenceای شویم، یا در کنار انسانهای مهم و پیشرو در این زمینهها زندگی کنیم تا با شارژ “باتری به باتری گرفتن” رشد کنیم. این بسیار مهم است. دایرهی اجتماعیِ مشوّق داشته باشیم. این یکی از موهبتهایی است که میتواند آن سوی سنِّ تراز، ما را به خوشایندترین جای خود برساند. برای خود مهم شدن، یا با مهمها بودن تا به رشد رسیدن و احساس خوبی از خود کردن. به قول Arthur Morgan، متفکر امریکایی، از بزرگترین تراژدیها در حیات انسان میتواند این باشد که روزی به این باور برسد که دیگر نه برای دیگران ارزشمند است، و نه خودش برای خودش مهم.
دومی اینکه در زندگی به سراغ “آرامبخشهای خلاق” برویم. منظورم قرص و علف و گلگاوزبان نیست. منظورم هرآنچیزی است که سبب میشود حواسمان را موقتا از دنیا پرت کند چون باید در آن، “تلاش کنیم تا آفریننده” باشیم. برای انجاماش تمرکز همراه با عشق نیاز باشد تا عادت دور از روزمرگی شود. این بسیار مهم است. امری که “کوشش لذتبخش” زندگی شود. مثل یاد گرفتن یک ساز ساده، عکاسی کردن با گوشی از موضوعی ثابت هر روز (از بافت درختها، از ابرها، از طراحی پنجرهها، مردم در اتوبوس، از دیوارنوشتهها). خوشنویسی را شروع کردن یا تذهیب، همین هنر تذهیب فوقالعاده است. سعی کنید این “کوشش لذتبخش” که خلاقیت هرکار قبل را از بعدمان جدا کند بشود امضای ما، ردپای خاص ما. چه چیز زیباتر از مردی ۷۵ ساله، که سراغ آموختن تذهیب برود و آرشیوی از کارهایش را میتواند هر روز ورق بزند و لذت ببرد؟ چه چیز هیجانانگیزتر از پزشک خسته از این روزگار، که در خلوتاش ساز Kalimba را یادبگیرد و صدای آهنگهایش را ضبط کند و فیلم بگیرد و آرشیو کند؟ دراین روزگار خر تو خرِ هیچکی به هیچکی، خیلی خیلی مهم است که به کوششی لذتبخش پناه ببریم. سومین چیزی هم که تشویق میکنم اینکه، آقاجان برای روز مبادا، مدارک شیطونیها و فساد وفحشایتان را هر چه زودتر معدوم کنید و داخل جعبه نکنید تا صدها سال بعد وسط سقوط آزاد از آسمانخراش تصمیم به برگشت اضطراری نگیرید!
سکانس آخر | زندگی ادامه دارد…
امیدوارم قلم رنجه بعدی؛ به این حد طولانی نشود. این شنبه که میآید، به یک میهمانی جمعو جور و خصوصی از بچههای فارغ التحصیل ۲۰۲۱ و ۲۰۲۲ مدرسهی معماریمان دعوت شدهام. در اصل دعوت کننده، پدر یکی از بچهها است. مسابقهی فوتبالدستی ترتیب داده شده و ظاهرا جایزه دارد برای تیم برنده. برایام عجیب است. تجربهاش را ندارم اما هیون دارد. با هیون (دوست کرهایام) صحبت کردم که حتما بیاید. شاید هم بچهها را به یک تجربهی پرواز میهمان کردم. البته به ناچار ۱۲ نفر را. این روزها دوباره درگیر تغییر تراپیست شدم که دربارهاش خواهم نوشت. برای منی که سالهاست تنها با روانکاوهایم درد و دل میکردهام، این تغییرها، مسئله بغرنجی است. برای یک استودیوی عطرسازی در دبی یک شیشهی عطر زنانه را طراحی و چند اتود زدهام. اگر چشماش نزنم قرارداد میرود که نهایی شود. شاید طراحی شیشهی پرفیوم را به بیزنسهای کوچکم اضافه کنم (هرچه باشد بهتر از مزرعهی کاهو است). باقیاش هم که گفتن ندارد.
به این آرزو که ۱۴۰۱، برای همه فارسی زبانها، خاصّه ایرانیان و افغانها، سالی کمرنجتر، امنتر و آرامتر باشد. مطمئن هستم، سال ۱۴۰۱، دستکم برای ایرانیان، در مجموع سالی (نه اقتصادی که از لحاظ روح و روان) بسیار بهتر از ۱۴۰۰ خواهد بود. و این از آن چیزهایی است که میتوانید روی حسِ پرنسجانی من حساب کنید. چشمک.
از مخاطبهایی که برایام پیامهای تبریک نوشتاری و صوتی و ویدئویی از خودشان فرستادند بسیار ممنونم. دوتای از آنها خیلی عجیب بود. کسی که برایام از روبروی معبد لوتوس بهائیان در هند ویدئوی تبریک فرستاده بود؛ که ظاهرا بهائی بود. و دوست دیگری که از داخل منطقهی علقمه (فکر میکنم مربوط به منطقهی عملیاتی کربلای ۴ یا ۵ باشد) یک تبریک سال نو ارسال کرده بود همراه با پدر محترم جانبازش. گاهی اینقدر تفاوت میان مخاطبانم مرا میترساند.
امیدوارم من نیز در سال جدید ۱۴۰۱ (مثل سال ۲۰۲۲)، به سه ایدهام اگر نشد جامهی عمل بپوشانم، حداقل یک شورت آبرومند تنشان کنم. یکی به دنبال آرامشِ بسیار عمیقتر در زندگیام رفتن و از این سرشلوغی درآمدن، دوم به دنبال Minimal کردن زندگی و خداحافظی با دنیای قرتی قشمشهها و خریدهای غیرضروریام، و درنهایت مهمتریناش؛ دو برابر پارسال وقت صرف کردن با مادر و خصوصا پدرم. با آرزوی بهترینها برای شما، آرزوی آرامش و صبر برای همه آنهایی که عزیزانشان را در سال قبل از دست دادند اما نباید یادشان برود، ما زندهایم و کنارشان هستیم. سال نو مبارک. تا بزودی…
همهی دیدگاههای درج شدهی شما دربارهی متن، توسط نویسنده مطالعه خواهد شد. اما به سبب پلتفرم وبسایت پرنسجان امکان پاسخگویی به آنها فراهم نیست.