سکانس یکم | فصلها و درسها
من در طول این چهار دهه زندگیام اینطور فهمیدهام (شاید اشتباه باشد) که اغلب انسانها “بیشتر” به دو دلیل مهم وارد یک رابطهی عاطفی میشوند. این دو دلیل، مثل دو جعبه است. داخلشان محتویاتی است حتی مشترک. اما چرا ما وارد یک رابطه عاطفی میشویم؟ یک روی ماجرا اینکه، ما وارد یک رابطه عاطفی میشویم چون بدان نیاز داریم. روی دیگر ماجرا اینکه، چون از آن رابطه میخواهیم لذت ببریم. داخل آن انتخاب اولی، بیشتر جستجوی آرامش در زندگی پررنگ است و پر کردن یک خلاء، داخل انتخاب دومی، بیشتر کشف هیجان، غنیتر کردن زندگی و غرق شدن در تجربهی یک دنیای دونفره. و خوب به نظرم؛ آنجا که این نیاز و لذت همزمان و به حد اعلا در هم تنیده میشود، احتمالا این همان عشق است که میگویند. هرچند من به دلایل نورولوژیک به عشق، چون زندگی پس از مرگ خیلی باور ندارم.
اما یک چیز دیگری را هم تا به امروز درک کردهام، اینکه این ماجرا، داستانِ پریز برق و دوشاخه است. یعنی اَوانی که کسی به رابطهای عاطفی “نیاز” داشته باشد، بعد میآید به کسی Connect میشود که او از رابطه به دنبال “لذت” است، اینها در نهایت نر و مادّگیِ نوع خواستنشان داخل هم نمیرود. اما اینجا منظورم از لذت، یعنی یک رابطهی تنها مبتنی بر سکس و معاشقه؟ البته که نه. سکس و معاشقه در هر دو جعبه میتواند باشد. اجازه بدهید مسئله را به اتاق عمل ببریم، جراحیاش کنیم.
من “نیاز” به “رابطهی عاطفی” را اینطور هلو برو تو گلو تعریف میکنم که چیزی معادل با فرار از رنجِ تنهایی و عواقباش است. یعنی اینکه اگر به دنبال رابطهی عاطفی هستم، پیش از همه، میخواهم خود را از کپسولی که حس میکنم داخلاش نادیده گرفته میشوم؛ داخلاش تبعیدم، یا احساس میکنم خواهان ندارم، به فضایی وارد کنم که این حس “خواسته شدن” و “تنها نماندن” در آن باشد. اینها در هاونِ قلب من که بهم مخلوط شود، چیزی پدید میآورد به اسم “احساس تعلّق به یک فرد”، چیزی که افراد گروه اول بیشتر به دنبالاش هستند. حس شگفتانگیزی که میتواند روحی از تازگی و مهم بودن را زیر پوست ما بخزاند، وقتی تنهایی را یک امتیاز منفی در زندگی ترجمه میکنیم.
طبیعتا داخل این “رابطه برای نیاز” سکس و معاشقه نیز هست، خوشحالی و غم هست، فَرح و رنج هست، حتی ممکن است فرزندی نیز به دنیا بیاید یا که نیاید، ما نمیدانیم، بسته به اینکه رابطه به ازدواج ختم شود یا که نشود. در این رابطهی عاطفی، کسی که آن سوی رابطه است بیشتر مایهی آرامش و احساس امنیت ما است، پس اغلب حاضریم رابطه را اگر لزوما هم نزدیک به ایدهآلمان نباشد، حتی اگر اندکی آزارمان دهد، نگاه داریم، تا دوباره به آن تنهایی ترسناکمان بازنگردیم، به همین سبب، در چنین رابطهای “احساس مالکیّت” نیز بیاندازه پررنگ است، چون نمیخواهیم کسی این فضای فراهم شده را از ما بِرُباید.
در سناریوی دوم؛ رابطهی عاطفی را این طور ترسیم میکنم که به دنبال لذت بردن و به هیجان رسیدن از بودن کنار کسی که دوستاش داریم یا از او خوشمان می آید میرویم، در این شرایط، ممکن است از تنهایی پیش از رابطه رنج نکشیم، حتی در تنهایی، خود بلد باشیم که چگونه به دنبال لذتها و کسبکردنیهای خاص آن شرایط باشیم، اما با اینحال از کپسول تنهایی به کپسول دونفره مهاجرت میکنیم نه دقیقا به خاطر “کسی”، که به خاطر “چیزی”، و آن؛ شریک شدن در یک سفر هیجانانگیز با کسی است که به او اعتماد، کشش و وابستگی پیدا میکنیم. اینجا ممکن است ما نه از قبل درد و ترسِ خواسته نشدن داشته باشیم، نه فقرِ همدلی گرفتن، اما بدانیم وارد رابطهای میشویم که به دنیای ما “رنگ”، “رایحه” و “عمق” بیشتری میدهد.
یعنی همان حس شگفتانگیزی که میتواند روحی از پدیدههای تجربه نشده و حسهای نادیده را در ما زنده کند. داخل این رابطه برای لذت هم میتواند سکس و معاشقه باشد، اما لزوما همدلی عمیق و بودن در همه لحظههای یکدیگر نباشد، شادی و لذت باشد، اما لزوما درگیر رنجهای همدیگر شدن نباشد. آدمها روزهایی به هم خیلی نزدیکاند، روزهایی از هم دور. بسته به اینکه این شکل از رابطه به کجا ختم شود، به عادت، وابستگی یا حتی عشق، بیشتر از اینکه “کسی” در این رابطه برای ما بسیار مهم باشد، احتمالا خود “رابطه” است که برایمان مهم میشود. شاید بسیاری درک نکنند، اما گاهی رابطه برای لذتِ رابطهای است که آن را، بیشتر از آدمِ آن سوی رابطه دوستش داریم. احساس مالکیت در این رابطه بالای هرم نیست، اما چون حیاط خلوتی است که داخل یک زندگیِ سخت با آن رابطه نفس میکشیم، آن رابطه برایمان میشود شیرینترین اتاقِ هستیِ زندگیمان.
یکی از نکات جالب، به تجربهام این است که این دو سناریو در رابطهی عاطفی، در ایران و امریکا اتمسفری متفاوت دارند. و مرزِ تفاوت اینها در فضای فرهنگی امریکا بیشتر قابل لمس هست تا ایران. فرهنگ ایران و تربیت خانوادگی ایرانی به گونهای است که اینطور که فهمیدهام در نسلهای دههی ۵۰ و ۶۰ حتی میانهی ۷۰، ورود به رابطه از روی لذت یا هیجان را خیلی به چشم پذیرش به رسمیّت نمیشناسند، آن را سرمایهگذاری درستی نمیدانند. از آنجایی که مادرِ خاورمیانهای دختر را (گاهی) عادت داده که مغزمحاسبهگر (Computing brain) در رابطه داشته باشد، معمولا دختران نوع دوم این سبک رابطهها را چون آخر اصغرفرهادیگونه دارند اشتباه میدانند، یک انتخاب سطحی و هدر دهندهی عمر میدانند. شاید هم حق دارند. جای قضاوت نیست.
در فرهنگ خاورمیانه،در چنین سبک رابطههایی، اغلب زن را قربانی میدانند، اما در کشورهایی که از کودکی پسران و دختران کنار هم بزرگ شدهاند، جداسازی اجتماعی نبوده است، مذهب خیلی پررنگ نیست، زنان جنس دوم محسوب نمیشوند و انتخاب کنندهاند، و انسانهایِ تنها در نظر جامعه بازنده و نادیدهگرفته شده نیستند، طبیعتا انتخاب رابطه برای لذت، اتفاقی جا افتادهتر است، چون انتخاب بالغانهی هر دو سوی ماجراست. در اصل در جامعهی امریکایی، اگر دختر و پسری به این دلیل که با هم Match هستند وارد رابطه بشوند و اما خیلی به آینده رابطه فکر نکنند و از گذر زماناش لذت ببرند، توسط آن جامعه زیر وزنِ علامت سئوال نمیروند. این نکته نخست.
نکته دیگری نیز وجود دارد، وقتی ما بهخاطر “نیاز” وارد یک رابطهای عاطفی میشویم؛ در اصل بدان پناهنده میگردیم. حتی اگر یک روی دیگر این پناهندگی، دوستداشتنی عمیق و واقعی باشد، اما به باورم ما هرچقدر در دوست داشتن کسی و عادت کردن به رابطهای فرو رویم و گرههای عاطفی ما به آن (Attachments) بیشتر شود، احتمالا “رنج کشیدن”، “آزار دیدن” و “ترس از دست دادن” در آن رابطه به مراتب بیشتر از درون، موریانهوار، ما را میخورد. ممکن است بگویید در این صورت پس آن Concept رابطه از روی نیاز که قرار است رسیدن به آرامش باشد زیر سئوال میرود؟ و من جواب خواهم داد، زیر سئوال نمیرود؛ اما، چون در این رابطه “احساس مالکیت” مریضگونه مثل یک هشتپا میتواند آن پشت و یواشکی بزرگ و بزرگتر شود، با هر دستاندازیِ عاطفی که ممکن است هربار در جاده باشد، ترسِ از دست دادن این آرامش میتواند چون سونامی روح ما را، جسم ما را، در نوردد. هلو پوست کندهتر که بگویم؛ رابطه از روی نیاز معمولا رابطهی عمیقتری است، اما سختی نگاهداریاش به مراتب بیشتر و پیچیدهتر است.
حالا لِنزمان را عوض کنیم و دوربین را روی سهپایه به سمت دیگری بچرخانیم. با تاکید بر اینکه، من (پرنسجان) خودم یکی از پراشتباهترین انسانها در مدیریّت روابط عاطفی بودهام. قطعا پسری به حد و قدر من در چالش با چگونگی رفتار کردنِ درست در رابطه نبوده. به این سبب که همانطور که پیشتر نوشتم، افراد خودخواه و تا اندازهای نارسیست مثل من، اغلب روحیهای فداکارانه و ایثارگرانه در روابط عاطفی خود ندارند، تا مادامی که عاشق نشدهاند. با این وجود، به عنوان یک مشاهدهگر تقریبا دقیق، با تجربههایی که تعلق به گذشتهی شلوغام دارند، آنچه به ذهنام میآید را برای شما مینویسم.
وقتی وارد یک رابطه عاطفی میشویم، این سهگانه ممکن است رخ بدهد؛ رابطهای باشد تنها برای چند فصل، رابطهای شود که تا همیشه کنار هم باشیم، یا رابطهای شود که از آن درسهایی بگیریم و با زخم خارج میشویم تا به جایاش برای رابطهی بعدی انسانی قویتر باشیم. ما باید برای هر سه حالت “پذیرنده” باشیم. تا در این زندگی دوام بیاوریم. و مهم، همین دوام آوردن است. به قول امریکاییها Survive کردن. اما چگونه؟
اول اینکه مهمترین راه محافظت از خویشتن بنظرم این هست که هیچ رابطهی عاطفی را از همان ابتدا ابدی فرض نکنیم. بدانیم عمری (Expiration date) احتمالی دارد. فانتزی ساختن دربارهی ابدیت یک رابطه، رفتاری شِبه احمقانه است. دیگر اینکه آن را همیشه پر از آرامش و هیجان تصور نکنیم. هر “دوست داشتن”ای روزی به روزمرگی هم خواهد رسید، تا در بهترین حالت جایاش را به وابستگی دهد. پس برایاش آماده باشیم و آن رایحهی از دست دادن را غیرطبیعی تلقی نکنیم. هرچند غمانگیز است. سوم اینکه از زمانی که فهمیدیم یک رابطه دیگر کار نمیکند، حتی اگر هنوز پارتنرمان را دوست داشتیم، از “ترس تنهایی” به ماندن اصرار نکنیم. آویزان شدن از رابطهای که موتورِ معیوب دارد، وقتی قابل اصلاح نباشد، در نهایت روح ما، دنیای ما را پریشانتر میکند، مستهلکتر میکند. بهترین تصمیم این هست که وقتی هنوز از هم بدمان نیامده، رابطه را ترک کنیم. چه با لبخند، چه با سکوت، چه با افسوس روزهای خوبی که دیگر بر نمیگردند. دنیا این طور کار میکند. It’s OK بگوییم و پذیرنده باشیم.

تصویر | در ژاپن تکنیکی هست با عنوان Kintsukuroi. این یک روش درترمیم ظروف شکسته با استفاده از طلاست است که با یک مفهوم روانشناسانه گره خورده است. هدف از این تکنیک، رساندن این مفهوم است که گاهی میشود شکسته شدنها را در زندگی را ترمیم کرد، و با ترمیمی به موقع امیدوارانهتر و قویتر ادامه داد. ترمیمهای طلایی (زمان درست، روش درست) نجات دهندهاند. فرصت دوبارهای است که بعد از درس گرفتنها، به خود میدهیم.
در هر حال زندگی، خاصّه فانوسهای عاطفی، همیشه روشن نمیمانند. چه پناهندهشان شویم، چه در شادیشان غرق. جهان همیشه در حالِ دادن چیزی، و گرفتن چیزی دیگر از بطن زندگی ماست، خاصّه وقتی پای دوست داشتنها در میان باشد. قوی زندگی کردن، همان یافتن راه تعادل (Balance) میان دوراهیِ نگاهداشتنها و رها کردنهاست. در هر حال در دنیای امروز، زندگی خودش آنقدر سخت و تخمی شده، که رابطهی عاطفی نباید آن را سختتر و غیرقابل تحملترش کند.
سکانس دوم | ایرانِ ۱۴۰۱
به خیالم، سال ۱۴۰۱، سال بسیار بهتری از لحاظ “اعصاب و روان” نسبت به سال گذشته برای ایرانیان خواهد بود. انشالله بخشی مهم از تحریمها حذف خواهد شد. راه فروش نفت تا اندازهای باز شده. و تنش میان ایران و دنیا به کمترین حد خود در ۴ سال اخیر خواهد رسید. میخواهم برای شما یکGoogle map ، یک راهنمای “حدودی” از آنچه ممکن است بر سر اقتصاد ایران بیاید ترسیم کنم. نقشهای که با نگاه به آن، بتوانید تصویری تا اندازهای واضح از آنچه را اتفاق خواهد افتاد، از پیش بدانید.
اما چند نکته مهم اینجا پنهان است که راهنمای مطالعهی این متن است در اصل. نخست اینکه من یک اقتصاددان نیستم. تحلیلام از اقتصاد، به قدر سواد محدود شخصیام است. دوم اینکه ایران کشوری نیست که بشود تحلیلی دقیق از آیندهی سیاسی و اقتصادیِ آن روی کاغذ نوشت، چون جزیرهی ثبات نیست، چون سیاستگذارانی دارد که به جز مغز، با جاهای دیگرشان نیز تصمیم میگیرند. و نهایت اینکه، مبنای هر تحلیلی، “دادههای در دسترس” است. برای کسی که داخل بدنهی دولت و مجلس نیست، تحلیل سخت است. اما بگذارید با این پرسش اصلی شروع کنیم که آیا میشود ادعا کرد سال ۱۴۰۱، از لحاظ اقتصادی برای ایران سالی بهتر از سال ۱۴۰۰ است؟ پاسخ صادقانهام یک بلهی ضعیف است اگر برجام به توافق برسد.
به این بپردازیم که اگر درجهی بحران اقتصادی در ایران روی ۱۰۰ درصد است، با “رفع کامل تحریمها” و برقرار شدن مسیر مبادلات مالی SWIFT، در ۱۲ ماه آینده، چه اتفاقی خواهد افتاد. پاسخ این هست که اتفاق عجیبی نمیافتد. چون ما دچار ابَرمشکلاتی هستیم، که توافق برجام، برای حلاش کافی نیست. اما میتواند مثل کرم بتامتازون روی زخم این مشکلات مالیده شود، از التهاب و دردش بکاهد.
پیش از همه اما دربارهی این سناریو صحبت کنیم که اگر برجام به توافق نرسد چه اتفاقی رخ میدهد. خوب ما با یک کسری بودجه وحشتناک طرف هستیم. عددش را بعدتر می گویم. همانطور که در گزارش روزنامه همشهری (بخوانید) آمده، در آخرین سال احمدی نژاد (۱۰ سال پیش) علیرغم تحریمها، تورّم در ایران ۲۱% بود، این لحظه که برای شما مینویسم اما ۴۰% است. شاخص فلاکت، که رابطه مستقیم با دزدی و فساد و جنایت دارد در زمان احمدی نژاد ۳۳% بود، امروز اما ۵۰% است. این خود نشان میدهد باقی ماندن تحریمها میتواند حکومت را دچار چه بحرانی کند و چقدر شعار “ما کوتاه نمیآییم” میتواند یک مین شود و در نهایت خود حکومت را بفرستد روی هوا!
خبر بد اینکه اگر برجام بهم بخورد، احتمالاً تورم در ایران از همین عدد ۴۰% در امروز، به عدد ۶۰% نزدیک میشود (مثل امروز ترکیه). قیمت مواد غذایی، تا ۱۰۰% افزایش را دوباره تجربه میکند، امکان پسانداز تقریبا برای اکثریت قشر متوسط (مثل پزشک و بازاری و …) اگر به صفر نرسد، به حداقل خواهد رسید. و ما از تونل وحشتِ بالا آمدن “خط فقر”، به تونل وحشت “خط فقر مطلق” ورود میکنیم.
اگر ۵ سال پیش، ۱۵% جامعه زیر خط فقر بودند و این عدد امروز شده است نزدیک به ۳۰% مردم، درسال ۱۴۰۱ این نرخ به ۴۰% جامعه افزایش خواهد داشت. یعنی از هر دو نفر، تقریبا یک نفر فقیر محسوب خواهد شد! بحران سوء تغذیه فراگیر خواهد گشت. امکان خوردن گوشت در هر ماه برای بخشی از مردم غیرممکن خواهد شد. جرم و جنایت در شهرها افزایش تصاعدی خواهد یافت و اخلاقیّات در جامعه بیشتر از گذشته به سمت سقوط خواهد رفت. شاخص خشم در جامعه نیز به سقف خواهد چسبید . چرا چنین سناریویی برای خود حکومت نیز خطرناک است؟ زیرا میتواند آغاز اعتراضات و شورشهایی باشد که انگیزهی پشت آن نه مسایلی چون آزادی بیان و سیاست، که “دغدغه سفره” و “از هم پاشیدن خانواده” باشد.
آقایان نیک میدانند این سبک اعتراضها اگر به بدنه کشور متاستاز بدهد به سادگی سرکوب شدنی نیست. نمیشود مردم به دنبال نان را ترساند، چون نیروهای نظامی و امنیتی هم بلندمدت همکاری نمیکنند، خودشان بخشی از این فقر میشوند. خاصّه اینکه، الگوی رفتار مردم ایران، با کره شمالی یکی نیست. این میتواند ما را وارد پرداختن به این تئوری کند که نظام، امروز لازم است به توافق در برجام برسد، چون پیش از همه دوام خودش تضمین میشود. خصوصا در سالهایی که جانشینی آقابزرگ و گذار آرام قدرت بسیار مهم است و بخشی از این چانهزنیها برای این است که تضمین این دوام را از کشورهای اروپایی و امریکا بگیرد، خصوصا حال که ارباب پوتین، در حال مبدل شدن به یک مهرهی سوخته است، و چین با خبط پوتین ضعیفتر از گذشته شده، ما نمی توانیم به اندازهی سابق، قمپوز “پایداری” و “استقلال” درکنیم.
اما برویم به سراغ سناریوی شیرین دوم. که اتفاقا بسیار محتملتر است. اگر در بهترین حالتِ خودش برجام به سرانجام برسد چه منظرهی احتمالی پیش رو خواهیم داشت؟ منظره، طبیعتِ سوئیس نیست، اما از حلبیآباد به مراتب بهتر است. خبر خوب اینکه در این صورت، ما شاهد عمیقتر نشدن بحران اقتصادی هستیم. ایجاد یک آرامش نسبی در روانِ جامعه و از بین رفتن “احساس بازنده بودن” در افکار عمومی. خبر بد اینکه اثر برجام، بر روی سفرهی مردم زودتر از یک سال پس از آشتیکنان، خیلی قابل حس نخواهد بود. اما چرا؟ اگر انتظارات دراماتیک و هیجانزده را به کناری بگذاریم؛ در اصل حتی رفع کامل تحریمها چاره نیست. به این سبب که کسر بودجه شدید دولت، بدهیهای فراوان دولت به بانکها، غیرقابل کنترل بودن تورّم در کوتاه مدت و دلایلی دیگر که بعدتر میگویم، مزاحماند. پس سال ۱۴۰۱ تا انتهایاش همچنان سال سختی از لحاظ اقتصادی برای اکثر ایرانیان خواهد ماند. کمی ذرهبین را جلوتر ببریم.
به نظر میآید یک مشکل استراتژیک در کشور ایران این هست، این که نظام هنوز بعد از ۴۰ سال، دقیقا نمیداند (در گشایشها و تنگناها) کشور را با چه سیستم و مدل اقتصادی باید اداره کند! واقعا نمیداند! همچنان به ضرب آزمون و خطا عمل میکند. یک دوره، اقتصاد خر است! بعد میفهمند نه، اقتصاد و بازار اتفاقا باهوش است. یک دوره تاکید بر پدیدهی خودکفایی میکنند. بعد میفهمند این شعار ایدئولوژیک هم حرف قُزمیت است. بعد اقتصادِ اسلامی را علَم میکنند، تبلیغ میکنند، میفهمند این از قبلی چرتتر بود. تا اینجا جامعه به گا رفته، اما آقایان از رو نمیروند. دوباره میگویند نه خوب، حالا بیاییم خصوصیسازی اقتصادی بکنیم، مثل همهی کشورهای در حال پیشروی جهان. اما میآیند نهادهای نظامی و نهادهای وابسته به خودشان (خصولتی) را اول برای سرمایهگذاری خصوصی انتخاب میکنند و صندلیهای جلوی کنسرت را اول به آنها (نهادهای سیاسی نظامی) تعارف میکنند و چون حکومت رفتار سیاسیِ تنشزا دارد، در منطقه آرام و قرار ندارد، مجبور هستند هر سال این نظام اقتصادی که نهادهای نظامی و دولتی داخلاش وول میخورند را با توجه به رابطه شان با جهان، یک جور اداره کنند! در نتیجه ما با تیمهای اقتصادی روبرو هستیم، که کشور را با صلوات اداره میکنند، و مدیریتمان مبنای علمی چندانی ندارد.
نتیجه اینکه در چنین پلتفرم آشفتهء اقتصادی، برای این مردم قربانی، حتی یک دیگ زودپز خریدن در ایران نیاز به توانایی فهم شگردهای قمار دارد. اینکه اگر این دیگ زودپز را امروز خریدم، نکند هفته دیگر ارزان شود! نکند گران شود! در این جعبهی پاندورای اقتصاد ایران همین بس که حتی بهترین تحلیلگران اقتصادی این توانایی را ندارند که درباره ۱۴ روز آینده، یک تحلیل کاملا درست ارائه بدهند. که تقصیر آنها نیست. کسی نمیداند دقیقا در دالانهای تصمیمگیری دارد چه اتفاقی میافتد. مثل اقتصادی که دستوری شده؛ دستور میدهیم فقر از سال جدید قطع شود! دستور میدهیم صرافیها دلار نفروشند! دستور میدهیم مردم به سفرهای خارجی غیرضروری نروند! دستور میدهیم قیمت بنزین باید واقعی شود، آه ببخشید، از بالاتر دستور آمد فعلا واقعی نشود. دستور میدهیم مردم گوشت نخورند، نخود بخورند! لباس نخرند، مگر لنگ با این طرحهای قشنگاش را از ما گرفتهاند؟ خلاصهی مفید کل اقتصاد ما در این ۴۰ سال همین است! آزمون و خطا، کنترلِ دستوری، و از جیب شوگرددی (ذخایرنفت) و روانِ مردم تاوان این خطاها را دادن. خوب، سئوال این هست که آیا برجام، قرار است در این شرایط برای ما معجزه کند؟

تصویر | در برخی محافل تخصصی اقتصادی، این اجماع نظر وجود دارد که بودجهنویسی دولت پرزیدنت ابراهیم رئیسی برای سال ۱۴۰۱، و خواستههای نمایندگان مجلس که در آن منعکس شد تا مورد تصویب قرار گیرد، خود میتواند یک بودجهی تورمزا برای اقتصاد کشور محسوب شود.
پیش از اینکه سراغ نگاهی تخصصیتر بروم، لازم است توضیح دهم چرا “سیاستگذاریهای غلط اقتصادی” پاشنهی آشیل ماست؟ چرا بلد نبودن اقتصاد، سبب شده ما همیشه در حال بوکسل کردن اتومبیل اقتصاد ممکلت باشیم؟ بیاییم نگاه احساسی را کنار بگذاریم، سهم اثر تحریمها و پدرسوختگیهای غرب و شرق و نامردهایی را که دُوَل خارجه و استکبار جهانی بر مملکت ما روا داشتهاند را هم کنار بگذاریم. میخواهم روی خطاهای زمامداران خودمان متمرکز شویم و چون کودکی ناپخته، به دنبال مقصری خارج از جعبه تصمیمگیری نگردیم. پس یک تصویر راحتالحلقوم بدهم.
فرض کنیم اقتصاد مریض ایران، در این ۴۰ سال، یک معتاد بیمار است. وقتی ما یک معتاد داشته باشیم، اگر صاحب آگاهی و دانش باشیم، برای تغییر شرایط او به سمت بهبود و سالم شدن، آغاز به یافتن راه حل مثل برنامهی درمانی و ترک دادن او میکنیم. از روانپزشک و متخصص ترک اعتیاد کمک میگیریم. پیوسته و دقیق مسیری مشخص را میرویم. اما زمانی که تخصص، فهم و راهش را بلد نیستیم، بهجایاش چه میکنیم؟ کنترل کردن (به تخت بستن). جریمه کردن. پلیسبازی. مجازات کردن. محدود کردن. و هربار که معتاد (بیمار) به هر کدامشان مقاوم شد، آزمون و خطایی، روش قهریِ دیگری را برای بدتر نشدناش پیش میگیریم و دامنهی دستورهایمان را برای کنترل وضعیت گستردهتر میکنیم.
در بعضی دولتها در ایران، تیمهای اقتصادی قویتری بودند. این نظام اقتصادی معتاد، ترکیبی از هر دو رفتار (راهحل یافتن و کنترل) را میگرفت. اما امروز به نظرم در دولت آقای رئیسی، چون تیم اقتصادی ایشان به زعم خیلی، فاقد دانش اقتصادی روز، آگاهی و تجربه کافی هست، دارد با شیوههای کنترلی و دستوری نظام اقتصادی را اداره میکند. این خیلی خطرناک است. اگر هم تا امروز به فاجعه نرسیده، چون آن پشت دولت جناب رئیسی دارد یواشکی (با اجازه امریکا) بیشتر از دولت روحانی نفت میفروشد و درآمد خیلی بیشتری دارد. اما همچنان این تیم اقتصادی، شیوههای درمانی را بکار نمیگیرد. خوب وقتی دولتی “کنترل” کردن را به جای “راهحل یافتن” در هر مسئلهای پیش گرفت، بدانید در نهایت خودش و مردماش را به GA خواهد داد. نمونهاش را در کنترل ماهواره دیدیم، که نه تنها باعث قطع شدن استفادهاش نشد، که استفاده از ماهواره رشد کرد و بینندگان تلویزیون ملی به عدد خجالتآوری رسید! اقتصاد، که موضوعی به مراتب پیچیدهتر از تصمیمهای فرهنگی است. این سبب نگرانی ماست. اینکه اگر درب اقتصاد کشور باز شود، پرزیدنت رئیسی، با این تیم اقتصادی خجسته، چگونه میخواهد از یک “فرصت تاریخی” که حجم زیادی از پول و فرصت وارد کشور میشود، به نفع جامعه و نظام استفاده کند. چون پول زیاد، میتواند اقتصاد را بدتر خراب کند!
از اینجا به بعد به دو مسئله میپردازم. اول اینکه، اتفاقهای خوبِ به نتیجه رسیدن برجام برای کشور، چه برآیندهایی در بازار مسکن و دلار و … خواهد داشت و بر سر نرخ تورّم چه بلایی خواهد آمد. بعد این موضوع را به زبان بسیار ساده باز خواهم کرد که آن “ابَر مشکلها” چه هستند که سبب میشود روی توافق برجام خیلی حساب نکنیم و گول بزرگی ظاهر یک اتفاق سیاسی را نخوریم. (چشمک)
بعد از برجام، انتظار (روی کاغذ) این است در صورت رفع تحریمها، پول ملی در برابر دلار تقویت شود، یعنی کاهش قیمت ریالی دلار. بالای ۱۰۰ دلار ماندن قیمت هر بشکه نفت ( که بودجه روی ۶۰دلار تنظیم شده) و بازگشت پولهای بلوکه شده به ایران میتواند سبب شود تا جیب دولت ناگهان پر از پول شود و بتواند بخش مهمی از بدهیهای خود را به صندوق بازنشستگان، تامین اجتماعی و … پرداخت کند. همینطور ما شاهد یک کاهش قیمت نسبی (و موقتی) در کالاهای اساسی (خوراک، کالاهای بهداشتی، دارو و ..)، خدمات عمومی خواهیم بود.
بعد از برجام، ایران احتمالا میتواند حدود ۱۳۰ میلیارد دلار پولهای خود را (طلبیده شده، خورده شده، برده شده) را دریافت کند که عمدهاش پولهای بلوکه شده یا Frozen Asset است. عدد خیلی هیجانانگیزی است. یادمان باشد طلب ما از کره جنوبی که به خاطرش جیغ و داد کردیم تنها ۷ میلیارد دلار بود که زمانی که این متن را میخوانید احتمالا وارد کشور شده است، این اتفاق خوب اول است. چون معنیاش برداشته شدن یک مقداری از محدودیتهای بانکی هم هست. اما این را فراموش نکنیم که ضرر و خسارت و پول دلالیهایی که ایران از بابت تحریمها و پافشاری روی برنامههای هستهایاش و استقلال و… داشته و داده، تا به امروز ۴۰۰ میلیارد دلار (ضرر) برای نظام و مردم آب خورده است! پس عددها را در ذهنتان حلاجی کنید.
اتفاق خوب و مهم دوم این است که بعد از برجام ایران بطور رسمی می تواند ۴ میلیون بشکه نفت تولید کند، که منبع اصلی درآمد امن کشور است. در این صورت ۱.۵ میلیون بشکهاش برای مصرف داخلی، و ۲.۵ میلیون بشکهاش را هم میگذارد در ویترین تا احتمالا مشتری پیدا کند. طبیعتا اگر ۲.۵ میلیون بشکه صادرات محقّق شود، کمک میکند سال بعد دولت با یک کسری بودجه وحشتناک روبرو نباشد، چون دولت به جای قرض گرفتن دائم از بانک مرکزی (چاپ پول و پولپاشی) که سبب بالا رفتن تورّم میشود، از کیف خودش خرج میکند و نرخ تورّم در این شرایط پایین میآید. چرا مهم است؟ چون درآمد هرسال ایران از نفت میتواند حدود ۳۵ میلیارد دلار باشد.
اما یادمان نرود، وزیر صنعت یا نفت ،خاطرم نیست، گفته بود که خود صنعت نفت ما آنقدر مستهلک، عقبمانده و نیاز به سرمایهگذاری دارد که برای بهروز کردناش نیاز به پولی معادل ۱۶۰ میلیارد دلار است!! معنیاش؟ اینکه ما باید فقط درآمد نفتمان را ۴ سال داخل خودش بریزیم تا بتواند نونَوار و قابل رقابت با صنعت نفت عربستان و قطر و … باشد. در غیر اینصورت، چند سال بعد، از استهلاک میپوکیم و ذخایر نفتیمان را قطر و … میبلعند، درست مثل صنعت هواپیماییمان. اینها را می گویم که بدانید چقدر سوراخ هست که این پولهای آزاد شده نیاز هست داخلاش ریخته شود و ممکن است زود به سفرهی مردم نرسد.
حال از این دو بخش جذاب بازگشت ۱۳۰ میلیارد دلار (حدودی) و درآمد سالی ۳۵ میلیارد دلار نفت (حدودی) که شیرینترین بخشهای به ثمر رسیدن برجام هستند که بگذریم، دیگر چه اتفاقهایی خواهد افتاد؟ با دقت گوش کنید.
در مورد کالاهای سرمایهای مثل زمین، خانه، همچنان با اندکی کاهش قیمت مسکن، اما در رکود ماندناش مواجه خواهیم شد. انتظار هست که اجارهبها اما همچنان صعود غیرعادی داشته باشد. مگرآقای رئیسی دستور دهد که بعد از یک شب پر ستاره، اجارهبها صعود نکند، که اجاره بها هم حتما میگوید چشم. در هر حال عوامل اجتماعی هست که روی صعود قیمت مسکن و اجارهبها میتواند اثر بگذارد چون میزان ازدواجها و طلاقها در سال ۱۴۰۱، فرزندآوریها و مهاجرت از شهرهای کوچک به بزرگ با بهتر شدن وضعیت کاریابی در کلانشهرها. مارکت خانه و زمین، حدود ۳۰% مارکت ایران است و گرانتر شدن اجارهبها در آن سبب میشود در صورت رفع تحریمها، مردمی که خصوصا مستاجر هستند، لزوما بهبود اوضاع اقتصادی را در این بخش حس نکنند.
اما برویم سراغ بحث شیرین تورّم. صندوق بینالمللی پول پیشبینی کرده در سال آینده ایران تورّم ۲۷%ای را تجربه کند. که به نظرم تا اندازهای هندی و بالیوودی است. چرا؟ چون بحث “سیاستگذاری اقتصادی” بسیار مهم است. و آن بالا نوشتم که چقدر این مسئله در ایران آزمون و خطایی است. نظر خیلی از کارشناسان متخصص بومی ایران این هست که مردم ایران در سال ۱۴۰۱، با همین فرمان مدیریت، نرخ تورّمی ۴۰-۳۵% را تجربه خواهند کرد مگر، تیم اقتصادی پرزیدنت رئیسی، معجزهای رو کند. چرا؟ چون تورّم در ایران بیش از گشایش برجام، به عوامل دیگری وابستگی دارد. مثل قرض دولت از بانکها خصوصا بانک مرکزی، قرض گرفتن از صندوق توسعه ملی، کسری شدید بودجهاش و بیانضباطیهای مالی (با سابقهی ۴۰ ساله). پیشبینی میشود تصویب برجام باعث کاهش شدید تورّم حداقل در یک سال بعدش نخواهد شد، اما میتواند از افزایش آن جلوگیری کند، دستکم تا انتخاب دوباره ابراهیم رئیسی.
دلیل دیگری که تورّم میتواند همچنان دیوانه بماند چه هست؟ بسیار پیچیده است. چند مثال تیتروار: افزایش زیاد حقوق کارگران و احتمالا کارمندان، سرریز شدن پول نفت و آن ۱۳۰ میلیارد تومان و به دنبالش رشد شدید نقدینگی، سهمخواهی زیاد نمایندگان مجلس از پول سرشار وارد شده به کشور، حذف ارز ۴۲۰۰ تومانی، بازگشت دوباره برخی شرکتهای خارجی و سرمایهگذاریهایشان و فشار به کارخانههای داخلی برای کاهش تولید داخلی، سیل ورود کالاهای خارجی و کاهش دوباره تولید کالاهای داخلی، موش و گربهبازی مجلس کمسواد و دولت هیجانزده در بودجهریزی. اینها مثالهایی از اتفاقهایی است که همراه با ورود پول زیاد، همگی اهرمهایی هستند که می تواند با کمک به ایجاد یک چیزی شبیه به بیماری هلندی (Dutch disease) سبب شوند تورّم بعد از برجام حتی به جای پایین آمدن وارد کانال بالای ۴۰% شود. اینجا عملکرد تیم اقتصادی دولت بسیار مهم است.
بیانضباطی پولی در روش اداره کشور و عدم نظارت روی ” تسهیلات تکلیفی ” که تابع سیاست و باندبازی است خودش بنزین روی آتش است. اینها جزئیاتی تخصصی است که افکار عمومی در نظر نمیگیرد، خصوصا اینکه ما می دانیم شیوه بودجهریزی دولت ابراهیم خان رئیسی، و خواستهای مجلس برای نحوه تنظیماش، از نظر متخصصان علم اقتصاد، خودش دقیقا تورّمزا است. بنابراین در بهترین حالت میشود گفت قیمت کالاها در ۱۴۰۱ همچنان گرانترخواهد شد، اما افزایش تخمی تخیلی نخواهد داشت. خلاصه که کنم، انتظار نداشته باشیم پس از تصویب برجام، شاهد سقوط قیمت کالاها باشیم، به هیچ عنوان. در بهترین حالت، شاهد گرانتر شدن نخواهیم بود، که با مفهوم تورّم البته متفاوت است.
اما بحث شیرین دلار که از نان و پنیر تا مهاجرت ایرانیان بدان گره خورده. قیمت دلار معمولا یک بازهی روانی دارد که می تواند قیمت دلار را بین ۳-۵ هزارتومان بالا و پایین ببرد. این مسئله در ایران از زمان دایناسورها تا امروز بوده است. اما باقی مابه التفاوت میان قیمت دلار و تومان، یک مسئله اقتصادی است. اینطور بگویم: با بهترین سناریو از برجام هم، نباید انتظار داشت قیمت دلار به زیر ۲۱ هزارتومان خود را برساند. به عبارت بهتر دولت یا بانک مرکزی اجازهی رخداد چنین اتفاقی را نمیدهند. چرا؟ چون نه تنها به سازوکار صادرات کشور لطمه میزند، که باعث خروج ارز (فرار سرمایه) از کشور (مثل موج دوم خرید مسکن در ترکیه) خواهد شد. هجوم دوبارهی دلالها و مردم برای نگاه سرمایهای به دلار میتواند برای کلیّت اقتصاد ایران سمی (Toxic) باشد، اما یک نکتهی پنهان دیگر هم هست.
کسری بودجه پرزیدنت رئیسی در سال ۱۴۰۱، فکر میکنم چیزی حدود ۱۴ میلیارد دلار خواهد بود، باید این را از یک جاهایی جبران کند. اگر کامل جبران کند و از پول این گشایشها بردارد، از آن طرف تورّم به آسمان میرسد و جامعه برای بار هزارم به GA میرود. اگر هم جبران نکند، خود دولت به همانجا میرود. پس باید با احتیاط و آرام با آن بازی کند. “آن” البته منظورم کسری بودجه است. اینجا پرزیدنت رئیسی سه راه معمول برای پرکردنِ امنِ کسری بودجه دولت متبوعاش دارد. یکی استفاده هوشمندانه از پول نفت؛ یکی بیشتر کردن مالیاتها و از هر چیزی مالیات جدید گرفتن (از خانهی خالی تا شورت خالی)، دیگری با بالا نگاه داشتن عمدی قیمت دلار. نکته چه بود؟ اینکه اگر بعد از برجام دیدید قیمت دلار (در اصل ارزش دلار در برابر ریال) خیلی پایین نیامد، تعجب نکنید. بدانید دخالت چهکسی در کار است و علتاش چه هست. در هر حال مطالعه لایحه بودجه نکتههای زیادی برای فهم دارد. (اینجا)
یک نکتهی مهم دیگر. ممکن است عصبانیتان کند. از ۷ سال پیش به این سو، به خاطر ترس مردم و تجّار و …، بطور متوسط هر سال، حدود ۱۵ میلیارد دلار پول از کشور خارج شده است. چرتکه بیندازیم. در ۷ سال معادل ۱۰۵ میلیارد دلار پول از کشور با پای خودش فرار کرده! دقت کنید به این اعداد ساقه طلایی. از زمان آمدن پرزیدنت ترامپ و بهم خوردن برجام یک، ۱۳۰ میلیارد دلار پول ایران از دسترس این کشور خارج شده است و فروش نفتاش به نفس افتاده؛ اما شیوه غلط مدیریت و سیاستگذاری هچلهفتی آقایان هم سبب شده ایرانیها (مردم عادی، تجّار، صاحب کارخانهها، پزشکها و …) از ترس، از بیاعتمادی به حکومت، ۱۰۵ Fucking میلیارد دلار پولشان را از ایران بردارند و خارج کنند و در زمینها و بانکهای ترکیه، کانادا، گرجستان و … سرمایهگذاری نمایند! شما تنها تصور کنید اقتصاد این کشور چطور از درون مثل هندوانه تراشیده و خالی شده، بعد مثل کدوی هالووین دوتا چشم و خندهی وحشتناک هم داخلش سوراخ شده است. در نهایت درباره دلار میشود اینطور انتظار داشت که بازهی قیمتی دلار در ۶ ماه پس از تصویب برجام، میان ۲۱ تا ۲۵ هزارتومان در نوسان باشد. اما نباید فراموش کرد، هر شوک سیاسی، حجم نقدینگی یا تلنگر اقتصادی میتواند سبب شود دلار در بازه های کوتاه به سادگی به کانال ۳۰ تا ۳۵ هزارتومان دوباره نزدیک شود.
میماند سه نکته. اول اینکه به نظرم در ایران اگر همه چیز خوب پیش برود و دمکرات ها همچنان بر سمند قدرت بمانند و دوباره کسی چون ترامپ نیاید و به همهچیز آفتابه نگیرد، رونق اقتصادی در ایران احتمالا از سال ۱۴۰۵ خودش را به وضوح نشان میدهد. یعنی سال ۱۴۰۵ آن سالی است که مردم احساس واقعی تفاوت در زندگی و سطح تفریح و خرید خواهند کرد، اگر تیم اقتصادی دقیق عمل کند. اما آغاز سرعت بخشیدن به این روند از ۱۴۰۲ خواهد بود نه امسال. البته فراموش نکنیم، در بدو برجام ما می توانیم هواپیمای مسافربری نو خریداری کنیم. می توانیم اتومبیل های مدرن وارد کنیم یا داروهای مرغوب خارجی و لوازم پزشکی با کیفیت و قطعات اصلی اتومبیلها (غیرچینی) وارد شود، اما این ربطی به آن سفرهی خانواده که بحث ما هست، ندارد.
یک چیزهایی باید در سیستم اقتصاد ما درست شود وگرنه این برجامها بیفایده است. مثل بهبود وضعیت شاخص فساد، شاخص بهرهوری، شاخص بسته بودن اقتصاد و …در اینها ما به شدت سقوط کردیم و ارتباطی مستقیم به تحریمها ندارد. مسئله خانوادگی ناموسی خودمان است! این خیلی مهم است که بعد از برجام ۲، این پولهای قلمبه که وارد کشور میشود، بالا کشیده نشوند، هاپولی نشوند، و همه درست سرمایهگذاری شوند. مهم است که باعث نشویم بیش از این سرمایه از کشور فرار کند. مثل چند سال پیش که پولی که برای واردات دارو در نظر گرفته شده بود، اگر اشتباه نکنم، صرف واردات موز شد! یا مورد دیگری در وزارت بهداشت به گفته رئیس ستاد مبارزه با قاچاق ارز، جای دارو و تجهیزات پزشکی، میز و صندلی وارد کرد. که دوباره قصهی آن آزمون و خطاها برای سفرهی مردم تکرار نشود. سفره و سبد مردم اوجب واجبات است. بماند که این روزها سبد خانوار اینقدر کوچک و کوچکتر شده که بهتر است از این پس آن را نعلبکی خانوار نامگذاری کنیم.
یک مسئله دیگر، حل بحرانهایی است که درباره تغذیه مردم پیش آمده است. بحران کالری. ایران از مصرف کالری روزانه ۳۰۵۰ کالری برای هر ایرانی (متوسط شهرنشین و روستانشین) در ده سال پیش، دارد به عدد ۲۱۰۰ در سال ۱۴۰۱ نزدیک میشود. معادل کالری که مردم نیجریه، سودان یا سنگال مصرف میکنند. تحقیقات مرکز پژوهشهای مجلس در این زمینه حیرتانگیز است. تازه، اگر دستکاری نشده باشد. اما به نظرم مسئله تنها کاهش انرژی که به بدن ایرانیان میرسد، نیست. چون جامعه به جای تامین انرژی از طریق گوشت و مواد مقوی ممکن است به سمت تامین آن از طریق هلههوله خوری و دیگر منابع کم کیفیت برود. از اینرو، مسئله پروتئین بسیار مهم میشود. اگر ده سال پیش بطور متوسط یک خانواده ایرانی (۴ نفره) ۵۷ کیلوگرم گوشت در ۱۲ ماه مصرف میکرده است، امروز به رقم حدودی ۲۱ کیلوگرم رسیده است، برجام به تصویب نرسد، به ۱۰ کیلوگرم رسیدن آن بعید نیست!
این بحران کالری و پروتئین بیاندازه مهم است. یکی از خطراتاش ایجاد سوء تغذیه در سطح ملی است، مسئلهای که نه تنها سبب میشود بچههای نسلهای بعد هوش و سلامت کمتری داشته باشند، که سبب ایجاد بیماری ها و بالا رفتن هزینه درمان شود. “ویتامین و پروتئین” کافی به بدن مردم نرسیدن، به خودی خودش میتواند به مرور میلیاردها تومان هزینه به یک حکومت برای جبران آن از طریق درمان تحمیل کند. قطعا اگر برجام به جلو نرود، “بحران پروتئین” در ایران میتواند یک سونامی جدید بیافریند.
در نهایت اینکه پس از تحریمها واقعیت این است که به خیالم، بزرگترین چالش آیندهی نظام، “بودن آدم های اشتباهی در مناصب” و “تصمیم گیری های آزمون و خطایی” برای مواقعی است که نیازی به تصمیمگیری تخصصی داریم. ما هنوز نفهمیدیم تاوانی که ممکن است بابت قرار دادن یک مسئول، وزیر یا نظامی ناوارد یا صرفا “پایینمال” در موقعیتی حساس بدهیم،شاید با میلیونها دلار هم قابل ترمیم نباشد! یا خصوصا این آدمهای دوزاری آتش به اختیاری که فرای قانون عمل میکنند.
سکانس سوم | آدمهای اشتباهی
و اما درباره آدمهای اشتباهی. آدمهایی که اعتقاد دارم مادامی که سیاستگذار و تصمیمگیر ایران هستند، این ممکلت با وجود برجامها هم به سادگی درست نمیشود. به زبان ساده ما چهار Type پتانسیل مدیریتی داریم؛
مدیر متعهد به نظام
مدیر متعهد به مردم (اغلب پوپولیست)
مدیرِ متخصصِ متعهد به نظام (دانش دارد، اما صَلاح نظام را اولویت میداند)
مدیرِ متخصص متعهد به مردم (دانش دارد، صَلاح وطن را اولویت میداند)
در طول این ۴۳ سال، ما بسیار کم مدیرانی در سطوح بالا داشتهایم که همپوشانی از دو ردیف آخر داشته باشند. هم متعهد به نظام باشند هم مردم؛ اما به یک سو غش نکنند. تعهد در روز بحران مشخص میشود و در روز بحران، خاصّه بحران مشروعیت میان مردم و حکومت، مدیر آنجا باید تصمیم بگیرد متعهد به مردم باشد یا نظام. یک نظام مثل حکومت ایران، که به معنای واقعیاش دمکراتیک و مردمی نیست، طبیعی است که در درجات بالا، از سبد انتخابهایش، از مدیر کل و وزرا به بالا میآید و “مدیران متعهد به نظام” یا “مدیر متخصص متعهد به نظام” را انتخاب میکند.
بنابر این فرمول خیلی ساده باید بفهمیم مدیری که در این سطح میآید و حرف از لزوم رفع حصر میزند، حرف از نوکری مردم میزند، دارد ما را بازی میدهد. در بهترین حالت، او یک شامپوی نرمکننده است برای مقاصد خشک نظام. مثل خاتمی، مثل روحانی. فهم این مسئله مهم است که افرادی که در راس نظام ایران هستند، بسیار باهوش و فرصتشناس هستند. اما این آقایان از روی همین هوش، به عمد، بدنهی زیر دستشان را افرادی باهوشتر از خودشان انتخاب نمیکنند. اینجاست که استخدامِ گاو سازگار، سیاست آزگار میشود. الگویی که در هرم قدرت، باید دنبال گردد. آنجا که برای آنها “وفاداری” و “کم فهمیدن” مهمتر از “مستقل بودن” و “بهرهوری” میشود.
مثالی بزنم. شما اگر صاحب یک رستوران بزرگ (چلوکبابی سنتی) باشید، گارسونها و آشپزهایی انتخاب میکنید که اول متعهد به شما باشند یا متعهد به مشتری؟ پاسخاش خیلی ساده است. نظامهای شبه دمکراسی مثل یک چلوکبابی اداره میشوند. در بهترین حالت شما شاید به کارمندان رستورانتان مشتریمداری را آموزش بدهید تا ویترین ماجرا حفظ شود، اما مشتریمداری هم مرزی دارد، وقتی منافع مشتری و صاحب چلوکبابی تداخل پیدا کند، کارمند رستوران صاحب رستوران را میچسبد. رستوران امریکایی نیست که صاحب رستوران و کارمندش از ترس شکایت مشتری به نهادی بالاتر، واقعا معتقد به “حق با مشتری” باشند.
فلذا، بله اینجا که یک رئیس جمهور میآید و میگوید من کلید دارم، آنها که سیاست را غیراحساسی دنبال میکنند می دانند مهم نیست چهکسی کلید دارد! مهم این هست که آقابزرگ میتواند شبانه مغزی قفل درب را راحت عوض کند و آن کلید دیگر فقط به درد خاراندن کمر صاحب کلید بخورد. وقتی یک رئیسجمهور دائم نگران است که شما نهار دارید، مهم نیست گرسنه هستید یا نه، مهم این است که اگر خودش هم پسر خوب آقابزرگ نباشد، اتفاقا خودش هم از فردا نهار ندارد! خلاصه که مشکل این ممکلت ترکیب سهگانهی تحریم، مدیریت اللهبختکی و فقدان نگاه راهبردی و بلندمدت است. با حذف یک ضلع که تحریمها است و به مصالحه رسیدن برجام ۲ میباشد، بخش زیادی از مشکلات همچنان باقی است.
من انسان ناامید کنندهای نمی خواهم باشم. هنوز اعتقاد دارم از راههای دمکراتیک میشود حال یک ممکلت را خوب کرد. چون سیاست را نیز آکادمیک آموختهام، و میدانم علم سیاست دروغ نمیگوید. اما بگذارید برای اولین بار حرفی بزنم که امکان نداشت سالهای پیش آن را بر زبان بیاورم. همین حالا هم که میگویم؛ غمگینام از گفتناش.
اگر پولاش را دارید، اگر خودتان مطمئناید صاحب هوش و سالها تخصص هستید، اگر به والدینتان یا عزیزی در ایران خیلی وابسته نیستید، اگر آماده هستید ۳-۴ سال هم اضافه جر بخورید و سختی و تِرومای از صفر شروع کردن در غربت را تحمل کنید، آقایان خانمها، برادران خواهران، به مهاجرت هم فکر کنید. خصوصا شماها که نه آن بیرون حاضر به گرفتن حق خود هستید، نه حاضرید به خاطر نسل بعد فداکاری کنید. پس حتی اگر ۲۰ سال از عمرتان باقی مانده باشد اما شانس در صلح و آزادی زندگی کردن را داشته باشید، باز هم بردهاید. چرا؟
خیلی ساده است. چون دوباره متولد نمیشوید. چون همین زندگی، تنها زندگیمان است، بعد میشویم خاک و غبار، کود. اگر آن سو دنیایی ماورا و حوری و قوری نباشد، که ثابت نشده هست، بدجوری داخل پاچهمان رفته. مشکل این سیستم، این حکومت، نبودِ عقل سلیم باقی خواهد ماند. نبود دانش مدیریت و ترس مدیران از تصمیم مستقل گرفتن، نبود افرادی است که از تخصص و دلسوزی ما بخواهند استفاده کنند، ما دیگر تقریبا فاقد مدیرانی در ردههای حساس هستیم که “اول” دغدغه مردم را داشته باشند، نسلشان تمام شد، چند نفری هم که باقی ماندهاند، تا دو سه سال دیگر از دور خارج خواهند شد. سیستم از خدایاش هست آدمهای غیر همسلیقهاش مهاجرت کنند و ممکلت بشود تعداد بیشتری از خودیها. فکر نکنید غصه میخورند یا نگران آمار فرار مغزها و متخصصها هستند. از این اعداد خجالت نمیکشند. “خودی سازی”، “یک دستسازی” سیاست پنهان آقایان شده است.
ایران چه تحریم باشد، چه تحریم نباشد، چه آفتابی باشد یا که ابری، تا ۵ سال آینده حال این ممکلت بسادگی گل و بلبل نمیشود. شاید بشود، اما به معجزه. اگر حاضرید ریسک و فداکاری کنید و بازهم برای ساختن این کشور بمانید که هیچ. اگر خانواده و عزیزانتان از هر پیشرفت شخصیتان مهمترند که مرحبا به شما و هیچ. شاید ایران جایی بهتر برای زندگی شود، اما آن نمیشود که در رویاهایمان است، بهتر از ایران سال ۱۳۷۶ نمیشود. چه دوباره خاتمی سید خندان بیاید، چه آن یکی خاتمی جادوگر شهر ریشوها. بیشتر هم نگویم که مبادا برای همین دوکلام حرف معمولی، متهم به “سیاهنمایی” و “تحریک به مهاجراندن” نشوم. وسلام علیکم و رحمهالله. پیش از اینکه دوباره دانلد ترامپ بازگردد و راستگراهای ضد مهاجر در اروپا قدرت را به دست گیرند (که احتمال دارد بگیرند) خوب به این مسئله فکر کنید. هرکس به فکر مهاجرت است، داخل این ۲ سال آینده برنامهریزی کند.
سکانس چهارم | این روزهای من
در چند روز پس از عید؛ که البته آن را خیلی در لساَنجلس احساس نمی کنم، هیون، دوست و همکلاس سابق کرهایام، برایام یک ست کامل لباس راگبی و وسایلاش هدیه آورده، مثلا هدیهی نوروز. فهمیدم در یک فروشگاه ورزشی کار میکند. پرسیدم چرا در یک استودیوی معماری مشغول نیستی؟ گفت نگران مشکل زبانام هستم. باید روی رزومهاش کار کنم اگر فرصت کنم. هیون، چند ظرف بزرگ هم کیمچی (Kimchi) آورد. هرچند عاشق این پیشغذای کرهای هستم، اما پر از سدیم است. دور از چشم مادر باید بخورم. خصوصا که سه ماه است رژیم خیارشور گرفتهام تا از ویارش بیفتم. (لبخند)
چند روز پیش، دیدم یکی از صفحههای اجتماعیام، پروفایل الکس را برای Follow کردن پیشنهاد کرده. کنجکاو شدم. صفحهاش را نگاه کردم. فهمیدم در یک ابزارفروشی معروف (Lowe’s) مشغول به کار شده، به کالیفرنیا بازگشته، ایرواین (Irvine) زندگی میکند. ایمیل فرستادم. برایش نوشتم که دلم برایاش تنگ هست. از تندیام در گذشته معذرتخواهی کردم و اینکه خوشحال میشوم ببینمش. چند روز بعد جواب داد. در نامهی پاسخ اما یک موسیقی رپ از کنسرت اخیر اِمینم Attach شده بود. فهمیدم هنوز طیفی از آن کُسخلیت سابق را دارد. چند روز بعد اما تکست زد به گوشیام. که مرا میانهی ماه آوریل میبیند و اینکه این چندماه پول آن هواپیما کنترلی را هم که زد و خراب کرد جمع کرده که برایام به جبران بیاورد، مثلاش را پیدا نکرده. با مادر صحبت کردم که روزی که الکس میآید برایاش عدسپلو با کشمش درست کنیم. مادر گفتند درست کنیم؟؟؟ اصلاح کردم؛ که لطفا درست کنید. الکس عاشق این غذاست، من هم. خاصّه پر کشمش و با تهدیگ نانیِ نیمه برشته.
هرچند بنا داشتم بعد از باختن گوجه در شرطبندی، در ماه می (May) یک اتومبیل جدید بگیرم، اما بعدها نظرم عوض شد. با قصهی کمبود چیپست (Chipset Shortage) و نبود ماشین و افزایش ۲۰% ای قیمت اتومبیلها، تصمیم گرفتم هر دو سههفته یک اتومبیل متفاوت اجاره کنم، تا هم فرصت سواری اتومبیلهای متنوع را بیابم، و هم اینکه زمان بخرم تا قیمتها پایین بیاید. البته که به اتومبیل مادر ناخنک میزنم، اما خوب، اینکه هر چند روز از لیست ماشینهای اجارهای یکی انتخاب میکنم خودش از لذتهای کوچک زندگیام شده. ۴ روزی یک رولزرویس Ghost مدل ۲۰۱۷ اجاره کردم. نزدیک بود با آن تصادف هم بکنم. اما بیاندازه راحت و امن و خوش فرمان بود. هرچند ماشینِ من نبود. خیلی بزرگ بود، سنگین بود و طراحی Cockpit اش (داشبورد) را دوست نداشتم. به نظرم این ماشین آدمهای بالای ۶۰ سال است. روزی هم ۹۰۰ دلار پیاده شدم برای این تجربه. صاحب اصلی اتومبیل یک طراح لباس کودک بود، اما آن را در اختیار یک آژانس اجاره اتومبیل قرارداده بود تا از آن درآمد کسب کند. از این کارها زیاد میکنند. تا امروز ۶ اتومبیلی که دوست داشتم قبل از مرگ امتحان کنم را اجاره کردهام. از این استراتژی راضیام. لذتهای کوتاه زندگی.

تصویر | جادهی شماره یک کالیفرنیا یا State Route 1، یکی از زیباترین جادههای امریکاست که با گذشتن از کنار اقیانوس آرام چند شهر ایالت امریکا را بهم متصل میکند. این جاده در سال ۱۹۳۴ (۹۰ سال پیش) ساخته شد، و نزدیک به ۱۰۰۰ کیلومتر مسیر در مجاورت اقیانوس است.
جای گوجه که به این سادگی پر نمیشود. آخر هفتهی پیش اما تصمیم گرفتم یکی از اتومبیلهایی را که برای خرید احتمالی در آینده کاندید کردهام امتحان (Test-Drive) کنم. نظرم روی مدل (Trim) خاصی از Range Rover بود، یعنی Autobiography Dynamic. این یکی فوقالعاده بود. یک ۵لیتری وحشی و سکسی با طراحی Dynamic، لبریز از خطوطی برجسته و پروقار. تودوزی داخلاش، قرمزی خاص بود که به نارنجی تنه میزد، از جنس چرم بسیار نرم، با یک بوی مست کنندهی ارگانیک. ماشین من بود.
از آنجایی که عاشق جادهی شمارهی ۱ کالیفرنیا هستم، به خاطر مجاور اقیانوس بودنش، آنجا را برای تست انتخاب کردم. میگویند در ایران تنها جادهای که به آن شباهت دارد، جادهی ساحلی بندر مقام است، در بندرعباس اگر خطا نکنم. تلفنهمراهام را با ماشین Sync کردم و با یک موسیقی محشر پایم را روی گاز گذاشتم. کشش دلچسبی بود. روی آسمان بودم، با این منظره، با این موسیقی. وسطهای Test Drive دیدم یک تکست از الکس روی Screen وسط داشبورد آمده. سرعت را کم کردم که بخوانم. پیاماش این بود که “الان من پول هواپیما کنترلی نو را بدهم یا دست دوم را؟ چون هواپیمای تو خیلی هم نو نبود”. با خودم گفتم هنوز برنگشته، قهوهای کردن اعصابام را شروع کرد! جواب ندادم کسی خسارت نخواست. میدانید، الکس دقیقا مثل شخصیت Greg است در سریال Succession.
حرف از سریال شد. خیلی پیش آمده بچهها پیام دادهاند و گفتهاند در ذهن ما براساس نوشتههایت شبیه فلان شخصیت در فلان رمان یا سریال یا فیلم هستی. به دو شخصیت اما خیلی بیشتر اشاره شده. چه عجیب. یکی کارکتر Raymond” “Red در سریال The Blacklist که آن را هنوز ندیدهام. اغلب دخترخانمها اشارهشان به این شخصیت بود. شخصیت پدر (Logan Roy) در سریال Succession، که اکثر پسرها این را گفتهاند. سریال دوم را دیدهام. به نظرم لوگان رُوی ۱۰۰ برابر از من عوضیتر بود. ۱۰۰۰ سال هم پیرتر. نوشتم عوضیتر. (خنده)
یک بار با تراپیستام در این باره حرف زدیم. اینکه ۶ سال پیش اوایلِ شروعِ نوشتنام با کارکتر پرنسجان، بسیاری مرا “بابالنگ دراز” خطاب میکردند. اما با زیاد شدن قلمرنجهها، به مرور شخصیتهای هفتخط و مرموز و بیرحم را جایگزین بابالنگ دراز کردند! یک بحث موازی هم پیش آمد. اینکه چرا اکثر خوانندگان علاقه دارند حتما در ذهنشان تجسمی از نویسنده بازسازی کنند و در دنیای بیرونی با تجسم آن نویسنده در خیال زندگی کنند.
حرف از تراپیست شد. چند هفته حالم سگ بود. در قلمرنجه پیشین خیال میکنم اثرش بود. مرگِ همسر تراپیستام، و لغوشدن دیدارها، سبب شده بود حجم عظیمی از حرفهای ناگفته و فشارهای زندگی روی ذهنام آوار شود. یک افسردگی شدید نیز به آن اضافه شد، فصلی بود یا شخصی یا هورمونی نمیدانم. اما میدانم یادآور شدن حادثهی تلخی که در عراق برایم ۷ سال پیش اتفاق افتاد با دیدن یک ویدئو از یک بدن متلاشی شده در خبرهای مربوط به حملهی روسیه و اکراین بسیار اثرگذار بود، روان مرا به شدت ضعیف کرد. انگار که آن PTSD را دوباره نبشقبر کرده باشند و بعد مریضیهای پیدرپی و بدنبالش ضعف جسمانی.
واژهای هست با عنوان Eccedentesiast. به آدمی میگویند که اغلب با ظاهری آرام،لبخند میزند اما پشت آن لبخند، دردِ مزمن و عذابی دارد. این واژه، گاهی حال دقیق من است. این روزها. هرچند این خصوصیت را دارم که پرهیز اکید دارم عزیزانم حال واقعیام را بفهمند. نمیدانم. مرضی است دیگر. در هر حال این چند هفته در نبود تراپیست بسیار اذیت شدم.
با این وجود به سبب قلمرنجه پیشینام، که داخلاش درباره آن تصمیم و به هتل رفتنام صحبت کردم با شرایطی مواجه شدم که در طول این ۱۰-۱۵ سال نوشتنام بیسابقه بود. بگویم سرازیر شدن این همه پیام از بچهها حالم را بهتر کرد دروغ گفتهام، بگویم حالم را بدتر کرد نیز اشتباه است. شرایطی بوجود آورد که تجربه نکرده بودم، و آن، دریافت صدها نامه و پیام و صوت عجیب و پرنکته بود از خوانندگانم. چقدر این رابطهام را با خوانندگانام دلگرمی میدانم. برخی ناشناس، برخی شناس. حتی از دو دوستی که سالها پیش باهم رابطه خصوصی داشتیم نامه دریافت کردم. نمیدانستم نوشته هایم را همه این مدت همچنان دنبال میکردند.
به غیر از پیامهای دعوا کننده و نصیحت کننده؛ اغلب پیامها، افرادی بودند که از تصمیمهایشان برای خودکشی، برای فرار از خانه یا عدم تحمل زندگی عاطفیشان نوشته بودند. کسی از تجاوزی که بارها به او در دوران سربازی شده بود نوشته بود، کسی دیگر از مواجه شدن با خیانت مادر به پدرش. روایتها ویران کننده بود. خیلی به این فکر کردم که بعضی از مردم، در مواجهی با این لحظههای وحشتناک چگونه هنوز سرپا هستند. اگرچه خیلیها به عنوان درددل یا اعتماد داستانهایی از سختیهای غیرقابل تحمل زندگیشان ارسال کرده بودند، اما برایام مواجه شدن با این همه اتفاق و تجربه بد، سنگین و عجیب بود. خاصّه اینکه خودم انسانی ناتوان بودم، هستم، روانکاو نیستم و راه مواجه شدن با سرازیر شدن بخشی از این همه تلخی را نمیدانستم. به آنها نه توان پاسخ دادن داشتم، نه میدانستم چه باید بگویم. خواندم. و شنیدم.
این چند روز اما، به مرور خوشبختانه شرایط روحیام آرام آرام رو به بهبود رفت. تصمیم گرفتم به حالِ بدم، حمله کنم. (چشمک) بعد از این اتفاق که برای روانکاو سابقام (آقا) رخداد، قرار بر این شد همکارِ همان تراپیستام (خانم) جایگزین او شود. در یک مطب هستند. هرچند از آخرین باری که چندسال پیش تراپیستام یک خانم بود و قصهی ما از مسیر مُراجع و روانکاو خارج شده بود زمان زیادی نمیگذرد، آن اتفاق هم صدمهی زیادی به روان من زد. هرچند آغازگرش من نبودم. شاید به خود او هم صدمه خورد. میتوانست اجازه طبابتاش را تا آخر عمر از دست بدهد. اما شرایط این روزهایم اجازه نداد در ریجکت کردن دوبارهی کار با یک تراپیست خانم دودل باشم. جایگزین بهتر و سریعتری نبود. اول یک جلسه ویدئوکال کردیم. توضیح داد پروندهام را مطالعه کرده. جلسه دوم اما حضوری بود. فهمیدم قبلتر طراح داخلی بوده، بعدها تراپیست شده. حدس زدم از ابتدا که به عنوان تراپیست بیش از اندازه قرتی است.
اما بدی ماجرا، اینکه مجبورم دوباره ساعتها درباره خودم به او توضیح بدهم. از این کار متنفرم. خیلی هم متنفرم. خیلی دیر به تراپیستهایم اعتماد میکنم. درهرحال، سالهاست من از تراپی رفتن، برای حرف زدن و درددل کردن و آچارکشی روانام استفاده میکنم. به همین خاطر، دشوارترین مسئله این است که کسی که حرف زدن با او برایم راحت شده، به یکباره تغییر کند. اینها نیمهخالی است، امیدوارم این تراپی برایام خوب باشد. خدا به همه تراپیستها برکت بدهد.
از این حرفها که بگذریم، چند روز ابتدایی عید خاله فاطی خانهی ما چادر و پیکنیک انداخته بود. طبق معمول. دوست پسر جدیدش را هم یک روز آورد. واقعا عجیب است. این زن از حشرناکی نمی افتد. دیدم از مادر در آشپزخانه درباره عوارض قرص سیلدنافیل برای بیماران دیابتی میپرسد. زن! دوست پسر سابقات را حین سکس به دیار باقی شتافتاندی! من جای تو بودم باقی عمرم به کفاره، راهبه میشدم. روز اول و دوم سکنجبین (گربهی لوساش) را هم با خود آورده بود. درب اتاقام را بسته بودم، که آنجا نرود.
از نیم طبقه بالا، یک لحظه دیدم دوست پسرِ جدید خاله فاطی، که ۸۱ ساله است، در پذیرایی یواشکی یک لگدی به او زد و دو متر پرت شد. روی Coffee table book ها نشسته بود. فهمیدم از گربه دل خوش ندارد. خیلی خوشم آمد. از پلهها رفتم به پایین و برایاش یک آبجو تگرگی باز کردم و بردم و پرسیدم موافق است که گربهها روی اعصاب هستند؟ گفت نه من این کوچولوهای دوستداشتنی را بی نهایت دوست دارم!! شاید ترسید که خبرچین خاله فاطی باشم. گفتم خودم دیدم بهش لگد زدی مرد؟ من اتفاقا خوشم آمد. خوب زدی. دمت گرم (Right on). گفت نه خطای دید بوده. ولی واقعا زد. پایاش ۱۲۰ درجه باز شد.
حالا اینها مهم نیست، مهم این است که خاله فاطی در تخت دهاناش را صاف میکند. حتم دارم سیلدنافیل را خاله میخواهد یواشکی بیندازد داخل نوشیدنیاش. دیابت هم که دارد. آبجوهایمان را که خوردیم، پرسیدم خاله فاطی را خیلی دوست دارد؟ به من چند ثانیه زل زد. یک نگاه به آشپزخانه کرد. بعد گفت؛ گفتم که، من به “سیکانجابینو” لگد نزدم. نفهمیدم چرا این جواب را داد. سئوالم این نبود. اسم گربه را هم که درست بلد نبود…
سکانس پنجم | مهربانترین مارِ سمی
در میان نامههایی که به خاطر قلم رنجهی پیشین، نقطهی بی بازگشت، دریافت کردم، نامه دو نفر بود، دو نفری که پیش از این با آنها رابطهای عاطفی داشتم. یکی را از روی کلمهها و قیدهایی که به کار برد شناختم، آن دیگری را اما نه. یکی از رابطه بدی که این روزها درش قرار دارد نوشته بود. این که کاش رها کردن را میدانست. آن دیگر پیام اما موضوعی دیگر داشت. که بماند. و نفهمیدم کیست.
فکر میکنم سه سال پیش بود که از یکی از قدیمیترین دخترخانمهایی که با او دوستی نزدیک داشتم، بعد از ۱۶ سال، ایمیلی دریافت کردم. عنوان ایمیلاش این بود: “برسد به دست فراموشناشدنیترین مار سمّی زندگیام”. به همین بلندی. حقیقتاش پاسخی ننوشتم. از عنوانش آزرده شدم. واینکه جا خوردم بعد از این همه سال، چطور هنوز ایمیلام را دارد. نامهاش را چندباری مرور کردم. محتوایی عجیب داشت. مخلوطی از دلتنگی، مرور خاطرهها و عکس از هدیهای که ۱۶ سال پیش برایاش گرفته بودم. باقی نامه اما اشاره به رفتارهای آزاردهندهام بود. غرورم، خودخواهیام، ارجح دادن اولویتهای خودم و …. و نامهاش را با این سئوال تمام کرده بود که چرا آن رابطه را ترک کردم؟ با خودم فکر کردم چرا باید بعد از این همه سال، هنوز به آن رابطه فکر کند؟ خاصّه حالا که ازدواج کرده است و فرزند دارد. نمیدانم. توضیح نداد.
واقعیتش من به مرور فهمیدهام ضعفهایی اجتماعی دارم. توان Empathy و Sympathy بالایی با اطرافیان ندارم. اول آن را انکار میکردم، یا مهم نمیدانستم، اما بعد دیدم متاسفانه اینطور است. شنوندهی خوبی هستم، اما گوشدهندهای خوب، نه لزوما، به ندرت. به زندگی آدمها دقت میکنم، تحلیل درونی دارم، اما این توان را ندارم خویشتن را کامل جای آنها بگذارم. اینکه علت این فقدانها در من چه هست، هرچند فضولیاش به دیگران نیامده، اما از این نظر برایام عجیب هست چون گذشتهی بد، تلخ و فقیر از محبت دیدن نداشتهام، من حتی بیش از برادرم مرکز توجه والدین بودم، از کودکی. با این وجود، با اینکه همیشه مشمول محبت و فداکاری اطرافیان بودهام، و حتی از جایی به بعد، داخل رویاهایی که منتظرش بودم زندگی کردم، اما چنین مشخصات دردناک اجتماعی پیدا کردهام. دردناک البته برای کسی که روبرویام است. شاید هم به این چیزها نیست. نمیدانم. اندکیاش را درک میکنم از پدر ممکن است به ارث آمده باشد. او هم چنین خصوصیاتی داشت. اما بیشترش را فکر میکنم شغل سابقام سبباش شد. یا… نمیدانم. روانکاو سابقم گفت علتاش شاید اولین رابطهام در ۱۹ سالگی بوده، خیلی نمیپذیرم. آن پرنسجانِ ۱۹ ساله، بیست سالی است در من مُرده. پوک و خاکستر شده…
نکته دیگری که در آن نامهی سه سال پیش نوشته شده بود، ترس او از Body shaming در رابطه ما بود. این حرف که همیشه نگران بوده از بدن او، آرایش او، و نحوه غذا خوردناش خوشم نیاید. اینکه چرا همانسالها نگفت را نمیدانم. و خاطرم نیامد ممکن بوده به او چه چیزهایی گفته باشم، اما میپذیرم مواردی که اشاره کرد اشتباههای بزرگی بوده از سوی من. مثل اینکه درباره آدمها رکتر نظر میدادم. گذر زمان، انسان را متفاوت میکند. نه؟
در عین حال مطالعه آن نامه در همان سه سالپیش، این سئوال را در ذهنام آورد چرا ما نباید اصولا درباره چیزهایی که دوست داریم و نداریم درباره جنسمقابل حرف بزنیم؟ آیا صِرف نرفتن به سمت خط قرمزهای Body Shaming، باید درباره خواستهها و سلایقمان درباره زیبایی صورت و اندام کسی که میخواهیم با او دوست شویم سکوت کنیم؟ مرز میان احترام و ادب، و آنجا که نیاز هست بگوییم از چه چیز در بدن پارتنرمان (یا پارتنر آیندهمان) خوشمان می آید و ازچه چیز فراری هستیم کجاست؟ کجا نباید اجازه دهیم رسانهها و موجهای احساسی اجتماعی جامعه ما را به سکوت وا دارند؟ هنوز اعتقاد دارم هر انسان این آزادی را دارد که با صدای بلند بگوید از چه خوشش میآید، و از چه بدش میآید. این که جامعه را حتی در خصوصیترین مسایل مجبور به رعایت Political correctness کنیم تا درباره یک گسترهی وسیع از مفاهیم، لفافهگویی کند، حرفاش را قورت بدهد، و تعاریفش را طوری در کاغذ کادو بپیچاند که باعث رنجاش دیگران نشود، نباید تبدیل به یک چکش برای محدود کردن آزادی راحت حرف زدن یا راحت ابراز سلیقه کردن شود. هرکس آزاد است “سلیقه” و “ترجیحات” اش را بگوید، و خوب البته تاوانش را هم بهتر است پذیرا باشد.

تصویر | اصطلاح Political correctness یا ” رعایت نزاکت سیاسی در سخن گفتن” نزدیک به دو دهه است که در جامعهی رسانهای و روشنفکری امریکا بسیار بر سر زبانهاست. یک وجه آن اشاره به این دارد که با صراحت و رکگویی درباره هرچه فکر میکنیم سبب آزار دیگران نشویم. مثل کاکاسیاه خطاب کردن سیاهان، دهاتی خواندن افرادی که شهری نیستند یا بکار بردن کلمهی همجنسگرا بهجای همجنسباز. با این وجود اخیرا تعاریف من درآوردی از این پدیده سبب شده، حتی بکار بردن کلمهای مثل سرخپوست هم به جای بومی امریکایی، یک کلمه نژادپرستانهی تحقیرآمیز حساب شود! حال اینکه واقعا و لزوما چنین هدفی پشت این واژه نیست. یا چاق خطاب کردن کسی، امروزه در فضای شبکههای اجتماعی توهین به اندام او محسوب میشود، حال اینکه کلمه “چاق” تنها یک صفت است.
ازخودم که شروع کنم، وقتی پای ورود به یک رابطه عاطفی باشد، بدن خیلی لاغر و پوست به استخوان یک خانم، یا اندام چاقاش سلیقهام نیست، بدم میآید. همانقدر که تمیزی و رنگمو و لباسهایی که انتخاب می کند بیاندازه مهم و مهیج است، از دیدن موی بدن خصوصا Axillary hair ، آرایش زیاد یا مژههایی که با ریمیل مثل نیزههای خوارج در سریال مختارنامه سیخ شدهاند اذیت میشوم. این چشمهای وحشتناک کجایاش جذاب است؟ دوست ندارم یک خانم مثل پنگوئن راه برود، مثل تیلهبازها بنشیند، و اگر کوتاه قد باشد پاشنهی ده سانتی بپوشد تا مثل لک لک در حال راه رفتن روی پیست اسکی به نظر بیاید. پاهایش پرانتزی و باسناش اندازهی دیش ماهواره باشد. ناخنهای کاشتهاش هم هرکدام اندازه یک کارت ویزیت باشد. بینیاش مثل کلئوپاترا XL و دندانهایش زرد و نشستناش سر میز غذا مثل نهنگ وِلو باشد. از همهی اینها بدتر، طوری ماتیک بزند، که رنگ ماتیک از روی لباش بالا برود و با نوک دماغاش اهلاً و سهلاً کند. خوب اگر بخواهم با Political correctness خودم را خفه کنم، اینها را کجا و چطور به پارتنرم باید بگویم؟ اینها در رابطه با مرد هم هست. یک خانم هم میتواند انواعی دیگر از سلیقهها را دربارهی بدن یک مرد داشته باشد و حقاش است در این Category به دنبالاش باشد. همه چیز در نهایت دربارهی با چه چیزهایی Match شدن است.
و وقتی پای مَچ شدن به میان آید، در هیچ رابطهای “باید” وجود ندارد. “شرایطی” وجود دارد که یا آن را میپذیریم و سعی می کنیم در کنار آن شرایط از زندگی کردن در رابطه لذت ببریم، یا به جای التماس کردن، دستور دادن، چسناله کردن و خودمان را کوچیک کردن برای خریدن توجه و حس، “یک خداحافظ” میگوییم. هیچکس، صاحب همهی Optionهایی که ما میخواهیم نیست. هیچکس! یکی خوشگل و خوشصحبت است، اما وراج است. یکی استاد دانشگاه و مشهور است، دخترباز است. یکی وفادار و زن زندگی و نَرم مثل کره است، قیافهاش مثل آلو جنگلی است. و ترکیبهای دیگر. این ما هستیم که باید بین Options و Conditions تناسب برقرار کنیم و در نهایت تصمیم بگیریم ترکیب بَرنده کدام است.
پس این پرسش هست که آیا باید این مسایل را اوائل رابطه پنهان کرد؟ چون پنهان کردناش رفتاری روشنفکرانه و نشانه شعور است!؟ درباره اندام پارتنر باید رودربایستی داشت؟ پس ما برای چه دیت میرویم؟ برای چه میخواهیم بدن یا چهرهی کسی که سالها یا فصلها کنارش باشیم را به دقت ببینیم؟ در امریکا، شما با آن خانم یک ساحل یا استخر میروید یا یک تاپ و شلوارک بپوشد ۹۰% پرسشنامهی ذهنیتان پر میشود و تصمیمگیری میکنید. درعربستان باید چه کرد؟ واقعا خانمها مثل تخممرغ شانسیاند، معلوم نیست از زیر آن چادرِ دولایه گشاد چی قرار هست بیرون بیاید.
این پرت و پلاها را نگوییم که بدن و شاخص زیبایی و اندام در رابطهای عاطفی مهم نیست. هست. هرکس مصرّانه میگوید نیست یا خودش میداند از لحاظ صورت و اندام داغان است و دست پیش را گرفته، یا جوانیاش را کرده و با دندان مصنوعی دنبال موجودی ته انبار است، یا با یک دروغگو یا پرت از مرحله طرف هستیم. طبیعی است که یک مردِ اندازه فیل چاق، میگوید اخلاق یار اولین اولویت من است. نه تو رو خدا؟ طبیعی است دختری که میداند سالها هیچ پسر بالای متوسطی از لحاظ زیبایی و خوشتیپی، به او پیشنهاد نداده، بیاید بگوید من از اولاش منتظر ابوسعیدابوالخیر بودم.
چرا باید وانمود کنیم همیشه اخلاق از زیبایی مهمتر است؟ البته که کلیدیتر است، اما به نظرم لزوما مهمتر نیست. اولویتهای افراد مثل هم نیست. برای من لااقل نیست. فقط کافی است دربارهاش واقعبین باشیم. همانقدر که من هم اگر شکمام ورم کرده باشد، قیافهام مثل گربهنره باشد و مثل کانگورو راه بروم، نباید استانداردهای Match یابیام نزدیک به مرلین مونرو باشد. به خیالام مسئله این است که ما باید بپذیریم اندام ما، صورت ما، حتی زبان بدن ما ممکن است برای کسی (چه پسر، چه دختر) دوست داشتنی نباشد، برای همه قابل پسند نباشد. این نکته بسیار مهمی است. شجاعت پذیرشش را داشته باشیم. این پذیرش تمرین میخواهد باید بلوغِ کنار آمدن با آن را داشته باشیم. قطعا کسی حق ندارد از این پدیدهها برای تحقیر پارتنرش استفاده کند، اما بهتر است پیش از انتخاب آنها را در پارتنرش بررسی کند، اگر برایاش مهم است، این حق را دارد، این “لیست سلیقه” اثر طبیعیاش را روی انتخابش خصوصا در رابطه عاطفی بگذارد.
تاکید میکنم زنان هم حق دارند چنین لیستی داشته باشند. دنیای آزادی انتخاب است. اصلا چرا دور برویم. اگر کسی بعد از یکی دو سکس به آقا بگوید من این رابطه را نمیخواهم چون شومبولات اندازهی هستهی خرما است (Micro penis issue). داد و فریاد کند که بدن مرا تحقیر کردی؟ از من سو استفاده کردی؟ مردانگیام را زیر سئوال بردی؟ خوب به پایین نگاه میکند، چراغ قوه را رویاش میگیرد، متر خیاطی می آورد، میبیند عه راست میگوید، دو و نیم سانت است، خوب اینکه داخل هوای آفتابی هم گُم میشود چه برسد داخل بدن انسان. پس میپذیرد. این ما هستیم که باید واقعبینیمان را افزایش دهیم. اصل این است که خودمان بدن خودمان را دوست داشته باشیم، آنقدر صاحب عزت نفس باشیم که اجازه ندهیم نظر دیگران ما را دگرگون کند. اما بدانیم همان را همه نباید یا قرار نیست دوست داشته باشند. افزون بر این، مگر مسئله تنها اندام و Shape است؟
همه اینها، در Side رفتارها و کردارهای اخلاقی نیز هست. به خیالام ما در آن زمینه هم نباید در دام Political correctness خود را گرفتار کنیم. اینها لزوما Behavior Shaming نیست. شخصا اگر پارتنرم رفتارهای مادرانه و یک والدِ نگرانِ جردهنده داشته باشد یا والد محبتکنندهی سابنده، از رابطه فرار میکنم، بدم میآید. اتفاقا ۹۰% دخترخانمهای ایرانی هم این خصوصیت را دارند. شاید از نظر آنها نشانهی عمق دوست داشتن است، عشقورزی است. از نظر من Creepy است وقتی بدون درخواست باشد، بدون در نظر گرفتن ترجیحهای طرف مقابل باشد.
اکثر آدمهایی که در تولد مرا سورپرایز کردهاند دیگر هیچ وقت با آنها وارد رابطه عمیقتر نشدم. خیلی بدم میآید از سورپرایز شدن. این را تَرکِ دیوار تخت جمشید هم میداند. دست خودم نیست. اما باز عدهای بودند این کار را کردند. می دانم از مهربانیشان بوده، اما آزاردهنده بوده. یا دختری که مستقل نباشد، یا آنقدر Insecure باشد که همیشه فکر کند کسی به سادگی جایاش را میگیرد. بیاعتماد به نفس و ضعیف و دائم نگران این باشد که Image اش در ذهن من خراب نشود. یا کسی که خانم مارپل (Stalker) شدن را دوست دارد، زگیل شبکههای اجتماعی و خفاش نکته دربیار زندگیِ مجازی آدم بشود. حالا اینها بخشهایی است که خوشم نمیآید. بخش پر لیوان من درباره این مسایل به مراتب، از خالیاش بیشتر است. شاید وقتی این متن خوانده شود یک هیولای خطکشگیر به نظر برسم. ده برابر این، چیزهایی هست که خوشم میآید، به هیجانام می آورد، خوشحالم میکند.
اما بزرگترین موهبت این است که با کسی در رابطه باشی، که نیازی به توضیح دادن این مسایل نداشته باشی. آن عالی است. بهشت است. اینها را گفتم که بگویم هیچ اشکال ندارد آدم اینها را اگر لازم است رک به پارتنرش بگوید. زودتر هم بگویم. ناراحت شد، خوب بشود. خوب برود. ولی باید گفت. او هم باید این مسایل را به من نوعی بگوید. او هم این حق و آزادی بیان و سلیقه را دارد. من هم ناراحت شدم، خوب شدم. به جهنم که شدم. پس بیخود روی این چیزها برچسبهای دوزاری روشنفکرانه نگذاریم. “شجاعت پذیرش” و “بلوغ کنار آمدن” دو هنر بزرگی است که سبب میشود انسانها پذیرنده خودشان، خاصّه اندام و اخلاقشان باشند و برسند به اینجا که بگویند خوب من همینام، با کسی خواهم بود که مرا این طور بخواهد، یا دوری و دوستی. این را گفتم، دوباره چیزی یادم آمد که هربار بگویم باز کم است و گمان کنم این بار چهارم است. مفهوم بالانس دوست داشتن. چون قلمرنجه آخر است وراج شدهام. (چشمک)
اینجا همان بحث همیشگی باز میشود که هرچقدر کسی برای ما دوست داشتنی است، ممکن است ما برای او آنقدر دوست داشتنی نباشیم. این مسئله به این سادگی را درک کنیم. اگر آقای A خانم B را از عدد ۱۰، ۸ تا دوست داشت، این احمقانه است که انتظار داشته باشد خانم B هم او را باید حتما ۸ تا دوست داشته باشد! شاید خانم، آن آقا را عدد ۴ تا دوست داشته باشد. اصلا شاید آقای A ، به خاطر مشخصات و پروفایلاش، اصلا بیشتر از ۴ دوستداشتنیتر نباشد.
یا اشتباه دیگری که خیلیها میکنند این است. آقای A خانم B را ۸ از ۱۰ دوست دارد و فکر میکند برای تحت تاثیر قراردادن خانم و بالا آوردن عدد ۴ آن خانم، باید محبت کردناش را با فشار چند برابر فرو کند. بیشتر خرج کند، سورپرایزهای عجیب و غریب کند، محبت پشت محبت کند. و اصطلاحا سنگ تماااااام بگذارد. خبر بد اول اینکه در این صورت، شما یک انسان چسبنده بیشتر نیستید. خبر بد دوم اینکه به نظرم زنانی که با این چیزها دوست داشتنشان از آن آقا از ۴ می رسد به ۸، زنان غیرقابل اعتمادی هستند. چطور ممکن است یک خانم یک مرد را دور نگاه دارد، بعد با یک آیفون و سفر لوکس نظرش تغییر کند؟ فکر کنیم. هیچ زن باهوشی، هیچ زن مستقلی، و هیچ زن صاحبفکری با “فشار محبت” تغییر نظر نمیدهد اگر پروفایل آن مرد، زیر استانداردهای پذیرش آن خانم باشد.
حال اگر آقایی چشم بازکند و ببیند خانم B بعد ازخداسال و این همه سرمایهگذاری و فداکاری هنوز عددش همان ۴ است چه میشود؟ اینجا خانم B عوضی است یا آقای A احمق؟ اینجا خانم B بیچشم و رو است یا آقای A، داخل خیالات خودش تنهایی دویده؟ جواب ساده است. دومی. چون توجه و محبت نه گرفتنی است، نه دزدیدنی است، نه خریدنی، و نه سرمایهگذاری کردنی. چون آقایA پای درختی که فقیر از ریشهی عمیق بوده و ضعیف بوده و دیگر رشد نمیکرده، روزی یک تانکر آب هم نه، لیموناد ریخته. اما بعد، از عدم رشد درخت شاکی هم شده! همین تیپ آقایان و خانمها بعد میروند در توئیتر چسنالهگوی اعظم میشوند. اما این روی ماجرا را تعریف نمی کنند. این درک را به بقیه نمیدهند که باعث این “قائله” سادگی خودشان هم بوده است. حالا جای آقا و خانم را آن بالا عوض کنید، باز نتیجهگیری همین است. اصلا این خیلی کم اتفاق میافتد که دو پارتنر، هم را دقیقا به یک اندازه دوست داشته باشند. حتی از میان دو عاشق، به نظرم یکی عاشقتر است.
سکانس ششم | موسی ابن الزیرآب
یکشنبه شب پیش، یک میهمانی کوچک بین همکلاسیها و فارغالتحصیلهای دانشکده بود. در ویلای پدر یکی از بچهها از شهر لوگانابیچ (Laguna beach). دو سورپرایز برای این میهمانی بود. یک بازی فوتبال دستی و جایزهی ۶۰۰ دلاریاش که البته هدیه پدر یکی از بچهها بود به تیم برنده (دونفره) و آمدن برادر یکی از بچه ها از ایتالیا که سرآشپز در هتلی در رم بود و یک میز عالی از غذاهای ایتالیایی. من هم پیشنهاد دادم اگر هوا هنوز تاریک نشده بود، بچهها را سوار هواپیما کنم و یک تجربهی ۳۰ دقیقهای بالای آسمان Downtown شهر لانگبیچ (شهر مجاور) در زمان غروب داشته باشیم. هیون و امیلی نیز بودند. تقریبا ۱۶ نفری شد میهمانی. و یک دوست دیگری که بعدتر فهمیدم ایرانی است. به نام موسی. البته با هم فارسی صحبت نکردیم. از بچههای سال پایینی بود که خوب به واسطه کسی به میهمانی آمده بود. رفاقت خاصی با او نداشتم.
بعد ازخوردن پیشغذاهای خوشمزه، موقع یاربندی برای فوتبال دستی، من و هیون چون میدانستم بازیاش عالی و اهل فوتبال است یک تیم شدیم. امیلی و پسر میزبان یک تیم شدند. موسی هم با برادر همان کسی که برادرش سرآشپز بود یک گروه شد. سه تیم دیگر هم بودند. بازی مان ۲ ساعتی طول کشید. در نهایت تیم دیگری برنده شد که نوش جانشان، کارکشته بازی کردند. فقط نمیدانم چرا هیون یک جا این وسطها قاطی کرد و داد زد و رفت بالای مبل و شروع کرد به داد زدن! بازی بود دیگر. نه؟ یک بار هم ویسکی نوشیده بود و داخل یک دورهمی وحشی شد. هرچه گفتم زشت است بیا پایین به من هم پرید، که نه تو ۶۰۰ دلار برایات پولی نیست و نفت دارید و شوگرمامی و از این پرت و پلاها. صاحبخانه نگران مبل چرم درجه یکاش بود. رفت دستش را بگیرد که بیاوردش پایین که هیون شروع کرد سرود ملی کره را خواندن. دو دخترخانم سعی میکردند او را آرام کنند، پایین بیاورند. یکیشان که خوشگلتر بود بازوهای هیون را گرفت. مثل ماکارونی در آب داغ، شل شد. آمد پایین. بازی را ادامه دادیم.
اما در میهمانی یک اتفاق عجیب دیگر هم افتاد. این موسیخانِ معمار که از دوستی ۵ ساله امیلی با من مطلع نبود، گمان می کرد تنها دوست قدیمیام در جمع هیون است؛ آخرهای میهمانی که دور استخر بودیم و هرکس با کسی از چیزی حرف میزد، ظاهرا بدون اینکه متوجه شوم، به بهانه تعارف یک گیلاس نوشیدنی میرود سمت امیلی. سر صحبت را باز میکند و به اینجا میرسد که به امیلی بگوید که مراقب من باشد! که ایرانیها فلان و بهمان. ظاهرا امیلی میپرسد خودت اصالتا کجایی هستی؟ که پرت و پلایی جواب میدهد … خلاصه که بعد از پایان میهمانی با حرفهای امیلی متوجه شدم یک “زیرآب”ای هم این موسیخان خواسته بزند. هرچند متوجه شدم آخرهای میهمانی به بهانهی سردرد، دررفت. خیال کردم از خستگی و نوشیدن زیاد است، اما ظاهرا جوابی از امیلی سبب شده بود. این هم از زیر آب زدن به اصطلاح همزبان. کی میخواهیم یاد بگیریم به خاطر بالا کشیدن خودمان دیگران را پایین نکشیم خدا داند. این خصلت زشت خاورمیانهایها.
میهمانی که تمام شد هیون مست بود. سوار اتومبیل امیلی شدیم تا ما را به خانه برساند. قرار شد اول هیون را برسانیم که بتوانم تا داخل آپارتمان او را ببرم. که بردم. خواهر بزرگاش هم خواب بود. هیون خواست یکی از ماکتهای (معماری) مشترکمان را هم با خود ببرم. گفت دیگر جا ندارد. داخل اتاقاش پر از عروسکهای کارتونی بود و تعداد زیادی چوب بیسبال. نمیدانستم علاقه به جمع کردنشان دارد. ماکت را برداشتم. گفت آن ۶۰۰ دلار حق ما نبود؟ گفتم بخواب. سمت اتومبیل امیلی رفتم. دیدم سیگار میکشد. نمیدانستم. تعارف کرد. نگرفتم. گفت قدم بزنیم؟ گفتم اینجا محلهی خوبی برای قدم زدن نیست و دیروقت هست. گفت کوتاه. ماکت را گذاشتم داخل صندوق عقب. قدم زدیم. پرسید چرا موقع بازی مرا برای همتیمی انتخاب نکردی؟ گفتم هیون بازیاش بهتر بود. پرسید فکر بردن پول بودی؟ گفتم باختن از نبردن پول برایام سختتر بود. گفت من اینقدر بد بازی کردم تا از تیم ما ببری. هیون فهمید. تشکر کرد. تو اصلا متوجه شدی؟ چیزی نگفتم. کمی دربارهی پدرش صحبت کرد. گریه کرد. مرا هم متاثر کرد. کمی هم درباره خاطرات مشترکمان در کلاسها. کلی خندیدیم. برگشتیم. سوار ماشین شدیم.
در راه متوجه شدم دستهایش میلرزد. آلارم LKAS اتومبیل هم به فاصله کوتاه بوق میزد. خواستم که اجازه دهد من رانندگی کنم. خواهش کرد او را برسانم و فردا بیاید ماشین را بگیرد. حالش خوب نبود. قبول کردم. برای اینکه حواساش پرت شود در مسیر از او درباره جایی که جدیدا استخدام شده پرسیدم. از پروژههایش. از کلاسهای مادرش (استادم). وسطهای صحبت معماری بود که ناگهان پرسید اگر روزی بخواهم کسی را که دوستم دارد مجازات یا تنبیه کنم بزرگترین انتقامی که میگیرم از او چه هست؟ گفتم “نادیده گرفتن”اش. اینکه از یک جایی به بعد طوری رفتار میکنم که انگار صدسال است که در زندگیام نبودهاست. پرسیدم تو چه میکنی؟ دیدم اسم هیون روی گوشیام زنگ میخورد. خواستم امیلی بگذارد روی اسپیکر. هیون در حال خواندن سرود کره جنوبی بود. ما هم کلی این وسط خندیدیم. قشنگ که انرژیاش خالی شد گفتم عزیزم ۶۰۰ دلار را که هیچ، ما یک بدهی ۷ میلیاردی از شما داریم. امیلی موضوع را نگرفت. اما من و هیون هردو خندیدیم. مسیر طولانی بود. به مقصد که رسیدیم امیلی خوابش برده بود. موقعی که بیدارش کردم، متوجه شدم مصرعی از یک شعر نوی فارسی را داخل بازویاش تتو کرده. ندیده بودم. در مسیر برگشت به این فکر میکردم چقدر دوران دانشجویی دوران عجیبی است. آدمها بعد از فارغ التحصیلی انگار که آدمهایی که صدسال پیش باهم بودند میشوند، اندکی غریبه، اندکی با رودربایستی. زندگیها متفاوت میشود، رویاها، شغلها، امیدها. انگار که نه انگار همین یک سال و چندماه پیش کنار هم بودند. ماشین امیلی را داخل حیاط پارک کردم. پورش خاله فاطی هم آنجا بود. دیدم سکنجبین روی نردهی بالکن اتاقم نشسته. فکر اینکه داخل اتاقم رفته دیوانهام کرد. درب ماشین را که قفل کردم پیامی بلند از امیلی آمد. بازش کردم. داخل حیاط نشستم و خواندمش. و این را هم نمیشد جواب داد ….
سکانس هفتم | بعد از پایان کانال…
این آخرین نوشتهام است. کانال و وبسایت پرنسجان از امروز تا مدتی نامعلوم به کار خود پایان میدهد. دوباره چه زمانی شروع بهکار خواهد کرد؟ واقعا نمیدانم. در بهترین حالت شاید یک سال بعد. شاید هم دیگر هیچوقت، و همین پایانی ابدی باشد. میخواهم مدتها از ایران و فضایاش کمی دور باشم. نمیدانم دوباره کی میشود که بتوانم به ایران بیایم، با این شرایط شاید تا سالها نشود، اما امیدوارم اگر دوباره روزی قسمت شد، ایرانیان را شاد و امیدوار به آیندهشان آنجا ببینم.
با پایان گرفتن فعالیتهایم در کانال و وبسایت پرنسجان، کانال موزیک بار تا سه ماه همچنان به فعالیتاش ادامه میدهد. همچنین قسمت آخر “راهنمای پزشک نشدن” ناتمام ماند، که شاید در ماههای آینده در وبسایت منتشر شود. شاید در کنار موسیقی شروع به پادکستهای کوتاه ۲۰ دقیقهای کنم، شاید هم نه. که بستگی به فشردگی شرایط زندگی دارد. اما سعی خواهم کرد نوشتن را در اینستاگرام پرنسجان ادامه دهم. به عبارتی؛ تنها مدیوم نوشتاریام که همچنان ادامه خواهد یافت در پلتفرم اینستاگرام خواهد بود.
یک صفحهی پورتفولیوی پرنسجان هست (اینجا) که از طریق آن میتوانید به آرشیو همهی رسانههای محتوایی پرنسجان دسترسی داشته باشید. همینطور برای ارتباط با پرنسجان از طریق ایمیل، تلگرام یا وبسایت میتوانید از گزینههای این پورتفولیو استفاده کنید. برای در جریان قرار گرفتن شرایط عضویت در اینستاگرام پرنسجان میتوانید (اینجا) را مطالعه کنید. و در نهایت اینکه همچنان میتوانید از Playlist موسیقیهای پرنسجان در کانال موزیکبار (اینجا) لذت ببرید.
و سکانس آخر | خداحافظی…
نوشتن برایام، همیشه از لذتبخشترین لحظههای زندگی بوده است. این قلمرنجه که به پایان برسد، میتوانم ۲۱ امین سال وبلاگ نویسی به فارسی را برای خودم جشن بگیرم. از اینکه در طول این ۴ ماه خواننده ام بودید بسیار ممنونم، از این که در طول این ۶ سال، با هربار پایان نوشتنام، وفادارانه میمانید تا دوباره بازگردم نیز بیاندازه سپاسگزارم، و قدردان.
بگذارید با شعری زیبا از شاملو به پایان ببریم؛
هزار کاکلیِ شاد
در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من
با آرزوی بهترینها برای ایرانیان، افغانها و برای همه فارسیزبانهای دنیا… و تا بزودی…
– خوانندگان عزیز، دیدگاههای درج شده شما برای این مطلب همگی توسط پرنسجان مطالعه خواهد شد.
– در انتهای متن، و پس از مقالههای پیشنهادی، با فشار دادن روی دکمهی هر یک از کلیدواژهها، میتوانید لیستی از تمام مطالبی که دربارهی آن کلیدواژه هستند را مطالعه کنید.
About Header Image
A Prayer for those at Sea
Painting by Frederick Daniel Hardy (1827-1911).
Credit for WAVE: The Museums, Galleries, and Archives of Wolverhampton
Collection: Hulton Fine Art Collection