گزارش اخیر روی یکی از بولتنهای اخیر سازمان CIA، نشان میدهد در “حال حاضر” خطر خیزش انقلابی ۱۴۰۱ برای رژیم ایران پایین آمده و دیگر یک تهدید برای بقای رژیم محسوب نمیشود؛ هرچند همچنان میتواند هزینههای اعتباری (جهانی) و مالی زیادی به حکومت ایران تحمیل کند. شاید خطوط داخل این بولتن برای تصمیمگیران سیاسی که در خیابان پاستور زندگی میکنند، حاوی گزارههایی مسرتبخش باشد، اما نکات ناگفتهیِ بین این خطوط، بر انقلابی بودن این خیزش تاکید دارد. برای کالبدشکافی این مسئله؛ بهتر است ابتدا با مشخصات یک انقلاب ارگانیک و ویژگیهای خاصاش آشنا شویم.
در تاریخ علوم سیاسی، ما شاهد انقلابهای موفق بسیاری نبودهایم. اینکه میگویم موفق، منظورم انقلابی است که نهادی دیکتاتوری برود، نهادی مردمی به جایاش بنشیند. با این وجود چند نمونه از انقلابهای مشهور تاریخ کره زمین، آنقدر پر از جزئیاتِ آموزنده بودهاند که درسهای خوبی به ما میدهند. وقتی پای خیزشهای اجتماعی یا انقلابی به میان میآید ما با دو پلتفرم روبرو هستیم. خیزشهای اجتماعی با رهبر (Leader-driven) و خیزشهای اجتماعی بدون رهبر (Leader-less). اما این خیزشها در کِشوی خودشان هم لزوماً از یک جنس نیستند. ژنهای شبیه به هم ندارند. بنابراین نمیشود از هیچکدامشان به یک فرمولِ پدرسالار برای جنبشهای آینده رسید.
شاید سوال مهم این روزهای خیلی از ما این است که آیا هر خیزش اجتماعی برای موفقشدن نیاز به رهبر دارد؟ طبیعتا خیر! و سوال اندکی ترسناک اینکه آیا خیزشهایی هستند که بدون رهبر شانس موفقیتشان تقریبا صفر باشد؟ پاسخ، قطعاً بله. اینجا تلقی افکار عمومی از معنی واژهها بسیار مهم است. مبارزه برای هر هدف مشترکی، بهتر است از مشترک کردن معانی واژهها آغاز شود. و اما سوال یک میلیون دلاری. وقتی ما میگوییم “خیزش انقلابی موفق”، این عبارت به چه معنی است؟ مثلا خیزش انقلابی زمانی برای ما موفق است که فقط باعث سرنگونی رژیم وقت شود (One Action)؟ یا نه، زمانی موفق است که هم باعث سرنگونی و هم سبب روی کار آمدن یک حکومت مردمی گردد (Two Actions)؟
در بیشتر Caseها، رهبران برای بسیاری از جنبشهای اجتماعی حیاتی هستند. چرا؟ چون به اعضای آن جنبش تعهد و دیسیپلین القاء میکنند. منابع را بسیج میکنند. فرصتها را ایجاد میکنند و در امتیازگیری مهارت بالایی دارند. استراتژیها را روی میز میگذارند. بحرانها را حل میکنند. قشر خاکستری را تکان میدهند. خواستهها را چارچوب میگذارند و اهداف از پیش تعیین شده را قدم به قدم جلو میبرند. اما اگر رهبری اشتباه انتخاب شود، ممکن است تمام ارزشهای یک جنبش را بر باد دهد؟

گروه مجاهدین خلق (MEK Iran) چه در زمان انقلاب ۵۷ و چه این روزها، نهادیترین، سازمانیافتهترین و با دیسیپلینترین گروههای مبارز علیه رژیمهای دیکتاتوری وقت بوده است. این گروه هرچند همچنان مورد تنفرترین و بیجایگاهترین گروه سیاسی در تاریخ ۴۰ سالهای ایران بوده است، اما تنها گروه جدی اپوزوسیونی است که نهادهای اطلاعاتی ایران از عملکرد پیچیده و نهادی آنها همیشه هراس داشته، و میدانند که دارای کادر رهبری آموزشدیده و صاحبتجربه است. برخی اعتقاد دارند ائتلاف بدون در نظر گرفتن مشارکت این گروه، یک اشتباه سیاسی است، با این وجود مریم رجوی (در تصویر)، رهبر این فرقه نیز اعتقادی به ائتلاف ندارد. چرا که یک سوی ائتلاف پسر شاه ایرانی است که آنها برای براندازیاش سالها تلاش کردند.
همانطور که بسیاری از محققان علوم سیاسی به درستی رویاش دست گذاشتهاند، رهبری در جنبشهای اجتماعی هنوز به اندازه کافی نظریهپردازی نشده است. مثلا ما هنوز نمیدانیم درستتر این است که رهبر انتخاب شود، یا بهتر است خود به خود از دل آن خیزش سزارین بشود. یا اینکه احتمال موفقیت جنبش زمانی بالا میرود که آن رهبر “باتجربهتر و حرفهایتر” از همه باشد، یا “محبوبتر و زخم دیدهتر” بودناش ضامن این موفقیت و جذب حداکثری است؟ انتخاب رهبر ممکن است در روزهای نخست امری شورانگیز باشد، اما میتواند بیآنکه همه بدانند، به خاطر یک انتخاب عجولانه، نقطه پایان آن جنبش هم باشد. این را آینده نشان میدهد و ممکن است دیگر فرصت بازگشت به گذشته و جبران را ندهد.
علم سیاست و جامعهشناسی نشان داده جنبشها، خاصّه انواع انقلابی و سیاسیشان؛ وقتی بدون رهبر باشند، در طول زمان دائماً مثل شومینه روشن و گرمابخش نیستند. جزر و مدی (Tidal Wave Washing) میشوند. اتفاقی که به رژیم سرکوبگر “زمان” میدهد تا خودش را در این فاصلههای مدی تقویت کند، یا دست به انتقام و دستگیری بزند، یا پاکسازی کند. جنبشهای جزر و مدی اجتماعی (جنبشهای افقی) در دراز مدت میل به کمرنگی و سکون دارند. تنها یک شوک دوباره، زندهشان میکند. یا سر برآوردن یک بحران جدید. هرچند در انواع سیاسیاش، اگر رژیم دیکتاتور در پاکسازی و کامل کردن پروژه “ترس ملی” و “خفقان جغرافیایی” کارش را تمیز انجام دهد؛ همان زنده شدن هم در زیر سایهی ابهام است.
من و شما از یک نظر؛ در یک نقطه شگفتانگیز از تاریخی معاصر ایران هستیم. روی یک بلندی؛ زیر نور خورشید، که میشود از فرازش به خوبی گذشته را البته با عینک آفتابی تماشا کرد و درس گرفت. چرا جای دور برویم؛ از متاخرترین خیزشهای انقلابی، اتفاقا انقلاب ۱۳۵۷ در ایران خودمان است. و خیزش انقلابی که در سال ۱۴۰۱ آغاز شده، برای پاککردن اثرات همان است. اما چه شد که اینگونه شد؟ چرا انقلاب ۵۷، که برای دهه ۵۰ایها انفجار نور در ظلمت بود، برای دههی ۸۰ایها، چیزی بیشتر از انفجار تاپاله روی یک سینی نقره نیست؟
موضوع دیگر؛ تصمیمگیری در طوفان است. خیزشهای انقلابی را تا یک جایی جوانان کمتجربه (دهه ۸۰ایها و ۷۰ایها) یا گروههای متنفر و خشمگین از رژیم ایران میتوانند جلو ببرند. از یک جایی به بعد که نبرد دو طرفه گرم شود، خصوصا نهادهای اطلاعاتی رژیم سرکوبگر با تمام توان به میدان بیایند؛ دیگر ما با یک مبارزه که در آن فقط شور و احساس انقلابی داشتن جواب بدهد، مواجه نیستیم. افراد کم سن و سال در شروع این خیزشها به همان اندازه که شجاعانه و تحسینبرانگیز آغاز میکنند، از لحاظ جامعهشناختی، به سادگی هم قابل ترساندن و خفه شدن هستند. کافی است طعم انفرادی و زندان و شکنجه را در ابعاد وسیع تجربه کنند و به این درک برسند که وارد تونلهایی وحشتناک میشوند که حتی یک وکیل زبردست هم نمیتواند تا آخرین لحظه آنها را نجات دهد، چه برسد به والدین و دوستانشان در شبکههای اجتماعی.

انقلاب رومانی در ۱۹۸۹ رژیم دیکتاتوری و کمونیست نیکولا چائوشسکو (Nicolae Ceausescu) را در کمتر از ۱۰ روز به فروپاشی کشاند. بعدها تحقیقات یک اندیشکده علوم سیاسی نشان داد در این دوران، خفقان سیاسی آنگونه بود که از هر ۱۰ تَن، ۶ نفر در ارتباط مستقیم و خبرچینی برای نهادهای اطلاعاتی و ارتش رژیم رومانی بودند. لو دادن اقوام، همکار، حتی برادر و خواهر ضد رژیم برای نشان دادن وفاداری یا از ترس مجازات، امری معمول در این کشور شده بود. با این وجود کمی بعد از بازگشت چائوشسکو از سفرش به ایران، حکومت او در یک انقلاب خیابانی و بدون رهبر، سرنگون شد. (Photo by Jean-Marie HURON / AFP)
رژیم دیکتاتوری وقتی طوفان دستگیری، زندانهای طولانی، اعدام و پاکسازی (مثل اخراج از محلکار) را شروع میکند؛ وجود “رهبران متفکر”، و “مغزهای متفکر راهحلده” کلیدی میشود. اینجاست که متوجه میشویم رفتارهایی مثل هشتگ زدن (#)، تهییج کردن و صرفاً احساسی کردن دیگران خصوصاً در فضاهایی چون توییتر، از یک جایی به بعد مثل پرتاب نخود و تخممرغ به سوی یک دایناسور خشمگین با نعرههای آتشین است. خیلی جواب نمیدهد. چون هزینهی دردناک را مردم آن بیرون با “جان و زندگی”شان میدهند. خیزش انقلاب وقتی وارد مرحله طوفانیاش میشود؛ مدیریت آن در بخش مردمی دیگر کارِ بزرگان است. نه کار نوجوانانی که بزرگترین چالش زندگیشان برنده شده در بازیهای کامپیوتری بوده. نه صفحات پرفالوور اینستاگرامی و توییتری که در تهییج موفقاند، اما در حل مسئله در زمان بحران ناتوان. نه افرادی که در پشت شبکههای اجتماعی پنهان میشوند، و مثل یک رهبر، آن بیرون قد علم نمیکنند. نه حتی افراد بیتجربه، که برحسب آزمون و خطا بگویند بروید به جلو، هرچه پیش آید خوش آید. این متن؛ دربارهی آگاهی از همین جزئیات است.
چرا تیتر این مقالهی بلند (Essay) انقلاب ارگانیک شد؟ کلمه Organic برای بسیاری آشنا است. مثل محصولات غذایی یا حتی بهداشتی که با روند طبیعی و تا جای ممکن بدون دوپینگ یا مواد شیمیایی یا روشهای فرآوری مصنوعی تبدیل به محصول نهایی شدهاند. اینجا وقتی درباره انقلاب ارگانیک مینویسم، اشارهام به یک خیزش انقلابی است که به منطقیترین و امنترین شکل ممکن سبب گذار از یک حکومت دیکتاتوری به حکومت مردمسالار (Democratic) میشود. انقلابی که دقیق رشد کند، نه با سِرم قندینمکی و پودرهای هورمونی عضلهساز.
در اصل مادامی که خشم و احساسات و هیجانهای مبارزهطلبانه، جای خود را به دیسیپلین انقلابی ندهد، دیسیپلینی (روش و مرام منظمی) که همه در جهت یک هدف مشترک خودشان را ملزم به پیروی از آن کنند، این خیزش انقلابی بارها دچار سکته و نیازمند عملیات احیا (CPR) خواهد شد. ارگانیک بودن یک خیزش انقلابی، اینجا یعنی روندی که رشد و قد کشیدناش، موفق بودناش را تا حدود زیادی تضمین کند.
آنچه در این مقاله مینویسم پایانی دو قسمتی بر یک سهگانهی نوشتاری است. یعنی در ادامهی دو مقاله پیشینام “خیزش بازندگان” (بخوانید) و “سوریزاسیون” (بخوانید). هرچند این متن ممکن است همراه با طنز یا شوخی با حقایق باشد؛ اما جراحیِ حقیقت و عبرتآموزی از روزگاران تلخ گذشتگان در آن برایام اولویت دارد. ممکن است گزارههایی در این متن؛ عدهای را از هر سو آزار دهد. که البته مهم نیست. در حال حاضر، مهم تنها “حقیقت “ای است که بتواند سبب رستگاری همه انسانهای به دنبال “آزادی” شود.
انقلابها نیاز به رهبر دارند؟ چالشها کداماند؟
آیا در دنیای امروز، جنبشها یا خیزشهای انقلابی بدون رهبر میتوانند در طولانی مدت تمرکز، پایداری و اثربخش بودنِ خود را حفظ کنند؟ جنبشی که بدون رهبر باشد، میتواند قشر خاکستری (Silent Majority) یا درگیر معاش را به سادگی درگیر کند؟ اگر رهبری قدرتمند نباشد، چه کسی میتواند بطور مداوم چشماندازی امیدبخش از آن جنبش را به ما گوشزد کند؟
بگذارید نقشهای رهبری را باز کنیم و ببینیم داخل جعبهاش چه هست؟ اینجا وقتی صحبت از رهبر میکنم؛ لزوما محبوب یا کاریزما بودن نیست. اینجا حامد اسماعیلیون (صاحب عزا) یا رضا پهلوی بودن (صاحب میراث) کافی نیست؛ بلکه یافتن کارکتری است که پیش از همه آهنربایِ شخصیتی داشته باشد. بتواند صاحب اقتدار مشروع (Legitimate Authority) برای اکثریت معترضین یا اعضای آن خیزش باشد. از احترامی پدرانه برخوردار باشد، و جاذبهای برای نسل جوان.
ماکس وبر، نظریهپرداز آلمانی آن را یک کلمه به نام اقتدار کاریزماتیک (Charismatic Leadership) نسخه میکرد. اما به مرور و در دنیای مدرن باید این مسئله جراحی میشد تا فهمیده شود چه چیز باعث اقتداری کاریزماتیک در شخصیت یک رهبر میشود؟ و اصلا محبوبیت و اقتدار کاریزماتیک به تنهایی جواب میدهد؟ پیش از آن اما ماکس وبر یک ایراد به همین مسئله وارد کرد. اینکه وقتی یک جنبش، صاحبِ رهبری مقتدر و کاریزما میشود، پلتفرم (بستر) این جنبش اعتراضی اگر تبدیل به پیروان (Follower) بیچون و چرا در مقابل تصمیمهای آن رهبر شود، آن موقع چه تضمینی هست که این مساله خود خطرناک نباشد؟ آیتالله خمینی که اولاش سعی کرد بیشتر آن بالا داخل ماه باشد، یک روز بُدوبُدو پایین آمد و دقیقا از همین سوراخ وارد سرنوشت ما شد!
حال سوالهای متفاوتی هم این میان مطرح است. میخواهم ذهنتان را با آنها اذیت کنم. اگر قرار بر انتخاب رهبر برای خیزش انقلاب ۱۴۰۱ باشد، شما ترجیح میدهید این رهبر از میان نخبگان سیاسی باشد، یا از میان یکی از صدمه دیدگان از رژیم ایران؟ اگر قرار بر انتخاب رهبر باشد، شما ترجیح میدهید او یک زن باشد یا یک مرد؟ ترجیح میدهید در داخل ایران زندگی کند یا فردی خارج از ایران و در کشوری دیگر باشد؟ ترجیح میدهید او فردی دقیقا همفکر شما باشد، یا اگر دارای کمترین اشتراک فکری با شما بود همچنان حاضر هستید او را نماینده خود بر سر هدفی بزرگتر بدانید؟ اینها همه پرسشهایی کلیدی است که بسیاری از ما، وقتی بخواهیم در خلوتمان در حمام یا دستشویی بدانها عمیقا فکر کنیم، میفهمیم یافتن جواب برایشان، به سختی سرنگون کردن خود دیکتاتوری است. پس چه باید کرد؟ غول چراغِ سندباد چه میگوید؟
کارل مارکس، لنین و فردریش انگلس از انقلابیون چپ، بیشتر معتقد بودند رهبران جنبشها نباید از میان خود معترضانی که هزینههای دردناک دادهاند، انتخاب شوند. بهتر است روشنفکران و طبقهی خاص (Elite) باشند که خود درگیر خشم و تحقیر مستقیم از رژیم نباشند. تا بتوانند منطقیتر استراتژی طرح کنند. اما یک آدمهایی هم نظریه ضد اینها را داشتند؛ مثل فیلسوف آلمانی روبرت میخلز که نظریهی Iron law of oligarchyاش شهره بود. به زبان ساده یعنی چه؟ اینکه درست است که مردم و معترضین ممکن است اول سود کنند از اینکه یک نخبه، یک روشنفکر بیاید رهبری را بگیرد و به او نمایندگی مجاز بدهند. اما چه تضمینی هست که اگر این جنبش و انقلاب به پیروزی رسید، همین آدم، که خودش زجر کشیده و زخم خورده مثل توده نیست، شیک و ادکلنزده و بوتیکی است، پوستاش صاف است، خودش تبدیل به صاحب مجلس نشود و بقیه را جِر واجر نکند؟
یک نکته دیگر این هست که طبقه اجتماعی رهبر باید چه باشد تا آن انقلاب موفق باشد؟ از طبقه خواصّ ثروتمند (Privileged Classes) از طبقه روشنفکران (Elite) یا کارمند و کارگر (Blue Collar). کسی نشسته بررسی کند که در فرهنگ سیاسی ایران کدام جواب میدهد؟ بعید میدانم. در اصل ما نمیتوانیم اجازه بدهیم افرادی در راس رهبری قرار بگیرند که فاقد آموزشهای دمکراتیک و سیاسی برای فهم مفاهیم آزادی، احترام به تفاوت آراء و… هستند. یا باید این را در دانشگاه آموخته باشند، یا در خانوادههای فعال در زمینه جنبشهای اجتماعی و سیاسی بزرگ شده باشند.
چالش دیگر، تفاوت میان رهبری خارجی (انتخاب اپوزوسیون خارج از ایران)، و رهبری داخلی است. رهبرانی از خارج، هرچند میتوانند بهتر شبکهسازی کنند، آزادانهتر عمل کنند و احتمال دستگیریشان تقریبا صفر است؛ اما میتوانند مشکلاتی زیادی را هم با خود روی میز بیاورند. به این دلیل که از فاصله صفر درگیر مسائل داخل ایران نیستند. متاسفانه ما در داخل ایران فاقد گزینهای هستیم که حتی نزدیک به خصوصیات یک رهبر سیاسی باشد. این بحران رهبری فقط شامل اپوزوسیون رژیم ایران نمیشود، شامل خود رژیم هم برای یافتن جانشینی پس از آیتالله علیخامنهای نیز هست.

نازنین بنیادی، بازیگر بریتانیایی ایرانیالاصل در صحنهای از فیلم “The Lord of the Rings”. نقش و فعالیتهای حقوق بشری او از زمان آغاز خیزش انقلابی زن، زندگی، آزادی پررنگتر شد. به نظر میآید که کاخ سفید تصمیم گرفته که از چهرهای زیبا، با روحیات معتدل و بزرگ شده در کشورهای غربی به عنوان یک Public Figure قدرتمند در خارج از ایران برای این خیزش انقلابی استفاده کند. آیا حمایت کردن کاخ سفید از نازنین، یک کمتوجهی عامدانه از جانب دولت امریکا به فعالیتهای مسیح علینژاد محسوب میشود؟
درباره ایران، اعتقاد دارم این خیزش اجتماعی انقلابی در ایدهآلترین حالت؛ بهتر است که پذیرای یک رهبرِ زن قدرتمند باشد. رژیم ایران با ساختار به شدت مردسالارانهاش قطعا در برابر وجود چنین رهبری از لحاظ اعتباری و تاکتیکی صدمهپذیرتر خواهد بود. از این رو سرمایهگذاری برای آموزش پرورش سریع رهبری زن که بتواند از جایی به بعد این رهبری را به عهده بگیرد دستِ بازی (مبارزه) را کاملا عوض میکند. اما شدنی است؟ نمیدانم. هرچند در تاریخ خیزشهای انقلابی زنان بیشتر در نقش رهبران پل (Bridge Leader) بودند و در نهایت رهبری را به مردان واگذار کردهاند، اما رخداد این مسئله برای نخستین بار در ژئوپولیتیک خاورمیانه میتواند همچون یک بمب اجتماعی عمل کند. نباید فراموش کرد رهبران زن در روزگار مدرن، به طرز موفقیت آمیزی ایجاد کننده شبکههای اجتماعی قویتر و بهتری نسبت به مردان هستند. رسانهها و شبکههای اجتماعی در جهان علاقه به انعکاس مبارزات دراماتیک و جذاب دارند. اتفاقی که میتواند این خیزش انقلابی را در صدر Timeline خبرها نگاه دارد. صد البته که یک رهبر پشمالو، هم، میتواند بسیار موفق عمل کند.
چرا اکثر انقلابها به شکست میانجامند؟
در تاریخ معاصر، ما ۴ رویدادِ گلدرشتِ بسیار مهم برای تغییر حکومت یک کشور توسط یک نیروی خارجی (نه تغییر از داخل) داشتهایم که تقریبا همه به شکست منجر شدهاند. حکومتی سزاوار برای مردم آن کشور به ارمغان نیاوردهاند. مثل افغانستان؛ عراق، لیبی و سوریه. اگر شیطنت کنم؛ میشود گفت اکثر انقلابهای جهان عربی (بهار عربی) با همهی تحسین برانگیزبودنشان نیز به درب بسته خورد. یا همین ایران ۵۷ که به درب باز خورد، اما درب مستراح بود. با بهار عربی در مصر در نهایت یک حکومت نظامی را بر سر کار آمد، سرزمین یمن را از هم پاشاند، و در تونس مثل جای زخم چاقو، مشکلات ساختاریِ سیاسی روی پوست جامعه برجای گذارد. این که چرا انقلابها شکست میخورند، نیاز به شرح مبسوط در کتابها و تحقیقات آکادمیک دارد، اما مهم است که درک کنیم انقلابها به خودی خود محکوم به شکست نیستند، اتفاقهایی آن وسطمسطها برایشان رخ میدهد که به ثمر نمینشینند. اینجا میخواهم چند علت بزرگ را که از مرور آنها به ذهنام رسیده هلو برو تو گلو بنویسم تا ببینیم در همین خیزش ۱۴۰۱، گرفتار چند نمونهاش هستیم؛ تا زودتر به فکر تعمیر و صافکاریاش باشیم.
یک دلیل؛ نداشتن حامی قدرتمند خارجی است. حمایت خارجی گرفتن تا جایی، و بعد مثل کِش رها شدن! مثلا در نمونهی انقلاب ۵۷. تقریبا همهی دولتهای خارجی (جز مصر و یونان) شاه را تنها گذاشتند، و بهجایاش دولتهای مهمی چون فرانسه، انگلیس، آلمان و امریکا با هماهنگی (در کنفرانس گوادلوپ) تصمیم به حمایت از خیزش انقلابی ایران گرفتند. از صبح برگزاری این جلسه تا صبح خروج شاه از ایران، نزدیک به ۲۴۰ ساعت فاصله بود! با این حال رها کردنِ این انقلاب پس از پیروزی، سبب شکل گرفتن یک دیکتاتوری به مراتب بدتر از نوع تئوکراسیاش (دیکتاتوری دینی) شد. انقلابیون سال ۵۷ ایران حامی خارجی داشتند. بدون آن ممکن نبود. و به شما این اطمینان را میدهم در قرن ۲۱ام، تقریبا هیچ انقلابی دیگر در دنیا بدون حامی خارجی قدرتمند، خصوصا ایالات متحده، به پیروزی نمیرسد. این دلایلی تخصصی در علوم سیاسی (مباحث ژئوپولیتکی، اقتصاد سیاسی و…) دارد که جای بیاناش نیست. اما، این حمایتهای خارجی زمانی کار میکند که تا Set up دمکراسی در حکومت بعدی ادامه پیدا کند. اگر از یک جایی قطع شود، برای مردم آن سرزمین که ناگهان حکومت مرکزیشان را از دست دادهاند، ممکن است گران تمام شود.

اگر از قصههای افسانهای تئوری توطئه خود را رها کنیم، کنفرانس گوادِلوپ، همان جلسهی مرموزی بود که در آن فرانسه، امریکا، انگلیس و آلمان باقی کشورها را قانع کردند که حکومت پهلوی برچیده و از انقلابیون حمایت شود. پیام به محمدرضا پهلوی رسید. او ایران را ترک کرد. و کشورهای غرب به جای حمایت از دکتر بختیار تا برگزاری یک انتخابات آزاد؛ اجازه دادند تا روحانیون او را بخورند! در باور عموم، انگلیس در شکل گرفتن انقلاب اسلامی نقش زیادی داشت؛ اما در اصل، جادوگر پشت پرده، دولت فرانسه بود، و انگلیس بیشتر عصای جادوگر.
دلیل دیگر؛ عدم درک مفهوم ائتلاف است. به خصوص ایرانیها درک درستی از کلمه ائتلاف ندارند، چون در کار گروهی صاحب تجربههای زیستیِ کافی نیستند. نتیجهاش عدم اتحاد و از هم پاشیدگی است. عدم اعتماد کردن به هم در مسائل جمعی. و جزیرهای شدن اعتراضها. اشتباهِ اکثر گروههای معترض به یک رژیم دیکتاتوری این است که تصور میکنند ائتلاف یعنی پذیرفتن صددرصدی تفکرات و ایدههای همدیگر. در حالیکه ائتلاف به قصد اتحاد یعنی یافتن اشتراکها (حتی ۲۰٪) و به خاطر همانها متحد شدن. ائتلافهای سیاسی یک بازهی طلایی (Golden Time) دارد، از آن که بگذرد بیفایده میشود. ائتلاف سیاسی با خود یک امیدواری ملی میآورد، اتفاق که نیفتد، یعنی از هم پاشیدگیِ روانیِ جمعی. ناامیدیِ کُشندهی ملی. از آن مهمتر، یکی از بزرگترین حامیان رژیم ایران در شکستن صف خیزهاش انقلابی، همین روحیه ائتلافی نداشتن در فرهنگ ایرانی است. این که همه منتظرند اول یکی دیگر کامل بکِشد پایین، بعد بگویند بهبه نه خوب چیزی است، باشد، پس ماهم تا زانو میکشیم پایین. این دیگر ائتلاف نیست، حسابگریِ استراتژیک است که در خون اکثر ماست.
دلیل بعدی؛ چربیدن توان گروههای فکریِ افراطی (Extremists)، بر گروههای منطقیتر انقلابی است. اینها چون خشنترند، تهاجمیترند هم در شبکههای اجتماعی بیشتر دیده میشوند و فالورو میگیرند، هم در واقعیت بیشتر به چشم میآیند. اما برای ادامهی جنبش انقلابی اتفاقاً خطرناکاند. این گروهها به این سبب که لبریز از تنفر، حس انتقام و… به خاطر تروماهایی که به آنها وارد شده هستند؛ یا میخواهند کاسه داغتر از آش شوند، مسیرهای گفتگو، و بحث منطقی، و هنر جذب کردن در ذهنشان دونبشه تعطیل است.
فقط به فکر سرنگونی به هر ترتیب و روشاند. مثل آدمی که تنها فکر سیرشدن است. اینها ناآگاهانه اجازه اتحاد جمعی نمیدهند چون تصوری بزرگسالانه از مبارزه ندارند. مثلا در فضاهای مجازی، عادت دارند در گذشته هرکس چیزی پیدا کنند، به همه نشان بدهند تا با مچگیری او را از دایرهی خودیها کنار بگذارند. بدین ترتیب باهوش و تیز بودن خود را نشان بدهند. در حالیکه از حماقتشان است. یا تصور میکنند با فحش و ناسزای سیاسی میتوانند احساسات جمعی را بر بیانگیزند. این مبارزان افراطی، باعث شعله ور شدن اختلافها در بلند مدت، وحشتِ قشر خاکستری و شکست این خیزشها در جذب افراد بیشتری میشوند، هرچند ممکن است روششان برای نوجوانان و آنها که مصرف گُلشان بالاست، جذابتر باشد.
عامل شکست دیگر؛ جنگ روانی (PsyOp) رژیم دیکتاتوری است. چه بپذیریم یا نه، نهادهای امنیتی ایران در ایجاد عدم اعتماد میان مبارزین، شک انداختن، کار روی تعاریف جامعه از خائن و وطنپرست و ترسهای قشر خاکستری، تولید اپوزوسیون قلابی، تبدیل روزنامهنگاران مخالف به خبرچین، فریب افکار عمومی، خلق حاشیه و… به کمال کارکُشته هستند. در اصل چون از لحاظ تکنیکی و تجهیزات، نهادهای امنیتی ایران بهروز نیستند و عقبماندهاند، ناخودآگاه در روشهای مهندسی اجتماعی، جنگروانی و فریبهای جامعهشناختی متمرکزتر شده، و توان خارقالعادهای یافتهاند. برای گولزدن من دختری با گیسوان زردعقدی خوشگل میفرستند، برای تهدید اصغر ژورنالیست عمهاش را ممنوعالمعامله میکنند، و برای به حاشیه کشاندن یک جریان، سلبریتیها را چند ساعت قبل از فراخوانهای خیابانی دستگیر میکنند تا موج شبکههای مجازی به آن سمت کج شود. حال ممکن است منِ دخترندیده همیشه گول بخورم، اما جریانهای انقلابی تا یکجایی فریب میخورند و اینها باید زمینبازی و عملیات فریبشان را دوباره عوض کنند. که میکنند. درهرحال، سرچشمهی این توانایی تاریخی در آنها از نظرم سه چیز است.
اولی، خُدعههای تاریخی شیعیان (به عنوان اقلیت) برای حفظ خود در دنیای اسلام؛ درست مانند خدعههای تاریخی یهودیان برای از میان نرفتن در میان جمعیت مسیحیان و مسلمانان. در اصل تاریخ سیاسی شیعه نشان میدهد شیعه به خدعه و نیرنگ زنده بوده، نه به محرم و صفر. دوم؛ کمک و تجربه گرفتن آنها از حکومتهای کمونیستی در عملیات روانی علیه مخالفانشان. نهادهای اطلاعاتی ایران در خیلی روشها دقیقا از آنها پیروی میکنند. و در نهایت تجربههایی که از سالها مبارزه با گروههای سازمانیافته و مافیایی مثل مجاهدین خلق جمع کردهاند، به این سبب که فرقهی مجاهدین خود به شدت ساختاری حیلهگر و پیچیده دارند.

روشنفکران و رسانههای فرانسوی، حتی پیش از ورود روحالله خمینی به فرانسه نقش زیادی در نشر افکار او داشتند. در نخستین مصاحبهی مشهور آقای خمینی با نشریه Le Monde که با ترجمهی صادق قطبزاده همراه بود، او برای نخستین بار ایدههایش را برای حکومت بعد از شاه تصویر کرد. از جمله آزادیهای بیشتر برای زنان، سهم داشتن مارکسیستها (تودهایها) در هرم قدرت، اتهام به شاه درباره عقبمانده نگاه داشتن عمدی مردم ایران و حتی شماتت شاه در سرکوب اقلیتهای دینی و سیاسی. او تاکید کرد قصد رهبری ندارد. روزنامههای امریکایی از بازنشر این مصاحبه استقبال نکردند اما بازاریان تهران با پرداخت چندین هزار دلار برخی از روزنامههای امریکایی را راضی به چاپ آن بصورت “رپرتاژ آگهی” کردند. صادق قطبزاده (کنار او در عکس)، بعدها به حکم خمینی به سبب انتقاد به تغییر مرام رفتاری امام، در دادگاهی نمایشی تفهیم به اتهام براندازی، و اعدام شد!
عامل بعدی باعث شکست خیزشهای انقلابی؛ حل شدن آنها در خشم و هیجان کور خودشان است. کتابی ارزنده و کلاسیک در علوم سیاسی وجود دارد با عنوان Unbelief and Revolution نوشته سیاست پژوه هلندی Guillaume Prinsterer او به همان نکتهای اشاره میکند که در متن پیشینام (خیزش بازندگان) بدان اشاره کردم. سادهاش اینکه؛ روحیهی مبارزهگری انقلابی، از لحاظ روانی و اجتماعی یک روحیه سالم، نرمال و منطقی نیست. اکثریت افراد انقلابی مملو از خشم، تنفر، حس انتقام و لحظهشماری برای نابودی حکومت دیکتاتور و وابستههای بدان رژیم هستند. از این رو، این حجم از خشم و تنفر فراوان، دقیقا میتواند مانع بوجود آمدن یک حکومت آزادیخواه و دمکرات بعد از سقوط یک رژیم دیکتاتوری شود!
شاید مشهورترین مثال؛ انقلاب فرانسه است. این خشم در میان مردم آنچنان بالا بود که حتی به فرزندان، مستخدمها، کارمندان یا اقوام دور رژیم قبلی فرانسه رحم نشد و ۱۶هزار انسان را با گیوتین از روی حس کور انتقام، بدون محاکمه و بدون تحقیق کشتند. در حالیکه شاید کل افراد رژیم دیکتاتوری فرانسه، ۱۵۰۰ نفر هم نمیشدند! نتیجه این که حکومت بعدی فرانسه بعد از انقلاب نیز اتفاقا یک رژیم دیکتاتوری دیگر از آب درآمد. آن شورای ائتلافی رهبری (Directoire exécutif) که در فرانسه روی کار آمده بود، بعد از هزاران اعدام، آنچنان خویِ درندگی و بیرحمی پیدا کرده بود که بعدها با مردم، همان کرد که رژیم قبلتر کرده بود.

یکی از لذتبخشترین اتفاقهای پس از انقلاب فرانسه، یافتن حاکمان سابق، زنان و فرزندانشان بود. مردم در یافتن آنها و معرفیشان به سرجوقههای اعدام از هم سبقت گرفته بودند. تماشای اعدام آنها با گیوتین آنچنان تبدیل به لذت (Euphoria) جمعی شد (مثل تماشای تئاتر)، که لذت آزادی و رهایی به اولویت دوم تبدیل شده بود. آرام آرام جا افتادنِ همین حس انتقام از هیات حاکمهی قبل، آقازادهها و اشرافزادهها، سبب پرورش ذاتِ وحشی حکومت بعد از انقلاب شد. (DE AGOSTINI PICTURE LIBRARY)
وقتی امروز درباره خطر گروههای افراطی صحبت میکنیم، به خصوص آنها که امروز در شبکههای اجتماعی دیگران را به انتقام و بی رحمی تشویق میکنند، دلیلاش همین است. مشابه همین مثال را در روسیه ۱۹۱۷ داشتیم؛ همینطور در رومانی، و در انقلاب ۱۳۵۷ ایران که با رفتن شاه، حتی روشنفکرترین انقلابیها، نویسندگان، هنرمندان و آزادیخواهان (جز دکتر بازرگان) با اعدامهای گسترده و تیربارانها، آشکارا مخالف نبودند، سکوت یا گاهی ستایش هم میکردند. یک دهه گذشت تا حکومت به سراغ خودشان رفت و آنگاه آرام آرام سخن به انتقاد گشودند. تاریخ آموزنده است. خاصه مطالعهی آرشیو قدیمی روزنامهها که تاریخ روزانه سرزمینها هستند. اما متاسفانه چون از انقلابها تا انقلابهای بعدیشان دههها و قرنها میگذرد، نسلهای بعد به دلیل ندانستن تاریخ و نداشتن حوصلهی سراغ گرفتن از حقایق در وقایع مشابه در گذشته، از همان مسیر دوباره اشتباهها را تکرار میکنند.

دکتر فرخرو پارسا، تنها وزیر زن در حکومت پهلوی، وزیر آموزش و پرورش و یک پزشک بود. او با گزارش همسایگان دستگیر، محاکمه و به جوخه اعدام سپرده شد. گفته میشود با یک خشاب کامل از یک اسلحه اتوماتیک تیرباران شد. دکتر پارسا که در زمان پهلوی کمکهای مالی زیادی به مرکز اسلامی هامبورگ (به مدیریت محمد بهشتی) کرد و از محمدجواد باهنر (دومین نخستوزیر) پیش از انقلاب برای نظارت بر محتوای دینی کتب درسی دوران پهلوی دعوت به همکاری کرده بود، در سکوت مطلق و عدم اعتراض این دو نفر، و دیگر روشنفکرانِ جامعه اعدام شد. روحیه و خشم مزخرف انقلابی طبقهی به اصطلاح تحصیلکرده و دانشگاهی آن زمان، تنها تماشاگر این دادگاههای نمایشی، و کشتار صدها نخبه و وطنپرست بود. آیا تاریخ دوباره تکرار میشود؟
در اصل Guillaume در کتابش روی این نکته تاکید کرده بود که تمرکز روی “پاکسازی” و “انتقامگیری” در مسیر انقلاب کردن، اگر از حدی بیشتر شود، نه تنها نتیجه انقلاب را که “رسیدن به آزادی” و “رسیدن به زندگی نرمال و پر آرامش” است خراب میکند؛ بلکه ممکن است خود اسباب پدید آمدن دیکتاتوری بعدی شود. چرا؟ چون همهی آن افراد، هدفشان را که انقلاب برای رهایی از خشونت است را فراموش میکنند و “لذتشان برای انتقام” را از جایی به بعد در اولویت قرار میدهند. مثل انقلاب فرانسه که “گیوتین”، نمادی انقلابی برای جشن آزادیاش شد!
دلیل پنجم؛ نداشتن متفکر و آگاهیبخشِ مورد وثوق در سطح ملی است. ما دو گونه روشنفکر در طول انقلابها داریم. روشنفکری که بنزین به آتش انقلاب میریزد، و روشنفکری که مراقب است که مسیر یک انقلاب به انحراف و جاده خاکی کشیده نشود. هردو کارکرد خود را دارند اما دومی؛ روشنفکر عاقل باتجربهتر و آکادمیکتری است، چون تنها تولیدِ احساسِ خشم نمیکند، بینش و آگاهی هم میدهد.
سوال مهم اینکه ما در همین سال ۱۴۰۱، چند متفکر ملی، چند روشنفکر مورد وثوق که پرخواننده و پربینندهاند داریم؟ اصلا اگر از دههی ۸۰ایها یا ۷۰ایها سوال کنید روشنفکر یا متفکری که برای ادامه این خیزش انقلابی حرفها و نوشتههای او را منظم مطالعه میکنید چه کسی است، چند نفر پاسخ میدهند؟ تقریبا برای جامعه ۸۰ میلیونی ما، این تعداد روشنفکر شناخته شده برای بدنهی جامعه حتی چهار نفر هم نیست. این فاجعه است.
ما بحران وجود روشنفکر مردمی داریم. نبود متفکرِ مسلط و صاحب اندیشهی اوریژینال نسبت به بحرانهای بومی. مشخص نیست این همه دانشگاه که در سراسر ایران مثل قارچِ جنگلی روییده، چطور در طول ۵۰سال، ۱۰متفکر تراز اول که مردم بتوانند با زبان و بیان او ارتباط برقرار کنند عرضه نکرده است. روشنفکری که محدود به حصار دانشگاه باشد که ول معطل است. ما روشنفکر، متفکر و فیلسوفی این پایین کنار مردم نیاز داریم تا به آنها خوراک فکری بدهد. و نتیجه اینکه چون بحران روشنفکر داریم، جای آنها را سلبریتیها و صاحبان اکانتهای پرفالوور گرفتهاند. حتی روشنفکر خودمختار و مستقل بسیار کم داریم. روشنفکران و متفکرانی داریم که یا شلوار حکومت پایشان است، یا شلوارک ضد حکومت. این برای ادامه خیزش، مثل یک مسیر برای دویدن اما پر از پوست موز است.
نزدیک به چند دهه بعد از انقلاب فرانسه، یک روشنفکر بسیار باهوش و مستقل با اسم الکسی شارل دو توکویل (Alexis Tocqueville) آمد و شجاعانه از همین زاویه مردم فرانسه را مورد نقد قرار داد. اینکه اگر اینقدر گرفتار هیجان و خشم نبودید؛ در رسیدن به حکومتی دمکرات و آزادمنش ۱۰۰سال از جهان جلوتر بودید. جملهای مشهور و منتسب به او هست که “گردش منطق و فکر در طول انقلاب، مانند گردش خون در بدن ضروری است”. ما امروزه هم فاقد چنین متفکرانی با محبوبیت ملی در ایران هستیم، هرچند الکسی توکویل پس از مرگاش هم افکارش مورد توجه قرار گرفت. یعنی نزدیک به ۱۲۰سال پس از انقلاب فرانسه (گیوتین). او متفکری جلوتر از زمانهاش بود.
اما آخرین نکتهای که میخواهم بدان اشاره کنم دلیل شکست انقلابها پس از به ثمر نشستن آنهاست! یعنی زمانی که انقلاب به ثمر مینشیند، اما بعد به فنا میرود! مهمترین علتاش چه هست؟ آن کسی که به عنوان رهبر انتخاب میشود، مردمی بودن خیزش را دور بزند. این اتفاق در انقلاب روسیه و انقلاب ۵۷ به وضوح افتاد و اساس تشکیل دیکتاتوری دینی و کمونیستی شد. هر دو هم حساب شده بود.
ما یک مفهومی در علومسیاسی داریم به اسم Cult of Personality. در بحث ما معنیاش چه هست؟ یعنی به محض اینکه یک خیزش انقلابی پیروز شد، آن که رهبری خیزش را برعهده داشته، “مقدسسازی” یا “فرا انسانسازی شود. مثلا استالین در روسیه، تبدیل به یک Cult شده بود. به کمک رسانهها و هنرمندان و ادبیات معاصر و روشنفکران سفارشی و… نه کسی انتظار داشت پایین بیاید، نه کسی میتوانست او را نقد کند، و اگر کسی به او اعتراض میکرد قبل از نیروهای خود حکومت، توسط مردم شماتت میشد و اگر از جنوبگان شانس میآورد اعدام نمیشد.
ما مشابه کمونیستی همین مفهوم را در ایران با “ولی فقیه”سازی داشتیم. از آن عجیبتر، در ایران به همین هم بسنده نشد، و گفتند “ولایت مطلقه فقیه”. چیزی در سطح جانشینی خدا و مجاز به دخالت در همه چیز. شاید هنوز عدهای آن تهدید یکی از سخنرانان نماز جمعه تهران را به یاد داشته باشند که در تحقیر و تهدید احمدینژاد از پشت تریبون گفت: “مقام رهبری حتی میتوانند عقد میان شما و همسرتان را باطل کنند و ایشان به شما نامحرم شود”! پس باید نتیجه انقلابها، به چنین پروژههای Cultسازی نرسد.

در ایران، تنها فردی که به جز ولی فقیه مجاز به برخورداری از تمام امکانات برای تبدیل شدن به یک Cult of Personality در سطحی پایینتر شد، سپهبد قاسم سلیمانی بود. از او دیوارنگاری و تندیسهای بسیاری در سراسر ایران نصب شد تا به عنوان یک قهرمان ملی (Hero)، و فرماندهی با خصوصیات فرا انسانی ماندگار شود. فرودگاهها، مدارس، میادین و کتابخانههای زیادی به اسم او شد و حتی زیر سوال بردناش، برابر با رویکردی خائنانه دانسته شد. سوزاندن و ویران کردن مجسمهها و دیوارنگارههای او اکنون از “باید”های جنبش زن، زندگی، آزادی شده است. قاسم سلیمانی، از طریق درز اطلاعات خود سپاه و نیروهای هم رزمش به سازمان موساد، کشته شد.
درسهایی از مبارزات جلیقه زردها در فرانسه
چرا به سراغ جنبشِ جلیقه زردهای فرانسه رفتم؟ تا از آن نکتههایی دربارهی جزئیات یک مبارزه ارگانیک در گوشهی ذهنتان شکل بگیرد. جنبش جلیقه زردها (Yellow Vest movement) در ۱۲سپتامبر ۲۰۱۸ با تظاهراتی که ابتدا در سکوت برگزار شد، آغاز گشت. در روز اول ۸۵۰۰ نفر در کل فرانسه، به خیابانها آمدند. اما آنچه این جنبش را جهانی کرد، پایان ناپذیریاش بود! قصه از کجا شروع شد؟
دختری ۳۲ ساله به نام Priscillia Ludosky که صاحب یک بیزنس اینستاگرامی فروش لوازم آرایشی و چیتانپیتان بود، وقتی از گران شدن قیمت بنزین به دلیل بالا رفتن مالیاتِ بر بنزین خشمگین شد در شبکهی اجتماعیاش (ردیت و اینستاگرام) از ۱۰K (ده هزار) فالوورش خواست یک طومار را امضا کنند و به دولت معترض شوند. کمی بعد دو پسر دیگر که در شبکههای اجتماعیشان فالورهای زیادی داشتند، با اقدامی مشابه به او پیوستند. ناگهان وایرال (همهگیر) شدن این خواسته در پیامرسانهای اجتماعی و یک گزارش تُپل و خوشنمک از سوی روزنامهی Le Parisien، که خبرنگاراناش منتقد دولت بودند، باعث شد میلیونها فرانسوی ناگهان در جریان جزئیات آن قرار گیرند.
تا اینجا نکته چه بود؟ یک صاحب اکانت با چندهزار فالوور توانست میلیونها نفر را روی یک مسئله “حساس” و تشویق به “واکنش” کند. یک اعتراضنامه (Petition) را امضا کنند. اما آنها دیده شدند چون زیر چتر آزادی بیانِ تضمین شده در کشور فرانسه، روزنامههای فرانسوی هم آنها را پروموت کردند. پس میزان آزادیشان مرتبط با میزان ترشح هورمون تستسترون در ولیفقیه نبود.
جنبش جلیقه زردها، در آغاز یک جنبش اقتصادی علیه قوانین مالیاتی بود. اما به مرور تغییر فاز داد و تبدیل به یک جنبش اجتماعی سیاسی سونامیگونه شد. در پشت پرده دولت فرانسه کسری شدید بودجه داشت. پس تصمیم گرفت بیسر و صدا از جیب مردم بردارد. نکتهی کلیدی دیگر این بود که قشرهای مختلف جامعه با این دعوت به خیابانها پیوستند. از کشاورزان و دامداران شهرهای دور گرفته، تا راننده تاکسیها و معلمین و جوانان. تنوع مردمی نکته کلیدی آن بود. پیرها نگفتند اگر ما بیاییم و دندون مصنوعیمان گم شود با جای خالیاش در لیوان آبِ کنار تخت چه کنیم؟ دختر قرتیها نگفتند حیف قرار کاشت ناخن داریم. به مرور همه آمدند. این تنوع در مشارکت ترس شدید جامعه را از ناامنی اقتصادی بازتاب میداد.
از همه جالبتر؛ حتی نزدیک به ۵۰ صاحب دیسکو (Discothèque) که مشکل درآمدی نداشتند، دیسکوهای خود را هفتهها بستند، ضرر کردند، شب زندهداریهای “خوشگلا باید برقصنشان” را تعطیل کردند، تا در حمایت از معترضین باشند. امانوئل ماکرون رئیسجمهور فرانسه که از میزان خشونتها و گستردگی و اتحاد ترسیده بود؛ چند هفته بعد از مواضع خود دو نخود عقبنشینی کرد. اما معترضین به این عقبنشینی لقب تاکتیک زوزهی سگ (Sifflet à chien) دادند. اشارهای ضمنی به گول زدن معترضین با امتیازهای کوچک. در فرانسه این جنبش که تا امروز ۴ساله شده و هنوز ادامه دارد به Gilets jaunes (ژیله ژون) مشهور است.

در فرانسه برای رانندگان قانونی وجود دارد که در هر اتومبیل باید یک جلیقه زرد وجود داشته باشد تا هرگاه اتومبیلی خراب شد و راننده از آن بیرون آمد، با پوشیدناش، خراب بودن آن مشخص شود. همین طور راننده در کنار خیابان در امان باشد. معترضان از همین جلیقه بعنوان سمبل اعتراضات استفاده کردند تا ایهامی از “بیشتر دیده شدن” توسط رهگذران (تصمیمگیران سیاسی) باشد. نخست وزیر فرانسه؛ بعد از آتش زدن اماکن و اتومبیلها، استفاده از نقاب توسط معترضین را ممنوع کرد و آنها را مستحق زندانهای طولانی مدت دانست. او گفت فرانسه کشور آزادی بیان است؛ آزادی اعتراض هم در آن هست، پس نباید از پنهان کردن خود بترسید و از آن سو استفاده کنید.
اما نکته اصلی، جنبش اعتراضی جلیقه زردهای فرانسه؛ یک جنبش کاملا بدون رهبر بود. در اصل هر آنچه در آن اتفاق میافتاد بیشتر در اتاقهای گفتگوی شبکهای اجتماعی به نام Reddit (در اروپا بسیار محبوب و مثل توئیتر برای ایرانیهاست) شکل گرفت. در Reddit، اتاقهای گفتگو و اطلاع رسانی و بحث و جدلی وجود داشت که هم در آن آتش این اعتراضات با بحث و گفتگو و تبادل نظر گرم نگاه داشته میشد، هم محل هماهنگی برای فراخوانهای بعدی بود.
جوانان فرانسوی به محض هر اتفاق ناگواری و آتش زدن و سرکوب شدیدی، ویدئو و عکسهایش را در Reddit بارگذاری میکردند تا بقیه متوجه شوند و به خیابانها بیایند. اپلیکیشن Reddit، در واقع پرکاربردترین اپلیکیشن فعالیتهای سیاسی و اجتماعی در جهان است؛ و افراد با سوادتر و اهل گفتگو و آزادفکرتر برای بحث و گفتگوهای سیاسی داخل آن جمع میشوند. در حالیکه توییتر دور از این خصوصیت است، فضایی عقبماندهتر دارد، اطلاعات نادرست و گمراه کننده به سادگی در آن پخش میشود، و این الگوریتمهای توییتر است که تعیین میکنند چه خبری یا چه موضوعی بالا بماند یا که نماند. در اصل، باتها یا باندهای توییتری میتوانند این الگوریتمها را منحرف کنند. از خوشبختیهای رژیم ایران این که Reddit در ایران جا نیفتاده و اکثر ایرانیها احتمالا حتی نام آن را هم نشنیدهاند.

هر چند در اوایل سال ۲۰۱۸ این تظاهراتها مسالمت آمیز بود، اما به مرور به خشونت کشیده شد. بهگونهای که در این سالها، هربار خشم جلیقه زردها از حکومت امانوئل ماکرون بالا میگیرد جنگهای خیابانی خطرناکی میان آنها و نیروهای پلیس ضد اغتشاش یا سرکوبگر شکل میگیرد. در طول این ۴سال، دهها فرانسوی بینایی یک یا هر دو چشمشان را در این اعتراضها از دست دادهاند.
این رویکرد خلاقانه و سوار بر شبکههای اجتماعی، که نمونهای از خیزشهای افقی است، به شدت در دنیا الگو شد. خیزشهای اجتماعیِ افقی در اصل رهبر ندارد، و در آن هماهنگی جمعی اتفاق میافتد. این جنبش افقی به سرعت سرایت کننده در جامعه فرانسه (Fluid Democratic Approach) در کشورهای دیگر هم الگو شد. در علوم سیاسی به این اتفاق تغییر فاز یا Phase Shift هم میگویند. دقیقا شبیه به اثر پروانهای نیست؛ بیشتر شبیه به گرفتن سرماخوردگی از هم است. ماجرا به بلژیک و هلند و حتی لبنان هم سرایت کرد و بوم!!!
طبقهی روشنفکرها و نظریهپردازان سیاسیِ عندماغ فرانسوی از آن خیلی حمایت نکردند. طبقهی ثروتمندان و مردم بالا شهر و آنها که میتوانستند همچنان خیلی خوب زندگی کنند، با همان لنز دولت فرانسه بدان به چشم اغتشاش نگاه میکردند. اما به نظرم این جنبش یک رهبر مخفی داشت. و رهبرش صاحبان رسانهها و افراد پرفالوو در شبکههای اجتماعی اینستاگرام و Reddit بودند.
یک نکته کنکوری، توییتر، هویت واقعی صاحبان پروفایلهای پرفالوور را در اختیار FBI امریکا گذاشته است؛ برای کنترل چنین اتفاقهایی در امریکا. عربستان و ایران نیز از این امکان برخوردار بودهاند. پس افسانهی ناشناس ماندن در توییتر را فراموش کنید. بگذریم…
جمعبندی که کنیم؛ وقتی به جنبشهای اجتماعی یک دهه گذشته نگاه میکنیم؛ دنیای “Online” نقش مهمی در شکلدادن به آنها داشته است. خیلیهایشان فاقد رهبر، اما صاحب چهرههای مهم یا Public Figureها بودهاند. فاقد رهبر شاخص بودهاند، اما هماهنگیها به صورت جمعی در شبکههای اینترنتی شکل گرفته است. در دنیای مدرن امروز اما این مسئله تغییر کرده؛ حتی یک اکانت شبکه اجتماعی با دههاهزار فالوور که ممکن است جوانی ۱۸ساله پشت آن به شکل ناشناس نشسته باشد میتواند فراخوانی در محل خاصی دهد، و به دنبالش هزاران نفر در دنیای واقعی در آن نقطه وارد شوند. بیآنکه بدانند فراخواندهنده دقیقا هویتاش چه بوده است.
اما سوال کلیدی این است که هر جنبش اجتماعی و سیاسی میتواند مثل یک جنبش اقتصادی (مثل جلیقه زردهای فرانسه یا Occupy movement در امریکا)، یا جنبش اجتماعی #Me_too (توقف آزارجنسی زنان) بدون رهبر باشد؟ صددرصد به موفقیت برسد؟ یا اینکه جنبشهای سیاسی هم میتوانند رهبری افقی (هدایت جنبش با هماهنگی خود مردم) داشته باشند؟ به نظرم هم بله و هم خیر. بستگی به فرهنگ اجتماعی آن کشور، دلیل بوجود آمدن آن جنبش، و خیلی چیزهای پیدا و پنهان دیگر دارد.
جنبشهای سیاسیِ بدون رهبرِ بهار عربی به ما به خوبی نشان داد دستکم در کشورهایی با فرهنگ نزدیک به فرهنگ ما ایرانیان؛ وقتی یک جنبش سیاسی بدون وجود رهبری در راس، سبب فروپاشی رژیم مرکزی میشود، احتمالا نتیجه جالبی نخواهد داشت. در بهار عربی، همه میدانستند برای چه قیام کردهاند، اما تا آخرین لحظه تصمیم نگرفته بودند در صورت موفقیتِ قیام، در مرحله بعد چه کنند! نتیجه اینکه همهی این جنبشهای انقلابی عرب، هرچند عنوان “بهار” را داشت، اما چون تخممرغی روی سُرسُره، دوباره قِل میخورد به خزان آزادی و دمکراسی میرسید. اشتباهی که نباید به نظرم ایرانیان مرتکب شوند، و به دنبال یک برج مراقبت (تیمی از هدایتکنندگان) یا یک کاپیتان در مقام رهبری برای این جنبش از جایی به بعد باشند.
خصوصیات یک رهبر انقلابی چیست؟
اول مهم است که بدانیم تفاوت یک رهبر (Leader) با یک چهره شناخته شده عمومی (Public Figure) چیست؟ در شرایط کنونی ایران، حامد اسماعیلیون یا مسیح علینژاد هریک چهرهاند، اما رهبر نیستند. گاندی هم یک سوپر چهره بود. اما مارتین لوترکینگ در جنبش آزادیخواهان سیاهان آمریکا دقیقا نقش یک رهبر را ایفا میکرد. چون بدنهی اعظم آن خیزش، به او نمایندگی در تصمیمگیری و هدایت داده بودند.
زمانی که علوم سیاسی میخواندم؛ از آنجا که به روانشناسی بسیار علاقه داشتم؛ توجهام به تحقیقات رابرت هوگان (Robert Hogan) جلب شد. در دنیای روانشناسی بیشتر با آزمونهای شخصیتیابی یا Hogan Assessmentsاش شناخته میشود. هوگان اعتقاد داشت ما دو مدل رهبر موفق داریم؛ رهبری آرام، غیر رقابتی (Noncompetitive) و انعطافپذیر که از جنجال دوری میکند؛ در مقابل رهبری جاهطلب، پرانرژی و قُلدر که برای رسیدن به هدف، هرکاری از او ممکن است سر بزند. هوگان اعتقاد داشت هر دو رهبر موفقاند اما اگر در زمانی درست به رهبری برسند. من کاملا منظور او را درک میکنم. آدم اشتباه، در زمان درست، و آدم درست در زمان اشتباه؛ هر دو سناریو، فاجعه اجتماعی به بار میآورند.
شاید یکی از بهترین مصداقها برای ایرانیان؛ رفتار میرحسین موسوی در دوران اوج جنبش سبز بود. همان زمان جنبش سبز میتوانست تبدیل به یک خیزش انقلابی شود اما نشد؛ به خیالام علتاش نوع رفتار خود میرحسین بود. یک انسان با کارکتر غیر رقابتی، آرام، و کسی که از یک جایی به بعد حاضر به رفتار قلدرمآبانه در مقابلِ نظام نبود. به قول امریکاییها آن Ambition یا جاهطلبی کاریزماتیک را نداشت. از آن دسته رهبران فروتن که در نهایت به خیر بزرگتری تن میدهند تا طرفداران بیشتری از آنها کشته نشوند. اما این خصوصیت یک رهبر در شرایط جنگی نیست! او نه ذهنیت استراتژیست داشت، نه سیاس (Savvy) بود، نه روحیهی شور و شجاعت انداختن در دل پیرواناش و میلیونها جوانی که به او امید داشتند. مردی ستودنی بود، اما مثل شیربرنجِ تازه، شُل بود! در اصل این طرفداران او بودند که به او روحیه میدادند، برایاش بوس و هورا میفرستادند، تا قوی بماند، و بداند که دستکم در دلها برنده است!
میرحسین انسان بدی نبود؛ شاید میتوانست یک رئیسجمهور خوب شود؛ اما برای یک خیزش اجتماعی یا جنبش، آبکیترین و فرصتخرابکنترین انتخابِ دوستداشتنیِ ممکن بود! شاید اگر کسی مثل احمدینژاد دقیقا در شرایط او قرار میگرفت، نه به سادگی اجازه میداد حصر خانگی شود، نه به سادگی اجازه میداد معترضینِ به تقلب در انتخابات تنها بمانند، و نه از زیر بار “رهبریِ یک جنبش عدالتخواهانه” شانه خالی میکرد. جنبش سبز مثل امروز، به سادگی قابلیت تبدیل شدن به یک خیزش انقلابی را داشت، اما با تلفاتی زیاد، خاموش شد.
گذشتهها گذشته، درس بوده، سوال مهم امروز اما این است که ما برای یک جنبش سیاسی به چگونه رهبری نیاز داریم؟ فارغ از هیاهوی شبکههای اجتماعی، واقعا گزینههای روی میز برای رهبری از اسماعیلیون گرفته تا پهلوی، واقعا انتخابهای خوبی هستند؟ آدمهای درستی (Right Person) هستند؟
این موضوع میتواند گفتمانی بحث برانگیز باشد. خوردنی و مربّایی که بگویم؛ میگویند رهبران میتوانند در سه خصوصیت درخشان باشند. یا کاریزماتیک (Charismatic) باشند، یا عملگرا (Pragmatic) باشند، یا ایدئولوژیک (Ideological). یا ترکیبی از اینها. مثلا روحالله خمینی هر سه بود؛ نلسون ماندلا تقریبا فقط اولی بود؛ و مارتین لوترکینگ اولی و دومی. هر سه هم جنبشهای اجتماعیشان موفق بود. چرا؟ چون آدم درست در زمان درست بودند. اما روانشناسها و جامعهشناسها در دنیای مدرن، آمدند و کمی جزئیات را به این سه تا اضافه کردهاند. چرا؟ چون با تغییر نسلها و در دنیای رسانهها و NGOها و دانشگاهها و… چیزی ورای این سه خصوصیت لازم بود. دنیا؛ پیچیدهتر شده بود.
اینجا میخواهم خیلی سریع، به بعضیهایشان محدود اشاره کنم.
– کارآفرین سیاسی (Political Entrepreneurs) بودن. یعنی در پیدا کردن ریسکها و تهدیدها و فرصتها آنقدر تیز و بُز باشد که پیش از این که رژیم دیکتاتوری بتواند تاکتیک بعدیاش را اجرا کند، او با تشخیصاش از پشت ۱۸ قدم گل بزند.
– توانایی الهام بخشیدن و قانعکردن (Ability to Inspire and Persuade) داشته باشد. یعنی خود بتواند الگوی مبارزه و اصطلاحاً، از جان گذشته باشد، و اینکه بتواند افراد بیشتری را به ماندن و مبارزه کردن قانع کند. نه مثل پسر آن شاه، که مدام میگوید شما بروید جلو، من صدایتان هستم! چراغقوهتان هستم!
– بتواند دائماً یک حس قدرتمندِ نترس بودن منطقی و قابل کنترل (Controlled Fearlessness) در مبارزین و مردم ایجاد کند. یعنی توان شجاعت بخشیدن داشته باشد، الههی چُسناله و بلندگوی سوگواری نباشد.
– کاریزماتیک بودن. در فارسی میگویند فَرهمندی داشته باشد. یعنی یک “آن” در شخصیت آن فرد باشد که بسیاری را نسبت به او وفادار، مشتاق و همراه نگاه دارد. ممکن است آن “آن” از لحاظ علمی قابل توصیف نباشد، اما کششی عجیب (Charm) میان آن فرد و پیرواناش هست که از او فردی “الهامبخش” و “صاحبنفوذ” در اذهان و قلبها میسازد. مثلا احمدینژاد کاریزما داشت؟ تف هم نداشت. اما نشان داد شجاعتِ مثالزدنی و اعتمادبهنفسی سرشار دارد به جایاش. ولی گاندی داشت. با آن قد کوتاه و چهره سیاه و یک حوله حمام که دور خودش میپیچید، کاریزمایی داشت که میلیونها هندی را دنبالهروی خودش میکرد.
– بسیج کننده (Mobilizer) باشد. یعنی قدرت فراخواندن همه برای مشارکت. وقتی فراخوان میدهد به خیابان، یا به اعتصاب دعوت میکند، یک سوم نگویند جنوبگان لقات! همه بیایند. قدرت بسیج کنندگی یک رهبر نخبه یعنی بتواند تمام گروههای جامعه را به میدان بیاورد. نشود خیزش انقلابی باسوادها، نشود خیزش انقلابی دهه ۸۰ایها، نشود خیزش انقلابی طبقه متوسط. شما اگر دقت کنید، روحانیون ایران، آخوندهای سیاسی، خودشان دکترای بسیجکنندگی دارند. یکی باشد روی دست این زامبیهای عباپوش بزند.
– سیاس باشد (Savvy Person). او باید بتواند برای پیشرفتِ جنبش زیرک، حیلهگر، و زرنگ و سیاستباز باشد. اما این خود یک پرسش فلسفی است که سیاس بودن رهبر تا کجا اخلاقی است؟ بگذارید به نکتهی جالبی اشاره کنم. جنبش سیاهان امریکا (SCLC) در دهه۶۰ میلادی، پیش از اینکه در سراسر امریکا گسترده شود از بیرمنگام امریکا شروع شد. به همین دلیل جنبش بیرمنگام Birmingham confrontation نام گرفت. دکتر مارتین لوتر کینگ که رهبر پذیرفته شدهی سیاهان شده بود ایدهای در جلسات رهبران این جنبش مطرح میکند. اما سیاهان معترض (پیروانش) از نیت اصلی آن خبردار نبودند.

جیمز بول، در گوشهی تصویر سمت چپ در حال کشیدن سیگار بهمن، مغز متفکر جنبش حقوق سیاهان در دهه ۶۰ میلادی امریکا بود. بسیاری او را خط دهنده و استراتژیستِ دکتر مارتین لوترکینگ (نفر وسط) رهبر اصلی جنبش سیاهان میدانند. فردی که به اندازه لوتر کینگ سخنران و کاریزما نبود، اما در کنار او یک گروه رهبری قدرتمند را تشکیل داده بود. (Image Credit: Encyclopedia of Alabama | Birmingham News)
مارتین لوتر کینگ و جیمز لوتر بول (James Bevel) که در اصل مغز متفکری بود که به لوتر کینگ این ایدههای تخمی را میداد، تصمیم گرفتند برای جلب توجه رسانهها سه کار انجام بدهند. یکی آنکه اینقدر سیاهان را تهییج به مقاومتِ مقابل پلیس کنند تا زندانهای این شهر از سیاهان پر شوند و دیگر ظرفیت پذیرش نداشته باشند، بدین ترتیب جا در زندانها برای مجرمان واقعی در سطح شهر پر میشد، پلیس مجرم کمتری دستگیر میکرد، و ناخودآگاه در شهر ایجاد ناامنی و نارضایتی گسترش مییافت.
بعد تصمیم گرفتند کودکان و نوجوانان سیاهپوست را تشویق به اعتراض در مسیرهایی کنند که پلیسهای K-9 حضور داشتند. این پلیسها از سگهای خشن استفاده میکردند. و دیگر اینکه سیاهان را تشویق کنند خریدهای خود را از فروشگاهها به کمترین حد برسانند. هر سه کار عملی شد. اما بخش تاریک ماجرا، نوجوانان و کودکان سیاهپوست بیخبر از همهجای بودند که توسط سگها دریده یا به شدت زخمی شدند. این مسئله سبب جنجال در رسانههای امریکا و تعلیق گروه پلیسهای K-9 شد، اما در اصل، استراتژی از پیش طراحی شدهی رهبران جنبش سیاهان، برای گرفتن توجه بود؛ هرچند که به قیمت قربانی کردنِ آن نوجوانان مقابل سگهای ضد شورش تمام شد. اما برایشان کار کرد.

در سال ۱۹۳۶، پلیس واحد K-19 امریکا از سگهای تهاجمی (German shepherd) برای کنترل سیاهان معترض استفاده میکرد. روزنامهنگاران بعدها فهمیدند قربانیانِ اکثر این سگها نوجوانان بودهاند تا بزرگسالان. در اصل رهبران جنبش سیاهان، دانشآموزان و نوجوانان را به خیابانهایی فرا میخواندند که محل استقرار این واحدهای پلیس بود. این اتفاق، احساسات جهانیان را برانگیخت؛ مسئلهای که هدف مارتین لوتر کینگ بود. (Image Credit: Encyclopedia of Alabama | Birmingham News)
نتیجهگیری…
در جمعبندیِ قسمت اول، وقتی به DNA فرهنگ ایران دقت میکنم، و هنوز روحیهی “مراد و مرشدی” را در این مردم (حتی در نسلهای جدید) میبینم؛ بیشتر اعتقاد پیدا میکنم که جنبش سیاسی در ایران بدون رهبری توانا به سرانجام نمیرسد. میبایست جنبشی عمودی باشد. صاحبِ قائد و راهنما. از افتادن در مسیر جنبشهای بهار عربی باید اجتناب کرد.
یافتن رهبر، اصولا مسئلهای پیچیده است. در اصل، ابتدا باید میان گروههای سیاسی ضد رژیم ایران ائتلافی صورت بگیرد، که از دل آن رهبری قابل، انتخاب گردد. رهبر یک خیزش اجتماعی درست مثل بانکدار است. شما به بانکدار اعتماد میکنید. سرمایهتان را به او میسپارید. رهبر سیاسی نیز همینطور است. آدمها اعتماد میکنند که رویاها، امیدها، دردها و آخرین داشتههای قابل از دست دادن در آغوششان مانده را به رهبر بسپارند تا او، از آنها محافظت کند. این مسئله مهمی است.
اما کاریزما و محبوب بودن کافی است؟ البته که نه. در قسمت دوم این متن دراینباره خواهم نوشت که چرا نباید برای انتخاب رهبر عجله کرد و به گزینههای هنوز گمنام نیز فرصت ظهور داد. ما نیاز به رهبر به عنوان یک شخصیت تزئینی نداریم، نیاز به رهبری داریم که خشم و امیدمان را به سمت پیروزیِ مطلق بر شر ببرد. از این رو باید از هیجانزده شدن، یا زود انتخاب کردن برحذر باشیم. خاطرم هست در رمان انگلیسی ارباب مگسها (Lord of the Flies) که در کودکی کتابش را خواندم، گروهی از بچه مدرسهایها که هواپیمایشان در یک جزیره سقوط میکند، تصمیم میگیرند رهبری از بین خودشان انتخاب کنند. محبوبترین و دوستداشتنیترین پسر انتخاب میشود، اما همین “محبوبترین و کاریزماتیکترین” فرد، گروه را به فنا میدهد! در حالیکه پسری که عقلاش از همه بیشتر میرسید و برای حل بحرانها به قدر کافی باهوش بود؛ انتخاب نشده بود، چون ناشناختهتر بود، چون به چشم نمیآمد. در نوشته بعد، بیشتر وارد بحث بسیار جذابِ روانشناسی رهبران جنبشها میشویم تا ذهن دقیقتری برای انتخاب پیدا کنیم. همینطور درباره اینکه نهادهای اطلاعاتی ایران چگونه و از چه روشها، لابیها و عملیات روانی مانع شکل گرفتنِ رهبری میشوند خواهم نوشت.
در حال حاضر؛ قدرت جادویی بسیجکنندگی از همه چیز مهمتر است. یک رهبرِ قدرتمند این عصای موسی را دارد که حامیان غیرهمگن (Heterogeneous supporters) را بسیج کند. چیزی که نیازِ خیزش انقلابی ۱۴۰۱، زن زندگی آزادی است. قشر متدیّن را در کنار گروههای LGBT و گروههای دانشگاهی و دانشجویی را در کنار کارگران و معلمان به صف مبارزات جذب کند. یک “چتر جمعی” به بزرگی ایران باز شود و به همه این احساس را بدهد که زیر این چتر پیروز خواهند شد. این چتر خاصیتاش دادن هویت جمعی (Collective Identity) است. صاف و پوستکندهتر، یعنی گروهها تفاوتهایشان را فراموش کنند تا درجه همبستگیشان بالا برود، به حمایت از هم تعهد پیدا کنند، و فقط به هدف بزرگ که رفتن یک رژیم دیکتاتوری و جایگزینی حکومتی مردمسالار است فکر کنند. فقط به هدف بزرگ!
پایان قسمت اول..
دیدگاههای درج شدهی شما توسط نویسنده، پرنسجان، مطالعه خواهد شد.
منابعی که برای مطالعهی بیشتر پیشنهاد میکنم:
کتاب
Identities in Crisis in Iran: Politics, Culture, and Religion
(مشاهده)
Silence and Voice in the Study of Contentious Politics
(مشاهده)
In Sickness and in Power
(مشاهده)
مقاله
درباره کنفراس گوادلوپ (مطالعه کنید)
درباره جنبش سیاهان امریکا (مطالعه کنید)
درباره جنبش جلیقه زردهای فرانسه (مطالعه کنید)
تحلیل جامعهشناختی انقلاب ۵۷ (مطالعه کنید)