صفحه اصلی قلم رنجه حالِ بدِ استمراری

حالِ بدِ استمراری

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه

بنا بر روایتی، کهن‌ترین نمایشنامه‌یِ تراژدیک نوشته شده برای تئاتر در جهان، نام‌اش ” The Persians “‌ (ایرانیان) است. نمایشنامه‌ای به قلم اِسکِلوس (Aeschylus)، بزرگترین شاعر تراژدی‌نویس یونان. او در این نمایشنامه به تراژدی جنگ خشایارشاه با یونان می‌پردازد، که در نهایت به غافل‌گیر شدن و شکست سنگین پادشاه هخامنشی می‌انجامد. خاطرم هست در دوران دانشگاه، وقتی معماری می‌خواندم؛ با کنجکاوی‌ام به ادبیات یونان قدیم و افسانه‌های خدایان، از اِسکِلوس نمایش‌نامه‌ی زیبا و مهمتری خواندم. نام‌اش Prometheus Bound بود. یعنی، پرومتئوس در زنجیر؛ و قصه‌ی شگفت‌انگیزش.

یونان خدایان زیادی داشت. این خدایان، خود خدایی داشتند که نام‌اش زئوس بود. برخی از خدایان زیر دست زئوس میرا بودند، بعضی نامیرا، که بدان‌ها Titan می‌گفتند. نام فلز و عنصر مقاوم تیتانیوم نیز از نام همین گروه خدایان گرفته شد. و اما پرومتئوس، یکی از خدایان تایتان بود که عاشق و دلباخته دختر زئوس شد. یعنی آتنا. آتنا خود خدای خردمندی و جنگجویی بود. اما دختری بود که زئوس (پدر) به خاطر علاقه‌ی شدیدی که به او داشت مقرر کرده بود تا همیشه باکره (بدون سکس و معاشقه) بماند.

پرومتئوس و آتنا، به دور از چشم زئوس با هم قرار می‌گذاشتند. میان آن‌ها دوست داشتنی عمیق شکل گرفته بود. آنچنان که علی‌رغم خواست زئوس، پرومتئوس برای اولین بار آتنا را بوسید و با او عشق‌ورزی کرد. در این میان، یک روز، پرومتئوس که می‌دانست زئوس انسان‌های روی زمین را (که همه مرد بودند)، از نعمت گرما و آتش محروم کرده تا از آن سواستفاده نکنند، از آتنا خواست که از آتش‌های اقامتگاه زئوس برای او مقداری بیاورد تا آن را به انسان‌های روی زمین هدیه کند. آتنا به خاطر این دوست داشتن، از خطر قرمز پدر گذر کرد و آتش ممنوعه برای‌انسان را به هر ترتیب به معشوقه‌اش رساند. از اینجا بود که در فرهنگ اساطیری یونان، پرومتئوس به نام خدای آتش شناخته شد.

الهه‌ی پرومتئوس، که از روی محبت و شفقت و مردم‌دوستی تصمیم گرفت آتش، گرما و نور در شب را به انسان‌ها عطا کند، با این بخشش، مورد غضب شدید زئوس قرار گرفت. خدای خدایان که می‌دانست پرومتئوس نامیرا (Titan) است، تصمیم می‌گیرد او را دچار درد و عذابی هر روزه کند. پرومتئوس را روی قله‌ی کوه قاف به تخته سنگی بستند، و عقابی را مامور کرد که هر روز سینه او را بشکافد، جگرش را بیرون بکشد، تا از این درد وحشتناک بیهوش شود. فردا که بدن پرومتئوس ترمیم شد، دوباره عقاب به سراغ او بیاید و تکرار کند. عذابی ابدی که به دلیل نامیرا بودن پرومتئوس، پایانی نداشت.

این در اصل تاوان فداکاری و کمک الهه پرومتئوس، الهه‌ی آتش به انسان‌ها بود. نور و گرما بخشیدن به زندگیِ بشریت. تا روزی که هرکول (پهلوان یونانی) به کمک پرومتئوس آمد، در کمین عقاب نشست؛ او را کشت و پرومتئوس را از بند زنجیرهایش آزاد کرد. پرومتئوس اما به سمت زئوس (خدای خدایان) بازگشت و گفت تنها از او یک خواسته دارد، که بگذارد با آتنا تا ابد زندگی کند. زئوس تصمیم گرفت تا عذاب ابدی دیگری به او وارد کند. این که می‌تواند با آتنا باشد اما، لذت معاشقه و همخوابگی را میان‌شان ممنوع کند. که اگر انجامش دهند، آتنا را از دست خواهد داد.

تندیسی الهام گرفته شده از افسانه پرومتئوس، اثر مجسمه‌ساز شهیر فرانسوی Nicolas-Sébastien Adam. ساخت این مجسمه ۲۰ سال زمان برد و تاثیر گرفته از دوران هنری Roccoco فرانسه است. زئوس، خدای خدایان یونان برای مجازات ابدی پرومتئوس (پرومته) که به خدای آتش مشهور و عاشق دختر ونوس شده بود، فرمان به زنجیر کردن‌اش به قله قاف را داد. او همچنین دستور داد هر روز عقابی بدن او را بشکافد. قصه‌ی عاشقانه میان پرومتئوس و آتنا (دختر زئوس)، در ادبیات یونان، نماد عشق و وصلت بدون آمیزش شناخته می‌شود.

پرومتئوس می‌پذیرد به خاطر دوست‌داشتنی عمیق، تا ابد با آتنا باشد، اما او را نبوسد، در آغوش نگیرد، و تا ابد بگذارد باکره بماند. اما عشق پرومتئوس آنقدر برایش بی‌قید و شرط بود و آن قدر این دوست‌داشتن برای‌اش عمیق بود، که پذیرفت با این عذاب ابدی، برای همیشه کنار آتنا بماند. این دومین فداکاری و ایثار مهم او برای اثبات علاقه‌ی راستین‌اش بود. خدای آتشی که، الهه‌ای نماد دوست داشتنِ فارغ از شهوت شد.

می‌شود درباره عشق پرومتئوس به آتنا، صفحه‌ها نوشت؛ اما آنچه در این داستان برای‌ام مهم بود چیز دیگری است. روان‌رنجوری ما از اتفاقات ماه‌های اخیر و از آنچه بر سر مردم ایران آمد. یک بنده‌خدایی، در سخنرانی مزدورهای‌‌اش گفته بود خدای امروز همان خدای دهه‌ی ۶۰ است. همان زئوسی که تاریکی برای ایرانیان می‌خواست، محروم از نور و گرما. اما ۵ ماه پیش، ما شاهد خدایان تازه‌ای بودیم. خدای مهسای نامیرا، خدای رنگین‌کمان نامیرا، و دیگر خدایانی که به جنگ عذاب و انحصار زئوس زمانه آمدند. هر آنچه در این ۵ ماه بر ما رفت، شاید سبب از میان رفتن زئوسِ سیاهی‌ها نشد، اما به ما آگاهی بیشتری بخشید، گرمای اتحاد (هر چند موقت) را چشاند، و نشان داد چگونه نسل‌هایی که در این سرزمین تا به امروز از هم گسسته بودند، می‌توانند برای یک پیروزی در آینده، در هم بیامیزند. حال من خوب نیست؛ حال خیلی از ما خوب نیست، اکثریت در یک روان‌رنجوری ملی از درون در حال آب شدن‌ایم. اما من اطمینان دارم این یک خیزش نامیرا است، دوباره زنده خواهد شد، و خدایان جدید و آگاهی‌بخش به آن گرما و نور دوباره خواهند بخشید. خدای دهه‌ی ۶۰، به پایان‌اش نزدیک است، که از خدایی‌اش، تنها عددش باقی مانده است!
 
پرده‌ی اول | روزی روزگاریِ جدید

واقعیتش من این روزها خشم‌ام افزون‌تر از همیشه شده، بددهنی‌ام نیز. و این خشم درشت‌بافت در درون‌ام، حجم زیادش از حکومت و رفتار مردم است در این ۵ ماه اخیر. شاید از مردم بیشتر. از مردمی که دوست‌شان دارم. از ناآگاهی مفرط‌شان. از آموزش ندیده بودن‌شان. از فرهنگ زشتِ فرصت‌طلبی بعضی‌های‌شان. از تکرار اشتباه‌های‌شان در مقابل این رژیم، این گاو‌هایِ گرگ‌صفت. و خیلی چیزهای دیگر.

نوشته‌هایم شاید تا مدت‌ها به ادبیات سابق‌ نباشد. اگر به کلمه‌های کمتر پسندیده و دور از عرف حساس هستید، تا چندماه نوشته‌های مرا نخوانید. من دوست دارم راحت بنویسم، با احساس حقیقی‌ام بنویسم. نخوانید، یا همین‌گونه بپذیرید. من می‌نویسم که اول خودم آرام شوم، بعد می‌نویسم که کسی از بین‌سطرهای نوشته‌هایم چیزهایی برای زیست زندگی‌اش بردارد. از ابتدا قِید شهرت و هویت و ماهیت را زدم و ناشناس ماندم که همین شود. نمی‌نویسم که دنبال‌کننده (Follower) جمع‌کنم، برند شوم، یا توجه و ترحم بگیرم، خصوصا از آدم‌های ضعیف‌تر و درمانده‌تر از خودم. پس مچکرم یونگ‌های عزیز، و شما “اُشو”های بوتاکسی دوست‌داشتنی. بخوانید و سوسکی رد شوید. (چشمک)

امروز سه‌شنبه، برابر با ۲۱ فوریه ۲۰۲۳. نمی‌دانم از آخرین قلم‌رنجه‌ای که نوشتم چند ماه یا چند سال می‌گذرد. اما آنقدر می‌گذرد که نوشتن برای‌ام قدری سخت شده. این روزها، زمستان بهارگونه‌ی Los Angeles، شهری که در آن زندگی می‌کنم، بیش از همیشه بارانی است، و مُرصّع به ابرهای نازک رازآلود. من برخلاف اطرافیان‌ام، با باران نشاط می‌گیرم، از هوای ابری زنده می‌شوم و از عطرِ نشست‌ رطوبت بر روی خاک، کام می‌گیرم. این‌روزها از عادت‌های گذشته‌ اندکی دور شده‌ام. از هر روز صبح روزنامه خواندن، به اخبار گوش کردن، صبحانه مفصل و آب پرتقال خوردن؛ حتی اصلاح صورتم. شاید چون مجبورم به خاطرش، به چشم‌های بیرون زده خودم در میان کف‌‌ریش در آینه نگاه‌کنم و موقع تیغ کشیدن، خودم از خودم بازجویی‌های روزانه کنم.

زندگی یک‌طوری شده. دنیا Mp3ای شده. انگار که بخواهی امروز بگذرد و فردا هم بیاید و به پس‌فردای با همین اتفاق‌های امروز برسی. مثل یک موش دونده در داخل یک توپ در حال جلو رفتن، تو هم با آن، فقط بدوی. به جای‌اش اما بیشتر با خودم شطرنج بازی می‌کنم، برای تمرین تیراندازی به Rifle Range می‌روم و چند خشاب از خشم خالی می‌کنم؛ و چه بشود که اگر حالم خیلی خراب باشد، دل و روده بعضی ساعت‌های ارزان‌ قیمت‌ام را بیرون ریخته، باز و بسته کنم تا مجبور به تمرکز کردن شوم. نمی‌دانم بقیه ایرانی‌ها، مهاجران یا دورگه‌های‌ ایرانی‌ هم وارد یک نسخه‌ی (Version) جدید از خودشان شده‌اند یا نه. من اما این‌طور شده‌ام. در این نسخه، حتی مشغول دوری از آدم‌های گذشته در اطراف‌ام هم هستم. از قیام برعلیه ملّاهای انسان‌کُش آن بیرون، رسیده‌ام به قیام برعلیه گذشته‌ی خودم. (لبخند)

از اتفاق‌های جالب در این دوماهِ واپسین، این‌که با فامیل‌هایی که ۲۰-۳۰ سالی بی‌ارتباط بودم، ارتباط گرفتم. هرچند شماره‌ام دست یک قبیله افتاد و به هزارگروه واتس‌اپی و تلگرامی خانوادگی واردم کردند. سال‌های سال از ارتباط با فامیل پرهیز داشتم. اما حالا فهمیدم یکی‌شان یک سرتیپ بانفوذ سپاه شده. برادرش که اوائل انقلاب مجاهد بود از سیاست کامل‌ زده است بیرون و یک کمپانی موفق در زمینه تکنولوژی در سوئد دارد و شاید که می‌خواهد نان و ماست‌اش را دور از همه بخورد. یکی‌ از عموها در انگلستان مربی تمرینی کشتی تیم ملی جوانان شده و یک فامیل دیگر که فکر می‌کردم هنوز رئیس‌دفترِ… است، ۱۱ ماه است که در بِرگن (نروژ) ساندویچی زده. (خنده) یکی از دختر عمه‌هایم در انگلیس پزشک شده، و یک پسر عموی‌ام در آلمان شغلش Müllentsorger است. یعنی کارگر جمع‌آوری زباله. این یکی خیلی جالب است. نه توانست دیپلم‌بگیرد، و نه آلمانی را عالی یاد گرفته. اما ماهی ۳۶۰۰ یورو حقوق دریافت می‌کند! یعنی یک کارگر جمع‌آوری زباله از درب خانه‌ها در آلمان هر ماه نزدیک به ۱۸۰ میلیون‌تومان ( ۳۸۰۰ دلار) درآمد دارد! که گوارای وجودش. آن وقت متوسط درآمد یک پزشک متخصص در ایران ماهی ۹۰۰ یورو می‌شود؟ در هر حال، نمی‌دانستم این‌ها را درباره‌ی اقوام و نمودار توزیع پخش‌و‌پلا شدن‌شان. این همه آدم بی‌ربط به هم و پخش شده در دنیا، ۳۰ سال پیش همه یک جا بودند و روی یک سفره کنار هم می‌نشستند. دنیا عجیب شده. نمی‌دانم خانواده‌های شما هم این‌طور هرکدام جایی از دنیا هستند؟ و این قدر بی‌ربط به هم؟

هرچند این روزها یکی از زیباترین نزدیکی‌ها و گرم‌ترین رابطه‌ها را در بخشی از فامیل دور و نزدیک، خصوصا پدرم پیدا کرده‌ام، اما تقریبا اواسط ماه چهارم این خیزش انقلابی ۱۴۰۱ بود که حال روانی‌ام بسیار درهم شد. فشار اخبار بد سیاسی و اجتماعی، تصور شکنجه‌ها، اعدام و کثافت‌بازی‌های این جاکش‌هایی که شاه را انداختند بیرون که جای دمکراسی، مُلّاکراسی را به ما فرو کنند. من واقعا به مرحله‌ای رسیده‌ام که اعتقاد دارم اگر کسی هنوز از “رفتار نظام” نسبت به مردم حمایت می‌کند یا تشویق به اصلاح آن می‌کند از چهار حالت خارج نیست. یا از کنار این نظام، خوب نان می‌خورد. یا مطمئن هست فردای پس از رهایی، جزو کسانی خواهد بود که دادگاهی می‌شود. یا به شدت ترسو و بزدل است. یا یک شلغم‌پخته‌ی کسخل است که مغزشویی شده. نگفتم مرغ پخته چون مرغ دیگر کالای لوکس است و باید هر جا مرغ زنده و مرده دیدیم، تعظیم سامورایی کنیم. درهرحال، رفتار این نظام چه بهتر شود و چه بدتر، دیگر قصه‌ی گذاشتن و برداشتن کلاه است. هرکدامش اتفاق بیفتد، برای حکومت دو سر سود است و برای مردم دو سر ضرر و رنج.

حتی برای باقیمانده گروهی با طرز فکر امثال من، که خوشبین‌ترین تحلیل‌گران روادار و وازلین‌‌ساز بودیم و اندک امیدی به چرخش درست این نظام داشتیم، واقعا همه چیز تمام است. من تا همین دوسال پیش تصور می‌کردم این‌ها اصلاح‌پذیرند. اندک عقلی دارند. این از مجلس که ماتحت همه‌ی اُمور است، و آن هم از دولت که رفتارش تهدید برای امنیت ملی و تصمیم‌‌هایش عامل اصلی تشویش اذهان عمومی است. ما که هیچ‌کاره‌ایم؛ اما دست‌اندرکاران باقیمانده‌ی دلسوز مردم در این نظام هم بدانند، مدیریت پراشتباه شخص‌اول و گروه مشاور دلقک‌‌اش علیرضاپناهیان، دخالت‌های محفلِ نفوذی سعیدجلیلی، و بی‌سوادی و بی‌تجربگی ابراهیم رئیسی و رئیس‌اش مخبر، این نظام را به زودی روی مین خواهد فرستاد. دست‌کم اگر می‌خواهید این “ساختمان سیاسی نظام” با این چندنخود مشروعیت آبکی که دارد از هم نپاشد و خودتان و خانواده‌های‌تان از ترس انتقام بی‌وطن نشوید و دو صباح بیشتر دوام بیاورید، برای این سه گروه سمی، فکرِ بکری کنید. درب پشتی قفل نیست. دسته‌کلید هم هنوز روی‌اش. این نظام، آخرین راه دوام‌اش رد شدن از دکترینِ ولی‌فقیه و تبدیل به جمهوری ‌شدن است. مفهوم رهبری هم تا زمانی مفید بود که سبب استحکام این سیستم باشد. امروز اما کارکرد مشروع‌اش را از دست داده. Expired شده. بیتِ متوهم، بحران‌زا شده. خودش پاشنه‌ی آشیل‌ است. بی‌انعطافی‌اش؛ خودش عاملِ غیرقابل پیش‌بینیِ سقوط شده. پس گزاره‌ی درست امنیتی این است که درک شود: نظام همان رهبری نیست. رهبری، ابزارِ نظام‌ است.

اشتباه کردم و به فضای سمی و درهمِ همیشگیِ توئیتر هم چندماهی رفتم و این جنگ و دعواهای خاله‌زنگی جمعی از آدم‌های تحصیل‌کرده‌یِ کندذهن داخل‌اش حالم را مخدوش‌تر کرد. این شد که بعد از سال‌ها تراپی، دست به دامان داروهای روانپزشکی شدم.

تجربه قرار با دکتر روانپزشک، برای خودش ماجرایی داشت. در مواجه با روانپزشکی قرار گرفتم که استاد دانشگاه و محقق نیز بود. ملیسا. یک خانم‌دکتر ۶۵ ساله. این شد که جلسه اول که با هم Zoom می‌کردیم، از من اجازه گرفت که دوتا از شاگردان‌اش هم برای یادگیری آموزشی کنارش باشند. پذیرفتم. در تصویر هم نبودند. این شد که جلسه اول هرچه دووشواری روانی و عیب‌وایراد و گره‌ پیش‌آمده داشتم “ریختم روی دایره” به این امید که روانپزشک، داروهایی قوی به من‌ بدهد. این ریختن روی دایره را داشته باشید تا بعد با آن کار داریم.

در امریکا پزشک‌ها مثل ایران نسخه‌نویسی نمی‌کنند. در ایران از همان ابتدا “برخی” پزشک‌ها با رویکرد دارو نوشتن Agrrasive، داروهای بسیار قوی، یا نسخه‌ای شلوغ تجویز می‌کنند تا بیمار با مصرف همان‌ها مثلا ۹۰% احتمال بهبود داشته باشد. مراجع (بیمار) ایرانی هم اکثرا همین ‌را می‌خواهد، یعنی مدام به مطب مراجعه نکردن. در نتیجه شما ممکن است در ایران در اولین ویزیت داروهایی را مصرف کنید که برای آن بیماری با عمق ۸ است، اما شما هنوز با آن بیماری در عمق ۴ دست‌ و ‌پنجه نرم می‌کنید. اگر در امریکا کمی در میزان بیماری‌تان آگراندیسمان (بزرگ‌نمایی) نکنید، داروهای اولیه‌ای که می‌دهند اغلب بسیار ضعیف‌اند، و آرام آرام و در طول هفته‌ها داروها را قوی‌تر می‌کنند. این بازی طبق Clinical Guidelines آن‌ها ادامه دارد تا درمان موفق شود. که حوصله‌ طولانی‌شدن‌اش را نداشتم.

از آن‌جا که دکتر گوش‌شنوایی داشت، تصمیم گرفتم ویزیت دوم پرده از مسایل بیشتری بردارم تا بداند چقدر حالم خوب نیست. از بی‌حوصلگی مفرط و زود خسته شدن از هر کاری بیزار شده بودم. اولِ تماس، استاد فقط تصویر من را می‌دید و من سیاهی می‌دیدم. طبق بار قبل، اجازه حضور شاگردش را گرفت و من بدون این که سرم را بالا بیاورم از روی نوشته‌ به نکته‌هایی جدید اشاره می‌کردم. خودم را تا مرز یک مُراجع مالیخولیایی داغونِ از هشت جهت پاره شده توصیف کردم که دیدم هم استاد روانپزشک را می‌بینم، هم دوتا دختر “اوه” سیما، یکی این طرف دکتر نشسته یکی آن طرف؛ یادداشت‌برداری می‌کردند. اینجا بود که فهمیدم در اصل در همه‌ی این مدت دقیقا مشغول “ریدن روی دایره” بودم!

حرف‌های‌ام را قطع کردم و سرم را بالا گرفتم و شروع کردم به صافکاری و بتونه‌کاری که “البته برای اولین باز این‌طور شده‌ام و اتفاقا همیشه در زندگی عالی و مشوق دیگران بوده‌ام و… ” خلاصه که به کسشعرهای روان‌پریشانه‌ام یک پایان مذبوحانه دادم و مقداری عقب‌نشینی کردم. فلذا در پایان Zoom، دکتر گفت همین داروها را ادامه بده تا دو هفته بعد و آن دو شاگرد هم با یک لبخند آکادمیک همراهی کردند. دیگر حالا حال دو هفته بعدم خیلی بستگی به دو فرشته‌ی روی شانه‌های استاد دارد. (شوخی)

من سال‌ها داروی خواب زولپیدم مصرف می‌کردم. شاید نزدیک به ۷ سال. دارویی بسیار خطرناک در US Pharmacopoeia. که با همان، در روز نهایت ۳-۴ ساعت می‌خوابیدم. مغز انسان اما به مرور با عادت کردن به دُز اولیه، طلب دز بیشتری برای به خواب رفتن می‌کند. از آن‌جا که نمی‌خواستم دز مصرفی‌ام را در این همه‌سال اضافه کنم و با وسوسه‌ی بیشتر خوابیدن‌ام چند قرص بیشتر بخورم، به همان اندک خواب قناعت کردم. حال که بعد از این همه سال روانپزشک داروی جانشین و یکی دو قرص آرامش‌بخش دیگر را جایگزین کرد، چون از شیوه‌ی متفاوتی عمل می‌کرد، دوباره به خواب‌های ۶ تا ۷ ساعتی می‌روم. عمیق اما در عوض پاره‌پاره!

فارغ از این‌که حس می‌کنم دچار درجاتی از Dyskinesia در دست و پا شده‌ام. هرشب‌ام سراسر کابوس است و خواب‌های ترسناک. با میزانسن‌های به غایت تخمی و پایانی تخیلی. مثل پرت شدن از بلندی روی یک زمین پر از نیزه، سقوط هواپیمایم، یا به مراتب بدتر از آن؛ بالا آمدن عقرب‌ها از لبه‌های تخت یا افتادن مارها از سقف به روی رختخوابم. از خواب می‌پرم. اما دوباره به خوابی عمیق می‌روم. ظاهرا از عوارض این داروهاست. در یک دوره‌ی ده بیست روزه، این مساله بسیار آزارم داد. حساس‌ام کرد.

آن بیرون اخبار ناگوار ایران خودش کابوس بود، خواب تنها پناه و اتاق فراموشی‌ام بود، که در همان خواب‌ هم کابوس‌های (Nightmares) این‌چنینی می‌دیدم. چند نفر از نزدیکان‌ام به خاطر همان چند روز، تحملِ این تغییر خلق و مودم را نداشتند. برخورد نامتناسب کردند. از زندگی‌ام حذف‌شان کردم. تحمل هربار توضیح نداشتم. اصلا در شرایطی هستم که تحمل آدم‌های تیکه‌پران، چسناله‌کن، دائم‌الشاکی و خصوصا وراج‌های نصیحت‌کُن عمیقا از توانم خارج است. حذف می‌کنم. شما هم حذف کنید. دوره‌‌ای شده‌ که اگر هنر کنیم و بار تلخی و سختی زندگی خودمان را بدوش بکشیم خودش Bravo دارد. چه برسد به تحمل تلخی‌های تحمیلی اطرافیانِ بی‌ملاحظه. اطرافیانی که فقط نقش “وزنه” را بازی می‌کنند.
 
پرده دوم | میدان مبارزه مهیا می‌شود.

آرام آرام فضای انتخابات ۲۰۲۴ ریاست‌جمهوری ایالات متحده در حال شکل گرفتن هست. هرچند اردوگاه دمکرات‌ها (Democrate Party) مثل خود پرزیدنت بایدن در شل‌وارگی و گیجی مزمن‌اش دست‌و‌پا می‌زند و شب به شب با پروستات‌اش بازی می‌کند. از کمپین جمهوری‌خواهان (Republican Party) اما سر و صداهای عجیبی می‌آید. مدیریت بایدن خیلی قابل انتقاد نیست، تیم بسیار خوبی دارد، اما ضعف‌های شخصیتی خودش در حال رسانه‌ای شدن ‌توسط خبرنگاران است. از نگرانی‌هایی (Concerns) که نسبت به سلامت مغزی او هست، تا سیاست‌پردازی‌های بیش از اندازه نَرم‌اَش در مقابل روسیه و چین.

دانلد ترامپ، علی‌رغم یورش FBI به خانه‌اش و دادگاه‌های احتمالی پیش‌رو، اعلام کاندیداتوری کرد تا زودتر از همه سر صف باشد. دمکرات‌ها خوشحال از ورود FBI، و آماده‌ی فوت کردن کیک هویج پایان کار ترامپ بودند که FBI به دو خانه‌ی شخصی رئیس‌جمهوری امریکا هم بی‌آنکه CIA و NSA دخالت کند حمله کرد تا با پیدا کردن مدارک جرم، آنجا را نیز موفقیت‌آمیز ترک کند. این‌بار جمهوری‌خواهان بودند که سفارش کیک ماست دادند! حال هم ترامپ و هم پرزیدنت بایدن اتهام جمع‌آوری اسناد محرمانه را بدون اجازه‌ی دولتی را در کارنامه‌شان دارند. هر دو هم دادگاهی خواهند شد.

هجوم ماموران FBI به یکی از خانه‌های پرزیدنت بایدن در شهر Wilmington. آن‌ها در یک اتاق و صندوق عقب اتومبیل او مدارک کاملا سری و طبقه‌بندی شده‌ای یافتند که مربوط به زمان معاونت رئیس‌جمهوری او (در دوره‌ اوباما) بود. یعنی آن زمان هیچ مقامی جز رئیس‌جمهور امریکا (اوباما) حق خروج آن مدارک را از کاخ سفید نداشت. نکته جالب این‌که اعلان دستور تفتیش توسط دادگستری امریکا به FBI صادر شد که اکثریت آن‌ها دمکرات و با امضای خود پرزیدنت بایدن به این مسئولیت‌ها گماشته شده بودند. این نشان می‌دهد در ایالات متحده، زیردستان و وزیر یک رئیس‌جمهور در دادگستری (معادل قوه قضائیه خودمان) حتی از خطای رئیس‌جمهور (رئیس خودشان) هم چشم‌پوشی نمی‌کنند و این نشان از ارزش مستقل و طبق قانون ضدگلوله بودن نهادهای قضایی در امریکاست.

با این وجود، دانلد ترامپ کمپین انتخاباتی خود را آغاز (Run) کرد. احتمال برنده شدن او تا همین ‌اواخر نسبت به پرزیدنت بایدن محتمل‌تر بود تا اینکه شایعه‌ی ظهور رقیبِ جدیدی برای او در اردوگاه جمهوری خواهان دست‌و‌پا شد. فرماندار قدرتمند و شش‌دنگِ فلوریدا، ران دِسانتیس (Ron DeSantis). این اصلن خبر خوبی برای ترامپ نبود. هرچند ران دِسانتیس هنوز و رسما کمپین‌اش را Run نکرده است، اما در اولین واکنش ترامپ به او گفت تو یک خائنِ نامردِ بی‌خاصیتی، که اگر من نبودم تو فرماندار فلوریدا نمی‌شدی! (ایرانی‌بازی) ران دِسانتیس اما وانمود کرد سرش داخل گوشی است و نشنیده. اما چرا ران دِسانتیس تهدید بزرگی برای پیروزی ترامپ در ۲۰۲۴ است؟

مهمترین علت‌اش حمایت بزرگان جمهوری‌خواه از ران دِسانتیس است. یادمان باشد ترامپ بدون این‌که عضو اردوگاه جمهوری‌خواهان باشد، تصمیم‌گرفت با عنوان یک جمهوری‌خواه صفرکیلومتر برای انتخابات ۲۰۱۶ کاندید شود. اما در مقابلِ او، ران دِسانتیس از دوران نوجوانی اعتبار سیاسی زیادی با کار در اردوگاه جمهوری‌خواهان اندوخته است. هرچند ترامپ (آلمانی‌تبار) در حال حاضر کاریزماتیک‌ترین و شناخته‌شده‌ترین فرد جمهوری‌خواهان است، اما ران دیویس (ایتالیایی‌تبار) می‌تواند به خاطر تجربه‌اش در دنیای سیاست (Political Practice)، حمایت معاون سابق ترامپ، مایک پنس، و منتقد امروز ترامپ را هم با خود داشته باشد.

ران دِسانتیس یک کاندیدای High Profile است. حقوق‌دانی نخبه و خوش‌بیان (شبیه به اوباما) از دانشگاه هاروارد. برخلاف ترامپ که از سربازی فرار کرد، او یک درجه‌دار نظامی سابق با تجربه‌ی خدمت در نیروی دریایی امریکا در عراق و برنده‌ی چند مدال مهم شجاعت و لیاقت نظامی (مورد احترام ارتشیان بودن) است؛ برعکس ترامپ، یک امریکایی قُلدر ضد پوتین است. هرچند او رویکردی بسیار نرم‌تر از ترامپ نسبت به اقلیت‌های جنسی دارد، اما به سبب غیرقانونی کردن حضور مردان تغییر جنسیت داده در مسابقات ورزشی زنان و همین‌طور ممنوع کردن آموزش‌های مربوط به LGBTها در مدارس فلوریدا محبوب قشر مذهبی اما تحصیل کرده‌ی جمهوری‌خواهان است. او مانند ترامپ روحیه‌ی ضد مهاجر ندارد اما در عین‌حال همه مهاجران غیرقانونی را از فلوریدا اخراج کرد! من بسیار او را کاندیدای مناسبی می‌بینم که می‌تواند کارت آس جمهوری‌خواهان باشد.

حتی در یک اتفاق عجیب، جورج سورس سرمایه‌دار یهودی بسیار پرنفوذ و خدایگان دخالت در انتخابات و مهندسی حکومت کشورهای جهان، از ران دِسانتیس فرماندار فلوریدا برای پیروزی در انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۲۴ اعلام حمایت کرد. جورج سورس کسی است که برخلاف پیش‌بینی‌های گذشته‌اش، اخیرا اعلام کرده به صلاح خاورمیانه است که رژیم آیت‌الله خامنه‌ای سرنگون نشود تا تعادل در خاورمیانه دچار چالش نگردد. این یعنی سرازیر شدن پول و اعتبار به کمپین انتخاباتی ران دِسانتیس برای یک شروع قدرتمند.

سه کاندیدای مطرح اردوگاه جمهوری‌خواهان تا به امروز دانلد ترامپ، ران دِسانتیس و نیک هیلی هستند. ران دِسانتیس هنوز رسما اعلام آمادگی نکرده است. بسیاری معتقدند ران دِسانتیس تنها کسی است که می‌تواند در رینگ آخر، دانلد ترامپ را‌ناک اوت کند تا شانس جمهوری‌خواهان برای یک دوره‌ای کردن پرزیدنت بایدن، به تحقق بپیوندد.

ترامپ اما برای کم کردن از رای ران دِسانتیس تصمیم به یک کار خطرناک می‌گیرد. وارد شدن نیکی‌هیلی (Nikki Haley) به عنوان کاندیدای سوم ریاست جمهوری از سمت جمهوری‌خواهان. ترامپ که محبوبیتی میان هندی‌ها ندارد، نه تنها می‌تواند با چراغ سبز نشان دادن به نیکی‌هیلی هندی‌تبار، آرای آنان و دیگر مهاجران قانونی را از سبد ران دِسانتیس کم کند، بلکه حمایت معنوی کمپانی‌های تِک و رسانه‌ای که در راس‌ آن‌ها مدیرعاملان هندی‌تبار هستند را از روی ران دِسانتیس و کاندیدای دمکرات‌ها بردارد و با یک تیر، دو نشان بزند. طبیعتا کناره‌گیری لحظه‌ آخری نیک‌هیلی به نفع ترامپ، می‌تواند ضربه مهلکی هم به ران دِسانتیس و هم به اردوگاه روبرو، دمکرات‌ها باشد. اما اگر ترامپ به شرایط نامناسبی برسد، حتی کنار رفتن او به نفع نیکی‌هیلی، که پیش‌تر جزو تیم دولت ترامپ بود، می‌تواند معادل یک بمب کنار جاده‌ای برای قطع نخاع کردن دِسانتیس و باز گرداندن او روی ویلچر به فلوریدا باشد.

در نهایت ران دِسانتیس در چند زمینه با ترامپ تفاوت رویکرد دارد که می‌تواند نکات بسیار مثبتی برای او محسوب شود. او هرچند با ترامپ موافق هست که هرگونه توافق سیاسی با ایران و کره‌شمالی اشتباه محض است، اما برخلاف ترامپ نه زنان را تحقیر می‌کند، و نه دگرباشان جنسی (LGBT+) را مورد استهزا قرار می‌دهد. هرچقدر ترامپ در بیان و رفتار فردی خشن و نارسیست است، اما در مقابل ران دِسانتیس، متواضع (Low-Key Person) و دارای روحیه همدلی است. ترامپ بیشتر از سخنرانی‌ها و شبکه‌های اجتماعی برای بیان دیدگاه‌هایش استفاده می‌کند و ژورنالیست‌ها و رسانه‌های اغلب چپ امریکا را آدم حساب نمی‌کند، اما ران دِسانتیس مثل بسیاری از سیاستمداران، ترجیح می‌دهد چون هر سیاستمدار کلاسیکی از طریق روزنامه‌ها و رسانه‌ها به بیان دیدگاه‌هایش بپردازد. ترامپ در سیاست خارجی طرفدار شعارش “America First” بود که منافع امریکا را حتی به قیمت ضعیف شدن اتحادیه اروپا و دیگر متحدان‌اش ضروری می‌دانست تا جایی که روابط امریکا و اروپا و کانادا در ضعیف‌ترین حالت خودش قرار گرفت، اما ران دِسانتیس معتقد است داشتن متحدان قدرتمند و حامی، خود اولین منفعت برای امنیت و اقتصاد امریکا است.

خانواده‌ی Ron DeSantis، رقیب احتمالی ترامپ در اردوگاه جمهوری‌خواهان در رقابت‌های سال ۲۰۲۴. او که ۴۴ ساله است، دکتری حقوق دارد. یک نظامی پرافتخار سابق و امریکایی نسل سومی ایتالیایی‌تبار است و فرماندار ایالتی که پیش از این سبب پیروزی ترامپ شد. و بَه‌بَه به گوشواره و رنگ موهای همسرش. خانواده‌ی دِسانتیس یک نمونه از خانواده‌ی موفق، درستکار، جامعه‌پسند و High Profile امریکایی است که می‌تواند با رسیدن به کاخ سفید، سال‌ها آبروی رفته‌ی جمهوری‌خواهان را رنگ و بویی تازه دهد. به امید آن روز.

به عنوان جمع‌بندی، نظرسنجی‌ها نشان می‌دهد اکثر مردم، هیجانی برای انتخاب دوباره‌ی یک دمکرات به عنوان رئیس‌جمهوری ندارند. اما در این میان، یک «اگر» وجود دارد. در سناریویی دیگر؛ اگر به جای پرزیدنت بایدن، افراد قدرتمند و محبوبی چون Gavin Newsom، Pete Buttigieg نیز بخواهند کمپین‌های خود را Run کنند، شرایط برای جمهوری‌خواهان سخت می‌شود. من به عنوان یک جمهوری‌خواه معتقدم بزرگترین خطر برای ران دِسانتیس در اردوگاه جمهوری‌خواهان، می‌تواند کاندیداتوری گَوین نیوسام (Gavin Newsom)، فرماندار کالیفرنیا باشد. از نکات جالب این‌که دوست‌دختر حال حاضر یکی از پسران دانلد ترامپ،(Kimberly Ann Guilfoyle) همسر سابق فرماندار کالیفرنیا گَوین نیوسام بوده. زنیکه‌ی لب‌بوتاکسیِ جادوگرِ چشم خلیجیِ همه‌پَر که اینقدر خوش اشتهاست که بین بزرگان دمکرات‌ها و جمهوری‌خواهان در حال تور رفت و برگشت مداوم است. در هر حال ورود گَوین نیوسام و ران دِسانتیس به مرحله‌ آخر کارزار نهایی، می‌تواند یکی از نفس‌گیرترین انتخابات ریاست‌جمهوری امریکا را رقم بزند. می‌دانم همه می‌روید تلیک تلیک گوگل می‌کنید زن‌های این‌ها را پیدا کنید. حداقل صبر کنید قلم‌رنجه که تمام شد تلیک‌تلیک کنید.

خانواده‌ی Gavin Newsom. از نظر من او می‌تواند یکی از موفق‌ترین کاندیداها در اردوگاه دمکرات‌ها برای انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۲۴ امریکا باشد. امیدوارم کاندیدا نشود. (چشمک) گَوین نیوسام، فرماندار کنونی کالیفرنیا، از محبوبیت بسیار زیادی برخوردار است. کِراش‌العالمین دختران کالیفرنیا و حومه‌ی اقیانوس آرام. او که می‌گوید اختلال در درک‌مطلب (Dyslexia) مانع از محصلی خوب بودن در مدرسه و دانشگاه شد اما امروز سیاستمداری موفق، سالم و کاریزماتیک است. درآمد اصلی او نه از حقوق فرمانداری کالیفرنیا که از کارخانه‌ی شراب‌سازی‌اش می‌باشد. به‌به به موهای خودش، به‌به به ساعت‌مچی Luminor Due‌ اش و برگهام از تخت‌خواب دو‌نفره‌اش که معلوم‌ است همچنان فنرهایش به‌خوبی کار می‌کند.

پرده‌ی سوم | نوستالوژی‌های کودکانه

فکر می‌کنم پریروز بود وقتی با الکس در حال چت بودم؛ متوجه شدم در کودکی کارتون نگاه نمی‌کرده. عجیب است نه؟ کودکان پیش از کتاب، با کارتون خو می‌گیرند. این خیلی رایج است که اینجا یکی از موضوعات پسرها برای بیشتر ارتباط گرفتن با هم خصوصا با دخترها، صحبت درباره‌ی کارتون‌های دوران کودکی است. طبیعی است که مهاجران به امریکا در بزرگسالی، خاطرات کودکی مشترکی با هم سن‌و‌سال‌های‌ امریکایی‌شان یا دیگر مهاجران ندارند. این یکی از دلایل عدم احساس تعلق واقعی مهاجران (حتی آن‌ها که دو دهه اینجا هستند) به جامعه‌ی امریکاست. چون ریشه‌ها و خاطرات کودکی و نوجوانی‌شان متعلق به سرزمینی دیگر هست و همان‌جا فریز و پشت گیت‌های فرودگاه امام می‌ماند. با این وجود نقطه مشترک گفتگوهای من و الکس، بیشتر یا موسیقی بوده، یا تفریحات کودکی یا صحبت درباره‌ی خرابکاری‌هایش (لبخند).

کارتون‌های زمان کودکی ما چیزهایی مثل He-Man، G. I. Joe و Transformers بود. مطمئن نیستم ایرانی‌های هم نسل‌ام در ایران این کارتون‌ها را دیده‌باشند. اما از لحاظ محبوبیت احتمالا معادل کارتون پسرباشجاعت، کماندار و Popeye و Hoshi no Ko Chobin در ایران بودند. عاشق پوشیدن لباس‌ها، چسباندن برچسب‌ها و خریدن کتاب‌های مصور این کارتون‌های امریکایی بودیم. رقابت داشتیم. وقتی روز هالووین سر می‌رسید، ما والدین‌مان را زخمی می کردیم تا برای ما لباس‌های (Customs) شخصیت‌های این کارتون‌ها را بخرند تا بپوشیم. یادش به خیر.

در همان شب هالوین، مراسمی بود به اسم Trick or Treat. با سطل‌ها و کاسه‌های‌مان می‌رفتیم پشت درب خانه‌ها تا شکلات و لواشک (Frout Leather) و خصوصا آب‌نبات دندونی (Candy Corn) جمع کنیم. تمام زیبایی هالووین برای‌مان دشت کردن این خوردنی‌ها بود. من اگر دختر خوشگلی داخل گروه خانه‌به‌خانه‌ گردی‌مان بود به جز آب‌نبات دندونی‌ها بقیه را همان‌شب به او می‌بخشیدم. از همین هالووین Network گرفتن با دخترها در من نهادینه شد. از همان سن ‌هم که از پوشک گرفته شدم، صمیمی‌ترین دوستانم پیوسته دختر بودند.

در هر حال رسم این بود که اگر خانه‌ای چراغ ایوانش (Porch) روشن بود، ما در می‌زدیم و شکلات و آب‌نبات می‌گرفتیم. اگر خاموش بود، یعنی مزاحم نشوید! بعضی بچه‌ها که کینه‌توز بودند وقتی خانه‌ای سال‌ها چراغ‌اش را همان شب خاموش می‌کرد، تلافی می‌کردند. بچه خلاف‌ها (Red-handed) سرتق بودند. مثلا در صندوق پستی جلوی خانه ترقه‌های آتش‌زا (Combustibles) می‌گذاشتند. صبح که صاحب خانه که اکثرا پیرمرد پیرزن‌های بی‌حال ایزی‌لایف پوش بودند می‌آمدند تا خمار از داخل صندوق نامه بر دارند، همین‌که دستشان را می‌بردند داخل، آتش می‌گرفت و می‌سوخت! بعد همان آدم سالخورده بی‌حال، از درد سوزش، مثل کانگرو، فرز و چابک تند تند این سو و آن سو می‌دوید.

مراسم Trick or Treat، پیشینه‌ای مذهبی در مسیحیت داشته که در اصل از اسکاتلند وارد کانادا و سپس امریکا شده است. شامل حرکت گروه‌های کودکان در شب هالووین برای جمع کردن خوراکی‌های خوشمزه از خانه‌هاست. چون اوایل کودکان در مقابل انجام شیرین‌کاری مقابل صاحب‌خانه خوراکی می‌گرفتند به این اسم مشهور شد. بسیاری بزرگسالان امریکایی تا ۲۰ سال پیش، این را جدی می‌گرفتند، گروهی شیربرنج‌تبار هم بی‌تفاوت بودند. نسل‌های جدید امریکایی (خصوصا Z) دیگر این مراسم را دنبال نمی‌کنند و شب هالووین ترجیح می‌دهند در خانه بمانند و Game‌شان را بازی کنند.

یادم هست وقتی ۷-۸ ساله بودم دیگر این مراسم Trick or Treat تقریبا کم‌رنگ شد. حداقل در ایالتی که ما بودیم. یک قانون عدم مزاحمت و سلب آرامش (Breach of the Peace Law) آمد که این مراسم هم جزو آن شد. البته دلیل اصلی‌اش اتفاق‌های دیگری بود. چون سیاه‌پوست‌های خلاف و پایین‌شهری به همین بهانه هالووین‌ درب خانه‌های بالاشهری‌ها را می‌زدند و طرف که در را باز می‌کرد پول و چیزهای ارزشمند طلب می‌کردند. این جامعه سیاهان امریکا که خیلی با سفیدپوستان قاطی نمی‌شوند و ‌بخش مهمی‌شان، بی‌فرهنگ، تنبل و خشن‌رفتار بودند. هنوز هم هستند.
 
پرده‌ی چهارم |سگ بگیرد و جو نگیرد!

اولین جو زدگی مردم در زندگی‌ام را همان سال‌هایی که در امریکا بودم، حدود سال ۱۹۹۵ (۱۳۷۰ شمسی) به چشم دیدم. ۲۸ سال پیش. اینترنت خانگی تازه باب شده بود. در دسترس همه نبود. یا دانشگاهی‌ها، یا ثروتمندترها. آن زمان چیزی به اسم موبایل در دست مردم هنوز نبود. تنها تکنولوژی که می‌شد آن زمان با آن پز داد، داشتن کامپیوتر بود. آن هم نه به تنهایی. کامپیوتری که روی آن Windows 95 نصب باشد. این دیگر مثلا اوج باکلاسی بود.

از خاطرم نمی‌رود که برای خریدن پکیج Windows 95 چه صفی در خیابان‌های شیکاگو تشکیل شده بود. داشتن این دو، مثل داشتن iPhone 14 Promax در ایران حال‌حاضر بود. خلاصه که جوّ خریدن کامپیوتر و ویندوز هنوز در طبقه متوسط به بالا فروکش نکرده‌بود که موج جدید آمد و همه را زخمی کرد. اینترنت خانگی، مودم‌های Dial Up و اتصال به چیزی به اسم اینترنت که اکثرمان دقیقا نمی‌دانستیم چه هست، اما می‌گفتند با آن می‌شود به یک آدمی آن طرف کره زمین وصل شد، با او مجانی حرف زد و حتی از کتابخانه‌ای در دانشگاه پکن، یک کتاب برداشت! جل‌الخالق

خاطرم هست که پدر را عرق‌سوز کردیم شما که کامپیوتر خریدید، مودم هم بخرید. Windows 95 را خودم خریده بودم. کار کردم. پدر زیر بار نرفت. قیمت‌اش با مالیات ۲۱۵ دلار می‌شد. برای سال ۱۹۹۵ رقم بسیار گرانی بود. این‌شد که در کتابخانه کار موقت گرفتم تا پول بسازم. می‌خواهم بگویم داشتن یک کامپیوتر و ویندوز و مودم چنان تب‌اش در امریکا شدید شده بود که هرکسی دستش می‌رسید برایش اقدام می‌کرد. آن زمان می‌گفتند تا سال ۲۰۰۰ هرکس کامپیوتر بلد نباشد، بی‌سواد است. یادم هست مردم به هم زنگ می‌زدند و عمداً صدای قیژقیژ مودم را می‌گذاشتند پشت سرشان شنیده شود تا به کسی که آن سوی تلفن است بگویند مودم دارند. یا خیلی‌ها موقع قیژقیژ مودم عمدا پنجره‌های‌شان را باز می‌گذاشتند تا رهگذرها بشنوند. به طبع، یعنی اینترنت خانگی دارند. مثل الان که آیفون‌دار‌ها جلوی آیینه آسانسور و Gym و هر سطح صیقلی عکس می‌گیرند و در پروفایل‌های‌شان می‌گذارند تا ما آیفون‌دار هستیم. تقریبا بعد از آن یادم نمی‌آید برای داشتن چیزی جو زده شده باشم. یا برای انجام کاری به موج عمومی پیوسته باشم. اما شاهد جو زده شدن‌های بسیاری بودم.

مردم در صف خرید ویندوز ۹۵. در شیکاگو فروشگاه‌های زیادی از ساعت ۱۱:۳۰ شب آغاز به فروش کردند. بسیاری به خاطر ۳۲ بیتی شدن و اضافه شدن امکان Plug & Play راغب به مهاجرت از ویندوز ۳. ۱ به ویندوز ۹۵ شدند. آن زمان فکر می‌کنم ۱۵% امریکایی‌ها هم توان‌اقتصادی یا دسترسی داشتن اینترنت را نداشتند. شاید در ایران این رقم از ۱% هم کمتر بود. در بعضی ایالت‌های میانی امریکا، کلیساها و افراد مذهبی با گسترش اینترنت مخالف بودند و آن را تهدیدی برای نزدیک شدن به خدا می‌دانستند. همان زمان‌ها بود یک ابزار لوکس‌تر از اینترنت هم داشت همه‌گیر می‌شد، چیزی به اسم CD که می‌گفتند جای Floppy Disk‌ها را خواهد گرفت. تصور این که روی یک CD می‌شود هزاران فایل را ذخیره کرد همه را هیجان زده کرده بود. همان زمان برخی تحلیل‌گران، همه‌گیر شدن CD را، پایان کار کتابخانه‌ها می‌دانستند!

همین اواخر، وقتی دوران پاندمیِ Covid-19 شروع شد؛ خاطرم هست هنوز هفته‌های اولِ تعطیل شدن در همه‌جا بود در سال ۲۰۲۰ که دوتا جو زدگی عجیب کل کره‌ی زمین را فرا گرفت. به‌الطبع‌ ما ایرانی‌ها را هم. یکی‌اش لانچ شدن اپلیکیشن Clubhouse بود. اول برای آیفون‌دارها فعال شد. نوع لانچ هوشمندانه بود. بازاریابی محدود و دعوتی. خودش شد عامل پز دادن آیفونی‌ها به اندرویدی‌ها. میلیون‌ها نفر در سراسر دنیا در خانه بیکار بودند و حقوق می‌گرفتند، خانه‌نشین بودند و کار مهمی انجام نمی‌دادند، پس صبح تا شب در اتاق‌های کلاب‌هاوس رختخواب می‌انداختند و باهم حرف می‌زدند. همیشه برای‌ام سئوال بود چطور مردم وقت می‌کنند در Roomها ۲ ساعت، ۴ ساعت حتی ۶ ساعت بشینند و برای هم فک بزنند! از متخصص پزشک تا مهندس ارشد گوگول! همه هم خدای تخصص! واقعا این‌ها کار مهمتری نداشتند؟ خواب نداشتند؟ زندگی روزمره نداشتند؟ اصلا چطور یک متخصص پاتولوژی می‌توانست هر روز ۶ ساعت داخل آن باشد؟ برای‌ام عجیب بود.

می‌دانستم تب‌اش می‌خوابد، مثل همه تکنولوژی‌هایی که ناگهان و با محدودیت Launch می‌شدند. و واقعا هم خوابید. مثل همان قصه مودم و ویندوز. این یک شوخیِ جدی است، ولی من هنوز که هنوز است یکی از معیارهای‌ام برای جدی نگرفتن‌ آدم‌ها، حضور دائمی‌شان در کلاب‌هاوس است. اگر ببینم معماری، پزشکی، نویسنده‌ای یا هرکسی دائما در این فضا وقت می‌گذارند، بیشتر برای‌ام یک آدم ول‌معطل است. حتی تصور این‌که هزاران نفر ۴ ساعت دائماً در بهترین ساعت صبح و عصرشان می‌نشینند یک حمام (خزینه‌ی) سنتی مجازی راه می‌اندازند و دور حوض باهم حرف می‌زنند هم عصبی‌ام می‌کرد.

اوایل این پاندمی، یک جو عجیب دیگر هم دنیا را گرفت. آردها و شکرها و مواد افزودنی کیک و شیرینی در قفسه‌های فروشگاه‌ها، کم و نایاب شد. جوِّ درست کردن نان و شیرینی و کیک در خانه، دنیا را گرفت. شما شبکه‌های اجتماعی را که نگاه می‌کردید اغلب کاربرها یا در حال نشان دادن نان‌های همدیگر به هم بودند، یا آن‌ها که کمی‌بیشتر ذوق داشتند، هم را به چالش پیتزای خانگی دعوت می‌کردند. تا یک جای‌اش این قشنگ بود، اما هرچیزی وقتی تبدیل به “پز” و “رقابت” و “نمایشگری” برسد، دیگر قشنگ نیست، یک جور “کُسخلیت جمعی” است. و من فکر می‌کنم این پاندمی بارها کسخلیت‌ جمعی را به ما نشان داد. از کلاب‌هاوس بازی و نون و نون‌فنجانی درست کردن، تا چالش پیشنهاد فیلم و کتاب که از سوی کسانی دست به دست می‌شد که مشخص بود چهارکتاب هم در عمرشان ورق نزده‌اند. حال بگذریم از این حرف‌ها. می‌خواهم برسم به جوزدگی جدید ۲۰۲۳، که دوباره دارد زخمی‌مان می‌کند!

از دو ماه پیش، شرکت Open AI، از پنل هوش‌مصنوعی‌اش به نام ChatGPT پرده‌برداری کرد. اساس کارش بر Supervised learning استوار است. به زبان ساده این‌که مثلا اگر شما وارد پنل این هوش مصنوعی (AI) بشوید و از او سئوالی درباره منشا یک بیماری خاص بپرسید، به جای شما، ‌بخش زیادی از دیتای روی اینترنت را جستجو می‌کند و یک جواب سر راست جلوی شما می‌گذارد. قبل از این چه می‌کردید؟ کتاب می‌خواندید، مقاله می‌خواندید، باید مثلا گوگل می‌کردید و صفحه‌های زیادی را مطالعه می‌کردید تا به جواب برسید. اگر این دومی ۱ ساعت وقتی شما را می‌گرفت، ChatGPT پاسخ احتمالا درست را در عرض ۵ ثانیه بعد از پرسیدن به شما می‌گفت! اما موج پرداخت زیاد به این هوش‌مصنوعی، دوباره شبکه‌های مجازی را گرفته است.

این هوش‌مصنوعی خفن‌تر و البته ترسناک‌تر از این حرف‌هاست، می‌تواند تصویر رویایی اتاق‌خوابی که دوست دارید را برای‌تان بصورت سه‌بعدی با همان متریالی که می‌خواهید در چند دقیقه رندر کند، این یعنی ساعت‌ها مدل‌سازی در معماری و دادن مدل به موتورهای رندر، ByeBye! تا چند سال آینده پرونده‌ی شغلی افرادی که در زمینه رندرهای معماری و طراحی داخلی و CG Art فعالیت می‌کنند بسته می‌شود و طراحان اصلی پروژه‌ها (صاحبان شرکت‌های معماری)، بدون نیاز به کارمندانی که برای‌شان مدل‌سازی و رندر کنند، می‌توانند در کنار مشتری به یک نمونه سه بعدی از پروژه‌ دلخواه در چند دقیقه برسند!

یا این هوش مصنوعی که حال برای استفاده عموم در دسترس قرار گرفته، می‌تواند محاسبات متوسط ریاضی و برنامه‌نویسی را انجام دهد، بهترین شکل یک نامه برای تشکر از استاد را برای شما بنویسد، یا حتی تصویری خیالی از قدم زدن اکبر رفسنجانی در راهروهای کاخ سفید را در حالیکه ایلان ماسک به او آدامس تعارف می‌کند را بدهد! خوب این یک چیز جدیدی است. پس خوراک جدید برای موج جدیدی از جو زدگی است تا ملت بریزند و همه‌جور استفاده‌ای از درست تا غلط از آن بکنند.

در موفق بودن این پروژه‌های AI همین بس، که این هوش مصنوعی می‌تواند از پس بسیاری از امتحان‌هایی که حفظ‌کردنی‌اند و نیاز به فسفر سوزاندن ندارند، مثل امتحانات پزشکی USMLE، خصوصا Step1‌اش به خوبی بر بیاید. گفته شده در چند دقیقه، از این امتحانه ۷ ساعته بسیار مشکل، با ۶۰% پاسخ درست پاس شده است! یعنی چه؟ یعنی هوش مصنوعی توانسته مثل یک پزشک ۷ سال درس خوانده، یکی از شرایط مهم اجازه تحصیل در رزیدنتی پزشکی امریکا را بگذارند! (مطالعه تحقیق)

این یعنی ما با یک چیز خیلی جذاب‌تر از کلاب‌هاوس، اصلا با چیزی به مهمی اختراع خود اینترنت روبرو هستیم. یک هوش مصنوعی، که تا اندازه‌ای، به خوبی ذکاوت انسان می‌تواند فعالیت کند. من امروز با ورود هوش‌مصنوعی به دنیای Public همان حس سال ۱۹۹۵ را دارم که اکثریت مردم تازه داشتند با اینترنت عمومی آشنا می‌شدند. یک نقطه عطف (Notable Milestone) در سبک زندگی انسان‌ها. یک چیز عجیب هنوز کشف نشده‌‌ای که همه می‌خواهند امتحان‌اش کنند و با آن چت کنند. اما آیا ممکن است این هوش مصنوعی آنقدر اعتیاد ایجاد کند که ما برای فهمیدن هر مساله‌ای به آن مراجعه کنیم؟ آیا ممکن است روزی همین هوش مصنوعی، بسیاری از تخصص‌ها را که سال‌ها نیاز به مطالعه و درک کردن دارند از بین ببرد؟ به نظرم شدنی است، اما یک دهه با آن فاصله داریم.

امتحان USMLE (یو، اِس، اِم. الِی)، یکی از چالش‌برانگیزترین امتحان‌های امریکا، در رشته پزشکی و برای پزشکانی است که قصد اقامت یا مهاجرت به امریکا را دارند. در این امتحان ۷ ساعته، اطلاعات و از برکردنی‌های پزشک‌ها که شامل چند کتاب می‌شوند آزموده می‌شود. عامدانه، طولانی بودن این امتحان قرار است توان تصمیم‌گیری و تشخیص درست پزشکان را در زمان خستگی مفرط و بی‌حوصلگی بسنجد. سیستم نمره‌دهی در این امتحان از پیچیدگی خاصی (Rigorous Scoring) برخوردار است و می‌تواند نتیجه امتحان را حتی با اشتباه‌های کوچک به سادگی عوض کند.

از نظر من هوش مصنوعی، در کنار جذابیت این پنل‌های هوشمند که در غالب چت (پرسش و درخواست و پاسخ) در دسترس عموم قرار گرفته‌اند، خطر بسیار بزرگی قرار دارد. دنیای جدید هوش مصنوعی (AI)، قاتل آینده هر شغلی است که در آن “تشخیص و تصمیم‌گیری”، “تمرین” و “دانش از برکردنی” اساس آن شغل است. خصوصا آن نوع که Language Model محسوب می‌شود می‌تواند قاتل شغل‌هایی باشد که در مجموعه شغل‌های Knowledge workers یا مبتنی بر دانش محسوب می‌شوند. به زبان ساده‌ یعنی چه؟ یعنی افرادی که شغل‌شان ترکیبی از معادله‌ی دانشِ از برکردنی + تصمیم‌گیری است و با تمرین می‌توانند ماهرتر هم بشوند. هوش مصنوعی می‌تواند شغل آن‌ها را تا ۱۵ سال آینده تصاحب کند. مثل اغلب رشته‌های پزشکی غیرجراحی، وکلا، مهندسانِ محاسبه‌گر، طراحان گرافیک، معماران (به غیر از ایده‌پردازان)، برنامه‌نویس‌ها، مترجم‌ها، معلمان زبان و ریاضی، تحلیل‌گران بورس و ارزهای دیجیتال، روزنامه‌نگاران، حتی کارمندان‌بخش کارگزینی و…

بعدها در نوشته‌ای جداگانه برای معماران توضیح خواهم داد که هوش مصنوعی چگونه سبب بیکاری بسیاری خواهد شد، و چه شاخه‌هایی در زمینه دیزاین و ساخت و ساز از آن در امان می‌مانند. حداقل درباره معماری و Space Planing که تخصص‌ام است می‌توانم با احتمال بالا بگویم حجم استخدام در رشته‌ی معماری را برای افرادی که در طراحی صاحب نبوغ خاصی نیستند، به اندازه ۵۰% کاهش خواهد داد و شغل آن‌ها که بیشتر “اپراتور” هستند را به خطر می‌اندازد. طبیعتا اولین قربانی‌اش کارمندانی است که مشغول رندر کردن، مدل‌سازی و نقشه‌کشی هستند. با همین اندک پیشرفت‌هایی که استارت‌اپ Versy با پروژه تبدیل متن به تصویر (Speech-to-Space) در خلق فضاهای معماری کرده، این گروه‌های شغلی از نظرم تا ۴ سال آینده دست‌کم از مارکت معماری در امریکا (در شرکت‌های بزرگ) حذف خواهند شد. شرکت‌های بسیاری از همین اکنون در زمینه AI Image Generator مشغول کارند تا تصویرسازی‌های معماری و صنایع را در چند دقیقه ممکن سازند. اما برای مارکت‌های معماری عقب‌مانده‌تر و سنتی مثل ایران، شاید این زمان ۵ تا ۷ سال بعد باشد. نمونه‌ای از اولین رندر Realtime این استارتاپ را می‌توانید ببینید. (اینجا ببینید)

نمونه‌ای از طراحی و رندر یک محل مسکونی پست‌مدرن. معمار این فضا، از طریق تکست با بیان توضیحات از هوش‌مصنوعی شرکت Midjourney می‌خواهد یک فضا خاص با مشخصاتی که او توصیف می‌کند را برای او طراحی و رندر سه بعدی (تبدیل به عکس) کند. تصویر در کمتر از ۱۵ دقیقه به او بازگردانده شده است. اتفاقی که در دنیای واقعی و توسط انسان‌ها، ممکن است روزها یا ساعت‌ها زمان ببرد. هوش مصنوعی Leonardo نیز در همین مسیر فعالیت می‌کند. آیا به نفع استودیوهای معماری نیست که پروژه‌های انسانی خود را تبدیل به هوش مصنوعی کرده، و در زمان و هزینه در‌بخش Pre-Production صرفه‌جویی‌های عظیم کنند؟ شاید این پایان غم‌انگیز شغل رندر کردن فضاهای معماری یا طراحی صنعتی، و شروعی حیرت‌انگیز برای معماران صاحب ایده است.

نکته‌ی آخر، هوش مصنوعی (AI : Artificial Intelligence : اِ-آی) توان دسترسی به همه اطلاعات را برای تصمیم‌گیری ندارد. حداقل تا ۵ سال آینده. بنابراین در دنیای امروز از نظر من آن‌هایی برنده‌اند که‌بخش مهمی از دانش‌شان، دانشی باشد که در اینترنت به سادگی یافت نمی‌شود. مثل اطلاعات داخل کتاب‌ها. مثل تجربه‌های زیستی. مثل تجربه‌های عملی در بیرون از دنیای اینترنت. در چنین دنیایی، هوش مصنوعی می‌تواند جای یک اندیشمند را که مقاله‌اش را براساس رفرنس‌هایی که در اینترنت یافت می‌شود، بگیرد. اما نمی‌تواند جای اندیشمندی را که مقاله‌اش نتیجه مطالعه ده‌ها کتاب خارج از اینترنت، و نتایج آزمایشگاهی یا میدانی است را پر کند. به زبان ساده‌تر، این یک خطر برای افرادی است که منبع درآمدشان با تکیه بر هرآنچه در اینترنت یا داده‌های ورودی قابل یافت هست شکل گرفته.

پس در چنین دنیایی، یک پزشک رادیولوژیست یا یک روان‌شناس به سادگی، شغل‌اش در خطر هوش مصنوعی قرار می‌گیرد، اما این اتفاق با همان سرعت برای یک جراح چشم‌پزشک رخ نمی‌دهد. هوش مصنوعی به سادگی از روی یک گرافیست طراح لوگو و پوستر رد می‌شود، اما نمی‌تواند به سادگی جای یک عکاس خبری را بگیرد. مهم است اگر دوست دارید در ده سال بعد بیکار نشوید یا کارتان کساد نگردد، شغلی انتخاب کنید که چیزی ورای دانش‌ از برکردنی و تصمیم‌گیری براساس آن باشد. پس کاشت ناخن، بوتاکس سر و گردن، ترشی‌فروشی، تعویض روغنی، آب‌حوض کشیدن، تعمیر کابینت، پیک‌موتوری همچنان شغل‌های در امان از هوش مصنوعی هستند. (چشمک) تخلیه چاه در محل، که قطعا تا میلیاردها سال از هوش مصنوعی در امان خواهد بود چون “ریدن انسان” کاملا مبتنی بر تجربه‌ی فشاریِ زیستِ روده‌ای غیرمرتبط با بستر اینترنت است.
 
پرده‌ی پنجم | تماشاچی بودن

این چندماهی که در توئیتر وقت‌ عزیزم را هدر دادم، دو مساله توجه‌ام را جلب کرد. اولی‌اش؛ روشی تازه در هموطن‌ها برای گرفتن توجه و تایید. دومی روبرو شدن با اکثریتی تماشاچی با واکنش‌های سطحی که منبع اصلی غر و چسناله از شرایط سیاسی موجودند، اما در مقام حمایت از آن‌ها که در حال هزینه دادن‌اند دقیقا هیچ گوهی نمی‌خورند. اول، با مثالی متاخر درباره این گروه دوم می‌نویسم.

چند روز پیش؛ یک خانم مهندس به اسم زینب کاظم پور، روی استیج، مقابل همه به نحوه‌ی انتخابات مجمع عمومی سازمان نظام مهندسی تهران در شجاعانه‌ترین حالت خود اعتراض می‌کند. از این‌که این سازمان رفتاری سیاسی دارد خشمگین است و به نشانه‌ی اعتراض در حالیکه مشغول ترک کردن استیج است روسری‌اش را پرت می‌کند روی زمین. این که این خانم در حالت عادی روانی بوده یا نه، بحث ما نیست. این که به شکلی احمقانه تحت پیگرد قضائی قرار گرفته هم بحث ما نیست. نکته در این است که در تمام طول زمانی که او می‌گفت انتخابات نظام مهندسی با تقلب بوده و آن را به رسمیت نمی‌شناسد، هزاران تماشاچی نشسته در آن سالن، اغلب مرد، برای او سوت زدند، کف زدند، از شجاعتش فیلم‌برداری کردند. این یعنی چه؟ یعنی از این کار او حمایت کردند و تاییدش کردند. یعنی از نظر آن‌ها هم این انتخابات سالم نبوده است!

عکس | زینب کاظم پور، با ادعای این‌که در انتخابات نظام مهندسی عمران تقلب و سیاسی‌کاری شده است، با اعتراض به این‌که زنان مهندسی که از حجاب مورد تایید نظام پیروی نمی‌کنند حذف می‌شوند، و به اعتراض به ضرب و شتم دیگر همکاران‌اش، در همایش نظام مهندسی روی استیج می‌آید و مقابل همه‌ی بزرگان نظام مهندسی اعتراض می‌کند. این فضا با سوت و کف اکثریت آقایان مهندس نشسته روی صندلی‌ها پر شد! اکنون برای او پرونده‌ی قضائی تشکیل شده است.

اما اتفاقی که بعدش می‌افتد و در ویدئو مشهود است یک تراژدی آشنا است. حتی یک نفر از آن افرادی که برای زینب سوت زد، کف زد و شجاعت او را تایید کرد، در حمایت از او از جای‌اش بلند نشد تا سالن را ترک کند! او رفت، سالن ساکت شد، و جلسه ادامه پیدا کرد. هیچ به هیچ! آن که هزینه داد، تنها گذاشته شد! گویی اصلا اتفاقی نیفتاده است. این صحنه آشنا نیست؟ این الگوی رفتاری را مداوم در شبکه‌های اجتماعی خصوصا در این ۵ ماه ندیده‌ایم؟ این از روی صندلی بلندنشوها، همان قشر ساکت، قشر خاکستری جامعه‌ی ما نیستند؟ قشری که در حد سوت و تشویق با قهرمان‌های اجتماعی‌شان همراهی می‌کنند؟

وقتی یک کسی را دستگیر می‌کنند، می‌خواهند اعدام کنند، یا عزیزش را می‌کشند، معادل همین “سوت و کف”‌های بیهوده، بی‌خاصیت و احمقانه، هشتک‌بازی و اعتراض و از این مسخره‌بازی‌ها می‌کنیم، بعد هیچ به هیچ! همه آدم‌هایی که نشسته بودند و برای زینب کف و سوت زدند معترضان به وضع موجود نظام مهندسی بودند، اما “تخم” بلند شدن و اعتراض کردن نداشتند تا شناخته نشوند. یا شاید هم “تخم” هزینه دادن و با او بیرون رفتن نداشتند. در همین حد که برای‌شان امن بود، دست و سوت زدند و بعد تمام. قشر ساکت جامعه، قشر خاکستری جامعه، و قشر پنهان پشت پروفایل‌های مجهول، در این ۵ ماه که از این خیزش انقلابی گذشت عین همین آدم‌ها هستند. به هر حال مواجه شدن با این واقعیت‌ها که مربوط به خود ما مردم است، ناراحت کننده است. تاسف‌بار است.

زینب‌ها، دکتر فرهاد میثمی‌ها، دکتر سعید مدنی‌ها، تاجرزاده‌ها، و صدها فرد شجاع، هزینه¬ده، و تخم‌داری که در این مملکت، به خاطر مردم با این نظام درافتادند، فریاد زدند، در صفحات‌شان نوشتند، جلوی دوربین‌ها آمدند، مداوم به خیابان رفتند، از زندگی عادی خود گذشتند، واقعیتش نه به سوت و کف این مردم (من و شما) نیاز دارند، نه به این مسخره‌بازی‌های حمایت‌گرانه بیهوده که هر چند مدت موج‌اش در توئیتر و دیگر شبکه‌های اجتماعی راه می‌افتد و از این قشرِ یواشکی تشویق‌کن، یک کمدی جمعی می‌سازد.

معادله ساده است. ما یا باید “تخم‌” ایستادن و مبارزه کردن و از دست دادن داشته باشیم، یا بهتر بی‌غُر و چسناله، به این شرایط عادت کنیم و آن را بپذیریم. پکیج جمهوری اسلامی برای ما همین است. نه محتوی‌اش بهتر می‌شود، نه اصلاح می‌شود. خودمانی‌تر بنویسم؛ نمی‌شود زیرلفظی اعتراض کنیم و غر بزنیم، اما گوه خاصی هم نخوریم. این کمدی اجتماعی است. مبارزه‌ی کاریکاتوری است. من اگر به عنوان پرنس‌جانی که آن‌ها می‌دانند که هستم و در سفرهایم به ایران احضارم کرده‌اند و توضیح خواسته‌اند، اگر از همین نوشتن هم بترسم، از صدمه‌ای که به نزدیکانم ممکن است بزنند، پس کجا می‌خواهم هزینه بدهم؟ هزینه یعنی همین چیزها. یعنی برای یک آرمانی، یک عدالتی، یک رهایی؛ تاوان دادن. این حکومت با میلیون‌ها پروفایل مبارز مجازی، که با‌عکس گربه و گلدان و اسامی مسخره به خیال خودشان مبارزه می‌کنند نمی‌رود. این حکومت با کسشعرهایی مثل “ایتیحاد ایتیحاد” و “میی هیمه باهیم هستیم” در جلوی دوربین‌ها نمی‌رود. این حکومت با خون آمده، با خون هم می‌رود. با هزینه‌های اجتماعی فراوان در سال ۵۷ آمده، با چندبرابر آن در سال X می‌رود.

قدیمی‌ها یک چیزی می‌دانستند که ضرب‌المثل خلایق هر چه لایق را برای ما آیندگان به ارث گذاشتند. ظاهرا این مساله در سراسر دنیا همیشه درست کار می‌کند. این جامعه (خانواده‌ی من هم جزءَ‌ش) یک زمانی لایق دلار ۴ هزارتومانی بود، بعد نشان داد لایق ۳۰ هزارتومانی هم هست، امروز نشان داده حتی لایق دلار ۵۰ هزارتومانی است. بزودی نشان می‌دهد برای دلار ۶۰ هزارتومانی هم نه‌تنها لیاقت دارد، که مشتاق تجربه و جوک ساختن درباره‌اش است. ما وقتی به یک نفر اجازه می‌دهیم در ما فرو کند، او دل‌اش می‌خواهد تا ته فرو کند، او نمی‌گوید تا جایی فرو کنم که علم اقتصاد حکم می‌کند، تا جایی فرو می‌کند که بی‌مدیریتی و فساد خودش مسبب‌ است.

اواسط مهرماه بود که در همان اینستاگرام، در تحلیلی نوشتم چه رخ خواهد داد اگر این ۵ ماه ذایل شود. از قیمت دلار، تا پاکسازی‌های دانشگاهی و نهادهای اداری، از بستن و کُند کردن اینترنت و آغاز اینترنت طبقاتی تا آنچه بر سر اقتصاد می‌آید. تقریبا همان شد که نوشته شد. امروز هم می‌گویم تا تابستان چه اتفاقی خواهد افتاد.

اگر ایران به میز مذاکرات بازنگردد؛ به زودی قیمت بنزین گران می‌شود؛ ارزش ریال آنقدر سقوط می‌کند که حتی مهاجرت و فرار کردن تقریبا غیرممکن می‌شود، خروج متخصص‌ها (از پزشک تا مهندس) از کشور با دستور از بالا، پر از محدودیت بروکراتیک خواهد شد، بورس سقوط می‌کند، درمان بیماری‌های دهان و دندان و بینایی تبدیل به درمان لوکس می‌شود. قیمت فرآورده‌های گوشتی ۳۰% از امروز هم گران‌تر خواهد شد. کشور خالی‌تر از متخصصان رشته‌های مادر خواهد شد، مرگ و میر بیماران خاص بیداد خواهد کرد، گرانی و از بین رفتن تنوع میوه گریبان ایران را خواهد گرفت و بحران فقر پروتئین و ویتامین، نه تنها سبب از بین رفتن سلامتی بافت‌های ماهیچه‌ای و استخوانی مردم خصوصا کودکان و افراد مسن طبقه‌ی زیر خط فقر خواهد شد، نه تنها با افت سیستم ایمنی بیماری‌ها گسترش خواهد یافت، که قطعا نسل بعد را نسلی کم‌هوش‌تر، کوتاه‌قدتر، و میهمان بیماری‌های زیادی خواهد کرد. البته این لیوان نیمه‌ی پری هم دارد، که می‌توانید از اخبار ۲۰:۳۰ آن را هر شب پیگیری کنید.

در این جامعه یک طبقه‌ی سوپر ثروتمند باقی می‌ماند، و اکثریت طبقه متوسط آن‌هایی هستند که از بیزنس‌های خدماتی (مردم مجبور هستند بدان‌ها مراجعه کنند)، یا بیزنس‌های زیبایی و… نان در می‌آورند. “تاوان سکوت”، در بلندمدت، از “تاوان برخواستن” و هزینه دادن در کوتاه‌مدت، همیشه بیشتر و ویرانگرتر است. منتها از لحاظ روانی، مردم از هزینه‌های نزدیک‌تر بیشتر ترس دارند تا هزینه‌های دورتر. از لحاظ روانی دردی که ناگهان به آن‌ها وارد می‌شود برای‌شان ترسناک‌تر است تا دردی که آرام آرام به آن عادت می‌کنند. روش حکومت‌داری این به‌اصطلاح تصمیم‌گیران، مثل یک دستگاه پرسی است که در نهایت، اکثریت را له خواهد کرد. فالوورهای خودشان را هم له خواهد کرد. اگر هنوز در امان هستیم، تنها معنی‌اش این هست که هنوز نوبت پرس شدن من و شما نشده است.
 
پرده‌ی آخر | دوست داشتنِ صادقانه، دوست داشتنِ خودخواهانه

در ابتدای قلم‌رنجه، از عشق میان پرومتئوس و آتنا نوشتم. از درسی که افسانه‌ی این دو خدایگان یونان درباره دوست داشتنِ بی‌قید و شرط به ما می‌دهند. شاید یکی از اثرگذارترین رمان‌های عاطفی که دو هفته پیش خواندم، Book Lovers اثر Emily Henry تصویر زیبایی از “دوست داشتن غیرمتوقعانه” را به خواننده‌اش می‌دهد. از معدود رمان‌هایی که نیمه‌کاره رهای‌اش نکردم.

تصویری که جایی از این رمان به ما می‌دهد؛ این است که انسان تنها زمانی یک عشق یک‌طرفه را، یک دوست داشتنِ عمیق یک‌سویه را بدون ناراحتی و شکایت می‌پذیرد، که در ازای این دوست داشتن انتظار و توقعی از آن‌که مقابل‌اش هست نداشته باشد. یعنی این دوست داشتن، بیش از همه برای خودش لذت‌بخش باشد. آگاه است که این دوست‌داشتن یک‌سویه را با همه خطرهایش انتخاب کرده است. این متفاوت با دوست داشتن‌های یک‌طرفه‌یِ کور است که اغلب سبب تحقیر و احساس بد ما نسبت به خودمان می‌شود. احساس نپذیرفته شدن، آدم حساب نشدن. این رمان شاید در خیلی از ما احساس‌های خودمان از خودمان (Feels to meta) را در تجربه‌های گذشته‌مان زنده کند. بله با امیلی هنری موافق‌ام.

من اگر کسی را از صمیم قلب‌ام دوست بدارم، صادقانه عاشق‌اش باشم، از کم‌توجهی او، یا از متعلق نبودن‌اش به خود، مداوم خشمگین نمی‌شوم. از “نبودن او” انتقام نمی‌گیرم. یک نوع‌اش دوست داشتن مادرانه. این دوست داشتن‌های یک‌سویه‌یِ یا دوسویه‌ی مالکیت‌طلبانه، خودخواهانه یا مهرطلبانه‌ است که در ما این انتظار را حک می‌کنند که همان‌قدر که کسی برای ما دوست داشتنی است، ما نیز “باید” برای او همین‌قدر جذاب و دوست داشتنی باشیم. همان‌قدر که ما برای او وقت می‌گذاریم، او هم “باید” برای ما وقت بگذارد. همان‌مقدار که من برای او فداکاری می‌کنم و از زندگی‌ام می‌زنم، او هم “باید” همین‌کار را کند.

این “باید”‌ها اشتباه نیستند، اما قطعا متعلق به دوست داشتن‌های حسابگرانه‌اند. دوست داشتن‌هایی که ما از همان اول با “انتظار” به سراغ‌اش می‌رویم. آیا دوست داشتن‌های حسابگرانه که در آن‌ها ما انتظارهای زیادی داریم اشتباه‌اند؟ ابدا. اما مهم است که بدانیم اگر “دوست داشتن” کسی را آغاز کردیم بی‌آنکه او خود بداند، او ممکن است روزی همان‌قدر ما را دوست بدارد یا که اصلا نخواهد نزدیک شود. این مهم است که بدانیم هیچ وقت دو “دوست داشتن” به یک اندازه نیستند، و همیشه یکی، یکی را بیشتر می‌خواهد. از اساطیر یونان تا امروز، دنیا بر روی همین چرخ بوده؛ و خواهد بود.

همیشه کسی هست که ما دوست‌اش داریم و او اما ندارد، و همان ساعت، کسی هست که برای ما می‌میرد و اما ما حسی به او نداریم. همیشه کسی هست که توجهِ ما تنها به سوی اوست و او حتی خبر ندارد، و کسی هست که همه‌ی توجه‌اش به ماست و ما در باغ نیستیم. همواره کسی پیدا می‌شود که بیشتر از یار امروزمان دوست‌اش بداریم و اما دیگر دیر است، و همیشه کسی هست که ما را عمیقا بخواهد، اما میان ما و او دیواری ضخیم ایستاده باشد. اساسا اکثر درخشان‌ترین آثار ادبی، شعر و موسیقیایی جهان، خاستنگاه‌ پدید آمدن‌شان همین “تراژدی” رمانتیک بوده است. بودن و نبودن، خواستن و نخواستن، ماندن و رفتن.

از سوی دیگر؛ ایستادن بر آب این است که فکر کنیم با مداومت و فداکاری در این دوست داشتن‌های یک‌سویه، می‌توان دوست‌داشتنی متقابل را در درون فردی زنده کنیم، بوجود بیاوریم. اما نمی‌شود. در بهترین حالت او را به خود مدیون می‌کنیم و بس، او را به خود وابسته می‌کنیم و بس، اما دوست‌داشتنی خودجوش و واقعی در او ریشه نمی‌گیرد. احتمالا، یک بنیان وفادارانه شکل نمی‌گیرد. او به آن اندازه که ما دوست‌اش داریم، ما را دوست نخواهد داشت. و هرچه هست، گمان بر این است که موقتی است. تا زمانی که این واقعیت تلخ، از سیاه‌چاله‌ی گذر زمان بیرون بزند و تلخی خود را نشان بدهد…

تا بزودی…

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه