
بیقراریهایِ یک ربات
پرده اول | هوش، پول، شانس
هوای لساَنجلس آرام آرام رو به بخاری شدن میرود. اینجا که میرسیم کالیفرنیاییها دو دسته میشوند. آنها که با پنکه سقفی تحمل میکنند، و آنها که به کولرها پناه میبرند. اخبار انتخابات آینده امریکا نیز اندک اندک در روزنامهها و تلویزیون هم گرمتر شده. تورم، گرانی و رکود در اقتصادِ این کشور آرام آرام خودش را بیشتر نشان میدهد. اخراج صدها هزار برنامهنویس و متخصص کامپیوتر از شرکتهای Tech و تغییر میز بازی با هجوم انواع هوشهای مصنوعی، فضای اشتغال را ملتهبتر کرده. با این حال، دستکم برای ما آرشیتکتها هنوز همه چیز تا سال آینده آرام است.
دیشب نخوابیدم. Overthinking برنامههای جدیدم را داشتم؛ شاید هم مضطرب از یکی از سرمایهگذاریهای کوچکام در خاورمیانه که تنشها و استرسهایش بیشتر از سودش بوده. خاورمیانه همه چیزش تنش است. نمیدانم. احساس میکنم هر صبح تا شب داخل یک ماشین لباسشویی بزرگ در حال چرخیدن هستم. وقتی که یکسومام درگیر امریکاست، یکسومام ایران، و یکسومام باقیماندهام حوزهی خلیج فارس.
خلاصه که خوابم نبرد. نزدیک به ۳ صبح برای بار چندم تصمیم گرفتم فیلم “Pride and Prejudice” را داخل رختخواب تماشا کنم. همان غرور و تعصب. میدانم هیچ فیلمای از پس زیباییها و جزئیات یک رمانِ دستنوشته برنمیآید؛ با این حال یکی دوساعت دیدن فیلمی الهام گرفته شده از یک رمان را به خواندناش ترجیح میدهم. حوصلهی برگشتن و دوباره خواندن نوشتههای خودم را هم ندارم، چه برسد به رمان.
وسطهای فیلم چشمم به شخصیت Mery Benet افتاد. یکی از خواهرها. همان لحظه به ذهنام آمد بازیگر این نقش (Talulah Riley)، همسر سابق ایلان ماسک است. چرا قبلتر نفهمیدم؟ نمیدانم. دیدم فیلم معتبر دیگری هم بازی کرده. فیلم شاهکار Inception. “اصفهانیّت” درونام بیدار شد (البته اصفهانی نیستم) تا دربارهی زندگی عاطفیِ ایلان ماسک اندکی بیشتر کنجکاو شوم. من به مرور به ایلان بیشتر علاقهمند شدم. اوائل شخصیتاش را دوست نداشتم. سخت نیست که بشود فهمید گذشتهی عجیب و پرپیچوخمی داشته. نبوغ غیرعادی و شجاعت در تصمیمگیریهایش را ستایش میکنم. ورای توان بسیاری از ماست. فکر میکنم اگر بخواهم ریسکپذیرترین انسان روی کرهی زمین را امروز نمونه بیاورم، او باشد.
بسیاری نمیدانند ایلان ماسک نه در فقر بزرگ شد، نه کودکی سختی از لحاظ رفاه داشت. او اغلب این را پنهان میکند و ترجیح میدهد افکار عمومی فکر کنند که از هیچ شروع کرده. اما جزو کارآفرینهایی نبوده که به قول امریکاییها رویاهایاش را از “گاراژ” خانهاش شروع کرده باشد. پدرش آخرین بیزنساش تجارت زمرد و دیگر سنگهای جواهر در افریقا بود. پیش از آن خلبان ایرلاین. و پیش از آن بیشتر ثروت اولیهاش را از مهندسی مکانیک در افریقا کسب کرده بود. پدربزرگ و مادربزرگ او نیز از سمت پدری، افرادی تحصیلکرده بودند. پزشک و نویسنده فکر میکنم. خلاصه که این چندوجهی بودن و کوشا بودن و از این شاخه به آن شاخه پریدن در ژنوم خانوادگیشان بوده است. (لبخند)

تا به امروز، به نظر میآید ایلان ماسک صاحب ۱۰ فرزند است. او دوبار ازدواج کرد، اما سومین رابطهاش را در حد همخانه بودن نگاه داشت. سومین رابطهای عاطفی او با یک خواننده جوان به اسم Grimes بود. ۳ سال عمر داشت. او با Grimes خیلی اتفاقی و از طریق شوخی کردن و منشندادن در توئیتر آشنا شد. ماسک فرزند نهم و دهماش را از این رابطه دارد. نامشان را X. AE و A-XII گذاشت. از سال ۲۰۲۱ ماسک دوباره تبدیل به “پدری مجرد” شد تا اغلب زمانهای خواب و استراحت شبانهاش در دفتر کارش یا خانهی دوستاش در نزدیکی شرکتاش باشد، و آخر هفتهها زنهای سابق و بچههایش را ببیند. اما رابطه او با Amber Heard، همسر سابق Johnny Depp حقیقت دارد؟
مادر ایلان، موردی جالبتر است. در اصل پدر سوپر ثروتمند ایلان ماسک، با یکی از مشهورترین مدلهای آن زمان در افریقا ازدواج کرد. بعدها اسماش Mate Musk شد. کاناداییتبار. مستقل و شجاع. یکی دوبار به عنوان دختر شایسته انتخاب شد و بعدها به عنوان متخصص تغذیه و نویسنده، بیزنس خودش را گسترش داد. پدربزرگ و مادربزرگ ایلان ماسک از سمت مادری نیز بسیار تحصیل کردهبودند. پدربزرگاش از باستانشناسان و محققان معروف بود. ساده کنم، ایلان ماسک از یک خانواده با پروفایل سطحبالا (High Profile) بود. نه آدمی که از زندگی متوسط به پایین، بالا آمده باشد، یا والدیناش دانشگاه نرفته و از طبقهی یقهآبیها (Blue Collar) باشند. آن بالا هم Maye درست است نه Mate.

یکی از پروژههای هنوز ناشناختهی ایلان ماسک برای عموم، Convention Center Loop نام دارد. افرادی که تسلا دارند میتوانند با ورود به این تونل، با سرعت ۲۰۰ کیلومتر در ساعت از کوتاهترین مسافت، از شهری به شهری دیگر منتقل شوند. همچنین اتوبوسهایی مخصوص این تونل برای آنها که صاحب اتومبیل تسلا نیستند طراحی شده است تا مثل مترو عمل کند. ایلان ماسک اکنون در راس کمپانیِ مجری طرح (Boring Company) نیست اما موسس و بزرگترین سرمایهدار آن است. بطور تقریبی، فاصله ۵ ساعته میان دو شهر در امریکا، در صورت استفاده از این تونل برای رانندگان سواری، به ۲ ساعت کاهش پیدا میکند. در این ۲ ساعت رانندگان میتوانند بخوابند یا در صندلی عقب عشقولانه و… داشته باشند، گاهی اتومبیل بر روی یک سینی متحرک Lock شده، و در اصل آن سینی در تونل حرکت میکند. گاهی نیز سیستم Autopilot اتومبیلهای تسلا میتوانند جای راننده همه چیز را بدون خطر تا پایان تونل کنترل کنند.
ده سال پیش، اوایل آشناییام با شخصیت و کارهای ایلان ماسک میتوانستم درک کنم پیشینهی خانوادگیاش از لحاظ ثروت، این امکان را میداده که راحتتر ریسک کند، و راحتتر آرزوهایاش را دنبال کند اما؛ دنیا واقعا اینطور کار نمیکند. در این نوع Caseها، هرچقدر هم والدین یک نفر تحصیلکرده و پولدار باشند، از یک جایی به بعد “نبوغ”، “جسارت شخصی” و “تلاش بیامان” است که انسان را بالا میبرد. در همین امریکا، اکثر بچهپولدارها و آقازادههای امریکایی کوشش میکنند برای تحصیل وارد دانشگاههای مشهور به Ivy League Universityها شوند، اما امکان ندارد از این دانشگاههای صاحب پرستیژ بتوانند فارغالتحصیل شوند، اگر تنبل و خرفت باشد.
یک خصوصیت دیگر که در ایلان هست و در کمتر کارآفرینی دیدهام؛ شیطنتهای او وسط صحبتهای جدی، و یا پنهان در محصولاتاش است. از نظر من، آدمهایی که به موقع شوخیهای مبتکرانه و بجا کنند، بسیار تیزهوشاند. اَوانی که فرق تشخیص شوخی از جدیشان اغلب دشوار است و میلمتری شوخی میکنند. من اولین بار اواخر ۲۰۱۸، این شوخطبعیاش را از نامگذاری مدل اتومبیلهای تسلا اتفاقی پیدا کردم. بعد از نامگذاری مدلهای با X و ۳ و S، با خودم گفتم اگر دیوانه باشد مدل بعدیاش را Y نامگذاری میکند. و انجامش داد واقعا. مشخص بود که میخواست مدل اتومبیلهای سواریاش در کنار هم معنی SEXY بدهد. بعدترها فهمیدم به دلیل مخالفت یکی از شرکا (سهامداران شرکت فورد)، عنوان مدلی که اول E بوده پیش از ورود به بازار به ۳ تبدیل کرده است. اما این دیوث نابغهی ما، همان ۳ را در لوگویاش با سهخط موازی طوری نشان میدهد که همچنان E به نظر برسد. حال اگر یک شوخی خلاقانهی دیگرش را در پروژهی SpaceX’s Starship کشف کردید، آدم دقیق یا تیزی هستید. از فیلم “تعصب و غرور” رسیدیم به مدلهای تسلا. (لبخند) بگذریم…

گفته میشود در سال ۲۰۱۳، در دورانی که ایلان ماسک با همسر دوم بازیگرش در رابطهای شکننده بود، شیفتهای Amber Heard میشود. اما نامههای ایلان به کارگردانها و تهیهکنندگان فیلمهای Heard برای جور کردن قرار با او در کشوها و کامپیوترها میماند. در نهایت در سال ۲۰۱۶ عکسهایی از ایلان و امبر در استرالیا پخش شد که رابطه احساسی این دو را نشان میداد. هر چند به نظر میآید رابطههای یواشکی و غیریواشکی این دو از ۲۰۱۴ تا ۲۰۲۱ وجود داشته، با این حال به نظر میآید عامل جدایی ماسک از همسر دوم و سوماش شیطنتهای Amber Heard بوده است. از جنجالهای زمان دادگاه طلاق Johnny Depp و Amber Heard عکسهایی نشان میداد Amber Heard در آسانسور خانهی همسرش، وقتی دِپ سر صحنه فیلمبرداری بوده، با ایلان ماسک در حال معاشقه بود. به نظر شما، بعد از اینهمه سال قرارهای یواشکی با کسی مثل Amber Heard، چه چیز باعث شده ایلان ماسک کسی مثل Grimes به چشماش بیاید و با او وارد رابطهای عاطفی شود؟
سیستمِ بیرحمِ رشد اجتماعی و شغلی در امریکا به گونهای است که میانبُر زدن در آن تقریبا غیر ممکن است. و اگر شد، چه با تقلب چه با رانت، سرانجام جایی بدوناستثنا گندش در میآید و برای همیشه آن آدم را منهدم میکند. این فضای پر رقابت (Competitive) و مستهلک کنندهی مغز و بدن (Overload burnout) امریکا از همین فلسفه میآید. هرکه بیشتر بجنگد، بیشتر میبَرد. گاهی این رقابت به مسیرهای خیلی باریک برای عبور ختم میشود. رقابت برای واردِ لیگهای خاص شدن. خیلی از ما فارغالتحصیلان دانشگاههای امریکا که متولد این کشور هستیم و یکجا بند نمیشویم و البته کلهیمان بوی قرمه سبزی میدهد ممکن است دوست داشته باشیم وارد جایی مثل Order 322 شویم تا سطحی دیگر از زندگی و روابط اجتماعی با بزرگان را تا پایان عمر تجربه کنیم، اما با پول و پارتیبازی ممکن است؟ ابدا. همهی اینها پیچیدگی دارد. نمونه رنگی آن فرزند پرزیدنت جو بایدن؛ Hunter Biden. هرچقدر پول و رانت و سفارش پشت این بچه گذاشت، در ۵۳ سالگی همچنان مایهی خجالت پدرش است. از یک جایی به بالا نمیتواند رشد کند و دائما دوپینگی است.
بنابراین دستکم در امریکا، این پیشرفتها تا پلهی دهماش از این دست حمایتهاست و Networkهای اولیه، از پلهی یازدهم تا صَدماش بسته به تواناییهای شخصی و هوشمندی خود آن افرد است. برای همین زمانی که کسی به کسی میگوید تو در امریکا در بیزنسی موفق شدی یا کارآفرین شدی به خاطر این بوده که خانوادهای مایهدار یا پرنفوذ از لحاظ اجتماعی داشتهای، از نظرم جوک است. اما، اما یک نکتهی مهم را هیچ وقت فراموش نکنید، در امریکا Networking از داشتن خانوادهی ثروتمند یا با نفوذ هزاربار مهمتر است. چه Network شغلی باشد، یا سیاسی باشد یا که سرگرمی. این یعنی چه؟
یعنی با آدمهای مهم، موفق، صاحب ایده و تیزهوش دوست شدن، ارتباط گرفتن و جلوی چشمشان بودن. هرگز و هرگز نباید شانس ارتباط با اینآدمها را از دست بدهید. خصوصا اگر همرشتهیتان نباشند. هیچوقت. برای آیندهیتان از خانواده مهمترند. من بسیار دیدهام یک آدم مغرور یا شوت، وقتی یک بیزنسمن موفق، یک متفکر و نویسندهی مطّلع یا فرد برجسته در زمینهای به او نزدیک شده یا در دسترساش بوده، بیمحلی کرده. از فرصت استفاده نکرده. اینجا Networking چیزی ورای دیدارهای کاری است. چیزی است که آن بیرون و خارج از ساعات اداری رخ میدهد. یعنی در میهمانیهای خصوصیشان دعوت شدن، یا در ساعت ورزش و Leisure timeها کنارشان بودن. اگر ادعا کنم خیلی از تصمیمهای مهم تجاری یا سیاسی امریکا در وسط زمینهای تنیس، گلف و Driven shootingهای انجمنها و بعد از شام خوردن در میهمانیها، در اتاقهای بسته گرفته میشود، بزرگنمایی نکردهام.
یکی از دلایل پنهانی که اکثریت مهاجران ایرانی به امریکا، پزشک و معمار و مهندساش فرقی نمیکند، از یک جایی به بعد رشد عمودیشان دیگر متوقف میشود همین است. تا همین اواخر بچههای ایران مرا زخمی میکردند که شهردار پرافتخار Beverly Hills یک ایرانی به اسم جمشید است. ایرانیهای امریکا به او افتخار میکنند و از این پرت و پلاها. چهبسا Case مناسب و جالبی برای این بررسی است. منطقهی Beverly Hills مساحتاش نصف سعادتآباد هم نیست. جیمیخان دلشاد در کل عمرش دوتا “یکسال” شهردار بود. دیگر هم رای نیاورد. اما در ایران فکر میکنند از زمان شاه تا امروز هنوز شهردار است. مهم اینجاست. جیمی، جز شهردار بودن رشد دیگری نکرد. به همان راضی بود. چرا؟ چون Network نداشت و علت اصلیاش اینکه هیچوقت سعی نکرد از جامعهی داغون ایرانیهایِ فسیلِ خودبنزپندارِ مهاجرِ نسلِ اول، بیاید بیرون، تا انگلیسیاش را، تا “امریکایی” فکرکردناش را قوی کند. تا با امریکاییهای بانفوذ گرههای (Attachments) اجتماعی و احساسی ایجاد کند. زبان سلیس انگلیسی داشتن، کارت ورود شما به این Networkها و صعود است. جیمیجان قبل شهردار شدناش بیکار بود. بعدش هم بیکار ماند. شهوت رشد و روحیهی ریسککردن هم نداشت. اما مساله فقط عدم موفقیت این آدم برای پذیرفته شدن توسط Networkها نبود، چون این جیمی جز جدولرنگ کردن و چراغزدن و نخل کاشتن کار متحولکنندهی دیگری نکرد برای این منطقه. توانایی متمایزی از خودش برای ورود به باشگاه بزرگان نشان نداد.
راستی، من نمیدانم چرا ایرانیها اینقدر به رنگ کردن جدولِ خیابان علاقه دارند. زمانی که به ایران آمدم متوجه شدم در تهران، هر شهردار جدیدی که منصوب میشود، اول جدولها را رنگ میکند و بعد به برنامههای بلندمدت فکر میکند. این مساله، پیشینهی خاص فرهنگی یا باستانی دارد؟ ژناش در جیمی دلشاد که نیمقرن پیش به امریکا مهاجرت کرده هم همچنان بود.

مادر ایلان ماسک در نوجوانی دختر شایسته شده بود، بعدها در زمینه مد و تغذیه با برندسازی، یکی از سلبریتیهای مشهور در این زمینه شد. تا پیش از مشهور شدن ایلان ماسک، مشهورترین فرد این خانواده، مادر ماسک بوده است. کمتر کسی ایلان ماسک را در محیطهای عمومی با پدرش دیده است.
خلاصه که متاسفانه وارد این Networkهای شاهرگ شدن برای مهاجران بسیار سخت است. اما شدنی است. این نوع Networkها بیشتر پذیرای خود امریکاییها یا مهاجران نسل سوم (مثل ترامپ یا رابرت دنیرو) و نسل دوم (مثل ایلان ماسک، کامالا هریس معاون رئیسجمهور ) و نسل اولهای اسطورهای بالای ۶۰ سال (مثل هنری کسینجر) هستند. به سادگی مهاجر نسل اول را جذب نمیکنند.
قصهی لژهای ماسونی هم همین بود. ایدهی فراماسونری در اصل ایجاد یک Network بینالمللی با آداب و مراسم سختگیرانه و مفصل خودش بود. یک باشگاه فکری خاص برای حفظ ارتباط میان تجّار بزرگ، سیاستمداران و نظامیان برجسته و صاحب افتخار، و تصمیمگیران بزرگ دنیا در حوزهی انرژی… اینکه ماسونها به دین و خدا اعتقاد ندارند؛ یک دروغ است. در میان آنها مسلمانان معتقد هم هستند. اینکه هدف ماسونها تغییر حکومتها و… است، دغل است. اما بسیاری از سیاستمداران بزرگ دنیا زمانی از اعضای ماسون بوده اند. اینکه کدهای Pigpen cipherشان نشانگر مرکز توطئه بودنشان است دروغ است و خیلی از این شایعاتی که قصد مرموز نشان دادناش را دارد. مراسم پوشش و آیینخوانی در فرماسونری، درست مثل عمامه و عبا گذاشتن (دستاربندی) آخوندها در حوزهی علمیه و یا مراسم Synod در واتیکان است که کاملا خصوصی و با رسمورسوم ویژهی خود است و در آن مجموعه تصمیماتی مثل Apostolic exhortation گرفته می شود.
ماسونها، مثل پوشش جشن فارغالتحصیلی، پوشش خاص خود را دارند. همچنین، مسلمانها و مسیحیان مقیّد و متعصب در لژهای فراماسونری کم نیستند، اما ماسونها به سبب احترام به لیبرالیزم، داخل لژ به هیچوجه ایدئولوژیهای دینیشان را وارد نمیکنند. ممنوع است، علتاش یکی از اصول ماسونها است. برابری “انسان”ها، فارغ از عقایدشان در کنار هم. در هرحال لژهای ماسونی، باشگاهها یا Network بسیار قدیمی و معتبر جهانی و دارای شعبه بود، و هر آنچه نظریههای توطئه درباره آن خصوصا در ایران گفته میشود، دروغ و غیرواقعی است. در هرحال لژ ماسونی، یک باشگاه یا Network بسیار قدیمی و معتبر جهانی و شعبهای بود که متاسفانه از ۱۰ سال پیش به این سو با گرفتن اعضای جوانتر و سختگیریهای کمتر، یکجورهایی تبدیل به خزماسون شد. (لبخند)
پرده دوم | پناه بر پاستا
من این روزها تنهایی را بیشتر تمرین میکنم. انگار که دوباره آدمگریز شده باشم. میدانم ممکن است نوعی مشکل روانشناختی یا روانپزشکی باشد اما دور و در دسترس نبودن را به خاطر آرامشاش، بیشتر از در مرکز توجه بودن و محبت جمعی دیدن دوست دارم. مدتها اینطور نبودم. البته که با نزدیکان دوستداشتنی این قاعده نیست. و اینکه که این حالت های روحی با خجالت کشیدن فرق دارد.
فارغ از اینها؛ تصمیم گرفتهام در درست کردن چهار نوع پاستا (در اصل سس پاستا) ماهر و درجه یک شوم. پاستاهای ایتالیایی. فعلا روی Pasta Amatriciana و Pasta Puttanesca تمرکز کردم. کلی هم مواد اولیه به سطل آشغال تحویل دادم، اما پیشرفت میکنم. دوست دارم تا قبل از ۵۰ سالگی ۱۰ غذا را بتوانم عالی درست کنم. عالی یعنی از خوشمزگی تلفات بدهد. قصه از اینجا شروع شد که مدیر جدیدم را که یک کرهای است به یک رستوران ایتالیایی دعوت کردم. معمولا افراد خاص را آنجا میبرم. خیلی فضای خوردن و شکم پر کردن نیست، فضای مذاکره و آشنا شدن است. حال چه دیت باشد، چه بیزنس، چه آخرین حرفها قبل از طلاق. توضیح عکس زیر را انگلیسی مینویسم. به فارسی نوشتناش برایام سخت هست.

As I contemplate engaging in discourse on weighty matters, whether professional or romantic, I prefer to select a dining establishment that embodies a sophisticated and opulent aesthetic. The interior design showcases an intricate blend of ornate materials, such as timber, metal, glass, and stone, expertly illuminated through the use of cove lighting. For me, this type of venue transcends mere dining, as it synergistically incorporates elements of contemporary architectural design with the unique characteristics of the Venetian setting, thus embodying the architect’s artistic evolution.
طراحی داخلیاش را بیاندازه دوست دارم. یک سرآشپز مشهور در لساَنجلس کار میکند به اسم آقای Funke. اسماش خاطرم نیست اما میدانم یک ایتالیایی متعصب است. بداخلاق. خیلی هم چاق. اسم رستوران هستMother Wolf. از لوگو مشخص بود که ایدهاش را از افسانهی رومیِ Romulus and Remus گرفته. پیشنهاد سرآشپز همین Pasta Puttanesca بود. موقع خوردن سرآشپز اینقدر قشنگ از شیوهی کلی درستشدناش گفت که عاشق سس درست کردن شدم و این شد که جرقهی این ۱۰ غذا آمد داخل ذهنام. مدیر جدیدم از شعبهی دبیِ استودیو آمده. بسیار باهوش و تیز است. دیدم چند کلمهای عربی هم بلد است. به او گفتم یکی از صمیمیترین دوستهایم هیون کرهای است. پرسید پدرش چکاره است؟ چهعجیب. به دروغ گفتم نمیدانم. اما راننده تاکسی فرودگاه بود. این مدیر ۳-۴ سال از من کوچکتر است. از فارغالتحصیلهای ممتاز Pratt University است. مدرسهی معماریاش بسیار معتبر است. قرار شد آخر هفته او نیز مرا یک جای سنتی کرهای دعوت کند. پرسیدم از او، کجا؟ گفت سورپرایز است. اینها را بگذارید به حساب همان Network کردنها.
پرده سوم | سورپرایز کرهای!
آخر هفته شد. مدیرم از جمعه قبل یک آدرس فرستاده بود که بروم آنجا. محلهی کرهایها (Korean Town) در لسآنجلس؛ که کلاهم هم بیفتد آنجا نمیروم. آخرینبار که با هیون (دوست صمیمی کرهایام) آنجا رفتیم تا کیمچی خوب بخریم، یکی به اتومبیلام زده بود و رفته بود! کرهای بازی. همان روز هم پلیس چون پشت چراغقرمز با تلفنهمراه صحبت میکردم جریمهام کرد. ۱۶۰ دلار. خاطرهی بد داشتم. آنجا مدیر را ملاقات کردم و به هوای اینکه او هم میخواهد مرا یک رستورانِ کلاسیک کرهای دعوت کند لباسهای رسمیتر پوشیدم، اما یک سالن ماساژ و درمانهای طبیعی کرهای را با انگشتهایش به من نشان داد. گفت میرویم آنجا. با خودم گفتم این نرمال است که اولین بار، مدیر آدم، آدم را ببرد ماساژ؟ کم کم این Network کردن داشت به جاهای باریک ختم میشد. گفتم شاید در فرهنگشان است. نشستیم. ۱۴۰ دلار مرا ماساژ میهمان کرد. چرا اینقدر گران؟ خیلی هم تمیز نبود. تشکر کردم و گفتم برای ماساژ گران نیست؟ خندید و گفت هنوز سورپرایز نشدی. صبر کن. و نشست. و شروع کرد به خواندن یک مجلهی کرهای.

در لساَنجلس، اقوام مهاجر معمولا محلههای خود را دارند. ایرانیها (پرژنها)، چینیها، کرهایها و ارمنیها محلههایشان بیشتر مشهورند. با این حال، محلهی چینیها و کرهایها از لحاظ وسعت و بومی بودن، به مراتب از دیگر اقوام مهاجر مفصلتر و بزرگتر است. محلهی کرهایها جزو مناطق امن لسانجلس نیست، با این حال، بسیاری از کرهایها برای خرید خوراکی و میوه به این محله رفت و آمد دارند.
من به این فکر کردم اگر دعوت به ماساژ سورپرایز نیست، نکند اینجا Happy Ending (سکس و معاشقهی بعد از ماساژ) میکنند؟ تابلوهای پشت Reception را نگاه کردم. گواهینامهی معتبر CAMTC داشتند. پس Happy Ending نباید داشته باشند. بدجوری جریمه میشوند. یواشکی به هیون تکست دادم. پرسیدم این مرا آورده اینجا. سوپرایز دارد. به نظرت چه هست؟ تابلوی سرویسهایش، به زبان کرهای نوشته. نمیفهمم. در واتساَپ عکس فرستادم که بگوید. یک استیکر آتش فرستاد. گفتم استیکر بازی نکن، دقیق بگو. منتظر Seen شدن بودم که صدایمان کردند.
هم من و هم مدیر به دو اتاق رفتیم. مدیر گفتم کار من زودتر تمام میشود اما منتظرت میمانم که مطمئن شوم خوبی. همانجا در راهرو پرسیدم خوب الان خوبم، ولی چرا بعدا باید مطمئن شوی؟ که یک دختر کرهای خوشاندام به سمت ما آمد. سئوالم فراموشام شد. اما از من رد شد و به او خوش آمد گفت و رفت داخل اتاق ماساژ. یکی دیگر آمد به راهرو. نمیدانم پدرش بود، عمویاش بود، پدربزرگش بود، مرا برد داخل اتاقی دیگر. شانس من. دیوث برای خودش سورپرایز داشت. و من متنفرم از این که دست مرد به بدنام بخورد. همیشه ماساژورها خانم بودهاند. پرسیدم خودتان ماساژ میدهید؟ گفت: آیگیسمیتا! و با اشاره گفت لباسهایم را در بیاورم. رفت بیرون. دوباره به هیون پیام دادم. گفتم آیگیسمیتا یعنی چی؟ گفت یکجور تایید است. چیز بدی نیست. دوباره استیکر آتش فرستاد. مسخره.
به رسم ماساژ لباسها را درآوردم. خوابیدم روی تخت. گوشی را کردم زیر پارچهی روی تخت. که اگر موردی بود زنگ بزنم. تکست بزنم. نور اتاق قرمز شدید بود. مثل سالن ظهور نگاتیو عکاسی. یک بوی عجیب صابونی و مثل باروت در اتاق ته نشین شده بود. مثل سردخانههای داخل بیمارستان. یک تخت با جای سوراخ برای صورت. و یک میز پر از شیشه. ماساژ بود دیگر. سورپرایز نبود. آن آقا آمد. یک کاغذ داد که امضا کنم. گفتم چه هست؟ پانتومیم گفت امضا کن. تاریک بود. نمیدیدم. لخت بودم. امضا کردم. دستاش را برد زیر حوله و با اشاره گفت این (شورت) را هم دربیاورید. گفتم نو! گفت پلیز! یعنی چی پلیز خوب؟
خلاصه دستش را برد زیر کِش (شورت) که خودم دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم خودم در میآورم. رفت از اتاق بیرون. تا برگردم از آن فرم عکس بگیرم برای هیون ارسال کنم، آمد. رفتم زیر حوله. قلبام تند تند میزد. یک موسیقی گذاشت. صدای یک پرنده، فلوت و ویلن. تصور اینکه دستاش را میخواهد به بدنام بزند دیوانهام میکرد. گفتم شاید لحظه آخر یک خانم میآید. روغن ریخت و شروع کرد. من هم سرم را کردهبودم داخل سوراخ تخت که این ۶۰ دقیقهیِ تُفاله تمام شود و از محلهی لجنِ کرهایها بزنم بیرون. واقعا اذیت میشدم. حس تجاوز داشتم.
رسید به جایی که حدس زدم باید آخرهایش باشد. به خودم گفتم با باسنام چکار داشت؟ بنده خدا که اصلا دست نزد. قضاوت کردم. برای راحتیام بوده. بعد یادم آمد خوب پس سورپرایزش کجا بود؟ نکند واقعا مردتیکه میخواهد کار اضافه کند. دوباره قلبام تند تند زد. سرم را آوردم بالا و با انگلیسی ابتدایی و شمرده گفتم فینیش(Finish)! تنکیو ولی فینیش! از اضطراب “ولی” را فارسی گفتم. اوکی گفت و بهم فهماند که برمیگردد و لباس نپوشم. گفتم شاید میخواهد با حوله گرم تنام را پاک کند که روغنی بودناش برود. خوابیدم. اما سرم را داخل سوراخ نکردم. که ببینم. آمد و یک سری توضیحات داد. به کرهای. باورتان میشود؟ میدانست کرهای نیستم. گفتم به دوستم زنگ بزنم برایام ترجمه کند. گوشی را از زیر پارچه درآوردم. از دستم گرفت. گذاشت روی میز. گفت ریلکس. اولین کلمه انگلیسی که بلد بود احتمالا.
گفتم شاید دارد میگوید خوشآمدی خوشحال شدم حالا میتوانید لباسهایتان را بپوشید. آمدم بلند شوم فشارم داد به تخت. مثل کوکو که با قاشق فشار بدهند به ماهیتابه. توضیح میداد و وسطهایش یک چیز را مدام تکرار میکرد. چیزی شبیه به پوآنیوباب. گفت اوکی؟ گفتم نو نو. گفتم من نفهمیدم.
پرسیدم “پوآنیوباب چی هست؟ “، “واضح بگو لطفا”. گفت “پوآنیوباب سِر (Sir)، پوآنیوباب”. گفتم میدانم، برایم توضیح بده لطفا. دست پاشکسته با انگلیسی به غایت داغون گفت “آقا، شما میخوابی ما از اینجا (کمر را با دست لمس کرد) و اینجا (باسنام را با پشت دست لمس کرد) پوآن میکنیم”. بعد صورتش را آورد جلو، گردناش را خم کرد تا به نزدیک صورتام برسد. کف دستش را گذاشت روی لبهایش. غنچه کرد و شروع کرد با صدا مکیدن دستاش. یک صحنهی حالبهم زن. و بعد گفت هات وری هات! گرخیدم. خدایا یعنی لباش را غنچهای میکند میگذارد روی باسنام؟ بد هم نیست ولی خوب چه کاری است؟ این با Happy Ending خیلی فرق ندارد. هات هات هم که میگوید یعنی این. شاید کرهایها بعد از ماساژ Client، کون و کمرش را ماچ و موچ میکنند؟ صدایام را صاف کردم گفتم “این قانونی است؟ ” گفت “پوآنیوباب اوکی!” گفتم “میشود مدیرت را صدا کنی؟ ” با خودم گفتم از مدیرش که انگلیسی بلد است بپرسم. برندارد فقر و فحشا راه بیندازد بعد آن مدیر دیوثی که مرا آورده اینجا آتو بگیرد. رفت که بیاید.
تا نبود همینطور لخت جهیدم. گوشی را برداشتم و به هیون تکست دادم که پوآنیوباب یا یک همچین چیزی یعنی چه؟ خداخدا میکردم تا این نیامده دوتا تیک آبی بخورد. ببیند. گفتم کسخلام؟ خودم سرچ میکنم. اسپلینگاش درست نبود. آمدم حالت دوربین Google Translate را بگیرم روی آن کاغذ تا به انگلیسی ترجمه شود، از کمنوری نمیشد. برگشتم روی تخت. آقاهه ۲-۳ دقیقه بعد با یک جعبه چوبی که رویاش عکس آتش کندهکاری شده بود آمد. گفتم “این مدیر است؟ ” گفت “گوود گوود آی پرامیس دود!” (dude رفیق). گفتم این دیوث که Promise و اینقدر جملهبندی را بلد است، Dude را بلد است چطور حرفهای من را نمیفهمد؟ بیخیال شدم. عجله داشتم. سرم را نکردم داخل سوراخ تخت. تا ببینم چه میکند. در این حد که مطمئن شوم ابزار فقر و فحشا و BDSM از داخل آن جعبه در نمیآورد.
جعبه را باز کرد. داخلش خانه خانه بود. دیدم چندتا شیشه مثل شیشههای سیرترشی و مربا اما سایزهای متفاوت درآورد. با خودم گفتم یعنی لباش را غنچه میکند، از توی اینها میمکد؟ اینها را کجای باسنام میگذارد؟ چرا اینقدر شیشه ترشی؟ نگاهم کرد گفت “پوآنیوباب گوداند هلثی!” (Healthy برای سلامت) احساس کردم در اتاق خفتگیری هستم. اگر آن مدیر ابلهام آنجا نبود واقعا بیرون میآمدم. گفتم نکند به او بربخورد. بهناچار منتظر ماندم به امید اینکه چیز بدی نیست. ۱۰-۱۲ تا شیشه درآورد و جعبه را بست و گذاشت یک جا. گفتم یا رب به امید تو. فقط این وقتها متدین میشوم. بعد زیر جعبه را مثل کشو کشید بیرون و یک چیز فلزی که مثل برج میلاد بود را درآورد. گفتم “وات ایز دَت؟ ” گفت “گود گود!” گفتم “میدانم خوب هست، چی هست؟ ” که دیدم یک شیشه الکل بزرگ در آورد و رویاش کبریت زد!
واقعا دلم میخواست بلند بشوم. استیکر هیون یادم آمد. آخر دیوث من تو را بردم بهترین رستوران لسانجلس، این گوهدونی چه هست مرا آوردی بیشعور. نور شعلهی شیشه الکل از زیر میزد زیر صورتاش. نور کم و زیاد میشد. پرنده میخواند و ویلن خشنتر شده بود. این آقا هم زیر نور یک چیز کریهالمنظر و ترسناکی شده بود. آمد بالای سرم. منتظر بودم سرش را بیاورد پایین و ببوسد که دیدم سر برج میلاد را آتیش زد و کرد داخل شیشه! گفتم چه قشنگ! که برج میلاد را درآورد و شیشه را محکم چسباند روی کمرم! مُردمم! پریدم هوا. انگار که یک جاروبرقی داغ گذاشته باشند روی پوستت و مثل جاروبرقی بمکد. دستش را گذاشت روی کتفام و فشارم داد به تخت. وصف کردنی نیست. صد رحمت به بند ۲۰۹ سپاه.
احساس کردم بدنام زیر شیشه دارد ورم میکند. مکیده میشود به بیرون. گفتم “ایت ایز پوآنیوباب؟ ” جواب نداد. شیشه دوم را داغ کرد. پرسیدم “مایفرند، ایت ایز… ” که نگذاشت جمله تمام شود و چند اینچ پایینتر شیشه داغ دوم را کوبید روی کمرم. خیلی داغ بود. بعد شروع کرد با این شیشهها ور رفتن. انگار که پوستام داشت کنده میشد. رنگ نور قرمز اتاق داشت برایام تیرهی خاکستری شده بود. جای صدای پرنده و ویلن، صدای خرخر دماغاش را میشنیدم. ضربان قلبام. هنوز نگران باسنام بودم. صدی نود میخواهد شیشه الکل را بکند داخلاش. با لحن بدبختی ازش پرسیدم کدامبخشاش Kiss بود؟ از خنده غش کرد. همینطور که با خنده بالا و پایین میرفت یک دستاش به شیشه بود و پوست و گوشتام با آن بالا و پایین میرفت. پرسید گود؟ گفتم “نو گود! ریِلی نو گود! دیسکاتینگ!” که آتش را کرد داخل شیشه سوم و چسابند روی کمرم. همینطور که در حال جان دادن بودم درب تا نیمه باز شد. نور راهرو افتاد داخل. مدیر کرهای پرسید “لذت ببر من بیرون منتظرم”. فارسی گفتم گمشو. فکر کرد تشکر کردم. گفت “Anytime”.
درب را که بست این رحم نکرد. چهارمی را هم. پنجمی و ششمی، حتی هشتمی را هم داغ کرد و چسباند روی کمرم. و من، در آن لحظه دستام را بردم بالا، مثل صحنهی معروف فیلم ایستاده در غبار، که دیگر بس است! گفتم “فینیش؟ ” گفت “یس بیریلکس!” سرم را از ضعف داخل سوراخ کردم. یکهو یادم آمد روی باسنام مانده. کمرم را همینطور که شیشههای ترشی مثل آویزکهای لوستر از آن آویزان بود با درد و سوزش مثل نون باگت پیچاندم و سرم را آوردم بالا و نشان دادم که “اونجا نه پوآنیوباب “. گفت “اوکی”! حوله را برگرداند روی باسنام. اما دست کثیفاش را از رویاش برنداشت.
سعی کردم با موسیقی تخمی آرامشبخش کرهای ریلکس کنم. دقیقا مثل حجامت بود، با این تفاوت که جای زالو، یک چیزی پوستت را محکم میکشید. داشتم به مضرات حجامت فکر میکردم که یادم افتاد فردا با دوستان میخواهیم برویم ساحل. پرسیدم “اینها جایاش میماند؟ ” گفت “گود!” گفتم “رفیق میدانم انگلیسی بلدی، جایشان میماند؟ ” گفت “وری گود!” سرم را کردم داخل سوراخ. دیگر وا دادم. تازه فهمیدم که وقتی به شوخی میگویند وقتی بهت تجاوز شد دیگر وا بده و خودت هم لذت ببر یعنی چه. پیش فرضام اینبود ۸ جای بدنم، تیر خورده. اگر ۱% هم از محله کرهایها خوشم میآمد، همان هم پرید. چشمهایم را بستم که دیدم این شیشهها را دارد میکشد. سرم را آوردم بالا. واقعا با دو دستاش داشت میکشید. یک لحظه کمرم را دیدم. قدر کیک فنجونی داخل شیشه باد کرده بود. گفتم نکش. گفت “بیریلکس”. گفتم درد دارد. که دیدم شیشه را روی کمرم بالا و پایین کرد و دوپ کنده شد! فقط نگاه کردم ببینم اعضای بدنام داخلاش هست یا نه. و دیدم لبخند رضایت دارد. بیپدر!
گفتم چیزی نگویم زودتر بقیه را بکند. لباس بپوشم بروم بیرون. دومی را روی بدنم بالا و پایین کرد و چرخ داد. یک هو کشید! کمرم، باسنام، مغزم، آرزوهایام از تخت جدا شد! بعدی را هم. از بغل مثل منحنی نرمال شده بودم. یکبخشام روی هوا. اطرافش اریب روی تخت. و باسنام بالای منحنی نرمال. به مدیر دیوثام فکر میکردم. خوب احمق اول از من بپرس. شاید من بدم بیاید. شاید ناراحتی قلبی، صرع یک زهرماری داشته باشم. خوب تو غلط میکنی تا آخرین لحظه چیزی نمیگویی. یادم آمد کاغذی امضا کردم. گفتم لابد داخلاش نوشتهاند مُردی با خودت! من هم امضا کردهام. که شیشه بعدی به سختی کنده شد. نعره زدم. دوباره خندید. سرم را کردم داخل سوراخ. از یک چشمم مدام اشک میآمد. افتادناش را روی موکت میدیدم. شیشه بعدی و بعدی هم همین. Happy Ending نبود اما Fucking Ending بود. تا رسید به شیشه آخر. گفتم این را هم جدا کند. راحت بشوم. فرار کنم از این محله. اشکهایم را پاک کردم. دیدم با شیشهی هشتم بازی میکند. انگار که دنده کمکیِ جیپ عوض کند. سرم را آوردم بالا. ببینم چه گوهی میخواهد بخورد. یکهو شیشه را فشار داد روی تنام و کشید تا بالای باسنام. برد روی باسنام شروع کرد چرخاش دادن. به خدا که اگر خورشید را در دست چپ، و ماه را در دست راستام میگذاشتند و میگفتند این رنج، کلید ورودت به بهشت است، میگفتم جهنم کجاست. انگار که یک چیزی زیر ماهیچههایم میرود این طرف و آن طرف. منتظر بودم با آخرین شیشه ارضا شود. ول کند. ولی نمیکرد. واقعا دیگر میخواستم با دست هلاش بدهم. که کشید! و من از خوشحالی سرم شل شد و افتاد داخل سوراخ. سکوت حکمفرما شد. ویلن به اوج رسیده بود. اتاق دوباره قرمز شد. حس کردم نه فقط اینجا، کل سالن ماساژ و حتی آدمهای داخل خیابان هم سکوت کردهاند! گفت “دان” (تمام).
سرم را بلند کرد. کج کرد. یک قطرهای بود گفت این را بخور. گفتم “چه هست؟ ” گفت “گود!” از آخرینباری که گول گودهایش را خورده بودم هنوز سوختگی و پارگی داشتم. شیشه را کرد داخل دهنام و یک مایعی ریخت داخل. روغنی بود. یک چیز معطر و تند مثل نعنا. خوشمان آمد. انگار که وسط گرمای بخار داغ حمام، از زیر درب، باد خنک و مطبوع بیاید. وسط این همه درد چسبید. رفت سمت میز. گفتم باز هم داری میخورم؟ از روی میز یک شیشهترشی برداشت گفت دیس؟ گفتم “نو نو، فینیش فینیش!”
بعد با اشاره گفت گوشیات را بده از کمرت عکس بگیرم. احساس کردم دستهایش چرب است. ندادم. رفت سراغ گوشی خودش. یک فلاش زد. عکس گرفت. نشان داد. جای ۸ تا دایره قرمز و کبود روی کمرم بود. اندازهی کالباس. گفتم “این رنگ دوده است دیگر؟ ” یک چیز کرهای گفت و خندید. بعد روغن آورد و شروع کرد به ماساژ کمرم. یک حوله خنک انداخت و رفت. ۵ دقیقه صبر کردم. برنگشت. گفتم بلند بشوم تا با یک جعبه کثافت دیگر نیامده. تندتند لباسهایم را پوشیدم. تا نبود از آن قطرهها چندتا خوردم و بدو بدو آمدم بیرون. انگار روی کمرم فلفل ریخته باشند.
دیدم پسرهی بیحیثیت، مدیرم، از داخل لابی آمد به استقبالم. صورتم مثل کسی بود که از دست قمهکشها فرار کرده. و خنده پیروزمندانه او که انگار من از این کارش خیلی خوشم آمده. عاقلاندر سفیهترین نگاهِ سراسر عمرم را به او کردم. گفت این کارت را هم بگیر، بار بعد آمدی تخفیف دارد. که من گوه بخورم بار بعد بیایم. دیدم ماساژورش دوباره رد شد. واقعا دختر خوشاندام و خوشقیافهای بود. داف کرهای بود. به مدیرم به سردی گفتم “تنکیو”. آن ماساژور هم آمد و گفت “گود؟ ” از کیفام به او انعامی دادم که فقط گورش را گم کند. انگار که بازجویام را دیدهباشم. همین حس. آمدم بگویم “ایت واز آفول!” (خیلی داغون بود) که یادم آمد هدیه این دیوث، مدیرم بوده. گفتم “یس، وری گود”. بعد میدانید همین ماساژو چه گفت؟
Sure, Let me know for the next session dude.
با لهجهی نسبتا خوبها. گفتم تو اینقدر انگلیسی خوب بلدی؟ گفت “Not as a native”. جلوی مدیرم الکی خندیدم و گفتم “خوب من آن داخل انگلیسی حرف میزدم چرا فقط میگفتی گود؟ ” خندید. درست عین خندیدن رهبر کرهشمالی. همهصورتش جمع شد و فقط دندونهای کریه و لثههای کبودش بیرون مانده بود. قبل رفتن از طرف پرسیدم این پوآنیوباب انگلیسیاش را روی کاغذ برایام مینویسی؟ شروع کرد به نوشتن و در عین حال یک چیزی تقریبا شبیه این گفت که
called Fire cupping. kind of detoxification. encourage blood flow ….
توضیحاش هیچ، از کلماتاش پشم به تنام نمانده بود. جلوی مدیرم پرسیدم “آن اولش که ماساژ تمام شد، به شما چندبار گفتم اینها چی هست داخل جعبه، چرا همینها را به من نگفتی؟ ” گفت خواستم سورپرایز شوی. مدیرم نبود یک چک میخواباندم زیر گوشاش. از آنجا خارج شدیم. با پسرهی مدیر خداحافظی کردم و در حالیکه نمیتوانستم به صندلی تکیه بدهم، عین این پیرمردهایی که روی فرمان میافتند، همانطور تا خانه رفتم. دوتا قرص Advil خوردم. یک Inderal قورت دادم. و زنگ زدم به بچهها که من حالم خوب نیست و فردا نمیآیم. همین مانده بود کمر جزغالهام را ببینند. آقاجان، اگر هر کرهای، هر چینی، حتی ویتنامی، اصلا هرکس که چشماش، دهاناش، دماغاش تنگ بود، اطلسِ کشورهای شرق آسیا، شما را به یک چیز سنتیشان دعوت کرد، فقط فرار کنید. عکس بلایی که این Fire cupping به کمر بشریت میآورد را اینجا نمیگذارم. خودتان جستجو کنید.

حجامت با آتش، به عنوان زیرمجموعهای از Cupping therapy مثل حجامت سنتی در ایران (با زالو) در برخی کشورها رواج دارد. عمر درمان از طریق حجامت به حدود ۳ هزار سال پیش میرسد. برخی منابع به دلیل نقاشیهایی که روی دیوارهی معبد Kom Ombo در مصر زمان فرعون دیده شده، مبدّع آن را مصریها میدانند. اما چینیها معتقدند پزشک مشهور باستانیشان Ge Hong (معادل ابوعلیسینا) آن را در کنار طب سوزنی ابداع کرده است.
پرده چهارم | در جستجوی روشنفکر
چندین هفته پیش، یکی از بزرگترین متفکران روشنگر ایرانی از دنیا رفت. دکتر سید جواد طباطبائی. از دنیا رفتناش مرا بسیار بسیار غمگین کرد. سهسال پیش با افکار او آشنا شده بودم. شروع به مطالعهی آرایِ فکریاش کرده بودم. هرچند شیوهی مطالعهام همزمان، همراه با “تفکر انتقادی” هم هست. اینطور نیست که کتابی از یک متفکر بخوانم و هرآنچه نوشته را صحیح فرض کنم. یا طوطیوار از بَرکنم. خاصّه اینکه آن مدیوم “کتاب” باشد، نه یک “مقالهای دانشگاهی”. با این حال طباطبائی از کسانی بود که در جهت دادن و آگاهتر کردنام در سالهای اخیر بسی نقش داشت. به ویژه آن نیمهی ذهن ایرانیام.
اما چیزی که مرا بسیار افسوسزده کرد، نحوهی مواجهی ایرانیان در شبکههای اجتماعی با مرگ او بود. شبکههایی که به اصطلاح باسوادها و درسخواندهها در آن فعّالتر هستند. مرگ طباطبائی تقریبا همزمان شد با مرگ یک بچه پلنگ. پیروز. البته که هر دو مرا متاثر کرد. هر کدام به دلیلی. من هم انسانی عاطفی هستم. اما از روی عمد و با کمک دوستی، برای خودم داده جمعآوری و نمونهگیری کردم. از میزان هشتگها تا کامنتها و… نمونهگیری کردم. متوجه شدم نزدیک به ۸۴ درصد ایرانیها در شبکههای اجتماعی به مرگ این بچه پلنگ معصوم، بیشتر از ازدسترفتن متفکر و روشنگر زمانهشان واکنش نشان دادهاند. خوب تاسفبار بود. از جامعهی اینستاگرامیها چنین انتظاری نداشتم چون آنها آکواریوم خاص خود را دارند.
در میان خوانندگانام چند دوست بودند که پیام دادند. صوت گذاشتند. در صوتهایشان بغض و گریهداشتند. از مرگ پیروز (بچه پلنگ). آدمهای بسیار تحصیلکرده. کتابخوان. مقاله خوان. اهل مطالعه. اما دیدم یک کدامشان به مرگ طباطبائی واکنش نشان نداد! واقعا این سئوال در ذهن من کاشته شد که مردم دانشگاه نرفته هیچ، مردم گرفتار سفره و نان شب هیچ، مردم کتابنخوان و افتاده در گوشهی بسته خود هیچ، مگر میشود این همه آدم و کاربر و قلمزنهای لُغُزخوان شبکههای اجتماعی، که داخل هر آشیشدن را حق مسلـّم خویش میدانند، برای یک بچه پلنگ سینه بدرند و آه بکشند، اما در سوگ و به احترام اندیشمند و متفکر زمانهشان هیچ ننویسند! یا اشارهای کورسو. کم کم به این گُمان رسیدم که بسیاری ممکن است حتی او را نَشِناسند. نمیدانند چنین متفکری با چنان آثار مهمی در ایران میزیسته. البته که قابل قیاس نیست، اما مثل این هست که در دهه ۵۰، جوانان و مردم، دکتر علیشریعتی را نشناسند.

جواد طباطبایی، فیلسوف، متفکر و پژوهشگر تاریخ و سیاست بود. او که به زبانهای فرانسه، عربی و انگلیسی نیز مسلط بود تحصیلات عالیهی خودش را در دانشگاه سوربن فرانسه به پایان رساند و به ایران بازگشت. جواد طباطبایی پس از اخراج از دانشگاه تهران، به اتهام لیبرال و بیاعتقاد به خدا بودن، تا پایان عمر، مستقل به فعالیتهای خود ادامه داد. او چند سال بعد، به سبب گسترهی تفکرات و تحقیقاتاش، عالیترین نشان افتخار علمی فرانسه (ordre des Palmes académiques) را دریافت کرد. تحقیقات و تفکرات او درباره علل عقبماندگی ایران، که به مفهوم “ایرانشهر” مشهور است. با این وجود زبان تیز و نقد تند او به تاریخنگاران و ایرانشناسان نیز سبب جبههگیری بسیاری نسبت به او شد. از لابهلای نقدهای او به وضوح میشد مخالفت او با ایدئولوژیک و اسلامی بودن رژیم ایران را درک کرد. اما در اصل تااندازهای خودمختاریاش سبب شده بود هم به متفکران دینی خرده بگیرد، هم به متفکران و به اصطلاح روشنفکران سکولار. اتفاقی که سبب شده بود توسط محفلهای به اصطلاح روشنفکری به حاشیه رانده شود. او در شهر اِرواین امریکا، از دنیا رفت. آرین، دختر او نیز فردی محقق، و تحلیلگر است. آرین طباطبایی مدتی مشاور ارشد معاونت امنیت وزارت خارجهی ایالات متحده امریکا در دولت جو بایدن بود.
سه “متفکرِ روشنگر” معاصر ایرانی بودند که من اکثر آثارشان را همیشه میخواندهام و میخوانم. مرحوم طباطبایی. مرحوم داریوش شایگان. و دیگری عبدالکریم سروش. سه تنای که شیوهی تفکرزایی و حلمساله در فرآیند اندیشهورزی را از آنها تااندازهای یاد گرفتم. آرای فکری طباطبایی از ایننظر برای من خاص و مهم شد که نگاهی تازه به تاریخ سیاسی و باستانی ایران داشت؛ دوم اینکه نویسندهای خودمختار و مستقل بود و ذهنی با آلودگیهای ایدئولوژیک نداشت. و سوم اینکه افکارش توان حلمساله و آگاهیبخشی داشت. اما خوب مقداری هم ذهنام با همهی تفکرات او موازی نبود. شاید چون ازنظرم متفکری بیشاندازه وابسته به Primordialist بنظر میآمد. در هرحال یکی از بزرگترین آثار فکری او اندیشههای “ایرانشهری” او بود که هنوز مشغول مطالعه دربارهشان هستم.

از میان کتابهای مهم سیدجواد طباطبائی، مطالعهی این ۴ کتاب روشنگر را پیشنهاد میکنم. آثاری مهم و تحقیقشده که مطمئنام دید خواننده را نسبت به تاریخ، مسائل فرهنگی و سیاسی ایرانیان تا اندازهای تغییر خواهد داد. آقای طباطبائی صاحب PhD با درجهی ممتاز از دانشگاه سوربون فرانسه از رشتهی فلسفه سیاسی هستند، با این وجود طبق عرف معمول در فرهنگِ امریکا، چون پزشک نیستند، دکتر خطابشان نمیکنم.
از آرای فکری طباطبایی این که آفت اندیشهزایی در این هست که اندیشمندان ما جای اینکه صاحب ذهن مستقل، و محصولات فکری خودمختار باشند، اغلب اسیرِ ایدئولوژیها هستند. صدرصد موافق هستم. این همه روشنفکر چپ داشتیم، روشنفکر اسلامگرا داشتیم، روشنفکر ضددین داشتیم، روشنفکر ضدچپ داشتیم، و همهی اول داخل استخر ایدئولوژیک خود بودند، و دوم به اصطلاح روشنفکر بودند. خوب این که نمیشود. پس نیاز به متفکر مستقلای که بخواهد دنیا را فارغ از ایدئولوژیها ببیند و به مردم نشان دهد چه میشود؟ به قول کارل مارکس، ایدئولوژی، واقعا یک “آگاهی کاذب” است.
شما ببنید کسی مثل جلال آلاحمد که زمانی غول روشنفکری ایران به حساب میآمد، که البته ستایشاش میکنم، امروز چطور تاریخ مصرفبخش مهمی از حرفهایش گذشته. چه بسا خندهدار. علی شریعتی هم همینطور. دهها مثال میشود زد اگر آثار این بزرگان را با نکتهسنجی دوباره مرور کنیم. اندیشهورزیهای ایدئولوژی زده. بهاصطلاح روشنفکرهایی که همیشه یک ترازوی ذهنی دارند تا دنیا را برپایۀ اعتقاد به خیر و شر، جداسازی کنند. صدالبته که خودشان را در باشگاه “خوب”ها قرار میدهند. در حالی که متفکّر مستقل و ورای اینحرفها، حرفاش بیتاریخ (Timeless) است، ماندگار هست، صدسال دیگر هم باز احتمالا درست کار میکند چون مرزبندی ندارد. خوب چرا ایران اینطور پر از روشنفکرهای ایدئولوژیزده شده؟ در سواد من هم قطعا نیست.

جلال آل احمد (در عکس در کنار سیمین دانشور) از نظرم آدم مهمی در تاریخ معاصر ایران است. فردی تاثیرگذار و شاخص که شیفتگانی داشت و دارد. نثر او خاص و تحسین شده است. اما منتقداناش او را همچنان هیجانزده، عوامگرا، خطابهخوان، همهچیزدان، کلبیمسلک و از همه بدتر «چپزده!» میدانند که طرز تفکرش را برای مقلدان بعد از خودش چون یوسف اباذری به ارث نهاده. او مثل برخی روشنفکران، چندبار تغییر جهت داد. ابتدا از فردی معتقد و مسجدرو، و از خانوادهای مذهبی (پسرعمو با آیتالله طالقانی) جذب گروههای چپ و کمونیستی شد و برای آنها سالها قلم زد، مدتی در مدح سبک زندگی سوسیالیستی کیبوتص در اسرائیل آثاری نوشت، و در سالهای پایانی عمرش، گفته میشود دوباره به اعتقادات اسلامی خود بازگشت! آلاحمد، در هر سه تغییر جهتاش، هربار ایدئولوژیزده بود و برای آن قلم میزد.
اما چرا به اصطلاح روشنفکران ایرانی، اغلب، ایدوئولوژیزده بودند؟ شاید یک علتاش این باشد که متاثر از دغدغهها و استایل فکری روشنفکران روسی، فرانسوی یا حتی ایتالیایی بودند. روشنفکرهایی که نه فقط قصدشان صیقل دادن و ویترینی کردن ایدئولوژیها بود، که طرفدارش هم بودند. میشود گفت متفکران سفارشی نویس؟ نه لزوما. اما روحیهی انقلابی داشتن در آنها شایع بود. این روحیهی انقلابی داشتن بنظرم خودش آفت است. همه جا. البته مشکلات به اصطلاح روشنفکران ایرانی را باید به اقتضای زمانهی و خلقیات رایج در جامعهی آن روز ایران تحلیل کرد، نه امروز، که این خیلی منصفانه نیست. در فضای چپزده، یا فضای فاشسیتزده یا ضدامپریالیستی آن سالها. اما در کل چون قبلهشان فلاسفه و متفکران این سه کشور بودند، آنها هم روحیات انقلابی و ایدئولوژیک به تقلید پیدا کردند. چرا اینقدر میگویم ” به اصطلاح روشنفکر”؟ بعدتر میگویم.
مقابل اینها، و بعدتر، متفکرانروشنگر امریکایی بودند، انگلیسی و تا اندازهای آلمانی با رویکرد اغلب متفاوتشان. اینها خارج از باشگاههای ایدئولوژی بودند. تا اندازهای ملیگرا بودند. برایشان تفکر انتقادی و تعقل از هر زاویه مهم بود. برایشان بیشتر ارتباط گرفتن با مردم و خود را تافتهی جدا بافته ندانستن مهم بود. شور بیخود هم نداشتند. انرژیشان را برای اثبات درستگویی خودشان نمیگذاشتند. حمّالِ رایگان ایدئولوژی نبودند. خوب شما آراء و افکار اینها را الان هم که نگاه کنید، اکثرا، نه همه، هنوز خیلیهایشان قابل استفاده و راهگشا است. و این مهم است. البته از آنجا که بهاصطلاح روشنفکری مدرن در ایران بیشتر یک “پدیدهی وارداتی” و کپی پیستی بود، و بدنهی اصلیاش تقریبا کپی پیستی هم ماند، از همان ابتدا بنیاناش اشتباه گذاشته شد. بگذارید واضحتر بگویم.
روشنفکری یا Open-mindedness بودن از سرتا پایاش با مفهوم روشنفکری در غرب که معادل Intellectualism یا مفهوم Man of letters است فرق دارد. من فکر میکنم در ایران ما سالها دچار یک سوتفاهم ترجمهای از اینکلمهها هستیم. چرا؟
چون روشنفکر با معنی درستش Open-mindedness به کسی گفته میشود که ذهناش، برای شنیدن افکار مخالف با خودش همانقدر باز است که برای افکار موافق یا تهشنین شده در خودش. آدم روشنفکر، در کمال آرامش، به مخالفاش خوب گوش میکند (نه اینکه وانمود کند)، دلایلاش را با دقت بررسی میکند (نه اینکه منتظر تمام شدن حرف او برای ایراد گرفتن باشد)، حرص نمیخورد، زورش نمیآید، عصبی نمیشود، و چون روی افکار خودش تعصب ندارد، ایدهها و افکار جدید را هم ممکن است بپذیرد یا جایگزین افکار سابقاش کند.
خوب با این تعریف شما فکر میکنید چند درصد مردم ایران دارای خصیصهی روشنفکری هستد؟ اگر نگویم ۹۵% که اثبات شده نیست، میگویم بیشینهترین اندازهای که میتوان تصور کرد. از نانوایاش، تا رئیسجمهورش تا متفکر و استاد دانشگاهاش.
من امیدوارم فرهنگستان علوم یک روز این عبارت اشتباه باب شدهی “روشنفکر” را بردارد و با کلمهای که که به درستی باید “متفکر روشنگر” را نمایندگی کند جایگزین نماید. چرا؟ چون یک استاد رشتهی جامعهشناسی همانقدر میتواند روشنفکر باشد، که یک لبوفروش. اما لبو فروش میتواند متفکری باشد که باعث روشنگری در جامعهاش بشود؟ احتمالش بسیار کم است. آیا آن استاد میتواند؟ احتمالاش بسیار است. صِرف تیتر یک شغل، نه کسی “روشنفکر” محسوب میشود نه “متفکر روشنگر”. همانطور که هرکس که سوار موتور میشود پیکموتوری نیست و هر پزشکی، جراح یا اتند نیست. پس “روشنفکری” بیشتر یک قابلیت یا توانایی فردی است که با تمرین به دست میآید.

یاد لطیفهای از ادواردو گالیانو نویسنده و متفکر اهل اروگوئه افتادم. جایی نوشته بود ’’یک مرد طی زندگی ممکن است همسرها، حزبهای سیاسی، شغلها یا اعتقادات دینیاش را چندین بار عوض کند اما تیم فوتبال محبوباش را نه‘‘. یک شخصیت “روشنفکر” (به معنای اصلیاش) هیچ ابایی ندارد اگر اعتقادش اشتباه باشد، اگر فکرش قابل تصحیح باشد، اگر باورهایاش ریشههای درستی نداشته باشند، آن را عوض کند. روشنفکر شجاعانه عوض میکند. شجاعانه میگوید امروز طور دیگری فکر میکنم. اشتباه کردم، یا طرز فکرم را تغییر دادم. چرا؟ چون برای انسان ذاتا روشنفکر، “تعصب روی باور” و “پافشاری روی اعتقاد” نوعی از بلاهت است.
شما ببینید، در همین شبکههای اجتماعی، اگر کسی که تا دیروز به نظام و حکومت و سلامتِ کارهای قاسم سلیمانی باور کامل داشت، امروز این باورها را بگذارد کنار و نقطهی مقابل بایستد، چند درصد از ما از او استقبال میکنیم؟ به ندرت. اگر گذشتهی فکریاش را با زرنگ بازی به رخ او نکشیم، اگر او را به خاطر آن باروهای قبلی محکوم و تحقیر و طرد نکنیم، در بهترین حالت به او چه خواهیم گفت؟ اینکه نفعات در تغییر نظر است! یعنی در “تفکر انسان ایرانی” اینجا افتاده که تعصب، درست است، پافشاری و کمنیاوردن درست است! چرا؟ چون از لحاظ فکری-فرهنگی، در باب فهم اهمیت “روشنفکری”، ملتی عقبماندهایم. همینطور در فرهنگ ایران، شما حتی اگر باورهایات را بدرستی تغییر بدهی، همچنان به باورهای سابقات شناخته می شوی. اینکه میگویم در اغلب ما ایرانیان خصیصهی “روشنفکری” نیست یعنی همین. یعنی حتی حاضر نیستیم انسانها را با باورهای جدیدشان به رسمیت بشناسیم.
مثال دیگرش اینکه مفهوم روشنفکر بودن، با تعریف درستاش، در وجود خیلی از ما ایرانیان نیست چون اکثریت خودمان هم مردمی ایدولوژیزده هستیم. حاضر به “گفتگو” نیستیم. رد و بدل کردن “آرای فکری”. نمونهاش جنگ و دعواهای احمقانه و تاسفبار قشر تحصیلکردهی ایرانیان در فضای توئیتر. چون همیشه خیال میکنیم “باشگاه فکری” که خودمان بدان تعلق داریم روی کاشیِ حق ایستاده است. تفاوتی نمیکند حزبالهی باشیم، یا چپ، یا سکولار، یا Agnostic. هر عقیدهای جز خودمان را “غیرخودی” میدانیم.
اما “انسانِ روشنفکر” آدم Open-mindedness با طرز فکر و باورهایاش “هیچوقت” ازدواج نمیکند. تنها پارتنر و همخانه میشود. باورهایاش را آنقدر شخصی نمیکند که که توهین به باورهایاش را توهین به خودش تلقی کند. روشنفکر، عقیده یا باور دیگران را ممکن است قبول نداشته باشد، اما تنفر بیمارگونه نسبت بدانها پیدا نمیکند. روشنفکر از اینکه باورهایاش نقد شود، مسخره شود، زیر سئوال برود، بیاعتبار شود، خشمگین نمیشود، سگ وحشی نمیشود. مثل آن متفکران جهانسومی یا مسلمانانی که که وقتی هفتهنامهی Canard enchaîné در فرانسه افکارشان را به استحضاح میگیرد، زمین و زمان را برای انتقام بهم میدوزند. نه کسی که خواهان نابودی آخوندها و پاکسازی اسلام از ایران هست روشنفکر است، نه کسی که لیبرال و سکولار را نفوذی و فریبخورده اطلاق میکند. چنین افرادی، تنها بردهها و عروسکهای سخنگوی باشگاههای فکری و اعتقادی هستند که بدان تعلق دارند. افرادی که اعتقادی به آزادی باور و بیان ندارند.

یک کارتون انتقادی علیه آیتالله خامنهای که در مجله Charlie Hebdo منتشر شد. مجلهی شارلی ابدو، یکی از جنجالیترین هفته نامههای جهان است که کارتونهای به شدت تحقیرآمیز و گاه با مضامین جنسی چاپ میکند. اولین توهین جنجال برانگیز نسخههای ابتدایی این مجله به مرگ “شارل دوگل” رهبر مورد احترام فرانسویان در ۱۹۶۰ بود. به دستور دولت، این مجله بسته شد. سالها بعد با انتشار دوباره، مجله هدف خود را حمله به ادیان اسلام، مسیحیت و یهودیت متمرکز کرد. تمسخر سرکردهی داعش، سبب شد افراد وابسته به داعش، ۲۲ کارمند و کاریکاتوریست این نشریه را به قتل رسانده یا رخمی کنند. هرچند پاپ، کاریکاتورهای این مجله را تحریکآمیز خوانده، اما دولت فرانسه از ادامهی چاپ این مجله حمایت میکند.
اما آنچیزی که در ایران به اشتباه “روشنفکر” تعبیر شده و سالها در ادبیات روزنامهنگاری و نگارشی ما جاخوش کرده، از نظرم، در اصل “متفکر روشنگر” است. یعنی آدمی که هم اندیشمند (مدام در حال اندیشیدن درباره مسایل) است، و هم تفکرزایی دارد (Intellectual). چنین فردی هم با خروجی فکر و اندیشهاش چیز جدیدی به آگاهی جامعهاش (فضای علمی یا افکار عمومی) اضافه میکند و هم درست مثل چراغقوه باعث روشنایی (Illumination) و افزایش وسعت دید و همچنین باعث پیبردن جامعه به چیزهایی که قبلتر نمیدانسته میشود. به این پدیدهی “متفکر روشنگر بودن” در غرب میگویند Intellectualism. همان چیزی که در ایران اشتباهاً به آن میگویند روشنفکر و جریان روشنفکری.
گلماجرا اینجاست. قابلاعتمادترین و قدرتمندترین متفکرهای روشنگر آنها هستند که همزمان روشنفکر (Open-mindedness) هم باشند. یعنی در عین حال که افکار و اندیشههای خودشان را بسط میدهند، همیشه این آمادگی را داشتهباشند که اگر حقیقت چیز دیگری بود افکار و اندیشههایشان را به نفع حقیقت تغییر بدهند، باز نگهدارند یا Update کنند. ما در ایران ۸۸ میلیونی، چند تن از متفکران روشنگری داریم که در عینحال روشنفکر هم باشند؟ به تعداد انگشتان یک دست! چرا؟
چون اکثر به اصطلاح “متفکران روشنگر” Intellectualها، ایران یا و حتی خاورمیانه و تمام کشورهایی که با ایدئولوژی کارشان راه میافتد یا انقلابیگری؛ پافشاری و دفاع همهجانبه از عقیده و باور را به هر قیمت، ستایش میکنند! و این خودروشنفکرپندارها، هر تغییر عقیده یا اصلاحِ باور را نشانهی ضعف و فریبخوردگی میدانند! ذهن گشوده ندارند که میهمان افکار جدید یا متفاوت یا مخالف باشد و بتوانند یک تعادل ایجاد کنند. از آفتهای متفکر ایدولوژیزده دقیقا همین است.
نتیجهگیری اینکه تقریبا در ایران روشنفکری (Open-mindedness) در شخصیت و منش و کاراکتر اکثر ما ایرانیها وجود ندارد. ما اغلب، انسانهای صفر و یکی، یا اینطرفی یا آنطرفی شدهایم. ضدآخوند، حاضر نیست حرف آخوند را بشوند، نویسندهی چپ حاضر نیست حرف بیزنسمن موفق را بشنود، حزبالهی حاضر نیست حرف سکولار را بشوند. من در پاراگراف قبلتر نوشتم ” اکثر به اصطلاح “متفکران روشنگر” ایران “. چرا؟ چون متفکر روشنگر اول از همه تولید اندیشه و تولید فکری میکند که پیشتر وجود نداشته است. نه فقط در ایران، بلکه در جهان!
به عنوان نمونه ” برتراند راسل” که یک متفکر روشنگر یا Intellectual است، با هر کتابش، با هر نظریه و اندیشهای که مکتوب میکند یا تولید میکند، به اقیانوس و دریای اندیشه در دنیا، موج وارد میکند. چیزی اضافه میکند که در همهی دنیا فارغ از اینکه درست یا غلط، کاربردی یا غیرکاربردی است، مشتاقاند تا بدانند و بخوانند. در ۱۰۰ سال اخیر، نه در ۵۰۰ سال اخیر، ما چنین متفکر روشنگر ایرانی داشتهایم که اندیشهاش، تفکرزاییاش به دنیا راه پیدا کرده باشد و موج ایجاد کرده باشد؟ جز یکی دو نفر من سراغ ندارم.
ما به ندرت متفکر روشنگر داشتهایم، روشنفکری هم که قصهاش مشخص شد، اغلبِ این کسانی که از ۲۰۰ سال پیش به این سو در ایران شُهرهاند، در ظاهر متفکرند، اما در اصل درگیر مباحث نَقلی هستند نه عقلی. یعنی چه؟ یعنی جای اینکه از عقل خودشان برای ایجاد یک فکر جدید، یا ارتقا یک فکر دیگری استفاده کنند، چون تواناییاش را ندارند، چه میکنند؟ دائما مشغول نقل ایدههای این و آن، تفکرات این و آن، و تئوریهای این و آن هستند. شما به اینها بگویید خوب نظر شخصی خودتان چه هست؟ استدلال تازه و نوی شما درباره این موضوع چه هست؟
میگویند نظر من همان است که Henri Bergson (فیلسوف) گفت! من پیروی کامل نظریات Albert Bandura (روانکاو) هستم! ایدههایم همان است که Ebenizer Howard (طراحشهری) گفت! به اینها میگویند متفکرنماهای نقلی. ممکن است دهها کتاب هم نوشته و ترجمه کرده باشند. اما! اما کارشان از بر کردن تفکر دیگران، پس و پیش کردن آنها و لاس زدن با عقاید دیگران است. از خودشان فکرزایی و اندیشهزایی دارند؟ خیر! چیزی بلدند به تفکرات متفکران پیشین اضافه کنند تا گسترش یابد؟ خیر! دانشگاههای ما، محفلهای به اصطلاح روشنفکری ما لبریز است از این آدمها. من به شوخی به اینها میگویم که ادعایشان در روشنفکری و متفکر بودن به خط نستعلیق میماند، اما واقعیت شان، چیزی بیشتر از دستخط مرادعلیِ ۵ ساله نیست. آن پرستیژشان را از “ازبر کردن” و مدام “نقلقول کردن” تفکرات دیگران وام میگیرند. البته که بضاعتشان همین است. چون نه باهوش هستند، نه عُرضهی اندیشهزایی در رشتهی تخصصی خودشان را دارند.
تفکرزایی یعنی تو خودت بشوی یکی مثل دکارت. تولید اندیشه و نظریه کنی تا بشوی یکی مثل نیچه. آن هم نه نیچه ورژن ۲، نه دکارت ورژن ۲، یک متفکر جدید. افکارت موج تازه ایجاد کند. نه فقط در کشورت. در دنیا. ما واقعا افرادی در این سایز در ایران تا چه اندازه داریم؟ “روشنگری” یعنی تو حرفات یک آگاهی عمومی ایجاد کند، یک چیز پنهان را قابل دیدن و قابل فهمیدن کند. وگرنه هر فکری که روشنگرانه نیست. تفکر کردن خودش کار سختی است، سختتر از حفظ کردن تفکرات دیگران و بلغور و نشخوار کردنشان. و از آن سختتر این که خروجیِ فکر کردن، محصول اندیشهایات، آنقدر قوی، بُرنده، ناب و تازه باشد که روی لایههای متفاوت جامعه اثر بگذارد. چالشی جدید ایجاد کند. جز اینها هرچقدر دستوپا بزند آدم، چیزی بیشتر از یک ضبطصوت دوپا نیست.
این مساله رنج آور است. که به ندرت متفکران روشنگر ایرانی تولید اندیشهای داشتهاند که کسی جز خودمان کسی در جهان خریدارش باشد. در حالیکه ما ایرانیها در دنیای Science، از پزشکی تا مهندسی، از شیمی تا ریاضی، دانشمندانی داریم که تولید علم بومی و بینالمللی کردهاند، و تولید علمی و دانششان تغییرات مهمی در جهان پدید آورده. مثل مریم میرزاخانی ریاضیدان برجسته، مثل پروفسور توفیق موسیوند مخترع قلب مصنوعی (ACP)، یا مهندس علی حاجی میری. این افراد بیشتر نبوغ فکری تکنیکال، پرکتیکال و محاسباتی داشتهاند. از این قسم صدها نفر ایرانی را میتوانم با افتخار مثال بزنم.
خوب این مشکل را ما کجا داریم؟ دربخش “تفکرزایی”، “اندیشه ورزیدن”. چرا؟ خیلی مهم است که به دنبال دلیلاش بگردیم. چرا ما در “فکر کردن” و “تولید اندیشه” در دنیا بوق هم نیستیم اما در Science هستیم؟ در علوم مهندسی هستیم. پای اندیشهزایی و تفکرزایی در سطحجهانی که به وسط بیاید فقط هوا آسیاب میکنیم و آب الک میکنیم!؟
الاماشالله تا دلتان بخواهد مدعی داریم. از خودمتشکر. و فکر میکنیم شاخ غول را شکستهایم. از جوجه انتلکچولهای وِلِ بهمنکِش در کافههای کریمخان، تا تازه تارکالصلوﺓهای عرقخور و دلقکهای کودنای مثل شاهین نجفی و علیزاده، تا برخی از مشهورترین و شناختهشدهترین متفکران روشنگر داخلیمان، که از دم، همه فکر میکنند “روشنفکر” و “متفکر نواندیشه” هستند. و اکثریتشان واقعا نیستند. تنها گرفتار سندروم “تکرار مطلق اندیشههای دیگران” یا سندروم “چسبیدن به حقانیت اندیشههای خودشان” هستند.
بهتر است ما ایرانیها خیلی خودمان را گول نزنیم. قرار نیست دنیای اطلاعات و ارتباطات، فقط فریبهای آخوندها و این کثافتهای رژیم را رسوا کند، فرهنگ پوسیده و رفتار اجتماعیِ فسیل ما ایرانیان را هم میکند. ما ملتی “فاقد اندیشه خلاق” هستیم. غرق در کپی و نمونهبرداری اندیشهای از دیگران. هنوز دشمن “تفکر انتقادی” هستیم و به سرعت به آن “انگ” میزنیم. من هم یکی از آنها. چه فرق دارد. کثیری از ما وسط قرن ۲۱ام، به طرز شرمآوری هنوز اسیر “خود حقپنداری” اندیشهایمان هستیم. چپ خودش را جر میدهد که ثابت کند بهتر میفهمد. متدیّن سنتی خودش را پاره میکند که نشان دهد حق با او و خدایاش است. سکولار این دوتا را تحقیر میکند و ادای دانای کل را در میآورد. دیکتاتوریِ نئولاتهای کر و کور با دکور روشنفکری.
پرده پنجم | ترامپ، دیوانهیِ محبوب
این روزها در امریکا، دمکراتها همهکار میکنند تا ترامپ رقیب اصلی بایدن یا جانشین احتمالی او باشد. چرا؟ چون احتمال پیروزی دمکراتها مقابل دانلد ترامپ، از احتمال پیروزی آنها مقابل دیگر کاندیدای قدر جمهوریخواهان دِسَنتیسْ (Ronald DeSantis) بیشتر است. دسنتیس در لیگ کاندیداهای صاحب رزومه، High Profile و با عقبهی قوی از ارتش است. همهی برگهای برنده را دارد. از آن مهمتر، مثل ترامپ گاهی اوقات کسخل نمیشود. بنابراین او مقابل بایدن، که کهولت، ضعف حافظه و عدم تواناییاش در تصمیمگیری حتما در آینده خبرساز خواهد شد، رقیب سرسختی است. درست است که من یک جمهوریخواهام، اما واقعا نگران دمکراتها هستم. هنوز نمیخواهم باور کنم جوبایدن دوباره کاندیدای نهایی دمکراتها بشود. حالاش واقعا خوب نیست. و توانایی ۴ سال کار در این مسئولیت سنگین را ندارد. خصوصا که اینبار در مناظرهها مقابل دانلدترامپ یا رونالد دسنتیس واقعا له میشود. اما خوب؛ باید صبر کرد و دید.

شکایتهای متعددی علیه دانلد ترامپ مطرح شده است. در پروندهی او از سو استفادهی او از قدرت، فرمانهای غیرقانونی، تجاوز به عنف تا تماس تلفنی با فرماندار ایالت جورجیا برای اضافه کردن رایهایی برای برنده شدن او در این ایالت وجود دارد. همچنین آقای ترامپ توسط FBI متهم به نگاهداری اسناد محرمانه و فوقمحرمانه در عمارت شخصی خود شده که باید پس از پایان ریاستجمهوریاش آن را در کاخ سفید باقی میگذاشت.
براساس قانون اساسی امریکا، هر فردی برای رئیسجمهور شدن تنها به سه شرط نیاز دارد. (منبع)
متولد امریکا باشد.
بالای ۳۵ سال سن داشته باشد.
و از زمان نامزدی برای انتخابات تا ۱۴ سال قبلاش، در خاک امریکا زندگی کرده باشد.
براساس این قانون، حتی یک شهروند امریکایی اگر مجرمی در زندان باشد، مرتکبِ قتل شده باشد، یا تبهکارترین امریکایی باشد، مادامی که این سه شرط را دارا باشد، از لحاظ حقوقی میتواند برای انتخابات ریاستجمهوری بدون هیچ مشکلی Run کند. از این رو، نتیجهی این دادگاهها هرچه باشد، نمیتواند کوچکترین مانعی برسر دوباره کاندیدا شدن دانلد ترامپ ایجاد کند، جز اینکه آنچنان محبوبیت او را کاهش دهد که خود از شرکت انصراف دهد. اما نظرسنجیها نشان میدهد با برگزار شدن هر دادگاه جدید برعلیه او، به افرادی که میخواهند به او روی دهند، افزوده میشود!
من به عنوان یک جمهوریخواه واقعبین، هنوز معتقدم دمکراتها در لحظهی آخر، برای غافلگیر کردن ما جمهوریخواهان (Republican) یک برگ برنده رو میکنند. تحلیل شخصی من این است که دادگاهی کردن ترامپ اما سخت نگرفتن به او، حرکتی عامدانه از سوی دمکراتها برای افزایش دادن محبوبیت ترامپ در نزد جمهوریخواهان است. چرا؟ تا دمکراتها با این حیلهی استراتژیک و از قبل هماهنگ شده، شانس خود را برای پیروزی ترامپ بر رقیباش دسنتیس افزایش دهند. به عبارت بهتر، دمکراتها میدانند در نهایت احتمال پیروزی آنها مقابل یک کاندیدای دیوانه و بدنام جمهوریخواه، به مراتب بیشتر از پیروزی مقابل یک کاندیدای جدید، محبوب و جوانپسند جمهوریخواه (دسنتیس) است. از همین رو، اکثر روزنامهها و رسانههای چپ متعلق به دمکراتها، بیشتر خبرهای مربوط به ترامپ (جمهوریخواه) را پوشش میدهند، و دسنتیس را نادیده میگیرند. هرچند این تحلیل من است و ممکن است اشتباه باشد.
پرده ششم| اردیبهشتِ من
از فصلها، من عاشق پاییزم. نه فقط به خاطر رنگهای زیبایاش، بارانها و هوای رو به خنکیاش. چون تنها فصلی است که همانقدر برایام فصل همه چیز شروع شدن است، فصل همه چیز تمام شدن هم هست. حتی از نگاه زیباییشناسانه، Color Pallet پاییز را هیچ فصلی ندارد. هم فصلی هیجانانگیز و رومنس است، هم ریزش و سکوتاش، یادآور خیلی قصّهها در گذشتهیمان است.
با این حال دوستداشتنیترین ماه برایام همیشه اردیبهشت بوده. نه به این خاطر که متولد اردیبهشتام. به اینخاطر که اکثر انسانهایی که در زندگیام چیزهای بزرگی به من آموختند، یا نقطههای عطفی فکری در زندگیام بوجود آوردهاند؛ اریبهشتی بودهاند. اتفاق عجیب دستکم برای من این بوده که با متولدین این ماه اول از طریق آثار و تفکراتشان آشنا شدم بعدخودشان. حال چه موسیقیدان بودهاند، یا نویسنده، یا صنعتگر و Artist. از مواجههایام با چند اردیبهشتی بگویم. (لبخند)
یکبار یکی از آن اردیبهشتیهای پراحترام زندگیام، سالها پیش گفت: “تو اردیبهشتی خطرناکی هستی”. پرسیدم چرا؟ گفت سه خصوصیت داری که اکثر ماها داریم و اما تو زیادیاش را داری. پرسیدم چه؟ گفت: “خودخواهی، سنگدلی و فاقد عذاب وجدان”. خندیدم و پرسیدم یعنی از این همه خصوصیت، همینها نصیبام شده؟ گفت بدتر اینکه استادِ پنهان کردن این سه خصلت میان خصلتهای خوبت هستی. خوب البته که من به این طبقهبندی خصوصیات متولدین ماهها واقعا اعتقاد ندارم اما، اولی و آخریاش را بیراه نگفته بود. بله من خودخواهام، و تقریبا چیزی به عنوان “افسوس” از یک انتخاب یا تصمیم در روحیاتام نیست.
دیگری اینکه یکبار یک اردیبهشتی غیرایرانی به من گفت میدانی دو شباهت ما اردیبهشتیها (May) در چیست؟ یکی اینکه دقیقا جذب مسیرها و ماجراجوییهایی میشویم که ما را از دیگران دور میکند. پرسیدم و آن یکی؟ گفت اینکه به آدمها بسیار وفاداریم. من این دومی را خیلی قبول ندارم. اتفاقا به نظرم اکثر اردیبهشتیهایی که دیدهام اینطور نبودهاند. نمونهاش خود من. من معمولا به آدمها وفادار نیستم. بهجایاش بیشتر به “روشها”، “افکار”و “اصول” آدم وفادار بودهام. مثلا چه؟ مثلا اگر وارد یک سیستمی شدهام. عملکردش جذبام کرده. به رهبر آن سیستم هیچ وفادار نیستم. به خود سیستم وفاداری نشان میدهم. وقتی وارد رابطهای عاطفی میشوم، تا زمانی در آن میمانم که آن رابطه درست و با اصول مورد پسند دو طرفهاش کار کند. اگر مطمئن شوم دیگر چرخدندههایش درست کار نمیکند از آن بیرون میآیم. حتی اگر هنوز شیفتهی پارتنرم باشم. حتی اگر دلم برایاش خیلی تنگ شود. و مثالهای دیگر. در میان اردیبهشتیها مثل خودم کم ندیدم. به همین خاطر با وفادار بودن اردیبهشتیها به آدمها خیلی موافق نیستم. اینها بیشتر به “سیستمها” وفادارند. و به سیستمها هم تازمانی وفادارند که درست کار کند! با بخش اولاش اما مخالف نیستم. ماجراجوییهای اکثر اردیبهشتیها آنها را از نزدیکانشان دور کرده. تجربهی شخصی اطرافام.
خاطره آخر هم اینکه در دورانی که مدرسهی علوم سیاسی میرفتم. خیلی سال پیش. با دختری ارمنیِ ایرانی همکلاس شدم. مشتری این کارگاههای چگونه جذاب باشیم و چگونه عشق خود را پیدا کنیم و دیت کنیم بود. از این دورهها و ورکشاپهای قزمیت و دخترمدرسهایپسند. یکبار برگشت و گفت تو که اردیبهشتی نیستی؟ الکی گفتم نه. گفت ببین من اردیبهشتیام، و به دوتا نتیجه رسیدم. یکی اینکه، ما اردیبهشتیها به دنیا میآییم که تا آخر عمر در هر رابطه عاطفی جذب افراد مشکلدار و عوضی شویم! پرسیدم آنیکی؟ گفت ما اردیبهشتیها مشکلی در جذب آدمها نداریم، اما در نگهداشتنشان همیشه گند میزنیم. شنیدم و چیزی نگفتم. سال گذشته هم فهمیدم هم با یکی از عوضیترین ایرانیهای لساَنجلس ازدواج کرد. (خنده) و هم نتوانست رابطهاش را نگه دارد. اینروزها هم درحال “هلاکویی درمانی” است. در تاریخچهی روابط عاطفیام، من شخصا هیچ وقت جذب آدم عوضی نشدم، اما شده کسی از دست من عوضی شده باشد.
آن زمان من این جانور شیطونی که امروز هستم نبودم. پاکدامن و زیر چتر تقوا بودم. اما حالا که دنیایام پوستاندازی کرده، به نظرم واقعا جذاب بودن یا شدن اینهمه آموزش و تمرین و توصیه و کلاسهای Step by step ندارد. قانون جذب، مربع روبیک نیست. هیچ کس مدام جذب آدمهای عوضی نمیشود مگر، درجاتی از چند خصوصیت در او همیشه باشد و آنها را حل نکند. یکی مشکلاش در سبک وابستگی (Attachment Style) یا احساس تعلقاش است. اینکه چرا پیش آدمهای دور از نُرم اجتماع، غیرقابلپیشبینی و یا شرور احساس بهتری داریم، بحث روانشناختی و مباحث مربوط به wounded Self است. تخصصام نیست و مربوط به زخمهای کودکی انسانهاست. ولی میگویند از هر ۴ نفر، یک نفر این گرایش را دارد. یکنوع کشش ناخودآگاه. ما به سمت افرادی جذب میشویم که میدانیم ممکن است طردمان کنند.
یک فرضیهی Unconscious Attraction هم وجود دارد. بعضی رفتارشناسها معتقدند اینکه ما مدام جذب آدمهای پوفیوز، عوضی یا دونژوان میشویم، لزوما معنیاش این نیست که خودمان همیشه قربانی و منزه هستیم. این سیسِ مهرطلبیبازیمان جلوی دیگران است. همیشگی بودن این رویه میتواند معنیاش این باشد که ما هم درجاتی از آن “عوضی بودن” را داریم یا برایمان جذاب است. حالا نه به این وضوح، من پوست کندهاش را گفتم. یک فرضیه دیگر هم هست که خصوصا دخترهایی که مدام به پست پسرهای عوضی میخورند، بیشتر از اینکه دخترهایی باشند که به دنبال عشقگرفتن و عشقدادن باشند، دخترهایی هستند که به دنبال گرفتن حس اعتماد به نفس و قدرت از آن پسر هستند.
توضیحاش پیچیده است اما نشانهاش این هست که ایندخترها درحالی که پسری اطرافشان هست که به او عشق میورزد و حاضر است همه کاری برای آن دختر بکند، اما میروند جذب پسری میشوند که اتفاقا آن پسر خیلی به او توجه نمیکند، اما آن دختر فکر میکند اگر موفق شود “توجه” آن پسر را بگیرد، او را “پسر خودش” بکند، و در رقابتِ توجهِ آن پسر به خیلی دخترهای دیگر، برنده شود، یک احساس اعتماد به نفس و رضایتی از این رابطه دارد که برایاش ارزشمندتر از عشق آن پسر اولی است! برنده شدن برایاش از دوستداشتهشدن مهمتر است. این در روحیات خیلی از دختر دبیرستانیها هست، اما اگر در بزرگسالی هم ماند، این دیگر یک مشکل روانشناختی است. مثل دخترهایی که سن کلاغ (شیلای) سندباند را دارند ولی هنوز شیفته رل زدن با تتلّو هستند. و اما روی دیگر ماجرا.
هلو برو تو گلو که بگویم؛ به نظرم پنج چیز هست که “اکثر” مردان و زنان را جذب و شیفته انسان میکند. باقیاش فقط احتمال “توجه کردن” به شما را بیشتر میکند اما کلیدی نیست. خبر بد اینکه اغلب مردان و زنان این چهار عامل را باهم ندارند، اما خبر خوب اینکه حتی در یکی از اینها قوی بودن، میتواند همچنان انسان را تا اندازهای جذاب و خواستنی نگاه دارد.
یکیاش هوش تحلیلی بالا (Intelligence) است. البته که منظورم هوش (IQ) نیست. به تجربهام اکثر مردانی که IQ بالا دارند، خیلی هم خستهکنندهاند. اکثر زنان تیزهوش، هم برای اغلب مردان از یکجایی به بعد احساس عدم امنیت میدهند. اما هوش تحلیلی اینطور هست که شما وقتی درباره اتفاقها و وقایع اطرافتان حرف میزنید نگاه متفاوت شما به آن مساله کاملا مشهود است. مشخص است لنز خودتان را برای نگاه کردن دارید. شخصیت اوریژینال دارید. ادا نیستید، ورژن خودتان هستید. در این صورت جزو آن دسته افرادی هستید که شخصیتتان برای کسی به سادگی تکراری نمیشود و حرف مشترکاش با او به زودی تمام نمیشود.
دومین خصوصیت، رفتار همراه با اعتماد به نفس (Confidential Behavior) است. این با صرفاً اعتماد به نفسداشتن متفاوت است. این مردان و زنان، وقتی به هرکار و تصمیم و رفتارشان که نگاه میکنید، یک مصمم بودن، یک اراده قوی یا یک سرشار از انگیزه بودن را در آنها همزمان میبینید. فرقی نمیکند تصمیم به یک سرمایهگذاری باشد، یا اراده برای پایان یک رابطه یا شروع کردن یک یادگیری جدید. با قدرت سراغ هرکاری میروند که هیچ، به شما هم انگیزه میدهند.
سومین خصوصیت، شوخیطبعی برآمده از هوش (Sense of Humor) است. طبیعتا این با همیشه جوک آماده داشتن و لودهگری و دلقک بازی برای خندادن دختر و پسر مردم فرق دارد. این گروه دوم اتفاقا خیلی جدی گرفته نمیشوند مگر یک خلوچلی مثل خودشان با آنها Fit شود. اما من اینطور فهمیدهام که انسانهایی که شوخطبعی هوشمندانه یا برآمده از هوش دارند، موقعیتشناسهایی زبردست هستند. میدانند چه زمانی، درکجا، و با چه خلاقیتی، یک بحث کسلکننده، یک شرایط خستهکننده یا یک موقعیت ترسناک را تغییر بدهند. ولی اینها فقط منِ نوعی را نمیخندانند، که پشت آن طنازیهایشان هم چیزی برای فکر کردن دارند. یا شوخیهایی با ما میکنند که میفهمیم نتیجه دقت در خود ماست، نه یک شوخی General تخمی که با هر کسی ممکن است بکنند. شوخیهای همراه با زیرکی. تغییر مود دادنهای خلاقانه.
مورد چهارم، جاهطلبی (Ambition) یا هنر بهچنگ آوردن هر چیزی است که میخواهند. چه موقعیت باشد، چه انسان، چه رسیدن به اعتباری خاص. قطعا اینجا منظورم کسی نیست که جاهطلبیهایش او را به فنا میدهد. یا کسی که چیزی را میخواهد بلد است به دست بیاورد و اما بلد نیست نگهاش دارد. در اصل، در ژنوم جاهطلبیِ آدمها یک چیزی هست که جذاب است. هدفمندی. یکی مثل ایلان ماسک، که فارغ از خصوصیات بدش، جاهطلبیاش ستایش برانگیز است. قابل انکار نیست. همهی ما از دیدن آدمهایی که در زندگیشان هدفهای جدی و برنامهریزی شده دارند لذت میبریم و دوست داریم حتی بخشی از تلاش آنها باشیم. چه کسی بدش میآید یک روز برای انسانی جاهطلب یک هدف عاطفی و احساسی باشد؟
و اما مورد پنجم، توان همدلی عمیق و مهربانی (Kindness) است. این از آن چیزهایی است که غوغا میکند و میتواند سنگ را موم کند و موم را ژللوبریکانت. هرچند من فکر میکنم هیچ چیز به اندازهی مهربانی هدفمند یا مهربانیمنفعتطلبانه زشت و مبتذل نیست. خانمها این نوع مهربانی را راحت تشخیص میدهند. مثل فردی که تا زمانی مهربان و حمایتگر (Supportive) است که امید دارد شما او را Accept کنید، که اگر Reject کنید، بهناگهان صاحب شخصیتی وحشی، تبهکار و حتی Stocker میشود. (استاکرها که هستند؟ بخوانید)
این پنج مورد از نظر من، سرکلیدهای اصلی هستند. کلیدهای سفید پیانو هستند. بیتاریخ (Timeless) هستند. ربطی به دورههای زمانی و نسلی ندارند. باقی عوامل کلیدهای سیاه و فرعی هستند. بعضیهایشان با تمرین در ما تقویت میشود، بعضیهایشان با تصمیم در ما بوجود میآید و تقریبا اکثرشان با ما به دنیا نمیآیند و ما به مرور در آنها قوی میشویم.
از نظر من وقتی پای جذب مردان و زنان با هوشاجتماعی بالا و شخصیتهای قوی به میان میآید، اینکه ما طیفی از همهی اینها یا یکیدوتا از اینها را داشته باشیم، بسیار موثر است. باقیاش برای اکثر این آدمها، مهم هست و اما اصل مطلب نیست. تکمیلکننده است. چه زیبایی و فیت بودن اندام، چه تحصیلات، چه خانواده و چه میزان ثروت شما. و نکتهی مهم این که این “کلیدهای سفید” هم چیزهایی نیستند که یک مرد یا زن، بتواند بیشتر از چندماه ادایاش را در بیاورد. با فیلر و بوتاکس و دوپینگ برجستهشان کند. به سختی قابل جعل هستند چون هرکدامشان امضای شخصیتی محسوب میشوند.
از بحث منحرف شدم اما در کل منظورم از این پرده این بود که یکی از دلایل دوستداشتنی بودن اردیبهشت برایام، این بوده که مهمترین انسانهای زندگیام، آنها که روی طرز فکر و اندیشهام تاثیر داشتند را در این ماه ملاقات کردم یا متولد این ماه بودند.
پرده هفتم| جراحیِ مشروع
این حرفی که میزنم برای مخاطب خاص است. شما میتوانید آن را نخوانید.
نظام همان ولیفقیه نیست، ولیفقیه هم همان نظام نیست. نظام مشروعیتاش را از مشروعیت ولیفقیه نمیگیرد، همانطور که برعکس. زمانی که این نظام تشکیل شد، ولیفقیهای در کار نبود! این ایده، سالها بعد شکل گرفت. پس حتی در اولین رفراندوم، مردم ایران به نظامی رای ندادند که در راس آن یک ولی مطلقه فقیه مثل نظام پادشاهی اما از نوع دینیاش باشد. چرا میگویم مثل نظام پادشاهی از نوع دینیاش.
فارغ از اینکه ایدهی ولایت فقیه بعد از پیامبر و امامان، یک ایده استنباطی است و هیچ مدرک و سندی آن را تایید نمیکند، تقریبا اکثر علمایی که همین استنباطها را کردهاند معتقدند ولیفقیه مشروعیتاش را از دو جا میگیرد. یا به طور مستقیم از امامت (یکی از ۱۲ امام)، یا از عام، یا از خواصای که مردم انتخاب کردهاند. سئوال. آیا امامت بر درست بودن ولایت آقای خامنهای یا حتی خمینی صحه گذاشته؟ به سبب فاصله تاریخی طبیعتا نه. آیا جایگاه ولیفقیه بعد از انقلاب، مشروعیتاش را از عام گرفت و اکثریت مردم او را انتخاب کردند؟ خیر. آقای رفسنجانیِ کمخردِ خوشخیال آمد یک داستانی شفاهی و غیرقابل استناد سرهم کرد و گفت امام به من اینطور گفته. خوب گفته که گفته، سندش؟ میماند راهحل آخر. که چه بود؟ اینکه ولیفقیه یا رهبر را خواصای انتخاب کنند که آن خواص را مردم به نمایندگی از خودشان قبلتر انتخاب کردهباشند. سئوال. آیا اعضای مجلس خبرگانی که رفسنجانی آن داستانها را برایشان تعریف کرد، خواصای بودند که با رای مردم انتخاب شده باشند؟ خیر. پس صورت مساله خیلی ساده است.
فارغ از زیر سئوال بودن کانسپت ولیفقیه که خودش از لحاظ فقهی و عقلی روی هوا است، آقای خامنهای با هیچ یک از این سه شرط انتخاب نشده است. برای انتخاباش مردم دور زده شدهاند! حتی برای انتخاباش، علمای دینی و مراجع هم دور زده شدند. چرا؟ چون ایشان مجتهد نبود و رهبر شد. بعد از رهبری “اجتهاد” را پاتختی کادو گرفت.
تا اینجا، قصدم این بود که بگویم ذاتا ما با یک جایگاهی که سندیت مستقیمی از خود قرآن و پیامبر ندارد روبرو هستیم. کما اینکه مثل حجاب اجباری، در هیچ کشوری اسلامی وجود ندارد. هیچ کشور اسلامی چیزی به اسم ولیفقیه یا جانشین پیامبر و امامان ندارد! فقط ایران است!! و از آن خطرناکتر، کسی ۳۵ سال در راس آن قرار گفته که با “فریب مردم” و با “دور زدن شرایط رهبری” به رهبری رسیده است. سئوال. پس در این صورت تنها دلیلی که میتوانست ما را از رهبری آیتالله خامنهای راضی و حداقلهای یک مشروعیت را بدهد چه میتوانست باشد؟ “عملکرد درست”. عملکرد درست به نفع اسلام (که شما بیشتر دوستاش دارید)، و عملکرد درست نسبت به آیندهی کشور و مردم (که ما بیشتر دوستاش داریم). هر دو باهم. اگر من بگویم آیتالله خامنهای حتی در همین هم ناکارآمدی نشان داده و نابلد بودناش را به وضوح آشکار کرده، دارم نظری غرضورزانه را مطرح میکنم؟
اما حرفام اینجا چیز دیگری است. از بین رفتن نظام به قیمت گرهزدن سرنوشتاش با یک رهبر نامشروع و ولیفقیه ناکارآمد، و ماندن نظامِ بدون رهبر، با ساختارِ “جمهوری” که همچنان بدنهاش حفظ شود، شُمایی که مثل یک اردیبهشتی به سیستمها وفادار هستید کدام را ترجیح میدهید؟ اینجا “ماندگاری نظام” در اولویت است یا “حمایت از جایگاه رهبری”؟ هر حمایتی از ایشان به قیمت از هم پاشیده شدن نظام عقل است؟ حتی اگر تنها انگیزهی بلندمدتتان از ماندن نظام، ادامه “بخوربخور” و “بهرمندی از رانتها” و “ادامهی حضور در هرم قدرت” باشد، باز انتخاب دوم، برای یک چشمانداز بلندمدت، درستتر است.
من امروز جزو کسانی هستم که دیگر هیچ علاقهای به ادامهی کار این رژیم ندارم. اندک مشروعیت سالهای گذشتهاش را امروز برایام از دست داده. اما، دست کم به عنوان یک تحلیلگر میتوانم در نقش نظارهگر بگویم کشتی تایتانیکِ نظام در حال غرق شدن است. این تلقین نیست، حقیقت است. این تحلیل نیست، اطلاعات است. هرکس انکارش میکند یا احمق است، یا مزدور منفعتطلب. تنها مسیر نجات کشتی نظام، قبل از غرق شدن، رد شدن از مفهوم رهبری، ولیفقیه، و تبدیل کردن نظام به یک نظام پارلمانی یا جمهوری است.
به زبان دیگر، خارج کردن فرقههای روحانیون (حذف ایدئولوژی) از بالای هِرم قدرت و جایگزین کردن آن با سیاستمداران وفادار به نظام اما واقعبین نسبت به شرایط جامعه و جهان است. افرادی که بتوانند با نسل ۸۰ به بعد کار کنند. نه پیر و پاتالهای دندون عاریتی ۸۰ سال به بالا. جایگزینکردن “فنسالارها” یا تکنوکراتهای نظام. جایگزین کردن وفاداران به ایدئولوژیها با وفاداران به نظام. سادهترش؟ هر چه سریعتر باید هر قدرت و جایگاهی که ورای قانون میتواند عمل کند حذف شود، از رویکرد ادارهی ایدئولوژیک کشور توسط نظام رد شویم، و نظام به قیمت یک جراحی بزرگ و صدالبته دردناک و خطرناک، اما دههها سالم و زنده بماند.
حساب دودوتا چهارتاست. سیاست، ظاهرش تصمیمگیری و مصلحتاندیشی و بازیسیاسی است، اما باطناش ریاضی و فیزیک و شیمی است. وقتی با حقیقتِ اعداد و آمار مواجهایم، وقتی با اینرسیها و گرایشهایی که از یک جایی به بعد دیگر ضدخود نظام عمل میکنند روبرو هستیم، و وقتی شیمیِ تصمیمها، شیمیِ رویکردها، و شیمیِ ایدئولوژی خود، تبدیل به اسیدِ خورندهی بدنهی نظام شود، ویتریناش چه میشود؟ “تغییرات عمیق سیاسی” به نفع نظام. این میلیونها نفری که در سه سال اخیر از نظام ریزش کردهاند، قطعا با این جراحی بازمیگردند. این دیگر قصهی ” دفع افسد به فاسد” است.
آیتالله خامنهای چهار خصوصیت بسیار خطرناک برای نظام دارند که اتفاقا هیچ رهبر مقتدر و صاحب عزتنفسی نباید داشته باشد. اولیاش فرار از مسئولیت است. هر زمان در کشور گندی استراتژیک بالا آمده، عادتشان این بوده یا آن را یا تقصیر دشمن انداخته یا یکی از شما زیر دستهایش. در جایگاه امن رهنمود دادن قرارگرفته و شاهانه شانهخالی کرده. خصوصیت دوم، عدم انعطاف در بزنگاههایی است که میتواند پایهی حکومت و محبوبیت نظام را بیشتر کند. همین عدم انعطاف درباره واردات واکسن کوید در بازهی زمانی طلایی، سبب مرگ چندده هزار ایرانی بیگناه شد؟ اصرار ایشان به روی برنامهی هستهای که بعد از ۲۰ سال، میلیاردها خرجاش شده و مردم را به فقر و کشور را به انزوا کشانده و اما هیچ خروجی قابل بهربرداریِ قابل افتخاری برای نظام نداشته، یک نمونهاش.
خصوصیت خطرناک سوم؛ عادت به انگشت کردن در هرچیزی است. Micromanagment کردن. وانمود میکنند که قوا مستقلاند و از خیلی چیزها خبر ندارند، اما همه میدانیم دروغ است. حتی استاندار و شهردار، بیرضایت این آقا (یا بیتاش) عوض نمیشود. اینقدر هم نمیفهمد این از قدرت نفوذ او نیست، برای یک تحلیلگر، این اتفاقا از احساس ترس و عدم امنیت حکایت دارد. با استرلیزه کردن اطرافاش میخواهد مبادا میکروبی سرنگوناش کند. میترسد حتی یک گوشهی مهم، با افرادی غیر همنظر با او پر شود.
و خصوصیت خطرناک چهارم، عدم اعتقاد ایشان به اداره کشور توسط حرفهایها و کاردانها، به جای افراد فاسد و خایمال. چه یکی از مدیرکلهای وزارت اطلاعات باشد، چه شهردار تهران، چه رئیسجمهور. ولی این شیوه انتخاب فقط عزت و موفقیت کشور را به فنا میدهد. چرا؟ چون فرق مدیرِ فقط متعهد با مدیر متخصص این هست که میشود ادای متعهد بودن را سالها درآورد، حال اینکه ممکن است یک احمق یا نفوذی باشد. اما نمیشود ادای متخصص بودن را درآورد. اولی ممکن است سالها لو نرود، دومی به سال نرسیده عملکردش روی روزنامهها و رسانهها است. آقای خامنهای همیشه اولی را به دومی ترجیح داده. آنهم در شاهرگهای مدیریتی! نتیجه، همین اوضاع بهم ریخته وزارت اطلاعات دولت و اطلاعات سپاه. افراد متخصص پایین نگهداشته میشوند تا غضنفرها، بخش های مدیریتی و استراتژیک را پر کنند. رئیس سپاه بشود غضنفر سلامی، رئیس اطلاعات بشود غضنفر طائب و… در هر حال با رهبری با این چهار خصوصیت روبرو هستید. خواه پند گیرید، خواه خودتان و خانوادهها و آیندهی فرزندانتان را قربانی بازی پشت دستِ یک پیرمرد لجباز، پارانوئید و ناکارآمد کنید که به روزش که برسد، از روی تکتکتان رد خواهد شد. با ولیفقیه ازدواج نکردهاید، در عقد نظام هستید. یادتان نرود.
پرده آخر| میدان، ایران، پیروزی
فکر میکنم وارد هشتامین سالی میشوم که تراپی میروم. هر چند شروعاش با اتفاق افتادن یک تروما در من بود، اما آرام آرام نقش این تراپی، از تراپیدن، به اتاق اعتراف به کشیش نزدیک شد. (لبخند) یعنی میروم و درباره گرههای ذهنیام، ترسها و اضطرابهایام حرف میزنم و درد و دل میکنم و میآیم بیرون. مگر گرهای سخت باشد که تراپیستام راهکاری بدهد یا دستبکار شود، اما اغلب به خواست خودم، تنها شنونده است. همین باعث شده من بیرون از این اتاق، نه درد و دل کنم، نه تقریبا همفکری. خوب یا بدش بماند. تراپیست جدیدم قبلتر طراح و معمار داخلی بود. بعدتر در زمینهی روانشناسی تحصیل کرد و محقق شد. یک مقدار بیشتر دنیای مرا میفهمد.
پریروز با او قرار داشتم. مدتی بود به خاطر دوران پاندمی، قرارها روی Zoom بود و همین هم روال شد. کمکم این حالت برایام نچسب شد. حس اعتماد و نزدیکیام به تراپیست کم شد. شاید این یک اثر روانی باشد و خیلیها در این زمینه به تراپیستهایشان نگفته باشند. اما من به این نتیجه رسیدم تراپی به این شیوه، هم آدم را قدری محافظهکارتر میکند، هم بیشتر احساسِ در فیلم “Her” بودن میکند. آنها که فیلم را دیدهاند میدانند درباره چه حرف میزنم. خلاصه که خودش فهمید و اما گفت در حال تغییر دکوراسیون مطب است و اگر موافقام یکی دو جلسه بعدی در جای دیگری باشد. گفتم بهتر از Zoom است. گفت برویم پیاده روی. از این بیرون قرار گذاشتن هم با روانکاو قبلیام که یک خانم بود تجربهی خیلی بدی داشتم. چون بد بود گفتم نه همان Zoom، گفت باشد. یک جایی نزدیک Getty Muesm قرار گذاشتیم. خوشبختانه جای پر رفت و آمدی نبود. گفت میخواهی در ماشین صحبت کنیم؟ گفتم نه. آمدیم برویم که دیدیم که….. باقی متن بماند بعد. تا همینجایاش بیش از حوصله خواننده نوشتهام.
فقط میماند که بگویم به اپوزوسیون خارج از کشور دل نبندید. خصوصا از نوع امریکای شمالیاش. همین جنگیدن برای حق آزادی پوشش را باید با قدرت دنبال کرد. شگفتانگیز به جلو رفته. و قدم بعد، آزادی بیان و تفکر انتقادی است. اما یک چیز را فراموش نکنید. تنها نگذاشتن کارگرها. منعکس کردن مبارزاتشان در صفحههای اجتماعی خودتان. فراموش نکردن آنها که هنوز دربندند چون توماج صالحیها. همراه و پذیرا بودن با آن قشر مذهبی یا سنتی که به آزادیهای ما احترام میگذارند. جنگ، همهاش نبرد در میدان نیست، بخشیاش درک درست میدان است. خواستم استراتژی نهادهای امنیتی نظام به خاطر عملیات پیچیده، تمیز و تحسینبرانگیزشان در به هوا فرستادن اولین ائتلاف اپوزوسیون خارج از کشور بپردازم، وقت نشد، اما باور دارم که ما پیروز میشویم، چون میدان، نه آن بیرون، که اتفاقا داخل خود ایران است. تا بزودی…
همهی نظرات درج شدهی خوانندگان عزیز در پایان متن، توسط پرنسجان مطالعه میشوند. به دلیل برخی محدودیتها امکان پاسخگویی به همهی نظرها فراهم نیست.
برای عضویت در دیگر رسانههای پرنسجان یا ارسال پیام به نویسنده میتوانید از این لینک استفاده کنید.
پرده اول | هوش، پول، شانس
هوای لساَنجلس آرام آرام رو به بخاری شدن میرود. اینجا که میرسیم کالیفرنیاییها دو دسته میشوند. آنها که با پنکه سقفی تحمل میکنند، و آنها که به کولرها پناه میبرند. اخبار انتخابات آینده امریکا نیز اندک اندک در روزنامهها و تلویزیون هم گرمتر شده. تورم، گرانی و رکود در اقتصادِ این کشور آرام آرام خودش را بیشتر نشان میدهد. اخراج صدها هزار برنامهنویس و متخصص کامپیوتر از شرکتهای Tech و تغییر میز بازی با هجوم انواع هوشهای مصنوعی، فضای اشتغال را ملتهبتر کرده. با این حال، دستکم برای ما آرشیتکتها هنوز همه چیز تا سال آینده آرام است.
دیشب نخوابیدم. Overthinking برنامههای جدیدم را داشتم؛ شاید هم مضطرب از یکی از سرمایهگذاریهای کوچکام در خاورمیانه که تنشها و استرسهایش بیشتر از سودش بوده. خاورمیانه همه چیزش تنش است. نمیدانم. احساس میکنم هر صبح تا شب داخل یک ماشین لباسشویی بزرگ در حال چرخیدن هستم. وقتی که یکسومام درگیر امریکاست، یکسومام ایران، و یکسومام باقیماندهام حوزهی خلیج فارس.
خلاصه که خوابم نبرد. نزدیک به ۳ صبح برای بار چندم تصمیم گرفتم فیلم “Pride and Prejudice” را داخل رختخواب تماشا کنم. همان غرور و تعصب. میدانم هیچ فیلمای از پس زیباییها و جزئیات یک رمانِ دستنوشته برنمیآید؛ با این حال یکی دوساعت دیدن فیلمی الهام گرفته شده از یک رمان را به خواندناش ترجیح میدهم. حوصلهی برگشتن و دوباره خواندن نوشتههای خودم را هم ندارم، چه برسد به رمان.
وسطهای فیلم چشمم به شخصیت Mery Benet افتاد. یکی از خواهرها. همان لحظه به ذهنام آمد بازیگر این نقش (Talulah Riley)، همسر سابق ایلان ماسک است. چرا قبلتر نفهمیدم؟ نمیدانم. دیدم فیلم معتبر دیگری هم بازی کرده. فیلم شاهکار Inception. “اصفهانیّت” درونام بیدار شد (البته اصفهانی نیستم) تا دربارهی زندگی عاطفیِ ایلان ماسک اندکی بیشتر کنجکاو شوم. من به مرور به ایلان بیشتر علاقهمند شدم. اوائل شخصیتاش را دوست نداشتم. سخت نیست که بشود فهمید گذشتهی عجیب و پرپیچوخمی داشته. نبوغ غیرعادی و شجاعت در تصمیمگیریهایش را ستایش میکنم. ورای توان بسیاری از ماست. فکر میکنم اگر بخواهم ریسکپذیرترین انسان روی کرهی زمین را امروز نمونه بیاورم، او باشد.
بسیاری نمیدانند ایلان ماسک نه در فقر بزرگ شد، نه کودکی سختی از لحاظ رفاه داشت. او اغلب این را پنهان میکند و ترجیح میدهد افکار عمومی فکر کنند که از هیچ شروع کرده. اما جزو کارآفرینهایی نبوده که به قول امریکاییها رویاهایاش را از “گاراژ” خانهاش شروع کرده باشد. پدرش آخرین بیزنساش تجارت زمرد و دیگر سنگهای جواهر در افریقا بود. پیش از آن خلبان ایرلاین. و پیش از آن بیشتر ثروت اولیهاش را از مهندسی مکانیک در افریقا کسب کرده بود. پدربزرگ و مادربزرگ او نیز از سمت پدری، افرادی تحصیلکرده بودند. پزشک و نویسنده فکر میکنم. خلاصه که این چندوجهی بودن و کوشا بودن و از این شاخه به آن شاخه پریدن در ژنوم خانوادگیشان بوده است. (لبخند)

تا به امروز، به نظر میآید ایلان ماسک صاحب ۱۰ فرزند است. او دوبار ازدواج کرد، اما سومین رابطهاش را در حد همخانه بودن نگاه داشت. سومین رابطهای عاطفی او با یک خواننده جوان به اسم Grimes بود. ۳ سال عمر داشت. او با Grimes خیلی اتفاقی و از طریق شوخی کردن و منشندادن در توئیتر آشنا شد. ماسک فرزند نهم و دهماش را از این رابطه دارد. نامشان را X. AE و A-XII گذاشت. از سال ۲۰۲۱ ماسک دوباره تبدیل به “پدری مجرد” شد تا اغلب زمانهای خواب و استراحت شبانهاش در دفتر کارش یا خانهی دوستاش در نزدیکی شرکتاش باشد، و آخر هفتهها زنهای سابق و بچههایش را ببیند. اما رابطه او با Amber Heard، همسر سابق Johnny Depp حقیقت دارد؟
مادر ایلان، موردی جالبتر است. در اصل پدر سوپر ثروتمند ایلان ماسک، با یکی از مشهورترین مدلهای آن زمان در افریقا ازدواج کرد. بعدها اسماش Mate Musk شد. کاناداییتبار. مستقل و شجاع. یکی دوبار به عنوان دختر شایسته انتخاب شد و بعدها به عنوان متخصص تغذیه و نویسنده، بیزنس خودش را گسترش داد. پدربزرگ و مادربزرگ ایلان ماسک از سمت مادری نیز بسیار تحصیل کردهبودند. پدربزرگاش از باستانشناسان و محققان معروف بود. ساده کنم، ایلان ماسک از یک خانواده با پروفایل سطحبالا (High Profile) بود. نه آدمی که از زندگی متوسط به پایین، بالا آمده باشد، یا والدیناش دانشگاه نرفته و از طبقهی یقهآبیها (Blue Collar) باشند. آن بالا هم Maye درست است نه Mate.

یکی از پروژههای هنوز ناشناختهی ایلان ماسک برای عموم، Convention Center Loop نام دارد. افرادی که تسلا دارند میتوانند با ورود به این تونل، با سرعت ۲۰۰ کیلومتر در ساعت از کوتاهترین مسافت، از شهری به شهری دیگر منتقل شوند. همچنین اتوبوسهایی مخصوص این تونل برای آنها که صاحب اتومبیل تسلا نیستند طراحی شده است تا مثل مترو عمل کند. ایلان ماسک اکنون در راس کمپانیِ مجری طرح (Boring Company) نیست اما موسس و بزرگترین سرمایهدار آن است. بطور تقریبی، فاصله ۵ ساعته میان دو شهر در امریکا، در صورت استفاده از این تونل برای رانندگان سواری، به ۲ ساعت کاهش پیدا میکند. در این ۲ ساعت رانندگان میتوانند بخوابند یا در صندلی عقب عشقولانه و… داشته باشند، گاهی اتومبیل بر روی یک سینی متحرک Lock شده، و در اصل آن سینی در تونل حرکت میکند. گاهی نیز سیستم Autopilot اتومبیلهای تسلا میتوانند جای راننده همه چیز را بدون خطر تا پایان تونل کنترل کنند.
ده سال پیش، اوایل آشناییام با شخصیت و کارهای ایلان ماسک میتوانستم درک کنم پیشینهی خانوادگیاش از لحاظ ثروت، این امکان را میداده که راحتتر ریسک کند، و راحتتر آرزوهایاش را دنبال کند اما؛ دنیا واقعا اینطور کار نمیکند. در این نوع Caseها، هرچقدر هم والدین یک نفر تحصیلکرده و پولدار باشند، از یک جایی به بعد “نبوغ”، “جسارت شخصی” و “تلاش بیامان” است که انسان را بالا میبرد. در همین امریکا، اکثر بچهپولدارها و آقازادههای امریکایی کوشش میکنند برای تحصیل وارد دانشگاههای مشهور به Ivy League Universityها شوند، اما امکان ندارد از این دانشگاههای صاحب پرستیژ بتوانند فارغالتحصیل شوند، اگر تنبل و خرفت باشد.
یک خصوصیت دیگر که در ایلان هست و در کمتر کارآفرینی دیدهام؛ شیطنتهای او وسط صحبتهای جدی، و یا پنهان در محصولاتاش است. از نظر من، آدمهایی که به موقع شوخیهای مبتکرانه و بجا کنند، بسیار تیزهوشاند. اَوانی که فرق تشخیص شوخی از جدیشان اغلب دشوار است و میلمتری شوخی میکنند. من اولین بار اواخر ۲۰۱۸، این شوخطبعیاش را از نامگذاری مدل اتومبیلهای تسلا اتفاقی پیدا کردم. بعد از نامگذاری مدلهای با X و ۳ و S، با خودم گفتم اگر دیوانه باشد مدل بعدیاش را Y نامگذاری میکند. و انجامش داد واقعا. مشخص بود که میخواست مدل اتومبیلهای سواریاش در کنار هم معنی SEXY بدهد. بعدترها فهمیدم به دلیل مخالفت یکی از شرکا (سهامداران شرکت فورد)، عنوان مدلی که اول E بوده پیش از ورود به بازار به ۳ تبدیل کرده است. اما این دیوث نابغهی ما، همان ۳ را در لوگویاش با سهخط موازی طوری نشان میدهد که همچنان E به نظر برسد. حال اگر یک شوخی خلاقانهی دیگرش را در پروژهی SpaceX’s Starship کشف کردید، آدم دقیق یا تیزی هستید. از فیلم “تعصب و غرور” رسیدیم به مدلهای تسلا. (لبخند) بگذریم…

گفته میشود در سال ۲۰۱۳، در دورانی که ایلان ماسک با همسر دوم بازیگرش در رابطهای شکننده بود، شیفتهای Amber Heard میشود. اما نامههای ایلان به کارگردانها و تهیهکنندگان فیلمهای Heard برای جور کردن قرار با او در کشوها و کامپیوترها میماند. در نهایت در سال ۲۰۱۶ عکسهایی از ایلان و امبر در استرالیا پخش شد که رابطه احساسی این دو را نشان میداد. هر چند به نظر میآید رابطههای یواشکی و غیریواشکی این دو از ۲۰۱۴ تا ۲۰۲۱ وجود داشته، با این حال به نظر میآید عامل جدایی ماسک از همسر دوم و سوماش شیطنتهای Amber Heard بوده است. از جنجالهای زمان دادگاه طلاق Johnny Depp و Amber Heard عکسهایی نشان میداد Amber Heard در آسانسور خانهی همسرش، وقتی دِپ سر صحنه فیلمبرداری بوده، با ایلان ماسک در حال معاشقه بود. به نظر شما، بعد از اینهمه سال قرارهای یواشکی با کسی مثل Amber Heard، چه چیز باعث شده ایلان ماسک کسی مثل Grimes به چشماش بیاید و با او وارد رابطهای عاطفی شود؟
سیستمِ بیرحمِ رشد اجتماعی و شغلی در امریکا به گونهای است که میانبُر زدن در آن تقریبا غیر ممکن است. و اگر شد، چه با تقلب چه با رانت، سرانجام جایی بدوناستثنا گندش در میآید و برای همیشه آن آدم را منهدم میکند. این فضای پر رقابت (Competitive) و مستهلک کنندهی مغز و بدن (Overload burnout) امریکا از همین فلسفه میآید. هرکه بیشتر بجنگد، بیشتر میبَرد. گاهی این رقابت به مسیرهای خیلی باریک برای عبور ختم میشود. رقابت برای واردِ لیگهای خاص شدن. خیلی از ما فارغالتحصیلان دانشگاههای امریکا که متولد این کشور هستیم و یکجا بند نمیشویم و البته کلهیمان بوی قرمه سبزی میدهد ممکن است دوست داشته باشیم وارد جایی مثل Order 322 شویم تا سطحی دیگر از زندگی و روابط اجتماعی با بزرگان را تا پایان عمر تجربه کنیم، اما با پول و پارتیبازی ممکن است؟ ابدا. همهی اینها پیچیدگی دارد. نمونه رنگی آن فرزند پرزیدنت جو بایدن؛ Hunter Biden. هرچقدر پول و رانت و سفارش پشت این بچه گذاشت، در ۵۳ سالگی همچنان مایهی خجالت پدرش است. از یک جایی به بالا نمیتواند رشد کند و دائما دوپینگی است.
بنابراین دستکم در امریکا، این پیشرفتها تا پلهی دهماش از این دست حمایتهاست و Networkهای اولیه، از پلهی یازدهم تا صَدماش بسته به تواناییهای شخصی و هوشمندی خود آن افرد است. برای همین زمانی که کسی به کسی میگوید تو در امریکا در بیزنسی موفق شدی یا کارآفرین شدی به خاطر این بوده که خانوادهای مایهدار یا پرنفوذ از لحاظ اجتماعی داشتهای، از نظرم جوک است. اما، اما یک نکتهی مهم را هیچ وقت فراموش نکنید، در امریکا Networking از داشتن خانوادهی ثروتمند یا با نفوذ هزاربار مهمتر است. چه Network شغلی باشد، یا سیاسی باشد یا که سرگرمی. این یعنی چه؟
یعنی با آدمهای مهم، موفق، صاحب ایده و تیزهوش دوست شدن، ارتباط گرفتن و جلوی چشمشان بودن. هرگز و هرگز نباید شانس ارتباط با اینآدمها را از دست بدهید. خصوصا اگر همرشتهیتان نباشند. هیچوقت. برای آیندهیتان از خانواده مهمترند. من بسیار دیدهام یک آدم مغرور یا شوت، وقتی یک بیزنسمن موفق، یک متفکر و نویسندهی مطّلع یا فرد برجسته در زمینهای به او نزدیک شده یا در دسترساش بوده، بیمحلی کرده. از فرصت استفاده نکرده. اینجا Networking چیزی ورای دیدارهای کاری است. چیزی است که آن بیرون و خارج از ساعات اداری رخ میدهد. یعنی در میهمانیهای خصوصیشان دعوت شدن، یا در ساعت ورزش و Leisure timeها کنارشان بودن. اگر ادعا کنم خیلی از تصمیمهای مهم تجاری یا سیاسی امریکا در وسط زمینهای تنیس، گلف و Driven shootingهای انجمنها و بعد از شام خوردن در میهمانیها، در اتاقهای بسته گرفته میشود، بزرگنمایی نکردهام.
یکی از دلایل پنهانی که اکثریت مهاجران ایرانی به امریکا، پزشک و معمار و مهندساش فرقی نمیکند، از یک جایی به بعد رشد عمودیشان دیگر متوقف میشود همین است. تا همین اواخر بچههای ایران مرا زخمی میکردند که شهردار پرافتخار Beverly Hills یک ایرانی به اسم جمشید است. ایرانیهای امریکا به او افتخار میکنند و از این پرت و پلاها. چهبسا Case مناسب و جالبی برای این بررسی است. منطقهی Beverly Hills مساحتاش نصف سعادتآباد هم نیست. جیمیخان دلشاد در کل عمرش دوتا “یکسال” شهردار بود. دیگر هم رای نیاورد. اما در ایران فکر میکنند از زمان شاه تا امروز هنوز شهردار است. مهم اینجاست. جیمی، جز شهردار بودن رشد دیگری نکرد. به همان راضی بود. چرا؟ چون Network نداشت و علت اصلیاش اینکه هیچوقت سعی نکرد از جامعهی داغون ایرانیهایِ فسیلِ خودبنزپندارِ مهاجرِ نسلِ اول، بیاید بیرون، تا انگلیسیاش را، تا “امریکایی” فکرکردناش را قوی کند. تا با امریکاییهای بانفوذ گرههای (Attachments) اجتماعی و احساسی ایجاد کند. زبان سلیس انگلیسی داشتن، کارت ورود شما به این Networkها و صعود است. جیمیجان قبل شهردار شدناش بیکار بود. بعدش هم بیکار ماند. شهوت رشد و روحیهی ریسککردن هم نداشت. اما مساله فقط عدم موفقیت این آدم برای پذیرفته شدن توسط Networkها نبود، چون این جیمی جز جدولرنگ کردن و چراغزدن و نخل کاشتن کار متحولکنندهی دیگری نکرد برای این منطقه. توانایی متمایزی از خودش برای ورود به باشگاه بزرگان نشان نداد.
راستی، من نمیدانم چرا ایرانیها اینقدر به رنگ کردن جدولِ خیابان علاقه دارند. زمانی که به ایران آمدم متوجه شدم در تهران، هر شهردار جدیدی که منصوب میشود، اول جدولها را رنگ میکند و بعد به برنامههای بلندمدت فکر میکند. این مساله، پیشینهی خاص فرهنگی یا باستانی دارد؟ ژناش در جیمی دلشاد که نیمقرن پیش به امریکا مهاجرت کرده هم همچنان بود.

مادر ایلان ماسک در نوجوانی دختر شایسته شده بود، بعدها در زمینه مد و تغذیه با برندسازی، یکی از سلبریتیهای مشهور در این زمینه شد. تا پیش از مشهور شدن ایلان ماسک، مشهورترین فرد این خانواده، مادر ماسک بوده است. کمتر کسی ایلان ماسک را در محیطهای عمومی با پدرش دیده است.
خلاصه که متاسفانه وارد این Networkهای شاهرگ شدن برای مهاجران بسیار سخت است. اما شدنی است. این نوع Networkها بیشتر پذیرای خود امریکاییها یا مهاجران نسل سوم (مثل ترامپ یا رابرت دنیرو) و نسل دوم (مثل ایلان ماسک، کامالا هریس معاون رئیسجمهور ) و نسل اولهای اسطورهای بالای ۶۰ سال (مثل هنری کسینجر) هستند. به سادگی مهاجر نسل اول را جذب نمیکنند.
قصهی لژهای ماسونی هم همین بود. ایدهی فراماسونری در اصل ایجاد یک Network بینالمللی با آداب و مراسم سختگیرانه و مفصل خودش بود. یک باشگاه فکری خاص برای حفظ ارتباط میان تجّار بزرگ، سیاستمداران و نظامیان برجسته و صاحب افتخار، و تصمیمگیران بزرگ دنیا در حوزهی انرژی… اینکه ماسونها به دین و خدا اعتقاد ندارند؛ یک دروغ است. در میان آنها مسلمانان معتقد هم هستند. اینکه هدف ماسونها تغییر حکومتها و… است، دغل است. اما بسیاری از سیاستمداران بزرگ دنیا زمانی از اعضای ماسون بوده اند. اینکه کدهای Pigpen cipherشان نشانگر مرکز توطئه بودنشان است دروغ است و خیلی از این شایعاتی که قصد مرموز نشان دادناش را دارد. مراسم پوشش و آیینخوانی در فرماسونری، درست مثل عمامه و عبا گذاشتن (دستاربندی) آخوندها در حوزهی علمیه و یا مراسم Synod در واتیکان است که کاملا خصوصی و با رسمورسوم ویژهی خود است و در آن مجموعه تصمیماتی مثل Apostolic exhortation گرفته می شود.
ماسونها، مثل پوشش جشن فارغالتحصیلی، پوشش خاص خود را دارند. همچنین، مسلمانها و مسیحیان مقیّد و متعصب در لژهای فراماسونری کم نیستند، اما ماسونها به سبب احترام به لیبرالیزم، داخل لژ به هیچوجه ایدئولوژیهای دینیشان را وارد نمیکنند. ممنوع است، علتاش یکی از اصول ماسونها است. برابری “انسان”ها، فارغ از عقایدشان در کنار هم. در هرحال لژهای ماسونی، باشگاهها یا Network بسیار قدیمی و معتبر جهانی و دارای شعبه بود، و هر آنچه نظریههای توطئه درباره آن خصوصا در ایران گفته میشود، دروغ و غیرواقعی است. در هرحال لژ ماسونی، یک باشگاه یا Network بسیار قدیمی و معتبر جهانی و شعبهای بود که متاسفانه از ۱۰ سال پیش به این سو با گرفتن اعضای جوانتر و سختگیریهای کمتر، یکجورهایی تبدیل به خزماسون شد. (لبخند)
پرده دوم | پناه بر پاستا
من این روزها تنهایی را بیشتر تمرین میکنم. انگار که دوباره آدمگریز شده باشم. میدانم ممکن است نوعی مشکل روانشناختی یا روانپزشکی باشد اما دور و در دسترس نبودن را به خاطر آرامشاش، بیشتر از در مرکز توجه بودن و محبت جمعی دیدن دوست دارم. مدتها اینطور نبودم. البته که با نزدیکان دوستداشتنی این قاعده نیست. و اینکه که این حالت های روحی با خجالت کشیدن فرق دارد.
فارغ از اینها؛ تصمیم گرفتهام در درست کردن چهار نوع پاستا (در اصل سس پاستا) ماهر و درجه یک شوم. پاستاهای ایتالیایی. فعلا روی Pasta Amatriciana و Pasta Puttanesca تمرکز کردم. کلی هم مواد اولیه به سطل آشغال تحویل دادم، اما پیشرفت میکنم. دوست دارم تا قبل از ۵۰ سالگی ۱۰ غذا را بتوانم عالی درست کنم. عالی یعنی از خوشمزگی تلفات بدهد. قصه از اینجا شروع شد که مدیر جدیدم را که یک کرهای است به یک رستوران ایتالیایی دعوت کردم. معمولا افراد خاص را آنجا میبرم. خیلی فضای خوردن و شکم پر کردن نیست، فضای مذاکره و آشنا شدن است. حال چه دیت باشد، چه بیزنس، چه آخرین حرفها قبل از طلاق. توضیح عکس زیر را انگلیسی مینویسم. به فارسی نوشتناش برایام سخت هست.

As I contemplate engaging in discourse on weighty matters, whether professional or romantic, I prefer to select a dining establishment that embodies a sophisticated and opulent aesthetic. The interior design showcases an intricate blend of ornate materials, such as timber, metal, glass, and stone, expertly illuminated through the use of cove lighting. For me, this type of venue transcends mere dining, as it synergistically incorporates elements of contemporary architectural design with the unique characteristics of the Venetian setting, thus embodying the architect’s artistic evolution.
طراحی داخلیاش را بیاندازه دوست دارم. یک سرآشپز مشهور در لساَنجلس کار میکند به اسم آقای Funke. اسماش خاطرم نیست اما میدانم یک ایتالیایی متعصب است. بداخلاق. خیلی هم چاق. اسم رستوران هستMother Wolf. از لوگو مشخص بود که ایدهاش را از افسانهی رومیِ Romulus and Remus گرفته. پیشنهاد سرآشپز همین Pasta Puttanesca بود. موقع خوردن سرآشپز اینقدر قشنگ از شیوهی کلی درستشدناش گفت که عاشق سس درست کردن شدم و این شد که جرقهی این ۱۰ غذا آمد داخل ذهنام. مدیر جدیدم از شعبهی دبیِ استودیو آمده. بسیار باهوش و تیز است. دیدم چند کلمهای عربی هم بلد است. به او گفتم یکی از صمیمیترین دوستهایم هیون کرهای است. پرسید پدرش چکاره است؟ چهعجیب. به دروغ گفتم نمیدانم. اما راننده تاکسی فرودگاه بود. این مدیر ۳-۴ سال از من کوچکتر است. از فارغالتحصیلهای ممتاز Pratt University است. مدرسهی معماریاش بسیار معتبر است. قرار شد آخر هفته او نیز مرا یک جای سنتی کرهای دعوت کند. پرسیدم از او، کجا؟ گفت سورپرایز است. اینها را بگذارید به حساب همان Network کردنها.
پرده سوم | سورپرایز کرهای!
آخر هفته شد. مدیرم از جمعه قبل یک آدرس فرستاده بود که بروم آنجا. محلهی کرهایها (Korean Town) در لسآنجلس؛ که کلاهم هم بیفتد آنجا نمیروم. آخرینبار که با هیون (دوست صمیمی کرهایام) آنجا رفتیم تا کیمچی خوب بخریم، یکی به اتومبیلام زده بود و رفته بود! کرهای بازی. همان روز هم پلیس چون پشت چراغقرمز با تلفنهمراه صحبت میکردم جریمهام کرد. ۱۶۰ دلار. خاطرهی بد داشتم. آنجا مدیر را ملاقات کردم و به هوای اینکه او هم میخواهد مرا یک رستورانِ کلاسیک کرهای دعوت کند لباسهای رسمیتر پوشیدم، اما یک سالن ماساژ و درمانهای طبیعی کرهای را با انگشتهایش به من نشان داد. گفت میرویم آنجا. با خودم گفتم این نرمال است که اولین بار، مدیر آدم، آدم را ببرد ماساژ؟ کم کم این Network کردن داشت به جاهای باریک ختم میشد. گفتم شاید در فرهنگشان است. نشستیم. ۱۴۰ دلار مرا ماساژ میهمان کرد. چرا اینقدر گران؟ خیلی هم تمیز نبود. تشکر کردم و گفتم برای ماساژ گران نیست؟ خندید و گفت هنوز سورپرایز نشدی. صبر کن. و نشست. و شروع کرد به خواندن یک مجلهی کرهای.

در لساَنجلس، اقوام مهاجر معمولا محلههای خود را دارند. ایرانیها (پرژنها)، چینیها، کرهایها و ارمنیها محلههایشان بیشتر مشهورند. با این حال، محلهی چینیها و کرهایها از لحاظ وسعت و بومی بودن، به مراتب از دیگر اقوام مهاجر مفصلتر و بزرگتر است. محلهی کرهایها جزو مناطق امن لسانجلس نیست، با این حال، بسیاری از کرهایها برای خرید خوراکی و میوه به این محله رفت و آمد دارند.
من به این فکر کردم اگر دعوت به ماساژ سورپرایز نیست، نکند اینجا Happy Ending (سکس و معاشقهی بعد از ماساژ) میکنند؟ تابلوهای پشت Reception را نگاه کردم. گواهینامهی معتبر CAMTC داشتند. پس Happy Ending نباید داشته باشند. بدجوری جریمه میشوند. یواشکی به هیون تکست دادم. پرسیدم این مرا آورده اینجا. سوپرایز دارد. به نظرت چه هست؟ تابلوی سرویسهایش، به زبان کرهای نوشته. نمیفهمم. در واتساَپ عکس فرستادم که بگوید. یک استیکر آتش فرستاد. گفتم استیکر بازی نکن، دقیق بگو. منتظر Seen شدن بودم که صدایمان کردند.
هم من و هم مدیر به دو اتاق رفتیم. مدیر گفتم کار من زودتر تمام میشود اما منتظرت میمانم که مطمئن شوم خوبی. همانجا در راهرو پرسیدم خوب الان خوبم، ولی چرا بعدا باید مطمئن شوی؟ که یک دختر کرهای خوشاندام به سمت ما آمد. سئوالم فراموشام شد. اما از من رد شد و به او خوش آمد گفت و رفت داخل اتاق ماساژ. یکی دیگر آمد به راهرو. نمیدانم پدرش بود، عمویاش بود، پدربزرگش بود، مرا برد داخل اتاقی دیگر. شانس من. دیوث برای خودش سورپرایز داشت. و من متنفرم از این که دست مرد به بدنام بخورد. همیشه ماساژورها خانم بودهاند. پرسیدم خودتان ماساژ میدهید؟ گفت: آیگیسمیتا! و با اشاره گفت لباسهایم را در بیاورم. رفت بیرون. دوباره به هیون پیام دادم. گفتم آیگیسمیتا یعنی چی؟ گفت یکجور تایید است. چیز بدی نیست. دوباره استیکر آتش فرستاد. مسخره.
به رسم ماساژ لباسها را درآوردم. خوابیدم روی تخت. گوشی را کردم زیر پارچهی روی تخت. که اگر موردی بود زنگ بزنم. تکست بزنم. نور اتاق قرمز شدید بود. مثل سالن ظهور نگاتیو عکاسی. یک بوی عجیب صابونی و مثل باروت در اتاق ته نشین شده بود. مثل سردخانههای داخل بیمارستان. یک تخت با جای سوراخ برای صورت. و یک میز پر از شیشه. ماساژ بود دیگر. سورپرایز نبود. آن آقا آمد. یک کاغذ داد که امضا کنم. گفتم چه هست؟ پانتومیم گفت امضا کن. تاریک بود. نمیدیدم. لخت بودم. امضا کردم. دستاش را برد زیر حوله و با اشاره گفت این (شورت) را هم دربیاورید. گفتم نو! گفت پلیز! یعنی چی پلیز خوب؟
خلاصه دستش را برد زیر کِش (شورت) که خودم دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم خودم در میآورم. رفت از اتاق بیرون. تا برگردم از آن فرم عکس بگیرم برای هیون ارسال کنم، آمد. رفتم زیر حوله. قلبام تند تند میزد. یک موسیقی گذاشت. صدای یک پرنده، فلوت و ویلن. تصور اینکه دستاش را میخواهد به بدنام بزند دیوانهام میکرد. گفتم شاید لحظه آخر یک خانم میآید. روغن ریخت و شروع کرد. من هم سرم را کردهبودم داخل سوراخ تخت که این ۶۰ دقیقهیِ تُفاله تمام شود و از محلهی لجنِ کرهایها بزنم بیرون. واقعا اذیت میشدم. حس تجاوز داشتم.
رسید به جایی که حدس زدم باید آخرهایش باشد. به خودم گفتم با باسنام چکار داشت؟ بنده خدا که اصلا دست نزد. قضاوت کردم. برای راحتیام بوده. بعد یادم آمد خوب پس سورپرایزش کجا بود؟ نکند واقعا مردتیکه میخواهد کار اضافه کند. دوباره قلبام تند تند زد. سرم را آوردم بالا و با انگلیسی ابتدایی و شمرده گفتم فینیش(Finish)! تنکیو ولی فینیش! از اضطراب “ولی” را فارسی گفتم. اوکی گفت و بهم فهماند که برمیگردد و لباس نپوشم. گفتم شاید میخواهد با حوله گرم تنام را پاک کند که روغنی بودناش برود. خوابیدم. اما سرم را داخل سوراخ نکردم. که ببینم. آمد و یک سری توضیحات داد. به کرهای. باورتان میشود؟ میدانست کرهای نیستم. گفتم به دوستم زنگ بزنم برایام ترجمه کند. گوشی را از زیر پارچه درآوردم. از دستم گرفت. گذاشت روی میز. گفت ریلکس. اولین کلمه انگلیسی که بلد بود احتمالا.
گفتم شاید دارد میگوید خوشآمدی خوشحال شدم حالا میتوانید لباسهایتان را بپوشید. آمدم بلند شوم فشارم داد به تخت. مثل کوکو که با قاشق فشار بدهند به ماهیتابه. توضیح میداد و وسطهایش یک چیز را مدام تکرار میکرد. چیزی شبیه به پوآنیوباب. گفت اوکی؟ گفتم نو نو. گفتم من نفهمیدم.
پرسیدم “پوآنیوباب چی هست؟ “، “واضح بگو لطفا”. گفت “پوآنیوباب سِر (Sir)، پوآنیوباب”. گفتم میدانم، برایم توضیح بده لطفا. دست پاشکسته با انگلیسی به غایت داغون گفت “آقا، شما میخوابی ما از اینجا (کمر را با دست لمس کرد) و اینجا (باسنام را با پشت دست لمس کرد) پوآن میکنیم”. بعد صورتش را آورد جلو، گردناش را خم کرد تا به نزدیک صورتام برسد. کف دستش را گذاشت روی لبهایش. غنچه کرد و شروع کرد با صدا مکیدن دستاش. یک صحنهی حالبهم زن. و بعد گفت هات وری هات! گرخیدم. خدایا یعنی لباش را غنچهای میکند میگذارد روی باسنام؟ بد هم نیست ولی خوب چه کاری است؟ این با Happy Ending خیلی فرق ندارد. هات هات هم که میگوید یعنی این. شاید کرهایها بعد از ماساژ Client، کون و کمرش را ماچ و موچ میکنند؟ صدایام را صاف کردم گفتم “این قانونی است؟ ” گفت “پوآنیوباب اوکی!” گفتم “میشود مدیرت را صدا کنی؟ ” با خودم گفتم از مدیرش که انگلیسی بلد است بپرسم. برندارد فقر و فحشا راه بیندازد بعد آن مدیر دیوثی که مرا آورده اینجا آتو بگیرد. رفت که بیاید.
تا نبود همینطور لخت جهیدم. گوشی را برداشتم و به هیون تکست دادم که پوآنیوباب یا یک همچین چیزی یعنی چه؟ خداخدا میکردم تا این نیامده دوتا تیک آبی بخورد. ببیند. گفتم کسخلام؟ خودم سرچ میکنم. اسپلینگاش درست نبود. آمدم حالت دوربین Google Translate را بگیرم روی آن کاغذ تا به انگلیسی ترجمه شود، از کمنوری نمیشد. برگشتم روی تخت. آقاهه ۲-۳ دقیقه بعد با یک جعبه چوبی که رویاش عکس آتش کندهکاری شده بود آمد. گفتم “این مدیر است؟ ” گفت “گوود گوود آی پرامیس دود!” (dude رفیق). گفتم این دیوث که Promise و اینقدر جملهبندی را بلد است، Dude را بلد است چطور حرفهای من را نمیفهمد؟ بیخیال شدم. عجله داشتم. سرم را نکردم داخل سوراخ تخت. تا ببینم چه میکند. در این حد که مطمئن شوم ابزار فقر و فحشا و BDSM از داخل آن جعبه در نمیآورد.
جعبه را باز کرد. داخلش خانه خانه بود. دیدم چندتا شیشه مثل شیشههای سیرترشی و مربا اما سایزهای متفاوت درآورد. با خودم گفتم یعنی لباش را غنچه میکند، از توی اینها میمکد؟ اینها را کجای باسنام میگذارد؟ چرا اینقدر شیشه ترشی؟ نگاهم کرد گفت “پوآنیوباب گوداند هلثی!” (Healthy برای سلامت) احساس کردم در اتاق خفتگیری هستم. اگر آن مدیر ابلهام آنجا نبود واقعا بیرون میآمدم. گفتم نکند به او بربخورد. بهناچار منتظر ماندم به امید اینکه چیز بدی نیست. ۱۰-۱۲ تا شیشه درآورد و جعبه را بست و گذاشت یک جا. گفتم یا رب به امید تو. فقط این وقتها متدین میشوم. بعد زیر جعبه را مثل کشو کشید بیرون و یک چیز فلزی که مثل برج میلاد بود را درآورد. گفتم “وات ایز دَت؟ ” گفت “گود گود!” گفتم “میدانم خوب هست، چی هست؟ ” که دیدم یک شیشه الکل بزرگ در آورد و رویاش کبریت زد!
واقعا دلم میخواست بلند بشوم. استیکر هیون یادم آمد. آخر دیوث من تو را بردم بهترین رستوران لسانجلس، این گوهدونی چه هست مرا آوردی بیشعور. نور شعلهی شیشه الکل از زیر میزد زیر صورتاش. نور کم و زیاد میشد. پرنده میخواند و ویلن خشنتر شده بود. این آقا هم زیر نور یک چیز کریهالمنظر و ترسناکی شده بود. آمد بالای سرم. منتظر بودم سرش را بیاورد پایین و ببوسد که دیدم سر برج میلاد را آتیش زد و کرد داخل شیشه! گفتم چه قشنگ! که برج میلاد را درآورد و شیشه را محکم چسباند روی کمرم! مُردمم! پریدم هوا. انگار که یک جاروبرقی داغ گذاشته باشند روی پوستت و مثل جاروبرقی بمکد. دستش را گذاشت روی کتفام و فشارم داد به تخت. وصف کردنی نیست. صد رحمت به بند ۲۰۹ سپاه.
احساس کردم بدنام زیر شیشه دارد ورم میکند. مکیده میشود به بیرون. گفتم “ایت ایز پوآنیوباب؟ ” جواب نداد. شیشه دوم را داغ کرد. پرسیدم “مایفرند، ایت ایز… ” که نگذاشت جمله تمام شود و چند اینچ پایینتر شیشه داغ دوم را کوبید روی کمرم. خیلی داغ بود. بعد شروع کرد با این شیشهها ور رفتن. انگار که پوستام داشت کنده میشد. رنگ نور قرمز اتاق داشت برایام تیرهی خاکستری شده بود. جای صدای پرنده و ویلن، صدای خرخر دماغاش را میشنیدم. ضربان قلبام. هنوز نگران باسنام بودم. صدی نود میخواهد شیشه الکل را بکند داخلاش. با لحن بدبختی ازش پرسیدم کدامبخشاش Kiss بود؟ از خنده غش کرد. همینطور که با خنده بالا و پایین میرفت یک دستاش به شیشه بود و پوست و گوشتام با آن بالا و پایین میرفت. پرسید گود؟ گفتم “نو گود! ریِلی نو گود! دیسکاتینگ!” که آتش را کرد داخل شیشه سوم و چسابند روی کمرم. همینطور که در حال جان دادن بودم درب تا نیمه باز شد. نور راهرو افتاد داخل. مدیر کرهای پرسید “لذت ببر من بیرون منتظرم”. فارسی گفتم گمشو. فکر کرد تشکر کردم. گفت “Anytime”.
درب را که بست این رحم نکرد. چهارمی را هم. پنجمی و ششمی، حتی هشتمی را هم داغ کرد و چسباند روی کمرم. و من، در آن لحظه دستام را بردم بالا، مثل صحنهی معروف فیلم ایستاده در غبار، که دیگر بس است! گفتم “فینیش؟ ” گفت “یس بیریلکس!” سرم را از ضعف داخل سوراخ کردم. یکهو یادم آمد روی باسنام مانده. کمرم را همینطور که شیشههای ترشی مثل آویزکهای لوستر از آن آویزان بود با درد و سوزش مثل نون باگت پیچاندم و سرم را آوردم بالا و نشان دادم که “اونجا نه پوآنیوباب “. گفت “اوکی”! حوله را برگرداند روی باسنام. اما دست کثیفاش را از رویاش برنداشت.
سعی کردم با موسیقی تخمی آرامشبخش کرهای ریلکس کنم. دقیقا مثل حجامت بود، با این تفاوت که جای زالو، یک چیزی پوستت را محکم میکشید. داشتم به مضرات حجامت فکر میکردم که یادم افتاد فردا با دوستان میخواهیم برویم ساحل. پرسیدم “اینها جایاش میماند؟ ” گفت “گود!” گفتم “رفیق میدانم انگلیسی بلدی، جایشان میماند؟ ” گفت “وری گود!” سرم را کردم داخل سوراخ. دیگر وا دادم. تازه فهمیدم که وقتی به شوخی میگویند وقتی بهت تجاوز شد دیگر وا بده و خودت هم لذت ببر یعنی چه. پیش فرضام اینبود ۸ جای بدنم، تیر خورده. اگر ۱% هم از محله کرهایها خوشم میآمد، همان هم پرید. چشمهایم را بستم که دیدم این شیشهها را دارد میکشد. سرم را آوردم بالا. واقعا با دو دستاش داشت میکشید. یک لحظه کمرم را دیدم. قدر کیک فنجونی داخل شیشه باد کرده بود. گفتم نکش. گفت “بیریلکس”. گفتم درد دارد. که دیدم شیشه را روی کمرم بالا و پایین کرد و دوپ کنده شد! فقط نگاه کردم ببینم اعضای بدنام داخلاش هست یا نه. و دیدم لبخند رضایت دارد. بیپدر!
گفتم چیزی نگویم زودتر بقیه را بکند. لباس بپوشم بروم بیرون. دومی را روی بدنم بالا و پایین کرد و چرخ داد. یک هو کشید! کمرم، باسنام، مغزم، آرزوهایام از تخت جدا شد! بعدی را هم. از بغل مثل منحنی نرمال شده بودم. یکبخشام روی هوا. اطرافش اریب روی تخت. و باسنام بالای منحنی نرمال. به مدیر دیوثام فکر میکردم. خوب احمق اول از من بپرس. شاید من بدم بیاید. شاید ناراحتی قلبی، صرع یک زهرماری داشته باشم. خوب تو غلط میکنی تا آخرین لحظه چیزی نمیگویی. یادم آمد کاغذی امضا کردم. گفتم لابد داخلاش نوشتهاند مُردی با خودت! من هم امضا کردهام. که شیشه بعدی به سختی کنده شد. نعره زدم. دوباره خندید. سرم را کردم داخل سوراخ. از یک چشمم مدام اشک میآمد. افتادناش را روی موکت میدیدم. شیشه بعدی و بعدی هم همین. Happy Ending نبود اما Fucking Ending بود. تا رسید به شیشه آخر. گفتم این را هم جدا کند. راحت بشوم. فرار کنم از این محله. اشکهایم را پاک کردم. دیدم با شیشهی هشتم بازی میکند. انگار که دنده کمکیِ جیپ عوض کند. سرم را آوردم بالا. ببینم چه گوهی میخواهد بخورد. یکهو شیشه را فشار داد روی تنام و کشید تا بالای باسنام. برد روی باسنام شروع کرد چرخاش دادن. به خدا که اگر خورشید را در دست چپ، و ماه را در دست راستام میگذاشتند و میگفتند این رنج، کلید ورودت به بهشت است، میگفتم جهنم کجاست. انگار که یک چیزی زیر ماهیچههایم میرود این طرف و آن طرف. منتظر بودم با آخرین شیشه ارضا شود. ول کند. ولی نمیکرد. واقعا دیگر میخواستم با دست هلاش بدهم. که کشید! و من از خوشحالی سرم شل شد و افتاد داخل سوراخ. سکوت حکمفرما شد. ویلن به اوج رسیده بود. اتاق دوباره قرمز شد. حس کردم نه فقط اینجا، کل سالن ماساژ و حتی آدمهای داخل خیابان هم سکوت کردهاند! گفت “دان” (تمام).
سرم را بلند کرد. کج کرد. یک قطرهای بود گفت این را بخور. گفتم “چه هست؟ ” گفت “گود!” از آخرینباری که گول گودهایش را خورده بودم هنوز سوختگی و پارگی داشتم. شیشه را کرد داخل دهنام و یک مایعی ریخت داخل. روغنی بود. یک چیز معطر و تند مثل نعنا. خوشمان آمد. انگار که وسط گرمای بخار داغ حمام، از زیر درب، باد خنک و مطبوع بیاید. وسط این همه درد چسبید. رفت سمت میز. گفتم باز هم داری میخورم؟ از روی میز یک شیشهترشی برداشت گفت دیس؟ گفتم “نو نو، فینیش فینیش!”
بعد با اشاره گفت گوشیات را بده از کمرت عکس بگیرم. احساس کردم دستهایش چرب است. ندادم. رفت سراغ گوشی خودش. یک فلاش زد. عکس گرفت. نشان داد. جای ۸ تا دایره قرمز و کبود روی کمرم بود. اندازهی کالباس. گفتم “این رنگ دوده است دیگر؟ ” یک چیز کرهای گفت و خندید. بعد روغن آورد و شروع کرد به ماساژ کمرم. یک حوله خنک انداخت و رفت. ۵ دقیقه صبر کردم. برنگشت. گفتم بلند بشوم تا با یک جعبه کثافت دیگر نیامده. تندتند لباسهایم را پوشیدم. تا نبود از آن قطرهها چندتا خوردم و بدو بدو آمدم بیرون. انگار روی کمرم فلفل ریخته باشند.
دیدم پسرهی بیحیثیت، مدیرم، از داخل لابی آمد به استقبالم. صورتم مثل کسی بود که از دست قمهکشها فرار کرده. و خنده پیروزمندانه او که انگار من از این کارش خیلی خوشم آمده. عاقلاندر سفیهترین نگاهِ سراسر عمرم را به او کردم. گفت این کارت را هم بگیر، بار بعد آمدی تخفیف دارد. که من گوه بخورم بار بعد بیایم. دیدم ماساژورش دوباره رد شد. واقعا دختر خوشاندام و خوشقیافهای بود. داف کرهای بود. به مدیرم به سردی گفتم “تنکیو”. آن ماساژور هم آمد و گفت “گود؟ ” از کیفام به او انعامی دادم که فقط گورش را گم کند. انگار که بازجویام را دیدهباشم. همین حس. آمدم بگویم “ایت واز آفول!” (خیلی داغون بود) که یادم آمد هدیه این دیوث، مدیرم بوده. گفتم “یس، وری گود”. بعد میدانید همین ماساژو چه گفت؟
Sure, Let me know for the next session dude.
با لهجهی نسبتا خوبها. گفتم تو اینقدر انگلیسی خوب بلدی؟ گفت “Not as a native”. جلوی مدیرم الکی خندیدم و گفتم “خوب من آن داخل انگلیسی حرف میزدم چرا فقط میگفتی گود؟ ” خندید. درست عین خندیدن رهبر کرهشمالی. همهصورتش جمع شد و فقط دندونهای کریه و لثههای کبودش بیرون مانده بود. قبل رفتن از طرف پرسیدم این پوآنیوباب انگلیسیاش را روی کاغذ برایام مینویسی؟ شروع کرد به نوشتن و در عین حال یک چیزی تقریبا شبیه این گفت که
called Fire cupping. kind of detoxification. encourage blood flow ….
توضیحاش هیچ، از کلماتاش پشم به تنام نمانده بود. جلوی مدیرم پرسیدم “آن اولش که ماساژ تمام شد، به شما چندبار گفتم اینها چی هست داخل جعبه، چرا همینها را به من نگفتی؟ ” گفت خواستم سورپرایز شوی. مدیرم نبود یک چک میخواباندم زیر گوشاش. از آنجا خارج شدیم. با پسرهی مدیر خداحافظی کردم و در حالیکه نمیتوانستم به صندلی تکیه بدهم، عین این پیرمردهایی که روی فرمان میافتند، همانطور تا خانه رفتم. دوتا قرص Advil خوردم. یک Inderal قورت دادم. و زنگ زدم به بچهها که من حالم خوب نیست و فردا نمیآیم. همین مانده بود کمر جزغالهام را ببینند. آقاجان، اگر هر کرهای، هر چینی، حتی ویتنامی، اصلا هرکس که چشماش، دهاناش، دماغاش تنگ بود، اطلسِ کشورهای شرق آسیا، شما را به یک چیز سنتیشان دعوت کرد، فقط فرار کنید. عکس بلایی که این Fire cupping به کمر بشریت میآورد را اینجا نمیگذارم. خودتان جستجو کنید.

حجامت با آتش، به عنوان زیرمجموعهای از Cupping therapy مثل حجامت سنتی در ایران (با زالو) در برخی کشورها رواج دارد. عمر درمان از طریق حجامت به حدود ۳ هزار سال پیش میرسد. برخی منابع به دلیل نقاشیهایی که روی دیوارهی معبد Kom Ombo در مصر زمان فرعون دیده شده، مبدّع آن را مصریها میدانند. اما چینیها معتقدند پزشک مشهور باستانیشان Ge Hong (معادل ابوعلیسینا) آن را در کنار طب سوزنی ابداع کرده است.
پرده چهارم | در جستجوی روشنفکر
چندین هفته پیش، یکی از بزرگترین متفکران روشنگر ایرانی از دنیا رفت. دکتر سید جواد طباطبائی. از دنیا رفتناش مرا بسیار بسیار غمگین کرد. سهسال پیش با افکار او آشنا شده بودم. شروع به مطالعهی آرایِ فکریاش کرده بودم. هرچند شیوهی مطالعهام همزمان، همراه با “تفکر انتقادی” هم هست. اینطور نیست که کتابی از یک متفکر بخوانم و هرآنچه نوشته را صحیح فرض کنم. یا طوطیوار از بَرکنم. خاصّه اینکه آن مدیوم “کتاب” باشد، نه یک “مقالهای دانشگاهی”. با این حال طباطبائی از کسانی بود که در جهت دادن و آگاهتر کردنام در سالهای اخیر بسی نقش داشت. به ویژه آن نیمهی ذهن ایرانیام.
اما چیزی که مرا بسیار افسوسزده کرد، نحوهی مواجهی ایرانیان در شبکههای اجتماعی با مرگ او بود. شبکههایی که به اصطلاح باسوادها و درسخواندهها در آن فعّالتر هستند. مرگ طباطبائی تقریبا همزمان شد با مرگ یک بچه پلنگ. پیروز. البته که هر دو مرا متاثر کرد. هر کدام به دلیلی. من هم انسانی عاطفی هستم. اما از روی عمد و با کمک دوستی، برای خودم داده جمعآوری و نمونهگیری کردم. از میزان هشتگها تا کامنتها و… نمونهگیری کردم. متوجه شدم نزدیک به ۸۴ درصد ایرانیها در شبکههای اجتماعی به مرگ این بچه پلنگ معصوم، بیشتر از ازدسترفتن متفکر و روشنگر زمانهشان واکنش نشان دادهاند. خوب تاسفبار بود. از جامعهی اینستاگرامیها چنین انتظاری نداشتم چون آنها آکواریوم خاص خود را دارند.
در میان خوانندگانام چند دوست بودند که پیام دادند. صوت گذاشتند. در صوتهایشان بغض و گریهداشتند. از مرگ پیروز (بچه پلنگ). آدمهای بسیار تحصیلکرده. کتابخوان. مقاله خوان. اهل مطالعه. اما دیدم یک کدامشان به مرگ طباطبائی واکنش نشان نداد! واقعا این سئوال در ذهن من کاشته شد که مردم دانشگاه نرفته هیچ، مردم گرفتار سفره و نان شب هیچ، مردم کتابنخوان و افتاده در گوشهی بسته خود هیچ، مگر میشود این همه آدم و کاربر و قلمزنهای لُغُزخوان شبکههای اجتماعی، که داخل هر آشیشدن را حق مسلـّم خویش میدانند، برای یک بچه پلنگ سینه بدرند و آه بکشند، اما در سوگ و به احترام اندیشمند و متفکر زمانهشان هیچ ننویسند! یا اشارهای کورسو. کم کم به این گُمان رسیدم که بسیاری ممکن است حتی او را نَشِناسند. نمیدانند چنین متفکری با چنان آثار مهمی در ایران میزیسته. البته که قابل قیاس نیست، اما مثل این هست که در دهه ۵۰، جوانان و مردم، دکتر علیشریعتی را نشناسند.

جواد طباطبایی، فیلسوف، متفکر و پژوهشگر تاریخ و سیاست بود. او که به زبانهای فرانسه، عربی و انگلیسی نیز مسلط بود تحصیلات عالیهی خودش را در دانشگاه سوربن فرانسه به پایان رساند و به ایران بازگشت. جواد طباطبایی پس از اخراج از دانشگاه تهران، به اتهام لیبرال و بیاعتقاد به خدا بودن، تا پایان عمر، مستقل به فعالیتهای خود ادامه داد. او چند سال بعد، به سبب گسترهی تفکرات و تحقیقاتاش، عالیترین نشان افتخار علمی فرانسه (ordre des Palmes académiques) را دریافت کرد. تحقیقات و تفکرات او درباره علل عقبماندگی ایران، که به مفهوم “ایرانشهر” مشهور است. با این وجود زبان تیز و نقد تند او به تاریخنگاران و ایرانشناسان نیز سبب جبههگیری بسیاری نسبت به او شد. از لابهلای نقدهای او به وضوح میشد مخالفت او با ایدئولوژیک و اسلامی بودن رژیم ایران را درک کرد. اما در اصل تااندازهای خودمختاریاش سبب شده بود هم به متفکران دینی خرده بگیرد، هم به متفکران و به اصطلاح روشنفکران سکولار. اتفاقی که سبب شده بود توسط محفلهای به اصطلاح روشنفکری به حاشیه رانده شود. او در شهر اِرواین امریکا، از دنیا رفت. آرین، دختر او نیز فردی محقق، و تحلیلگر است. آرین طباطبایی مدتی مشاور ارشد معاونت امنیت وزارت خارجهی ایالات متحده امریکا در دولت جو بایدن بود.
سه “متفکرِ روشنگر” معاصر ایرانی بودند که من اکثر آثارشان را همیشه میخواندهام و میخوانم. مرحوم طباطبایی. مرحوم داریوش شایگان. و دیگری عبدالکریم سروش. سه تنای که شیوهی تفکرزایی و حلمساله در فرآیند اندیشهورزی را از آنها تااندازهای یاد گرفتم. آرای فکری طباطبایی از ایننظر برای من خاص و مهم شد که نگاهی تازه به تاریخ سیاسی و باستانی ایران داشت؛ دوم اینکه نویسندهای خودمختار و مستقل بود و ذهنی با آلودگیهای ایدئولوژیک نداشت. و سوم اینکه افکارش توان حلمساله و آگاهیبخشی داشت. اما خوب مقداری هم ذهنام با همهی تفکرات او موازی نبود. شاید چون ازنظرم متفکری بیشاندازه وابسته به Primordialist بنظر میآمد. در هرحال یکی از بزرگترین آثار فکری او اندیشههای “ایرانشهری” او بود که هنوز مشغول مطالعه دربارهشان هستم.

از میان کتابهای مهم سیدجواد طباطبائی، مطالعهی این ۴ کتاب روشنگر را پیشنهاد میکنم. آثاری مهم و تحقیقشده که مطمئنام دید خواننده را نسبت به تاریخ، مسائل فرهنگی و سیاسی ایرانیان تا اندازهای تغییر خواهد داد. آقای طباطبائی صاحب PhD با درجهی ممتاز از دانشگاه سوربون فرانسه از رشتهی فلسفه سیاسی هستند، با این وجود طبق عرف معمول در فرهنگِ امریکا، چون پزشک نیستند، دکتر خطابشان نمیکنم.
از آرای فکری طباطبایی این که آفت اندیشهزایی در این هست که اندیشمندان ما جای اینکه صاحب ذهن مستقل، و محصولات فکری خودمختار باشند، اغلب اسیرِ ایدئولوژیها هستند. صدرصد موافق هستم. این همه روشنفکر چپ داشتیم، روشنفکر اسلامگرا داشتیم، روشنفکر ضددین داشتیم، روشنفکر ضدچپ داشتیم، و همهی اول داخل استخر ایدئولوژیک خود بودند، و دوم به اصطلاح روشنفکر بودند. خوب این که نمیشود. پس نیاز به متفکر مستقلای که بخواهد دنیا را فارغ از ایدئولوژیها ببیند و به مردم نشان دهد چه میشود؟ به قول کارل مارکس، ایدئولوژی، واقعا یک “آگاهی کاذب” است.
شما ببنید کسی مثل جلال آلاحمد که زمانی غول روشنفکری ایران به حساب میآمد، که البته ستایشاش میکنم، امروز چطور تاریخ مصرفبخش مهمی از حرفهایش گذشته. چه بسا خندهدار. علی شریعتی هم همینطور. دهها مثال میشود زد اگر آثار این بزرگان را با نکتهسنجی دوباره مرور کنیم. اندیشهورزیهای ایدئولوژی زده. بهاصطلاح روشنفکرهایی که همیشه یک ترازوی ذهنی دارند تا دنیا را برپایۀ اعتقاد به خیر و شر، جداسازی کنند. صدالبته که خودشان را در باشگاه “خوب”ها قرار میدهند. در حالی که متفکّر مستقل و ورای اینحرفها، حرفاش بیتاریخ (Timeless) است، ماندگار هست، صدسال دیگر هم باز احتمالا درست کار میکند چون مرزبندی ندارد. خوب چرا ایران اینطور پر از روشنفکرهای ایدئولوژیزده شده؟ در سواد من هم قطعا نیست.

جلال آل احمد (در عکس در کنار سیمین دانشور) از نظرم آدم مهمی در تاریخ معاصر ایران است. فردی تاثیرگذار و شاخص که شیفتگانی داشت و دارد. نثر او خاص و تحسین شده است. اما منتقداناش او را همچنان هیجانزده، عوامگرا، خطابهخوان، همهچیزدان، کلبیمسلک و از همه بدتر «چپزده!» میدانند که طرز تفکرش را برای مقلدان بعد از خودش چون یوسف اباذری به ارث نهاده. او مثل برخی روشنفکران، چندبار تغییر جهت داد. ابتدا از فردی معتقد و مسجدرو، و از خانوادهای مذهبی (پسرعمو با آیتالله طالقانی) جذب گروههای چپ و کمونیستی شد و برای آنها سالها قلم زد، مدتی در مدح سبک زندگی سوسیالیستی کیبوتص در اسرائیل آثاری نوشت، و در سالهای پایانی عمرش، گفته میشود دوباره به اعتقادات اسلامی خود بازگشت! آلاحمد، در هر سه تغییر جهتاش، هربار ایدئولوژیزده بود و برای آن قلم میزد.
اما چرا به اصطلاح روشنفکران ایرانی، اغلب، ایدوئولوژیزده بودند؟ شاید یک علتاش این باشد که متاثر از دغدغهها و استایل فکری روشنفکران روسی، فرانسوی یا حتی ایتالیایی بودند. روشنفکرهایی که نه فقط قصدشان صیقل دادن و ویترینی کردن ایدئولوژیها بود، که طرفدارش هم بودند. میشود گفت متفکران سفارشی نویس؟ نه لزوما. اما روحیهی انقلابی داشتن در آنها شایع بود. این روحیهی انقلابی داشتن بنظرم خودش آفت است. همه جا. البته مشکلات به اصطلاح روشنفکران ایرانی را باید به اقتضای زمانهی و خلقیات رایج در جامعهی آن روز ایران تحلیل کرد، نه امروز، که این خیلی منصفانه نیست. در فضای چپزده، یا فضای فاشسیتزده یا ضدامپریالیستی آن سالها. اما در کل چون قبلهشان فلاسفه و متفکران این سه کشور بودند، آنها هم روحیات انقلابی و ایدئولوژیک به تقلید پیدا کردند. چرا اینقدر میگویم ” به اصطلاح روشنفکر”؟ بعدتر میگویم.
مقابل اینها، و بعدتر، متفکرانروشنگر امریکایی بودند، انگلیسی و تا اندازهای آلمانی با رویکرد اغلب متفاوتشان. اینها خارج از باشگاههای ایدئولوژی بودند. تا اندازهای ملیگرا بودند. برایشان تفکر انتقادی و تعقل از هر زاویه مهم بود. برایشان بیشتر ارتباط گرفتن با مردم و خود را تافتهی جدا بافته ندانستن مهم بود. شور بیخود هم نداشتند. انرژیشان را برای اثبات درستگویی خودشان نمیگذاشتند. حمّالِ رایگان ایدئولوژی نبودند. خوب شما آراء و افکار اینها را الان هم که نگاه کنید، اکثرا، نه همه، هنوز خیلیهایشان قابل استفاده و راهگشا است. و این مهم است. البته از آنجا که بهاصطلاح روشنفکری مدرن در ایران بیشتر یک “پدیدهی وارداتی” و کپی پیستی بود، و بدنهی اصلیاش تقریبا کپی پیستی هم ماند، از همان ابتدا بنیاناش اشتباه گذاشته شد. بگذارید واضحتر بگویم.
روشنفکری یا Open-mindedness بودن از سرتا پایاش با مفهوم روشنفکری در غرب که معادل Intellectualism یا مفهوم Man of letters است فرق دارد. من فکر میکنم در ایران ما سالها دچار یک سوتفاهم ترجمهای از اینکلمهها هستیم. چرا؟
چون روشنفکر با معنی درستش Open-mindedness به کسی گفته میشود که ذهناش، برای شنیدن افکار مخالف با خودش همانقدر باز است که برای افکار موافق یا تهشنین شده در خودش. آدم روشنفکر، در کمال آرامش، به مخالفاش خوب گوش میکند (نه اینکه وانمود کند)، دلایلاش را با دقت بررسی میکند (نه اینکه منتظر تمام شدن حرف او برای ایراد گرفتن باشد)، حرص نمیخورد، زورش نمیآید، عصبی نمیشود، و چون روی افکار خودش تعصب ندارد، ایدهها و افکار جدید را هم ممکن است بپذیرد یا جایگزین افکار سابقاش کند.
خوب با این تعریف شما فکر میکنید چند درصد مردم ایران دارای خصیصهی روشنفکری هستد؟ اگر نگویم ۹۵% که اثبات شده نیست، میگویم بیشینهترین اندازهای که میتوان تصور کرد. از نانوایاش، تا رئیسجمهورش تا متفکر و استاد دانشگاهاش.
من امیدوارم فرهنگستان علوم یک روز این عبارت اشتباه باب شدهی “روشنفکر” را بردارد و با کلمهای که که به درستی باید “متفکر روشنگر” را نمایندگی کند جایگزین نماید. چرا؟ چون یک استاد رشتهی جامعهشناسی همانقدر میتواند روشنفکر باشد، که یک لبوفروش. اما لبو فروش میتواند متفکری باشد که باعث روشنگری در جامعهاش بشود؟ احتمالش بسیار کم است. آیا آن استاد میتواند؟ احتمالاش بسیار است. صِرف تیتر یک شغل، نه کسی “روشنفکر” محسوب میشود نه “متفکر روشنگر”. همانطور که هرکس که سوار موتور میشود پیکموتوری نیست و هر پزشکی، جراح یا اتند نیست. پس “روشنفکری” بیشتر یک قابلیت یا توانایی فردی است که با تمرین به دست میآید.

یاد لطیفهای از ادواردو گالیانو نویسنده و متفکر اهل اروگوئه افتادم. جایی نوشته بود ’’یک مرد طی زندگی ممکن است همسرها، حزبهای سیاسی، شغلها یا اعتقادات دینیاش را چندین بار عوض کند اما تیم فوتبال محبوباش را نه‘‘. یک شخصیت “روشنفکر” (به معنای اصلیاش) هیچ ابایی ندارد اگر اعتقادش اشتباه باشد، اگر فکرش قابل تصحیح باشد، اگر باورهایاش ریشههای درستی نداشته باشند، آن را عوض کند. روشنفکر شجاعانه عوض میکند. شجاعانه میگوید امروز طور دیگری فکر میکنم. اشتباه کردم، یا طرز فکرم را تغییر دادم. چرا؟ چون برای انسان ذاتا روشنفکر، “تعصب روی باور” و “پافشاری روی اعتقاد” نوعی از بلاهت است.
شما ببینید، در همین شبکههای اجتماعی، اگر کسی که تا دیروز به نظام و حکومت و سلامتِ کارهای قاسم سلیمانی باور کامل داشت، امروز این باورها را بگذارد کنار و نقطهی مقابل بایستد، چند درصد از ما از او استقبال میکنیم؟ به ندرت. اگر گذشتهی فکریاش را با زرنگ بازی به رخ او نکشیم، اگر او را به خاطر آن باروهای قبلی محکوم و تحقیر و طرد نکنیم، در بهترین حالت به او چه خواهیم گفت؟ اینکه نفعات در تغییر نظر است! یعنی در “تفکر انسان ایرانی” اینجا افتاده که تعصب، درست است، پافشاری و کمنیاوردن درست است! چرا؟ چون از لحاظ فکری-فرهنگی، در باب فهم اهمیت “روشنفکری”، ملتی عقبماندهایم. همینطور در فرهنگ ایران، شما حتی اگر باورهایات را بدرستی تغییر بدهی، همچنان به باورهای سابقات شناخته می شوی. اینکه میگویم در اغلب ما ایرانیان خصیصهی “روشنفکری” نیست یعنی همین. یعنی حتی حاضر نیستیم انسانها را با باورهای جدیدشان به رسمیت بشناسیم.
مثال دیگرش اینکه مفهوم روشنفکر بودن، با تعریف درستاش، در وجود خیلی از ما ایرانیان نیست چون اکثریت خودمان هم مردمی ایدولوژیزده هستیم. حاضر به “گفتگو” نیستیم. رد و بدل کردن “آرای فکری”. نمونهاش جنگ و دعواهای احمقانه و تاسفبار قشر تحصیلکردهی ایرانیان در فضای توئیتر. چون همیشه خیال میکنیم “باشگاه فکری” که خودمان بدان تعلق داریم روی کاشیِ حق ایستاده است. تفاوتی نمیکند حزبالهی باشیم، یا چپ، یا سکولار، یا Agnostic. هر عقیدهای جز خودمان را “غیرخودی” میدانیم.
اما “انسانِ روشنفکر” آدم Open-mindedness با طرز فکر و باورهایاش “هیچوقت” ازدواج نمیکند. تنها پارتنر و همخانه میشود. باورهایاش را آنقدر شخصی نمیکند که که توهین به باورهایاش را توهین به خودش تلقی کند. روشنفکر، عقیده یا باور دیگران را ممکن است قبول نداشته باشد، اما تنفر بیمارگونه نسبت بدانها پیدا نمیکند. روشنفکر از اینکه باورهایاش نقد شود، مسخره شود، زیر سئوال برود، بیاعتبار شود، خشمگین نمیشود، سگ وحشی نمیشود. مثل آن متفکران جهانسومی یا مسلمانانی که که وقتی هفتهنامهی Canard enchaîné در فرانسه افکارشان را به استحضاح میگیرد، زمین و زمان را برای انتقام بهم میدوزند. نه کسی که خواهان نابودی آخوندها و پاکسازی اسلام از ایران هست روشنفکر است، نه کسی که لیبرال و سکولار را نفوذی و فریبخورده اطلاق میکند. چنین افرادی، تنها بردهها و عروسکهای سخنگوی باشگاههای فکری و اعتقادی هستند که بدان تعلق دارند. افرادی که اعتقادی به آزادی باور و بیان ندارند.

یک کارتون انتقادی علیه آیتالله خامنهای که در مجله Charlie Hebdo منتشر شد. مجلهی شارلی ابدو، یکی از جنجالیترین هفته نامههای جهان است که کارتونهای به شدت تحقیرآمیز و گاه با مضامین جنسی چاپ میکند. اولین توهین جنجال برانگیز نسخههای ابتدایی این مجله به مرگ “شارل دوگل” رهبر مورد احترام فرانسویان در ۱۹۶۰ بود. به دستور دولت، این مجله بسته شد. سالها بعد با انتشار دوباره، مجله هدف خود را حمله به ادیان اسلام، مسیحیت و یهودیت متمرکز کرد. تمسخر سرکردهی داعش، سبب شد افراد وابسته به داعش، ۲۲ کارمند و کاریکاتوریست این نشریه را به قتل رسانده یا رخمی کنند. هرچند پاپ، کاریکاتورهای این مجله را تحریکآمیز خوانده، اما دولت فرانسه از ادامهی چاپ این مجله حمایت میکند.
اما آنچیزی که در ایران به اشتباه “روشنفکر” تعبیر شده و سالها در ادبیات روزنامهنگاری و نگارشی ما جاخوش کرده، از نظرم، در اصل “متفکر روشنگر” است. یعنی آدمی که هم اندیشمند (مدام در حال اندیشیدن درباره مسایل) است، و هم تفکرزایی دارد (Intellectual). چنین فردی هم با خروجی فکر و اندیشهاش چیز جدیدی به آگاهی جامعهاش (فضای علمی یا افکار عمومی) اضافه میکند و هم درست مثل چراغقوه باعث روشنایی (Illumination) و افزایش وسعت دید و همچنین باعث پیبردن جامعه به چیزهایی که قبلتر نمیدانسته میشود. به این پدیدهی “متفکر روشنگر بودن” در غرب میگویند Intellectualism. همان چیزی که در ایران اشتباهاً به آن میگویند روشنفکر و جریان روشنفکری.
گلماجرا اینجاست. قابلاعتمادترین و قدرتمندترین متفکرهای روشنگر آنها هستند که همزمان روشنفکر (Open-mindedness) هم باشند. یعنی در عین حال که افکار و اندیشههای خودشان را بسط میدهند، همیشه این آمادگی را داشتهباشند که اگر حقیقت چیز دیگری بود افکار و اندیشههایشان را به نفع حقیقت تغییر بدهند، باز نگهدارند یا Update کنند. ما در ایران ۸۸ میلیونی، چند تن از متفکران روشنگری داریم که در عینحال روشنفکر هم باشند؟ به تعداد انگشتان یک دست! چرا؟
چون اکثر به اصطلاح “متفکران روشنگر” Intellectualها، ایران یا و حتی خاورمیانه و تمام کشورهایی که با ایدئولوژی کارشان راه میافتد یا انقلابیگری؛ پافشاری و دفاع همهجانبه از عقیده و باور را به هر قیمت، ستایش میکنند! و این خودروشنفکرپندارها، هر تغییر عقیده یا اصلاحِ باور را نشانهی ضعف و فریبخوردگی میدانند! ذهن گشوده ندارند که میهمان افکار جدید یا متفاوت یا مخالف باشد و بتوانند یک تعادل ایجاد کنند. از آفتهای متفکر ایدولوژیزده دقیقا همین است.
نتیجهگیری اینکه تقریبا در ایران روشنفکری (Open-mindedness) در شخصیت و منش و کاراکتر اکثر ما ایرانیها وجود ندارد. ما اغلب، انسانهای صفر و یکی، یا اینطرفی یا آنطرفی شدهایم. ضدآخوند، حاضر نیست حرف آخوند را بشوند، نویسندهی چپ حاضر نیست حرف بیزنسمن موفق را بشنود، حزبالهی حاضر نیست حرف سکولار را بشوند. من در پاراگراف قبلتر نوشتم ” اکثر به اصطلاح “متفکران روشنگر” ایران “. چرا؟ چون متفکر روشنگر اول از همه تولید اندیشه و تولید فکری میکند که پیشتر وجود نداشته است. نه فقط در ایران، بلکه در جهان!
به عنوان نمونه ” برتراند راسل” که یک متفکر روشنگر یا Intellectual است، با هر کتابش، با هر نظریه و اندیشهای که مکتوب میکند یا تولید میکند، به اقیانوس و دریای اندیشه در دنیا، موج وارد میکند. چیزی اضافه میکند که در همهی دنیا فارغ از اینکه درست یا غلط، کاربردی یا غیرکاربردی است، مشتاقاند تا بدانند و بخوانند. در ۱۰۰ سال اخیر، نه در ۵۰۰ سال اخیر، ما چنین متفکر روشنگر ایرانی داشتهایم که اندیشهاش، تفکرزاییاش به دنیا راه پیدا کرده باشد و موج ایجاد کرده باشد؟ جز یکی دو نفر من سراغ ندارم.
ما به ندرت متفکر روشنگر داشتهایم، روشنفکری هم که قصهاش مشخص شد، اغلبِ این کسانی که از ۲۰۰ سال پیش به این سو در ایران شُهرهاند، در ظاهر متفکرند، اما در اصل درگیر مباحث نَقلی هستند نه عقلی. یعنی چه؟ یعنی جای اینکه از عقل خودشان برای ایجاد یک فکر جدید، یا ارتقا یک فکر دیگری استفاده کنند، چون تواناییاش را ندارند، چه میکنند؟ دائما مشغول نقل ایدههای این و آن، تفکرات این و آن، و تئوریهای این و آن هستند. شما به اینها بگویید خوب نظر شخصی خودتان چه هست؟ استدلال تازه و نوی شما درباره این موضوع چه هست؟
میگویند نظر من همان است که Henri Bergson (فیلسوف) گفت! من پیروی کامل نظریات Albert Bandura (روانکاو) هستم! ایدههایم همان است که Ebenizer Howard (طراحشهری) گفت! به اینها میگویند متفکرنماهای نقلی. ممکن است دهها کتاب هم نوشته و ترجمه کرده باشند. اما! اما کارشان از بر کردن تفکر دیگران، پس و پیش کردن آنها و لاس زدن با عقاید دیگران است. از خودشان فکرزایی و اندیشهزایی دارند؟ خیر! چیزی بلدند به تفکرات متفکران پیشین اضافه کنند تا گسترش یابد؟ خیر! دانشگاههای ما، محفلهای به اصطلاح روشنفکری ما لبریز است از این آدمها. من به شوخی به اینها میگویم که ادعایشان در روشنفکری و متفکر بودن به خط نستعلیق میماند، اما واقعیت شان، چیزی بیشتر از دستخط مرادعلیِ ۵ ساله نیست. آن پرستیژشان را از “ازبر کردن” و مدام “نقلقول کردن” تفکرات دیگران وام میگیرند. البته که بضاعتشان همین است. چون نه باهوش هستند، نه عُرضهی اندیشهزایی در رشتهی تخصصی خودشان را دارند.
تفکرزایی یعنی تو خودت بشوی یکی مثل دکارت. تولید اندیشه و نظریه کنی تا بشوی یکی مثل نیچه. آن هم نه نیچه ورژن ۲، نه دکارت ورژن ۲، یک متفکر جدید. افکارت موج تازه ایجاد کند. نه فقط در کشورت. در دنیا. ما واقعا افرادی در این سایز در ایران تا چه اندازه داریم؟ “روشنگری” یعنی تو حرفات یک آگاهی عمومی ایجاد کند، یک چیز پنهان را قابل دیدن و قابل فهمیدن کند. وگرنه هر فکری که روشنگرانه نیست. تفکر کردن خودش کار سختی است، سختتر از حفظ کردن تفکرات دیگران و بلغور و نشخوار کردنشان. و از آن سختتر این که خروجیِ فکر کردن، محصول اندیشهایات، آنقدر قوی، بُرنده، ناب و تازه باشد که روی لایههای متفاوت جامعه اثر بگذارد. چالشی جدید ایجاد کند. جز اینها هرچقدر دستوپا بزند آدم، چیزی بیشتر از یک ضبطصوت دوپا نیست.
این مساله رنج آور است. که به ندرت متفکران روشنگر ایرانی تولید اندیشهای داشتهاند که کسی جز خودمان کسی در جهان خریدارش باشد. در حالیکه ما ایرانیها در دنیای Science، از پزشکی تا مهندسی، از شیمی تا ریاضی، دانشمندانی داریم که تولید علم بومی و بینالمللی کردهاند، و تولید علمی و دانششان تغییرات مهمی در جهان پدید آورده. مثل مریم میرزاخانی ریاضیدان برجسته، مثل پروفسور توفیق موسیوند مخترع قلب مصنوعی (ACP)، یا مهندس علی حاجی میری. این افراد بیشتر نبوغ فکری تکنیکال، پرکتیکال و محاسباتی داشتهاند. از این قسم صدها نفر ایرانی را میتوانم با افتخار مثال بزنم.
خوب این مشکل را ما کجا داریم؟ دربخش “تفکرزایی”، “اندیشه ورزیدن”. چرا؟ خیلی مهم است که به دنبال دلیلاش بگردیم. چرا ما در “فکر کردن” و “تولید اندیشه” در دنیا بوق هم نیستیم اما در Science هستیم؟ در علوم مهندسی هستیم. پای اندیشهزایی و تفکرزایی در سطحجهانی که به وسط بیاید فقط هوا آسیاب میکنیم و آب الک میکنیم!؟
الاماشالله تا دلتان بخواهد مدعی داریم. از خودمتشکر. و فکر میکنیم شاخ غول را شکستهایم. از جوجه انتلکچولهای وِلِ بهمنکِش در کافههای کریمخان، تا تازه تارکالصلوﺓهای عرقخور و دلقکهای کودنای مثل شاهین نجفی و علیزاده، تا برخی از مشهورترین و شناختهشدهترین متفکران روشنگر داخلیمان، که از دم، همه فکر میکنند “روشنفکر” و “متفکر نواندیشه” هستند. و اکثریتشان واقعا نیستند. تنها گرفتار سندروم “تکرار مطلق اندیشههای دیگران” یا سندروم “چسبیدن به حقانیت اندیشههای خودشان” هستند.
بهتر است ما ایرانیها خیلی خودمان را گول نزنیم. قرار نیست دنیای اطلاعات و ارتباطات، فقط فریبهای آخوندها و این کثافتهای رژیم را رسوا کند، فرهنگ پوسیده و رفتار اجتماعیِ فسیل ما ایرانیان را هم میکند. ما ملتی “فاقد اندیشه خلاق” هستیم. غرق در کپی و نمونهبرداری اندیشهای از دیگران. هنوز دشمن “تفکر انتقادی” هستیم و به سرعت به آن “انگ” میزنیم. من هم یکی از آنها. چه فرق دارد. کثیری از ما وسط قرن ۲۱ام، به طرز شرمآوری هنوز اسیر “خود حقپنداری” اندیشهایمان هستیم. چپ خودش را جر میدهد که ثابت کند بهتر میفهمد. متدیّن سنتی خودش را پاره میکند که نشان دهد حق با او و خدایاش است. سکولار این دوتا را تحقیر میکند و ادای دانای کل را در میآورد. دیکتاتوریِ نئولاتهای کر و کور با دکور روشنفکری.
پرده پنجم | ترامپ، دیوانهیِ محبوب
این روزها در امریکا، دمکراتها همهکار میکنند تا ترامپ رقیب اصلی بایدن یا جانشین احتمالی او باشد. چرا؟ چون احتمال پیروزی دمکراتها مقابل دانلد ترامپ، از احتمال پیروزی آنها مقابل دیگر کاندیدای قدر جمهوریخواهان دِسَنتیسْ (Ronald DeSantis) بیشتر است. دسنتیس در لیگ کاندیداهای صاحب رزومه، High Profile و با عقبهی قوی از ارتش است. همهی برگهای برنده را دارد. از آن مهمتر، مثل ترامپ گاهی اوقات کسخل نمیشود. بنابراین او مقابل بایدن، که کهولت، ضعف حافظه و عدم تواناییاش در تصمیمگیری حتما در آینده خبرساز خواهد شد، رقیب سرسختی است. درست است که من یک جمهوریخواهام، اما واقعا نگران دمکراتها هستم. هنوز نمیخواهم باور کنم جوبایدن دوباره کاندیدای نهایی دمکراتها بشود. حالاش واقعا خوب نیست. و توانایی ۴ سال کار در این مسئولیت سنگین را ندارد. خصوصا که اینبار در مناظرهها مقابل دانلدترامپ یا رونالد دسنتیس واقعا له میشود. اما خوب؛ باید صبر کرد و دید.

شکایتهای متعددی علیه دانلد ترامپ مطرح شده است. در پروندهی او از سو استفادهی او از قدرت، فرمانهای غیرقانونی، تجاوز به عنف تا تماس تلفنی با فرماندار ایالت جورجیا برای اضافه کردن رایهایی برای برنده شدن او در این ایالت وجود دارد. همچنین آقای ترامپ توسط FBI متهم به نگاهداری اسناد محرمانه و فوقمحرمانه در عمارت شخصی خود شده که باید پس از پایان ریاستجمهوریاش آن را در کاخ سفید باقی میگذاشت.
براساس قانون اساسی امریکا، هر فردی برای رئیسجمهور شدن تنها به سه شرط نیاز دارد. (منبع)
متولد امریکا باشد.
بالای ۳۵ سال سن داشته باشد.
و از زمان نامزدی برای انتخابات تا ۱۴ سال قبلاش، در خاک امریکا زندگی کرده باشد.
براساس این قانون، حتی یک شهروند امریکایی اگر مجرمی در زندان باشد، مرتکبِ قتل شده باشد، یا تبهکارترین امریکایی باشد، مادامی که این سه شرط را دارا باشد، از لحاظ حقوقی میتواند برای انتخابات ریاستجمهوری بدون هیچ مشکلی Run کند. از این رو، نتیجهی این دادگاهها هرچه باشد، نمیتواند کوچکترین مانعی برسر دوباره کاندیدا شدن دانلد ترامپ ایجاد کند، جز اینکه آنچنان محبوبیت او را کاهش دهد که خود از شرکت انصراف دهد. اما نظرسنجیها نشان میدهد با برگزار شدن هر دادگاه جدید برعلیه او، به افرادی که میخواهند به او روی دهند، افزوده میشود!
من به عنوان یک جمهوریخواه واقعبین، هنوز معتقدم دمکراتها در لحظهی آخر، برای غافلگیر کردن ما جمهوریخواهان (Republican) یک برگ برنده رو میکنند. تحلیل شخصی من این است که دادگاهی کردن ترامپ اما سخت نگرفتن به او، حرکتی عامدانه از سوی دمکراتها برای افزایش دادن محبوبیت ترامپ در نزد جمهوریخواهان است. چرا؟ تا دمکراتها با این حیلهی استراتژیک و از قبل هماهنگ شده، شانس خود را برای پیروزی ترامپ بر رقیباش دسنتیس افزایش دهند. به عبارت بهتر، دمکراتها میدانند در نهایت احتمال پیروزی آنها مقابل یک کاندیدای دیوانه و بدنام جمهوریخواه، به مراتب بیشتر از پیروزی مقابل یک کاندیدای جدید، محبوب و جوانپسند جمهوریخواه (دسنتیس) است. از همین رو، اکثر روزنامهها و رسانههای چپ متعلق به دمکراتها، بیشتر خبرهای مربوط به ترامپ (جمهوریخواه) را پوشش میدهند، و دسنتیس را نادیده میگیرند. هرچند این تحلیل من است و ممکن است اشتباه باشد.
پرده ششم| اردیبهشتِ من
از فصلها، من عاشق پاییزم. نه فقط به خاطر رنگهای زیبایاش، بارانها و هوای رو به خنکیاش. چون تنها فصلی است که همانقدر برایام فصل همه چیز شروع شدن است، فصل همه چیز تمام شدن هم هست. حتی از نگاه زیباییشناسانه، Color Pallet پاییز را هیچ فصلی ندارد. هم فصلی هیجانانگیز و رومنس است، هم ریزش و سکوتاش، یادآور خیلی قصّهها در گذشتهیمان است.
با این حال دوستداشتنیترین ماه برایام همیشه اردیبهشت بوده. نه به این خاطر که متولد اردیبهشتام. به اینخاطر که اکثر انسانهایی که در زندگیام چیزهای بزرگی به من آموختند، یا نقطههای عطفی فکری در زندگیام بوجود آوردهاند؛ اریبهشتی بودهاند. اتفاق عجیب دستکم برای من این بوده که با متولدین این ماه اول از طریق آثار و تفکراتشان آشنا شدم بعدخودشان. حال چه موسیقیدان بودهاند، یا نویسنده، یا صنعتگر و Artist. از مواجههایام با چند اردیبهشتی بگویم. (لبخند)
یکبار یکی از آن اردیبهشتیهای پراحترام زندگیام، سالها پیش گفت: “تو اردیبهشتی خطرناکی هستی”. پرسیدم چرا؟ گفت سه خصوصیت داری که اکثر ماها داریم و اما تو زیادیاش را داری. پرسیدم چه؟ گفت: “خودخواهی، سنگدلی و فاقد عذاب وجدان”. خندیدم و پرسیدم یعنی از این همه خصوصیت، همینها نصیبام شده؟ گفت بدتر اینکه استادِ پنهان کردن این سه خصلت میان خصلتهای خوبت هستی. خوب البته که من به این طبقهبندی خصوصیات متولدین ماهها واقعا اعتقاد ندارم اما، اولی و آخریاش را بیراه نگفته بود. بله من خودخواهام، و تقریبا چیزی به عنوان “افسوس” از یک انتخاب یا تصمیم در روحیاتام نیست.
دیگری اینکه یکبار یک اردیبهشتی غیرایرانی به من گفت میدانی دو شباهت ما اردیبهشتیها (May) در چیست؟ یکی اینکه دقیقا جذب مسیرها و ماجراجوییهایی میشویم که ما را از دیگران دور میکند. پرسیدم و آن یکی؟ گفت اینکه به آدمها بسیار وفاداریم. من این دومی را خیلی قبول ندارم. اتفاقا به نظرم اکثر اردیبهشتیهایی که دیدهام اینطور نبودهاند. نمونهاش خود من. من معمولا به آدمها وفادار نیستم. بهجایاش بیشتر به “روشها”، “افکار”و “اصول” آدم وفادار بودهام. مثلا چه؟ مثلا اگر وارد یک سیستمی شدهام. عملکردش جذبام کرده. به رهبر آن سیستم هیچ وفادار نیستم. به خود سیستم وفاداری نشان میدهم. وقتی وارد رابطهای عاطفی میشوم، تا زمانی در آن میمانم که آن رابطه درست و با اصول مورد پسند دو طرفهاش کار کند. اگر مطمئن شوم دیگر چرخدندههایش درست کار نمیکند از آن بیرون میآیم. حتی اگر هنوز شیفتهی پارتنرم باشم. حتی اگر دلم برایاش خیلی تنگ شود. و مثالهای دیگر. در میان اردیبهشتیها مثل خودم کم ندیدم. به همین خاطر با وفادار بودن اردیبهشتیها به آدمها خیلی موافق نیستم. اینها بیشتر به “سیستمها” وفادارند. و به سیستمها هم تازمانی وفادارند که درست کار کند! با بخش اولاش اما مخالف نیستم. ماجراجوییهای اکثر اردیبهشتیها آنها را از نزدیکانشان دور کرده. تجربهی شخصی اطرافام.
خاطره آخر هم اینکه در دورانی که مدرسهی علوم سیاسی میرفتم. خیلی سال پیش. با دختری ارمنیِ ایرانی همکلاس شدم. مشتری این کارگاههای چگونه جذاب باشیم و چگونه عشق خود را پیدا کنیم و دیت کنیم بود. از این دورهها و ورکشاپهای قزمیت و دخترمدرسهایپسند. یکبار برگشت و گفت تو که اردیبهشتی نیستی؟ الکی گفتم نه. گفت ببین من اردیبهشتیام، و به دوتا نتیجه رسیدم. یکی اینکه، ما اردیبهشتیها به دنیا میآییم که تا آخر عمر در هر رابطه عاطفی جذب افراد مشکلدار و عوضی شویم! پرسیدم آنیکی؟ گفت ما اردیبهشتیها مشکلی در جذب آدمها نداریم، اما در نگهداشتنشان همیشه گند میزنیم. شنیدم و چیزی نگفتم. سال گذشته هم فهمیدم هم با یکی از عوضیترین ایرانیهای لساَنجلس ازدواج کرد. (خنده) و هم نتوانست رابطهاش را نگه دارد. اینروزها هم درحال “هلاکویی درمانی” است. در تاریخچهی روابط عاطفیام، من شخصا هیچ وقت جذب آدم عوضی نشدم، اما شده کسی از دست من عوضی شده باشد.
آن زمان من این جانور شیطونی که امروز هستم نبودم. پاکدامن و زیر چتر تقوا بودم. اما حالا که دنیایام پوستاندازی کرده، به نظرم واقعا جذاب بودن یا شدن اینهمه آموزش و تمرین و توصیه و کلاسهای Step by step ندارد. قانون جذب، مربع روبیک نیست. هیچ کس مدام جذب آدمهای عوضی نمیشود مگر، درجاتی از چند خصوصیت در او همیشه باشد و آنها را حل نکند. یکی مشکلاش در سبک وابستگی (Attachment Style) یا احساس تعلقاش است. اینکه چرا پیش آدمهای دور از نُرم اجتماع، غیرقابلپیشبینی و یا شرور احساس بهتری داریم، بحث روانشناختی و مباحث مربوط به wounded Self است. تخصصام نیست و مربوط به زخمهای کودکی انسانهاست. ولی میگویند از هر ۴ نفر، یک نفر این گرایش را دارد. یکنوع کشش ناخودآگاه. ما به سمت افرادی جذب میشویم که میدانیم ممکن است طردمان کنند.
یک فرضیهی Unconscious Attraction هم وجود دارد. بعضی رفتارشناسها معتقدند اینکه ما مدام جذب آدمهای پوفیوز، عوضی یا دونژوان میشویم، لزوما معنیاش این نیست که خودمان همیشه قربانی و منزه هستیم. این سیسِ مهرطلبیبازیمان جلوی دیگران است. همیشگی بودن این رویه میتواند معنیاش این باشد که ما هم درجاتی از آن “عوضی بودن” را داریم یا برایمان جذاب است. حالا نه به این وضوح، من پوست کندهاش را گفتم. یک فرضیه دیگر هم هست که خصوصا دخترهایی که مدام به پست پسرهای عوضی میخورند، بیشتر از اینکه دخترهایی باشند که به دنبال عشقگرفتن و عشقدادن باشند، دخترهایی هستند که به دنبال گرفتن حس اعتماد به نفس و قدرت از آن پسر هستند.
توضیحاش پیچیده است اما نشانهاش این هست که ایندخترها درحالی که پسری اطرافشان هست که به او عشق میورزد و حاضر است همه کاری برای آن دختر بکند، اما میروند جذب پسری میشوند که اتفاقا آن پسر خیلی به او توجه نمیکند، اما آن دختر فکر میکند اگر موفق شود “توجه” آن پسر را بگیرد، او را “پسر خودش” بکند، و در رقابتِ توجهِ آن پسر به خیلی دخترهای دیگر، برنده شود، یک احساس اعتماد به نفس و رضایتی از این رابطه دارد که برایاش ارزشمندتر از عشق آن پسر اولی است! برنده شدن برایاش از دوستداشتهشدن مهمتر است. این در روحیات خیلی از دختر دبیرستانیها هست، اما اگر در بزرگسالی هم ماند، این دیگر یک مشکل روانشناختی است. مثل دخترهایی که سن کلاغ (شیلای) سندباند را دارند ولی هنوز شیفته رل زدن با تتلّو هستند. و اما روی دیگر ماجرا.
هلو برو تو گلو که بگویم؛ به نظرم پنج چیز هست که “اکثر” مردان و زنان را جذب و شیفته انسان میکند. باقیاش فقط احتمال “توجه کردن” به شما را بیشتر میکند اما کلیدی نیست. خبر بد اینکه اغلب مردان و زنان این چهار عامل را باهم ندارند، اما خبر خوب اینکه حتی در یکی از اینها قوی بودن، میتواند همچنان انسان را تا اندازهای جذاب و خواستنی نگاه دارد.
یکیاش هوش تحلیلی بالا (Intelligence) است. البته که منظورم هوش (IQ) نیست. به تجربهام اکثر مردانی که IQ بالا دارند، خیلی هم خستهکنندهاند. اکثر زنان تیزهوش، هم برای اغلب مردان از یکجایی به بعد احساس عدم امنیت میدهند. اما هوش تحلیلی اینطور هست که شما وقتی درباره اتفاقها و وقایع اطرافتان حرف میزنید نگاه متفاوت شما به آن مساله کاملا مشهود است. مشخص است لنز خودتان را برای نگاه کردن دارید. شخصیت اوریژینال دارید. ادا نیستید، ورژن خودتان هستید. در این صورت جزو آن دسته افرادی هستید که شخصیتتان برای کسی به سادگی تکراری نمیشود و حرف مشترکاش با او به زودی تمام نمیشود.
دومین خصوصیت، رفتار همراه با اعتماد به نفس (Confidential Behavior) است. این با صرفاً اعتماد به نفسداشتن متفاوت است. این مردان و زنان، وقتی به هرکار و تصمیم و رفتارشان که نگاه میکنید، یک مصمم بودن، یک اراده قوی یا یک سرشار از انگیزه بودن را در آنها همزمان میبینید. فرقی نمیکند تصمیم به یک سرمایهگذاری باشد، یا اراده برای پایان یک رابطه یا شروع کردن یک یادگیری جدید. با قدرت سراغ هرکاری میروند که هیچ، به شما هم انگیزه میدهند.
سومین خصوصیت، شوخیطبعی برآمده از هوش (Sense of Humor) است. طبیعتا این با همیشه جوک آماده داشتن و لودهگری و دلقک بازی برای خندادن دختر و پسر مردم فرق دارد. این گروه دوم اتفاقا خیلی جدی گرفته نمیشوند مگر یک خلوچلی مثل خودشان با آنها Fit شود. اما من اینطور فهمیدهام که انسانهایی که شوخطبعی هوشمندانه یا برآمده از هوش دارند، موقعیتشناسهایی زبردست هستند. میدانند چه زمانی، درکجا، و با چه خلاقیتی، یک بحث کسلکننده، یک شرایط خستهکننده یا یک موقعیت ترسناک را تغییر بدهند. ولی اینها فقط منِ نوعی را نمیخندانند، که پشت آن طنازیهایشان هم چیزی برای فکر کردن دارند. یا شوخیهایی با ما میکنند که میفهمیم نتیجه دقت در خود ماست، نه یک شوخی General تخمی که با هر کسی ممکن است بکنند. شوخیهای همراه با زیرکی. تغییر مود دادنهای خلاقانه.
مورد چهارم، جاهطلبی (Ambition) یا هنر بهچنگ آوردن هر چیزی است که میخواهند. چه موقعیت باشد، چه انسان، چه رسیدن به اعتباری خاص. قطعا اینجا منظورم کسی نیست که جاهطلبیهایش او را به فنا میدهد. یا کسی که چیزی را میخواهد بلد است به دست بیاورد و اما بلد نیست نگهاش دارد. در اصل، در ژنوم جاهطلبیِ آدمها یک چیزی هست که جذاب است. هدفمندی. یکی مثل ایلان ماسک، که فارغ از خصوصیات بدش، جاهطلبیاش ستایش برانگیز است. قابل انکار نیست. همهی ما از دیدن آدمهایی که در زندگیشان هدفهای جدی و برنامهریزی شده دارند لذت میبریم و دوست داریم حتی بخشی از تلاش آنها باشیم. چه کسی بدش میآید یک روز برای انسانی جاهطلب یک هدف عاطفی و احساسی باشد؟
و اما مورد پنجم، توان همدلی عمیق و مهربانی (Kindness) است. این از آن چیزهایی است که غوغا میکند و میتواند سنگ را موم کند و موم را ژللوبریکانت. هرچند من فکر میکنم هیچ چیز به اندازهی مهربانی هدفمند یا مهربانیمنفعتطلبانه زشت و مبتذل نیست. خانمها این نوع مهربانی را راحت تشخیص میدهند. مثل فردی که تا زمانی مهربان و حمایتگر (Supportive) است که امید دارد شما او را Accept کنید، که اگر Reject کنید، بهناگهان صاحب شخصیتی وحشی، تبهکار و حتی Stocker میشود. (استاکرها که هستند؟ بخوانید)
این پنج مورد از نظر من، سرکلیدهای اصلی هستند. کلیدهای سفید پیانو هستند. بیتاریخ (Timeless) هستند. ربطی به دورههای زمانی و نسلی ندارند. باقی عوامل کلیدهای سیاه و فرعی هستند. بعضیهایشان با تمرین در ما تقویت میشود، بعضیهایشان با تصمیم در ما بوجود میآید و تقریبا اکثرشان با ما به دنیا نمیآیند و ما به مرور در آنها قوی میشویم.
از نظر من وقتی پای جذب مردان و زنان با هوشاجتماعی بالا و شخصیتهای قوی به میان میآید، اینکه ما طیفی از همهی اینها یا یکیدوتا از اینها را داشته باشیم، بسیار موثر است. باقیاش برای اکثر این آدمها، مهم هست و اما اصل مطلب نیست. تکمیلکننده است. چه زیبایی و فیت بودن اندام، چه تحصیلات، چه خانواده و چه میزان ثروت شما. و نکتهی مهم این که این “کلیدهای سفید” هم چیزهایی نیستند که یک مرد یا زن، بتواند بیشتر از چندماه ادایاش را در بیاورد. با فیلر و بوتاکس و دوپینگ برجستهشان کند. به سختی قابل جعل هستند چون هرکدامشان امضای شخصیتی محسوب میشوند.
از بحث منحرف شدم اما در کل منظورم از این پرده این بود که یکی از دلایل دوستداشتنی بودن اردیبهشت برایام، این بوده که مهمترین انسانهای زندگیام، آنها که روی طرز فکر و اندیشهام تاثیر داشتند را در این ماه ملاقات کردم یا متولد این ماه بودند.
پرده هفتم| جراحیِ مشروع
این حرفی که میزنم برای مخاطب خاص است. شما میتوانید آن را نخوانید.
نظام همان ولیفقیه نیست، ولیفقیه هم همان نظام نیست. نظام مشروعیتاش را از مشروعیت ولیفقیه نمیگیرد، همانطور که برعکس. زمانی که این نظام تشکیل شد، ولیفقیهای در کار نبود! این ایده، سالها بعد شکل گرفت. پس حتی در اولین رفراندوم، مردم ایران به نظامی رای ندادند که در راس آن یک ولی مطلقه فقیه مثل نظام پادشاهی اما از نوع دینیاش باشد. چرا میگویم مثل نظام پادشاهی از نوع دینیاش.
فارغ از اینکه ایدهی ولایت فقیه بعد از پیامبر و امامان، یک ایده استنباطی است و هیچ مدرک و سندی آن را تایید نمیکند، تقریبا اکثر علمایی که همین استنباطها را کردهاند معتقدند ولیفقیه مشروعیتاش را از دو جا میگیرد. یا به طور مستقیم از امامت (یکی از ۱۲ امام)، یا از عام، یا از خواصای که مردم انتخاب کردهاند. سئوال. آیا امامت بر درست بودن ولایت آقای خامنهای یا حتی خمینی صحه گذاشته؟ به سبب فاصله تاریخی طبیعتا نه. آیا جایگاه ولیفقیه بعد از انقلاب، مشروعیتاش را از عام گرفت و اکثریت مردم او را انتخاب کردند؟ خیر. آقای رفسنجانیِ کمخردِ خوشخیال آمد یک داستانی شفاهی و غیرقابل استناد سرهم کرد و گفت امام به من اینطور گفته. خوب گفته که گفته، سندش؟ میماند راهحل آخر. که چه بود؟ اینکه ولیفقیه یا رهبر را خواصای انتخاب کنند که آن خواص را مردم به نمایندگی از خودشان قبلتر انتخاب کردهباشند. سئوال. آیا اعضای مجلس خبرگانی که رفسنجانی آن داستانها را برایشان تعریف کرد، خواصای بودند که با رای مردم انتخاب شده باشند؟ خیر. پس صورت مساله خیلی ساده است.
فارغ از زیر سئوال بودن کانسپت ولیفقیه که خودش از لحاظ فقهی و عقلی روی هوا است، آقای خامنهای با هیچ یک از این سه شرط انتخاب نشده است. برای انتخاباش مردم دور زده شدهاند! حتی برای انتخاباش، علمای دینی و مراجع هم دور زده شدند. چرا؟ چون ایشان مجتهد نبود و رهبر شد. بعد از رهبری “اجتهاد” را پاتختی کادو گرفت.
تا اینجا، قصدم این بود که بگویم ذاتا ما با یک جایگاهی که سندیت مستقیمی از خود قرآن و پیامبر ندارد روبرو هستیم. کما اینکه مثل حجاب اجباری، در هیچ کشوری اسلامی وجود ندارد. هیچ کشور اسلامی چیزی به اسم ولیفقیه یا جانشین پیامبر و امامان ندارد! فقط ایران است!! و از آن خطرناکتر، کسی ۳۵ سال در راس آن قرار گفته که با “فریب مردم” و با “دور زدن شرایط رهبری” به رهبری رسیده است. سئوال. پس در این صورت تنها دلیلی که میتوانست ما را از رهبری آیتالله خامنهای راضی و حداقلهای یک مشروعیت را بدهد چه میتوانست باشد؟ “عملکرد درست”. عملکرد درست به نفع اسلام (که شما بیشتر دوستاش دارید)، و عملکرد درست نسبت به آیندهی کشور و مردم (که ما بیشتر دوستاش داریم). هر دو باهم. اگر من بگویم آیتالله خامنهای حتی در همین هم ناکارآمدی نشان داده و نابلد بودناش را به وضوح آشکار کرده، دارم نظری غرضورزانه را مطرح میکنم؟
اما حرفام اینجا چیز دیگری است. از بین رفتن نظام به قیمت گرهزدن سرنوشتاش با یک رهبر نامشروع و ولیفقیه ناکارآمد، و ماندن نظامِ بدون رهبر، با ساختارِ “جمهوری” که همچنان بدنهاش حفظ شود، شُمایی که مثل یک اردیبهشتی به سیستمها وفادار هستید کدام را ترجیح میدهید؟ اینجا “ماندگاری نظام” در اولویت است یا “حمایت از جایگاه رهبری”؟ هر حمایتی از ایشان به قیمت از هم پاشیده شدن نظام عقل است؟ حتی اگر تنها انگیزهی بلندمدتتان از ماندن نظام، ادامه “بخوربخور” و “بهرمندی از رانتها” و “ادامهی حضور در هرم قدرت” باشد، باز انتخاب دوم، برای یک چشمانداز بلندمدت، درستتر است.
من امروز جزو کسانی هستم که دیگر هیچ علاقهای به ادامهی کار این رژیم ندارم. اندک مشروعیت سالهای گذشتهاش را امروز برایام از دست داده. اما، دست کم به عنوان یک تحلیلگر میتوانم در نقش نظارهگر بگویم کشتی تایتانیکِ نظام در حال غرق شدن است. این تلقین نیست، حقیقت است. این تحلیل نیست، اطلاعات است. هرکس انکارش میکند یا احمق است، یا مزدور منفعتطلب. تنها مسیر نجات کشتی نظام، قبل از غرق شدن، رد شدن از مفهوم رهبری، ولیفقیه، و تبدیل کردن نظام به یک نظام پارلمانی یا جمهوری است.
به زبان دیگر، خارج کردن فرقههای روحانیون (حذف ایدئولوژی) از بالای هِرم قدرت و جایگزین کردن آن با سیاستمداران وفادار به نظام اما واقعبین نسبت به شرایط جامعه و جهان است. افرادی که بتوانند با نسل ۸۰ به بعد کار کنند. نه پیر و پاتالهای دندون عاریتی ۸۰ سال به بالا. جایگزینکردن “فنسالارها” یا تکنوکراتهای نظام. جایگزین کردن وفاداران به ایدئولوژیها با وفاداران به نظام. سادهترش؟ هر چه سریعتر باید هر قدرت و جایگاهی که ورای قانون میتواند عمل کند حذف شود، از رویکرد ادارهی ایدئولوژیک کشور توسط نظام رد شویم، و نظام به قیمت یک جراحی بزرگ و صدالبته دردناک و خطرناک، اما دههها سالم و زنده بماند.
حساب دودوتا چهارتاست. سیاست، ظاهرش تصمیمگیری و مصلحتاندیشی و بازیسیاسی است، اما باطناش ریاضی و فیزیک و شیمی است. وقتی با حقیقتِ اعداد و آمار مواجهایم، وقتی با اینرسیها و گرایشهایی که از یک جایی به بعد دیگر ضدخود نظام عمل میکنند روبرو هستیم، و وقتی شیمیِ تصمیمها، شیمیِ رویکردها، و شیمیِ ایدئولوژی خود، تبدیل به اسیدِ خورندهی بدنهی نظام شود، ویتریناش چه میشود؟ “تغییرات عمیق سیاسی” به نفع نظام. این میلیونها نفری که در سه سال اخیر از نظام ریزش کردهاند، قطعا با این جراحی بازمیگردند. این دیگر قصهی ” دفع افسد به فاسد” است.
آیتالله خامنهای چهار خصوصیت بسیار خطرناک برای نظام دارند که اتفاقا هیچ رهبر مقتدر و صاحب عزتنفسی نباید داشته باشد. اولیاش فرار از مسئولیت است. هر زمان در کشور گندی استراتژیک بالا آمده، عادتشان این بوده یا آن را یا تقصیر دشمن انداخته یا یکی از شما زیر دستهایش. در جایگاه امن رهنمود دادن قرارگرفته و شاهانه شانهخالی کرده. خصوصیت دوم، عدم انعطاف در بزنگاههایی است که میتواند پایهی حکومت و محبوبیت نظام را بیشتر کند. همین عدم انعطاف درباره واردات واکسن کوید در بازهی زمانی طلایی، سبب مرگ چندده هزار ایرانی بیگناه شد؟ اصرار ایشان به روی برنامهی هستهای که بعد از ۲۰ سال، میلیاردها خرجاش شده و مردم را به فقر و کشور را به انزوا کشانده و اما هیچ خروجی قابل بهربرداریِ قابل افتخاری برای نظام نداشته، یک نمونهاش.
خصوصیت خطرناک سوم؛ عادت به انگشت کردن در هرچیزی است. Micromanagment کردن. وانمود میکنند که قوا مستقلاند و از خیلی چیزها خبر ندارند، اما همه میدانیم دروغ است. حتی استاندار و شهردار، بیرضایت این آقا (یا بیتاش) عوض نمیشود. اینقدر هم نمیفهمد این از قدرت نفوذ او نیست، برای یک تحلیلگر، این اتفاقا از احساس ترس و عدم امنیت حکایت دارد. با استرلیزه کردن اطرافاش میخواهد مبادا میکروبی سرنگوناش کند. میترسد حتی یک گوشهی مهم، با افرادی غیر همنظر با او پر شود.
و خصوصیت خطرناک چهارم، عدم اعتقاد ایشان به اداره کشور توسط حرفهایها و کاردانها، به جای افراد فاسد و خایمال. چه یکی از مدیرکلهای وزارت اطلاعات باشد، چه شهردار تهران، چه رئیسجمهور. ولی این شیوه انتخاب فقط عزت و موفقیت کشور را به فنا میدهد. چرا؟ چون فرق مدیرِ فقط متعهد با مدیر متخصص این هست که میشود ادای متعهد بودن را سالها درآورد، حال اینکه ممکن است یک احمق یا نفوذی باشد. اما نمیشود ادای متخصص بودن را درآورد. اولی ممکن است سالها لو نرود، دومی به سال نرسیده عملکردش روی روزنامهها و رسانهها است. آقای خامنهای همیشه اولی را به دومی ترجیح داده. آنهم در شاهرگهای مدیریتی! نتیجه، همین اوضاع بهم ریخته وزارت اطلاعات دولت و اطلاعات سپاه. افراد متخصص پایین نگهداشته میشوند تا غضنفرها، بخش های مدیریتی و استراتژیک را پر کنند. رئیس سپاه بشود غضنفر سلامی، رئیس اطلاعات بشود غضنفر طائب و… در هر حال با رهبری با این چهار خصوصیت روبرو هستید. خواه پند گیرید، خواه خودتان و خانوادهها و آیندهی فرزندانتان را قربانی بازی پشت دستِ یک پیرمرد لجباز، پارانوئید و ناکارآمد کنید که به روزش که برسد، از روی تکتکتان رد خواهد شد. با ولیفقیه ازدواج نکردهاید، در عقد نظام هستید. یادتان نرود.
پرده آخر| میدان، ایران، پیروزی
فکر میکنم وارد هشتامین سالی میشوم که تراپی میروم. هر چند شروعاش با اتفاق افتادن یک تروما در من بود، اما آرام آرام نقش این تراپی، از تراپیدن، به اتاق اعتراف به کشیش نزدیک شد. (لبخند) یعنی میروم و درباره گرههای ذهنیام، ترسها و اضطرابهایام حرف میزنم و درد و دل میکنم و میآیم بیرون. مگر گرهای سخت باشد که تراپیستام راهکاری بدهد یا دستبکار شود، اما اغلب به خواست خودم، تنها شنونده است. همین باعث شده من بیرون از این اتاق، نه درد و دل کنم، نه تقریبا همفکری. خوب یا بدش بماند. تراپیست جدیدم قبلتر طراح و معمار داخلی بود. بعدتر در زمینهی روانشناسی تحصیل کرد و محقق شد. یک مقدار بیشتر دنیای مرا میفهمد.
پریروز با او قرار داشتم. مدتی بود به خاطر دوران پاندمی، قرارها روی Zoom بود و همین هم روال شد. کمکم این حالت برایام نچسب شد. حس اعتماد و نزدیکیام به تراپیست کم شد. شاید این یک اثر روانی باشد و خیلیها در این زمینه به تراپیستهایشان نگفته باشند. اما من به این نتیجه رسیدم تراپی به این شیوه، هم آدم را قدری محافظهکارتر میکند، هم بیشتر احساسِ در فیلم “Her” بودن میکند. آنها که فیلم را دیدهاند میدانند درباره چه حرف میزنم. خلاصه که خودش فهمید و اما گفت در حال تغییر دکوراسیون مطب است و اگر موافقام یکی دو جلسه بعدی در جای دیگری باشد. گفتم بهتر از Zoom است. گفت برویم پیاده روی. از این بیرون قرار گذاشتن هم با روانکاو قبلیام که یک خانم بود تجربهی خیلی بدی داشتم. چون بد بود گفتم نه همان Zoom، گفت باشد. یک جایی نزدیک Getty Muesm قرار گذاشتیم. خوشبختانه جای پر رفت و آمدی نبود. گفت میخواهی در ماشین صحبت کنیم؟ گفتم نه. آمدیم برویم که دیدیم که….. باقی متن بماند بعد. تا همینجایاش بیش از حوصله خواننده نوشتهام.
فقط میماند که بگویم به اپوزوسیون خارج از کشور دل نبندید. خصوصا از نوع امریکای شمالیاش. همین جنگیدن برای حق آزادی پوشش را باید با قدرت دنبال کرد. شگفتانگیز به جلو رفته. و قدم بعد، آزادی بیان و تفکر انتقادی است. اما یک چیز را فراموش نکنید. تنها نگذاشتن کارگرها. منعکس کردن مبارزاتشان در صفحههای اجتماعی خودتان. فراموش نکردن آنها که هنوز دربندند چون توماج صالحیها. همراه و پذیرا بودن با آن قشر مذهبی یا سنتی که به آزادیهای ما احترام میگذارند. جنگ، همهاش نبرد در میدان نیست، بخشیاش درک درست میدان است. خواستم استراتژی نهادهای امنیتی نظام به خاطر عملیات پیچیده، تمیز و تحسینبرانگیزشان در به هوا فرستادن اولین ائتلاف اپوزوسیون خارج از کشور بپردازم، وقت نشد، اما باور دارم که ما پیروز میشویم، چون میدان، نه آن بیرون، که اتفاقا داخل خود ایران است. تا بزودی…
همهی نظرات درج شدهی خوانندگان عزیز در پایان متن، توسط پرنسجان مطالعه میشوند. به دلیل برخی محدودیتها امکان پاسخگویی به همهی نظرها فراهم نیست.
برای عضویت در دیگر رسانههای پرنسجان یا ارسال پیام به نویسنده میتوانید از این لینک استفاده کنید.