صفحه اصلی فرهنگفرهنگِ جامعه مهاجرت به امریکا؛ فرارِ بازندگان

مهاجرت به امریکا؛ فرارِ بازندگان

نوشته پرنس‌جان
فرهنگِ جامعه

مهاجرت به امریکا؛ فرارِ بازندگان

- نوشته پرنس‌جان

پرده‌‌ی اول | قصه‌ی همیشگی
من فکر می‌کنم ایران در سه دوره‌ی تاریخیِ مهم، سونامی مهاجرت داشت. دوره‌ی نزدیک به انقلاب ۱۳۵۷ که البته علت بیشتر مهاجرت‌ها سیاسی و اعتقادی بود. هرچند بسیاری از متخصص‌ها و تجّار و مغزهای متفکر اندیشه‌ای در همان‌سال‌ها از ایران خارج شدند. دوره‌ی دوم، دوران بعد از دوره‌ی دوم انتخاب احمدی‌نژاد بود. البته که در سونامی ۱۳۸۸ هم بیشتر مهاجرت‌ها تمِ اعتقادی و سیاسی داشت. اما کمتر متخصص‌ها و بیشتر تجار و روشنفکران و اساتید دانشگاه و دانشجویان بدنه‌ی این سونامی مهاجرت بودند. تا اینجا مهاجرت ۵۷ از ۸۸ سهمگین‌تر و گسترده‌تر بود؛ اما از سال ۱۴۰۱ وارد سونامی سوم و تازه‌ای شده‌ایم. و صدالبته، بی‌سابقه در تاریخ معاصر ایران.

این سونامی مهاجرتی که از چند نظر اعتقاد دارم برای آینده ایران، نه حکومت آخوندها، از دو سونامی پیشین نه تنها خطرناک‌تر است، که الگوی متفاوت و عجیب و غریبی هم دارد. در اصل علت سونامی مهاجرت‌ ۱۴۰۱، نه سیاسی و اعتقادی، که بیشتر اقتصادی، آینده‌نگرانه و در مسیر یافتن رفاه و آرامش و احساس خوشبختی است. اسم‌اش را می‌گذارم فرارِ آن‌ها که دیگر امیدی به بهبود ندارند و چیزهای زیادی را از دست داده‌اند؛ مهاجرتی که از روی رضایت نیست.

می‌توانم این سونامی سوم را، تقریبا اصلی‌ترین سونامی مهاجرت نخبگان خطاب کنم. نخبگانی که اغلب جوان‌اند، صاحب تخصص‌های مهم و متفاوت خصوصا در زمینه‌ی علوم پزشکی و علوم مهندسی‌اند، و افزون برآن، برخلاف دو سونامی دیگر، جای‌شان را تقریبا تا یک دهه نمی‌تواند افرادی هم‌سطح و هم‌کیفیت آن‌ها پر کنند. البته که برای حکومت پخمه‌سالاران این مساله‌ای دردناک نیست، اما این آخرین سونامی، به تحلیل من، از اوایل ۱۴۰۵ به بعد، تاثیرات مرگ‌بارش را بر سلامت و امنیت مردم خواهد گذاشت. می‌نویسم “مرگ‌بار”، چون واقعا ضعف آینده ایران در ‌بخش تشخیصی علوم پزشکی و‌ بخش کیفی علوم مهندسی و صنایع غذایی، مرگ‌بار و به شدت هزینه‌بر خواهد بود.

ایالات متحده بزرگترین و مهمترین مقصد مهاجران ایرانی است. چه آن‌ها که به ذوق مهاجرت می‌کنند، چه آن‌ها که از روی اجبار ترک وطن. پذیرش تحصیلی، فرصت‌های مطالعاتی، برنده شدن در لاتاری گرین‌کارت و یا اخذ اقامت از طریق پناهندگًی یا ازدواج محبوب‌ترین انتخاب‌های ایرانیان است. با این حال؛ چرا اکثر ایرانیان پس از ورود به امریکا، علامت سئوال‌های زیادی در ذهن‌شان شکل می‌گیرد و آنچنان هیجان زده نمی‌شوند؟

قبل‌تر پراکنده درباره‌ی مهاجرت پادکستی تهیه کرده بودم که می‌توانید بعد از این متن گوش کنید(بشنوید). این‌بار اما می‌خواهم در قالب یک جستار (Essay)، کمی نزدیک‌تر و دقیق‌تر درباره‌ی احساسات انسانی، و دنیای پرابهام پس از مهاجرت (Post immigration) صحبت کنم. انگیزه‌ام برای این نوشته چند علت دارد. نخست، آغاز همین سونامی مهاجرت ۱۴۰۱، که جای “مهاجرت” بهتر بود که اسم‌اش را می‌گذاشتیم “فرار بازندگان”. که نه مهاجرتی از روی رغبت، که فرار از دست حکومتی است که با بی‌مدیریتی دنیایی سیاه و چرک برای مردم‌اش ساخته است.

بهانه‌ی دیگر، اطلاعات و گزاره‌های غلطی است که می‌بینیم اغلب تولید¬کنندگان محتوی یا افراد تازه مهاجر، در شبکه‌های مجازی چون توئیتر، فیس‌بوک و یا یوتیوب (ولاگر) درباره دنیای بعد از مهاجرت تصویر می‌کنند. این داده‌های غلط می‌توانند به سادگی مسیر انسان یا تصمیم‌گیری‌های ما را تحت تاثیر قرار دهند.

و بهانه‌ی سوم، پرداخت به‌بخش نیمه خالی لیوان مهاجرت است. در حالیکه بسیاری از اینفولئنسرها و یوتیوبرها در رقابت باهم و برای کسب درامد بیشتر از Like، سعی می‌کنند با فروش امید و رویا و آرزو و دنیای رنگی‌نون‌خامه‌ای، دیگران را به مهاجرت ترغیب کنند و خودشان را هم “مهاجری موفق و خوشبخت” جا بزنند، بهتر است این سوی ماجرا نیز افرادی هم باشند تا روی واقعی‌تر مهاجرت را نشان دهند. با این‌حال لازم است تاکید کنم، من امروز از طرفداران تشویق افراد متخصص، صاحب استعداد و توانایی به ترک ایران هستم. چون به نظر می‌رسد دست‌کم تا ده سال آینده، ایران هیچ آینده‌ی قابل اعتنایی برای آن‌ها نخواهد داشت.

می‌ماند دو نکته‌ی آخر. من به امریکا مهاجرت نکرده‌ام. در همین‌کشور به دنیا آمدم. بزرگ شدم. به همین سبب نگاه و لنز‌م به دنیای بعد از مهاجرت (خصوصا) ایرانیان ممکن است متفاوت از یک ایرانیِ ‌مهاجری باشد که قرار است به افرادی چون خودش توصیه کند یا تحلیلی ارائه دهد. در اصل من سعی کرده‌ام آن فعل‌انفعالات شیمیایی (کمتر فیزیکی) که از بیرون قابل دیدن است و بر سر روح و روان مهاجران ایرانی می‌آید را تصویرگری کنم. هم اطلاعات می‌دهم، هم تحلیل می‌کنم. از این رو هرچند سعی می‌کنم متن‌ام بدون سوگیری (Bias) باشد، اما به سبب سبک نوشتاری‌ام، و به خاطر این‌که فاقد احساس تعلق به این گروه‌های مهاجر هستم، ممکن است در کلام من اشاراتی ناراحت کننده باشد. مواجه شدن با واقعیت‌های تلخی که مادامی که از آن فرار کنیم، تنها خود را فریب داده‌ایم.
 

 
پرده‌‌ی دوم | جدال‌های مهاجرتی
ساده که بگویم، دنیای پس از مهاجرت، سه دهان سرویسی دارد! سرویس فیزیکی، سرویس شیمیایی، و سرویس معرفتی (Culture Shocking). این تصویر خودمانی‌اش است. اما غیرخودمانی‌اش این‌که در علم‌روان‌شناسی مشهور هست که هر انسان سه ترومای بزرگ در زندگی‌اش می‌تواند داشته باشد. تروما (Trauma) به زبان ساده یعنی اتفاقی ناگوار که آنچنان بر روح و روان ما خش و اثر بد بگذارد که به سادگی پاک نشود. چه بسا تا پایان عمر با ما بماند و یادآوری مُزمن‌اش آزارمان دهد. آن سه تروما چه هستند؟ مرگ عزیز (والدین، همسر، فرزند)، طلاق و مهاجرت. حال تصور کنید انسانی که هر سه‌اش را تجربه کند، چه از یک روان سالم در او باقی می‌ماند.

البته که مهاجرت انواع دارد. اما اینجا ترومای مهاجرت، به آن دسته از مهاجرت‌ها بازمی‌گردد که از روی فرار، اجبار، یا چاره‌ی بهتر نداشتن باشد، نه از روی ذوق و اشتیاق. در این متن می‌خواهم روی ترومای مهاجرت تمرکز کنم، و البته، آن ‌بخش شیمیایی‌اش. یعنی آن‌چه که مهاجرت، در کوتاه و بلندمدت با روح و روان ما (ایرانیان) می‌کند. در هر حال مهم هست که گاهی از تحقیقات علمی فاصله بگیریم و با استفاده از مرور وسواس‌گونه‌ی تجربه‌های زیستی‌مان درباره مسایل صحبت کنیم تا اندکی فضا قابل لمس‌تر باشد. مثل همین متن که نویسنده اصطلاحا یک نگاه Life-world paradigm به دنیای بعد از مهاجرت دارد و می‌خواهد براساس مشاهداتش از بیرون برای شما بنویسد.

پیش از همه، می‌خواهم یک کاتالوگ مهم برای این متن ‌تحلیلی باز کنم. که اساس همه‌ نکات این متن، در نظر داشتن چند نکته از این کاتالوگ است؛ که در زمان تبدیل دیتا به تحلیل و نتیجه‌گیری کمک می‌کند به خطا و بی‌راهه نرویم.

اولین نکته‌ی این که ایرانی‌ها به دلایل مختلف مهاجرت می‌کنند. یکی به خاطر ادامه تحصیل در دانشگاه با کیفیت و معتبر. یکی به خاطر فرار از خانواده‌ی گیربده و مذهبی‌اش، هرچند همین فرد در Public ادامه‌ی تحصیل را بهانه می‌کند و دلیل اصلی‌اش اما همان فرار از خانه است. دیگری به‌خاطر کمبود اشتغال و دیگری برای فرار از نژادستیزی یا باورستیزی (مثل بهایی‌ها). یکی به‌خاطر رفاه و احساس خوشبختی بیشتر و دیگری به سبب ازدواج با یک غیرایرانی. یکی به‌خاطر آموزش و تحصیل بهتر و دیگری به خاطر رفتن به سرزمینی که طبیعت کارت‌پستالی دارد. آن دیگری به خاطر دور شدن از محدودیت‌های تجاری و دیگری به خاطر رفتن پیش اقوام‌اش. و ده‌ها دلیل دیگر. این یعنی “علت مهاجرت‌ها” بسیار متفاوت است. از A تا Z. من به این می‌گویم “خطای محرک” یا ” Stimulus Fault”. یعنی شما اگر یک پزشکی هستید که USMLE می‌خوانید تا مهاجرت تحصیلی برای فاوند یا ریسرچ بکنید، نباید با آن تصویر بعد از مهاجرتی که یک هم‌جنسگرا به خاطر محدودیت‌هایش مهاجرت کرده به شما می‌دهد، دست به همذات‌پنداری بزنید و همان اتفاق‌ها را برای خودتان محتمل بدانید.

دومین نکته‌ی کاتالوگ تحلیلی ما، این هست که ایرانی‌های مهاجر پیشینه خانوادگی، اقتصادی، فرهنگی دارند. سطح فهم و شعور اجتماعی، استعداد و هوش و توانایی‌های‌شان می‌تواند کاملا متفاوت باشد. تقریبا کمتر کسی دقیقا شبیه به کسی است. حتی تجربه دو برادر از یک خانواده از مهاجرت بر هم منطبق نیست. یکی ممکن است از خانواده‌ای مذهبی، ثروتمند، اهل یک شهر دورافتاده مثل نیشابور و با هوش پایین و متاهل باشد. و یکی از خانواده‌ای مذهبی، فقیر، اهل تهران، باهوش و با فهم اجتماعی بالا و مجرد باشد. کنار این هم کسی از یک خانواده‌ی متوسط، اهل تهران، وضع اقتصادی متوسط، صاحب استعداد و توانایی، که طلاق (یک تروما) هم گرفته باشد.

اگر این‌ها را اکبر و اصغر، حبّه‌‌ی‌قنبر نام‌گذاری کنیم، اثر مهاجرت بر روان و جسم هر سه کاملا متفاوت است! اکبر چیزی را تجربه می‌کند که حبه‌ی قنبر تجربه نمی‌کند یا تنها بخشی‌اش را. نکته همین است. شما اگر به توئیتر یا فیس‌بوک یا اینستاگرام اکبر و اصغر و حبه‌قنبر بروید، و این‌ها هرزچندگاهی توئیت‌ای یا پستی درباره مهاجرت‌شان بنویسند، زاویه‌ی نگاهی که دارند بسیار متفاوت است. گاهی تصویری که از دنیای بعد از مهاجرت (Post immigration) به شما می‌دهند تقریبا هیچ ربطی به هم ندارد. اصغر ممکن است بگوید عالی است، اکبر بگوید هم خوب است هم بد، حبه‌ی قنبر بگوید چه گوهی خوردم که مهاجرت کردم! شما اگر هر سه را فالو کنید، گیج می‌شوید. و اگر یکی از این‌ها را فالو کنید به احتمال زیاد “گمراه” می‌شوید. چرا؟ چون شما ممکن است مختصات زندگی‌تان مثل اکبر باشد، اما از شانس بدتان‌ صفحه‌ی حبه‌ی قنبر را فالو کرده‌باشید و با تصویر و خاطرات و لنز او از مهاجرت برای خود تصمیم‌گیری کنید. من به این می‌گویم “خطای پیشینه” یا “Background Fault”.

پس با این دو مثالی که زدم، آن کله‌پنیری که می‌آید یک توئیت می‌زند به نظر من آمریکا بهترین جا برای مهاجرت است و از اروپا و کانادا سر است، بدون توجه به بیان پیشینه و محرک مهاجرت خودش، در اصل دارد یک چیزی را به خورد مغز شما می‌دهد که ممکن است کاملا به ضرر شما باشد. مهم است شما پیش از پذیرش توصیه‌ها، نصیحت‌ها و تحلیل دیگران درباره دنیای بعد از مهاجرت یا خود مهاجرت، اول یک تطبیق پیشینه و تطبیق محرّک و انگیزه داشته باشید تا مطمئن شوید او روی همان ریلی است که لوکوموتیو شما می‌خواهد حرکت کند.

اگر سه تا کله‌پنیری مشغول دعوا بر سر خوبی‌ها و بدی‌های مهاجرت به امریکا هستند و یک جنگ توئیتری راه انداخته‌اند، با کمی دقت متوجه می‌شوید اولی برنامه‌نویس است، دومی پزشک است، و سومی معمار. اولی از اشنویه مستقیم آمده امریکا، دومی بعد از چندسال زندگی در مالزی آمده امریکا، و کله‌پنیری سوم از خود اصفهان. اولی متاهل و دومی مجرد و سومی بعد از طلاق آمده است. اولی مرد و دومی معلوم نیست مرد است یا زن و سومی زن. اولی با ویزای کاری آمده و دومی با فول‌فاوند دانشگاهی سومی با لاتاری. این سه تا کله‌پنیری هیچ وقت فکر نمی‌کنند خوب معلوم است تجربه‌ها، احساسات و برداشت‌های‌شان از قبل از مهاجرت و بعد از مهاجرت یکی نیست، چون حتی سن‌های‌شان ممکن است کاملا فرق‌ داشته باشد و لنزی متفاوت استفاده ‌کنند. چه بسا آن‌که سن‌اش بیشتر است محتاطانه حرف می‌زند و آن‌که سن‌اش کم، از روی کم تجربگی با قطعیت بیشتر. ولی در هر حال هر سه اصرار دارند که بگویند تصویری که هر یک از مهاجرت به امریکا نشان می‌دهند درست‌تر و دقیق‌تر است. مشنگ‌ها!
 
پرده‌‌ی سوم | جعبه‌ی سیاه مهاجرت
مهمترین‌ بخش یک رابطه‌ی عاطفی به نظر شما چه هست؟ از نظر من “احساس تعلق”، یا Emotional Attachment. این‌که حس کنی متعلق به دنیای کسی هستی، و کسی که دوست‌اش داری، متعلق به دنیای تو است. بنیان زیبایی آن دوست داشتن به همین است. نه؟ همیشه این‌طور فکر کرده‌ام که ما وقتی در یک سرزمین به دنیا می‌آییم، همین رابطه‌ی عاطفی میان ما و آن سرزمین شکل می‌گیرد. احساس تعلق به آن زمین، کشور. این با وطن‌پرستی فرق دارد. این یک پدیده‌ی عاطفی است که بیش از آن‌که در ما احساس غرور و هیجان ایجاد کند (مثل وطن‌پرستی)، احساس نیاز و وابستگی قلبی می‌آفریند. مثل همان جمله‌ی مشهور که می‌گوییم “هیچ‌جا خانه‌ی خود آدم نمی‌شود!” این همان Emotional Attachment به یک رختخواب، خانه یا زمین است.

به نظر شما چه افرادی احساس تعلق به سرزمین‌شان ندارند؟ قصدم قضاوت آن‌ها نیست، اما می‌شود پیش‌بینی کرد این قبیل افراد تا پایان عمر از احساس تعلق به هر سرزمینی محروم هستند. این بر روان و اعصاب آن‌ها اثرگذار است، اثر منفی، هرچند آن را به کذب سال‌ها کتمان کنند و به اشتباه مزیت بدانند. حتی انسان‌های “جهان وطن” نیز احساس تعلق به زمین دارند.‌بخش مهمی از احساس خوشبختی در ما انسان‌ها بی‌بروبرگرد از احساس تعلق‌های‌مان می‌آید. احساس تعلق به سرزمین، به رابطه، به خانواده و… علم روان‌شناسی می‌گوید افرادی که فاقد اغلب این حس‌های تعلق هستند، به‌سختی احساس خوشبختی خواهند کرد، حتی اگر ثروتمند و غرق در رفاه باشند. این حرف علم است.

چرا اکثریت ما هیچ‌وقت احساسِ واقعیِ شهروند درجه یک بودن را حس نخواهیم کرد؟ سه‌چهار دلیل از ده‌ها دلیلی که می‌خواهم اشاره کنم در اصل زیربنای اتفاقات بد با اثر شیمیایی است که ممکن است پس از مهاجرت آزارش را بر روح و روان ما بگذارد. البته که، صحبت درباره‌شان برای تلاش جهت آمادگی و بیمه شدن در مقابل‌شان است، نه حذف ایده‌ی مهاجرت. اینجا اما زمین بازی من امریکا است. خوب در اصل می‌خواهم درباره این بنویسم چرا “مهاجرت” می‌تواند زندگی ما را خوب کند، اما حال ما را نه لزوما. کمربندها را ببندید.

یک علت مهم‌اش تفاوت نسلی میان مهاجران و Nativeهاست. اما این فقط در مهاجرت نیست. ببینید، وقتی بحث Gap Generation پیش می‌‌آید ما یک گپی بین نسلی خود ایرانی‌های‌مان با هم داریم. مثلا دهه‌۶۰‌ای‌ها دنیای‌شان با دهه‌۸۰‌ای‌ها فرق دارد. یا دهه‌ی ۵۰‌ای‌ها و دهه‌ی ۹۰‌ای‌ها تقریبا هیچ ربطی به هم ندارند. همین تفاوت نسل در جایی مثل امریکا هست. مثل تفاوت فکری و فرهنگی نسل زی (Gen-Z) دهه‌ی ۸۰‌ای‌های امریکایی با نسل ایکس (Gen-X) دهه‌ی ۵۰‌ای ۶۰‌های امریکایی. حالا یک گپ بین‌نسلی میان خود کشورها هم داریم. مثل یک دهه¬ی ۶۰ ایرانی، شیوه بزرگ شدن و فرهنگ و روحیات‌اش کاملا با یک دهه‌ی ۶۰ امریکایی (Gen-X) متفاوت است.

و اما، اکنون شما فکر کنید یک نسل از ایران، که خودش با نسل‌های دیگر ایرانی تفاوت دارد با این که در یک فرهنگ، یک کشور، یک دانشگاه و مدرسه درس خوانده‌اند، برود با نسل‌های امریکایی درگیر شود، که فرهنگ و کشور و دانشگاه و مدرسه‌اش از A تا Z یک دنیایِ متفاوت بوده است. نتیجه‌اش می‌شود چه؟

اگر اشتراک نسل دهه¬ی ۶۰ با دهه‌ی ۸۰ در ایران، ۴۰% بوده؛ وقتی این دهه‌ی ۶۰‌ای مهاجرت می‌کند، اشتراک درک و فهم‌اش با نسل زی (دهه‌ی ۸۰ امریکایی)، به ۰% می‌رسد! در محل کار یا دانشگاه، که همکلاس با نسل Y یا نسل ملینیوم (Gen Millennium) یا دهه‌۷۰‌ای‌های امریکایی می‌شود، این اشتراک به ۱۰% می‌رسد. انگار که این از مریخ آمده باشد آن دیگری از پولوتون؛ اما به اجبار شغل و تحصیل مجبور باشند مناسبات اجتماعی داشته باشند. می‌خواهم بگویم از لحاظ جامعه‌شناختی، این‌ Gapها هیچوقت در هم حل یا Merge نمی‌شوند. شما همیشه مثل آب و روغن از هر لحاظ (شیمایی) جدا می‌مانید. بالا بروید، پایین بروید، جدا می‌مانید.

در مباحث جامعه‌شناسی، آمده‌اند و نسل‌های مردم امریکا را از لحاظ سن یک تقسیم بندی مشخص کرده‌اند. این تقسیم‌بندی‌ها گاهی بسیار مهم‌اند. مثلا کاندیداهای ریاست جمهوری می‌دانند باید روی نسل X و نسل Baby Boomer (سالمندان) بیشتر تبلیغات کنند و مانور بدهند چون تا ۲۰۲۵ بیشتر رای دهندگان معمولا از این دو نسل هستند. من این نسل‌ها را با نسل‌های ایرانی معادل‌سازی کرده‌ام، هرچندت با تبدیل به معادل‌اش در ایران کاملا برهم منطبق نمی‌شوند اما می‌توانند دیدی خوبی به شما بدهند که وقتی صحبت از نسل X می‌شود، اشاره به افرادی با چه محدوده‌ی سنی یا کدام دهه‌ها در ایران است.

پس اگر سبک زندگی‌تان را امریکایی کنید، مثل آن‌ها ‌میمون‌وار انگلیسی امریکایی صحبت کنید، ۳۰ میلیون‌تا English idioms یاد بگیرید، گیاه‌خوار و قهوه به‌دست بشوید، به زور سعی کنید از بسکتبال و راگبی خوش‌تان بیاید، موهای زیر بغل‌تان را هم دیگر نزنید تا امریکایی‌تر باشد، حتی با دستمال باسن‌تان را تمیز کنید تا زیستِ توالتی آن‌ها را تقلید و تجربه کنید، شما باز همان دهه‌ ۶۰‌ای ایرانی هستید که در هیچ‌یک از نسل‌های امریکایی نمی‌توانید حل بشوید. اما یک چیز را متوجه می‌شوید! به عنوان یک دهه‌¬ی ۶۰ یا ۷۰‌ای ایرانی، بیشترین امریکایی‌هایی که دنیای شما را درک می‌کنند نسل Baby Boomerها هستند. یعنی پیرمرد پیرزن‌های بالای ۷۰ ساله امریکایی.

حال آنکه با این چند مثال که آوردم، آن که ادعا می‌کند کاملا در فرهنگ و دنیای امریکایی حل شده، خودش… خل است! خودش را زده به نفهم بودن. چرا؟ چون حل شدن روغن در آب، اصولا ناشدنی است اما در برابرش مقاومت می‌کند، جز لحظه‌ای که آن را هم می‌زنیم و موقتا مخلوط به نظر می‌آید. ما به این می‌گوییم Ecumenical Gap Generation. یعنی داخل هم نرفتن دنیای نسل‌ها، میان کشورها. پس شما تا پایان عمر، بعد از مهاجرت، همیشه احساس “حل ناشدگی” در میان امریکایی‌ها دارید و هرچه سن‌تان بالاتر برود، احتمالا آن را بیشتر درک می‌کنید.

مثال دوم؛ به معنای شهروندخواندگی باز می‌گردد. یک مفهوم شهروند درجه یک بودن، معنای حقوقی آن است. یعنی شما گرین‌کارت امریکا را بگیرید، بعد سیتی‌زن آمریکا یا مقیم دائم آنجا بشوید. اینجا شما تمام حقوق یک امریکایی که در امریکا به دنیا آمده است را دارید. درست است؟ البته که نه. اما ۹۹%‌اش را. مثلا اجازه نمی‌دهند رئیس‌جمهور امریکا شوید. به جز این موارد دیگری هم هست که به شما اجازه ورود به آن حیطه‌ها را نمی‌دهند. اما جز این، همان قانون اساسی که برای یک امریکایی چندنسل امریکایی یا متولد امریکا وجود دارد، برای شما هم هست. قانون اساسی به خوبی از شما حفاظت (Protection) می‌کند. اما اگر آن محدودیت‌ها را منها کنیم، و فرض کنیم شما هم قصد ندارید رئیس‌جمهور امریکا شوید، می‌گوییم از لحاظ حقوقی شما شهروند درجه یک شده‌اید. خیلی هم عالی.

اما آن معنی غیررسمی و اتفاقا عمیق‌تر از شهروند‌خواندگی چیزی است که در فرهنگ و عرف عمومی امریکایی‌ها هست. من به آن می‌گویم “احساس شهروند درجه یک بودن”. این با بار حقوقی‌اش متفاوت است. بار روان‌شناسانه دارد. یک مثال‌اش خود من. من متولد امریکا هستم. در اینجا بزرگ شدم. کالج و دانشگاه رفتم، اما… اما… چون پدر من یک امریکایی نیست، از نظر یک هم‌سن و سال خودم که در امریکا به دنیا آمده و پدر و پدربزرگش هم امریکایی است، من یک امریکایی خالص یا اصیل نیستم. هرچند که حتی می‌توانم رئیس‌جمهور امریکا نیز باشم. من که جای خود دارم. این تفکر که بسیار هم رواج دارد، حتی باراک اوباما یا استیوجابز را هم شهروند درجه یک خالص نمی‌داند، چون او و اوباما پدرشان امریکایی نبوده است. این “تفکر” در نهان‌ذهنِ اغلب چندنسل‌ امریکایی‌های Native وجود دارد، اما به خاطر دردسرهایش آن را بروز نمی‌دهند.

در روان‌شناسی مهاجرت، Feeling of alienation and hampering adaptation، یعنی احساس بیگانگی و عدم سازگاری با محیط جدید زندگی. این “احساس” چیزی درونی در انسان‌هاست. مثلا یک افغان حتی اگر ۳۰ سال در ایران زندگی کند و فرزندان‌اش بزرگ شوند، عمیق‌ترین نوستالژی‌ها و خاطرات‌اش با سرزمین اصلی خودش دائما زنده است. این آگاهانه نیست. ناآگاهانه است. به همین سبب حتی‌بخش مهمی از افرادی که دلتنگی به ایران یا زندگی با خانواده‌‌شان را انکار می‌کنند و تصور می‌کنند مهاجرت بهترین تصمیم زندگی آن‌ها بوده، در بلندمدت، تجربه‌اش می‌کنند. یاد حرف بهرام بیضائی درباره¬ی مهاجرت اجباری‌اش افتادم که گفته بود “وطن‌ام همان اتاق‌ام بود که دیگر ندارم‌اش، “

این را گفتم تا بدانید تصور امریکایی‌ها نسبت به کسی یک سال است، ده سال است، بیست سال است، حتی ۴۰ سال است به امریکا امده و بعدتر شهروندی گرفته، اما خودش، و والدین‌اش یا فرزندان‌اش امریکا دنیا نیامده و بزرگ نشده‌اند چه می‌تواند باشد. روی پاسپورت امریکایی‌تان را هم که ورقه‌ی طلا بکشند، هیچ امریکایی نسل اندر نسل امریکایی، شما را به اندازه‌ی خودش و افرادی چون خودش ارج و قرب نمی‌گذارد. هرچه هست یا رعایت ادب‌ظاهری (Political correctness) و رعایت قانون است، یا وانمود کردن. هرکس، هر تصویری جز این به شما داده، تقریبا پرت و پلای محض است. یا اینقدر ابله‌ و سطحی است که به درک‌اش نرسیده. شما به احتمال زیاد تا پایان عمر، این احساس را به یدک خواهید کشید. هیچ وقت به احساس یک First-class citizen نمی‌رسید. فهم این واقعیت، یکی از آن چیزهایی است که در ما فعل و انفعال‌های شیمایی ناامید کننده ، آزاد می‌کند.

همان‌طور که اگر یک افغان یا تاجیکستانی بعد از مهاجرت، ۴۰ سال در ایران زندگی و تدریس و تجارت کند و بچه‌هایش هم در ایران به دنیای بیایند، شما همیشه از چند پله بالاتر، به عنوان یک ایرانی خالص، به او به چشم یک “ایرانی‌شده” نه “ایرانی” نگاه می‌کنید. همچنان در دل‌تان او را افغان یا پاکستانی خطا می‌کنید نه ایرانی. اینجا است که آن اسکل‌هایی که مثلا می‌خواهند زبان‌شان واو ننداز مثل امریکایی‌ها شود و مثل میمون سعی می‌کنند با تقلید صِرف، سبک زندگی‌شان مثل امریکایی‌ها شوند تا “بهتر پذیرفته شوند”، متوجه نیستند هرچه کنند، از سایه بزرگ آن تصویری که می‌خواهند فرار کنند، نمی‌توانند. شما همیشه یک خارجی “امریکایی شده” می‌مانید.

اتفاقا این واقعیت را باید بپذیرفت. با قدرت. با آغوش باز. انرژی بی‌خود برای حذف‌ یا کم‌رنگ‌کردن‌اش نگذاشت. و از باقی زندگی لذت برد. چرا؟ اگر امریکا یک هواپیما باشد، صندلی‌های فرست‌کلاس‌ آن همیشه متعلق به نسل‌اندرنسل امریکایی‌ها است. صندلی‌های بیزنس‌کلاس‌اش آن متولدین امریکا اما نسل دوم و سوم مهاجرین هستند، و یک رده پایین‌تر، کسی که در خارج از امریکا به دنیا امده و به هر دلیلی به عنوان مهاجر وارد می‌شود، همیشه روی همان صندلی اکونومی می‌نشیند. هرچند! هرچند! همان‌قدر که یک مسافر صندلی فرست‌کلاس در آن هواپیما امنیت، و حق مسافر بودن دارد، آن که اکونومی هست هم دارد. همه مهماندار دارند، تهویه مطبوع دارند، میز جلو و کمربند ایمنی دارند، پنجره دارند. اما تفاوت در کجاست؟ احساسِ چگونه مسافری بودن. تفاوت مهماندارها، کیفیت دستشویی‌ها و غذایی که سرو می‌شود. دیگر مثال از این واضح‌تر نمی‌شد آورد.

مثال سوم؛ چیزی است که اسمش را می‌گذارم عدم تعلق فرهنگی – زبانی. از آن با عنوان Language barrier هم در شمایل محدودتر استفاده می‌کنند. به زبان ساده یعنی چه؟ یعنی شما، همیشه تا یک جایی حرف و بیان مشترک با یک امریکایی دارید. از آب و هوا و ورزش و سیاست گرفته تا Tax و اخبار حوادث و… حتی اگر به زبان‌ این‌ها مثل فردوسی شعر بگویید، تک تک‌شان از خوب انگلیسی صحبت‌کردن‌تان تعریف کنند و شما خرذوق شوید و برای این و آن خبرش را توییت کنید، و بتوانید آن‌ها را هم از ته دل با جوک‌های‌تان بخندانید، تا یک جایی می‌توانید جلو بروید. چرا؟

چون همه چیز زبان نیست، زبان یک‌ بخش¬اش به عنوان مدیوم ارتباطی است، یک بخشی‌اش، بستر نگهدارنده‌ی خاطرت گذشته‌ی جمعی است. مثلا، وقتی دو ایرانی با هم گرم صحبت می‌شوند و از امروز به گذشته حرف‌شان کشیده شود، خاطرات مشترک کودکی دارند، کارتون‌های مشترک، تجربه‌های مدرسه‌ای مشترک، سفرهای دوران نوجوانی مشترک، شیوه مشترک دختربازی، خراب‌کاری، و یا می‌فهمند “جواد بودن” دقیقا چه تعریف گسترده اما مشخصی دارد. اما شما وقتی با یک هم سن و سال خود در امریکا صحبت‌تان گرم می‌شود، فارغ از تفاوت‌های نسلی که پیش‌تر گفتم، از یک جایی به بعد نمی‌دانید درباره چه چیزهای دیگری می‌توانید صحبت کنید. همیشه در یک مرزی می‌مانید و گفتگو‌ها اغلب خاله‌زنکی می‌ماند. چرا؟

چون خوب چیزی نیست که بخواهید واردش شوید! مثل تونلی است که از یک جایی به بعد نمی‌توانید جلوتر بروید. اشتراک شما با آن آدم، تنها از زمانی است که به امریکا پا گذاشته‌اید. کودکی شما، هیچ ربطی به کودکی او ندارد. نوجوانی و جوانی شما هم. گذشته فرهنگی و حوادث گذشته‌ی اجتماعی‌تان نیز. یک خلا است. در نتیجه زبان ارتباطی شما مثل یک کشوی چند طبقه‌ای است که جز آخرین کشوری بالای در دسترس و بازش، باقی کشوها قفل هستند!

شاید به همین دلیل است که بالای ۹۵ درصد مهاجرانی ایرانی که حتی بالای ۲۰ سال از مهاجرت‌شان به امریکا گذشته، در شبکه‌های اجتماعی برای بیان احساسات و عقاید و خاطره‌ها و غُر و چسناله و فلان‌شان وارد شبکه‌های اجتماعی کسانی می‌شوند که با آن‌ها کودکی و نوجوانی و جوانی مشترک دارند. یعنی فارسی زبان‌ها. خلاص! آن ایرانی که می‌آید در این شبکه‌ها می‌گوید “ایران خراب شده”، می‌گوید خوشحالم پاس امریکا گرفته‌ام و پاس ایرانی‌ام را پاره می‌کنم، و از این قبیل دلقک‌بازی‌های عقده‌گشایانه، با همه‌ی این‌ها، چون با امریکایی‌ها حرف مشترک ندارد کجا دوردورِ متظاهرانه می‌کند؟ در همان فضاهای فارسی! چون آن‌ طرف بازی داده…. ؟ همه باهم بگویید. آفرین! خیلی بازی داده نمی‌شود. این Language barrier یک چیزی است که تا دهه‌ها میان شما و شهروندان درجه یک آن سرزمین می‌ماند چون به هیچ وجه پر شدنی نیست. این هم بعدها در مهاجر، اثرات شیمایی اختلال ایجاد کننده می‌گذارد. از این‌ها نگران نشوید، اما واقعیت‌هایی است که باید بدانید.

یک نکته دیگر درباره فقدان آن احساس تعلق به امریکا، توان فرهنگ‌پذیری (Acculturation) آدم‌هاست وقتی به جایی با فرهنگ بسیار متفاوت مهاجرت می‌کنند. شما هرچقدر فرهنگ‌پذیری‌‌تان بالا برود، از آن سو احساس رضایت‌‌تان از جایی که بدان مهاجرت کرده‌اید بالا می‌رود. افراد به ندرت ناآگاهانه فرهنگ‌پذیر می‌شوند، در مقابل اکثریت‌شان اگر در فرهنگ‌پذیری موفق شوند، نتیجه یک فرآیند چشم‌بسته‌ی Copy Pasty است. فکر کنم سخت گفتم.

خوب یک مثال. شما فکر می‌کنید چه کسانی وقتی مهاجرت می‌کنند و یکی دوسال در جایی مثل امریکا زندگی می‌کنند، ناگهان طرز تلفظ و لحجه‌شان در زبان انگلیسی خیلی خوب و خارجکی می‌شود؟ آیا آن‌ها که باهوش‌ترند؟ خیر. آن‌ها که تواناترند؟ خیر. جواب‌اش ساده است. آن‌ها که میمون‌ترند. نوشتم میمون چون می‌خواهم تقلید چشم‌بسته و بدون حالت تدافعی را مثال بزنم. بله این‌ها تصمیم می‌گیرند میمون‌وار قابل تطبیق و سازگار با هرچیزی باشند. نه فقط در زمینه‌ی زبان، خیلی چیزهای دیگر. مثل این‌که ادای حرف زدن یک امریکایی را اینقدر در بیاورند تا مثل او صحبت کنند. یا ادای یک امریکایی را دربیاورند تا نگاه‌شان به حقوق و آزادی‌های LGBTها همان باشد که همان‌ها هست. اشتباه است؟ ابدا. اتفاقا برای آن‌ها ممکن است کار کند و جلوی‌شان بیندازد.

اما این رویکردها و رفتارها درجات خالصی از میمون بودن لازم دارد. همین میمون، تفریحات‌اش را مثل امریکایی‌ها می‌کند، اگر تا دیروز پای بازی پرسپولیس تخمه می‌شکانده و تماشا می‌کرده، حالا پای بازی بیس‌بال لس‌انجلس… می‌نشیند. حتی درخوردن هم میمون می‌شود. اگر تا دیروز نون سنگک و کباب بهترین غذای عمرش بوده، سعی می‌کند به همه بفهماند بهترین غذای‌ این روزهای‌ش سوشی و استیک وِل‌داون است. می‌خواهم به چه نکته‌ای اشاره کنم؟

اهمیت استراتژی میمون بودن! چون مثل ماده بی‌حس کننده عمل می‌کند تا چالش‌های بعد از مهاجرت، برای شما پله‌های ترقی به نظر بیاید. این افراد یکی از گروه‌های اجتماعی هستند که کمترین صدمه روحی را از مهاجرت می‌بینند. کمترین درد را حس می‌کنند. چون از همان ابتدا، ترجیح می‌دهند ویندوز ایرانی‌شان را Delete بکنند، هیچ اثری از آن نگذارند، و سیستم عامل اول‌شان را بکنند لینوکس امریکایی. در هر حال، همان‌طور که “احمق‌ها” نسبت به “متفکرها” زندگی راحت‌تر و ریلکس‌تر و شادتری دارند؛ این مهاجران میمون‌طور هم تجربه‌های مهاجرتی خیلی بهتری دارند و حتی زندگی سالم‌تری. واقعا دارند. فیلم‌شان نیست. به نظرم این‌ها برنده‌های مهاجرت هستند. چون تبعیض شغلی را نمی‌بینند. چون از کنار متلک‌های قومیتی می‌گذرند و کک‌شان نمی‌گزد. چون از این‌که اصالت خود را نفی می‌کنند خجالت نمی‌کشند و… فارغ از مثال‌های من، فرهنگ‌پذیری خیلی مهم است. مادامی که در برابر آن مقاومت کنید، هرچقدر هم امریکا زندگی کنید، ایرانیت خود را حفظ می‌کنید و به یک زندگی دوگانه و دوزیست عادت می‌کنید.

از این مثال‌ها، ده‌ها مورد می‌توان آورد تا مشخص کرد چرا ما در نهایت بر اثر مهاجرت هیچ وقت به رضایت کامل یا حتی نزدیک به کامل نمی‌رسیم (مطالعه کنید). لبریز از حسرت‌ها خواهیم ماند. دنیای بعد از مهاجرت، تا دست‌کم ۵ سال، دنیایِ عوض‌شدنِ جنسِ اضطراب‌ها و استرس‌هاست، نه دنیای تمام شدن‌شان. از یک جایی به بعد که دلایل مهاجرت‌مان مرتفع شد و این عدم احساس تعلق‌ها یکی یکی مثل سیلی به صورت‌مان خورد، احساس می‌کنیم انسانی متعلق به هیچ‌جا هستیم. مثل یک قاصدک در باد. متاسفانه، آن احساس رضایتی که شما از مهاجرت می‌خواهید را در اصل فرزند شما یا نوه‌ی شما تجربه خواهد کرد نه شما. و این که چرا هیچ وقت یک مهاجر، حتی اگر ۴۰ سال از مهاجرت‌اش بگذرد، نمی‌تواند حسی مثل یک ساکن بومی یا چند نسل در آن‌جا زندگی کرده (Indigenous person) به آن سرزمین پیدا کند. این‌ها همه در لایه‌های عمیق‌تر بررسی‌های روان‌شناختی شده و جواب دارد و در پرده بعد به برخی‌هایش اشاره خواهم کرد. پیشنهاد می‌کنم قدری استراحت کنید و باقی‌اش را زمانی بعد بخوانید.
 
پرده‌‌ی چهارم | دایره‌های لعنتی
این‌ها که می‌نویسم، تجربه‌ی دیداری (Observation) شخصی من است. از ایرانی‌هایی که از مهاجرت‌شان چندهفته تا ۴۰ سال گذشته است. مشاهداتم محدود به یک نسل و سال‌های مشخصی نبوده. نتیجه‌ی گفتگو با خیلی‌ها بوده. آن‌ها که به امریکا آمده‌اند. اما هرچه هست، نه فرضیه‌های کامل آکادمیک است، نه لزوما یک جامعه‌شناس ممکن است با آن موافق باشد. حتی ممکن است اشتباه باشد، یا برای شما تجربه‌ی کاملا متفاوتی رقم بخورد. این مهاجرها، فارغ از این‌که چقدر از مهاجرت‌شان گذشته، از نظر من Cycleها یا دایره‌های زمانی را می‌گذرانند. دایره‌هایی که درهم‌اند مثل لوگوی المپیک. از نظر من مهاجران داخل این دایره‌ها، احساسات، و فکر و خیالات متفاوت دارند. درباره‌ی این دایره‌های زمانی می‌نویسم تا بعدتر دلیل ‌بیاورم که چرا مهم است وقتی از کسی مشاوره‌ی مهاجرت می‌گیریم، به دایره‌ی او باید توجه کنیم و چشم‌بسته همه‌چیز را فانتزی‌سازی نکنیم. و اما دایره‌های زمانی…

اولین دایره، دوره‌‌ی شنگولی‌و‌حبه‌ی‌انگوری است. کمی رسمی‌تر اسمش را بگذاریم دوره‌ی ذوق و روی‌هوا بودن (Euphoria Circle). در این محدوده‌ی زمانی، (بعضی از) شما تقریبا فقط جذابیت‌ها و خوبی‌های سرزمین جدید به چشم‌تان می‌آید. همان تصویر کارت‌پستالی که از فرودگاه امام به آن فکر می‌کنید. عاشق تند تند امتحان کردن غذاهای جدید و سینما و موزه‌های متفاوت و رستوران‌های فانتزی می‌شوید. آزادی پوشش و مردمی که با شما مهربان‌اند. دوره‌ای که بیشتر از فکر کردن، در حال عکس‌گرفتن هستید. این همان دوره‌ای است که تعداد زیادی از ایرانی‌هایی که تازه مهاجرت کرده‌اند، با ریختن عکس‌های جایی که در آنجا مهاجرت کرده‌اند به شبکه‌های اجتماعی و اینستاگرام‌شان، شادی وصف‌ناپذیر خود را از در جایی متفاوت زندگی‌کردن به بقیه نشان می‌دهند. برای خیلی از آن‌ها، این لحظه، لحظه پیروزی است! لحظه‌ی موفقیت! چون توانسته‌اند بالاخره وارد کشوری بشوند که دوست داشته‌اند.

از یک نگاه شماتیک، من فکر می‌کنم مهاجرت از روزهای اول، تا دهه‌ها بعد، ترکیبی از دایره‌های در هم تنیده است که از این دایره به دایره بعدی نقل مکان می‌کنیم. دوره‌های زمانی. هم نقل مکان از لحاظ شغلی و رفاهی، و هم نقل مکان از لحاظ روانی و احساسی. کمتر کسی می‌تواند از ترتیب عبور از این دایره‌ها بگریزد. کمتر کسی می‌تواند این دایره‌ها را برای خودش حذف کند.‌بخشی از رشد شخصیتی ما در پس از مهاجرت، با هوشمندی و با صبوری عبور کردن از این دایره هاست.

اما چه کسی می‌داند اگر موفقیت به جای چیزی مهمتر در بعد از مهاجرت، “خودِ مهاجرت” تلقی شود، چه بلایی بر سر روان انسان می‌آید؟ آیا واقعا این لحظه پیروزی است؟ البته که نه. ولی ما از همان ابتدا مغز خودمان را با دوره‌ی شنگولی‌منگولی فریب می‌دهیم و در یک استخر احساسی غرق‌اش می‌کنیم تا اولین مرحم زخم‌های مهاجرت تا آن لحظه باشد. میان ایرانی‌ها دیده‌ام این دایره بین ۳ماه تا یک سال طول می‌کشد. گویی که دوره‌ی ماه عسل است. ماه عسل یک ازدواج برای همه شیرین است. لبریز از هیجان و عشقولانه و احساس روی هوا بودن. اما بعدها داخل ازدواج صدها اتفاق متفاوت ممکن است رخ دهد. مگر نه؟ اینجا هنوز انسان مهاجر داغ است و هنوز نمی‌داند چرا مهاجرت از نظر روان‌شناسان بیشتر یک تروما محسوب می‌شود.

یکی از خطرناک‌ترین دوره‌هایی که یک مهاجر ممکن است تصویری کاملا اشتباه از مهاجرت و کشور مقصد به شما بدهد زمانی است که در Euphoria Period باشد. چرا؟ چون خودش دقیقا از هیجان روی هواست و تحقیقاً نمی‌داند چه آینده‌ای در انتظارش هست، اما یک تصویر بی‌نقص و کاملا شکلاتی به دیگران می‌دهد. این دوران اینستاگرامی آدم‌هاست، دوست دارند خوشی‌های‌شان را به شما نشان بدهند. و مثل یک اسکول خوشبخت، آرزو می‌کنند که کاش شما هم زودتر بیایید و این هیجان را تجربه کنید. من به شما اطمینان می‌دهم این دوره، پرامیدترین، پرهیجان‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین دوره‌ی شما در مهاجرت است و هرگز دوباره تکرار نخواهد شد. پس اتفاقا از آن لذت ببرید. اما لطفا فاز مشوقِ مهاجرت را برای دیگران برندارید. مِغسی بوکو. اَه.

دومین دایره، دوره یا Stage، چه زمانی است؟ وقتی است که شمع رومنسِ ماه‌عسل رو به تمام شدن است. مهتابی‌های بدرنگ سقفی را روشن می‌کنند. شما وارد زندگی اصلی می‌شوید. دوران جا خوردن. آغاز شعله‌های ناامیدی. آغاز اولین توی ذوق‌خوردن‌ها و مواجه شدن با واقعیت‌های زندگی در دوران Post-migration. چیزی که اصلا شبیه به ماه عسل نیست. شبیه اولین دعواها سر خیس کردن دمپایی و مو در غذا بودن در ازدواج. اسم‌اش را بگذاریم دوره‌ی Disillusion Period.

مثلا برای یک دانشجوی تازه مهاجر چه اتفاقی می‌افتد؟ اولین چالش‌های مهم در رابطه‌اش با استاد، در فشار کاری و درک این واقعیت که یک دوست ساده و قابل اعتماد پیدا کردن اصلا به این سادگی‌ها نیست. مرحله‌ای که وقتی حق‌تان را در خیابان و دانشگاه و محل کار می‌خورند، یا تبعیض قائل می‌شوند، تقریبا نمی‌توانید دفاع کنید. خودخوری می‌کنید. در راهرو و خانه و توالت گریه می‌کنید. این دوران خداحافظی با اینستاگرام، و توئیتری شدن آدم‌هاست. (چشمک) آغاز چسناله‌ها و بیان ترس‌ها و شکایت‌ها و از این و آن سئوال کردن برای فهمیدن چطور حل کردن چالش‌ها. اینجا همه دوست دارند بدانند بقیه هم این مشکل‌ها را دارند؟ آیا بقیه هم ماه‌عسل‌شان تمام شده؟

در این زمان که اولین دلتنگی‌ها برای خانواده ممکن است در شما پدیدار شود. آرام آرام متوجه می‌شوید هرچند از استرس‌ها و ترس‌ها و اضطراب‌های کشورتان خلاص شده‌اید، اما جای آن‌ها را دقیقا استرس‌ها و ترس‌های کشور جدید پر می‌کند. گویا قرار نیست آن فشارها و کابوس‌های لعنتی و… از بین بروند. همان دوره‌ای که به کسانی که قبل‌تر تصویری کارت‌پستالی و شیک از مهاجرت فرستاده‌اند در دل فحش می‌دهید که چرا اینجای‌اش را نگفته بودند. این‌که می‌نویسم برای اکثریت اتفاق می‌افتد. اما نه همه. کسی نیاید بگوید نه من در این دوره اتفاقا با آنجلیناجولی دوست شدم و امریکایی‌ها برای دوست شدن با من هم را با ماشین زیر می‌گرفتند و و استادم روی واتس‌آپ تکست می‌داد که عزیزم ۱۹ بدهم یا ۲۰ خودت بگو؟ اوکی. تو خوبی! آنجلینا برای تو.

شوک‌های فرهنگی یا تفاوت‌های رنج‌آور سبک زندگی از همین دوره با شیب لگاریتمی تندی صعودی می‌شوند. مثلا متوجه می‌شوید در اکثرا نقاط امریکا ۶-۷ عصر فروشگاه و مراکز تفریحی و.. (جز زنجیره‌ای‌ها) می‌بندند و شهر ظلمات و آخرالزمانی می‌شود! شیراز نیست سه صبح تازه برویم بیرون فالوده‌اش را بر بدن بزنیم. یا متوجه می‌شوید اگر در امریکا پرفیوم زیاد بزنید، بَد و زننده به شما نگاه می‌کنند یا حتی از کارگزینی شرکت (HR) اخطار می‌گیرید. کسی نمی‌گوید به‌به عجب عطر خوش‌بویی!

اولین پس‌لرزه‌های شوک‌های اقتصادی هم در این دوره به سراغ شما می‌آیند، اگر در امریکا باشید. اگر دندان‌تان نیاز به درمان داشته باشد، به اندازه پول‌ بلیط‌هواپیمای بین‌قاره‌ای‌تان باید بپردازید، یا اگر خدای‌ناکرده اورژانس بیاید و شما را از مرگ نجات دهد، در حالی که دارید همان‌لحظه در آمبولانس از مرتب بودن و احساس مسئولیت و اصولی بودن اورژانس در توئیتر رِشتو (سلسله نوشته) می‌نویسید، هفته بعد تق‌تق درب خانه‌ی شما را می‌زنند تا ۶۰۰۰ دلار برای آمبولانس گوگولی‌شان فاکتور به شما بدهند. که تند‌تند می‌روید اول آن توئیت را پاک می‌کنید. پس ریختن برگ، ناامیدی، ترس، احساس بی‌پناه بودن و کابوس‌های گاه به گاه از به پیشواز مشکل‌های بعدی رفتن، روتین روزانه می‌شود. خبر خوب اما این‌که بالای ۹۵% ایرانیان مهاجر این دوره را تجربه می‌کنند و تنها نیستید. دیده‌اید وقتی دچار یک بدبختی می‌شویم، این‌که بفهمیم بقیه‌ هم مثل ما بدبخت شده‌اند، نور امیدی در دل‌مان می‌درخشد؟ این همان است. خبر خوب‌تر این‌که از آن گذر می‌کنید.

یکی از نکات مهم فشار دوره‌ی پایان سرخوشی یا Disillusion Period، تفاوت اثر روی دو گروه مجردها و ازدواج‌کرده‌ها است. فشار روانی و اجتماعی که مجردها در این دوره تحمل می‌کنند چندین‌ برابر متاهل‌هاست. یا آن‌ها که پارتنر عاطفی دارند. چرا؟ چون داشتن هم‌صحبت، همراه و احساس یک پارتنر هم‌درد داشتن، به شدت کمک می‌کند شما با زخم و درد و کبودی کمتری از این دوره گذر کنید. مثل کمپرس آب سرد عمل می‌کند.

در این دوره خیلی ایرانی‌های مهاجر سعی می‌کنند برای خود پارتنر ایرانی پیدا کنند، چون بعد از دوران ماه‌عسل تازه می‌فهمند ۹۹% امریکایی‌ها هیچ علاقه‌ای ندارند دوست‌دختر یا دوست‌پسرشان یک ایرانی تازه مهاجر باشند، مگر آن امریکایی‌های داغون‌های ته‌انبار. البته کسی هم مثل خانم ملانیا کناوس شانس می‌آورد و دوسال پس از مهاجرت‌اش دل دانلد ترامپ را می‌رباید تا بعدها با او ازدواج کند و ملانیا ترامپ شود. درجاتی از حس‌ناامیدی، دلتنگی‌شدید و درخانه ‌غصه خوردن و گوشه‌گزینی (Homesickness) از خصوصیات عمومی این دوره است. یک عده در این دوره “سندرم شکست‌ناپذیری” می‌گیرند. کلاس Gym ثبت‌نام می‌کنند، به یوگا و موج‌سواری و گالری گردی و… می‌روند تا از سختی‌های این دوره فرار کنند. حال یا واقعی، یا در ادای‌اش گرفتار می‌شوند. اما واقعیت‌اش؛ خیلی جواب نمی‌دهد.

ملانیا کناوس یک مدل اهل یوگسلاوی سابق بود که بعدها دانلد ترامپ به او علاقه‌مند شد. او زمانی که با ترامپ ازدواج کرد، زبان انگلیسی را به سختی صحبت می‌کرد. هرچند به ۶ زبان مسلط بود. البته که دانلد ترامپ آن‌قدر انسان شریفی بود که احتمالا به خوب بودن زبان او نیاز نداشته و از آن عبور کرده است تا به‌بخش های مهمتر برسد. (لبخند) ملانیا، که تحصیل کرده‌ی رشته معماری است، نخستین بانوی اول امریکا محسوب می‌شود که زبان انگلیسی، زبان سوم اوست و متولد ایالات متحده نیست.

یک واقعیت تلخ دوم در همین زمینه این هست که اغلب مهاجران ایرانی متوجه می‌شوند کمتر دختر و پسر قابل اعتماد و خوب ایرانی برای یک رابطه‌ی عاطفی اطمینان‌بخش وجود دارد. اینجا مثل ایران نیست. پارتنر خوب پیدا کردن همان‌قدر سخت است که یافتن دوغ‌تگرگی در جهنم. از دیگر خصوصیات دوره‌ی Disillusion Period، شروع ترس از آینده در شماست. این سئوال که “حالا چه می‌شود؟ “، “اگر موفق نشوم دوام بیاورم چه کنم؟ ” یا “چرا آدم شبیه به خودم پیدا نمی‌کنم؟ ” سئوال هر شب و هر روز می‌شود. از همه مهمتر اگر جزو آن دسته از افرادی باشید که رابطه‌ی خوب و سازنده‌ای با خانواده‌شان داشته‌اند، این مرحله اوج دلتنگی و احساس گناه شما از ترک آن‌هاست. آن‌ها که از خانواده‌های داغون‌ یا سخت‌گیرشان فرار کرده‌اند، البته که در این دوره آن احساس گناه را کمتر دارند؛ که غریب به اتفاق همین‌اند. تجربه‌ی دیداری‌ام نشان داده، افراد چیزی بین ۲ تا ۴ سال در این دایره می‌مانند. بستگی به کاراکتر روان، ژنتیک و توان مدیریت بحران‌شان دارد.

در نهایت این‌که در این مرحله، شما اولین و واقعی‌ترین تصویر سبک زندگی در امریکا را می‌بینید. در حالی که در ایران زیر کولرهای کانوِرتر دو تکه LG سال‌ها می‌خوابیدید و گوجه سبز در نمک‌ می‌زدید و سریال گیمز‌آف‌ترونز را با هیجان نگاه می‌کردید؛ متوجه می‌شوید هنوز خیلی از مردم در امریکا، حتی در گرمای تابستان، با پنکه‌سقفی و عرق می‌خوابند و گوجه‌سبزی هم در کار نیست! متوجه می‌شوید در حالیکه فکر می‌کردید مثلا امریکایی‌ها اینقدر تمیزند که هر روز حمام می‌کنند و در همه فیلم‌ها این حمام‌کردن را عمدا نشان می‌دهند، در اصل بخشی از آن حمام برای پاک کردن جایی است که بعد از چندبار دستشویی با آب نمی‌شورند و اگر کمی شامه‌ی قوی داشته باشید…. با همان کون تا صبح می‌خوابند، تازه صبح حمام می‌روند! و البته ما فقط حمام صبح‌اش را می‌بینیم. یا که در حالیکه به پیشرفت شغلی و کارهای خلاقانه شما خیلی بها داده می‌شود و مدام تشویق‌تان می‌کنند و از شادی ذوق مرگ شده‌اید که چقدر و چقدر این‌ها به روحیه و‌ شان کارمند اهمیت می‌دهند و خاک‌برسر ایران که با کارمند مثل گاو برخورد می‌کنند، هفته بعد متوجه می‌شوید به خاطر یک بالا و پایین شدن اقتصادی شما اولین کارمندی هستید که اخراج می‌شوید و حتی اجازه نمی‌دهند وارد شرکت شوید تا وسایل‌تان را از روی میز جمع کنید. این‌ها روی دیگر مهاجرت است.‌بخش¬هایی که تصورات ما را دگرگون می‌کنند. ضربه‌های بی‌امان روحی می‌زنند. که البته باید همزمان با روی شیک، خوشایند مهاجرت توامان دیده شود تا تصویر واقعیت، به خوبی رگلاژ شود.

تا اینجا، می‌توانم بگویم در مجموع، دوره سرخوشی و دوره‌ی پایان سرخوشی، بطور میانگین ۳ تا ۵ سال زمان می‌برد. یعنی چه؟ یعنی این انتظار را داشته باشید که هنوز داخل این ۵ سال، مهاجرت واقعی را تجربه نکرده‌اید. اول‌اش که به بادابادا مبارک‌بادا گذشت. باقی‌اش هم به حس تدافعی‌گرفتن به تغییرات عظیمی که باید برای تطبیق خود با جامعه امریکایی بکنی. اصل فرآیند مهاجرت از کجا شروع می‌شود که می‌توان آن را جدی‌ترین دوره در نظر گرفت؟

بعد از حدود ۵ سال، شما آرام آرام یاد می‌گیرید از فرهنگ ایرانی (کار، عاطفی، اعتقادی، رفتاری و…) خود دور شوید، با فرهنگ امریکایی آرام آرام بیشتر خو بگیرید. در اصل اینجا سبک‌زندگی (Life Style) شما بصورت اتوماتیک تبدیل به چیزی خواهد شد که پذیرفته شده در جامعه‌ی اینجاست. یعنی از انسان ۲۲۰ ولت هیجانی خاورمیانه‌ای، به انسان ۱۱۰ ولت آرام‌تر امریکایی تبدیل می‌شوید. اسم‌اش را بگذاریم دایره‌ی کنار آمدن تدریجی یا Gradual Adjustment. در این دایره احتمالا شما کمتر اینستاگرامی هستید و بیشتر توئیتری، اما شاید یک تیک‌تاکی (TikTok) می‌شوید. (لبخند)

در این دوره سوم مهاجرتی، خیلی سعی می‌کنید از ایرانیّت خود کم کنید و به امریکائیّت خود بیفزایید. دوست‌های غیرایرانی پیدا می‌کنید. (کمتر امریکایی و بیشتر مهاجران دیگر کشورها)، زبان‌تان بهتر شده، شوک‌های فرهنگی اندکی کمتر و جای زخم‌هایش بهتر شده، و می‌توانید بفهمید زندگی روزمره در امریکا دارد دقیقا چطور کار می‌کند. معنی شوخی‌ها و متلک‌ها را در مکالمه‌ها تشخیص می‌دهید، می‌توانید از حق و حقوق خودتان دفاع کنید، فیلم و سریال را بی‌زیرنویس می‌بینید و دیگر بیشتر از این‌که هیجان انتخابات ریاست‌جمهوری ایران را داشته باشید، اخبار ریاست‌جمهوری امریکا را دنبال می‌کنید. برای بعضی‌های‌تان، یک‌جورهایی این آغاز چُوسی آمدن‌های‌تان در شبکه‌های اجتماعی است، احساس خیلی “خارجکی شدن” کردن و نگاه از بالا به پایین به ایرانی‌های مهاجرت نکرده داشتن. متاسفانه.

خلاصه که کنم، اگر این دوره یا دایره یک کاسه آش باشد، یک سوم‌اش سرخوشی است، یک سوم‌اش فشارهای روحی و روانی، یک سوم‌اش حس امید و احساس تعلق داشتن. میانگین فرض می‌کنیم از سال ۵‌ام مهاجرت‌تان تا سال ۱۰‌ام، متعلق به این دایره است. یک نکته خیلی مهم را بگویم. اگر شما دیدید کسی در این دوره به ایران بازگشت، به احتمال زیاد نتوانسته خودش را با جامعه‌ی جدید تطبیق دهد. حال یا در توانایی‌اش نبوده، یا زندگی در ایران همچنان می‌تواند برای‌اش شیرین‌تر باشد.

خیلی از افرادی که در این دوره به عنوان استاد و مربی و پزشک و و تاجر و… برمی‌گردند می‌گویند ما برای خدمت به وطن برگشته‌ایم. با عرض پوزش، نوتلا خوردند. علت‌اش اغلب همین است که گفتم. عدم جذب در جریان اصلی جامعه جدید و احساس تحقیر سبب بازگشت‌ اکثر این افراد می‌شود. که البته؛ قابل درک است.

در نهایت می‌رسیم به دایره‌ی آخر. این دوره را می‌توانم دوره‌ی آنجایی شدن بنامم. دوره‌ی آگاهی و پختگی مهاجرت. اگر آلمانی هستید، “احتمالا” دیگر بیشتر روحیات و رفتارها و سبک زندگی‌تان آلمانی شده و از ایرانی‌بودن فاصله گرفته‌اید. امریکایی شدید. کانادایی شدید. البته که قالتاق‌بازی و زرنگ‌بازی “بعضی” ایرانی‌ها معمولا در همه‌ی این دوره‌ها دست‌نخورده می‌ماند و زیرزمینی می‌شود. چه مثالی بهتر از شاهکار بینش‌پژوه. با عین بختک افتادن روی زنان پولدار ارتزاق می‌کند. درهرحال، روی تجربه‌ی من از اطرافیان‌ام، از سال ۱۰‌ام مهاجرت به بعد تا زمانی که هنوز نمرده‌اید، این دوره دیگر ادامه دارد. کیفیت‌اش اما کاراکتر ایرانی به ایرانی متفاوت است.

خیلی دلم می‌خواهد اسم‌اش را بگذارم‌ دوره‌ی امام زمانی مهاجرت که هیچ وقت تمام نمی‌شود، اما بهتر است بگذاریم دوره‌ی Complete Acculturation یا جذب فرهنگ جدید شدن. نمی‌گویم اینجا شما ۱۰۰% جذب فرهنگ سرزمین جدید می‌شوید، اما تقریبا ۹۹% خودتان را دیگر با آن تطبیق می‌دهید وآن حالت مقاومت یا تهاجمی نسبت به آن کمتر دارید. یکی از خوبی‌های این مرحله این هست که متوجه می‌شوید چیزی به اسم فرهنگ برتر، سرزمین برتر یا مردم برتر وجود ندارد. همه‌اش شعر محض است. هر سیستمی معایب و مزایای خود را دارد. گاهی فرهنگ ایرانی غنی‌تر است، گاهی فرهنگ امریکایی. اینجا می‌فهمید همان‌قدر که تمدن ۳۰۰۰ ساله¬ی ایران هیچ دخلی به امروز ایران ندارد و دکور است، تمدن مدرن ۴۰۰ ساله‌ی امریکا تَأسّی، از خیلی از تمدن‌های باستانی ادامه‌ی یافته، اتفاقا فکرشده‌تر و پیشروتر است. در چیزهایی سبک زندگی ایرانی یا… درست‌تر است، در چیزهایی دیگر سبک زندگی سرزمین جدید. اما یک نکته‌ی مهم.

بعد از مثلا ۲۰ سال که از مهاجرت گذشت، شما از ایرانی بودن خارج می‌شوید. به ظاهر یک امریکایی‌ ایرانی‌تبار می‌شوید. ولی احتمالا یک چیز شترمرغی می‌شوید. این شامل همه نیست. اما پروفایل اجتماعی اکثریت همین می‌شود. من اسم‌اش را می‌گذارم “شهروند جهانی شدن”. یعنی چون در کنار فرهنگ ایرانی و امریکایی، در معرض فرهنگ‌های دیگر (مهاجران مکزیکی و سوری و اروپایی و کره‌ای..) قرار می‌گیرید، یک فرهنگ Customize شده‌ی خاص پیدا می‌کنید که تعلق قدرتمندی به جایی ندارد. یعنی چه؟ یعنی ممکن است عادات غذایی‌تان به سمت ژاپنی‌ها یا مکزیکی‌ها برود، فرهنگ کاری‌تان امریکایی باشد، همچنان از زنده‌نگاه‌داشتن رسوم ایرانی لذت ببرید و ‌با تَأسّی به سبک زندگی هندی‌ها، در مسیر آموختن زرنگ‌بازی و زیرآبی‌رفتن و گول‌زدن، با یک انجیل هندی جدید آشنا شوید که کتاب زرنگ‌بازی ایرانی جلوی‌اش کتاب “قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب” است.

و آما…. این واقع‌بینانه‌ترین دوره‌ای است که شما می‌توانید از یک فرد درباره مهاجرت به آن سرزمین مشورت بگیرید. واقع‌بینانه‌ترین دوره‌ای است که وقتی افراد در شبکه‌های اجتماعی‌شان از تجربه‌های مهاجرتی‌شان می‌نویسند، می‌توانید تا اندازه زیادی مطمئن باشید نه گرفتار هیجان هستند، نه در اوج ناامیدی و سرگشتگی‌اند، و نه در حال جنگ و جدال با شرایط جدید. بعضی چیزها ربطی به هوش و ذکاوت و تیزبودن آدم‌ها ندارد. این‌طور نیست که یک آدمی که سه سال است مهاجرت کرده چون دانشگاه شریفی است یا باهوش‌تر است می‌تواند تصویر دقیق و درستی به شما از مهاجرت بدهد. سال‌های ابتداییِ مهاجرت همه را ضربه فنی می‌کند، شریفی و قیفی و جیبی ندارد.

برای فهم کامل طعم، رایحه و اندام مهاجرت، انسان‌ها بسیار افزون‌تر نیاز به تجربه‌زیستی دارند، و از نظر من، انسان‌هایی که دست‌کم ده‌سال است که مهاجرت‌کرده‌اند، انتخاب‌های خیلی بهتر و کم‌اشتباه‌تری هستند برای تصویری که از دنیای بعد از مهاجرت به ما می‌دهند. مهم است وقتی آدم‌های مهاجر در این دایره‌‌ها، در شبکه‌های اجتماعی به شما انواع تصویرها (ذهنی) و تعریف‌ها و شرایط را می‌دهند، اول از خود سئوال کنید او خودش چقدر در آن سرزمین زندگی کرده و تجربه‌ی زیستی دارد. مطمئن شوید در تجربه‌ی زیستیِ دایره‌ی آخر هستند.

یک مثال از یک نمونه ویترینی می‌زنم. شما به عنوان یک برنامه‌نویس که حقوق یک ساعت‌تان در ایران ۱۰ دلار است به امریکا مهاجرت می‌کنید. به مرور با تبدیل شدن به مدیر سنیور برنامه نویس ساعت حقوق شما به ۸۵ دلار می‌رسد. در پوست خود نمی‌گنجید. خدارا بنده نیستید. خانه، اتومبیل، تفریح و…. تا به یک جایی می‌رسید که احساس شهروند دوم بودن دیگر نمی‌کنید. احساس عدم اعتماد به نفس نمی‌کنید. به قوانین آشنا هستید. شاد و شنگول هستید تا یک روز اتفاقی می‌فهمید یک مدیر سنیور برنامه نویس سفید امریکایی که همان کار شما را می‌کند، ساعت حقوق‌اش ۱۱۰ دلار است. اینجا می‌گویید هِن؟

کمی بیشتر چشم‌های‌تان را باز می‌کنید و می‌بینید اگر قرار به تعدیل نیرو باشد، احتمالا اول شما را اخراج می‌کنند نه آن همکار امریکایی‌تان را. بیشتر چشم‌های‌تان را باز می‌کنید و متوجه می‌شوید وقتی میخواهید جای جدید استخدام شوید، با عملکرد برابر، کشش به این سمت است که اول به یک غیرمهاجر فرصت استخدام بدهند. اینجا آن خوش‌خیالی‌های اولیه‌تان از بین می‌رود. کاری هم نمی‌توانید بکنید. متوجه می‌شوید همیشه این طور به شما نگاه می‌شود. یا اینقدر شنگول هستید که همان را خدا رو شکر می‌کنید و با آن کنار می‌ایید. یا اگر آدم مقایسه گر یا حساسی باشید و بدبختی‌های گذشته‌تان را فراموش کرده باشید که چرا مهاجرت کرده‌اید، هر روز به این فکر می‌کنید چرا من درجایی هستم که با من این طور برخورد می‌شود؟ اینجا برای دومین بار است که آن احساس عدم تعلق و شهروند درجه دو بودن به سوی شما می‌آید.

حال اینجا آدم‌های مهاجر اغلب سه دسته‌اند. آن‌ها که می‌گویند نه اصلا این طور نیست و ما چنین چیزی را تجربه نکردیم. خوب البته که استثنا هست همیشه. آدم‌هایی که این مساله را می‌فهمند و با آن کنار می‌آیند. و آدم‌هایی که این را هنوز نفهمیده‌اند چون سرشان زیر برف مهاجرت است و هنوز تصویری بوتیکی از شرایط دارند. پس به زبان ساده، ما یک دوره بسیار کوتاه ماه عسل داریم، یک دوره کوتاه به GA رفتن داریم، یک دوره نسبتا بلند خوشنودی و رضایت داریم چون به سرمایه اقتصادی (Economic gains) و رفاه‌مان به سرعت اضافه می‌شود، تا دوباره وارد دوران رکود خلقی و روانی می‌شویم و با خوددرگیری‌هایی جدید همسایه می‌شویم.

همه این قصه‌ها برای این بود که تاکید کنم اگر تصویری که از دنیای مهاجرت از دوستان خود، شبکه‌های اجتماعی و بلاگرها و… می‌گیرید، برای‌تان مهم باشد دقیقا چه کسی با چه بکگراند و خانواده‌ای، با چه تجربه‌ی زیستیِ بعد از مهاجرتی است. و این‌که او ساکن زمانی کدام یک از این دایره‌های چهارگانه است. جز این‌‌صورت احتمال گمراه شدن یا تصویر غیردقیق گرفتن بسیار است. این دوره‌ها چون خطی نیستند و اغلب حالت مارپیچی و پیچیده دارند، از آدم تا آدم بسیار فرق می‌کند. شما وقتی به امریکا مهاجرت می‌کنید و ۵ سال بعد بر می‌گردید و همین متن را دوباره می‌خوانید، متوجه می‌شوید که من تصویری تقریبا دقیق از آنچه برای‌تان رخ خواهد داد به شما داده‌ام یا نه. می‌توان به سادگی آن را با تصویر دیگرانی که هنوز در دوره‌های اول تا سوم هستند مقایسه کنید تا ببینید کدام به واقعیت نزدیک‌تر است. این هم گارانتی مادام‌العمر این متن. (شوخی)

در نهایت اگر بخواهم به شما بگویم سه چیزی که می‌تواند شما را در عبور از دایره‌ی دوم تا چهارم بیمه کند؛ این‌ها خواهند بود. یکم؛ آمادگی بالا در فهم و مکالمه زبان انگلیسی (زبان مقصد). این‌که می‌گویم هیچ ارتباطی به نمره شما در تافل یا آیلتس ندارد. این نمره‌ها برای مناسبات اجتماعی‌تان بی‌ارزش و بی‌خاصیت‌اند. بسیاری هستند نمره‌های خوب دارند و اما در مکالمه‌های روزمره یا گرفتن حق خود از یک Native به تته‌پتِه می‌افتند.

دوم؛ داشتن مشاوران خوب و اطلاعات کافی از آن‌چیزی است که در هر مرحله‌ی برای شما اتفاق می افتد. این به شدت از استرس و اضطراب ناشی از ابهام آینده در شما می‌کاهد. و سوم؛ حداقل برای ۳ سال اول مهاجرت؛ رفت‌و‌آمد و میهمانی و پارتی رفتن با ایرانی‌ها را به کمینه‌ترین حد خود رساندن. ارتباط دائم شما با هموطن‌ها، فارغ از آزارهای درشت و کوچک روحی و روانی که برای شما ایجاد خواهد کرد، باعث می‌شود “فرهنگ‌پذیری” شما به شدت کند شود. آن احساس تعلق‌تان به سرزمین جدید عقب بیفتد. مثل دائم با تیوپ نجات در استخر شنا کردن است. حتی پیشنهاد می‌کنم با خانواده‌ی خود هفته‌ای یک بار صحبت کنید، تا مغز شما، شرایط جدید را اولویت بدهد و خودآگاه‌تان به جان ناخودآگاه‌تان نیفتد.

وسوسه یا نیاز شدید ارتباط با هم‌وطن برای بسیاری به سبب تنهایی، اضطراب و نیاز به حامی داشتن، و یا همزبان پیدا کردن برای حرف زدن ممکن است دلیلی مهمی باشد تا سال‌های سال جذب جامعه و Community امریکایی‌ها نشوند، در نتیجه؛ Netwrok‌های مهم کاری و شغلی را از دست بدهند (در این متن نوشته‌ام)، و حتی اگر مهاجری موفق باشند، اما به جامعه‌ی امریکایی به سختی Attach شوند. پیچ و مهره شوند. در این مورد خاص، یکی از گروه‌های مهاجرتی که از همین نقطه ضربه می‌خورند، این‌بار آن‌هایی هستند که بصورت متاهل مهاجرت می‌کنند، یا خیلی زودتر از آن ۲-۳ سال، با یک ایرانی ازدواج یا هم‌خانه می‌شوند.

چه خوش‌تان بیاید یا که نیاید، پارتنر فارسی‌زبان و پای ‌ایونت‌های فارسی (کنسرت و…) رفتن داشتن، برای انطباق شما با جامعه‌ی جدید اگر سمی نباشد مثل سرعت‌گیر جاده عمل می‌کند. خصوصا از این زردپلاستیکی تخمی‌ها. حتی هر روز کلی با اقوام مثل مادر و برادر و خواهر صحبت کردن. فاصله‌ها را باید زیاد کرد و گرنه لینک کامل شما را به جامعه‌جدید ناقص نگاه می‌دارد. این‌ حرف‌های من بر سنگ نوشته نشده؛ وحی مُنزل نیست، اما پیشنهادهایم است از مشاهده‌ (Observation) صدها ایرانی و عربی‌ است که از سال اول تا سال ده‌ام و پانزده‌ام زندگی‌شان را در اینجا دیده‌ام و برای خودم مسایل‌شان را یادداشت‌برداری کرده‌ام.
 
پرده‌‌ی پنجم | شیمی، علم؛ و روان ما
مهاجرت با روان ما چه می‌کند؟ محققان روان‌شناسی، علوم عصب‌شناسی و جامعه‌شناسان در این زمینه سال‌ها تحقیق‌های جالب و کلیدی کرده‌اند. حرف آخر را اگر اول بزنم، در دودوتا چهارتایی که آن ها می‌کنند می‌گویند اصولا مهاجرت اگر تبدیل به تروما نشود، در بلند مدت؛ در اکثریت یک خوشحالی منطقی اما همزمان یک خلا و ناراحتی احساسی و روانی مزمن ایجاد می‌کند. هیچ‌کس به حقیقت این مساله پی نمی‌برد مگر خود آن را تجربه کند.

از نظر علم؛ چرا اصولا مهاجرت احتمال آسیب‌دیدگی روانی (Psychological vulnerability) ما را به سرعت بالا می‌برد؟ یک علت‌اش این هست که “سختی‌های پس از مهاجرت” خیلی مواقع یک محرک قوی برای بیرون زدن مشکلات و عقده‌ها و روان‌رنجوری‌های پنهان و چال شده در شخصیت ما عمل می‌کند. بسته به Personal trait روانی‌مان دارد. درباره جامعه‌ی خودمان بیشتر؛ مثلا شما حسادت، حرص زدن، زیرآب‌زنی، نمایشگری‌، مودی بودن، تحمل نکردن و زود بهم زدن؛ منفعت‌طلب شدن، حسابگر شدن، دورویی آشکار یا خیانت را در ایرانی‌ها در Post-migration بیشتر به چشم‌تان می‌آید. مثل اثر مصرف بالای کوکائین یا doobie که باعث بیرون زدن یک سری خلقیات ناخوشایند ما می‌شود، فشار پنهان مهاجرت هم همین است. اما چرا این‌ها در ایرانی‌ها اگراندیسمان می‌شود؟

آن‌ها که آمده‌اند درباره تغییر روحیات انسان‌ها بعد از مهاجرت (با فرض انواع مدل‌های مهاجرت) کار آکادمیک کرده‌اند، یک نگاه میان‌رشته‌ای (Transdisciplinary) به این قضیه دارند. یعنی ژنتیک آدم‌ها، شیوه‌ی بزرگ شدن‌شان، افکار سیاسی و شرایط اقتصادی و حتی مسائل ریز روانی‌شان را زیر نظر می‌گیرند. به این‌ رویکرد در مدل‌سازی تحقیق و تحلیل می‌گویند Biopsychosocial modeling. یعنی شرایط روانی¬، اجتماعی و بیولوژیک‌ شخص را همزمان در نظر می‌گیرند. تا اینجا درست؟ حالا…

از پس همین مدل‌سازی، به این نتیجه رسیده‌اند اکثر انسان‌ها به ترومای مهاجرت گرفتار می‌شوند و نیاز به کمک‌های تراپی و دارویی تا سال‌ها پیدا می‌کنند. اما همین Biopsychosocial modeling می‌گوید ترومای “انسان ایرانی” به مراتب بدتر و دردناک‌تر از ترومای “انسان کره‌‌ای” یا “انسان نروژی” است. بحث‌اش مفصل است. پس انتظار ما این هست که اکثریت ایرانیان صدمات روانی بیشتری متوجه‌شان می‌شود. این را علم می‌گوید. اگر کسی آمد و گفت نه من حبّه‌ی انگورم و همه‌چیز اکلیلی و برف‌شادی است و در سوئیس‌ترین حالت‌روانی‌ام هستم و…. ؛ یا باید بگوییم “باشه!”، یا این‌که باید فرض کنیم از چنان گذشته افتضاح و پر از دراماکوئین و ذلت‌بار و درگیری‌های خانوادگی در ایران برخوردار بوده، که در مقابل ترومای بعد از مهاجرت واکسینه شده است. که خوب این آدم‌ها، از همه خطرناک‌ترند. (لبخند)

باز از لنز علم اگر نگاه کنیم؛ یک تحقیق جالبی در سال ۲۰۰۱ توسط سازمان بهداشت جهانی پس از هزاران مصاحبه و بررسی انجام شد که توجه‌ام را بسیار جلب کرد (حتما مطالعه کنید). آن تحقیق ادعا کرد که مهاجرت، برای انسانی که مهاجرت می‌کند نه پناهنده اجباری (سیاسی، جنگ و..) می‌شود، “مهاجرت” در بلندمدت بیشتر از آنکه رفاه او را بیشتر کند، اختلال‌های روانپزشکی و افسردگی را در او نهادینه می‌کند. البته که این تحقیق بسیار سر و صدا کرد، اما به نوعی تایید همان تحقیقات مبتنی بر Biopsychosocial modeling بود. چرا این مهم است؟

مهمی‌اش اینجاست که به ما می‌آموزد انتظارات خیلی فضایی و فانتزی و اکلیلی از مهاجرت در بلندمدت نداشته باشیم. وقتی خانه و اتومبیل و رفاه قابل قبول و خوبی شامل حال‌مان شد، تحقیقات می‌گوید این‌ها عادی می‌شود، از مغز ما کنار گذاشته می‌شود، اما آنچه عادی نمی‌شود، رنج‌های روانی و اجتماعی بعد از مهاجرت است. می‌شود مثل همان حالت معروف که “پول و رفاه، احساس خوشبختی دائمی نمی‌آورد” که آن را هم علم ثبات کرده است که از یک احساس خوشبختی با صعود لگاریتمی و بعد سقوط آزاد برخوردار است (مطالعه). از همین‌جا تروما شیب پیدا می‌کند و اگر به موقع تحت درمان‌های روان‌شناختی و روانپزشکی قرار نگیرد، می‌تواند مهاجرت را تجربه‌ای تلخ کند.

این نکته را هم بگویم که از آنجا که شیوه‌ی درست این قبیل تحقیق‌ها این هست که تفاوت سلامت روانی و خلقی افراد را قبل از مهاجرت و بعد از مهاجرت (مقایسه‌ی خودشان با خودشان) انجام بدهند و عملا اما ممکن نیست، معمولا برای مقایسه، سلامت روانی مهاجران را با سلامت روانی افرادی که مهاجر نیستند و بومی آن سرزمین هستند مقایسه می‌کنند. روش روان‌شناختی آن‌ها هم به عنوان یک نمونه استفاده از MHI-5 برای سنجش ۶‌گانه ی خلقیات هست. شروع این تحقیقات با یک جامعه‌شناس مشهور که کارهای‌اش به Classic study of Odegaard باب شد و بعدها این تحقیقات ادامه پیدا کرد. حرف آخر این آقا این بود؛ اگر فکر می‌کنید بدست آوردن رفاه و موفقیتی که لایق‌تان هست در ازای تلاش‌تان در کشور جدید، به شما احساسی عالی از خودتان می‌دهد، اشتباه می‌کنید. خیلی هم فرق نمی‌کند ویتنامی باشید یا چینی یا ایرانی. وسلام علیکم و رحمه‌الل و برکاته!
 
پرده‌‌ی ششم | نکته‌های واپسین
نکته اول | تاثیر مهاجرت بر روان و زندگی انسان‌ها در دوره‌های مختلف زندگی متفاوت است. به تجربه‌ی دیداری من (Observation Experience) یا از صبحت‌های دیگران بوده، “راحت‌ترین مهاجرت” برای ایرانی‌هایی بوده که در فاصله ۱۵ تا ۲۵ سالگی مهاجرت کرده‌اند. و سخت‌ترین مهاجرت برای افرادی بوده که بعد از ۳۵ سالگی مهاجرت خود را تازه آغاز کرده‌اند. واقعیت‌هایی را باید از قبل پذیرفت. اگر شما در ۳۸ سالگی وارد امریکا شوید، هرگز تا پایان عمر جذب جامعه‌ی امریکایی‌ها نمی‌شوید، اما می‌توانید زندگی آرام و پررفاهی را تجربه کنید، البته در کپسول اجتماعی خود.

به عبارت بهتر اگر شما یک پزشک با درآمد قابل قبول بوده‌اید که به دلیل شرایط بد ایران، در ۳۸ سالگی تصمیم به مهاجرت می‌گیرید، سختی‌ها و خصوصا اختلال‌های روانپزشکی که در انتظار شماست چندین برابر پزشکی است که در ۲۸ سالگی، و قبل از شروع کار، تصمیم به مهاجرت می‌گیرد.

نکته دوم | یکی از چالش‌برانگیزترین مساله‌ها “صفر شدن اعتبار” است. به آن Loss of social capital هم می‌گویند. البته که دانشمندان و اندیشمندان بزرگ با این مشکل مواجه نیستند؛ اما اگر پزشک یا مهندسی باشید که در ایران در طول سال‌ها اعتباری نزد مراجع‌کنندگان، مشتری‌ها یا کارفرمایان خود ساخته باشید، با ورود به فرودگاه مقصد، همه ریزش خواهند کرد. از میانسالی، باید از نو شروع کنید.

حقیقتا این مساله برای بسیاری دردناک است، و خود محرکی برای ایجاد تروما است. مثل این که حساب بانکی‌تان که در سال‌ها آرام آرام پر شده، ناگهان خالی شود، تا از نو پرش کنید. ما به این می‌گوییم از بین رفتن سرمایه‌ی اجتماعی. خبر بد این‌که ایران به عنوان بخشی از خاورمیانه جزو جوامعی است که هویت فردی از هویت جمعی مهم‌تر است. اما در امریکا و اروپا قصه عکس است، هویت‌های فردی تقریبا گم می‌شوند، از این رو این شوک صفر شدن سرمایه‌اجتماعی می‌تواند برای انسان متخصص ایرانی آزاردهنده باشد.

نکته سوم | اگر جزو آن دسته افرادی هستید که بالا رفتن سطح رفاه یا Quality of life هدف اصلی‌تان از مهاجرت است، البته که درصد رضایت و خوشنودی‌تان پس از مهاجرت بسیار صعود خواهد کرد. این‌که بدانید در ازای تلاش، خانه، اتومبیل، تکنولوژی و هر آنچه آرزوی‌اش را دارید را تقریبا می‌توانید داشته باشید. اما اگر انسان عمیق‌تری باشید. و تعریف رفاه برای شما پیچیده‌تر باشد، قطعا به مشکل برخواهید خورد. اینکه چیزی ورای Quality of life هم برای‌تان مهم باشد، مثل احساس تعلق، احساس خانه شدن سرزمین جدید، احساس داشتن پیوندهای مناسب با والدین و فامیل. یعنی اگر Psychosocial well-being هم در تعریف رفاهِ شما باشد، به دنیای تروما خوش آمدید.

یک مثال می‌زنم. آدم‌های گروه اول، با تعریف رفاه، از برابری انسان‌ها، برابری تحصیل، برابری شغلی و همه قوانین Nativeها که شامل آن‌ها هم شده، می‌بالند. آدم‌های گروه دوم، اما متوجه “تاجایی بودن”‌بخش زیادی از این “برابری‌ها” می‌شوند. چون باهوش‌ترند، چون عمیق‌ترند و چون کمتر جوگیر می‌شوند. از همه مهمتر بیشتر مهاجرند تا فراری از وطن. مثلا می‌فهمند برابری شغلی در آمریکا تا زمانی است که یک کارمند معمولی هستید، حقوق اجتماعی شما و یک خرس خسته باهم برابر است. اما زمانی که وارد درجات بالای مدیریتی می‌شوید، می‌بینید اولویت اول، با توانایی برابر، ارتقا اغلب به افراد مهاجر داده نمی‌شود مگر دارای تخصصی باشید که به آن “نیاز” داشته باشند. یا اولویت پذیرش برای گرفتن یک کرسی دانشگاهی، اول به یک ال‌جی‌بی‌تی سفیدپوست یا زن سیاه‌پوست امریکایی است. برای همین است در هر رشته‌ای Top بودن باعث می‌شود شما از روی این موانع بپرید و گیر نیفتید.

مثال دیگر این‌که؛ مثلا یک مهاجر ایرانی وقتی به محیط آکادمیک امریکایی می‌آید، از این‌که استاد با او گرم می‌گیرد، اکثر کارهایش را به خاطر اعتماد به او می‌سپرد و از اینکه استاد به او سخت‌گیری بیشتری دارد تا بیشتر یاد بگیرد خوشحال است. برای همه تعریف می‌کند. اما این لنز اوست. چون از لنز یک مهاجر باهوش و تحقیر نشده در محیط اکادمیک ایران، اتفاقا این استاد امریکایی دائماً دارد در کارهای او دخالت می‌کند و مدام زیر نظرش دارد. مدام کارهای کم‌ربط به او می‌دهد و از او بیگاری می‌کشد. حتی آن سخت‌گیری که روی او دارد را روی دانشجوهای سفید امریکایی گاهی ندارد. هر دو استاد یکی است اما لنز انسان‌ها سبب تعریف‌شان از شرایط می‌شود. البته که اینجا لنز دوم دارد درست کار می‌کند. این همان‌بخش Psychosocial well-being را هدف می‌گیرد.

نکته چهارم | به مشاهدات من، افرادی که در طبقه‌های خاص اجتماعی و مالی در ایران زندگی می‌کنند، به مرور می‌فهمند از زندگی در ایران راضی‌ترند. آن‌ها به خاطر پول و قدرت اجتماعی‌شان، در زندگی مشکل‌ها، محدودیت‌ها و حسرت‌های بسیاری را ندارند. در امریکا افراد پایین‌تر از آن‌ها با کمی تلاش می‌توانند مثل آن‌ها بشوند. تا اینجا خوب است. اما گروه طبقه‌ی خاص یک چیز را در امریکا از دست می‌دهد و آن “امتیاز متمایز” کردن خودشان است. خصوصا تازه به دوران رسیده‌ها (New money) و نوکسیه‌های جوان قرتی (Yuppie).

در اصل منظورم آن‌هاست که از پولداری برای متمایز کردن خودشان استفاده می‌کنند. مثلا در امریکا ۹۵% مردم آیفون دارند. یا ۴۵% مردم توانایی خرید مرسدس بنز دارند.

نکته پنجم | سعی کنید خودتان را در معرض استخر اطلاعات (Information Pool) قرار ندهید. کار بسیار احمقانه‌ای است که اکثرتان مرتکب می‌شوید. عضویت همزمان در ده‌ها گروه‌ مهاجرتی تلگرامی و فیس‌بوکی، چک کردن حرف همه پادکست‌ها و نویسنده‌ها و پای نصیحت و توصیه همه نشستن و… با این تفکر اشتباه که به یک تصویر جامع (Big Picture) می‌شود رسید. این مضر است.

ما یک پدیده‌ای داریم در علوم ارتباطات به اسم Infoxication، این در مباحث امنیتی هم خیلی کاربرد دارد. یعنی این که شما وقتی در معرض حجم زیادی از اطلاعات جورواجور و گاها متناقض و متفاوت قرار می‌گیرید از یک جایی به بعد دچار خستگی مغزی می‌شوید. استرس، اضطراب و درماندگی در شما بیشتر می‌شود. این خستگی مغزی از هجوم اطلاعات نه تنها باعث می‌شود نتوانید تصمیم¬گیری درست بکنید، که آخرش همه چیز را می‌سپرید به خدا! (خنده) پس بهتر است از همان ابتدا از این شلوغی دریافت دیتا پرهیز کنید.

نکته ششم | از زمان آغاز به تصمیم برای مهاجرت، تا سال دهم مهاجرت، شما با یک کیک عظیم از استرس و اضطراب روبرو خواهید بود که هر طبقه‌اش لایه‌ای متفاوت دارد. در اصل این استرس و اضطراب‌ها هرگز خیلی کم نمی‌شوند. محو نمی‌شوند. بلکه لایه عوض می‌کنند. چهره عوض می‌کنند و نوع‌شان تغییر می‌کند. پس اگر شما در زندگی ایران‌تان “۱۰ کیلوگرم آهن” فشار استرس روی کمر شما بود، وقتی به امریکا بیایید تا سال‌ها “۱۰ کیلو پنبه” فشار را تحمل خواهید کرد. این ماهیت مهاجرت است. مثل ماهیت خیس بودن آب، یا ماهیت ترش بودن گوجه سبز. از آن نمی‌توانید فرار کنید.

مهاجرت لبریز از اتفاق‌های خوب و سخت غیر منتظره (Unexpected hurdles) است، خبر بد این که تا سال‌ها، سخت‌های غیر منظره‌اش بیشتر است. از استرس قبول شدن ویزا می‌تواند شروع شود و تا استرس مصاحبه کاری و اخراج نشدن و… ادامه پیدا کند. مهاجرت همه چیز را آگراندیسمان می‌کند. خستگی را چند برابر می‌کند. استرسِ ابهام را. احساس ترس را. احساس عدم تعلق را. این خاصیت‌اش است. پس باید برای آن آماده بود. از لحاظ مغزی از قبل برای‌اش واکسینه شد. مهاجرت در اصل یک جنگ است. جنگی که تا پایان عمر ادامه دارد، اما از غنائم‌اش لذت خواهید برد.

نکته هفتم | سعی نکنید بعد از مهاجرت با شورت کات زندگی کنید. خطای بسیار بزرگی است. مثلا برای زندگی بهتر از دیگران کمک مالی بگیرید، یا به امید سفارش کسی برای گرفتن کار و… باشید. این‌ها سبب ایجاد یک حباب می‌شود که با شرایط واقعی شما در تضاد هستند. مهاجرت دوپینگی، یک روزی گیرتان خواهد انداخت. شکستن هر یک از این حباب‌ها شما را دچار یک زندگی پرتنش می‌کند. کوشش کنید از همان اول، آجر به آجر زندگی خود را بسازید و تا جای ممکن به کسی وابسته و امیدوار نباشد. از هیچ‌کس انتظار نداشته باشید. از هیچ‌کس. از هیچ‌کس.

نکته هشتم | لطفا و لطفا در مواجه با ناراحتی‌های روانی (Psycho-social distresses) در ۲-۳ سال پس از مهاجرت، اجازه بدهید مداخله‌ها و برنامه‌های درمانی روانی (Intervention/Treatment strategy) روی شما اجرا شود تا روان شما بهبود و ضدضربه شود. قویا پیشنهاد می‌کنم روان‌درمانگرها و روان‌کاوهای‌تان را از داخل ایران انتخاب کنید. همکاران امریکایی‌شان درک دقیقی از شرایط فرهنگی شما ندارند و خیلی مفید نیستند. خصوصا این‌که به زبان انگلیسی به سختی می‌توانید درونیات خود را شرح دهید. یکی از بهترین کارها به جای وقت گذراندن و چت کردن با دوستان، ارتباط داشتن با چنین متخصصی است تا بتواند روان و فکر شما را آچارکشی کرده، و لنز نگاه شما به مهاجرت را درست کند.

نکته نهم | سعی کنید وقتی صاحب توان مالی پایین هستید مهاجرت نکنید. شما می‌توانید با ۵ هزار دلار هم به امریکا مهاجرت کنید، اما این دقیقا مثل گاوی است که می‌خواهد باله برقصد. در مهاجرت، پول تقریبا همه چیز است. سلامت روانی شما تا اندازه زیادی به پولی که با خود می‌آورید وابسته است. هیچ کس از بی‌پولی بعد از مهاجرت نمرده یا تلف نشده، اما این مساله اثر خود را بر روی روان شما به جای می‌گذارد. این اثر آنچنان است که حتی می‌بینید افرادی تحت تاثیر عقده بی‌پولی روزهای اول مهاجرت‌شان هنوز اختلال‌های روانی دارند. با نمایشگری و نشان دادن زندگی لاگژری خود قصد دارند آن دوران را پوشش دهند و از خود یک قهرمان تخمی پوشالی بسازند. بی‌پولی همراه با مهاجرت می‌تواند روان شما را برای همیشه زخمی کند حتی اگر روزی ثروتمند شوید. مطمئن باشید با یک پس انداز کافی برای یک سال زندگی متوسط در کشور مقصد، مهاجرت می‌کنید. در غیر این صورت زندگی مثل یک “پناهنده” و نه یک “مهاجر” خواهید داشت.

م خ، از امریکایی‌های ایرانی‌تباری است که فشارهای مالی و تحقیرهای ابتدایی دوران مهاجرت‌اش آنچنان بر او اثر گذاشته، که پس از رسیدن به یک ثروت عظیم و تقریبا افسانه‌ای، گویا گرفتار یک اختلال شخصیت نمایشی شده است. او با خرج‌های غیرمنطقی و جلب‌توجه کننده، دائما سعی دارد تا جبران نادیده گرفته شدن‌های نوجوانی‌اش را اینگونه نشان دهد. در حالیکه مردم به ندرت مطلع هستند که ثروتمندترین افراد امریکایی چون جِف بیزوس (آمازون)، ایلان ماسک (تسلا) یا وارن بافت (سرمایه‌گذار) چه اتومبیل، خانه یا در چه میهمانی‌هایی شرکت می‌کنند، م خ ها، از شبکه‌های اجتماعی برای نشان دادن ثروت خود دائما بهره می‌برند.

نکته دهم | یکی از خطاهایی که اغلب ایرانیان دیده‌ام مرتکب می‌شوند، خصوصا وقتی در معرض مواجه شدن با تنهایی، فشارهای روانی و آغاز سختی مهاجرت و دور افتادگی می‌شوند، روی آوردن به شیوه‌های اتحاد درمانی (Building Therapeutic Alliance) است. مثلا سعی می‌کنند با گروه‌های هموطن در میهمانی‌های سمی ِدائمی باشند، جذب گروه‌های تفریحی و… شوند. خیلی اتفاق می‌افتد به دلیل این که آدم‌هایِ داخل این گروه‌ها اغلب از پیشینه‌های زیستی (Background Life) متفاوت هستند (که اگر ایران بودند شاید محال بود باهم دوست شوند)، در نهایت این باهم بودن‌ها خودش عوارض روانی ایجاد می‌کند. ترس از طرد نشدن از این جمع‌ها باعث می‌شود بسیاری علی‌رغم آزار دیدن، در این جمع‌ها بمانند.

خاله زنک بازی، شایعه‌سازی زیرآب زنی، در روابط هم دخالت کردن، مقایسه‌گری و چشم و هم چشمی، روابط عاطفی نوبتی باهم برقرار کردن و… در این گروه‌ها بسیار شایع است. سعی نکنید به جای کار کردن با یک تراپیست، با مشتری این میهمانی‌ها و سفرها و… شدن بدون تصمیم گیری قبلی، شرایط زندگی را برای خودتان سخت‌تر کنید.

ساده بگویم، اکثر ایرانیان مهاجر، انسان‌هایی غیرقابل اعتماد، دورو، نمایشگر، غرق در رقابت‌های سمی و به شدت منفعت‌طلب هستند. مهاجرت، محرک این رفتار در آن‌ها می‌شود. چرایی‌اش را نمی‌دانم. به نظرم اغلب آن‌ها دوست واقعی شما نیستند، دوست موقعیتی یا موقتی‌تان می‌شوند. اگر از خانواده‌های سطح پایین یا بکگراندهای پایین باشند به مراتب شدت این پدیده بیشتر است. تا جای ممکن سعی کنید به جای اتحاد درمانی، مقصددرمانی کنید. یعنی با جذب گروه‌های (Community) امریکایی و Native شدن، و ورود به کالچر زبان و دنیای آن‌ها، بیشتر احساس عدم تعلق خود را کاهش دهید و بیشتر در خود احساس Cultural competence بوجود بیاورید. ترجمه‌ی فارسی درستی نمی‌توانم برای‌اش داشته باشم.

نکته یازدهم | یادتان باشد در جایی مثل امریکا، هیچ بخشی از قانون اساسی برعلیه مهاجران نیست، اتفاقا قانون اساسی امریکا، حافظ همه منافع و ‌شأن و شخصیت شما است حتی اگر شهروندی یک روزه در این کشور باشید، گاهی حتی اگر شهروند غیرقانونی باشید. اما در عین حال این از خاطرتان پاک نشود که دو‌ سوم اتمسفر زندگی و حال روزانه‌ی شما، نه تحت تاثیر این قانون‌ها، که تحت تاثیر فضای فرهنگ کاری، خیابانی و اتمسفر اجتماعی و روانی غیر رسمی است که در عین حالی که اتفاق غیرقانونی در داخل حباب آن رخ نمی‌دهد، اما می‌تواند ضربه زننده، و سمی باشد. مثال زدم؛ مثل تبعیض‌های ریز و مینیاتوری.

نکته دوازدهم | البته این اتفاق قابل تعمیم نیست، اما یک چیز دیگری که ممکن است تا سال‌های سال در شما بماند، احساس عدم اعتماد (Self-esteem) به نفس نسبت به “خود جدیدتان” است. چون بین آن تصویر شیکی که از خودتان دارید (Ideal self) و تصویر واقعی که در مهاجرت از خودتان می‌بینید خیلی فاصله می‌افتد. معمولا این‌طور هست در سال‌های نخست. این یک حالت شک بخود (Self-doubts) و شک به توانایی‌های خود روزانه در شما ایجاد می‌کند.

بعضی‌ها سعی می‌کنند با اثبات خودشان به دیگران با این شک، مبارزه کنند. بعضی‌ها قربانی‌اش می‌شوند.. چون هر دو به خاطر این مشکلی که با تصویر خود بعد از مهاجرت پیدا می‌کنند دچار درجاتی از خودملامت‌گری (Self-blame) می‌شوند. مثلا چه کاری بود مهاجرت کردم؟ یا خودتحقیری (Self-degrading) مداوم، که من آدم مهاجرت نیستم! یا من هیچ‌وقت انگلیسی‌ام مثل این‌ها نمی‌شود!

در این سال‌های تمام شدنی، شما مدت زیادی دچار تاب‌آوری ضعیف‌تری (Poor Resilience) می‌شوید. از اتفاقی بد مدام اشکی، بُغضی یا خمشگین می‌شوید. معمولا مهاجرانِ پیش از شما اگر با شما خیلی صمیمی و روراست نباشند، از این گریه‌ها و بغض‌ها صحبت نمی‌کنند. این‌ها سبب می‌شود یک تصویر خیلی خامه شکلاتی در ذهن ما شکل بگیرد که چون به خاطراش امادگی قبلی نداشته‌اید، به Fuck می‌روید.

نکته سیزدهم | همیشه از آدم “درست” مشاوره بگیرید. بکگراند آدم‌ها، در تحلیلی که به شما می‌دهند مهم است. فرض کنید قصد خرید اتومبیل دارد. اگر از کسی که قبل‌تر پراید سوار می‌‌شده، از او درباره کیفیت اتومبیل امروزش که یک آئودی است سئوال کنید، ساعت‌ها از کیفیت آئودی برای شما تعریف می‌کند و عکس نشان می‌دهد از خفن بودن‌اش خفه‌تان می‌کند. اما کسی که اتومبیل سابق‌اش یک مرسیدس بنز، بوده و حالا سوار آئودی می‌شود همین سئوال را بپرسید، در بهترین حالت می‌گوید ماشین بدکی نیست! خیلی صندلی‌هایش نرم نیست! این دو، دو تصویر متفاوت از اتومبیلی یکسان‌ به شما می‌دهند.

نکته چهاردهم | می‌دانم از زیاد نوشتن‌ام در حال دیوانه شدن هستید، اما نکته آخر است. (چشمک) خیلی از کامیونیتی‌ها مثل ارمنی‌ها، کره‌ای‌های، چینی‌ها و…. به عنوان مکانیسم دفاعی (Defense mechanism) در برابر فشارهای اجتماعی و روانی مهاجرت، تصمیم می‌گیرند روابط متحدانه و نزدیکی با هم در سرزمین جدید داشته باشند. همدیگر را ساپورت کنند. در آموزش زبان و تاریخ و… به نسل‌های بعد کوشا باشند. آیا این اتفاق در کامیونیتی ایرانیان رخ می‌دهد؟ می‌توانم بگویم آنقدر تاچیز و کم است که عملا می‌شود گفت خیر.

یا یک پیچیدگی دیگر این‌که به این دلیل که جامعه‌ی ایرانیان یک دست نیست، این عدم همگنی خودش مشکل ایجاد می‌کند. مثل ناهمگنی سیاسی که اصولا این کامینونیتی‌های کوچک ایرانی هم اگر شکل می‌گیرد بیشتر مبنای‌اش گرایش‌های سیاسی است تا ایرانیت. یا داخل‌اش همه سلطنت‌طلب‌اند، یا نسل‌های جدید یا افراد با افکار چپ سیاسی. این احساس ول بودن ایرانی در امریکا که نمی‌توانند حتی یک کامیونیتی منسجم برای تقویت ریشه داشته باشد، خود از عوامل افزایش احساس استرس و اضطراب و احساس بی‌تعلقی (Feeling of not belonging) در آن‌ها است. دوباره می‌گویم گروه میمون‌ها، گروه فرارکردگان، یا گروه جداشدگان (چیزی برای از دست دادن ندارند) معمولا کمتر این احساسات را دارند، چون تکلیف‌شان با خودشان مشخص‌تر هست.

نکته آخر | این توصیه شخصی من است. هیچ وقت دچار این اشتباه بزرگ نشوید که با استدلالِ “برای دیدن پدر و مادر در ایران همیشه وقت هست”، یا به سبب ترس از دست دادن فرصت اقامت، سال‌های‌سال آن‌ها را از دیدن خود محروم کنید. یا در روزهای مریضی و بیماری‌شان در کنارشان نباشید. حتی اگر خودشان بگویند. رک اگر بگویم، خودشان نمی‌فهمند با این‌ درخواست احمقانه چه ظلمی به آینده‌ی روان شما می‌کنند. چون بعدتر، وقتی در زمان بیماری‌شان کنارشان نباشید و از دنیا بروند، آثار دهشتناک روانی و احساس گناه ویران‌کننده‌اش تا آخر عمر با شما می‌ماند، جز این‌که انسانی بی‌ریشه و متنفر از خانواده‌ خود باشید. این تروما، بعد از ترومای مهاجرت، قطعا شما را از درون ویران می‌کند. من روی این مساله آن‌چنان حساس هستم، که با افرادی که سال‌ها ندیدن والدین و خانواده را برای خود عادی‌سازی کرده‌اند، وارد دنیای شخصی‌ام نمی‌کنم. از نظرم آن‌ها، انسان‌های غیرطبیعی، ترسناک و غیرقابل اعتماد هستند.
 
و نتیجه گیری
مهاجرت یک اتفاق بسیار پیچیده است. در ظاهر یک تصمیم است، اما در اصل آغاز ورود به یک کانال پر از پیچ و خم و اتفاق‌های عجیب و غیرقابل پیش‌بینی است. می‌تواند شخصیت شما را عوض کند. می‌تواند آرزوها، هدف‌ها حتی اعتقادات شما را عوض کند. هیچ کس نمی‌تواند خود بعد از مهاجرت‌اش را، پیش از مهاجرت‌اش پیش‌بینی کند.

مهمترین هدف امروز ما ایرانی‌ها ازمهاجرت، فرار از شرایط نامطلوب ایران و رفتن به جایی است که لایق ما باشد، اما نباید فراموش کرد مهاجرت خودش می‌تواند یک شرایط نامطلوب دوم ایجاد کند که منجر به یکی از بزرگترین رنج‌های زندگی ما، با پایان‌بندی شیرین‌اش می‌شود. از این رو مهم است که نسبت به آن بسیار عمیق، پرسنده، محقق و دقیق باشیم تا از نیمه‌خالی لیوان‌اش، خاصه احساس بیگانگی و اختلال در سازگاری، بیشتر در امان باشیم و خود را واکسینه کنیم. نهایتا اینکه، لطفا سعی کنید تا قبل از ۳۵ سالگی مهاجرت کنید، و بدانید هدف پشت این جستار، تنها آگاه کردن و یک تصویر بزرگ به شما دادن است، نه منصرف کردن یا تزریق ناامیدی. برخلاف ایده‌ی سابق‌ام، من این‌بار اتفاقاً مهاجرت هدفمند از ایران را تشویق می‌کنم، به این سبب که بعید است تا پنج سال آینده این وضع آشفته بهتر شود، اگر ده‌ها پله بدتر نشود. شما تنها یک‌بار زندگی می‌کنید و سعی کنید آن را در جایی باشید که احساس بازنده بودن نداشته باشید. پس هرچه زودتر، بهتر. تا بزودی….
 
 
منابع پیشنهادی برای مطالعه بیشتر

The effect of acculturation and discrimination on mental health symptoms
مطالعه
Migration and mental health
مطالعه
Mental health care for migrants
مطالعه
Integrating psychodrama and cognitive behavioral therapy
مطالعه
The effect of acculturation and discrimination on mental health
مطالعه
The Impact of the Migration on Psychosocial Well-Being
مطالعه
 
همه‌ی دیدگاه‌های درج شده شما برای این متن، مطالعه خواهد شد.

پرده‌‌ی اول | قصه‌ی همیشگی
من فکر می‌کنم ایران در سه دوره‌ی تاریخیِ مهم، سونامی مهاجرت داشت. دوره‌ی نزدیک به انقلاب ۱۳۵۷ که البته علت بیشتر مهاجرت‌ها سیاسی و اعتقادی بود. هرچند بسیاری از متخصص‌ها و تجّار و مغزهای متفکر اندیشه‌ای در همان‌سال‌ها از ایران خارج شدند. دوره‌ی دوم، دوران بعد از دوره‌ی دوم انتخاب احمدی‌نژاد بود. البته که در سونامی ۱۳۸۸ هم بیشتر مهاجرت‌ها تمِ اعتقادی و سیاسی داشت. اما کمتر متخصص‌ها و بیشتر تجار و روشنفکران و اساتید دانشگاه و دانشجویان بدنه‌ی این سونامی مهاجرت بودند. تا اینجا مهاجرت ۵۷ از ۸۸ سهمگین‌تر و گسترده‌تر بود؛ اما از سال ۱۴۰۱ وارد سونامی سوم و تازه‌ای شده‌ایم. و صدالبته، بی‌سابقه در تاریخ معاصر ایران.

این سونامی مهاجرتی که از چند نظر اعتقاد دارم برای آینده ایران، نه حکومت آخوندها، از دو سونامی پیشین نه تنها خطرناک‌تر است، که الگوی متفاوت و عجیب و غریبی هم دارد. در اصل علت سونامی مهاجرت‌ ۱۴۰۱، نه سیاسی و اعتقادی، که بیشتر اقتصادی، آینده‌نگرانه و در مسیر یافتن رفاه و آرامش و احساس خوشبختی است. اسم‌اش را می‌گذارم فرارِ آن‌ها که دیگر امیدی به بهبود ندارند و چیزهای زیادی را از دست داده‌اند؛ مهاجرتی که از روی رضایت نیست.

می‌توانم این سونامی سوم را، تقریبا اصلی‌ترین سونامی مهاجرت نخبگان خطاب کنم. نخبگانی که اغلب جوان‌اند، صاحب تخصص‌های مهم و متفاوت خصوصا در زمینه‌ی علوم پزشکی و علوم مهندسی‌اند، و افزون برآن، برخلاف دو سونامی دیگر، جای‌شان را تقریبا تا یک دهه نمی‌تواند افرادی هم‌سطح و هم‌کیفیت آن‌ها پر کنند. البته که برای حکومت پخمه‌سالاران این مساله‌ای دردناک نیست، اما این آخرین سونامی، به تحلیل من، از اوایل ۱۴۰۵ به بعد، تاثیرات مرگ‌بارش را بر سلامت و امنیت مردم خواهد گذاشت. می‌نویسم “مرگ‌بار”، چون واقعا ضعف آینده ایران در ‌بخش تشخیصی علوم پزشکی و‌ بخش کیفی علوم مهندسی و صنایع غذایی، مرگ‌بار و به شدت هزینه‌بر خواهد بود.

ایالات متحده بزرگترین و مهمترین مقصد مهاجران ایرانی است. چه آن‌ها که به ذوق مهاجرت می‌کنند، چه آن‌ها که از روی اجبار ترک وطن. پذیرش تحصیلی، فرصت‌های مطالعاتی، برنده شدن در لاتاری گرین‌کارت و یا اخذ اقامت از طریق پناهندگًی یا ازدواج محبوب‌ترین انتخاب‌های ایرانیان است. با این حال؛ چرا اکثر ایرانیان پس از ورود به امریکا، علامت سئوال‌های زیادی در ذهن‌شان شکل می‌گیرد و آنچنان هیجان زده نمی‌شوند؟

قبل‌تر پراکنده درباره‌ی مهاجرت پادکستی تهیه کرده بودم که می‌توانید بعد از این متن گوش کنید(بشنوید). این‌بار اما می‌خواهم در قالب یک جستار (Essay)، کمی نزدیک‌تر و دقیق‌تر درباره‌ی احساسات انسانی، و دنیای پرابهام پس از مهاجرت (Post immigration) صحبت کنم. انگیزه‌ام برای این نوشته چند علت دارد. نخست، آغاز همین سونامی مهاجرت ۱۴۰۱، که جای “مهاجرت” بهتر بود که اسم‌اش را می‌گذاشتیم “فرار بازندگان”. که نه مهاجرتی از روی رغبت، که فرار از دست حکومتی است که با بی‌مدیریتی دنیایی سیاه و چرک برای مردم‌اش ساخته است.

بهانه‌ی دیگر، اطلاعات و گزاره‌های غلطی است که می‌بینیم اغلب تولید¬کنندگان محتوی یا افراد تازه مهاجر، در شبکه‌های مجازی چون توئیتر، فیس‌بوک و یا یوتیوب (ولاگر) درباره دنیای بعد از مهاجرت تصویر می‌کنند. این داده‌های غلط می‌توانند به سادگی مسیر انسان یا تصمیم‌گیری‌های ما را تحت تاثیر قرار دهند.

و بهانه‌ی سوم، پرداخت به‌بخش نیمه خالی لیوان مهاجرت است. در حالیکه بسیاری از اینفولئنسرها و یوتیوبرها در رقابت باهم و برای کسب درامد بیشتر از Like، سعی می‌کنند با فروش امید و رویا و آرزو و دنیای رنگی‌نون‌خامه‌ای، دیگران را به مهاجرت ترغیب کنند و خودشان را هم “مهاجری موفق و خوشبخت” جا بزنند، بهتر است این سوی ماجرا نیز افرادی هم باشند تا روی واقعی‌تر مهاجرت را نشان دهند. با این‌حال لازم است تاکید کنم، من امروز از طرفداران تشویق افراد متخصص، صاحب استعداد و توانایی به ترک ایران هستم. چون به نظر می‌رسد دست‌کم تا ده سال آینده، ایران هیچ آینده‌ی قابل اعتنایی برای آن‌ها نخواهد داشت.

می‌ماند دو نکته‌ی آخر. من به امریکا مهاجرت نکرده‌ام. در همین‌کشور به دنیا آمدم. بزرگ شدم. به همین سبب نگاه و لنز‌م به دنیای بعد از مهاجرت (خصوصا) ایرانیان ممکن است متفاوت از یک ایرانیِ ‌مهاجری باشد که قرار است به افرادی چون خودش توصیه کند یا تحلیلی ارائه دهد. در اصل من سعی کرده‌ام آن فعل‌انفعالات شیمیایی (کمتر فیزیکی) که از بیرون قابل دیدن است و بر سر روح و روان مهاجران ایرانی می‌آید را تصویرگری کنم. هم اطلاعات می‌دهم، هم تحلیل می‌کنم. از این رو هرچند سعی می‌کنم متن‌ام بدون سوگیری (Bias) باشد، اما به سبب سبک نوشتاری‌ام، و به خاطر این‌که فاقد احساس تعلق به این گروه‌های مهاجر هستم، ممکن است در کلام من اشاراتی ناراحت کننده باشد. مواجه شدن با واقعیت‌های تلخی که مادامی که از آن فرار کنیم، تنها خود را فریب داده‌ایم.
 

 
پرده‌‌ی دوم | جدال‌های مهاجرتی
ساده که بگویم، دنیای پس از مهاجرت، سه دهان سرویسی دارد! سرویس فیزیکی، سرویس شیمیایی، و سرویس معرفتی (Culture Shocking). این تصویر خودمانی‌اش است. اما غیرخودمانی‌اش این‌که در علم‌روان‌شناسی مشهور هست که هر انسان سه ترومای بزرگ در زندگی‌اش می‌تواند داشته باشد. تروما (Trauma) به زبان ساده یعنی اتفاقی ناگوار که آنچنان بر روح و روان ما خش و اثر بد بگذارد که به سادگی پاک نشود. چه بسا تا پایان عمر با ما بماند و یادآوری مُزمن‌اش آزارمان دهد. آن سه تروما چه هستند؟ مرگ عزیز (والدین، همسر، فرزند)، طلاق و مهاجرت. حال تصور کنید انسانی که هر سه‌اش را تجربه کند، چه از یک روان سالم در او باقی می‌ماند.

البته که مهاجرت انواع دارد. اما اینجا ترومای مهاجرت، به آن دسته از مهاجرت‌ها بازمی‌گردد که از روی فرار، اجبار، یا چاره‌ی بهتر نداشتن باشد، نه از روی ذوق و اشتیاق. در این متن می‌خواهم روی ترومای مهاجرت تمرکز کنم، و البته، آن ‌بخش شیمیایی‌اش. یعنی آن‌چه که مهاجرت، در کوتاه و بلندمدت با روح و روان ما (ایرانیان) می‌کند. در هر حال مهم هست که گاهی از تحقیقات علمی فاصله بگیریم و با استفاده از مرور وسواس‌گونه‌ی تجربه‌های زیستی‌مان درباره مسایل صحبت کنیم تا اندکی فضا قابل لمس‌تر باشد. مثل همین متن که نویسنده اصطلاحا یک نگاه Life-world paradigm به دنیای بعد از مهاجرت دارد و می‌خواهد براساس مشاهداتش از بیرون برای شما بنویسد.

پیش از همه، می‌خواهم یک کاتالوگ مهم برای این متن ‌تحلیلی باز کنم. که اساس همه‌ نکات این متن، در نظر داشتن چند نکته از این کاتالوگ است؛ که در زمان تبدیل دیتا به تحلیل و نتیجه‌گیری کمک می‌کند به خطا و بی‌راهه نرویم.

اولین نکته‌ی این که ایرانی‌ها به دلایل مختلف مهاجرت می‌کنند. یکی به خاطر ادامه تحصیل در دانشگاه با کیفیت و معتبر. یکی به خاطر فرار از خانواده‌ی گیربده و مذهبی‌اش، هرچند همین فرد در Public ادامه‌ی تحصیل را بهانه می‌کند و دلیل اصلی‌اش اما همان فرار از خانه است. دیگری به‌خاطر کمبود اشتغال و دیگری برای فرار از نژادستیزی یا باورستیزی (مثل بهایی‌ها). یکی به‌خاطر رفاه و احساس خوشبختی بیشتر و دیگری به سبب ازدواج با یک غیرایرانی. یکی به‌خاطر آموزش و تحصیل بهتر و دیگری به خاطر رفتن به سرزمینی که طبیعت کارت‌پستالی دارد. آن دیگری به خاطر دور شدن از محدودیت‌های تجاری و دیگری به خاطر رفتن پیش اقوام‌اش. و ده‌ها دلیل دیگر. این یعنی “علت مهاجرت‌ها” بسیار متفاوت است. از A تا Z. من به این می‌گویم “خطای محرک” یا ” Stimulus Fault”. یعنی شما اگر یک پزشکی هستید که USMLE می‌خوانید تا مهاجرت تحصیلی برای فاوند یا ریسرچ بکنید، نباید با آن تصویر بعد از مهاجرتی که یک هم‌جنسگرا به خاطر محدودیت‌هایش مهاجرت کرده به شما می‌دهد، دست به همذات‌پنداری بزنید و همان اتفاق‌ها را برای خودتان محتمل بدانید.

دومین نکته‌ی کاتالوگ تحلیلی ما، این هست که ایرانی‌های مهاجر پیشینه خانوادگی، اقتصادی، فرهنگی دارند. سطح فهم و شعور اجتماعی، استعداد و هوش و توانایی‌های‌شان می‌تواند کاملا متفاوت باشد. تقریبا کمتر کسی دقیقا شبیه به کسی است. حتی تجربه دو برادر از یک خانواده از مهاجرت بر هم منطبق نیست. یکی ممکن است از خانواده‌ای مذهبی، ثروتمند، اهل یک شهر دورافتاده مثل نیشابور و با هوش پایین و متاهل باشد. و یکی از خانواده‌ای مذهبی، فقیر، اهل تهران، باهوش و با فهم اجتماعی بالا و مجرد باشد. کنار این هم کسی از یک خانواده‌ی متوسط، اهل تهران، وضع اقتصادی متوسط، صاحب استعداد و توانایی، که طلاق (یک تروما) هم گرفته باشد.

اگر این‌ها را اکبر و اصغر، حبّه‌‌ی‌قنبر نام‌گذاری کنیم، اثر مهاجرت بر روان و جسم هر سه کاملا متفاوت است! اکبر چیزی را تجربه می‌کند که حبه‌ی قنبر تجربه نمی‌کند یا تنها بخشی‌اش را. نکته همین است. شما اگر به توئیتر یا فیس‌بوک یا اینستاگرام اکبر و اصغر و حبه‌قنبر بروید، و این‌ها هرزچندگاهی توئیت‌ای یا پستی درباره مهاجرت‌شان بنویسند، زاویه‌ی نگاهی که دارند بسیار متفاوت است. گاهی تصویری که از دنیای بعد از مهاجرت (Post immigration) به شما می‌دهند تقریبا هیچ ربطی به هم ندارد. اصغر ممکن است بگوید عالی است، اکبر بگوید هم خوب است هم بد، حبه‌ی قنبر بگوید چه گوهی خوردم که مهاجرت کردم! شما اگر هر سه را فالو کنید، گیج می‌شوید. و اگر یکی از این‌ها را فالو کنید به احتمال زیاد “گمراه” می‌شوید. چرا؟ چون شما ممکن است مختصات زندگی‌تان مثل اکبر باشد، اما از شانس بدتان‌ صفحه‌ی حبه‌ی قنبر را فالو کرده‌باشید و با تصویر و خاطرات و لنز او از مهاجرت برای خود تصمیم‌گیری کنید. من به این می‌گویم “خطای پیشینه” یا “Background Fault”.

پس با این دو مثالی که زدم، آن کله‌پنیری که می‌آید یک توئیت می‌زند به نظر من آمریکا بهترین جا برای مهاجرت است و از اروپا و کانادا سر است، بدون توجه به بیان پیشینه و محرک مهاجرت خودش، در اصل دارد یک چیزی را به خورد مغز شما می‌دهد که ممکن است کاملا به ضرر شما باشد. مهم است شما پیش از پذیرش توصیه‌ها، نصیحت‌ها و تحلیل دیگران درباره دنیای بعد از مهاجرت یا خود مهاجرت، اول یک تطبیق پیشینه و تطبیق محرّک و انگیزه داشته باشید تا مطمئن شوید او روی همان ریلی است که لوکوموتیو شما می‌خواهد حرکت کند.

اگر سه تا کله‌پنیری مشغول دعوا بر سر خوبی‌ها و بدی‌های مهاجرت به امریکا هستند و یک جنگ توئیتری راه انداخته‌اند، با کمی دقت متوجه می‌شوید اولی برنامه‌نویس است، دومی پزشک است، و سومی معمار. اولی از اشنویه مستقیم آمده امریکا، دومی بعد از چندسال زندگی در مالزی آمده امریکا، و کله‌پنیری سوم از خود اصفهان. اولی متاهل و دومی مجرد و سومی بعد از طلاق آمده است. اولی مرد و دومی معلوم نیست مرد است یا زن و سومی زن. اولی با ویزای کاری آمده و دومی با فول‌فاوند دانشگاهی سومی با لاتاری. این سه تا کله‌پنیری هیچ وقت فکر نمی‌کنند خوب معلوم است تجربه‌ها، احساسات و برداشت‌های‌شان از قبل از مهاجرت و بعد از مهاجرت یکی نیست، چون حتی سن‌های‌شان ممکن است کاملا فرق‌ داشته باشد و لنزی متفاوت استفاده ‌کنند. چه بسا آن‌که سن‌اش بیشتر است محتاطانه حرف می‌زند و آن‌که سن‌اش کم، از روی کم تجربگی با قطعیت بیشتر. ولی در هر حال هر سه اصرار دارند که بگویند تصویری که هر یک از مهاجرت به امریکا نشان می‌دهند درست‌تر و دقیق‌تر است. مشنگ‌ها!
 
پرده‌‌ی سوم | جعبه‌ی سیاه مهاجرت
مهمترین‌ بخش یک رابطه‌ی عاطفی به نظر شما چه هست؟ از نظر من “احساس تعلق”، یا Emotional Attachment. این‌که حس کنی متعلق به دنیای کسی هستی، و کسی که دوست‌اش داری، متعلق به دنیای تو است. بنیان زیبایی آن دوست داشتن به همین است. نه؟ همیشه این‌طور فکر کرده‌ام که ما وقتی در یک سرزمین به دنیا می‌آییم، همین رابطه‌ی عاطفی میان ما و آن سرزمین شکل می‌گیرد. احساس تعلق به آن زمین، کشور. این با وطن‌پرستی فرق دارد. این یک پدیده‌ی عاطفی است که بیش از آن‌که در ما احساس غرور و هیجان ایجاد کند (مثل وطن‌پرستی)، احساس نیاز و وابستگی قلبی می‌آفریند. مثل همان جمله‌ی مشهور که می‌گوییم “هیچ‌جا خانه‌ی خود آدم نمی‌شود!” این همان Emotional Attachment به یک رختخواب، خانه یا زمین است.

به نظر شما چه افرادی احساس تعلق به سرزمین‌شان ندارند؟ قصدم قضاوت آن‌ها نیست، اما می‌شود پیش‌بینی کرد این قبیل افراد تا پایان عمر از احساس تعلق به هر سرزمینی محروم هستند. این بر روان و اعصاب آن‌ها اثرگذار است، اثر منفی، هرچند آن را به کذب سال‌ها کتمان کنند و به اشتباه مزیت بدانند. حتی انسان‌های “جهان وطن” نیز احساس تعلق به زمین دارند.‌بخش مهمی از احساس خوشبختی در ما انسان‌ها بی‌بروبرگرد از احساس تعلق‌های‌مان می‌آید. احساس تعلق به سرزمین، به رابطه، به خانواده و… علم روان‌شناسی می‌گوید افرادی که فاقد اغلب این حس‌های تعلق هستند، به‌سختی احساس خوشبختی خواهند کرد، حتی اگر ثروتمند و غرق در رفاه باشند. این حرف علم است.

چرا اکثریت ما هیچ‌وقت احساسِ واقعیِ شهروند درجه یک بودن را حس نخواهیم کرد؟ سه‌چهار دلیل از ده‌ها دلیلی که می‌خواهم اشاره کنم در اصل زیربنای اتفاقات بد با اثر شیمیایی است که ممکن است پس از مهاجرت آزارش را بر روح و روان ما بگذارد. البته که، صحبت درباره‌شان برای تلاش جهت آمادگی و بیمه شدن در مقابل‌شان است، نه حذف ایده‌ی مهاجرت. اینجا اما زمین بازی من امریکا است. خوب در اصل می‌خواهم درباره این بنویسم چرا “مهاجرت” می‌تواند زندگی ما را خوب کند، اما حال ما را نه لزوما. کمربندها را ببندید.

یک علت مهم‌اش تفاوت نسلی میان مهاجران و Nativeهاست. اما این فقط در مهاجرت نیست. ببینید، وقتی بحث Gap Generation پیش می‌‌آید ما یک گپی بین نسلی خود ایرانی‌های‌مان با هم داریم. مثلا دهه‌۶۰‌ای‌ها دنیای‌شان با دهه‌۸۰‌ای‌ها فرق دارد. یا دهه‌ی ۵۰‌ای‌ها و دهه‌ی ۹۰‌ای‌ها تقریبا هیچ ربطی به هم ندارند. همین تفاوت نسل در جایی مثل امریکا هست. مثل تفاوت فکری و فرهنگی نسل زی (Gen-Z) دهه‌ی ۸۰‌ای‌های امریکایی با نسل ایکس (Gen-X) دهه‌ی ۵۰‌ای ۶۰‌های امریکایی. حالا یک گپ بین‌نسلی میان خود کشورها هم داریم. مثل یک دهه¬ی ۶۰ ایرانی، شیوه بزرگ شدن و فرهنگ و روحیات‌اش کاملا با یک دهه‌ی ۶۰ امریکایی (Gen-X) متفاوت است.

و اما، اکنون شما فکر کنید یک نسل از ایران، که خودش با نسل‌های دیگر ایرانی تفاوت دارد با این که در یک فرهنگ، یک کشور، یک دانشگاه و مدرسه درس خوانده‌اند، برود با نسل‌های امریکایی درگیر شود، که فرهنگ و کشور و دانشگاه و مدرسه‌اش از A تا Z یک دنیایِ متفاوت بوده است. نتیجه‌اش می‌شود چه؟

اگر اشتراک نسل دهه¬ی ۶۰ با دهه‌ی ۸۰ در ایران، ۴۰% بوده؛ وقتی این دهه‌ی ۶۰‌ای مهاجرت می‌کند، اشتراک درک و فهم‌اش با نسل زی (دهه‌ی ۸۰ امریکایی)، به ۰% می‌رسد! در محل کار یا دانشگاه، که همکلاس با نسل Y یا نسل ملینیوم (Gen Millennium) یا دهه‌۷۰‌ای‌های امریکایی می‌شود، این اشتراک به ۱۰% می‌رسد. انگار که این از مریخ آمده باشد آن دیگری از پولوتون؛ اما به اجبار شغل و تحصیل مجبور باشند مناسبات اجتماعی داشته باشند. می‌خواهم بگویم از لحاظ جامعه‌شناختی، این‌ Gapها هیچوقت در هم حل یا Merge نمی‌شوند. شما همیشه مثل آب و روغن از هر لحاظ (شیمایی) جدا می‌مانید. بالا بروید، پایین بروید، جدا می‌مانید.

در مباحث جامعه‌شناسی، آمده‌اند و نسل‌های مردم امریکا را از لحاظ سن یک تقسیم بندی مشخص کرده‌اند. این تقسیم‌بندی‌ها گاهی بسیار مهم‌اند. مثلا کاندیداهای ریاست جمهوری می‌دانند باید روی نسل X و نسل Baby Boomer (سالمندان) بیشتر تبلیغات کنند و مانور بدهند چون تا ۲۰۲۵ بیشتر رای دهندگان معمولا از این دو نسل هستند. من این نسل‌ها را با نسل‌های ایرانی معادل‌سازی کرده‌ام، هرچندت با تبدیل به معادل‌اش در ایران کاملا برهم منطبق نمی‌شوند اما می‌توانند دیدی خوبی به شما بدهند که وقتی صحبت از نسل X می‌شود، اشاره به افرادی با چه محدوده‌ی سنی یا کدام دهه‌ها در ایران است.

پس اگر سبک زندگی‌تان را امریکایی کنید، مثل آن‌ها ‌میمون‌وار انگلیسی امریکایی صحبت کنید، ۳۰ میلیون‌تا English idioms یاد بگیرید، گیاه‌خوار و قهوه به‌دست بشوید، به زور سعی کنید از بسکتبال و راگبی خوش‌تان بیاید، موهای زیر بغل‌تان را هم دیگر نزنید تا امریکایی‌تر باشد، حتی با دستمال باسن‌تان را تمیز کنید تا زیستِ توالتی آن‌ها را تقلید و تجربه کنید، شما باز همان دهه‌ ۶۰‌ای ایرانی هستید که در هیچ‌یک از نسل‌های امریکایی نمی‌توانید حل بشوید. اما یک چیز را متوجه می‌شوید! به عنوان یک دهه‌¬ی ۶۰ یا ۷۰‌ای ایرانی، بیشترین امریکایی‌هایی که دنیای شما را درک می‌کنند نسل Baby Boomerها هستند. یعنی پیرمرد پیرزن‌های بالای ۷۰ ساله امریکایی.

حال آنکه با این چند مثال که آوردم، آن که ادعا می‌کند کاملا در فرهنگ و دنیای امریکایی حل شده، خودش… خل است! خودش را زده به نفهم بودن. چرا؟ چون حل شدن روغن در آب، اصولا ناشدنی است اما در برابرش مقاومت می‌کند، جز لحظه‌ای که آن را هم می‌زنیم و موقتا مخلوط به نظر می‌آید. ما به این می‌گوییم Ecumenical Gap Generation. یعنی داخل هم نرفتن دنیای نسل‌ها، میان کشورها. پس شما تا پایان عمر، بعد از مهاجرت، همیشه احساس “حل ناشدگی” در میان امریکایی‌ها دارید و هرچه سن‌تان بالاتر برود، احتمالا آن را بیشتر درک می‌کنید.

مثال دوم؛ به معنای شهروندخواندگی باز می‌گردد. یک مفهوم شهروند درجه یک بودن، معنای حقوقی آن است. یعنی شما گرین‌کارت امریکا را بگیرید، بعد سیتی‌زن آمریکا یا مقیم دائم آنجا بشوید. اینجا شما تمام حقوق یک امریکایی که در امریکا به دنیا آمده است را دارید. درست است؟ البته که نه. اما ۹۹%‌اش را. مثلا اجازه نمی‌دهند رئیس‌جمهور امریکا شوید. به جز این موارد دیگری هم هست که به شما اجازه ورود به آن حیطه‌ها را نمی‌دهند. اما جز این، همان قانون اساسی که برای یک امریکایی چندنسل امریکایی یا متولد امریکا وجود دارد، برای شما هم هست. قانون اساسی به خوبی از شما حفاظت (Protection) می‌کند. اما اگر آن محدودیت‌ها را منها کنیم، و فرض کنیم شما هم قصد ندارید رئیس‌جمهور امریکا شوید، می‌گوییم از لحاظ حقوقی شما شهروند درجه یک شده‌اید. خیلی هم عالی.

اما آن معنی غیررسمی و اتفاقا عمیق‌تر از شهروند‌خواندگی چیزی است که در فرهنگ و عرف عمومی امریکایی‌ها هست. من به آن می‌گویم “احساس شهروند درجه یک بودن”. این با بار حقوقی‌اش متفاوت است. بار روان‌شناسانه دارد. یک مثال‌اش خود من. من متولد امریکا هستم. در اینجا بزرگ شدم. کالج و دانشگاه رفتم، اما… اما… چون پدر من یک امریکایی نیست، از نظر یک هم‌سن و سال خودم که در امریکا به دنیا آمده و پدر و پدربزرگش هم امریکایی است، من یک امریکایی خالص یا اصیل نیستم. هرچند که حتی می‌توانم رئیس‌جمهور امریکا نیز باشم. من که جای خود دارم. این تفکر که بسیار هم رواج دارد، حتی باراک اوباما یا استیوجابز را هم شهروند درجه یک خالص نمی‌داند، چون او و اوباما پدرشان امریکایی نبوده است. این “تفکر” در نهان‌ذهنِ اغلب چندنسل‌ امریکایی‌های Native وجود دارد، اما به خاطر دردسرهایش آن را بروز نمی‌دهند.

در روان‌شناسی مهاجرت، Feeling of alienation and hampering adaptation، یعنی احساس بیگانگی و عدم سازگاری با محیط جدید زندگی. این “احساس” چیزی درونی در انسان‌هاست. مثلا یک افغان حتی اگر ۳۰ سال در ایران زندگی کند و فرزندان‌اش بزرگ شوند، عمیق‌ترین نوستالژی‌ها و خاطرات‌اش با سرزمین اصلی خودش دائما زنده است. این آگاهانه نیست. ناآگاهانه است. به همین سبب حتی‌بخش مهمی از افرادی که دلتنگی به ایران یا زندگی با خانواده‌‌شان را انکار می‌کنند و تصور می‌کنند مهاجرت بهترین تصمیم زندگی آن‌ها بوده، در بلندمدت، تجربه‌اش می‌کنند. یاد حرف بهرام بیضائی درباره¬ی مهاجرت اجباری‌اش افتادم که گفته بود “وطن‌ام همان اتاق‌ام بود که دیگر ندارم‌اش، “

این را گفتم تا بدانید تصور امریکایی‌ها نسبت به کسی یک سال است، ده سال است، بیست سال است، حتی ۴۰ سال است به امریکا امده و بعدتر شهروندی گرفته، اما خودش، و والدین‌اش یا فرزندان‌اش امریکا دنیا نیامده و بزرگ نشده‌اند چه می‌تواند باشد. روی پاسپورت امریکایی‌تان را هم که ورقه‌ی طلا بکشند، هیچ امریکایی نسل اندر نسل امریکایی، شما را به اندازه‌ی خودش و افرادی چون خودش ارج و قرب نمی‌گذارد. هرچه هست یا رعایت ادب‌ظاهری (Political correctness) و رعایت قانون است، یا وانمود کردن. هرکس، هر تصویری جز این به شما داده، تقریبا پرت و پلای محض است. یا اینقدر ابله‌ و سطحی است که به درک‌اش نرسیده. شما به احتمال زیاد تا پایان عمر، این احساس را به یدک خواهید کشید. هیچ وقت به احساس یک First-class citizen نمی‌رسید. فهم این واقعیت، یکی از آن چیزهایی است که در ما فعل و انفعال‌های شیمایی ناامید کننده ، آزاد می‌کند.

همان‌طور که اگر یک افغان یا تاجیکستانی بعد از مهاجرت، ۴۰ سال در ایران زندگی و تدریس و تجارت کند و بچه‌هایش هم در ایران به دنیای بیایند، شما همیشه از چند پله بالاتر، به عنوان یک ایرانی خالص، به او به چشم یک “ایرانی‌شده” نه “ایرانی” نگاه می‌کنید. همچنان در دل‌تان او را افغان یا پاکستانی خطا می‌کنید نه ایرانی. اینجا است که آن اسکل‌هایی که مثلا می‌خواهند زبان‌شان واو ننداز مثل امریکایی‌ها شود و مثل میمون سعی می‌کنند با تقلید صِرف، سبک زندگی‌شان مثل امریکایی‌ها شوند تا “بهتر پذیرفته شوند”، متوجه نیستند هرچه کنند، از سایه بزرگ آن تصویری که می‌خواهند فرار کنند، نمی‌توانند. شما همیشه یک خارجی “امریکایی شده” می‌مانید.

اتفاقا این واقعیت را باید بپذیرفت. با قدرت. با آغوش باز. انرژی بی‌خود برای حذف‌ یا کم‌رنگ‌کردن‌اش نگذاشت. و از باقی زندگی لذت برد. چرا؟ اگر امریکا یک هواپیما باشد، صندلی‌های فرست‌کلاس‌ آن همیشه متعلق به نسل‌اندرنسل امریکایی‌ها است. صندلی‌های بیزنس‌کلاس‌اش آن متولدین امریکا اما نسل دوم و سوم مهاجرین هستند، و یک رده پایین‌تر، کسی که در خارج از امریکا به دنیا امده و به هر دلیلی به عنوان مهاجر وارد می‌شود، همیشه روی همان صندلی اکونومی می‌نشیند. هرچند! هرچند! همان‌قدر که یک مسافر صندلی فرست‌کلاس در آن هواپیما امنیت، و حق مسافر بودن دارد، آن که اکونومی هست هم دارد. همه مهماندار دارند، تهویه مطبوع دارند، میز جلو و کمربند ایمنی دارند، پنجره دارند. اما تفاوت در کجاست؟ احساسِ چگونه مسافری بودن. تفاوت مهماندارها، کیفیت دستشویی‌ها و غذایی که سرو می‌شود. دیگر مثال از این واضح‌تر نمی‌شد آورد.

مثال سوم؛ چیزی است که اسمش را می‌گذارم عدم تعلق فرهنگی – زبانی. از آن با عنوان Language barrier هم در شمایل محدودتر استفاده می‌کنند. به زبان ساده یعنی چه؟ یعنی شما، همیشه تا یک جایی حرف و بیان مشترک با یک امریکایی دارید. از آب و هوا و ورزش و سیاست گرفته تا Tax و اخبار حوادث و… حتی اگر به زبان‌ این‌ها مثل فردوسی شعر بگویید، تک تک‌شان از خوب انگلیسی صحبت‌کردن‌تان تعریف کنند و شما خرذوق شوید و برای این و آن خبرش را توییت کنید، و بتوانید آن‌ها را هم از ته دل با جوک‌های‌تان بخندانید، تا یک جایی می‌توانید جلو بروید. چرا؟

چون همه چیز زبان نیست، زبان یک‌ بخش¬اش به عنوان مدیوم ارتباطی است، یک بخشی‌اش، بستر نگهدارنده‌ی خاطرت گذشته‌ی جمعی است. مثلا، وقتی دو ایرانی با هم گرم صحبت می‌شوند و از امروز به گذشته حرف‌شان کشیده شود، خاطرات مشترک کودکی دارند، کارتون‌های مشترک، تجربه‌های مدرسه‌ای مشترک، سفرهای دوران نوجوانی مشترک، شیوه مشترک دختربازی، خراب‌کاری، و یا می‌فهمند “جواد بودن” دقیقا چه تعریف گسترده اما مشخصی دارد. اما شما وقتی با یک هم سن و سال خود در امریکا صحبت‌تان گرم می‌شود، فارغ از تفاوت‌های نسلی که پیش‌تر گفتم، از یک جایی به بعد نمی‌دانید درباره چه چیزهای دیگری می‌توانید صحبت کنید. همیشه در یک مرزی می‌مانید و گفتگو‌ها اغلب خاله‌زنکی می‌ماند. چرا؟

چون خوب چیزی نیست که بخواهید واردش شوید! مثل تونلی است که از یک جایی به بعد نمی‌توانید جلوتر بروید. اشتراک شما با آن آدم، تنها از زمانی است که به امریکا پا گذاشته‌اید. کودکی شما، هیچ ربطی به کودکی او ندارد. نوجوانی و جوانی شما هم. گذشته فرهنگی و حوادث گذشته‌ی اجتماعی‌تان نیز. یک خلا است. در نتیجه زبان ارتباطی شما مثل یک کشوی چند طبقه‌ای است که جز آخرین کشوری بالای در دسترس و بازش، باقی کشوها قفل هستند!

شاید به همین دلیل است که بالای ۹۵ درصد مهاجرانی ایرانی که حتی بالای ۲۰ سال از مهاجرت‌شان به امریکا گذشته، در شبکه‌های اجتماعی برای بیان احساسات و عقاید و خاطره‌ها و غُر و چسناله و فلان‌شان وارد شبکه‌های اجتماعی کسانی می‌شوند که با آن‌ها کودکی و نوجوانی و جوانی مشترک دارند. یعنی فارسی زبان‌ها. خلاص! آن ایرانی که می‌آید در این شبکه‌ها می‌گوید “ایران خراب شده”، می‌گوید خوشحالم پاس امریکا گرفته‌ام و پاس ایرانی‌ام را پاره می‌کنم، و از این قبیل دلقک‌بازی‌های عقده‌گشایانه، با همه‌ی این‌ها، چون با امریکایی‌ها حرف مشترک ندارد کجا دوردورِ متظاهرانه می‌کند؟ در همان فضاهای فارسی! چون آن‌ طرف بازی داده…. ؟ همه باهم بگویید. آفرین! خیلی بازی داده نمی‌شود. این Language barrier یک چیزی است که تا دهه‌ها میان شما و شهروندان درجه یک آن سرزمین می‌ماند چون به هیچ وجه پر شدنی نیست. این هم بعدها در مهاجر، اثرات شیمایی اختلال ایجاد کننده می‌گذارد. از این‌ها نگران نشوید، اما واقعیت‌هایی است که باید بدانید.

یک نکته دیگر درباره فقدان آن احساس تعلق به امریکا، توان فرهنگ‌پذیری (Acculturation) آدم‌هاست وقتی به جایی با فرهنگ بسیار متفاوت مهاجرت می‌کنند. شما هرچقدر فرهنگ‌پذیری‌‌تان بالا برود، از آن سو احساس رضایت‌‌تان از جایی که بدان مهاجرت کرده‌اید بالا می‌رود. افراد به ندرت ناآگاهانه فرهنگ‌پذیر می‌شوند، در مقابل اکثریت‌شان اگر در فرهنگ‌پذیری موفق شوند، نتیجه یک فرآیند چشم‌بسته‌ی Copy Pasty است. فکر کنم سخت گفتم.

خوب یک مثال. شما فکر می‌کنید چه کسانی وقتی مهاجرت می‌کنند و یکی دوسال در جایی مثل امریکا زندگی می‌کنند، ناگهان طرز تلفظ و لحجه‌شان در زبان انگلیسی خیلی خوب و خارجکی می‌شود؟ آیا آن‌ها که باهوش‌ترند؟ خیر. آن‌ها که تواناترند؟ خیر. جواب‌اش ساده است. آن‌ها که میمون‌ترند. نوشتم میمون چون می‌خواهم تقلید چشم‌بسته و بدون حالت تدافعی را مثال بزنم. بله این‌ها تصمیم می‌گیرند میمون‌وار قابل تطبیق و سازگار با هرچیزی باشند. نه فقط در زمینه‌ی زبان، خیلی چیزهای دیگر. مثل این‌که ادای حرف زدن یک امریکایی را اینقدر در بیاورند تا مثل او صحبت کنند. یا ادای یک امریکایی را دربیاورند تا نگاه‌شان به حقوق و آزادی‌های LGBTها همان باشد که همان‌ها هست. اشتباه است؟ ابدا. اتفاقا برای آن‌ها ممکن است کار کند و جلوی‌شان بیندازد.

اما این رویکردها و رفتارها درجات خالصی از میمون بودن لازم دارد. همین میمون، تفریحات‌اش را مثل امریکایی‌ها می‌کند، اگر تا دیروز پای بازی پرسپولیس تخمه می‌شکانده و تماشا می‌کرده، حالا پای بازی بیس‌بال لس‌انجلس… می‌نشیند. حتی درخوردن هم میمون می‌شود. اگر تا دیروز نون سنگک و کباب بهترین غذای عمرش بوده، سعی می‌کند به همه بفهماند بهترین غذای‌ این روزهای‌ش سوشی و استیک وِل‌داون است. می‌خواهم به چه نکته‌ای اشاره کنم؟

اهمیت استراتژی میمون بودن! چون مثل ماده بی‌حس کننده عمل می‌کند تا چالش‌های بعد از مهاجرت، برای شما پله‌های ترقی به نظر بیاید. این افراد یکی از گروه‌های اجتماعی هستند که کمترین صدمه روحی را از مهاجرت می‌بینند. کمترین درد را حس می‌کنند. چون از همان ابتدا، ترجیح می‌دهند ویندوز ایرانی‌شان را Delete بکنند، هیچ اثری از آن نگذارند، و سیستم عامل اول‌شان را بکنند لینوکس امریکایی. در هر حال، همان‌طور که “احمق‌ها” نسبت به “متفکرها” زندگی راحت‌تر و ریلکس‌تر و شادتری دارند؛ این مهاجران میمون‌طور هم تجربه‌های مهاجرتی خیلی بهتری دارند و حتی زندگی سالم‌تری. واقعا دارند. فیلم‌شان نیست. به نظرم این‌ها برنده‌های مهاجرت هستند. چون تبعیض شغلی را نمی‌بینند. چون از کنار متلک‌های قومیتی می‌گذرند و کک‌شان نمی‌گزد. چون از این‌که اصالت خود را نفی می‌کنند خجالت نمی‌کشند و… فارغ از مثال‌های من، فرهنگ‌پذیری خیلی مهم است. مادامی که در برابر آن مقاومت کنید، هرچقدر هم امریکا زندگی کنید، ایرانیت خود را حفظ می‌کنید و به یک زندگی دوگانه و دوزیست عادت می‌کنید.

از این مثال‌ها، ده‌ها مورد می‌توان آورد تا مشخص کرد چرا ما در نهایت بر اثر مهاجرت هیچ وقت به رضایت کامل یا حتی نزدیک به کامل نمی‌رسیم (مطالعه کنید). لبریز از حسرت‌ها خواهیم ماند. دنیای بعد از مهاجرت، تا دست‌کم ۵ سال، دنیایِ عوض‌شدنِ جنسِ اضطراب‌ها و استرس‌هاست، نه دنیای تمام شدن‌شان. از یک جایی به بعد که دلایل مهاجرت‌مان مرتفع شد و این عدم احساس تعلق‌ها یکی یکی مثل سیلی به صورت‌مان خورد، احساس می‌کنیم انسانی متعلق به هیچ‌جا هستیم. مثل یک قاصدک در باد. متاسفانه، آن احساس رضایتی که شما از مهاجرت می‌خواهید را در اصل فرزند شما یا نوه‌ی شما تجربه خواهد کرد نه شما. و این که چرا هیچ وقت یک مهاجر، حتی اگر ۴۰ سال از مهاجرت‌اش بگذرد، نمی‌تواند حسی مثل یک ساکن بومی یا چند نسل در آن‌جا زندگی کرده (Indigenous person) به آن سرزمین پیدا کند. این‌ها همه در لایه‌های عمیق‌تر بررسی‌های روان‌شناختی شده و جواب دارد و در پرده بعد به برخی‌هایش اشاره خواهم کرد. پیشنهاد می‌کنم قدری استراحت کنید و باقی‌اش را زمانی بعد بخوانید.
 
پرده‌‌ی چهارم | دایره‌های لعنتی
این‌ها که می‌نویسم، تجربه‌ی دیداری (Observation) شخصی من است. از ایرانی‌هایی که از مهاجرت‌شان چندهفته تا ۴۰ سال گذشته است. مشاهداتم محدود به یک نسل و سال‌های مشخصی نبوده. نتیجه‌ی گفتگو با خیلی‌ها بوده. آن‌ها که به امریکا آمده‌اند. اما هرچه هست، نه فرضیه‌های کامل آکادمیک است، نه لزوما یک جامعه‌شناس ممکن است با آن موافق باشد. حتی ممکن است اشتباه باشد، یا برای شما تجربه‌ی کاملا متفاوتی رقم بخورد. این مهاجرها، فارغ از این‌که چقدر از مهاجرت‌شان گذشته، از نظر من Cycleها یا دایره‌های زمانی را می‌گذرانند. دایره‌هایی که درهم‌اند مثل لوگوی المپیک. از نظر من مهاجران داخل این دایره‌ها، احساسات، و فکر و خیالات متفاوت دارند. درباره‌ی این دایره‌های زمانی می‌نویسم تا بعدتر دلیل ‌بیاورم که چرا مهم است وقتی از کسی مشاوره‌ی مهاجرت می‌گیریم، به دایره‌ی او باید توجه کنیم و چشم‌بسته همه‌چیز را فانتزی‌سازی نکنیم. و اما دایره‌های زمانی…

اولین دایره، دوره‌‌ی شنگولی‌و‌حبه‌ی‌انگوری است. کمی رسمی‌تر اسمش را بگذاریم دوره‌ی ذوق و روی‌هوا بودن (Euphoria Circle). در این محدوده‌ی زمانی، (بعضی از) شما تقریبا فقط جذابیت‌ها و خوبی‌های سرزمین جدید به چشم‌تان می‌آید. همان تصویر کارت‌پستالی که از فرودگاه امام به آن فکر می‌کنید. عاشق تند تند امتحان کردن غذاهای جدید و سینما و موزه‌های متفاوت و رستوران‌های فانتزی می‌شوید. آزادی پوشش و مردمی که با شما مهربان‌اند. دوره‌ای که بیشتر از فکر کردن، در حال عکس‌گرفتن هستید. این همان دوره‌ای است که تعداد زیادی از ایرانی‌هایی که تازه مهاجرت کرده‌اند، با ریختن عکس‌های جایی که در آنجا مهاجرت کرده‌اند به شبکه‌های اجتماعی و اینستاگرام‌شان، شادی وصف‌ناپذیر خود را از در جایی متفاوت زندگی‌کردن به بقیه نشان می‌دهند. برای خیلی از آن‌ها، این لحظه، لحظه پیروزی است! لحظه‌ی موفقیت! چون توانسته‌اند بالاخره وارد کشوری بشوند که دوست داشته‌اند.

از یک نگاه شماتیک، من فکر می‌کنم مهاجرت از روزهای اول، تا دهه‌ها بعد، ترکیبی از دایره‌های در هم تنیده است که از این دایره به دایره بعدی نقل مکان می‌کنیم. دوره‌های زمانی. هم نقل مکان از لحاظ شغلی و رفاهی، و هم نقل مکان از لحاظ روانی و احساسی. کمتر کسی می‌تواند از ترتیب عبور از این دایره‌ها بگریزد. کمتر کسی می‌تواند این دایره‌ها را برای خودش حذف کند.‌بخشی از رشد شخصیتی ما در پس از مهاجرت، با هوشمندی و با صبوری عبور کردن از این دایره هاست.

اما چه کسی می‌داند اگر موفقیت به جای چیزی مهمتر در بعد از مهاجرت، “خودِ مهاجرت” تلقی شود، چه بلایی بر سر روان انسان می‌آید؟ آیا واقعا این لحظه پیروزی است؟ البته که نه. ولی ما از همان ابتدا مغز خودمان را با دوره‌ی شنگولی‌منگولی فریب می‌دهیم و در یک استخر احساسی غرق‌اش می‌کنیم تا اولین مرحم زخم‌های مهاجرت تا آن لحظه باشد. میان ایرانی‌ها دیده‌ام این دایره بین ۳ماه تا یک سال طول می‌کشد. گویی که دوره‌ی ماه عسل است. ماه عسل یک ازدواج برای همه شیرین است. لبریز از هیجان و عشقولانه و احساس روی هوا بودن. اما بعدها داخل ازدواج صدها اتفاق متفاوت ممکن است رخ دهد. مگر نه؟ اینجا هنوز انسان مهاجر داغ است و هنوز نمی‌داند چرا مهاجرت از نظر روان‌شناسان بیشتر یک تروما محسوب می‌شود.

یکی از خطرناک‌ترین دوره‌هایی که یک مهاجر ممکن است تصویری کاملا اشتباه از مهاجرت و کشور مقصد به شما بدهد زمانی است که در Euphoria Period باشد. چرا؟ چون خودش دقیقا از هیجان روی هواست و تحقیقاً نمی‌داند چه آینده‌ای در انتظارش هست، اما یک تصویر بی‌نقص و کاملا شکلاتی به دیگران می‌دهد. این دوران اینستاگرامی آدم‌هاست، دوست دارند خوشی‌های‌شان را به شما نشان بدهند. و مثل یک اسکول خوشبخت، آرزو می‌کنند که کاش شما هم زودتر بیایید و این هیجان را تجربه کنید. من به شما اطمینان می‌دهم این دوره، پرامیدترین، پرهیجان‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین دوره‌ی شما در مهاجرت است و هرگز دوباره تکرار نخواهد شد. پس اتفاقا از آن لذت ببرید. اما لطفا فاز مشوقِ مهاجرت را برای دیگران برندارید. مِغسی بوکو. اَه.

دومین دایره، دوره یا Stage، چه زمانی است؟ وقتی است که شمع رومنسِ ماه‌عسل رو به تمام شدن است. مهتابی‌های بدرنگ سقفی را روشن می‌کنند. شما وارد زندگی اصلی می‌شوید. دوران جا خوردن. آغاز شعله‌های ناامیدی. آغاز اولین توی ذوق‌خوردن‌ها و مواجه شدن با واقعیت‌های زندگی در دوران Post-migration. چیزی که اصلا شبیه به ماه عسل نیست. شبیه اولین دعواها سر خیس کردن دمپایی و مو در غذا بودن در ازدواج. اسم‌اش را بگذاریم دوره‌ی Disillusion Period.

مثلا برای یک دانشجوی تازه مهاجر چه اتفاقی می‌افتد؟ اولین چالش‌های مهم در رابطه‌اش با استاد، در فشار کاری و درک این واقعیت که یک دوست ساده و قابل اعتماد پیدا کردن اصلا به این سادگی‌ها نیست. مرحله‌ای که وقتی حق‌تان را در خیابان و دانشگاه و محل کار می‌خورند، یا تبعیض قائل می‌شوند، تقریبا نمی‌توانید دفاع کنید. خودخوری می‌کنید. در راهرو و خانه و توالت گریه می‌کنید. این دوران خداحافظی با اینستاگرام، و توئیتری شدن آدم‌هاست. (چشمک) آغاز چسناله‌ها و بیان ترس‌ها و شکایت‌ها و از این و آن سئوال کردن برای فهمیدن چطور حل کردن چالش‌ها. اینجا همه دوست دارند بدانند بقیه هم این مشکل‌ها را دارند؟ آیا بقیه هم ماه‌عسل‌شان تمام شده؟

در این زمان که اولین دلتنگی‌ها برای خانواده ممکن است در شما پدیدار شود. آرام آرام متوجه می‌شوید هرچند از استرس‌ها و ترس‌ها و اضطراب‌های کشورتان خلاص شده‌اید، اما جای آن‌ها را دقیقا استرس‌ها و ترس‌های کشور جدید پر می‌کند. گویا قرار نیست آن فشارها و کابوس‌های لعنتی و… از بین بروند. همان دوره‌ای که به کسانی که قبل‌تر تصویری کارت‌پستالی و شیک از مهاجرت فرستاده‌اند در دل فحش می‌دهید که چرا اینجای‌اش را نگفته بودند. این‌که می‌نویسم برای اکثریت اتفاق می‌افتد. اما نه همه. کسی نیاید بگوید نه من در این دوره اتفاقا با آنجلیناجولی دوست شدم و امریکایی‌ها برای دوست شدن با من هم را با ماشین زیر می‌گرفتند و و استادم روی واتس‌آپ تکست می‌داد که عزیزم ۱۹ بدهم یا ۲۰ خودت بگو؟ اوکی. تو خوبی! آنجلینا برای تو.

شوک‌های فرهنگی یا تفاوت‌های رنج‌آور سبک زندگی از همین دوره با شیب لگاریتمی تندی صعودی می‌شوند. مثلا متوجه می‌شوید در اکثرا نقاط امریکا ۶-۷ عصر فروشگاه و مراکز تفریحی و.. (جز زنجیره‌ای‌ها) می‌بندند و شهر ظلمات و آخرالزمانی می‌شود! شیراز نیست سه صبح تازه برویم بیرون فالوده‌اش را بر بدن بزنیم. یا متوجه می‌شوید اگر در امریکا پرفیوم زیاد بزنید، بَد و زننده به شما نگاه می‌کنند یا حتی از کارگزینی شرکت (HR) اخطار می‌گیرید. کسی نمی‌گوید به‌به عجب عطر خوش‌بویی!

اولین پس‌لرزه‌های شوک‌های اقتصادی هم در این دوره به سراغ شما می‌آیند، اگر در امریکا باشید. اگر دندان‌تان نیاز به درمان داشته باشد، به اندازه پول‌ بلیط‌هواپیمای بین‌قاره‌ای‌تان باید بپردازید، یا اگر خدای‌ناکرده اورژانس بیاید و شما را از مرگ نجات دهد، در حالی که دارید همان‌لحظه در آمبولانس از مرتب بودن و احساس مسئولیت و اصولی بودن اورژانس در توئیتر رِشتو (سلسله نوشته) می‌نویسید، هفته بعد تق‌تق درب خانه‌ی شما را می‌زنند تا ۶۰۰۰ دلار برای آمبولانس گوگولی‌شان فاکتور به شما بدهند. که تند‌تند می‌روید اول آن توئیت را پاک می‌کنید. پس ریختن برگ، ناامیدی، ترس، احساس بی‌پناه بودن و کابوس‌های گاه به گاه از به پیشواز مشکل‌های بعدی رفتن، روتین روزانه می‌شود. خبر خوب اما این‌که بالای ۹۵% ایرانیان مهاجر این دوره را تجربه می‌کنند و تنها نیستید. دیده‌اید وقتی دچار یک بدبختی می‌شویم، این‌که بفهمیم بقیه‌ هم مثل ما بدبخت شده‌اند، نور امیدی در دل‌مان می‌درخشد؟ این همان است. خبر خوب‌تر این‌که از آن گذر می‌کنید.

یکی از نکات مهم فشار دوره‌ی پایان سرخوشی یا Disillusion Period، تفاوت اثر روی دو گروه مجردها و ازدواج‌کرده‌ها است. فشار روانی و اجتماعی که مجردها در این دوره تحمل می‌کنند چندین‌ برابر متاهل‌هاست. یا آن‌ها که پارتنر عاطفی دارند. چرا؟ چون داشتن هم‌صحبت، همراه و احساس یک پارتنر هم‌درد داشتن، به شدت کمک می‌کند شما با زخم و درد و کبودی کمتری از این دوره گذر کنید. مثل کمپرس آب سرد عمل می‌کند.

در این دوره خیلی ایرانی‌های مهاجر سعی می‌کنند برای خود پارتنر ایرانی پیدا کنند، چون بعد از دوران ماه‌عسل تازه می‌فهمند ۹۹% امریکایی‌ها هیچ علاقه‌ای ندارند دوست‌دختر یا دوست‌پسرشان یک ایرانی تازه مهاجر باشند، مگر آن امریکایی‌های داغون‌های ته‌انبار. البته کسی هم مثل خانم ملانیا کناوس شانس می‌آورد و دوسال پس از مهاجرت‌اش دل دانلد ترامپ را می‌رباید تا بعدها با او ازدواج کند و ملانیا ترامپ شود. درجاتی از حس‌ناامیدی، دلتنگی‌شدید و درخانه ‌غصه خوردن و گوشه‌گزینی (Homesickness) از خصوصیات عمومی این دوره است. یک عده در این دوره “سندرم شکست‌ناپذیری” می‌گیرند. کلاس Gym ثبت‌نام می‌کنند، به یوگا و موج‌سواری و گالری گردی و… می‌روند تا از سختی‌های این دوره فرار کنند. حال یا واقعی، یا در ادای‌اش گرفتار می‌شوند. اما واقعیت‌اش؛ خیلی جواب نمی‌دهد.

ملانیا کناوس یک مدل اهل یوگسلاوی سابق بود که بعدها دانلد ترامپ به او علاقه‌مند شد. او زمانی که با ترامپ ازدواج کرد، زبان انگلیسی را به سختی صحبت می‌کرد. هرچند به ۶ زبان مسلط بود. البته که دانلد ترامپ آن‌قدر انسان شریفی بود که احتمالا به خوب بودن زبان او نیاز نداشته و از آن عبور کرده است تا به‌بخش های مهمتر برسد. (لبخند) ملانیا، که تحصیل کرده‌ی رشته معماری است، نخستین بانوی اول امریکا محسوب می‌شود که زبان انگلیسی، زبان سوم اوست و متولد ایالات متحده نیست.

یک واقعیت تلخ دوم در همین زمینه این هست که اغلب مهاجران ایرانی متوجه می‌شوند کمتر دختر و پسر قابل اعتماد و خوب ایرانی برای یک رابطه‌ی عاطفی اطمینان‌بخش وجود دارد. اینجا مثل ایران نیست. پارتنر خوب پیدا کردن همان‌قدر سخت است که یافتن دوغ‌تگرگی در جهنم. از دیگر خصوصیات دوره‌ی Disillusion Period، شروع ترس از آینده در شماست. این سئوال که “حالا چه می‌شود؟ “، “اگر موفق نشوم دوام بیاورم چه کنم؟ ” یا “چرا آدم شبیه به خودم پیدا نمی‌کنم؟ ” سئوال هر شب و هر روز می‌شود. از همه مهمتر اگر جزو آن دسته از افرادی باشید که رابطه‌ی خوب و سازنده‌ای با خانواده‌شان داشته‌اند، این مرحله اوج دلتنگی و احساس گناه شما از ترک آن‌هاست. آن‌ها که از خانواده‌های داغون‌ یا سخت‌گیرشان فرار کرده‌اند، البته که در این دوره آن احساس گناه را کمتر دارند؛ که غریب به اتفاق همین‌اند. تجربه‌ی دیداری‌ام نشان داده، افراد چیزی بین ۲ تا ۴ سال در این دایره می‌مانند. بستگی به کاراکتر روان، ژنتیک و توان مدیریت بحران‌شان دارد.

در نهایت این‌که در این مرحله، شما اولین و واقعی‌ترین تصویر سبک زندگی در امریکا را می‌بینید. در حالی که در ایران زیر کولرهای کانوِرتر دو تکه LG سال‌ها می‌خوابیدید و گوجه سبز در نمک‌ می‌زدید و سریال گیمز‌آف‌ترونز را با هیجان نگاه می‌کردید؛ متوجه می‌شوید هنوز خیلی از مردم در امریکا، حتی در گرمای تابستان، با پنکه‌سقفی و عرق می‌خوابند و گوجه‌سبزی هم در کار نیست! متوجه می‌شوید در حالیکه فکر می‌کردید مثلا امریکایی‌ها اینقدر تمیزند که هر روز حمام می‌کنند و در همه فیلم‌ها این حمام‌کردن را عمدا نشان می‌دهند، در اصل بخشی از آن حمام برای پاک کردن جایی است که بعد از چندبار دستشویی با آب نمی‌شورند و اگر کمی شامه‌ی قوی داشته باشید…. با همان کون تا صبح می‌خوابند، تازه صبح حمام می‌روند! و البته ما فقط حمام صبح‌اش را می‌بینیم. یا که در حالیکه به پیشرفت شغلی و کارهای خلاقانه شما خیلی بها داده می‌شود و مدام تشویق‌تان می‌کنند و از شادی ذوق مرگ شده‌اید که چقدر و چقدر این‌ها به روحیه و‌ شان کارمند اهمیت می‌دهند و خاک‌برسر ایران که با کارمند مثل گاو برخورد می‌کنند، هفته بعد متوجه می‌شوید به خاطر یک بالا و پایین شدن اقتصادی شما اولین کارمندی هستید که اخراج می‌شوید و حتی اجازه نمی‌دهند وارد شرکت شوید تا وسایل‌تان را از روی میز جمع کنید. این‌ها روی دیگر مهاجرت است.‌بخش¬هایی که تصورات ما را دگرگون می‌کنند. ضربه‌های بی‌امان روحی می‌زنند. که البته باید همزمان با روی شیک، خوشایند مهاجرت توامان دیده شود تا تصویر واقعیت، به خوبی رگلاژ شود.

تا اینجا، می‌توانم بگویم در مجموع، دوره سرخوشی و دوره‌ی پایان سرخوشی، بطور میانگین ۳ تا ۵ سال زمان می‌برد. یعنی چه؟ یعنی این انتظار را داشته باشید که هنوز داخل این ۵ سال، مهاجرت واقعی را تجربه نکرده‌اید. اول‌اش که به بادابادا مبارک‌بادا گذشت. باقی‌اش هم به حس تدافعی‌گرفتن به تغییرات عظیمی که باید برای تطبیق خود با جامعه امریکایی بکنی. اصل فرآیند مهاجرت از کجا شروع می‌شود که می‌توان آن را جدی‌ترین دوره در نظر گرفت؟

بعد از حدود ۵ سال، شما آرام آرام یاد می‌گیرید از فرهنگ ایرانی (کار، عاطفی، اعتقادی، رفتاری و…) خود دور شوید، با فرهنگ امریکایی آرام آرام بیشتر خو بگیرید. در اصل اینجا سبک‌زندگی (Life Style) شما بصورت اتوماتیک تبدیل به چیزی خواهد شد که پذیرفته شده در جامعه‌ی اینجاست. یعنی از انسان ۲۲۰ ولت هیجانی خاورمیانه‌ای، به انسان ۱۱۰ ولت آرام‌تر امریکایی تبدیل می‌شوید. اسم‌اش را بگذاریم دایره‌ی کنار آمدن تدریجی یا Gradual Adjustment. در این دایره احتمالا شما کمتر اینستاگرامی هستید و بیشتر توئیتری، اما شاید یک تیک‌تاکی (TikTok) می‌شوید. (لبخند)

در این دوره سوم مهاجرتی، خیلی سعی می‌کنید از ایرانیّت خود کم کنید و به امریکائیّت خود بیفزایید. دوست‌های غیرایرانی پیدا می‌کنید. (کمتر امریکایی و بیشتر مهاجران دیگر کشورها)، زبان‌تان بهتر شده، شوک‌های فرهنگی اندکی کمتر و جای زخم‌هایش بهتر شده، و می‌توانید بفهمید زندگی روزمره در امریکا دارد دقیقا چطور کار می‌کند. معنی شوخی‌ها و متلک‌ها را در مکالمه‌ها تشخیص می‌دهید، می‌توانید از حق و حقوق خودتان دفاع کنید، فیلم و سریال را بی‌زیرنویس می‌بینید و دیگر بیشتر از این‌که هیجان انتخابات ریاست‌جمهوری ایران را داشته باشید، اخبار ریاست‌جمهوری امریکا را دنبال می‌کنید. برای بعضی‌های‌تان، یک‌جورهایی این آغاز چُوسی آمدن‌های‌تان در شبکه‌های اجتماعی است، احساس خیلی “خارجکی شدن” کردن و نگاه از بالا به پایین به ایرانی‌های مهاجرت نکرده داشتن. متاسفانه.

خلاصه که کنم، اگر این دوره یا دایره یک کاسه آش باشد، یک سوم‌اش سرخوشی است، یک سوم‌اش فشارهای روحی و روانی، یک سوم‌اش حس امید و احساس تعلق داشتن. میانگین فرض می‌کنیم از سال ۵‌ام مهاجرت‌تان تا سال ۱۰‌ام، متعلق به این دایره است. یک نکته خیلی مهم را بگویم. اگر شما دیدید کسی در این دوره به ایران بازگشت، به احتمال زیاد نتوانسته خودش را با جامعه‌ی جدید تطبیق دهد. حال یا در توانایی‌اش نبوده، یا زندگی در ایران همچنان می‌تواند برای‌اش شیرین‌تر باشد.

خیلی از افرادی که در این دوره به عنوان استاد و مربی و پزشک و و تاجر و… برمی‌گردند می‌گویند ما برای خدمت به وطن برگشته‌ایم. با عرض پوزش، نوتلا خوردند. علت‌اش اغلب همین است که گفتم. عدم جذب در جریان اصلی جامعه جدید و احساس تحقیر سبب بازگشت‌ اکثر این افراد می‌شود. که البته؛ قابل درک است.

در نهایت می‌رسیم به دایره‌ی آخر. این دوره را می‌توانم دوره‌ی آنجایی شدن بنامم. دوره‌ی آگاهی و پختگی مهاجرت. اگر آلمانی هستید، “احتمالا” دیگر بیشتر روحیات و رفتارها و سبک زندگی‌تان آلمانی شده و از ایرانی‌بودن فاصله گرفته‌اید. امریکایی شدید. کانادایی شدید. البته که قالتاق‌بازی و زرنگ‌بازی “بعضی” ایرانی‌ها معمولا در همه‌ی این دوره‌ها دست‌نخورده می‌ماند و زیرزمینی می‌شود. چه مثالی بهتر از شاهکار بینش‌پژوه. با عین بختک افتادن روی زنان پولدار ارتزاق می‌کند. درهرحال، روی تجربه‌ی من از اطرافیان‌ام، از سال ۱۰‌ام مهاجرت به بعد تا زمانی که هنوز نمرده‌اید، این دوره دیگر ادامه دارد. کیفیت‌اش اما کاراکتر ایرانی به ایرانی متفاوت است.

خیلی دلم می‌خواهد اسم‌اش را بگذارم‌ دوره‌ی امام زمانی مهاجرت که هیچ وقت تمام نمی‌شود، اما بهتر است بگذاریم دوره‌ی Complete Acculturation یا جذب فرهنگ جدید شدن. نمی‌گویم اینجا شما ۱۰۰% جذب فرهنگ سرزمین جدید می‌شوید، اما تقریبا ۹۹% خودتان را دیگر با آن تطبیق می‌دهید وآن حالت مقاومت یا تهاجمی نسبت به آن کمتر دارید. یکی از خوبی‌های این مرحله این هست که متوجه می‌شوید چیزی به اسم فرهنگ برتر، سرزمین برتر یا مردم برتر وجود ندارد. همه‌اش شعر محض است. هر سیستمی معایب و مزایای خود را دارد. گاهی فرهنگ ایرانی غنی‌تر است، گاهی فرهنگ امریکایی. اینجا می‌فهمید همان‌قدر که تمدن ۳۰۰۰ ساله¬ی ایران هیچ دخلی به امروز ایران ندارد و دکور است، تمدن مدرن ۴۰۰ ساله‌ی امریکا تَأسّی، از خیلی از تمدن‌های باستانی ادامه‌ی یافته، اتفاقا فکرشده‌تر و پیشروتر است. در چیزهایی سبک زندگی ایرانی یا… درست‌تر است، در چیزهایی دیگر سبک زندگی سرزمین جدید. اما یک نکته‌ی مهم.

بعد از مثلا ۲۰ سال که از مهاجرت گذشت، شما از ایرانی بودن خارج می‌شوید. به ظاهر یک امریکایی‌ ایرانی‌تبار می‌شوید. ولی احتمالا یک چیز شترمرغی می‌شوید. این شامل همه نیست. اما پروفایل اجتماعی اکثریت همین می‌شود. من اسم‌اش را می‌گذارم “شهروند جهانی شدن”. یعنی چون در کنار فرهنگ ایرانی و امریکایی، در معرض فرهنگ‌های دیگر (مهاجران مکزیکی و سوری و اروپایی و کره‌ای..) قرار می‌گیرید، یک فرهنگ Customize شده‌ی خاص پیدا می‌کنید که تعلق قدرتمندی به جایی ندارد. یعنی چه؟ یعنی ممکن است عادات غذایی‌تان به سمت ژاپنی‌ها یا مکزیکی‌ها برود، فرهنگ کاری‌تان امریکایی باشد، همچنان از زنده‌نگاه‌داشتن رسوم ایرانی لذت ببرید و ‌با تَأسّی به سبک زندگی هندی‌ها، در مسیر آموختن زرنگ‌بازی و زیرآبی‌رفتن و گول‌زدن، با یک انجیل هندی جدید آشنا شوید که کتاب زرنگ‌بازی ایرانی جلوی‌اش کتاب “قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب” است.

و آما…. این واقع‌بینانه‌ترین دوره‌ای است که شما می‌توانید از یک فرد درباره مهاجرت به آن سرزمین مشورت بگیرید. واقع‌بینانه‌ترین دوره‌ای است که وقتی افراد در شبکه‌های اجتماعی‌شان از تجربه‌های مهاجرتی‌شان می‌نویسند، می‌توانید تا اندازه زیادی مطمئن باشید نه گرفتار هیجان هستند، نه در اوج ناامیدی و سرگشتگی‌اند، و نه در حال جنگ و جدال با شرایط جدید. بعضی چیزها ربطی به هوش و ذکاوت و تیزبودن آدم‌ها ندارد. این‌طور نیست که یک آدمی که سه سال است مهاجرت کرده چون دانشگاه شریفی است یا باهوش‌تر است می‌تواند تصویر دقیق و درستی به شما از مهاجرت بدهد. سال‌های ابتداییِ مهاجرت همه را ضربه فنی می‌کند، شریفی و قیفی و جیبی ندارد.

برای فهم کامل طعم، رایحه و اندام مهاجرت، انسان‌ها بسیار افزون‌تر نیاز به تجربه‌زیستی دارند، و از نظر من، انسان‌هایی که دست‌کم ده‌سال است که مهاجرت‌کرده‌اند، انتخاب‌های خیلی بهتر و کم‌اشتباه‌تری هستند برای تصویری که از دنیای بعد از مهاجرت به ما می‌دهند. مهم است وقتی آدم‌های مهاجر در این دایره‌‌ها، در شبکه‌های اجتماعی به شما انواع تصویرها (ذهنی) و تعریف‌ها و شرایط را می‌دهند، اول از خود سئوال کنید او خودش چقدر در آن سرزمین زندگی کرده و تجربه‌ی زیستی دارد. مطمئن شوید در تجربه‌ی زیستیِ دایره‌ی آخر هستند.

یک مثال از یک نمونه ویترینی می‌زنم. شما به عنوان یک برنامه‌نویس که حقوق یک ساعت‌تان در ایران ۱۰ دلار است به امریکا مهاجرت می‌کنید. به مرور با تبدیل شدن به مدیر سنیور برنامه نویس ساعت حقوق شما به ۸۵ دلار می‌رسد. در پوست خود نمی‌گنجید. خدارا بنده نیستید. خانه، اتومبیل، تفریح و…. تا به یک جایی می‌رسید که احساس شهروند دوم بودن دیگر نمی‌کنید. احساس عدم اعتماد به نفس نمی‌کنید. به قوانین آشنا هستید. شاد و شنگول هستید تا یک روز اتفاقی می‌فهمید یک مدیر سنیور برنامه نویس سفید امریکایی که همان کار شما را می‌کند، ساعت حقوق‌اش ۱۱۰ دلار است. اینجا می‌گویید هِن؟

کمی بیشتر چشم‌های‌تان را باز می‌کنید و می‌بینید اگر قرار به تعدیل نیرو باشد، احتمالا اول شما را اخراج می‌کنند نه آن همکار امریکایی‌تان را. بیشتر چشم‌های‌تان را باز می‌کنید و متوجه می‌شوید وقتی میخواهید جای جدید استخدام شوید، با عملکرد برابر، کشش به این سمت است که اول به یک غیرمهاجر فرصت استخدام بدهند. اینجا آن خوش‌خیالی‌های اولیه‌تان از بین می‌رود. کاری هم نمی‌توانید بکنید. متوجه می‌شوید همیشه این طور به شما نگاه می‌شود. یا اینقدر شنگول هستید که همان را خدا رو شکر می‌کنید و با آن کنار می‌ایید. یا اگر آدم مقایسه گر یا حساسی باشید و بدبختی‌های گذشته‌تان را فراموش کرده باشید که چرا مهاجرت کرده‌اید، هر روز به این فکر می‌کنید چرا من درجایی هستم که با من این طور برخورد می‌شود؟ اینجا برای دومین بار است که آن احساس عدم تعلق و شهروند درجه دو بودن به سوی شما می‌آید.

حال اینجا آدم‌های مهاجر اغلب سه دسته‌اند. آن‌ها که می‌گویند نه اصلا این طور نیست و ما چنین چیزی را تجربه نکردیم. خوب البته که استثنا هست همیشه. آدم‌هایی که این مساله را می‌فهمند و با آن کنار می‌آیند. و آدم‌هایی که این را هنوز نفهمیده‌اند چون سرشان زیر برف مهاجرت است و هنوز تصویری بوتیکی از شرایط دارند. پس به زبان ساده، ما یک دوره بسیار کوتاه ماه عسل داریم، یک دوره کوتاه به GA رفتن داریم، یک دوره نسبتا بلند خوشنودی و رضایت داریم چون به سرمایه اقتصادی (Economic gains) و رفاه‌مان به سرعت اضافه می‌شود، تا دوباره وارد دوران رکود خلقی و روانی می‌شویم و با خوددرگیری‌هایی جدید همسایه می‌شویم.

همه این قصه‌ها برای این بود که تاکید کنم اگر تصویری که از دنیای مهاجرت از دوستان خود، شبکه‌های اجتماعی و بلاگرها و… می‌گیرید، برای‌تان مهم باشد دقیقا چه کسی با چه بکگراند و خانواده‌ای، با چه تجربه‌ی زیستیِ بعد از مهاجرتی است. و این‌که او ساکن زمانی کدام یک از این دایره‌های چهارگانه است. جز این‌‌صورت احتمال گمراه شدن یا تصویر غیردقیق گرفتن بسیار است. این دوره‌ها چون خطی نیستند و اغلب حالت مارپیچی و پیچیده دارند، از آدم تا آدم بسیار فرق می‌کند. شما وقتی به امریکا مهاجرت می‌کنید و ۵ سال بعد بر می‌گردید و همین متن را دوباره می‌خوانید، متوجه می‌شوید که من تصویری تقریبا دقیق از آنچه برای‌تان رخ خواهد داد به شما داده‌ام یا نه. می‌توان به سادگی آن را با تصویر دیگرانی که هنوز در دوره‌های اول تا سوم هستند مقایسه کنید تا ببینید کدام به واقعیت نزدیک‌تر است. این هم گارانتی مادام‌العمر این متن. (شوخی)

در نهایت اگر بخواهم به شما بگویم سه چیزی که می‌تواند شما را در عبور از دایره‌ی دوم تا چهارم بیمه کند؛ این‌ها خواهند بود. یکم؛ آمادگی بالا در فهم و مکالمه زبان انگلیسی (زبان مقصد). این‌که می‌گویم هیچ ارتباطی به نمره شما در تافل یا آیلتس ندارد. این نمره‌ها برای مناسبات اجتماعی‌تان بی‌ارزش و بی‌خاصیت‌اند. بسیاری هستند نمره‌های خوب دارند و اما در مکالمه‌های روزمره یا گرفتن حق خود از یک Native به تته‌پتِه می‌افتند.

دوم؛ داشتن مشاوران خوب و اطلاعات کافی از آن‌چیزی است که در هر مرحله‌ی برای شما اتفاق می افتد. این به شدت از استرس و اضطراب ناشی از ابهام آینده در شما می‌کاهد. و سوم؛ حداقل برای ۳ سال اول مهاجرت؛ رفت‌و‌آمد و میهمانی و پارتی رفتن با ایرانی‌ها را به کمینه‌ترین حد خود رساندن. ارتباط دائم شما با هموطن‌ها، فارغ از آزارهای درشت و کوچک روحی و روانی که برای شما ایجاد خواهد کرد، باعث می‌شود “فرهنگ‌پذیری” شما به شدت کند شود. آن احساس تعلق‌تان به سرزمین جدید عقب بیفتد. مثل دائم با تیوپ نجات در استخر شنا کردن است. حتی پیشنهاد می‌کنم با خانواده‌ی خود هفته‌ای یک بار صحبت کنید، تا مغز شما، شرایط جدید را اولویت بدهد و خودآگاه‌تان به جان ناخودآگاه‌تان نیفتد.

وسوسه یا نیاز شدید ارتباط با هم‌وطن برای بسیاری به سبب تنهایی، اضطراب و نیاز به حامی داشتن، و یا همزبان پیدا کردن برای حرف زدن ممکن است دلیلی مهمی باشد تا سال‌های سال جذب جامعه و Community امریکایی‌ها نشوند، در نتیجه؛ Netwrok‌های مهم کاری و شغلی را از دست بدهند (در این متن نوشته‌ام)، و حتی اگر مهاجری موفق باشند، اما به جامعه‌ی امریکایی به سختی Attach شوند. پیچ و مهره شوند. در این مورد خاص، یکی از گروه‌های مهاجرتی که از همین نقطه ضربه می‌خورند، این‌بار آن‌هایی هستند که بصورت متاهل مهاجرت می‌کنند، یا خیلی زودتر از آن ۲-۳ سال، با یک ایرانی ازدواج یا هم‌خانه می‌شوند.

چه خوش‌تان بیاید یا که نیاید، پارتنر فارسی‌زبان و پای ‌ایونت‌های فارسی (کنسرت و…) رفتن داشتن، برای انطباق شما با جامعه‌ی جدید اگر سمی نباشد مثل سرعت‌گیر جاده عمل می‌کند. خصوصا از این زردپلاستیکی تخمی‌ها. حتی هر روز کلی با اقوام مثل مادر و برادر و خواهر صحبت کردن. فاصله‌ها را باید زیاد کرد و گرنه لینک کامل شما را به جامعه‌جدید ناقص نگاه می‌دارد. این‌ حرف‌های من بر سنگ نوشته نشده؛ وحی مُنزل نیست، اما پیشنهادهایم است از مشاهده‌ (Observation) صدها ایرانی و عربی‌ است که از سال اول تا سال ده‌ام و پانزده‌ام زندگی‌شان را در اینجا دیده‌ام و برای خودم مسایل‌شان را یادداشت‌برداری کرده‌ام.
 
پرده‌‌ی پنجم | شیمی، علم؛ و روان ما
مهاجرت با روان ما چه می‌کند؟ محققان روان‌شناسی، علوم عصب‌شناسی و جامعه‌شناسان در این زمینه سال‌ها تحقیق‌های جالب و کلیدی کرده‌اند. حرف آخر را اگر اول بزنم، در دودوتا چهارتایی که آن ها می‌کنند می‌گویند اصولا مهاجرت اگر تبدیل به تروما نشود، در بلند مدت؛ در اکثریت یک خوشحالی منطقی اما همزمان یک خلا و ناراحتی احساسی و روانی مزمن ایجاد می‌کند. هیچ‌کس به حقیقت این مساله پی نمی‌برد مگر خود آن را تجربه کند.

از نظر علم؛ چرا اصولا مهاجرت احتمال آسیب‌دیدگی روانی (Psychological vulnerability) ما را به سرعت بالا می‌برد؟ یک علت‌اش این هست که “سختی‌های پس از مهاجرت” خیلی مواقع یک محرک قوی برای بیرون زدن مشکلات و عقده‌ها و روان‌رنجوری‌های پنهان و چال شده در شخصیت ما عمل می‌کند. بسته به Personal trait روانی‌مان دارد. درباره جامعه‌ی خودمان بیشتر؛ مثلا شما حسادت، حرص زدن، زیرآب‌زنی، نمایشگری‌، مودی بودن، تحمل نکردن و زود بهم زدن؛ منفعت‌طلب شدن، حسابگر شدن، دورویی آشکار یا خیانت را در ایرانی‌ها در Post-migration بیشتر به چشم‌تان می‌آید. مثل اثر مصرف بالای کوکائین یا doobie که باعث بیرون زدن یک سری خلقیات ناخوشایند ما می‌شود، فشار پنهان مهاجرت هم همین است. اما چرا این‌ها در ایرانی‌ها اگراندیسمان می‌شود؟

آن‌ها که آمده‌اند درباره تغییر روحیات انسان‌ها بعد از مهاجرت (با فرض انواع مدل‌های مهاجرت) کار آکادمیک کرده‌اند، یک نگاه میان‌رشته‌ای (Transdisciplinary) به این قضیه دارند. یعنی ژنتیک آدم‌ها، شیوه‌ی بزرگ شدن‌شان، افکار سیاسی و شرایط اقتصادی و حتی مسائل ریز روانی‌شان را زیر نظر می‌گیرند. به این‌ رویکرد در مدل‌سازی تحقیق و تحلیل می‌گویند Biopsychosocial modeling. یعنی شرایط روانی¬، اجتماعی و بیولوژیک‌ شخص را همزمان در نظر می‌گیرند. تا اینجا درست؟ حالا…

از پس همین مدل‌سازی، به این نتیجه رسیده‌اند اکثر انسان‌ها به ترومای مهاجرت گرفتار می‌شوند و نیاز به کمک‌های تراپی و دارویی تا سال‌ها پیدا می‌کنند. اما همین Biopsychosocial modeling می‌گوید ترومای “انسان ایرانی” به مراتب بدتر و دردناک‌تر از ترومای “انسان کره‌‌ای” یا “انسان نروژی” است. بحث‌اش مفصل است. پس انتظار ما این هست که اکثریت ایرانیان صدمات روانی بیشتری متوجه‌شان می‌شود. این را علم می‌گوید. اگر کسی آمد و گفت نه من حبّه‌ی انگورم و همه‌چیز اکلیلی و برف‌شادی است و در سوئیس‌ترین حالت‌روانی‌ام هستم و…. ؛ یا باید بگوییم “باشه!”، یا این‌که باید فرض کنیم از چنان گذشته افتضاح و پر از دراماکوئین و ذلت‌بار و درگیری‌های خانوادگی در ایران برخوردار بوده، که در مقابل ترومای بعد از مهاجرت واکسینه شده است. که خوب این آدم‌ها، از همه خطرناک‌ترند. (لبخند)

باز از لنز علم اگر نگاه کنیم؛ یک تحقیق جالبی در سال ۲۰۰۱ توسط سازمان بهداشت جهانی پس از هزاران مصاحبه و بررسی انجام شد که توجه‌ام را بسیار جلب کرد (حتما مطالعه کنید). آن تحقیق ادعا کرد که مهاجرت، برای انسانی که مهاجرت می‌کند نه پناهنده اجباری (سیاسی، جنگ و..) می‌شود، “مهاجرت” در بلندمدت بیشتر از آنکه رفاه او را بیشتر کند، اختلال‌های روانپزشکی و افسردگی را در او نهادینه می‌کند. البته که این تحقیق بسیار سر و صدا کرد، اما به نوعی تایید همان تحقیقات مبتنی بر Biopsychosocial modeling بود. چرا این مهم است؟

مهمی‌اش اینجاست که به ما می‌آموزد انتظارات خیلی فضایی و فانتزی و اکلیلی از مهاجرت در بلندمدت نداشته باشیم. وقتی خانه و اتومبیل و رفاه قابل قبول و خوبی شامل حال‌مان شد، تحقیقات می‌گوید این‌ها عادی می‌شود، از مغز ما کنار گذاشته می‌شود، اما آنچه عادی نمی‌شود، رنج‌های روانی و اجتماعی بعد از مهاجرت است. می‌شود مثل همان حالت معروف که “پول و رفاه، احساس خوشبختی دائمی نمی‌آورد” که آن را هم علم ثبات کرده است که از یک احساس خوشبختی با صعود لگاریتمی و بعد سقوط آزاد برخوردار است (مطالعه). از همین‌جا تروما شیب پیدا می‌کند و اگر به موقع تحت درمان‌های روان‌شناختی و روانپزشکی قرار نگیرد، می‌تواند مهاجرت را تجربه‌ای تلخ کند.

این نکته را هم بگویم که از آنجا که شیوه‌ی درست این قبیل تحقیق‌ها این هست که تفاوت سلامت روانی و خلقی افراد را قبل از مهاجرت و بعد از مهاجرت (مقایسه‌ی خودشان با خودشان) انجام بدهند و عملا اما ممکن نیست، معمولا برای مقایسه، سلامت روانی مهاجران را با سلامت روانی افرادی که مهاجر نیستند و بومی آن سرزمین هستند مقایسه می‌کنند. روش روان‌شناختی آن‌ها هم به عنوان یک نمونه استفاده از MHI-5 برای سنجش ۶‌گانه ی خلقیات هست. شروع این تحقیقات با یک جامعه‌شناس مشهور که کارهای‌اش به Classic study of Odegaard باب شد و بعدها این تحقیقات ادامه پیدا کرد. حرف آخر این آقا این بود؛ اگر فکر می‌کنید بدست آوردن رفاه و موفقیتی که لایق‌تان هست در ازای تلاش‌تان در کشور جدید، به شما احساسی عالی از خودتان می‌دهد، اشتباه می‌کنید. خیلی هم فرق نمی‌کند ویتنامی باشید یا چینی یا ایرانی. وسلام علیکم و رحمه‌الل و برکاته!
 
پرده‌‌ی ششم | نکته‌های واپسین
نکته اول | تاثیر مهاجرت بر روان و زندگی انسان‌ها در دوره‌های مختلف زندگی متفاوت است. به تجربه‌ی دیداری من (Observation Experience) یا از صبحت‌های دیگران بوده، “راحت‌ترین مهاجرت” برای ایرانی‌هایی بوده که در فاصله ۱۵ تا ۲۵ سالگی مهاجرت کرده‌اند. و سخت‌ترین مهاجرت برای افرادی بوده که بعد از ۳۵ سالگی مهاجرت خود را تازه آغاز کرده‌اند. واقعیت‌هایی را باید از قبل پذیرفت. اگر شما در ۳۸ سالگی وارد امریکا شوید، هرگز تا پایان عمر جذب جامعه‌ی امریکایی‌ها نمی‌شوید، اما می‌توانید زندگی آرام و پررفاهی را تجربه کنید، البته در کپسول اجتماعی خود.

به عبارت بهتر اگر شما یک پزشک با درآمد قابل قبول بوده‌اید که به دلیل شرایط بد ایران، در ۳۸ سالگی تصمیم به مهاجرت می‌گیرید، سختی‌ها و خصوصا اختلال‌های روانپزشکی که در انتظار شماست چندین برابر پزشکی است که در ۲۸ سالگی، و قبل از شروع کار، تصمیم به مهاجرت می‌گیرد.

نکته دوم | یکی از چالش‌برانگیزترین مساله‌ها “صفر شدن اعتبار” است. به آن Loss of social capital هم می‌گویند. البته که دانشمندان و اندیشمندان بزرگ با این مشکل مواجه نیستند؛ اما اگر پزشک یا مهندسی باشید که در ایران در طول سال‌ها اعتباری نزد مراجع‌کنندگان، مشتری‌ها یا کارفرمایان خود ساخته باشید، با ورود به فرودگاه مقصد، همه ریزش خواهند کرد. از میانسالی، باید از نو شروع کنید.

حقیقتا این مساله برای بسیاری دردناک است، و خود محرکی برای ایجاد تروما است. مثل این که حساب بانکی‌تان که در سال‌ها آرام آرام پر شده، ناگهان خالی شود، تا از نو پرش کنید. ما به این می‌گوییم از بین رفتن سرمایه‌ی اجتماعی. خبر بد این‌که ایران به عنوان بخشی از خاورمیانه جزو جوامعی است که هویت فردی از هویت جمعی مهم‌تر است. اما در امریکا و اروپا قصه عکس است، هویت‌های فردی تقریبا گم می‌شوند، از این رو این شوک صفر شدن سرمایه‌اجتماعی می‌تواند برای انسان متخصص ایرانی آزاردهنده باشد.

نکته سوم | اگر جزو آن دسته افرادی هستید که بالا رفتن سطح رفاه یا Quality of life هدف اصلی‌تان از مهاجرت است، البته که درصد رضایت و خوشنودی‌تان پس از مهاجرت بسیار صعود خواهد کرد. این‌که بدانید در ازای تلاش، خانه، اتومبیل، تکنولوژی و هر آنچه آرزوی‌اش را دارید را تقریبا می‌توانید داشته باشید. اما اگر انسان عمیق‌تری باشید. و تعریف رفاه برای شما پیچیده‌تر باشد، قطعا به مشکل برخواهید خورد. اینکه چیزی ورای Quality of life هم برای‌تان مهم باشد، مثل احساس تعلق، احساس خانه شدن سرزمین جدید، احساس داشتن پیوندهای مناسب با والدین و فامیل. یعنی اگر Psychosocial well-being هم در تعریف رفاهِ شما باشد، به دنیای تروما خوش آمدید.

یک مثال می‌زنم. آدم‌های گروه اول، با تعریف رفاه، از برابری انسان‌ها، برابری تحصیل، برابری شغلی و همه قوانین Nativeها که شامل آن‌ها هم شده، می‌بالند. آدم‌های گروه دوم، اما متوجه “تاجایی بودن”‌بخش زیادی از این “برابری‌ها” می‌شوند. چون باهوش‌ترند، چون عمیق‌ترند و چون کمتر جوگیر می‌شوند. از همه مهمتر بیشتر مهاجرند تا فراری از وطن. مثلا می‌فهمند برابری شغلی در آمریکا تا زمانی است که یک کارمند معمولی هستید، حقوق اجتماعی شما و یک خرس خسته باهم برابر است. اما زمانی که وارد درجات بالای مدیریتی می‌شوید، می‌بینید اولویت اول، با توانایی برابر، ارتقا اغلب به افراد مهاجر داده نمی‌شود مگر دارای تخصصی باشید که به آن “نیاز” داشته باشند. یا اولویت پذیرش برای گرفتن یک کرسی دانشگاهی، اول به یک ال‌جی‌بی‌تی سفیدپوست یا زن سیاه‌پوست امریکایی است. برای همین است در هر رشته‌ای Top بودن باعث می‌شود شما از روی این موانع بپرید و گیر نیفتید.

مثال دیگر این‌که؛ مثلا یک مهاجر ایرانی وقتی به محیط آکادمیک امریکایی می‌آید، از این‌که استاد با او گرم می‌گیرد، اکثر کارهایش را به خاطر اعتماد به او می‌سپرد و از اینکه استاد به او سخت‌گیری بیشتری دارد تا بیشتر یاد بگیرد خوشحال است. برای همه تعریف می‌کند. اما این لنز اوست. چون از لنز یک مهاجر باهوش و تحقیر نشده در محیط اکادمیک ایران، اتفاقا این استاد امریکایی دائماً دارد در کارهای او دخالت می‌کند و مدام زیر نظرش دارد. مدام کارهای کم‌ربط به او می‌دهد و از او بیگاری می‌کشد. حتی آن سخت‌گیری که روی او دارد را روی دانشجوهای سفید امریکایی گاهی ندارد. هر دو استاد یکی است اما لنز انسان‌ها سبب تعریف‌شان از شرایط می‌شود. البته که اینجا لنز دوم دارد درست کار می‌کند. این همان‌بخش Psychosocial well-being را هدف می‌گیرد.

نکته چهارم | به مشاهدات من، افرادی که در طبقه‌های خاص اجتماعی و مالی در ایران زندگی می‌کنند، به مرور می‌فهمند از زندگی در ایران راضی‌ترند. آن‌ها به خاطر پول و قدرت اجتماعی‌شان، در زندگی مشکل‌ها، محدودیت‌ها و حسرت‌های بسیاری را ندارند. در امریکا افراد پایین‌تر از آن‌ها با کمی تلاش می‌توانند مثل آن‌ها بشوند. تا اینجا خوب است. اما گروه طبقه‌ی خاص یک چیز را در امریکا از دست می‌دهد و آن “امتیاز متمایز” کردن خودشان است. خصوصا تازه به دوران رسیده‌ها (New money) و نوکسیه‌های جوان قرتی (Yuppie).

در اصل منظورم آن‌هاست که از پولداری برای متمایز کردن خودشان استفاده می‌کنند. مثلا در امریکا ۹۵% مردم آیفون دارند. یا ۴۵% مردم توانایی خرید مرسدس بنز دارند.

نکته پنجم | سعی کنید خودتان را در معرض استخر اطلاعات (Information Pool) قرار ندهید. کار بسیار احمقانه‌ای است که اکثرتان مرتکب می‌شوید. عضویت همزمان در ده‌ها گروه‌ مهاجرتی تلگرامی و فیس‌بوکی، چک کردن حرف همه پادکست‌ها و نویسنده‌ها و پای نصیحت و توصیه همه نشستن و… با این تفکر اشتباه که به یک تصویر جامع (Big Picture) می‌شود رسید. این مضر است.

ما یک پدیده‌ای داریم در علوم ارتباطات به اسم Infoxication، این در مباحث امنیتی هم خیلی کاربرد دارد. یعنی این که شما وقتی در معرض حجم زیادی از اطلاعات جورواجور و گاها متناقض و متفاوت قرار می‌گیرید از یک جایی به بعد دچار خستگی مغزی می‌شوید. استرس، اضطراب و درماندگی در شما بیشتر می‌شود. این خستگی مغزی از هجوم اطلاعات نه تنها باعث می‌شود نتوانید تصمیم¬گیری درست بکنید، که آخرش همه چیز را می‌سپرید به خدا! (خنده) پس بهتر است از همان ابتدا از این شلوغی دریافت دیتا پرهیز کنید.

نکته ششم | از زمان آغاز به تصمیم برای مهاجرت، تا سال دهم مهاجرت، شما با یک کیک عظیم از استرس و اضطراب روبرو خواهید بود که هر طبقه‌اش لایه‌ای متفاوت دارد. در اصل این استرس و اضطراب‌ها هرگز خیلی کم نمی‌شوند. محو نمی‌شوند. بلکه لایه عوض می‌کنند. چهره عوض می‌کنند و نوع‌شان تغییر می‌کند. پس اگر شما در زندگی ایران‌تان “۱۰ کیلوگرم آهن” فشار استرس روی کمر شما بود، وقتی به امریکا بیایید تا سال‌ها “۱۰ کیلو پنبه” فشار را تحمل خواهید کرد. این ماهیت مهاجرت است. مثل ماهیت خیس بودن آب، یا ماهیت ترش بودن گوجه سبز. از آن نمی‌توانید فرار کنید.

مهاجرت لبریز از اتفاق‌های خوب و سخت غیر منتظره (Unexpected hurdles) است، خبر بد این که تا سال‌ها، سخت‌های غیر منظره‌اش بیشتر است. از استرس قبول شدن ویزا می‌تواند شروع شود و تا استرس مصاحبه کاری و اخراج نشدن و… ادامه پیدا کند. مهاجرت همه چیز را آگراندیسمان می‌کند. خستگی را چند برابر می‌کند. استرسِ ابهام را. احساس ترس را. احساس عدم تعلق را. این خاصیت‌اش است. پس باید برای آن آماده بود. از لحاظ مغزی از قبل برای‌اش واکسینه شد. مهاجرت در اصل یک جنگ است. جنگی که تا پایان عمر ادامه دارد، اما از غنائم‌اش لذت خواهید برد.

نکته هفتم | سعی نکنید بعد از مهاجرت با شورت کات زندگی کنید. خطای بسیار بزرگی است. مثلا برای زندگی بهتر از دیگران کمک مالی بگیرید، یا به امید سفارش کسی برای گرفتن کار و… باشید. این‌ها سبب ایجاد یک حباب می‌شود که با شرایط واقعی شما در تضاد هستند. مهاجرت دوپینگی، یک روزی گیرتان خواهد انداخت. شکستن هر یک از این حباب‌ها شما را دچار یک زندگی پرتنش می‌کند. کوشش کنید از همان اول، آجر به آجر زندگی خود را بسازید و تا جای ممکن به کسی وابسته و امیدوار نباشد. از هیچ‌کس انتظار نداشته باشید. از هیچ‌کس. از هیچ‌کس.

نکته هشتم | لطفا و لطفا در مواجه با ناراحتی‌های روانی (Psycho-social distresses) در ۲-۳ سال پس از مهاجرت، اجازه بدهید مداخله‌ها و برنامه‌های درمانی روانی (Intervention/Treatment strategy) روی شما اجرا شود تا روان شما بهبود و ضدضربه شود. قویا پیشنهاد می‌کنم روان‌درمانگرها و روان‌کاوهای‌تان را از داخل ایران انتخاب کنید. همکاران امریکایی‌شان درک دقیقی از شرایط فرهنگی شما ندارند و خیلی مفید نیستند. خصوصا این‌که به زبان انگلیسی به سختی می‌توانید درونیات خود را شرح دهید. یکی از بهترین کارها به جای وقت گذراندن و چت کردن با دوستان، ارتباط داشتن با چنین متخصصی است تا بتواند روان و فکر شما را آچارکشی کرده، و لنز نگاه شما به مهاجرت را درست کند.

نکته نهم | سعی کنید وقتی صاحب توان مالی پایین هستید مهاجرت نکنید. شما می‌توانید با ۵ هزار دلار هم به امریکا مهاجرت کنید، اما این دقیقا مثل گاوی است که می‌خواهد باله برقصد. در مهاجرت، پول تقریبا همه چیز است. سلامت روانی شما تا اندازه زیادی به پولی که با خود می‌آورید وابسته است. هیچ کس از بی‌پولی بعد از مهاجرت نمرده یا تلف نشده، اما این مساله اثر خود را بر روی روان شما به جای می‌گذارد. این اثر آنچنان است که حتی می‌بینید افرادی تحت تاثیر عقده بی‌پولی روزهای اول مهاجرت‌شان هنوز اختلال‌های روانی دارند. با نمایشگری و نشان دادن زندگی لاگژری خود قصد دارند آن دوران را پوشش دهند و از خود یک قهرمان تخمی پوشالی بسازند. بی‌پولی همراه با مهاجرت می‌تواند روان شما را برای همیشه زخمی کند حتی اگر روزی ثروتمند شوید. مطمئن باشید با یک پس انداز کافی برای یک سال زندگی متوسط در کشور مقصد، مهاجرت می‌کنید. در غیر این صورت زندگی مثل یک “پناهنده” و نه یک “مهاجر” خواهید داشت.

م خ، از امریکایی‌های ایرانی‌تباری است که فشارهای مالی و تحقیرهای ابتدایی دوران مهاجرت‌اش آنچنان بر او اثر گذاشته، که پس از رسیدن به یک ثروت عظیم و تقریبا افسانه‌ای، گویا گرفتار یک اختلال شخصیت نمایشی شده است. او با خرج‌های غیرمنطقی و جلب‌توجه کننده، دائما سعی دارد تا جبران نادیده گرفته شدن‌های نوجوانی‌اش را اینگونه نشان دهد. در حالیکه مردم به ندرت مطلع هستند که ثروتمندترین افراد امریکایی چون جِف بیزوس (آمازون)، ایلان ماسک (تسلا) یا وارن بافت (سرمایه‌گذار) چه اتومبیل، خانه یا در چه میهمانی‌هایی شرکت می‌کنند، م خ ها، از شبکه‌های اجتماعی برای نشان دادن ثروت خود دائما بهره می‌برند.

نکته دهم | یکی از خطاهایی که اغلب ایرانیان دیده‌ام مرتکب می‌شوند، خصوصا وقتی در معرض مواجه شدن با تنهایی، فشارهای روانی و آغاز سختی مهاجرت و دور افتادگی می‌شوند، روی آوردن به شیوه‌های اتحاد درمانی (Building Therapeutic Alliance) است. مثلا سعی می‌کنند با گروه‌های هموطن در میهمانی‌های سمی ِدائمی باشند، جذب گروه‌های تفریحی و… شوند. خیلی اتفاق می‌افتد به دلیل این که آدم‌هایِ داخل این گروه‌ها اغلب از پیشینه‌های زیستی (Background Life) متفاوت هستند (که اگر ایران بودند شاید محال بود باهم دوست شوند)، در نهایت این باهم بودن‌ها خودش عوارض روانی ایجاد می‌کند. ترس از طرد نشدن از این جمع‌ها باعث می‌شود بسیاری علی‌رغم آزار دیدن، در این جمع‌ها بمانند.

خاله زنک بازی، شایعه‌سازی زیرآب زنی، در روابط هم دخالت کردن، مقایسه‌گری و چشم و هم چشمی، روابط عاطفی نوبتی باهم برقرار کردن و… در این گروه‌ها بسیار شایع است. سعی نکنید به جای کار کردن با یک تراپیست، با مشتری این میهمانی‌ها و سفرها و… شدن بدون تصمیم گیری قبلی، شرایط زندگی را برای خودتان سخت‌تر کنید.

ساده بگویم، اکثر ایرانیان مهاجر، انسان‌هایی غیرقابل اعتماد، دورو، نمایشگر، غرق در رقابت‌های سمی و به شدت منفعت‌طلب هستند. مهاجرت، محرک این رفتار در آن‌ها می‌شود. چرایی‌اش را نمی‌دانم. به نظرم اغلب آن‌ها دوست واقعی شما نیستند، دوست موقعیتی یا موقتی‌تان می‌شوند. اگر از خانواده‌های سطح پایین یا بکگراندهای پایین باشند به مراتب شدت این پدیده بیشتر است. تا جای ممکن سعی کنید به جای اتحاد درمانی، مقصددرمانی کنید. یعنی با جذب گروه‌های (Community) امریکایی و Native شدن، و ورود به کالچر زبان و دنیای آن‌ها، بیشتر احساس عدم تعلق خود را کاهش دهید و بیشتر در خود احساس Cultural competence بوجود بیاورید. ترجمه‌ی فارسی درستی نمی‌توانم برای‌اش داشته باشم.

نکته یازدهم | یادتان باشد در جایی مثل امریکا، هیچ بخشی از قانون اساسی برعلیه مهاجران نیست، اتفاقا قانون اساسی امریکا، حافظ همه منافع و ‌شأن و شخصیت شما است حتی اگر شهروندی یک روزه در این کشور باشید، گاهی حتی اگر شهروند غیرقانونی باشید. اما در عین حال این از خاطرتان پاک نشود که دو‌ سوم اتمسفر زندگی و حال روزانه‌ی شما، نه تحت تاثیر این قانون‌ها، که تحت تاثیر فضای فرهنگ کاری، خیابانی و اتمسفر اجتماعی و روانی غیر رسمی است که در عین حالی که اتفاق غیرقانونی در داخل حباب آن رخ نمی‌دهد، اما می‌تواند ضربه زننده، و سمی باشد. مثال زدم؛ مثل تبعیض‌های ریز و مینیاتوری.

نکته دوازدهم | البته این اتفاق قابل تعمیم نیست، اما یک چیز دیگری که ممکن است تا سال‌های سال در شما بماند، احساس عدم اعتماد (Self-esteem) به نفس نسبت به “خود جدیدتان” است. چون بین آن تصویر شیکی که از خودتان دارید (Ideal self) و تصویر واقعی که در مهاجرت از خودتان می‌بینید خیلی فاصله می‌افتد. معمولا این‌طور هست در سال‌های نخست. این یک حالت شک بخود (Self-doubts) و شک به توانایی‌های خود روزانه در شما ایجاد می‌کند.

بعضی‌ها سعی می‌کنند با اثبات خودشان به دیگران با این شک، مبارزه کنند. بعضی‌ها قربانی‌اش می‌شوند.. چون هر دو به خاطر این مشکلی که با تصویر خود بعد از مهاجرت پیدا می‌کنند دچار درجاتی از خودملامت‌گری (Self-blame) می‌شوند. مثلا چه کاری بود مهاجرت کردم؟ یا خودتحقیری (Self-degrading) مداوم، که من آدم مهاجرت نیستم! یا من هیچ‌وقت انگلیسی‌ام مثل این‌ها نمی‌شود!

در این سال‌های تمام شدنی، شما مدت زیادی دچار تاب‌آوری ضعیف‌تری (Poor Resilience) می‌شوید. از اتفاقی بد مدام اشکی، بُغضی یا خمشگین می‌شوید. معمولا مهاجرانِ پیش از شما اگر با شما خیلی صمیمی و روراست نباشند، از این گریه‌ها و بغض‌ها صحبت نمی‌کنند. این‌ها سبب می‌شود یک تصویر خیلی خامه شکلاتی در ذهن ما شکل بگیرد که چون به خاطراش امادگی قبلی نداشته‌اید، به Fuck می‌روید.

نکته سیزدهم | همیشه از آدم “درست” مشاوره بگیرید. بکگراند آدم‌ها، در تحلیلی که به شما می‌دهند مهم است. فرض کنید قصد خرید اتومبیل دارد. اگر از کسی که قبل‌تر پراید سوار می‌‌شده، از او درباره کیفیت اتومبیل امروزش که یک آئودی است سئوال کنید، ساعت‌ها از کیفیت آئودی برای شما تعریف می‌کند و عکس نشان می‌دهد از خفن بودن‌اش خفه‌تان می‌کند. اما کسی که اتومبیل سابق‌اش یک مرسیدس بنز، بوده و حالا سوار آئودی می‌شود همین سئوال را بپرسید، در بهترین حالت می‌گوید ماشین بدکی نیست! خیلی صندلی‌هایش نرم نیست! این دو، دو تصویر متفاوت از اتومبیلی یکسان‌ به شما می‌دهند.

نکته چهاردهم | می‌دانم از زیاد نوشتن‌ام در حال دیوانه شدن هستید، اما نکته آخر است. (چشمک) خیلی از کامیونیتی‌ها مثل ارمنی‌ها، کره‌ای‌های، چینی‌ها و…. به عنوان مکانیسم دفاعی (Defense mechanism) در برابر فشارهای اجتماعی و روانی مهاجرت، تصمیم می‌گیرند روابط متحدانه و نزدیکی با هم در سرزمین جدید داشته باشند. همدیگر را ساپورت کنند. در آموزش زبان و تاریخ و… به نسل‌های بعد کوشا باشند. آیا این اتفاق در کامیونیتی ایرانیان رخ می‌دهد؟ می‌توانم بگویم آنقدر تاچیز و کم است که عملا می‌شود گفت خیر.

یا یک پیچیدگی دیگر این‌که به این دلیل که جامعه‌ی ایرانیان یک دست نیست، این عدم همگنی خودش مشکل ایجاد می‌کند. مثل ناهمگنی سیاسی که اصولا این کامینونیتی‌های کوچک ایرانی هم اگر شکل می‌گیرد بیشتر مبنای‌اش گرایش‌های سیاسی است تا ایرانیت. یا داخل‌اش همه سلطنت‌طلب‌اند، یا نسل‌های جدید یا افراد با افکار چپ سیاسی. این احساس ول بودن ایرانی در امریکا که نمی‌توانند حتی یک کامیونیتی منسجم برای تقویت ریشه داشته باشد، خود از عوامل افزایش احساس استرس و اضطراب و احساس بی‌تعلقی (Feeling of not belonging) در آن‌ها است. دوباره می‌گویم گروه میمون‌ها، گروه فرارکردگان، یا گروه جداشدگان (چیزی برای از دست دادن ندارند) معمولا کمتر این احساسات را دارند، چون تکلیف‌شان با خودشان مشخص‌تر هست.

نکته آخر | این توصیه شخصی من است. هیچ وقت دچار این اشتباه بزرگ نشوید که با استدلالِ “برای دیدن پدر و مادر در ایران همیشه وقت هست”، یا به سبب ترس از دست دادن فرصت اقامت، سال‌های‌سال آن‌ها را از دیدن خود محروم کنید. یا در روزهای مریضی و بیماری‌شان در کنارشان نباشید. حتی اگر خودشان بگویند. رک اگر بگویم، خودشان نمی‌فهمند با این‌ درخواست احمقانه چه ظلمی به آینده‌ی روان شما می‌کنند. چون بعدتر، وقتی در زمان بیماری‌شان کنارشان نباشید و از دنیا بروند، آثار دهشتناک روانی و احساس گناه ویران‌کننده‌اش تا آخر عمر با شما می‌ماند، جز این‌که انسانی بی‌ریشه و متنفر از خانواده‌ خود باشید. این تروما، بعد از ترومای مهاجرت، قطعا شما را از درون ویران می‌کند. من روی این مساله آن‌چنان حساس هستم، که با افرادی که سال‌ها ندیدن والدین و خانواده را برای خود عادی‌سازی کرده‌اند، وارد دنیای شخصی‌ام نمی‌کنم. از نظرم آن‌ها، انسان‌های غیرطبیعی، ترسناک و غیرقابل اعتماد هستند.
 
و نتیجه گیری
مهاجرت یک اتفاق بسیار پیچیده است. در ظاهر یک تصمیم است، اما در اصل آغاز ورود به یک کانال پر از پیچ و خم و اتفاق‌های عجیب و غیرقابل پیش‌بینی است. می‌تواند شخصیت شما را عوض کند. می‌تواند آرزوها، هدف‌ها حتی اعتقادات شما را عوض کند. هیچ کس نمی‌تواند خود بعد از مهاجرت‌اش را، پیش از مهاجرت‌اش پیش‌بینی کند.

مهمترین هدف امروز ما ایرانی‌ها ازمهاجرت، فرار از شرایط نامطلوب ایران و رفتن به جایی است که لایق ما باشد، اما نباید فراموش کرد مهاجرت خودش می‌تواند یک شرایط نامطلوب دوم ایجاد کند که منجر به یکی از بزرگترین رنج‌های زندگی ما، با پایان‌بندی شیرین‌اش می‌شود. از این رو مهم است که نسبت به آن بسیار عمیق، پرسنده، محقق و دقیق باشیم تا از نیمه‌خالی لیوان‌اش، خاصه احساس بیگانگی و اختلال در سازگاری، بیشتر در امان باشیم و خود را واکسینه کنیم. نهایتا اینکه، لطفا سعی کنید تا قبل از ۳۵ سالگی مهاجرت کنید، و بدانید هدف پشت این جستار، تنها آگاه کردن و یک تصویر بزرگ به شما دادن است، نه منصرف کردن یا تزریق ناامیدی. برخلاف ایده‌ی سابق‌ام، من این‌بار اتفاقاً مهاجرت هدفمند از ایران را تشویق می‌کنم، به این سبب که بعید است تا پنج سال آینده این وضع آشفته بهتر شود، اگر ده‌ها پله بدتر نشود. شما تنها یک‌بار زندگی می‌کنید و سعی کنید آن را در جایی باشید که احساس بازنده بودن نداشته باشید. پس هرچه زودتر، بهتر. تا بزودی….
 
 
منابع پیشنهادی برای مطالعه بیشتر

The effect of acculturation and discrimination on mental health symptoms
مطالعه
Migration and mental health
مطالعه
Mental health care for migrants
مطالعه
Integrating psychodrama and cognitive behavioral therapy
مطالعه
The effect of acculturation and discrimination on mental health
مطالعه
The Impact of the Migration on Psychosocial Well-Being
مطالعه
 
همه‌ی دیدگاه‌های درج شده شما برای این متن، مطالعه خواهد شد.

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه