
مهاجرت به امریکا، روایتهای ما
چندی پیش، در یک جستار با عنوان “مهاجرت به امریکا، فرار بازندگان” (مطالعه کنید) دربارهی مهاجرانی نوشته شد که هرچند میتوانستند در ایران افرادی موفق و مطرح در زمینهی تخصصی خود باشند، اما در نهایت مهاجرت را انتخاب کردند. بهاجبار یا به آزمودن. مهاجرت از ایران، از کشوری که رسیدن آرزوها، بلندپروازیها و امیدهایشان را آنچنان سخت و ناشدنی میکرد که شاید بدانها حس باختن میداد. باختن به شرایطی که ورای کنترل آنها بود، به نیروهایی که آنها را نادیده میگرفت، که میتوانست به قیمت تبدیل شدن به آن آدم آرمانیشان شود. مگر انسان چندبار زندگی میکند تا بپذیرد سرنوشت خود را به کسانی جز خودش بسپارد؟
در متن پیش دربارهی این نوشتم که بر روی اینترنت صدها مقاله، بلاگ و ویدئوهایی به زبان فارسی کهبخش رنگین، جذاب و روحیهبخش مهاجرت را منعکس کردهاند. اما در فضای تولید محتوی فارسی، کمتر کسی دربارهی سمتِ دردناک و “در ابتدا پنهان” مهاجرت به وضوح و جامع تصویری قابل لمس ارائه داده است.
جستار “فرار بازماندگان”، نگاهی به فشارهای روانی، عاطفی تازه و پنهانی بود که ممکن است بعد از مهاجرت بسیاری را گرفتار خود کند، که میکند. حال پس از آن متن، که با هدف شفافتر کردن دنیای بعد از مهاجرت برای آگاهی دادن نوشته شده بود، تصمیم گرفته شد یک متن تکمیلی بدان افزوده شود. از میان مخاطبان کانال و وبسایت پرنسجان، روایتهایی از زبان برخی از مهاجران ایرانی به امریکا برایام ارسال شد. قصههایی دربارهی سختیها و دشواریهایی اغلب ناگفته، که هر یک به نوعی با آن مواجه شدند. روایتهایی که مرا نیز بسیار تحتتاثیر قرار داد، و احتمالا شما را هم.
این متن دوم؛ در اصل قصهی بسیار کوتاه کسانی است هرچند اغلب مهاجرت را تصمیمی درست در زندگیشان میخوانند و میدانند؛ اما دوست داشتند از آن بخش نیمهی خالی لیوان مهاجرت نیز برای شما صادقانه بنویسند. البته که هیچکدام از این روایتها برای منصرف کردن کسی از مهاجرت نیست، اما میتواند منبع خوبی باشد برای آنها که از پدیدهی مهاجرت، تنها به بخش شیرین و ویترینیاش تمرکز میکنند و برای سختیهایش واکسینه نشدهاند. روایتهایی است برای غافلگیر نشدن شما.
از همکاری همهی این دوستان بسیار سپاسگزارم که در کمترین زمان، حاضر به این لطف شدند. من بهخوبی میدانم نوشتهشدن این روایتها برای تکتک آنها سخت، و یادآور روزهای تلخی بود. روزهایی که میتوانست هر انسانی را از پای در بیاورد. با اینحال مطمئن هستم حرفهایشان که برای سالها بر روی اینترنت ثبت شده خواهد ماند، میتواند “آگاهیبخش” برای بسیاری از ایرانیان در آینده باشد. همینطور دوستانِ در صفِ مهاجرت را بیشتر آمادهتر کند تا تصویری سینما اسکوپ، فانتزی و هالیوودی از زندگی بعد از مهاجرت کشور امریکا نداشته باشند و بدانند اگر به سرزمین فرصتها قدم میگذارند، اما این فرصتها به زخم هزار رنج مُیسر میشود. در متنها تغییری داده نشده، و عیناً با همان ادبیات که برای پرنسجان ارسال شده، در اینجا منعکس میشوند. به این نکته دقت کنید این روایتها متعلق به کسانی است که از دهه سوم زندگیشان به بعد مهاجرت کردهاند و نه افراد زیر ۳۰ سال. این حسنوشتهها را با دقت بخوانید و این پرسش مهم را در پایان از خود بپرسید که آیا، من آدم مهاجرت خواهم بود؟
خانم | دندانپزشک متخصص ارتودنسی | ۵۵-۵۰ساله | ایالت کالیفرنیا | سال ۶ مهاجرت
دندانپزشک متخصص هستم که با برنده شدن لاتاری بالای چهل سالگی مهاجرت کردم. همسرم پزشک و هم سن خودم و پسرم در زمان مهاجرت ۱۴ ساله بود. اول از همه بگم مهاجرت با لاتاری مزایا و معایب زیادی داره. مزیتش اینه که از روز اول قانونی و با اجازه کارو تحصیل وارد امریکا میشین، ولی عیب بزرگش اینه که شما برنامه مشخصی برای مهاجرت نداشتین.
برای من دوره هانی مون مهاجرت بسیار کوتاه بود، چون خیلی سردرگم بودم. اول شروع کردم به درس خوندن برای گرفتن لایسنس کار در امریکا. تو این فاصله چند بار جابجا شدیم که یکیش جابجایی از غرب به شرق امریکا بود ( به دلیل شغل نسبتا مناسبی که برای همسرم پیدا شد). امتحان اول رو دادم که قبول شدم. پسرم در این جابجاییها خیلی فشار روحی تحمل کرد و من شدیدا به فکر ساپورت اون بودم. همسرم هم که ایران پزشک بود، کار نسبتا مرتبطی پیدا کرده بود و سخت کار میکرد که ما به دلاری که هر روز قیمتش بالاتر میرفت محتاج نباشیم.
وقت درسخوندن برای امتحان دوم متوجه شدم تو ایالت خودمون دوره تکمیلی نداره و من برای طی دوره تکمیلی دوسال باید برم جای دیگه. اینجا بود که همه چیز بهم ریخت. من باید کنار خانوادم میموندم تا پسرم بسلامت از دوران سالهای سخت اول مهاجرت بگذره و وارد دانشگاه بشه، کووید هم شروع شده بود. من تصمیم گرفتم درس رو بیخیال بشم و برم سرِ کار؛ کارهای غیر مرتبط و مرتبط (مطب دندانپزشکی) انجام دادم.
تازه اونجا متوجه شدم که چقدر عمرمو بخاطر مهاجرت تلف کردم. من ایران چیزی کم نداشتم، درآمد خوب، خونه و مطب، جمع دوستان و خانواده، مهمونی، مسافرت داخل و خارج…. تنها چیزی که انگیزه ما برای مهاجرت بود آینده نامعلوم پسرم در ایران بود. حالا افتاده بودم تو دام مهاجرت و با کلاسترین کاری که کردم دستیاری در مطب دندانپزشکی بود. اصلا نمیتونستم باهاش کنار بیام. مدام فکر میکردم چقدر تو ایران احترام و درآمد داشتم، چقدر خوش بودم، چقدر مورد نیاز بودم… ولی اینجا در این کشور بود و نبود من جز برای همسر و پسرم برای کسی فرقی نمیکرد.
تصمیمو یک بار برای همیشه گرفتم. پسرم وارد دانشگاه شد، سیتیزن شدم و برگشتم ایران سر کارم! اگر بگم یک روز احساس پشیمونی کردم دروغ گفتم، فقط مشکلم دلتنگی برای همسر و پسرمه که مشکل کمی هم نیست. از خانوادهام دورم و این خیلی سخته ولی با خودم فکر میکنم سختیش کمتر از این بود که من برم یک ایالت دیگه و دویست هزار دلار برم زیر قرض تا لایسنس بگیرم و از صفر شروع کنم.
من یک زن پروفشنال هستم که نتونستم اینقدر فداکار باشم که بخاطر مهاجرت از شغلم بگذرم و به خانه داری یا شغلهای غیر مرتبط تن بدم. من در ایران از نظر مالی کاملا مستقل هستم، نتونستم به زندگی پر از حساب کتاب امریکا عادت کنم، نتونستم به دیده نشدن عادت کنم، نتونستم بخاطر آسمون آبی، هوای تمیز، کاستومر سرویس عالی، بار و رستورانهای آزاد، حراج برندهای شیک، رانندگی متمدنانه، رعایت ادب مردم، اقتصاد با ثبات و…. هزار مزیت دیگه از شغل و موقعیتم، از حس تعلق به وطن، و از مورد نیاز بودن در ایران چشم پوشی کنم.
ولی فکر میکنم مهاجرت درستترین تصمیم برای پسرم بود. امیدوارم همهی جوونها (ترجیحا زیر ۳۰ سال) با برنامه و هدف وارد این راه بشن و آمادهی سختیهاش هم باشن، و بدونن در این راه ناهموار حتما شک و دودلی، اشکهای فراوون، حس پشیمونی، و یک حس معلق بودن و نداشتن کنترل روی اوضاع رو تجربه خواهند کرد.
خانم | پزشک متخصص | ۴۵-۴۰ساله | ایالت کالیفرنیا | سال ۶ مهاجرت
نوشته شما رو خوندم. خیلی کامل بود و از بسیاری از جهات باهاش موافقم. به عنوان کسی که بعد از چهل سالگی و بعد ازstable شدن کار و زندگی مهاجرت کردم با مشکلات بزرگی روبه رو شدم که میشه گفت هر کدوم از اونها به تنهایی میتونست برای من یک ترومای روانی محسوب بشه!
اولین مشکل من این بود که همسرم نتونست همراه من و بچهام مهاجرت کنه و ما مجبور شدیم چندسال این شرایط رو تحمل کنیم و این مسأله به قدری تو روحیه بچه من تأثیر منفی گذاشت که مجبور به درمان مشکلات اضطرابی با دارو شدیم. از طرف دیگر من بعنوان پزشکی که تو ایران تخصص گرفته با یک حجم بزرگ بلاتکلیفی مواجه شدم که حتی پس از پاس کردن امتحانات USMLE هم هیچ اطمینانی برای ورود به دوره رزیدنتی و ادامه تحصیل بعنوان پزشک نداشتم و این در حالی بود که من تو ایران چندسالی بود که بهعنوان متخصص کار میکردم و این که بعد از اون همه درس خوندن و کشیک و امتحان دوباره برگردی سر خونه اول واقعا سخت و ترسناکه.
مشکلات زبان و عدم درک فرهنگ آمریکایی که خودش مثل یک کوه جلوی آدم هست اون وقت باید بری همراه جوونایی که شاید میتونستن فرزندت باشند دوباره سر کلاس بشینی چون خیلی از واحدهای درسیت رو که سالها زمان ازش گذشته دیگه نمیپذیرند و این هم نه برای ادامه تحصیل توو پزشکی بلکه انتخاب یک روش دیگه برای رسیدن به مدرک و شغل هست.
همه اینها یک طرف، دوری از خانواده و عزیزانی که الان تو این سن بیشتر از هر وقت دیگهایی بهت احتیاج دارند تنگنایی هست که همیشه برای یک مهاجر مسالهسازه و آخر کلام اینکه برای خود من اگه شرایط ایران حتی مثل چندسال پیش که اومدم باقی مونده بود بعد از گرفتن سیتیزنی برای بچه، برگشتن به ایران بهترین گزینه محسوب میشد که با افسوس و درد شرایط بسیار بسیار بدتر از روز قبل و روزهای قبل هست.
نکته مهم و سخت برای پزشکان مهاجر به خصوص متخصصین این هست که پاس کردن USMLE تنها قسمت بیرونی کوه یخی هست که جلوشون قرار داره! در واقع اون قسمت پنهان که شاید مهمترین بخشش هست گرفتن پذیرش تخصص از دانشگاههای آمریکاست. در واقع فردی رو در نظر بگیرید که با سن بالاتر، مدرک پزشکی معادل از کشور خارجی و زبان انگلیسی که هر چه هم قوی باشه اصلا نمیتونه در حد Native Americansها باشه باید فارغاتحصیل جوان متولد یا بزرگ شده آمریکا که تازه درسش تو دانشگاههای همین کشور تموم شده رقابت کنه خیلی واضحه که شانس بعضی از رشتهها و حتی ایالتهایی مثل کالیفرنیا برای این پزشک خارجی سن بالا با زبان نه در حد یک جوان بزرگ شده اینجا کمتر خواهد بود.
از طرفی این پزشک دارای تجربه که تو ایران تخصص هم خونده نه تنها از نظر سواد و مهارت کمتر از اون جوون نیست که در بسیاری از موارد تواناتر هست قطعا در چنین شرایطی دچار سرخوردگی شدیدی خواهد شد. خودم کسانی رو دیدم که تا پنج و حتی هفت سال بعد از پاس کردن USMLE هنوز موفق به گرفتن پذیرش تخصص نشدهاند.
بسیاری از کسانی که متخصص هستند احتمالا متاهل و دارای فرزند هستند و اینکه دوباره مجبور بشوند مهاجرت دیگری به خاطر رزیدنتی به یک ایالت غیرایالتی که زندگی میکنند داشته باشند خودش یک معضل دیگه هست البته اگر پذیرشی در کار باشد!
آقا | طراح، گرافیست | ۴۵-۴۰ساله | ایالت کالیفرنیا | سال ۱۰ مهاجرت
درود. همه ما تقریبا از مشکلات مهاجرت خبر داریم و یه چیزایی رو میدونیم، پیدا کردن خونه، پیدا کار، پیدا کردن دوست، خرید ماشین و ……… ولی میخوام از یک چیز دیگه که برای من مشکل خیلی بزرگی هست صحبت کنم و اون هم از دست دادن هست.
از دست دادن خیلی چیزها که دیگه شاید هیچوقت نتونیم به دست بیارمیشون. وقتی که مهاجرت میکنی و زمان مهاجرت طولانی میشه کم کم متوجه میشی که اول از همه توی خانواده خودت خیلی چیزها رو از دست دادی. کم کم برای اونها تبدیل میشی به کسی که مشکلاتشون رو بهت نمیگن و تو فقط از شادیهاشون و در خیلی از موارد جزیی مشکلاتشون خبر داری دیگه خواهر یا برادرت یا پدر و مادرت که قبلا یه وقتایی برات درددل میکردن دیگه از چیزی حرف نمیزنن و فقط از دلتنگ شدن میگن حتی وقتی که برمیگردی ایران برای دیدنشون هم به چشم میهمان بهت نگاه میکنن.
همینطور توی فامیل ازدواجها و تولدهایی اتفاق میافته که تو توشون نیستی وفقط یه عکس یا چندتا ویدیو ازشون داری که این یعنی از دست دادن کلی خاطرات و نبودن توی اونها که بعد از چندسال متوجه میشی که دیگه هیچ خاطره مشترکی باهاشون نداری و یا اینکه اگر هم داری در حد سالی یک بار شاید اتفاق بیوفته. و هر بار که برمیگردی میبینی که پدر و مادرت چقدر پیر شدن و همین اتفاق در مورد دوستای صمیمیت هم میافته دیگه کم کم آدمها برات تبدیل میشن به چندتا عکس و ویدیو که جای تو توی همشون خالیه. همینطور فقدان آدمهای مهم تو زندگیت کم کم تبدیل میشه به یک حفره بزرگ احساسی که با هیچ چیز پر نمیشه.
و وای به اون روزی که یک عزیزی را از دست بدی و نتونی برگردی برای مراسمش که این اتفاق برای خود من افتاده و هنوزم که هنوز حسرت بزرگی دارم که نتونستم عموم را ببینم تو همه این سالها؛ عمویی که عاشقانه همه خانواده دوستش داشتیم و من با تمام درد و رنجی که اون روزها داشتم مجبور بودم که برم سر کار و تمام این درد و رنج رو تا کم شدنش روی دوشم بکشم.
بزرگ شدن برادرم را هم نتونستم ببینم و وقتی که ویدیوهای تولد ۳۰ سالگیش میدیدم و اون از آرزوش برای آزادی ایران میگفت با خودم گفتم که تو کی اینقدر بزرگ شدی و ۱۰ سال کنارت نبودم که با شادیهات شاد باشم و مرهمی روی دردهات باشم. حرف خیلی زیاد هست که واقعا نمیشه کامل نوشت ولی در کل میگم که توی مهاجرت چیزهایی بدست میارید که شاید، باز هم شاید و تکرار میکنم شاید در ایران بتونیم به دست بیاریم ولی چیزهایی رو از دست میدیم که هیچوقت، هیچوقت و با اطمینان میگم هیچوقت دیگه نمیتونیم به دست بیاریم.
اندکی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم
که دل ازرده شوی ورنه سخن بسیار است
خانم | کامپیوتر ساینس | ۴۵-۴۰ساله | ایالت تگزاس | سال ۳ مهاجرت
سلام پرنسجان. مهاجرت برای من از جنبههای زیادی سخت بود چون من تقریبا تو سن بالایی اقدام به مهاجرت کردم. این مسئله باعث میشه که ریسِت کردن خیلی از ویژگیها به منظور تطبیق اون با شرایط موجود، سختتر بشه و زمان بیشتری ببره.
اولین مسئلهای که خودم باهاش مواجه شدم بحث ارتباطات بود. از دو جهت آزارم میداد. یکی سطح زبان انگلیسی و یکی هم فرهنگ ارتباطی اینجا که یک لول ارتباطی بالاتر زبان انگلیسی رو هدف میگیره. اینکه با هر دسته از اطرافیان، از جمله فامیل، دوست، آشنا، همکار، رهگذر، پت، چطور باید برخورد کرد. خود زبان انگلیسی رو به مرور و سریع رشد میکنی ولی یاد گرفتن فرهنگ ارتباطی اینجا و اینکه یاد بگیریم کجا و چگونه خودمون رو پرزنت کنیم خیلی مهمه مخصوصا توی دو جا: کار و روابط عاطفی.
چیزی که برای من نسبت به بقیه راحتتر بود وابستگی هام به ایران بود که چون از خانواده پرجمعیتی اومده بودم خیالم از خانوادم راحت بود و شاید این حس رو داشتم که خیلی جای خالیم احساس نمیشه و حتی برای اونها بهتره که من اینجا باشم و اگر اینطور نبود، این مسئله میتونست برام آزاردهنده باشه. ولی شک ندارم یه روزی آزارهای اینبخش هم شروع میشه. اما مهمترین مشکل من تا اینجا چی بوده؟ درس خوندن؟ پرداخت هزینههای سنگین؟ پیدا کردن اولین کار تو امریکا؟ نه!
درس رو خوندم و فارغ التحصیل شدم و کار پیدا کردم، حالا نیازهای اساسی که چندین سال مهمترین دغدغهام بودن حل شدن ولی مسئلهای که الان شده مشکل اصلی، ایجاد ارتباطات عاطفی هست. اینجا شما به اندازه ایران توی انتخاب شریک عاطفی آزاد نیستید البته یک فیلتر خیلی خوب اتفاق افتاده و اون این هست که دسترسی به افرادی مثل خودم که مثلا از طریق دانشجویی اومدن راحتتر شده. ولی باز هم اینجا سن مهم هست که خیلی از گزینهها تو سن و سال من قبلا گرفته شدن.
مهم هست که بتونی با افراد خارجی ارتباط برقرار کنی و خب کار سختی هست برای کسی که توی ارتباطات معمولی مشکل داشته بیاد و احساساتش رو بیان کنه و با اینکه گزینههای خارجی خیلی زیادی در دسترس هست ولی هیچوقت اون رابطه دلخواه رو نمیشه تجربه کرد و باید این مسئله رو بپذیریم. اینجاست که یا باید دل به کار داد و تلاش کرد و خیلی کوتاه اومد از ایده آل هامون یا اینکه دلتنگی و تنهایی و امید واهی یا غیر واهی برای پیدا شدن شخص ایده آل و هزار مشکل بعدش دست و پنجه نرم کنیم.
وقتی بیاید اینجا ممکنه حتی یک هفته با کسی حرف نزنید، ممکنه سالها لازم باشه تو یه اتاق کوچیک توی یک آپارتمان مشترک زندگی کنید و ممکنه مجبور بشید تمام معیارهاتونو برای انتخاب دوست زیر پا بزارید که بتونیدچند ساعتی با یکی وقت بگذرونید. اینجا چیزی که خیلی مهمه اینه که خودتونو دوست داشته باشید چون لازمه از با خودتون بودن بذت ببرید و لحظات زیادی رو با خودتون سر کنید.
آقا | فروشنده اتومبیل | ۵۰-۴۵ ساله | ایالت آریزونا | سال ۳ مهاجرت
مقاله رو خوندم پرنس عزیز که واسه مهاجرت نوشته بودی. بزار اینطور بگم اگه قبلن این متن رو وقتی مهاجرت نکرده میخوندم حقیقتا بازم با کله مهاجرت میکردم. میدونی چرا؟ چون ذات بشر اینطوریه که تا خودش یه چیزایی رو نبینه باور نمیکنه پرنس. منظورم اینه تا به چشمای خودم نمیدیدم باورم نمیشد چقدر تمیز و منصفانه توصیف کردی یه چیزایی رو که با خودت میگی واسه هرکی این اتفاق بیفته، برای من نمیفته.
سرت و درد نیارم آقا ما ۳ و نیم ساله پیش اومدیم با گرین کارت. وسط ۴۲ سالگی بنده و ۳۱ سالگی خانوم سابقم. اولش بگم پارسال جدا شدیم بعد ۷ سال زندگی مشترک تو ایران و ۲ سال هم اینجا. پرنس به سر جدم قسم ما عاشقانه ازدواج کردیم. خودم واقعن عاشقش بودم کاش اسکرین صفحه اینستامون رو داشتم که میدیدی چطورباهم بودیم و کجاها رفتیم و کل فامیل ما رو مثال میزدن. ایشون که از ایران فوق پرستاری داشت اخر همون سال اول دانشگاه پذیرفته شد و من هنوز کار درست و درمونی نداشتم تا یه جایی رسید گفت ما خیلی فرق داریم و تموم شد. انگار وسط یک فیلم ترکی زندگی میکردم. در مخیلهات میگنجه؟ عین همینو گفت بعدش رفت.
آقا من موندم و خودم. مچاله شدم. کاش مچاله میشدم فقط، نابود هم شدم. یه سال نشده دوباره ازدواج کرد با یکی از هم دانشگاهیاش. اینجا فهمیدم وقتی کسی اینطوری یهویی میره و میزنه زیر همه چیز حتما قبلش روی کسی دیگه حساب باز کرده و برنامه¬ریزی کرده. به قرآن اولش میخواستم خودم و خودش رو بکشم ولی عرضه اونم نداشتم. آقا بخدا هنوز عاشقش بودم. پرنس میدونی زنت عکسای تو و خودش رو از تو اینستاش پاک کنه و بعد ببینی عکسای خودش و یک مرد دیگه داره هی پست میشه تو اینستاش یعنی چی؟ نکرد حتی اینستای جدید باز کنه ایشون.
اولش رو اخر بگم پرنس پشیمونم از مهاجرت ولی برگردم که چی بشه حالا که این آخوندای {کلمه حذف شد} ریدن به مملکت؟ برگردم از طبقه منفی دو از زیرزمین دوباره شروع کنم بیام بالا؟ من که همه پلها رو پشت سرم دینامیت بستم و حماقت اندر حماقت کردم. واسه چی؟ واسه اینکه فقط اومدن واسم مهم شد. واسه چی؟ چون برای زنم فکر کردن بهش شب و روزش شد. خدا نگذره از این سلبریتای آشغال اینستا که زندگی توی اینجا رو یه جور دیگه نشون میدن و خودشون رو خوشبخت عالم.
برا اومدن خیلی چیزامو از دست دادم و فکر کردم اینجا برام ریدن. نمایشگاه ماشین داشتم اگر شناس باشه برات زعفرانیه مقدس اردبیلی سر حیدری. زیر لول آقازاده و بانک¬زاده و تاجرزاده مشتریام نبود. آمهدی پسر مظاهری هرچی ماشین زیرپاش بود خودم براش جور کردم. میخوام بگیری که چی بود چی شد.
اون روزا روی ابرا زندگی میکردم موشک به پام نمیرسید. سفر خارج و دبی و اروپای ما همیشه براه بود. بهترین ماشینای نمایشگاه زیرپای خانومم بود. اما واگذار کردم و هرچی داشتم و نداشتم حتی ملکی توی قبرس که داشتم که اینجا تقریبا خرج پول ترمهای اولیه و یک جراحی زیبایی این خانم شد و زندگی لوکسی که میخواست داشته باشه. آخرش چی؟ ول کرد گفت ما یکی نیستیم! حالا من چکارم؟ توی یک دیلر هوندا کار میکنم. منی که تو تهران ۴۰ تا کارمند زیردستم نون میخوردن و حواسم بهشون بود حالا خودم اگر روزی یک ماشین نفروشم درصد حقوق نمیگیرم.
آقا به من باشه میتونم یه رمان برات بنویسم از چیزی که فکر میکردم و چیزی که دیدم و صدام در نیومد اما به خوانندهات بگو اصلن این باور مسموم رو از ذهنشون بریزن بیرون که اگر تو ایران زندگی زناشویی خوبی دارن همین اینجا سریالی ادامه پیدا میکنه. اگه به طلاق نرسه حتما به بحران میرسه.
شانس بیاری زنت هوا برش نداره. آقا من اروپا رو نمیدونم ولی اینجا اینه. سه تا از همکارهای من همینجا همین اتفاق براشون افتاده البته زندگشون رو جمع کردن اما ببخشید نمیدونم چرا اینجا بعضی زنای ایرانی تغیر فاز میدن و زود جدا میشن خصوصا اگر مریض امریکا باشن. من اینارو میگم اما اگه صلاح دونستی پاکش کن از متن ولی انصافا حضرت عباسی حقیقی میگم واقعا شخصیت خیلی خانمها اینجا خیلی عوض میشه. دیدم به چشم که میگم. نمیدونم واسه هواشه واسه قوانینشه یا چی واقعا.
یه چیز دیگه پرنس رودهدرازی کردم یکی درمورد سرنوشت زندگی زناشوییم بود در غربت، یکی هم درباره پنهون کردنیای خانواده ازت. بخدا نمیخوام بگم همه دارن اینها رو ولی من روایت خودمو دارم میگم. دایی میمیره بهت نمیگن. خواهرت تصادف بد میکنه بهت نمیگن. برادرت سرطان میگیره الکی میگن رفته ماموریت نیس
دستام هنوز میلرزه که برات مینویسم. پرنس مادر من فوت شد ولی دو روز بعد از خاکسپاریش بهم گفتن. چرا؟ که ناراحت نشم. خوب اخرش که میفهمیدم واسه چیه این پنهان کاریا. این دلیل می شه؟ داغون شدم پرنس میگیری چی گم؟ هفته پیش با مادرت ویدئویی حرف بزنی بگه برات دارم شال میبافم هفته بعد عکس یک تپه خاک برات بفرستن که یک تابلوی فلزی سیاه رفته توش و اسم مادرت روش نوشته شده. جیگرم سوخت بقران. خدا نیاره برای کسی نیاره با مادرش اینطور خداحافظی کنه. با پدرش با خواهرش اما بقول خودت اینم یه روی مهاجرته. چرا دربارش کسی حرف نزنه؟ آقا چرا قایمش کنیم؟ بزار همه بدونن واقعیات رو.
پرنس هرکی این مرگ آقاش و مادرشو از اینجا تجربه کرد از من بپرس، از من بپرس تا بت بگم هیچ وقت کمرش راس نمیشه. آقا هرکی گفت باهاش کنار اومده و بمرور یادش رفته گوهخوریش زیاده. مگه شدنیه؟ اینو منی میگم که خیلی هم هوای آقام و مادرم رو تو ایران نداشتم ولی میایی اینجا تازه بهشون محتاج میشی. اگه کسی بگه این حسو ندارم بخدا بیریشه است، بیاصالته. رک بگم اگر زمان برگرده حاضر بودم این مهاجرت نباشه اما تو دستم دستای مادر بود وقتی اخرین ساعتها چشمای قشنگش رو میبست.
این دوتا منو ویرون کرد. نه اینکه زندگیم الان بد باشه نه، تفریح و کیفیت زندگیام خداروشکر افتاده رو غلتک ولی اما روحی داغونم. نمیدونم این سرنوشت همه است یا چی حقیقتا. دیگه همین آقا. آقا توی متن گهربارت نوشتی با ایرونیا نگردین. این بیانصافیه بهترین دوستای من ایرونیا هستن اتفاقا. البته بگم بقیه هم دعوتمون نمیکنن ما هم با خودمون حال میکنیم. مقالتو برای هر کی بتونم میفرستم در واقع با صدام خودم صوتی فرستادم. راضی باش. خوش باشی شاهزاده. راستی پرنس این Passport 2023 هم اومده راست کارت هست عزیز، مخصوص صفا سیتی و آف رود توی طبیعت کالیفرنیا با قیمت خوب برات میگیرم. البته جسارت نباشه شما لولت خیلی بالاتر از هونداست. ببخش دیگه ذاتم فروشندست. آقا دمت گرم از حکایت سربسته امثال من مهاجرای ته لنجی هم نوشتی. خدا واسه کسی بد نخواد هیچوقت. عمر مادر عزیزت سلامت و پرعزت. عزیزمی سالار.
خانم | آرشیتکت | ۳۵-۴۰ ساله | ایالت کالیفرنیا | ماه ۵ مهاجرت
تیتروار میگم مشکلاتم رو.
یک. بیپولی، چون هر چه قدر هم تو ایران پولدار باشی با قیمت دلار۵۰هزار تومن اینجا بیپولی قبل از اینکه کاری پیدا کنی.
دو. طول کشیدن پروسه ثبت نام اب و برق و تلفن و اینترنت بعد از اجاره خونه. چون اینجا بر خلاف ایران تمام اینها به اسم مستاجر باید باشه و نه مالک. ساعتها باید پشت تلفن بمونی و با لهجههای عجیب و غریب ارتباط بگیری تا بتونی ثبت نام کنی. ( اینجا پروسه کارهای تلفنی بسیار زمانبره و پر از سوال و پر کردن فرمهای مختلف که برای یه مهاجر هر کدومش خیلی سخته.
سه. دیدن نارضایتی ایرانیهایی که سالها اینجا بودن و همیشه انگار تو ذهنشون چمدون دم دره که ایران خوب بشه برگردن. بچهاشون اینجا بزرگ شدن. نسل دوم مهاجرت همیشه راهش آسونتره و پوست نسل اول کنده میشه که نه راه پس دارن و نه پیش.
چهارم. به خاطر فرهنگهای جدید و آزادیهایی که به زنان داده میشه توی امریکا احتمال طلاق توی خانوادههایی که زنها ناراضی بودن توی ایران ولی تحمل میکردن بخاطر عدم حمایت قانون ایران، بیشتر هست. با اینکه من یک زن هستم ولی به هم خوردن زندگیم برام خوشایند نیست به هر دلیلی.
پنجم. خشمی که نسبت به ایران داری مخصوصا وقتی تمام تلاشتو کردی و به خیلی جاها نرسیدی و از اون طرف توی دهه ۳۰ و ۴۰ زندگی باید تازه بیای از اول اینجا بسازی زندگی که نمیدونی حتی تهش رضایت هست یا نه؟
ششم. دوری از مادر و پدرها که برای سن ما مهاجرها اکثرا توی دهه ۷۰ و ۸۰ زندگیشون هستن و احتیاج به کمک دارن و باید زیاد شدن چینهای صورتشون رو از پشت قاب موبایل با این فیلتر شکنهای مزخرف ببینیم. اونها حقشون نبود که نوه هاشون رو از پشت قاب موبایل ببینن و شاید هیچ وقت لمسشون نکنن
هفتم. شنیدن( خوبیم شما چه طورینهای الکی) که مطمنم پشتش پر از بغضه، چه حال خوشی باقی میمونه برامون وقتی میدونیم دوستامون و اقواممون همه تو فشار هستن و حتی وقتی ادم میخواد یه خوشی ساده بکنه هم عذاب وجدان رهاش نمیکنه
هشتم. کلنجار رفتن با چرایی مهاجرت که مطمنم سالها باهامون میمونه: هیچکس نمیدونه اگه مهاجرها ایران میموندن بهتر بود شرایطشون توی طولانی مدت یا امریکا، پس درد این مقایسه مع الفارقی رو باید تا ابد با خودمون بکشیم.
نهم. مگه من چندبار زندگی میکنم؟ چرا باید اینقدر سختی تحمل کنم. حتی سر دکتر رفتن. اگه حالت اورژانسی نباشه وقت. اگه حالت اورژانسی نباشه وقت دکتر باید بگیری و معمولا یکی دو هفته خوشبینانه طول میکشه برای هر دردی که داری پس مثل ایران که تا اراده کنی میری بین مریض فوق تخصص فلان چیز رو میبینی باید فراموش کنی.
دهم. نداشتن حمایت خانواده و دوستانی که سالها ساختی و با یه تلفن خیلی کارهات حل میشد و زنگ میزدی خانواده دور هم جمع میشدن حتی وسط هفته. اینجا همه مشغول کار هستن و معمولا اگر بچه داشته باشی ۸ و ۹ دیگه خونه ساکته، فقط آخر هفتهها میشه بقیه رو دید اونم اگه دوست خوبی بتونی پیدا کنی تو این سن.
یازدهم. خرید ساده شیر حداقل ۱۵ دقیقه طول میکشه اگه خوش شانس باشی و نزدیکت سوپر مارکت باشه. اصلا مفهوم سوپر مارکتهای بزرگ اینجا خودش کالچر شاکه که باید با ماشین بری و تا جا پارک پیدا کنی تا پیدا کردن جنس ساده مثل شیر توی این همه مدل و تنوع و وایسادن توی صف و باز رانندگی تا خونه؟
دوازدهم. اینکه برای مناسب شدن قیمت، هر چیزی رو از یه نوع مغازهای باید بخری هم خودش خیلی زمان و انرژی و تجربه میخواد.
سیزدهم. و آخرین به نظرم داروخانههای اینجاست که تا دکتر ننویسه بهت هیچ دارو جدی نمیدن اونم برای من بچه دار پیش اومده که فلان داروخانه نداشته و مجبور شدم برم یه داروخانه دیگه با بچه مریض. ( خود پرسه پیدا کردن دکتر و دارو نوشتن و گرفتن به اندازهای طول ممکنه بکشه که بچه تمام دردهاشو میکشه و حالش خوب میشه دیگه)
چهاردهم. دوستم بعد از ۹ سال از شرکت تعدیل نیرو شد چون شرکت در حال ورشکستگی بود. حالا تا کار بعدی رو پیدا کنه قسطهای خونه و ماشین و خرج زندگی رو باید یه جوری جور کنه.
خانم | دانشجوی دکتری روانشناسی | ۳۰-۲۵ساله | ایالت تگزاس | ماه ۹ مهاجرت
نه ماه از مهاجرت من و همسرم به آمریکا میگذره. برخلاف خیلیها، من از قبل میدونستم که قرار نیست تو مهاجرت قراره خیلی اذیت بشم، اما صرفا دونستن این قضیه با زندگی کردنش خیلی فرق میکنه. تازه ما دو سه نفر آشنای ایرانی هم تو همین شهر داریم که خیلی وقتا کمکمون کردن. مهاجرت هم مثل اول هر رابطهای پر از شورو شوقه، فکر میکنی با سر افتادی تو کوزه عسل و هیجانات بر منطق غلبه داره.
ما اولین سیلی رو وقتی خوردیم که وسایل داخل ماشینمون رو دزد زد، با اینکه جلوی دوربین یک ساختمون تو محله نسبتا شلوغی بود و ما فقط یک ساعت ماشین و اونجا پارک کرده بودیم، اما با کلی بالا و پایین رفتن آخر هم پلیس نتونست کاری کنه. یادمه اون شب خیلی شوکه شده بودم، انگار از آمریکا انتظار نداشتم دزدی اینقدر راحت توش صورت بگیره، علاوه بر اون از پلیسای آمریکا انتظار داشتم خیلی کاربلدتر باشن!
سیلی دوم رو از اساتید دانشگاه خوردیم. وقتی خیلی واضح بین ما و آمریکاییها و حتی اروپاییها برای دادن تکلیف، ساعت کار و انتظارات دیگه شون فرق میگذاشتن. حتی استاد همسرم چون دانشجوی ایرانی زیاد داشت و از شرایطمون خبر داشت و میدونست اکثر ایرانیها میان که بمونن و اگه بخوان برگردن باید پروسهی سخت سفارت و دوباره انجام بدن، برای همین وقتی به استاد برای این استثمار واضحش شکایت میکردن راحت گفت میدونی چند نفر از هم وطنهات آرزو دارن جای تو باشن؟ !
به جز اینا، بعد از یه مدت میفهمی که اینجا هم خیلی دنبال تیغ زدنت هستن، از بیمه و بانک گرفته تا leasing office جایی که میخوای خونه تو ازش بگیری. مثلا یه قرار داد ۵۰ صفحهای بهت میده، تو صفحه ۳۵ با فونت ریز اون گوشه موشهها یه چیزی نوشته که یهو بعدا میفهمی به خاطر همون داری ماهی چند دلار بیشتراجاره میدی، یا میبینی فلان استخر و فلان لوله شون خراب شده و اون ماه قبض آب تو رو دوبرابر میکنن. (این چیزا اگه برامون تو ایران اتفاق میفتاد خشتک بنده خدا رو سرش میکشیدیم! اما اینجا یه جوری همه چی رو با آرامش یا با ببخشید قانون ما همینه، سرو و تهشو هم میارن که فکر میکنی همه شون یک دوره آموزشی چگونه در ما¬تحت مردم فرو کنیم بدون اینکه بفهمند، پاس کردن!)
اوایل مهاجرت ما مصادف شده بود با اعتراضات اخیر ایران. من یک هفته تمام نتونسته بودم بیشتر از چند دقیقه با خانوادم در ارتباط باشم به خاطر وضعیت اینترنت و فیلتر شدنها. تو جمع غیر ایرانیها حال بدی به خاطر اوضاع ایران داشتم و اونا مدتها درباره اینکه واسه هالووین چی بپوشن دغدغه داشتن که واقعا حس جدا بودن، فرق داشتن و متعلق نبودن بهم دست میداد. یه عدهای هم البته میدونستن که تو ایران چه خبره، اما تقریبا هیچکس نمیدونست که اکثر ما دانشجوهای ایرانی دیگه میترسیم برگردیم کشورمون، میترسیم که باز نتونیم برگردیم ایران، از ایران با این ارزش پول نمیشه هیچ کمک مالی بهت برسه مگه اینکه خانواده مرفهای داشته باشی، نمیدونن خانوادت هم به هزار سختی شاید بشه و شاید نشه که بیان دیدنت و این چقدر تورو به فرسودگی روحی میکشونه…
من فکر میکنم خیلی خوش شانسم که با همسرم اومدم، که اینجا چند نفر آشنا داشتیم (مثلا اون شبی که چاه ظرفشویی زد بالا و خونه رو بو عن گرفته بود تونستیم بریم خونه اونا بخوابیم! یا وقتی کرونا گرفتم برام چندبار غذا آوردن.) چون دارم میبینم دوستای دختر یا پسرمون رو که خیلی تنهایی داره بیشتر اذیتشون میکنه.
چیزایی که این مدت خیلی بهم کمک کردن یکیش این بود که من خیلی شخصیت وابستهای به خانواده نداشتم، خوابگاه زندگی میکردم و هر ۳ ماه حدودا میرفتم پیششون. علاوه بر اون زبان انگلیسیم خوب بود و هنوزم دارم تقویتش میکنم تا با آدمها بهتر ارتباط بگیرم و البته که از قبل از اینکه از ایران بیام با روانشناس در ارتباط بودم و یک سالی هست که روزانه یک قرص ضدافسردگی استفاده میکنم. اگر برگردم عقب بازهم مهاجرت میکنم، اما نه امریکا، به کشوری که بشه به ایران راحتتر رفت و آمد کرد و یا بتونم خانواده مو برای سفر بیارم. میدونم خیلی طولانی شد تازه خیلی خلاصه هم کردم.
خانم | دانشجوی پست دکتری کامپیوتر | ۳۰-۲۵ ساله | ایالت ماساچوست | سال ۶ مهاجرت
درود. واقعیتش متنتون رو خوندم درباره مهاجرت و باهاش اشک ریختم. نه واسه خود متن شاید واسه خاطرهای تلخی که یادم اورد. البته من از مهاجرتم هنوز پشیمون نیستم ولی میدونید اصلنی بسختی هاش فکر نکرده بودم. به این فکر نکرده بودم که ۶ سال اینجا موندن و مامان رو ندیدن چقدر میتونه منو به مرز فروپاشی روانی برسونه. توی دو راهی موندن که مامانم رو ببینم یا اول صبر کنم گرین کارتم رو بگیرم. گریه کردم چون یادم اوردش اون روزای اول که بخاطر شرایط مالی مجبور شدم جایی کار کنم که واسه خودم قابل قبول نبود شبی نبود که خسته برگردم توی اتاقم و هزاربار به این شک کنم که واقعنی اومدنم کار درستی بودش یا نه.
ولی میدونید ما از کجا اومدیم؟ از جایی که دیگه نه برای زندگی نه واسه تحصیل نمیشد روش حساب کرد. برای همینه میگم هنوز پشیمون نیستم پرنسجان. اینجا تراپیست خیلی بهم کمک کرد. البته اولش حتی با تراپیست امریکایی مشکل داشتم چون اصلا دغدغه هام رو نمیفهمید ولی آخرش تراپیستم رو یه ایرانی کردم و شرایط روحیم خیلی نرمالتر شد.
باورتون نمیشه اما وقتی نزدیکانم حرف مهاجرت رو میزنن من خیلی دودلم که درباره سختیای اینجا بهشون بگم یا نه. نمیدونم چی برداشت میکنن چون ممکنه فکر کنن قصدم انرژی منفی دادن هست. ولی بعد خوندن متن شما منم تصمیم گرفتم اگر کسی ازم مشورت خواست درباره واقعیتای تلخش هم حرف بزنم. یه چیز دیگه هم بگم. من اینجا از هموطنهای ایرونی خیلی اذیت شدم. منو قضاوت نکنین اما حالم از بعضیاشون بهم میخوره چون هیچ کمکی که به روح و روانت نمیکنن، یک بار اضافه با دردسرهای تازه میشن. کم بودن کسایی که بهم کمک کنن بعنوان مهاجر همدرد. این دو سه مورد بعد از نوشته شما به ذهنم اومد که خیلی منو اذیت کرد.
حالا سختیا خیلی کمتر شده ولی نمیدونم شاید من پوست کلفتر شدم. شایدم درامد خوب و پیشرفتایی که توی این ۶ سال کردم مرحمی شد. مامانم تو دوران کوید مریض شد و عمرش رو داد به شما، من نتونستم برم ایران، شایدم نخواستم از ترس ترامپ و اینکه نتونم برگردم و مراسم خاک سپاریش رو ویدئویی دیدم. به نظر شما این بار احساس گناه هیچ وقت از زندگیم پاک میشه؟ کاش بشه چون شبی نیست که بهش فکر نکنم. شما هیچ وقت نمیتونی از بدبختیای ایرانی بودنت فرار کنی، چون محکومی به هر روز ایرونی موندن.
خانم | آرشیتکت| ۳۵-۳۰ساله | ایالت جورجیا | سال ۴ مهاجرت
سلام، من وقتی متن مهاجرت به امریکاتون رو خوندم، اینقدر به نظرم خوب و کامل بود که حتی به من کمک کرد با یه سری از مشکلات و احساسات خودم بیشتر آشنا شم! همه به اندازهی کافی از خوبیهای مهاجرت میگن، برای من هم طبیعتن مزیتهای خیلی خوبی داشته، ولی من خواستم از تجربیات سخت خودم بگم شاید به درد کسی خورد!
برای من اومدن به امریکا مهاجرت دومم بود پس تقریبن با خیلی از مشکلاتش آشنا بودم، ولی زمانیکه وارد شدیم و با یه سری از بچهها که اکثرشون آدمهای موفق با تحصیلات عالی و موقعیت اجتماعی مناسب بودن آشنا شدیم، احساس کردیم همشون یه خستگی، اضطراب، درد مشترک دارن که اون هم ندیدن خانوادهها به مدت طولانی و انتظار برای گرفتن گرین کارت بود که هم تراول بن ترامپ و هم کووید این روند رو بسیار طولانیتر کرده بود و به نظرم عمیقترین دردها رو براشون داشت و شاید بدترین چالش مهاجرت به امریکا از طریق تحصیلی باشه!
اگر برگردم به مهاجرت اولم، همسر من چندین سال قبل من مهاجرت کرده بود و من رو با بسیاری از مشکلات و موانع بعد مهاجرت آشنا کرده بود و من هم خودم رو آماده کرده بودم ولی واقعیتش اینکه تا زمانیکه خودت نیای و تجربه نکنی خیلی متوجه نیستی از چی برات میگفتن!
مثالش خیلی سادست، فقط خوردن یه لیوان چایی با دوست صمیمیت، یا خوردن فسنجون ترش مامانت، … اینا تبدیل میشن به آرزو! چیزهای سادهای در دسترس نیست که همشون با هم هویت تو رو میساختن، و من احساس میکنم همیشه یه چیز گندهای نیست که نمیدونی هم دقیقن چیه، فقط میدونی نیست و جاش با هیچ چیزی پر نمیشه! اینجا هنوز خونهی من نیست و من هم متاسفانه هنوز خیلی زیاد اون حس نفر دوم بودن رو دارم، که یه سرخوردگی تو کارم برام ایجاد میکنه. همیشه بخاطر هزار تا تفاوت فرهنگی و ضعف زبان انگلیسی هیچ وقت اونجور که باید نمیتونم خودم و ایده هامو پرزنت کنم و این به شدت آزار دهندست برام!
اتفاق مهم دیگه که برای من تجربهی سخت و بسیار انرژی گیرندهای بود، شروع زندگی مشترک و مهاجرت با همدیگه بود! تقارن دو تا از بنیادیترین تغییرات زندگی یک انسان! خیلی سخت میشه دوتاشو خوب پیش برد اگه هنوز از رابطهت مطمئن نباشی! در مهاجرت پارتنر خوب داشتن از نعمتهای الهی به شمار مییاد مخصوصن اگر آدم رابطه محوری باشی و «ما» برات الویت باشه!
نکتهی دیگه اینکه من اعتقادی به این جملهی «ایرانیها همه بدن» ندارم، من هم ایرانیهای خیلی خوب دیدم و راستش خودم رو خیلی خیلی خوش شانس میدونم که تونستم دوستانی با بکگراند و دغدغههای تقریبن نزدیک پیدا کنم و از اونور هم متاسفانه افراد خیلی بد! موضوع اینکه تو باید یاد بگیری حد و مرز بزاری و سعی کنی خیلی توقعی از کسی نداشته باشی، که دوباره اینجاست که نبودن خانواده و دوستان نزدیکت و اون ساپورت سیستمی که قبلن داشتی خیلی خودش رو نشون میده! من بدترین ضربهای که در مهاجرت خوردم از جانب فامیلهای خودم بود که حتی تصورش رو هم نمیکردم که ماهها روح و روان من رو آزرده کرد، ولی چیزی که یاد گرفتم این بود که هیچ انتظاری از هیچ کس نداشته باشین، تاکید میکنم از هیچ آدمی!
و آخرین حرفم، از بعد خیزش مهسا روزها و احساساتی که به ما اینور دنیا گذشت بسیار سخت و سنگین و پر از تروما بود، یه زندگی کاملن دوگانه رو زیست کردیم، اینکه مجبور باشی سعی کنی همونقدر کارت رو درست انجام بدی و حرفهای باشی و از اون طرف هر روز و هر لحظه با هر خبری از ایران در درون کلن فروبپاشی همراه با یک حس عذاب وجدان، اصلن کار آسونی نیست!!!
ببخشید که اینقدر طولانی شد، من کاملن میفهمم که تو شرایط الان ایران اصلن نمیشه به کسی گفت مهاجرت نکن و نیا! فقط میخوام بگم مهاجرت در کنار همهی مزیتها، امکانات، فرصتهای بینظری که بهت میده چیزایی رو ازت میگیره که رسمن میتونه نابودت کنه، و تو باید خودت رو برای همشون آماده کنی، اینجا هیچ چیز گل و بلبل نیست!
خانم | مهندس صنایع | ۵۵-۵۰ساله | ایالت ویرجینیا | سال ۹ مهاجرت
از یه جایی شنیدم مهاجرت مثل این میمونه که سرت صد و هشتاد درجه روی بدنت بچرخه! چند وقتیه کسانی که سال به سال یادم نمیکردند یه جوری باهام تماس میگیرند و در مورد مهاجرت میپرسند. شرایط در ایران به حدی سخت شده که فکر میکنند اگه هر جا زندگی کنند بهتر از ایرانه! و من میمونم با کسی که سال تا سال هیچ خبری از وضعیت زندگی و حال و روز من نداشته و همیشه با من بیگانه بوده و یا طی این سالها کاملا فراموشم کرده و هیچ شناختی از نظرات و عقاید من و محیط من نداره چطور باید از حقیقت اونچه که تجربه کردم و هر روز زندگی میکنم بگم! خصوصا وقتی که شنیدن دروغ شیرین برای تقریبا همه اشون از حقیقت تلخ گواراتره. همین تماسها غمگین تر و تنهاترم میکنه و مثل آوار رو سرم خراب میشه!
تمام مدت فکر میکنم چطور باید بهشون بگم که مهاجرت چقدر تنهام کرده. اینکه دیگه نه ایران وطنمه نه امریکا. نه چیزی از خاطرات و زندگی که تو ایران ساخته بودم مونده و نه امیدی به امکان زندگی در امریکا در دوران ناتوانی و بازنشستگی. وقتی تازه اومده بودم اینجا به خودم میگفتم من جهان وطنی هستم، بعد از یه مدت شعر اخوان ثالث توی سرم تکرار میشد که «دست بردار از این در وطن خویش غریب !» اما الان احساس میکنم درک و حس خود وطن برام از دست رفته!
چطور میتونم براشون تعریف کنم که چهار سال چمدونهام گوشه اتاق بودند و حتی دکتر برای چکاپ نمیرفتم چون حس مسافری را داشتم که توی یه مسافرخونه است و برای انجام کارهای مهمش باید برگرده به خونهاش! و تازه وقتی برای دیدار خانواده به ایران و به آپارتمانی که داشتم رفتم و فهمیدم دیگه اونجا هم خانه من نیست!
چطور باید بگم که دیگه هیچ حرف مشترکی با فامیل و دوستان نزدیکم در ایران ندارم. نه دلم میاد از شادیهام بگم وقتی اونها اونقدر درگیر مشکلاتند، نه میتونم از مشکلات و بیماریها و سختیهام بگم مبادا نگران بشن و نه از روزمرگیهای زندگی. که تمام ارتباطم خلاصه شده درتکرار روزه « سلام مامان جان خوبی؟ هوا چطوره؟ مواظب خودت باش». تازه اونم اگه بتونم تماس بگیرم. چطور باید بهشون بگم وقتی سه بار مجبور شدم به بیمارستان برم و بیهوشی بگیرم هیچکسو نداشتم بچه امو بهش بسپرم. که اگه در مراحل جراحی نیازبه تصمیمگیری بود برای ادامه و یا هر اقدامی در بیمارستان کسی را نداشتم معرفی کنم. که مجبور بودم برای پسرک بیپناهم توی تلگرام گوشی موبایلم پیام تصویری بذارم و براش توضیح بدم که اگه اتفاقی برای من افتاد و برنگشتم چکار باید بکنه. و برای اینکه پسرم نترسه و نگران نشه روی یه کاغذ شماره تلفن مادرم در ایران را بنویسم و به همکارم بدم تا به خانوادهام تو ایران خبر بده و همینطور به پسرم بگه که براش پیام گذاشتم و اگه تونست کمکش کنه تا تنها نمونه!
چطور باید براشون توضیح بدم که تمام دوران قرنطینه و همه گیری کرونا با چه ترس و وحشتی مجبور بودم پسر ده ساله امو توی خونه تنها بگذارم و برم سر کار و به این امید باشم که یه جوری خودش از پس درسهای آنلاین بر بیاد و کسی هم متوجه نشه که تنهاست. یا اگر کرونا بگیرم و اتفاقی برام بیافته کی به داد فرزندم میرسه. چطور بگم که از ایرانیها بیشتر از هر کسی آسیب خوردم که تنهایی و دوری از هر ایرانیای را ترجیح دادم.
چطور باید بهشون بگم که با داشتن کلی فامیل در امریکا چقدر تنهام. که چقدر دلم شکست وقتی به نزدیکترین فامیلم (که سالها مقیم امریکا بود) گفتم لاتاری بردم، بجای هر گونه راهنمایی فقط گفت « ابدا روی من حساب نکن» و همین. با اینکه میدونست چقدر آدم مستقلی هستم و صرفا بخاطر علاقه و حس نزدیکی که داشتم بهش این خبر و داده بودم.
چطور باید براشون بگم که نه سالها سابقه کار در ایران بدرد سالهای بازنشستگیم میخوره و نه ده و یا پونزده سالی که شاید بتونم اینجا کار حرفهای انجام بدم میتونه امکان یه بازنشستگی ساده را برام داشته باشه! که چطور در روزهای پیری نه اینجا امکانات و محلی برای زندگی دارم و نه در ایران. چطور باید براشون توضیح بدم چقدرسخته که در میانسالی و با داشتن سالها تجربه کاری، از صفر شروع کنی.
چطور براشون از تجربه بدی که از سیستم بد درمانی و تشخیصهای بدتر پزشکهای اینجا و مافیای شرکتهای بیمه و داروسازی بگم، که همه چی هست اما به دلایلی مثل هزینههای بالای بیمه و خدمات درمانی در دسترس من مهاجر نیست!
چطور باید براشون بگم که از دست دادن عزیز در غربت با روح و روانت چه میکنه! چطور بگم که وقتی برادرمو از دست دادم و برای خداحافظی حتی امکان رفتن به کشوری که بود را نداشتم چه بهم گذشت. چطور باید توضیح بدم که موقع خاکسپاریش هزاران کیلومتر دور از او تنهای تنها بین قبرها راه رفتم و مویه و زاری کردم. که چطور هیچکسو نداشتم باهاش برای برادر غریبتر از خودم سوگواری کنم و هرگز این عزاداری تموم نشد و نمیشه. که چطور برای اینکه مادرم نشکنه وقتی بعد از چند ماه به ایران رفتم باز هم نتونستم باشون عزاداری کنم که باید قوی میبودم و میشدم پناه روح و دل شکسته و داغدیده مادرم و مجالی برای مرهم گذاشتن بر دل پاره پاره خودم نداشتم.
نمیگم مهاجرت همهاش غمه یا همهاش مشکلاته. میخوام بگم مهاجرت هر چیزی میتونه باشه الی اون عکسهای آرتیستی با لباسهای رنگانگ و گیلاسهای شراب و ماشینهای مدل بالایی که ایرانیها توی اینستاگرام و مدیا نشون میدن! و آوای دهل شنیدن از دور خوش است! میخوام بگم که مهاجر، غم و سختیهای زندگی دو کشور را همزمان داره. کشوری که بدنیا اومده و شاید بخشی از زندگیشو ساخته و عزیزانش هستند و سختی و مسایل کشوری را که باید از صفر شروع کنه و زندگیشو بسازه.
اما شادیهاش اینطور نیست. وقتی عروسیته، وقتی عروسی فرزندته، و وقتی فارغ التحصیلیه و یا هر اتقاق وب دیگه، تمام خانوادهات توی یه قاب کوچک موبایل و حضور چند تا غریبه آشنا خلاصه میشه. مهاجرت ممکنه بعضی وقتها تنها راهی باشه که به نظرت میرسه اما مطمئنا همیشه بهترین و یا سادهترین راه نیست! دیگه احساس نمیکنم به هیچ جا تعلق دارم و این برای من انگار ته دنیاست.
آقا | حملونقل | ۵۰-۴۵ساله | ایالت کالیفرنیا | سال ۷ مهاجرت
از آن جا که کلمه مهاجرت همیشه پسوند ” بحران ” را با خود یدک میکشد. همانند بحران سیل، بحران زلزله، بحران جنگ ) به همان قدرت ویران¬گر، من شخصا با اینکه سالها سودای مهاجرت در سر داشتم، هیچ زمان به این موضوع مهم توجه نکرده بودم، تا بعد از اینکه به امریکا مهاجرت کردم متوجه شدم که پا به دنیای عجیب و بسیار واقعی و سخت مهاجرت گذاشتم، این ۷ سال مهاجرت برایم سخت و گرانقدر و جانفرسا بود، حتما باید جنسی از مهاجرت داشته باشی و در مورد مهاجرت مطالعه بسیاری داشته باشی چون شروع دوباره در سرزمین ناشناخته، از صفر، حتما جان و توان بسیاری میخواهد.
وقتی مهاجرت کردم با همسرم و یک دختر ۶ ماهه، واقعیترین اتفاقی بود که تا اون زمان برام اتفاق افتاده بود، دنیای سخت و نامعلوم، برا پیدا کردن کار خیابون به خیابون و مغازه به مغازه دنبال کار ایرانی گشتم به خاطر ترسم به خاطر بیزبانی، تحمل دوری و غربت که بماند با اینکه تازه من که توی ایران معروف بودم به آدم بیاحساس ولی اینجا با صدای گریهی بچه به گریه میافتادم خلاصه از کار در فروشگاه و سکوریتی و رستوران و اوبر… با دنیا آوردن یک بچه دیگه (نه از سر دلخوشی بلکه ناخواسته ) و تا الان که حدود ۷ سال و اندی از این مهاجرت سخت و جانفرسا گذشت، همیشه از اتفاق مهاجرت خوشحالم با تمااام سختی هاش، چون معتقدم که باید این اتفاق در این زمان برای من میافتاد تا از من انسان دیگری بسازد برای من تعبیری واقعی از مفاهیم کلماتی بود که سالها میشنیدم و میگذشتم.
مثل مادر، وطن، دوست، پدر، برادر، خواهر…..
خانم | آرشیتکت| ۴۱-۴۰ساله | ایالت تگزاس | سالِ ۵ مهاجرت
نوع مهاجرت من؛ از ذوق و اشتیاق و برای تحصیل. من با داشتن ۲ تا ارشد و یک لیسانس در حالی تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم که۳۳ سالم بود، ۸ سال سابقه تدریس در دانشگاه رو داشتم، شرکت خانوادگی خودمون رو داشتیم و از نظر مالی جای خیلی خوبی بودم.
خیلی اتفاقی یک شب فهمیدم که یه رشته خاصی توی کل دنیا فقط توی یه دانشگاه امریکایی وجود داره که شبیه آرزوهای کودکیم عه! همون شب به خانواده اعلام کردم که اون هدف زندگیمه و باید برم. همون شب هم به مدیر گروه اونجا ایمیل زدم که من میخوام بیام و راهش چیه. چون من اولین نفر از خاورمیانه بودم که این تصمیم رو گرفته بود، ۳ سال طول کشید تا اونها رو راضی کردم که بهم پذیرش بدن چون میگفتن قطعا بعد از فارغ التحصیلی بیکار خواهم بود. این درحالی بود که بقیه همکلاسی هام توی کمتر از ۶ ماه این پروسه رو گذرونده بودن. من توی ۳۶ سالگی دوباره برگشتم دانشگاه. بدون فاند و با پولهای خانواده.
در زمان تحصیل دانشجوها رو بازدیدهای مختلف بردن و هربار به من اجازه بازدید ندادن. دانشجوها براساس بازدیدهاشون شروع به کار روی پروژهها کردن و به من حتی عکس هاشون رو نشون ندادن و من با استفاده از عکسهای پابلیک توی اینترنت کارم رو جلو بردم. بعد از فارغ التحصیلی خیلی خوش شانس بودم که بلافاصله شروع به کار روی یه پروژه مرتبط کردم اما من رو به عنوان کارمند استخدام نکردن تا به دردسر نیفتن. به عنوان یه مشاور با حقوق پایینتر از مینیموم براشون کار کردم تا پروژه تموم شد.
توی ۳۹ سالگی برای اولین بار توی زندگیم بیکار شدم. من که از ۱۸ سالگی استقلال مالی داشتم و هیچ وقت دنبال کار نگشته بودم و همیشه به واسطه دوست و آشنا کار و پروژه برام میرسید، تازه باید راه کار پیدا کردن رو یاد میگرفتم. حالا باید توی این سن هرروز بعد از گرفتن چندین ایمیل ریجکتی، با بابا در مورد روش انتقال دلار به من برای این ماه حرف بزنم.
عمقهایی از افسردگی توی یک سال بعدی درنودیدم که توی هیچ کدوم از تروماهای قبلی و حتی کابوس هام ندیده بودم. همکلاسیهای امریکاییم از آخرین پروژهها و حقوقهای بالاشون حرف میزدند و اروپاییها از ساپورت کشورهاشون برای برگشت و حتی خوندن انلاین دکترا و من هر لحظه پر از نفرت از حکومت کشورم.
توی این مدت کرونا اتفاق افتاد، خواهرم به استرالیا و برادرم به اروپا رفتن. اولی با اقامت دایم و دومی تحصیلی همسر. هردو توی مدت خیلی کوتاهی کار پیدا کردن و کم و بیش روتین زندگی رو شروع کردند. اما من فقط حق داشتم کار مرتبط با رشته فارغ التحصیلیم رو پیدا کنم که هیچ کس حاضر نبود با استخدام من پروژه و شرکتش رو به خطر بندازه. خواهرم توی کمتر از یک ماه برای پدر و مادرم ویزا گرفت و برادرم چندین بار رفت و آمد کرد.
ویزای مولتی من با کرونا تموم شده بود و نه من میتونستم برم بیرون از امریکا و نه شرایط مالی خانواده امکان اومدن اونها¬رو فراهم میکرد. در نهایت رفتم شرکت یکی از آشنایان همکلاسیها و به مدیر گفتم تا به من کار ندی از اینجا نمیرم. با ۶۵ ساعت کار در هفته و حقوق حداقلی شروع کردم و در کنارش چندتا پروژه مرتبط رو هم انجام دادم. بیش از۴ ماه هفتهای ۱۲۰ ساعت کار کردم و با استقلال مالی و اندکی حس مفید بودن، آروم آروم از چاه افسردگی بیرون اومدم.
اما در مورد گپ نسلی. توی ایران من و دوستانم هیچ سنخیتی با بقیه دهه ۶۰ایها نداشتیم. اوضاع مالی و خانوادگی طوری نبود که در نورم اون دهه بگنجیم و وقتی امریکا اومدم، وجه مشترک بیشتری با یه دهه ۷۰ای امریکایی داشتم تا با یه دهه ۶۰ ایران. همین باعث شد که از جمع ایرانیها با دلایل مختلفی مثل دروغ گویی طرد بشم چون ایران و تهرانی که من توش زندگی کردم و با چیزی که اونها تجربه کرده بودن سنخیتی نداشت.
ضمن اینکه اغلب دانشجوهای ایرانی دانشگاه از من دست کم ۱۵ سال کوچیتر بودن و تفاوت نسلی هم داشتن. مثلا پلی لیست آهنگهایی که من توی ۲۰ و چند سالگیم گوش میکردم یا سریالهایی که میدیدم بیشتر مشابه یه دهه هفتادی امریکایی بود تا یه ایرانی دهه ۶۰.
کامیونیتی ایرانیها توی نقاط مختلف امریکا نوع مهاجرت رو فیلتر میکنه و بعد از مخلوط شدن با محیط، محصول جدیدی میده. تفاوت ایرانی کالیفرنیایی با ایرانی بوستونی یا تگزاسی با زیرشاخههای تحصیلی، مذهبی، یا خانوادگی، بعد از ۵ سال اول چشمگیرتر میشه. در اکستریمها مثلا ایرانیای پیدا میشه که بعد از ۴۰ و چندسال کالیفرنیا بودن هنوز انگلیسی بلد نیست حرف بزنه، یا ایرانی استاد هارواردی که هرشب زنش رو کتک میزنه، یا ایرانی تگزاسی که عضو فعال بسیج هیوستون عه و کلیپ سلام فرمانده ضبط میکنه.
بعد از مدتی میبینی که آنقدر تفاوت زیرشاخهای که خودت رو در اون هویت یابی میکنی کوچیکه که شاید ۳ نفر هم از جمعیت ایرانی توی اون شهر توش نگنجند. اینجاست که میبینه آدم که انگار تنها زبان فارسی نقطه مشترک محسوب میشه. همون میشه یه سیزده بدر و شب یلدا و بقیه سال عطاش رو به لقاش میبخشی
توی مورد خاصی شبیه من، چیزی به اسم عدم حس تعلق به واسطه یک عمر تفاوت با جامعه، نهادینه شده، این ماجرا توی +LGBTQ ها یا اقلیتهای دیگه هم با وضوح بیشتری دیده میشه. کسی که ۳۰ و چندسال با عدم پذیرش توی ایران زندگی کرده، بعد از شکستن تصویر هالیوودیش از امریکا به عنوان مهد تمدن و برابری و… توی همون سال اول ورود، سرخورده و با سعی و خطا به دنبال راهحلهای جدید نجات میگرده. پایان.
اگر موفق به مطالعه ابتدایی مقاله مربوط به این متن نشدهاید، میتوانید اینجا مطالعه کنید.
چندی پیش، در یک جستار با عنوان “مهاجرت به امریکا، فرار بازندگان” (مطالعه کنید) دربارهی مهاجرانی نوشته شد که هرچند میتوانستند در ایران افرادی موفق و مطرح در زمینهی تخصصی خود باشند، اما در نهایت مهاجرت را انتخاب کردند. بهاجبار یا به آزمودن. مهاجرت از ایران، از کشوری که رسیدن آرزوها، بلندپروازیها و امیدهایشان را آنچنان سخت و ناشدنی میکرد که شاید بدانها حس باختن میداد. باختن به شرایطی که ورای کنترل آنها بود، به نیروهایی که آنها را نادیده میگرفت، که میتوانست به قیمت تبدیل شدن به آن آدم آرمانیشان شود. مگر انسان چندبار زندگی میکند تا بپذیرد سرنوشت خود را به کسانی جز خودش بسپارد؟
در متن پیش دربارهی این نوشتم که بر روی اینترنت صدها مقاله، بلاگ و ویدئوهایی به زبان فارسی کهبخش رنگین، جذاب و روحیهبخش مهاجرت را منعکس کردهاند. اما در فضای تولید محتوی فارسی، کمتر کسی دربارهی سمتِ دردناک و “در ابتدا پنهان” مهاجرت به وضوح و جامع تصویری قابل لمس ارائه داده است.
جستار “فرار بازماندگان”، نگاهی به فشارهای روانی، عاطفی تازه و پنهانی بود که ممکن است بعد از مهاجرت بسیاری را گرفتار خود کند، که میکند. حال پس از آن متن، که با هدف شفافتر کردن دنیای بعد از مهاجرت برای آگاهی دادن نوشته شده بود، تصمیم گرفته شد یک متن تکمیلی بدان افزوده شود. از میان مخاطبان کانال و وبسایت پرنسجان، روایتهایی از زبان برخی از مهاجران ایرانی به امریکا برایام ارسال شد. قصههایی دربارهی سختیها و دشواریهایی اغلب ناگفته، که هر یک به نوعی با آن مواجه شدند. روایتهایی که مرا نیز بسیار تحتتاثیر قرار داد، و احتمالا شما را هم.
این متن دوم؛ در اصل قصهی بسیار کوتاه کسانی است هرچند اغلب مهاجرت را تصمیمی درست در زندگیشان میخوانند و میدانند؛ اما دوست داشتند از آن بخش نیمهی خالی لیوان مهاجرت نیز برای شما صادقانه بنویسند. البته که هیچکدام از این روایتها برای منصرف کردن کسی از مهاجرت نیست، اما میتواند منبع خوبی باشد برای آنها که از پدیدهی مهاجرت، تنها به بخش شیرین و ویترینیاش تمرکز میکنند و برای سختیهایش واکسینه نشدهاند. روایتهایی است برای غافلگیر نشدن شما.
از همکاری همهی این دوستان بسیار سپاسگزارم که در کمترین زمان، حاضر به این لطف شدند. من بهخوبی میدانم نوشتهشدن این روایتها برای تکتک آنها سخت، و یادآور روزهای تلخی بود. روزهایی که میتوانست هر انسانی را از پای در بیاورد. با اینحال مطمئن هستم حرفهایشان که برای سالها بر روی اینترنت ثبت شده خواهد ماند، میتواند “آگاهیبخش” برای بسیاری از ایرانیان در آینده باشد. همینطور دوستانِ در صفِ مهاجرت را بیشتر آمادهتر کند تا تصویری سینما اسکوپ، فانتزی و هالیوودی از زندگی بعد از مهاجرت کشور امریکا نداشته باشند و بدانند اگر به سرزمین فرصتها قدم میگذارند، اما این فرصتها به زخم هزار رنج مُیسر میشود. در متنها تغییری داده نشده، و عیناً با همان ادبیات که برای پرنسجان ارسال شده، در اینجا منعکس میشوند. به این نکته دقت کنید این روایتها متعلق به کسانی است که از دهه سوم زندگیشان به بعد مهاجرت کردهاند و نه افراد زیر ۳۰ سال. این حسنوشتهها را با دقت بخوانید و این پرسش مهم را در پایان از خود بپرسید که آیا، من آدم مهاجرت خواهم بود؟
خانم | دندانپزشک متخصص ارتودنسی | ۵۵-۵۰ساله | ایالت کالیفرنیا | سال ۶ مهاجرت
دندانپزشک متخصص هستم که با برنده شدن لاتاری بالای چهل سالگی مهاجرت کردم. همسرم پزشک و هم سن خودم و پسرم در زمان مهاجرت ۱۴ ساله بود. اول از همه بگم مهاجرت با لاتاری مزایا و معایب زیادی داره. مزیتش اینه که از روز اول قانونی و با اجازه کارو تحصیل وارد امریکا میشین، ولی عیب بزرگش اینه که شما برنامه مشخصی برای مهاجرت نداشتین.
برای من دوره هانی مون مهاجرت بسیار کوتاه بود، چون خیلی سردرگم بودم. اول شروع کردم به درس خوندن برای گرفتن لایسنس کار در امریکا. تو این فاصله چند بار جابجا شدیم که یکیش جابجایی از غرب به شرق امریکا بود ( به دلیل شغل نسبتا مناسبی که برای همسرم پیدا شد). امتحان اول رو دادم که قبول شدم. پسرم در این جابجاییها خیلی فشار روحی تحمل کرد و من شدیدا به فکر ساپورت اون بودم. همسرم هم که ایران پزشک بود، کار نسبتا مرتبطی پیدا کرده بود و سخت کار میکرد که ما به دلاری که هر روز قیمتش بالاتر میرفت محتاج نباشیم.
وقت درسخوندن برای امتحان دوم متوجه شدم تو ایالت خودمون دوره تکمیلی نداره و من برای طی دوره تکمیلی دوسال باید برم جای دیگه. اینجا بود که همه چیز بهم ریخت. من باید کنار خانوادم میموندم تا پسرم بسلامت از دوران سالهای سخت اول مهاجرت بگذره و وارد دانشگاه بشه، کووید هم شروع شده بود. من تصمیم گرفتم درس رو بیخیال بشم و برم سرِ کار؛ کارهای غیر مرتبط و مرتبط (مطب دندانپزشکی) انجام دادم.
تازه اونجا متوجه شدم که چقدر عمرمو بخاطر مهاجرت تلف کردم. من ایران چیزی کم نداشتم، درآمد خوب، خونه و مطب، جمع دوستان و خانواده، مهمونی، مسافرت داخل و خارج…. تنها چیزی که انگیزه ما برای مهاجرت بود آینده نامعلوم پسرم در ایران بود. حالا افتاده بودم تو دام مهاجرت و با کلاسترین کاری که کردم دستیاری در مطب دندانپزشکی بود. اصلا نمیتونستم باهاش کنار بیام. مدام فکر میکردم چقدر تو ایران احترام و درآمد داشتم، چقدر خوش بودم، چقدر مورد نیاز بودم… ولی اینجا در این کشور بود و نبود من جز برای همسر و پسرم برای کسی فرقی نمیکرد.
تصمیمو یک بار برای همیشه گرفتم. پسرم وارد دانشگاه شد، سیتیزن شدم و برگشتم ایران سر کارم! اگر بگم یک روز احساس پشیمونی کردم دروغ گفتم، فقط مشکلم دلتنگی برای همسر و پسرمه که مشکل کمی هم نیست. از خانوادهام دورم و این خیلی سخته ولی با خودم فکر میکنم سختیش کمتر از این بود که من برم یک ایالت دیگه و دویست هزار دلار برم زیر قرض تا لایسنس بگیرم و از صفر شروع کنم.
من یک زن پروفشنال هستم که نتونستم اینقدر فداکار باشم که بخاطر مهاجرت از شغلم بگذرم و به خانه داری یا شغلهای غیر مرتبط تن بدم. من در ایران از نظر مالی کاملا مستقل هستم، نتونستم به زندگی پر از حساب کتاب امریکا عادت کنم، نتونستم به دیده نشدن عادت کنم، نتونستم بخاطر آسمون آبی، هوای تمیز، کاستومر سرویس عالی، بار و رستورانهای آزاد، حراج برندهای شیک، رانندگی متمدنانه، رعایت ادب مردم، اقتصاد با ثبات و…. هزار مزیت دیگه از شغل و موقعیتم، از حس تعلق به وطن، و از مورد نیاز بودن در ایران چشم پوشی کنم.
ولی فکر میکنم مهاجرت درستترین تصمیم برای پسرم بود. امیدوارم همهی جوونها (ترجیحا زیر ۳۰ سال) با برنامه و هدف وارد این راه بشن و آمادهی سختیهاش هم باشن، و بدونن در این راه ناهموار حتما شک و دودلی، اشکهای فراوون، حس پشیمونی، و یک حس معلق بودن و نداشتن کنترل روی اوضاع رو تجربه خواهند کرد.
خانم | پزشک متخصص | ۴۵-۴۰ساله | ایالت کالیفرنیا | سال ۶ مهاجرت
نوشته شما رو خوندم. خیلی کامل بود و از بسیاری از جهات باهاش موافقم. به عنوان کسی که بعد از چهل سالگی و بعد ازstable شدن کار و زندگی مهاجرت کردم با مشکلات بزرگی روبه رو شدم که میشه گفت هر کدوم از اونها به تنهایی میتونست برای من یک ترومای روانی محسوب بشه!
اولین مشکل من این بود که همسرم نتونست همراه من و بچهام مهاجرت کنه و ما مجبور شدیم چندسال این شرایط رو تحمل کنیم و این مسأله به قدری تو روحیه بچه من تأثیر منفی گذاشت که مجبور به درمان مشکلات اضطرابی با دارو شدیم. از طرف دیگر من بعنوان پزشکی که تو ایران تخصص گرفته با یک حجم بزرگ بلاتکلیفی مواجه شدم که حتی پس از پاس کردن امتحانات USMLE هم هیچ اطمینانی برای ورود به دوره رزیدنتی و ادامه تحصیل بعنوان پزشک نداشتم و این در حالی بود که من تو ایران چندسالی بود که بهعنوان متخصص کار میکردم و این که بعد از اون همه درس خوندن و کشیک و امتحان دوباره برگردی سر خونه اول واقعا سخت و ترسناکه.
مشکلات زبان و عدم درک فرهنگ آمریکایی که خودش مثل یک کوه جلوی آدم هست اون وقت باید بری همراه جوونایی که شاید میتونستن فرزندت باشند دوباره سر کلاس بشینی چون خیلی از واحدهای درسیت رو که سالها زمان ازش گذشته دیگه نمیپذیرند و این هم نه برای ادامه تحصیل توو پزشکی بلکه انتخاب یک روش دیگه برای رسیدن به مدرک و شغل هست.
همه اینها یک طرف، دوری از خانواده و عزیزانی که الان تو این سن بیشتر از هر وقت دیگهایی بهت احتیاج دارند تنگنایی هست که همیشه برای یک مهاجر مسالهسازه و آخر کلام اینکه برای خود من اگه شرایط ایران حتی مثل چندسال پیش که اومدم باقی مونده بود بعد از گرفتن سیتیزنی برای بچه، برگشتن به ایران بهترین گزینه محسوب میشد که با افسوس و درد شرایط بسیار بسیار بدتر از روز قبل و روزهای قبل هست.
نکته مهم و سخت برای پزشکان مهاجر به خصوص متخصصین این هست که پاس کردن USMLE تنها قسمت بیرونی کوه یخی هست که جلوشون قرار داره! در واقع اون قسمت پنهان که شاید مهمترین بخشش هست گرفتن پذیرش تخصص از دانشگاههای آمریکاست. در واقع فردی رو در نظر بگیرید که با سن بالاتر، مدرک پزشکی معادل از کشور خارجی و زبان انگلیسی که هر چه هم قوی باشه اصلا نمیتونه در حد Native Americansها باشه باید فارغاتحصیل جوان متولد یا بزرگ شده آمریکا که تازه درسش تو دانشگاههای همین کشور تموم شده رقابت کنه خیلی واضحه که شانس بعضی از رشتهها و حتی ایالتهایی مثل کالیفرنیا برای این پزشک خارجی سن بالا با زبان نه در حد یک جوان بزرگ شده اینجا کمتر خواهد بود.
از طرفی این پزشک دارای تجربه که تو ایران تخصص هم خونده نه تنها از نظر سواد و مهارت کمتر از اون جوون نیست که در بسیاری از موارد تواناتر هست قطعا در چنین شرایطی دچار سرخوردگی شدیدی خواهد شد. خودم کسانی رو دیدم که تا پنج و حتی هفت سال بعد از پاس کردن USMLE هنوز موفق به گرفتن پذیرش تخصص نشدهاند.
بسیاری از کسانی که متخصص هستند احتمالا متاهل و دارای فرزند هستند و اینکه دوباره مجبور بشوند مهاجرت دیگری به خاطر رزیدنتی به یک ایالت غیرایالتی که زندگی میکنند داشته باشند خودش یک معضل دیگه هست البته اگر پذیرشی در کار باشد!
آقا | طراح، گرافیست | ۴۵-۴۰ساله | ایالت کالیفرنیا | سال ۱۰ مهاجرت
درود. همه ما تقریبا از مشکلات مهاجرت خبر داریم و یه چیزایی رو میدونیم، پیدا کردن خونه، پیدا کار، پیدا کردن دوست، خرید ماشین و ……… ولی میخوام از یک چیز دیگه که برای من مشکل خیلی بزرگی هست صحبت کنم و اون هم از دست دادن هست.
از دست دادن خیلی چیزها که دیگه شاید هیچوقت نتونیم به دست بیارمیشون. وقتی که مهاجرت میکنی و زمان مهاجرت طولانی میشه کم کم متوجه میشی که اول از همه توی خانواده خودت خیلی چیزها رو از دست دادی. کم کم برای اونها تبدیل میشی به کسی که مشکلاتشون رو بهت نمیگن و تو فقط از شادیهاشون و در خیلی از موارد جزیی مشکلاتشون خبر داری دیگه خواهر یا برادرت یا پدر و مادرت که قبلا یه وقتایی برات درددل میکردن دیگه از چیزی حرف نمیزنن و فقط از دلتنگ شدن میگن حتی وقتی که برمیگردی ایران برای دیدنشون هم به چشم میهمان بهت نگاه میکنن.
همینطور توی فامیل ازدواجها و تولدهایی اتفاق میافته که تو توشون نیستی وفقط یه عکس یا چندتا ویدیو ازشون داری که این یعنی از دست دادن کلی خاطرات و نبودن توی اونها که بعد از چندسال متوجه میشی که دیگه هیچ خاطره مشترکی باهاشون نداری و یا اینکه اگر هم داری در حد سالی یک بار شاید اتفاق بیوفته. و هر بار که برمیگردی میبینی که پدر و مادرت چقدر پیر شدن و همین اتفاق در مورد دوستای صمیمیت هم میافته دیگه کم کم آدمها برات تبدیل میشن به چندتا عکس و ویدیو که جای تو توی همشون خالیه. همینطور فقدان آدمهای مهم تو زندگیت کم کم تبدیل میشه به یک حفره بزرگ احساسی که با هیچ چیز پر نمیشه.
و وای به اون روزی که یک عزیزی را از دست بدی و نتونی برگردی برای مراسمش که این اتفاق برای خود من افتاده و هنوزم که هنوز حسرت بزرگی دارم که نتونستم عموم را ببینم تو همه این سالها؛ عمویی که عاشقانه همه خانواده دوستش داشتیم و من با تمام درد و رنجی که اون روزها داشتم مجبور بودم که برم سر کار و تمام این درد و رنج رو تا کم شدنش روی دوشم بکشم.
بزرگ شدن برادرم را هم نتونستم ببینم و وقتی که ویدیوهای تولد ۳۰ سالگیش میدیدم و اون از آرزوش برای آزادی ایران میگفت با خودم گفتم که تو کی اینقدر بزرگ شدی و ۱۰ سال کنارت نبودم که با شادیهات شاد باشم و مرهمی روی دردهات باشم. حرف خیلی زیاد هست که واقعا نمیشه کامل نوشت ولی در کل میگم که توی مهاجرت چیزهایی بدست میارید که شاید، باز هم شاید و تکرار میکنم شاید در ایران بتونیم به دست بیاریم ولی چیزهایی رو از دست میدیم که هیچوقت، هیچوقت و با اطمینان میگم هیچوقت دیگه نمیتونیم به دست بیاریم.
اندکی پیش تو گفتم غم دل ترسیدم
که دل ازرده شوی ورنه سخن بسیار است
خانم | کامپیوتر ساینس | ۴۵-۴۰ساله | ایالت تگزاس | سال ۳ مهاجرت
سلام پرنسجان. مهاجرت برای من از جنبههای زیادی سخت بود چون من تقریبا تو سن بالایی اقدام به مهاجرت کردم. این مسئله باعث میشه که ریسِت کردن خیلی از ویژگیها به منظور تطبیق اون با شرایط موجود، سختتر بشه و زمان بیشتری ببره.
اولین مسئلهای که خودم باهاش مواجه شدم بحث ارتباطات بود. از دو جهت آزارم میداد. یکی سطح زبان انگلیسی و یکی هم فرهنگ ارتباطی اینجا که یک لول ارتباطی بالاتر زبان انگلیسی رو هدف میگیره. اینکه با هر دسته از اطرافیان، از جمله فامیل، دوست، آشنا، همکار، رهگذر، پت، چطور باید برخورد کرد. خود زبان انگلیسی رو به مرور و سریع رشد میکنی ولی یاد گرفتن فرهنگ ارتباطی اینجا و اینکه یاد بگیریم کجا و چگونه خودمون رو پرزنت کنیم خیلی مهمه مخصوصا توی دو جا: کار و روابط عاطفی.
چیزی که برای من نسبت به بقیه راحتتر بود وابستگی هام به ایران بود که چون از خانواده پرجمعیتی اومده بودم خیالم از خانوادم راحت بود و شاید این حس رو داشتم که خیلی جای خالیم احساس نمیشه و حتی برای اونها بهتره که من اینجا باشم و اگر اینطور نبود، این مسئله میتونست برام آزاردهنده باشه. ولی شک ندارم یه روزی آزارهای اینبخش هم شروع میشه. اما مهمترین مشکل من تا اینجا چی بوده؟ درس خوندن؟ پرداخت هزینههای سنگین؟ پیدا کردن اولین کار تو امریکا؟ نه!
درس رو خوندم و فارغ التحصیل شدم و کار پیدا کردم، حالا نیازهای اساسی که چندین سال مهمترین دغدغهام بودن حل شدن ولی مسئلهای که الان شده مشکل اصلی، ایجاد ارتباطات عاطفی هست. اینجا شما به اندازه ایران توی انتخاب شریک عاطفی آزاد نیستید البته یک فیلتر خیلی خوب اتفاق افتاده و اون این هست که دسترسی به افرادی مثل خودم که مثلا از طریق دانشجویی اومدن راحتتر شده. ولی باز هم اینجا سن مهم هست که خیلی از گزینهها تو سن و سال من قبلا گرفته شدن.
مهم هست که بتونی با افراد خارجی ارتباط برقرار کنی و خب کار سختی هست برای کسی که توی ارتباطات معمولی مشکل داشته بیاد و احساساتش رو بیان کنه و با اینکه گزینههای خارجی خیلی زیادی در دسترس هست ولی هیچوقت اون رابطه دلخواه رو نمیشه تجربه کرد و باید این مسئله رو بپذیریم. اینجاست که یا باید دل به کار داد و تلاش کرد و خیلی کوتاه اومد از ایده آل هامون یا اینکه دلتنگی و تنهایی و امید واهی یا غیر واهی برای پیدا شدن شخص ایده آل و هزار مشکل بعدش دست و پنجه نرم کنیم.
وقتی بیاید اینجا ممکنه حتی یک هفته با کسی حرف نزنید، ممکنه سالها لازم باشه تو یه اتاق کوچیک توی یک آپارتمان مشترک زندگی کنید و ممکنه مجبور بشید تمام معیارهاتونو برای انتخاب دوست زیر پا بزارید که بتونیدچند ساعتی با یکی وقت بگذرونید. اینجا چیزی که خیلی مهمه اینه که خودتونو دوست داشته باشید چون لازمه از با خودتون بودن بذت ببرید و لحظات زیادی رو با خودتون سر کنید.
آقا | فروشنده اتومبیل | ۵۰-۴۵ ساله | ایالت آریزونا | سال ۳ مهاجرت
مقاله رو خوندم پرنس عزیز که واسه مهاجرت نوشته بودی. بزار اینطور بگم اگه قبلن این متن رو وقتی مهاجرت نکرده میخوندم حقیقتا بازم با کله مهاجرت میکردم. میدونی چرا؟ چون ذات بشر اینطوریه که تا خودش یه چیزایی رو نبینه باور نمیکنه پرنس. منظورم اینه تا به چشمای خودم نمیدیدم باورم نمیشد چقدر تمیز و منصفانه توصیف کردی یه چیزایی رو که با خودت میگی واسه هرکی این اتفاق بیفته، برای من نمیفته.
سرت و درد نیارم آقا ما ۳ و نیم ساله پیش اومدیم با گرین کارت. وسط ۴۲ سالگی بنده و ۳۱ سالگی خانوم سابقم. اولش بگم پارسال جدا شدیم بعد ۷ سال زندگی مشترک تو ایران و ۲ سال هم اینجا. پرنس به سر جدم قسم ما عاشقانه ازدواج کردیم. خودم واقعن عاشقش بودم کاش اسکرین صفحه اینستامون رو داشتم که میدیدی چطورباهم بودیم و کجاها رفتیم و کل فامیل ما رو مثال میزدن. ایشون که از ایران فوق پرستاری داشت اخر همون سال اول دانشگاه پذیرفته شد و من هنوز کار درست و درمونی نداشتم تا یه جایی رسید گفت ما خیلی فرق داریم و تموم شد. انگار وسط یک فیلم ترکی زندگی میکردم. در مخیلهات میگنجه؟ عین همینو گفت بعدش رفت.
آقا من موندم و خودم. مچاله شدم. کاش مچاله میشدم فقط، نابود هم شدم. یه سال نشده دوباره ازدواج کرد با یکی از هم دانشگاهیاش. اینجا فهمیدم وقتی کسی اینطوری یهویی میره و میزنه زیر همه چیز حتما قبلش روی کسی دیگه حساب باز کرده و برنامه¬ریزی کرده. به قرآن اولش میخواستم خودم و خودش رو بکشم ولی عرضه اونم نداشتم. آقا بخدا هنوز عاشقش بودم. پرنس میدونی زنت عکسای تو و خودش رو از تو اینستاش پاک کنه و بعد ببینی عکسای خودش و یک مرد دیگه داره هی پست میشه تو اینستاش یعنی چی؟ نکرد حتی اینستای جدید باز کنه ایشون.
اولش رو اخر بگم پرنس پشیمونم از مهاجرت ولی برگردم که چی بشه حالا که این آخوندای {کلمه حذف شد} ریدن به مملکت؟ برگردم از طبقه منفی دو از زیرزمین دوباره شروع کنم بیام بالا؟ من که همه پلها رو پشت سرم دینامیت بستم و حماقت اندر حماقت کردم. واسه چی؟ واسه اینکه فقط اومدن واسم مهم شد. واسه چی؟ چون برای زنم فکر کردن بهش شب و روزش شد. خدا نگذره از این سلبریتای آشغال اینستا که زندگی توی اینجا رو یه جور دیگه نشون میدن و خودشون رو خوشبخت عالم.
برا اومدن خیلی چیزامو از دست دادم و فکر کردم اینجا برام ریدن. نمایشگاه ماشین داشتم اگر شناس باشه برات زعفرانیه مقدس اردبیلی سر حیدری. زیر لول آقازاده و بانک¬زاده و تاجرزاده مشتریام نبود. آمهدی پسر مظاهری هرچی ماشین زیرپاش بود خودم براش جور کردم. میخوام بگیری که چی بود چی شد.
اون روزا روی ابرا زندگی میکردم موشک به پام نمیرسید. سفر خارج و دبی و اروپای ما همیشه براه بود. بهترین ماشینای نمایشگاه زیرپای خانومم بود. اما واگذار کردم و هرچی داشتم و نداشتم حتی ملکی توی قبرس که داشتم که اینجا تقریبا خرج پول ترمهای اولیه و یک جراحی زیبایی این خانم شد و زندگی لوکسی که میخواست داشته باشه. آخرش چی؟ ول کرد گفت ما یکی نیستیم! حالا من چکارم؟ توی یک دیلر هوندا کار میکنم. منی که تو تهران ۴۰ تا کارمند زیردستم نون میخوردن و حواسم بهشون بود حالا خودم اگر روزی یک ماشین نفروشم درصد حقوق نمیگیرم.
آقا به من باشه میتونم یه رمان برات بنویسم از چیزی که فکر میکردم و چیزی که دیدم و صدام در نیومد اما به خوانندهات بگو اصلن این باور مسموم رو از ذهنشون بریزن بیرون که اگر تو ایران زندگی زناشویی خوبی دارن همین اینجا سریالی ادامه پیدا میکنه. اگه به طلاق نرسه حتما به بحران میرسه.
شانس بیاری زنت هوا برش نداره. آقا من اروپا رو نمیدونم ولی اینجا اینه. سه تا از همکارهای من همینجا همین اتفاق براشون افتاده البته زندگشون رو جمع کردن اما ببخشید نمیدونم چرا اینجا بعضی زنای ایرانی تغیر فاز میدن و زود جدا میشن خصوصا اگر مریض امریکا باشن. من اینارو میگم اما اگه صلاح دونستی پاکش کن از متن ولی انصافا حضرت عباسی حقیقی میگم واقعا شخصیت خیلی خانمها اینجا خیلی عوض میشه. دیدم به چشم که میگم. نمیدونم واسه هواشه واسه قوانینشه یا چی واقعا.
یه چیز دیگه پرنس رودهدرازی کردم یکی درمورد سرنوشت زندگی زناشوییم بود در غربت، یکی هم درباره پنهون کردنیای خانواده ازت. بخدا نمیخوام بگم همه دارن اینها رو ولی من روایت خودمو دارم میگم. دایی میمیره بهت نمیگن. خواهرت تصادف بد میکنه بهت نمیگن. برادرت سرطان میگیره الکی میگن رفته ماموریت نیس
دستام هنوز میلرزه که برات مینویسم. پرنس مادر من فوت شد ولی دو روز بعد از خاکسپاریش بهم گفتن. چرا؟ که ناراحت نشم. خوب اخرش که میفهمیدم واسه چیه این پنهان کاریا. این دلیل می شه؟ داغون شدم پرنس میگیری چی گم؟ هفته پیش با مادرت ویدئویی حرف بزنی بگه برات دارم شال میبافم هفته بعد عکس یک تپه خاک برات بفرستن که یک تابلوی فلزی سیاه رفته توش و اسم مادرت روش نوشته شده. جیگرم سوخت بقران. خدا نیاره برای کسی نیاره با مادرش اینطور خداحافظی کنه. با پدرش با خواهرش اما بقول خودت اینم یه روی مهاجرته. چرا دربارش کسی حرف نزنه؟ آقا چرا قایمش کنیم؟ بزار همه بدونن واقعیات رو.
پرنس هرکی این مرگ آقاش و مادرشو از اینجا تجربه کرد از من بپرس، از من بپرس تا بت بگم هیچ وقت کمرش راس نمیشه. آقا هرکی گفت باهاش کنار اومده و بمرور یادش رفته گوهخوریش زیاده. مگه شدنیه؟ اینو منی میگم که خیلی هم هوای آقام و مادرم رو تو ایران نداشتم ولی میایی اینجا تازه بهشون محتاج میشی. اگه کسی بگه این حسو ندارم بخدا بیریشه است، بیاصالته. رک بگم اگر زمان برگرده حاضر بودم این مهاجرت نباشه اما تو دستم دستای مادر بود وقتی اخرین ساعتها چشمای قشنگش رو میبست.
این دوتا منو ویرون کرد. نه اینکه زندگیم الان بد باشه نه، تفریح و کیفیت زندگیام خداروشکر افتاده رو غلتک ولی اما روحی داغونم. نمیدونم این سرنوشت همه است یا چی حقیقتا. دیگه همین آقا. آقا توی متن گهربارت نوشتی با ایرونیا نگردین. این بیانصافیه بهترین دوستای من ایرونیا هستن اتفاقا. البته بگم بقیه هم دعوتمون نمیکنن ما هم با خودمون حال میکنیم. مقالتو برای هر کی بتونم میفرستم در واقع با صدام خودم صوتی فرستادم. راضی باش. خوش باشی شاهزاده. راستی پرنس این Passport 2023 هم اومده راست کارت هست عزیز، مخصوص صفا سیتی و آف رود توی طبیعت کالیفرنیا با قیمت خوب برات میگیرم. البته جسارت نباشه شما لولت خیلی بالاتر از هونداست. ببخش دیگه ذاتم فروشندست. آقا دمت گرم از حکایت سربسته امثال من مهاجرای ته لنجی هم نوشتی. خدا واسه کسی بد نخواد هیچوقت. عمر مادر عزیزت سلامت و پرعزت. عزیزمی سالار.
خانم | آرشیتکت | ۳۵-۴۰ ساله | ایالت کالیفرنیا | ماه ۵ مهاجرت
تیتروار میگم مشکلاتم رو.
یک. بیپولی، چون هر چه قدر هم تو ایران پولدار باشی با قیمت دلار۵۰هزار تومن اینجا بیپولی قبل از اینکه کاری پیدا کنی.
دو. طول کشیدن پروسه ثبت نام اب و برق و تلفن و اینترنت بعد از اجاره خونه. چون اینجا بر خلاف ایران تمام اینها به اسم مستاجر باید باشه و نه مالک. ساعتها باید پشت تلفن بمونی و با لهجههای عجیب و غریب ارتباط بگیری تا بتونی ثبت نام کنی. ( اینجا پروسه کارهای تلفنی بسیار زمانبره و پر از سوال و پر کردن فرمهای مختلف که برای یه مهاجر هر کدومش خیلی سخته.
سه. دیدن نارضایتی ایرانیهایی که سالها اینجا بودن و همیشه انگار تو ذهنشون چمدون دم دره که ایران خوب بشه برگردن. بچهاشون اینجا بزرگ شدن. نسل دوم مهاجرت همیشه راهش آسونتره و پوست نسل اول کنده میشه که نه راه پس دارن و نه پیش.
چهارم. به خاطر فرهنگهای جدید و آزادیهایی که به زنان داده میشه توی امریکا احتمال طلاق توی خانوادههایی که زنها ناراضی بودن توی ایران ولی تحمل میکردن بخاطر عدم حمایت قانون ایران، بیشتر هست. با اینکه من یک زن هستم ولی به هم خوردن زندگیم برام خوشایند نیست به هر دلیلی.
پنجم. خشمی که نسبت به ایران داری مخصوصا وقتی تمام تلاشتو کردی و به خیلی جاها نرسیدی و از اون طرف توی دهه ۳۰ و ۴۰ زندگی باید تازه بیای از اول اینجا بسازی زندگی که نمیدونی حتی تهش رضایت هست یا نه؟
ششم. دوری از مادر و پدرها که برای سن ما مهاجرها اکثرا توی دهه ۷۰ و ۸۰ زندگیشون هستن و احتیاج به کمک دارن و باید زیاد شدن چینهای صورتشون رو از پشت قاب موبایل با این فیلتر شکنهای مزخرف ببینیم. اونها حقشون نبود که نوه هاشون رو از پشت قاب موبایل ببینن و شاید هیچ وقت لمسشون نکنن
هفتم. شنیدن( خوبیم شما چه طورینهای الکی) که مطمنم پشتش پر از بغضه، چه حال خوشی باقی میمونه برامون وقتی میدونیم دوستامون و اقواممون همه تو فشار هستن و حتی وقتی ادم میخواد یه خوشی ساده بکنه هم عذاب وجدان رهاش نمیکنه
هشتم. کلنجار رفتن با چرایی مهاجرت که مطمنم سالها باهامون میمونه: هیچکس نمیدونه اگه مهاجرها ایران میموندن بهتر بود شرایطشون توی طولانی مدت یا امریکا، پس درد این مقایسه مع الفارقی رو باید تا ابد با خودمون بکشیم.
نهم. مگه من چندبار زندگی میکنم؟ چرا باید اینقدر سختی تحمل کنم. حتی سر دکتر رفتن. اگه حالت اورژانسی نباشه وقت. اگه حالت اورژانسی نباشه وقت دکتر باید بگیری و معمولا یکی دو هفته خوشبینانه طول میکشه برای هر دردی که داری پس مثل ایران که تا اراده کنی میری بین مریض فوق تخصص فلان چیز رو میبینی باید فراموش کنی.
دهم. نداشتن حمایت خانواده و دوستانی که سالها ساختی و با یه تلفن خیلی کارهات حل میشد و زنگ میزدی خانواده دور هم جمع میشدن حتی وسط هفته. اینجا همه مشغول کار هستن و معمولا اگر بچه داشته باشی ۸ و ۹ دیگه خونه ساکته، فقط آخر هفتهها میشه بقیه رو دید اونم اگه دوست خوبی بتونی پیدا کنی تو این سن.
یازدهم. خرید ساده شیر حداقل ۱۵ دقیقه طول میکشه اگه خوش شانس باشی و نزدیکت سوپر مارکت باشه. اصلا مفهوم سوپر مارکتهای بزرگ اینجا خودش کالچر شاکه که باید با ماشین بری و تا جا پارک پیدا کنی تا پیدا کردن جنس ساده مثل شیر توی این همه مدل و تنوع و وایسادن توی صف و باز رانندگی تا خونه؟
دوازدهم. اینکه برای مناسب شدن قیمت، هر چیزی رو از یه نوع مغازهای باید بخری هم خودش خیلی زمان و انرژی و تجربه میخواد.
سیزدهم. و آخرین به نظرم داروخانههای اینجاست که تا دکتر ننویسه بهت هیچ دارو جدی نمیدن اونم برای من بچه دار پیش اومده که فلان داروخانه نداشته و مجبور شدم برم یه داروخانه دیگه با بچه مریض. ( خود پرسه پیدا کردن دکتر و دارو نوشتن و گرفتن به اندازهای طول ممکنه بکشه که بچه تمام دردهاشو میکشه و حالش خوب میشه دیگه)
چهاردهم. دوستم بعد از ۹ سال از شرکت تعدیل نیرو شد چون شرکت در حال ورشکستگی بود. حالا تا کار بعدی رو پیدا کنه قسطهای خونه و ماشین و خرج زندگی رو باید یه جوری جور کنه.
خانم | دانشجوی دکتری روانشناسی | ۳۰-۲۵ساله | ایالت تگزاس | ماه ۹ مهاجرت
نه ماه از مهاجرت من و همسرم به آمریکا میگذره. برخلاف خیلیها، من از قبل میدونستم که قرار نیست تو مهاجرت قراره خیلی اذیت بشم، اما صرفا دونستن این قضیه با زندگی کردنش خیلی فرق میکنه. تازه ما دو سه نفر آشنای ایرانی هم تو همین شهر داریم که خیلی وقتا کمکمون کردن. مهاجرت هم مثل اول هر رابطهای پر از شورو شوقه، فکر میکنی با سر افتادی تو کوزه عسل و هیجانات بر منطق غلبه داره.
ما اولین سیلی رو وقتی خوردیم که وسایل داخل ماشینمون رو دزد زد، با اینکه جلوی دوربین یک ساختمون تو محله نسبتا شلوغی بود و ما فقط یک ساعت ماشین و اونجا پارک کرده بودیم، اما با کلی بالا و پایین رفتن آخر هم پلیس نتونست کاری کنه. یادمه اون شب خیلی شوکه شده بودم، انگار از آمریکا انتظار نداشتم دزدی اینقدر راحت توش صورت بگیره، علاوه بر اون از پلیسای آمریکا انتظار داشتم خیلی کاربلدتر باشن!
سیلی دوم رو از اساتید دانشگاه خوردیم. وقتی خیلی واضح بین ما و آمریکاییها و حتی اروپاییها برای دادن تکلیف، ساعت کار و انتظارات دیگه شون فرق میگذاشتن. حتی استاد همسرم چون دانشجوی ایرانی زیاد داشت و از شرایطمون خبر داشت و میدونست اکثر ایرانیها میان که بمونن و اگه بخوان برگردن باید پروسهی سخت سفارت و دوباره انجام بدن، برای همین وقتی به استاد برای این استثمار واضحش شکایت میکردن راحت گفت میدونی چند نفر از هم وطنهات آرزو دارن جای تو باشن؟ !
به جز اینا، بعد از یه مدت میفهمی که اینجا هم خیلی دنبال تیغ زدنت هستن، از بیمه و بانک گرفته تا leasing office جایی که میخوای خونه تو ازش بگیری. مثلا یه قرار داد ۵۰ صفحهای بهت میده، تو صفحه ۳۵ با فونت ریز اون گوشه موشهها یه چیزی نوشته که یهو بعدا میفهمی به خاطر همون داری ماهی چند دلار بیشتراجاره میدی، یا میبینی فلان استخر و فلان لوله شون خراب شده و اون ماه قبض آب تو رو دوبرابر میکنن. (این چیزا اگه برامون تو ایران اتفاق میفتاد خشتک بنده خدا رو سرش میکشیدیم! اما اینجا یه جوری همه چی رو با آرامش یا با ببخشید قانون ما همینه، سرو و تهشو هم میارن که فکر میکنی همه شون یک دوره آموزشی چگونه در ما¬تحت مردم فرو کنیم بدون اینکه بفهمند، پاس کردن!)
اوایل مهاجرت ما مصادف شده بود با اعتراضات اخیر ایران. من یک هفته تمام نتونسته بودم بیشتر از چند دقیقه با خانوادم در ارتباط باشم به خاطر وضعیت اینترنت و فیلتر شدنها. تو جمع غیر ایرانیها حال بدی به خاطر اوضاع ایران داشتم و اونا مدتها درباره اینکه واسه هالووین چی بپوشن دغدغه داشتن که واقعا حس جدا بودن، فرق داشتن و متعلق نبودن بهم دست میداد. یه عدهای هم البته میدونستن که تو ایران چه خبره، اما تقریبا هیچکس نمیدونست که اکثر ما دانشجوهای ایرانی دیگه میترسیم برگردیم کشورمون، میترسیم که باز نتونیم برگردیم ایران، از ایران با این ارزش پول نمیشه هیچ کمک مالی بهت برسه مگه اینکه خانواده مرفهای داشته باشی، نمیدونن خانوادت هم به هزار سختی شاید بشه و شاید نشه که بیان دیدنت و این چقدر تورو به فرسودگی روحی میکشونه…
من فکر میکنم خیلی خوش شانسم که با همسرم اومدم، که اینجا چند نفر آشنا داشتیم (مثلا اون شبی که چاه ظرفشویی زد بالا و خونه رو بو عن گرفته بود تونستیم بریم خونه اونا بخوابیم! یا وقتی کرونا گرفتم برام چندبار غذا آوردن.) چون دارم میبینم دوستای دختر یا پسرمون رو که خیلی تنهایی داره بیشتر اذیتشون میکنه.
چیزایی که این مدت خیلی بهم کمک کردن یکیش این بود که من خیلی شخصیت وابستهای به خانواده نداشتم، خوابگاه زندگی میکردم و هر ۳ ماه حدودا میرفتم پیششون. علاوه بر اون زبان انگلیسیم خوب بود و هنوزم دارم تقویتش میکنم تا با آدمها بهتر ارتباط بگیرم و البته که از قبل از اینکه از ایران بیام با روانشناس در ارتباط بودم و یک سالی هست که روزانه یک قرص ضدافسردگی استفاده میکنم. اگر برگردم عقب بازهم مهاجرت میکنم، اما نه امریکا، به کشوری که بشه به ایران راحتتر رفت و آمد کرد و یا بتونم خانواده مو برای سفر بیارم. میدونم خیلی طولانی شد تازه خیلی خلاصه هم کردم.
خانم | دانشجوی پست دکتری کامپیوتر | ۳۰-۲۵ ساله | ایالت ماساچوست | سال ۶ مهاجرت
درود. واقعیتش متنتون رو خوندم درباره مهاجرت و باهاش اشک ریختم. نه واسه خود متن شاید واسه خاطرهای تلخی که یادم اورد. البته من از مهاجرتم هنوز پشیمون نیستم ولی میدونید اصلنی بسختی هاش فکر نکرده بودم. به این فکر نکرده بودم که ۶ سال اینجا موندن و مامان رو ندیدن چقدر میتونه منو به مرز فروپاشی روانی برسونه. توی دو راهی موندن که مامانم رو ببینم یا اول صبر کنم گرین کارتم رو بگیرم. گریه کردم چون یادم اوردش اون روزای اول که بخاطر شرایط مالی مجبور شدم جایی کار کنم که واسه خودم قابل قبول نبود شبی نبود که خسته برگردم توی اتاقم و هزاربار به این شک کنم که واقعنی اومدنم کار درستی بودش یا نه.
ولی میدونید ما از کجا اومدیم؟ از جایی که دیگه نه برای زندگی نه واسه تحصیل نمیشد روش حساب کرد. برای همینه میگم هنوز پشیمون نیستم پرنسجان. اینجا تراپیست خیلی بهم کمک کرد. البته اولش حتی با تراپیست امریکایی مشکل داشتم چون اصلا دغدغه هام رو نمیفهمید ولی آخرش تراپیستم رو یه ایرانی کردم و شرایط روحیم خیلی نرمالتر شد.
باورتون نمیشه اما وقتی نزدیکانم حرف مهاجرت رو میزنن من خیلی دودلم که درباره سختیای اینجا بهشون بگم یا نه. نمیدونم چی برداشت میکنن چون ممکنه فکر کنن قصدم انرژی منفی دادن هست. ولی بعد خوندن متن شما منم تصمیم گرفتم اگر کسی ازم مشورت خواست درباره واقعیتای تلخش هم حرف بزنم. یه چیز دیگه هم بگم. من اینجا از هموطنهای ایرونی خیلی اذیت شدم. منو قضاوت نکنین اما حالم از بعضیاشون بهم میخوره چون هیچ کمکی که به روح و روانت نمیکنن، یک بار اضافه با دردسرهای تازه میشن. کم بودن کسایی که بهم کمک کنن بعنوان مهاجر همدرد. این دو سه مورد بعد از نوشته شما به ذهنم اومد که خیلی منو اذیت کرد.
حالا سختیا خیلی کمتر شده ولی نمیدونم شاید من پوست کلفتر شدم. شایدم درامد خوب و پیشرفتایی که توی این ۶ سال کردم مرحمی شد. مامانم تو دوران کوید مریض شد و عمرش رو داد به شما، من نتونستم برم ایران، شایدم نخواستم از ترس ترامپ و اینکه نتونم برگردم و مراسم خاک سپاریش رو ویدئویی دیدم. به نظر شما این بار احساس گناه هیچ وقت از زندگیم پاک میشه؟ کاش بشه چون شبی نیست که بهش فکر نکنم. شما هیچ وقت نمیتونی از بدبختیای ایرانی بودنت فرار کنی، چون محکومی به هر روز ایرونی موندن.
خانم | آرشیتکت| ۳۵-۳۰ساله | ایالت جورجیا | سال ۴ مهاجرت
سلام، من وقتی متن مهاجرت به امریکاتون رو خوندم، اینقدر به نظرم خوب و کامل بود که حتی به من کمک کرد با یه سری از مشکلات و احساسات خودم بیشتر آشنا شم! همه به اندازهی کافی از خوبیهای مهاجرت میگن، برای من هم طبیعتن مزیتهای خیلی خوبی داشته، ولی من خواستم از تجربیات سخت خودم بگم شاید به درد کسی خورد!
برای من اومدن به امریکا مهاجرت دومم بود پس تقریبن با خیلی از مشکلاتش آشنا بودم، ولی زمانیکه وارد شدیم و با یه سری از بچهها که اکثرشون آدمهای موفق با تحصیلات عالی و موقعیت اجتماعی مناسب بودن آشنا شدیم، احساس کردیم همشون یه خستگی، اضطراب، درد مشترک دارن که اون هم ندیدن خانوادهها به مدت طولانی و انتظار برای گرفتن گرین کارت بود که هم تراول بن ترامپ و هم کووید این روند رو بسیار طولانیتر کرده بود و به نظرم عمیقترین دردها رو براشون داشت و شاید بدترین چالش مهاجرت به امریکا از طریق تحصیلی باشه!
اگر برگردم به مهاجرت اولم، همسر من چندین سال قبل من مهاجرت کرده بود و من رو با بسیاری از مشکلات و موانع بعد مهاجرت آشنا کرده بود و من هم خودم رو آماده کرده بودم ولی واقعیتش اینکه تا زمانیکه خودت نیای و تجربه نکنی خیلی متوجه نیستی از چی برات میگفتن!
مثالش خیلی سادست، فقط خوردن یه لیوان چایی با دوست صمیمیت، یا خوردن فسنجون ترش مامانت، … اینا تبدیل میشن به آرزو! چیزهای سادهای در دسترس نیست که همشون با هم هویت تو رو میساختن، و من احساس میکنم همیشه یه چیز گندهای نیست که نمیدونی هم دقیقن چیه، فقط میدونی نیست و جاش با هیچ چیزی پر نمیشه! اینجا هنوز خونهی من نیست و من هم متاسفانه هنوز خیلی زیاد اون حس نفر دوم بودن رو دارم، که یه سرخوردگی تو کارم برام ایجاد میکنه. همیشه بخاطر هزار تا تفاوت فرهنگی و ضعف زبان انگلیسی هیچ وقت اونجور که باید نمیتونم خودم و ایده هامو پرزنت کنم و این به شدت آزار دهندست برام!
اتفاق مهم دیگه که برای من تجربهی سخت و بسیار انرژی گیرندهای بود، شروع زندگی مشترک و مهاجرت با همدیگه بود! تقارن دو تا از بنیادیترین تغییرات زندگی یک انسان! خیلی سخت میشه دوتاشو خوب پیش برد اگه هنوز از رابطهت مطمئن نباشی! در مهاجرت پارتنر خوب داشتن از نعمتهای الهی به شمار مییاد مخصوصن اگر آدم رابطه محوری باشی و «ما» برات الویت باشه!
نکتهی دیگه اینکه من اعتقادی به این جملهی «ایرانیها همه بدن» ندارم، من هم ایرانیهای خیلی خوب دیدم و راستش خودم رو خیلی خیلی خوش شانس میدونم که تونستم دوستانی با بکگراند و دغدغههای تقریبن نزدیک پیدا کنم و از اونور هم متاسفانه افراد خیلی بد! موضوع اینکه تو باید یاد بگیری حد و مرز بزاری و سعی کنی خیلی توقعی از کسی نداشته باشی، که دوباره اینجاست که نبودن خانواده و دوستان نزدیکت و اون ساپورت سیستمی که قبلن داشتی خیلی خودش رو نشون میده! من بدترین ضربهای که در مهاجرت خوردم از جانب فامیلهای خودم بود که حتی تصورش رو هم نمیکردم که ماهها روح و روان من رو آزرده کرد، ولی چیزی که یاد گرفتم این بود که هیچ انتظاری از هیچ کس نداشته باشین، تاکید میکنم از هیچ آدمی!
و آخرین حرفم، از بعد خیزش مهسا روزها و احساساتی که به ما اینور دنیا گذشت بسیار سخت و سنگین و پر از تروما بود، یه زندگی کاملن دوگانه رو زیست کردیم، اینکه مجبور باشی سعی کنی همونقدر کارت رو درست انجام بدی و حرفهای باشی و از اون طرف هر روز و هر لحظه با هر خبری از ایران در درون کلن فروبپاشی همراه با یک حس عذاب وجدان، اصلن کار آسونی نیست!!!
ببخشید که اینقدر طولانی شد، من کاملن میفهمم که تو شرایط الان ایران اصلن نمیشه به کسی گفت مهاجرت نکن و نیا! فقط میخوام بگم مهاجرت در کنار همهی مزیتها، امکانات، فرصتهای بینظری که بهت میده چیزایی رو ازت میگیره که رسمن میتونه نابودت کنه، و تو باید خودت رو برای همشون آماده کنی، اینجا هیچ چیز گل و بلبل نیست!
خانم | مهندس صنایع | ۵۵-۵۰ساله | ایالت ویرجینیا | سال ۹ مهاجرت
از یه جایی شنیدم مهاجرت مثل این میمونه که سرت صد و هشتاد درجه روی بدنت بچرخه! چند وقتیه کسانی که سال به سال یادم نمیکردند یه جوری باهام تماس میگیرند و در مورد مهاجرت میپرسند. شرایط در ایران به حدی سخت شده که فکر میکنند اگه هر جا زندگی کنند بهتر از ایرانه! و من میمونم با کسی که سال تا سال هیچ خبری از وضعیت زندگی و حال و روز من نداشته و همیشه با من بیگانه بوده و یا طی این سالها کاملا فراموشم کرده و هیچ شناختی از نظرات و عقاید من و محیط من نداره چطور باید از حقیقت اونچه که تجربه کردم و هر روز زندگی میکنم بگم! خصوصا وقتی که شنیدن دروغ شیرین برای تقریبا همه اشون از حقیقت تلخ گواراتره. همین تماسها غمگین تر و تنهاترم میکنه و مثل آوار رو سرم خراب میشه!
تمام مدت فکر میکنم چطور باید بهشون بگم که مهاجرت چقدر تنهام کرده. اینکه دیگه نه ایران وطنمه نه امریکا. نه چیزی از خاطرات و زندگی که تو ایران ساخته بودم مونده و نه امیدی به امکان زندگی در امریکا در دوران ناتوانی و بازنشستگی. وقتی تازه اومده بودم اینجا به خودم میگفتم من جهان وطنی هستم، بعد از یه مدت شعر اخوان ثالث توی سرم تکرار میشد که «دست بردار از این در وطن خویش غریب !» اما الان احساس میکنم درک و حس خود وطن برام از دست رفته!
چطور میتونم براشون تعریف کنم که چهار سال چمدونهام گوشه اتاق بودند و حتی دکتر برای چکاپ نمیرفتم چون حس مسافری را داشتم که توی یه مسافرخونه است و برای انجام کارهای مهمش باید برگرده به خونهاش! و تازه وقتی برای دیدار خانواده به ایران و به آپارتمانی که داشتم رفتم و فهمیدم دیگه اونجا هم خانه من نیست!
چطور باید بگم که دیگه هیچ حرف مشترکی با فامیل و دوستان نزدیکم در ایران ندارم. نه دلم میاد از شادیهام بگم وقتی اونها اونقدر درگیر مشکلاتند، نه میتونم از مشکلات و بیماریها و سختیهام بگم مبادا نگران بشن و نه از روزمرگیهای زندگی. که تمام ارتباطم خلاصه شده درتکرار روزه « سلام مامان جان خوبی؟ هوا چطوره؟ مواظب خودت باش». تازه اونم اگه بتونم تماس بگیرم. چطور باید بهشون بگم وقتی سه بار مجبور شدم به بیمارستان برم و بیهوشی بگیرم هیچکسو نداشتم بچه امو بهش بسپرم. که اگه در مراحل جراحی نیازبه تصمیمگیری بود برای ادامه و یا هر اقدامی در بیمارستان کسی را نداشتم معرفی کنم. که مجبور بودم برای پسرک بیپناهم توی تلگرام گوشی موبایلم پیام تصویری بذارم و براش توضیح بدم که اگه اتفاقی برای من افتاد و برنگشتم چکار باید بکنه. و برای اینکه پسرم نترسه و نگران نشه روی یه کاغذ شماره تلفن مادرم در ایران را بنویسم و به همکارم بدم تا به خانوادهام تو ایران خبر بده و همینطور به پسرم بگه که براش پیام گذاشتم و اگه تونست کمکش کنه تا تنها نمونه!
چطور باید براشون توضیح بدم که تمام دوران قرنطینه و همه گیری کرونا با چه ترس و وحشتی مجبور بودم پسر ده ساله امو توی خونه تنها بگذارم و برم سر کار و به این امید باشم که یه جوری خودش از پس درسهای آنلاین بر بیاد و کسی هم متوجه نشه که تنهاست. یا اگر کرونا بگیرم و اتفاقی برام بیافته کی به داد فرزندم میرسه. چطور بگم که از ایرانیها بیشتر از هر کسی آسیب خوردم که تنهایی و دوری از هر ایرانیای را ترجیح دادم.
چطور باید بهشون بگم که با داشتن کلی فامیل در امریکا چقدر تنهام. که چقدر دلم شکست وقتی به نزدیکترین فامیلم (که سالها مقیم امریکا بود) گفتم لاتاری بردم، بجای هر گونه راهنمایی فقط گفت « ابدا روی من حساب نکن» و همین. با اینکه میدونست چقدر آدم مستقلی هستم و صرفا بخاطر علاقه و حس نزدیکی که داشتم بهش این خبر و داده بودم.
چطور باید براشون بگم که نه سالها سابقه کار در ایران بدرد سالهای بازنشستگیم میخوره و نه ده و یا پونزده سالی که شاید بتونم اینجا کار حرفهای انجام بدم میتونه امکان یه بازنشستگی ساده را برام داشته باشه! که چطور در روزهای پیری نه اینجا امکانات و محلی برای زندگی دارم و نه در ایران. چطور باید براشون توضیح بدم چقدرسخته که در میانسالی و با داشتن سالها تجربه کاری، از صفر شروع کنی.
چطور براشون از تجربه بدی که از سیستم بد درمانی و تشخیصهای بدتر پزشکهای اینجا و مافیای شرکتهای بیمه و داروسازی بگم، که همه چی هست اما به دلایلی مثل هزینههای بالای بیمه و خدمات درمانی در دسترس من مهاجر نیست!
چطور باید براشون بگم که از دست دادن عزیز در غربت با روح و روانت چه میکنه! چطور بگم که وقتی برادرمو از دست دادم و برای خداحافظی حتی امکان رفتن به کشوری که بود را نداشتم چه بهم گذشت. چطور باید توضیح بدم که موقع خاکسپاریش هزاران کیلومتر دور از او تنهای تنها بین قبرها راه رفتم و مویه و زاری کردم. که چطور هیچکسو نداشتم باهاش برای برادر غریبتر از خودم سوگواری کنم و هرگز این عزاداری تموم نشد و نمیشه. که چطور برای اینکه مادرم نشکنه وقتی بعد از چند ماه به ایران رفتم باز هم نتونستم باشون عزاداری کنم که باید قوی میبودم و میشدم پناه روح و دل شکسته و داغدیده مادرم و مجالی برای مرهم گذاشتن بر دل پاره پاره خودم نداشتم.
نمیگم مهاجرت همهاش غمه یا همهاش مشکلاته. میخوام بگم مهاجرت هر چیزی میتونه باشه الی اون عکسهای آرتیستی با لباسهای رنگانگ و گیلاسهای شراب و ماشینهای مدل بالایی که ایرانیها توی اینستاگرام و مدیا نشون میدن! و آوای دهل شنیدن از دور خوش است! میخوام بگم که مهاجر، غم و سختیهای زندگی دو کشور را همزمان داره. کشوری که بدنیا اومده و شاید بخشی از زندگیشو ساخته و عزیزانش هستند و سختی و مسایل کشوری را که باید از صفر شروع کنه و زندگیشو بسازه.
اما شادیهاش اینطور نیست. وقتی عروسیته، وقتی عروسی فرزندته، و وقتی فارغ التحصیلیه و یا هر اتقاق وب دیگه، تمام خانوادهات توی یه قاب کوچک موبایل و حضور چند تا غریبه آشنا خلاصه میشه. مهاجرت ممکنه بعضی وقتها تنها راهی باشه که به نظرت میرسه اما مطمئنا همیشه بهترین و یا سادهترین راه نیست! دیگه احساس نمیکنم به هیچ جا تعلق دارم و این برای من انگار ته دنیاست.
آقا | حملونقل | ۵۰-۴۵ساله | ایالت کالیفرنیا | سال ۷ مهاجرت
از آن جا که کلمه مهاجرت همیشه پسوند ” بحران ” را با خود یدک میکشد. همانند بحران سیل، بحران زلزله، بحران جنگ ) به همان قدرت ویران¬گر، من شخصا با اینکه سالها سودای مهاجرت در سر داشتم، هیچ زمان به این موضوع مهم توجه نکرده بودم، تا بعد از اینکه به امریکا مهاجرت کردم متوجه شدم که پا به دنیای عجیب و بسیار واقعی و سخت مهاجرت گذاشتم، این ۷ سال مهاجرت برایم سخت و گرانقدر و جانفرسا بود، حتما باید جنسی از مهاجرت داشته باشی و در مورد مهاجرت مطالعه بسیاری داشته باشی چون شروع دوباره در سرزمین ناشناخته، از صفر، حتما جان و توان بسیاری میخواهد.
وقتی مهاجرت کردم با همسرم و یک دختر ۶ ماهه، واقعیترین اتفاقی بود که تا اون زمان برام اتفاق افتاده بود، دنیای سخت و نامعلوم، برا پیدا کردن کار خیابون به خیابون و مغازه به مغازه دنبال کار ایرانی گشتم به خاطر ترسم به خاطر بیزبانی، تحمل دوری و غربت که بماند با اینکه تازه من که توی ایران معروف بودم به آدم بیاحساس ولی اینجا با صدای گریهی بچه به گریه میافتادم خلاصه از کار در فروشگاه و سکوریتی و رستوران و اوبر… با دنیا آوردن یک بچه دیگه (نه از سر دلخوشی بلکه ناخواسته ) و تا الان که حدود ۷ سال و اندی از این مهاجرت سخت و جانفرسا گذشت، همیشه از اتفاق مهاجرت خوشحالم با تمااام سختی هاش، چون معتقدم که باید این اتفاق در این زمان برای من میافتاد تا از من انسان دیگری بسازد برای من تعبیری واقعی از مفاهیم کلماتی بود که سالها میشنیدم و میگذشتم.
مثل مادر، وطن، دوست، پدر، برادر، خواهر…..
خانم | آرشیتکت| ۴۱-۴۰ساله | ایالت تگزاس | سالِ ۵ مهاجرت
نوع مهاجرت من؛ از ذوق و اشتیاق و برای تحصیل. من با داشتن ۲ تا ارشد و یک لیسانس در حالی تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم که۳۳ سالم بود، ۸ سال سابقه تدریس در دانشگاه رو داشتم، شرکت خانوادگی خودمون رو داشتیم و از نظر مالی جای خیلی خوبی بودم.
خیلی اتفاقی یک شب فهمیدم که یه رشته خاصی توی کل دنیا فقط توی یه دانشگاه امریکایی وجود داره که شبیه آرزوهای کودکیم عه! همون شب به خانواده اعلام کردم که اون هدف زندگیمه و باید برم. همون شب هم به مدیر گروه اونجا ایمیل زدم که من میخوام بیام و راهش چیه. چون من اولین نفر از خاورمیانه بودم که این تصمیم رو گرفته بود، ۳ سال طول کشید تا اونها رو راضی کردم که بهم پذیرش بدن چون میگفتن قطعا بعد از فارغ التحصیلی بیکار خواهم بود. این درحالی بود که بقیه همکلاسی هام توی کمتر از ۶ ماه این پروسه رو گذرونده بودن. من توی ۳۶ سالگی دوباره برگشتم دانشگاه. بدون فاند و با پولهای خانواده.
در زمان تحصیل دانشجوها رو بازدیدهای مختلف بردن و هربار به من اجازه بازدید ندادن. دانشجوها براساس بازدیدهاشون شروع به کار روی پروژهها کردن و به من حتی عکس هاشون رو نشون ندادن و من با استفاده از عکسهای پابلیک توی اینترنت کارم رو جلو بردم. بعد از فارغ التحصیلی خیلی خوش شانس بودم که بلافاصله شروع به کار روی یه پروژه مرتبط کردم اما من رو به عنوان کارمند استخدام نکردن تا به دردسر نیفتن. به عنوان یه مشاور با حقوق پایینتر از مینیموم براشون کار کردم تا پروژه تموم شد.
توی ۳۹ سالگی برای اولین بار توی زندگیم بیکار شدم. من که از ۱۸ سالگی استقلال مالی داشتم و هیچ وقت دنبال کار نگشته بودم و همیشه به واسطه دوست و آشنا کار و پروژه برام میرسید، تازه باید راه کار پیدا کردن رو یاد میگرفتم. حالا باید توی این سن هرروز بعد از گرفتن چندین ایمیل ریجکتی، با بابا در مورد روش انتقال دلار به من برای این ماه حرف بزنم.
عمقهایی از افسردگی توی یک سال بعدی درنودیدم که توی هیچ کدوم از تروماهای قبلی و حتی کابوس هام ندیده بودم. همکلاسیهای امریکاییم از آخرین پروژهها و حقوقهای بالاشون حرف میزدند و اروپاییها از ساپورت کشورهاشون برای برگشت و حتی خوندن انلاین دکترا و من هر لحظه پر از نفرت از حکومت کشورم.
توی این مدت کرونا اتفاق افتاد، خواهرم به استرالیا و برادرم به اروپا رفتن. اولی با اقامت دایم و دومی تحصیلی همسر. هردو توی مدت خیلی کوتاهی کار پیدا کردن و کم و بیش روتین زندگی رو شروع کردند. اما من فقط حق داشتم کار مرتبط با رشته فارغ التحصیلیم رو پیدا کنم که هیچ کس حاضر نبود با استخدام من پروژه و شرکتش رو به خطر بندازه. خواهرم توی کمتر از یک ماه برای پدر و مادرم ویزا گرفت و برادرم چندین بار رفت و آمد کرد.
ویزای مولتی من با کرونا تموم شده بود و نه من میتونستم برم بیرون از امریکا و نه شرایط مالی خانواده امکان اومدن اونها¬رو فراهم میکرد. در نهایت رفتم شرکت یکی از آشنایان همکلاسیها و به مدیر گفتم تا به من کار ندی از اینجا نمیرم. با ۶۵ ساعت کار در هفته و حقوق حداقلی شروع کردم و در کنارش چندتا پروژه مرتبط رو هم انجام دادم. بیش از۴ ماه هفتهای ۱۲۰ ساعت کار کردم و با استقلال مالی و اندکی حس مفید بودن، آروم آروم از چاه افسردگی بیرون اومدم.
اما در مورد گپ نسلی. توی ایران من و دوستانم هیچ سنخیتی با بقیه دهه ۶۰ایها نداشتیم. اوضاع مالی و خانوادگی طوری نبود که در نورم اون دهه بگنجیم و وقتی امریکا اومدم، وجه مشترک بیشتری با یه دهه ۷۰ای امریکایی داشتم تا با یه دهه ۶۰ ایران. همین باعث شد که از جمع ایرانیها با دلایل مختلفی مثل دروغ گویی طرد بشم چون ایران و تهرانی که من توش زندگی کردم و با چیزی که اونها تجربه کرده بودن سنخیتی نداشت.
ضمن اینکه اغلب دانشجوهای ایرانی دانشگاه از من دست کم ۱۵ سال کوچیتر بودن و تفاوت نسلی هم داشتن. مثلا پلی لیست آهنگهایی که من توی ۲۰ و چند سالگیم گوش میکردم یا سریالهایی که میدیدم بیشتر مشابه یه دهه هفتادی امریکایی بود تا یه ایرانی دهه ۶۰.
کامیونیتی ایرانیها توی نقاط مختلف امریکا نوع مهاجرت رو فیلتر میکنه و بعد از مخلوط شدن با محیط، محصول جدیدی میده. تفاوت ایرانی کالیفرنیایی با ایرانی بوستونی یا تگزاسی با زیرشاخههای تحصیلی، مذهبی، یا خانوادگی، بعد از ۵ سال اول چشمگیرتر میشه. در اکستریمها مثلا ایرانیای پیدا میشه که بعد از ۴۰ و چندسال کالیفرنیا بودن هنوز انگلیسی بلد نیست حرف بزنه، یا ایرانی استاد هارواردی که هرشب زنش رو کتک میزنه، یا ایرانی تگزاسی که عضو فعال بسیج هیوستون عه و کلیپ سلام فرمانده ضبط میکنه.
بعد از مدتی میبینی که آنقدر تفاوت زیرشاخهای که خودت رو در اون هویت یابی میکنی کوچیکه که شاید ۳ نفر هم از جمعیت ایرانی توی اون شهر توش نگنجند. اینجاست که میبینه آدم که انگار تنها زبان فارسی نقطه مشترک محسوب میشه. همون میشه یه سیزده بدر و شب یلدا و بقیه سال عطاش رو به لقاش میبخشی
توی مورد خاصی شبیه من، چیزی به اسم عدم حس تعلق به واسطه یک عمر تفاوت با جامعه، نهادینه شده، این ماجرا توی +LGBTQ ها یا اقلیتهای دیگه هم با وضوح بیشتری دیده میشه. کسی که ۳۰ و چندسال با عدم پذیرش توی ایران زندگی کرده، بعد از شکستن تصویر هالیوودیش از امریکا به عنوان مهد تمدن و برابری و… توی همون سال اول ورود، سرخورده و با سعی و خطا به دنبال راهحلهای جدید نجات میگرده. پایان.
اگر موفق به مطالعه ابتدایی مقاله مربوط به این متن نشدهاید، میتوانید اینجا مطالعه کنید.