صفحه اصلی قلم رنجه آرزوهایِ بخواب‌رفته

آرزوهایِ بخواب‌رفته

نوشته پرنس‌جان
قلم رنجه
عشق، خدا، امریکا

آرزوهایِ بخواب‌رفته

- نوشته پرنس‌جان

پرده‌اول – تله‌ی کنجکاوی

اسطوره‌ و بهترین موسیقی‌دانِ گیتی، مردی به اسم Orpheus بود. جهان به نوای قطعات و نواخته‌هایش عاشق می‌شد، سوگوار می‌گشت یا که پایکوبی می‌کرد. تنها انسانی که خدایان او را دعوت به نواختن در جمع‌شان می‌کردند. تحسین‌اش می‌کردند. اما Orpheus کمی بعد از ازدواج، معشوقه و همسرش را از دست داد. ماری سمّی او را می‌گزد و این عشق مشهور نافرجام می‌ماند. عاشقی که هر چه در این سال‌ها می‌‌نواخت، در ستایش و ذوق از آن دوست‌داشتن بود.

Orpheus که تحمل از دست رفتن همسرش را نداشت تصمیم می‌گیرد از خدایان بخواهد معشوقه‌ی او را از قاعده مرگ جدا کنند. دوباره زنده‌اش کنند. به او بازگردانند. خدایان اما قبول نمی‌کنند. با این حال Orpheus که از سرزمین انسان‌ها راه‌یافته به سرزمین خدایان بود، آنقدر در میان خواهش‌هایش قطعه‌های عاشقانه‌ی موسیقیایی و نواهای دل‌انگیز می‌نوازد که خدایِ خدایان را تحت تاثیر قرار می‌دهد. او قبول می‌کند. اما به یک شرط.

این که این موسیقی‌دان، بر کنجکاویِ از فرطِ علاقه‌اش غلبه کند. تا وقتی در میانه‌ی مسیر طولانی بازگشت از سرزمین خدایان به سرزمین انسان‌ها در حال عبور است، به همسرش نگاه نکند. معشوقه در پشت او قدم بردارد. پس از رسیدن به خانه؛ آنگاه می‌توانند به تماشای هم بنشینند و زندگی عاشقانه‌شان را ادامه دهند. در این صورت همسر او تنها انسانی است که دوباره زنده خواهد شد. Orpheus می‌پذیرد.

در مسیر طولانی بازگشت Orpheus که تنها صدای حرف‌زدن و صدای راه رفتن معشوقه‌اش را می‌شنود در میان ذوق دیدار دوباره اما شرط خدایان را زیر پا می‌گذارد تا از وسوسه‌‌ی دلتنگی و کنجکاوی که در او بوجود آمده، برگردد و به چهره­ی زیبای همسرش بعد از ماه‌ها نگاه کند.

افسانه، عشق

افسانه‌ی عشق مشهور میان Orpheus و Eurydice، در نسخه‌های متفاوتی وجود دارد. اورفیوس، در اصل پسر آپولون، خدای شعر و موسیقی یونان بود و چیره‌دست‌ترین انسان موسیقی‌نواز. در دیگر روایت‌ها نیز، کنجکاوی بیمارگونه‌ او مزمت شده است. افلاطون آن‌ها را شخصیت‌های Hamartia قلمداد می‌کند.  افرادی که درگیر کنجکاوی ناشی از هوای‌نفسانی‌شان هستند.

وسوسه بر آن قانون ممنوعه چیره می‌شود. برمی‌گردد. لحظه‌ای همسرش را می‌بیند. سرشار از زندگی و ذوق می‌شود. تن‌اش داغ می‌شود. به هم لبخند می‌زنند. دست معشوقه‌اش را می‌بوسد و زود برمی‌گردد. اما وقتی دوباره Orpheus به مسیرش ادامه می‌دهد، کمی بعد دیگر صدای راه‌رفتن معشوقه‌اش را نمی‌شنود. برمی‌گردد. دیگر او نیست. گویی همسرش میان درختان برای همیشه گم و ناپیدا شده. و بدین‌سان خدایان او را از Orpheus می‌گیرند تا دوباره تنها شود و یک تنهایی پر از پشیمانی برای‌اش تا پایان عمر باقی بماند. پایانی که این‌بار نه با نیش مار، که به خاطر یک “کنجکاوی ممنوعه” بوجود آمد.

در قصه و افسانه‌ی یونانی Orpheus، نکته‌هایی نهفته است که دوست دارم. غلبه بر “وسوسه”. غلبه بر “کنجکاوی”. و عشق‌ای که هرچند دوباره زنده می‌شود، اما به خاطر “زیرپا گذاشتن یک عهد“، برای همیشه دست‌نیافتنی می‌شود. ادامه نمی‌یابد. نابود می‌شود.

من این را باور دارم که نه خدا – فارغ از وجود یا عدم‌وجودش – که خودِ جریان زندگی همیشه ما را در معرض آزمون‌ها، پرتگاه‌ها و سربالایی‌ها و سرازیری‌هایی قرار می‌دهد که نتیجه‌اش می‌تواند مسیر همیشگی زندگی‌مان را به جایی غیرقابل پیش‌بینی تغییر دهد. مثل انسان‌هایی که با ورودشان به زندگی‌مان، آینده‌مان را تغییر می‌دهند، حتی اگر کنارمان باقی نمانند. یا  از دست دادن‌هایی تلخ که ما را تبدیل به انسانی مقاوم و پرتحمل برای باقی عمر یا افرادی قابل اتکا‌تر برای فرزندان‌مان می‌کنند. حتی خوشی‌های چندساله در زندگی‌مان که مورد حسرت دیگران است، اما پایانی تلخ را به ما هدیه می‌دهند.

از نظر من؛ مسیر زندگی همیشه فریبکار است. چه بسیار آزمون‌های سخت و اتفاق‌های ویران‌کننده‌ای که ممکن است اتفاقا ما را به دست‌آوردهایی شگفت‌انگیز برساند. و چه بسیار آزمون‌های ساده و رخدادهای شعف‌انگیز و شیرینی که ممکن است ما را به آن جهنم و تاریکی ببرد که از ابتدا نمی‌دانستیم در انتظارمان بوده.

وقتی سن انسان به میان‌سالی برسد، از مرز ۴۰ سالگی به بعد، آغازِ این هست که از ارتفاعی بالاتر به گذشته‌اش نگاه کند. به همین اتفاق‌ها که آن بالا نوشته‌ام. به آن‌ها فکر می‌کند. تحلیل‌شان می‌کند و داده‌هایی که برای بعد از آن ۴۰ سالگی بدان‌ها نیاز دارد، از لابه‌لای همه­ ی این رخدادها و نتیجه‌‌ها بیرون بِکشد. به نظر من، زندگی هرکس، هرچه پر ماجراتر و پرپیچ‌و‌خم‌تر باشد، اضطراب و استرس‌اش برای آینده‌یِ باقی‌مانده، به مراتب کمتر است.

پرده‌دوم – تولد و جمع دوستان

چند روز پیش تولد بدنیا آمدن امریکا بود. امریکایی که امروز می‌شناسیم. آن روز به Independence day مشهور است. روز استقلال. البته که کشورهای بسیار کمی روز تولد دارند. چون مانند ایران یا مصر یا چین؛ از هزاران سال پیش حکومت به حکومت به امروز رسیده‌اند. به قول خودمانی، سپر به سپر (Bumper to bumper). اما یک چیزی که درباره این روز امریکا دوست دارم، سلبریت کردن تشکیل ملت‌-دولت‌ای (State) است که همیشه آغوشی باز برای هر تازه واردی داشته. تنوع قومی، نژادی، فرهنگی و حتی تخصصی که پایه‌ی پیشرفت و به امروز رسیدن این ایالات متحده بوده است. اگر نه قدرت‌مندترین کشور جهان، اما مهمترین‌اش.

اولین کشوری که به من شناسنامه داد امریکا بود. و اولین کشوری که با پاسپورت‌اش توانستم به هرکجا که می‌خواستم سفر کنم. شاید دنیا برای امثال من بیش از اندازه دراماتیک باشد. چون بعدها زمانی که شناسنامه ایرانی گرفتم و بعدتر پاسپورت‌، تازه دوزاری‌ام افتاد که “قدرت یک پاسپورت” چگونه می‌تواند به تنهایی گویای عُرضه‌ی آن حکومت در حکومت‌داری باشد. و اعتبار واقعی (نه تاریخی و باستانی) یک سرزمین. از نوجوانی به بعد، من دو پاسپورتی را داشتم که یکی واقعا یک “گذر”نامه بود، و آن یکی “دردسر”نامه. امیدوارم اینقدر زنده باشم و روزی را ببینم که آن پاسپورت آبی را داخل کشوی‌ام بگذارم، و با این پاسپورت قهوه‌ای کشوری که پشت‌اش سه هزار سال قدمت تمدن دارد، بتوانم تنها با خرید یک بلیط، به هرکجا که بخواهم، بی‌انتظار در صفِ پذیرفته‌شدن، سفر کنم.

امریکا، سیاست، استقلال

ایالات متحده امریکا، امروز، در اصل نتیجه مهاجرت و زندگی چندکلونی عمده از سراسر دنیاست. ۱۰۰ سال پس از ورود کریستف ‌کلمب؛ پرتغالی‌ها، هلندی‌ها، فرانسوی‌ها، انگلیسی‌ها، آلمانی‌ها، و اسپانیایی‌ها بزرگترین کلونی‌های مهاجر به آن بودند. هنوز امریکایی‌های اصیل نیویورک، نژاد هلندی دارند. و یا مردم بسیار قدیمی ویرجینیا، اصالت انگلیسی. بعدها امریکا که سال‌ها مستعمره بریتانیا بود، با تبدیل شدن و مرزبندی به ایالت‌های متفاوت، و اتحاد این ایالت‌ها و زیر پرچم یک قانون اساسی رفتن، تبدیل به United State of America شد. روزی که سران این ایالت‌ها جمع شدند و این پیمان را امضا کردند، روز استقلال، روز تولد امریکا محسوب می‌شود. Credit for Image: John Trumbull’s Declaration of Independence

امروز ۱۵ جولای ۲۰۲۳ است. آخرین قلم‌رنجه‌ام را می‌نویسم. مثل همیشه و به عادت می‌خواهم ماه‌ها از دنیای نوشتن و شبکه‌های اجتماعی دور باشم. مشغول و متمرکز روی زندگی آن بیرون و چیزهایی که می‌خواهم یادبگیرم. هوای لس‌انجلس این‌روزها گرم است. اما اندکی‌ خنک‌تر از همیشه در این‌ماه‌ها. متنفرم از دمای هوایی که بی‌خنک کننده در آن عرق می‌کنم و با خنک‌کننده و کولر، درچند دقیقه یخ می‌زنم.

چند روز پیش به خانه‌ی هیون رفته بودم. دوست کره‌ای‌ام. با یکی دیگر از هم‌کلاسی‌هایم. یکی قرار بود غذا درست کند، یکی مکان جور کند (لبخند)، و یکی با گستاخی فقط لذت ببرد. این آخری البته که من بودم. هرچند خود من بعد از خیزش مهسا (ژینا)، جنبش زن زندگی آزادی، وارد یک تونل تنگ و نفس‌گیر از افسردگی شدم، اما هیون اوضاع‌اش خیلی نگران‌کننده‌تر از من بود.

خواهرش گفت که هیون بارها شده که می‌رود و از بالکن به پایین نگاه می‌کند. غیرعادی. داروهای روانپزشکی‌اش را قطع کرده، و بیشتر با وید (Weed) و قارچ (Peyote) به فرو رفتن در خیالات موقتی خو کرده. این شد که تصمیم گرفتم کمی بیشتر با او در رفت و آمد باشم. امریکا بیشتر چنین فرهنگی دارد. بچه‌ها که از دانشگاه فارغ‌التحصیل می‌شوند، همه با هم تقریبا غریبه می‌شوند. به ندرت دوستی‌ها ادامه پیدا می‌کند. یا از محل کار قبلی که خارج شوید، همه دوست‌های همکار با شما معمولا غریبه می‌شوند. انگار که دوستی از ابتدا نبوده. این یک “اتمسفر فرهنگی” غالب است.

هرچند نمی‌خواستم بین من و خصوصا هیون (Hyun) چنین فاصله‌ای بیفتد، اما تا حدی افتاد. یک مقداری اجتناب‌ناپذیر. زندگی من به قدرِ بیش از “کافی” اینقدر شلوغ و درهم فرورفته و متورم هست که جای اضافه بار ندارم. همین که سعی کنم مسائل و مشکلات‌ام را به خانواده و اطرافیان‌ام منتقل نکنم هنر کرده‌ام.

تبدیل شده‌ام به آدمی که در بیشتر ساعت‌های زندگی‌ام، نه حتی با تلفن، که اغلب با یک Text یا چند دقیقه پیام صوتی کوتاه در ارتباط‌ام. خوب است یا بد؟ قطعا سبک زندگی جالبی نیست. باور می‌کنید طوری شده‌ام که تلفن که زنگ بخورد مضطرب و ناراحت می‌شوم؟ (خنده). انگار که خودم را عادت داده باشم اول کسی از خیلی قبل بگوید می‌خواهد زنگ بزند، بعد جواب بدهم. یا حالتی که تا اتفاقی اورژانسی نباشد، دوست نداشته باشی کسی زنگ بزند. نمی‌دانم شاید بقیه هم همین‌طور شده‌اند. شاید هم از وسواس بیمارگونه‌ی من روی گذر زمان و Privacy است.

امریکا، سانتامونیکا، شراب

شهر Santa Monica از مشهورترین شهرهای توریستی کالیفرنیا و امریکا است. ساحل و اسکله‌ی ۱۰۰ ساله‌ی این شهر که به The Santa Monica Pier مشهور است، هرساله پذیرای میلیون‌ها توریست از سراسر دنیاست. چرخ و ‌فلک این اسلکه، تنها چرخ و فلک ساخته شده روی اقیانوس آرام است.

الکس این روزها در یک بار کار می‌کند. دوره باریستا (Bartender) دیده. در یک رستوران-کافه در لب ساحل Santa Monica مشغول است. یک اسکله دارد آنجا به اسم  Santa Monica Pier. پرجمعیت از توریست‌ها. چون به مسیر برگشت من از کار نزدیک است گاهی بعد از کار به او سر می‌زنم. می‌داند به ندرت لب به الکل می‌زنم، کوکتل‌های کودک‌پسندطور آب‌میوه‌ای برای‌ام درست می‌کند.

حدس می‌زنم کارش را خیلی دوست دارد. وقتِ صحبت با دیگران در بار (Bar) وقتی حواس‌اش نیست و نگاه‌اش می‌کنم؛ با دست‌هایش حرف می‌زند، مردمک‌هایش تند‌تند تکان می‌خورند، میمیک صورت‌اش احساسی‌تر شده، خنده‌های از ته دل‌اش هم بیشتر. یا با حالت عصبی دست داخل موهای‌اش نمی‌کند. کاری که همیشه می‌کرد. سال‌های اخیر کم دیدم این‌طور باشد. و فکر نکنید کم درآمد دارد. با انعام‌ای (Tip) که توریست‌های پول‌دارِ گذری به او می‌دهند، تا ۵ هزاردلار درماه درآمد دارد. آنقدر که یک پورش دست‌دوم دوسال کارکرد گرفته. شیشه‌های‌اش را دودی کرده، یک استیکر I’m available هم روی صندوق عقب‌اش چسبانده. یعنی دوست‌دختر ندارم. (خنده) خوب خوشحالم. یاد روزهایی می‌افتم که با اسکوتر این‌طرف آن‌طرف می‌رفت. و احساس بی‌عرضه بودن را مدام به خودش تلقین می‌کرد.

باریستا، شراب، ویسکی، امریکا

این روزها باریستا بودن بیشتر یک تخصص است. در کالیفرنیا افرادی که در آن مهارت تخصصی دارند گاهی تا ۷۰ هزاردلار در سال (۵۸۰۰ دلار در ماه) درآمد دارند. یک شغل با استرس پایین، Fun و و لذت‌بخش برای آن‌ها که عاشق خلق طعم‌ها و رایحه‌ها می‌شوند. هر باریستا، وقتی به مهارت‌های خاص خودش برسد، نوشیدنی‌های خاص خودش را ترکیب می‌کند که تنها در بار او می‌توانید بنوشید.

الکس یک دوره‌ی زمانی طولانی، خیلی می‌خوابید. وقت و بی‌‌وقت. خصوصا وقت‌هایی که دوست‌دخترهای‌اش را از دست می‌داد. یک‌بار از او خواستم فیلم Oblomov (آبلوموف) را ببیند. بعد درباره‌اش حرف بزنیم. داخل این فیلم یک آدم تقریبا خیال‌پرداز و پر از فانتزی به اسم ایلیا آبلوموف هست. ایلیا هرچند پر از رویا است، اما هر وقت شانس به او رو می‌کند یا که در آغاز یک چالش تازه هست، چون استرس و اضطراب و احساس ترس از شروع دارد؛ به خواب پناه می‌برد. برای فرار کردن از آن حس‌ها و سختی‌ها. بعدها این رفتار از شخصیت همین فرد به Oblomovism (آبلو-مو-ویزِم) مشهور شد (مطالعه). پناهندگی به خواب. خواستم بگویم می‌دانم این حالت هم در او تقریبا از بین رفته. و برای همین فکر می‌کنم کارش روی او اثر بسیار خوبی گذاشته. این هم از آقای الکس که مدام پیام می‌دادید از او چه خبر.

رمان، ابلوموف، خواب

رمان‌مشهور “ابلوموف” اثر نویسنده شناخته شده‌ی روس ایوان گنچاروف است. سرگذشت مردی از خانواده‌ای ثروتمند که جدی نگرفتن موقعیت‌های زندگی‌اش، روابط عاطفی تا فرصت‌های شغلی او را تحت شعاع قرار داد. ابلوموف به استفاده از خواب برای فرار کردن از تنش‌ها و استرس‌های زندگی‌اش مشهور شد.

پرده سوم – یک ملاقه شکر، یا یک قاشق چایخوری

اخیرا دیدم در شبکه‌های اجتماعی امریکایی، و حتی فارسی یک بحث‌هایی درباره رابطه‌های بدون ازدواج‌ شکل‌گرفته. خصوصا آن‌ها که در مورد تفاوت سنی در موقع ازدواج موضوع بحث‌ها و جدل‌ها و قضاوت‌ها شده است. اما به‌نظرم در‌بخش شبکه‌های اجتماعی فارسی‌اش، با وایرال شدن خبر ازدواج محمدرضا گلزار شروع شد. اینکه چرا او با دختری ۲۰ سال کوچک‌تر از خودش ازدواج کرده. یا اینکه چرا داریم به دوران ۵۰ سال پیش باز می‌گردیم که مردان به “سنِ رسیدن به حرف‌مشترک” و تفاهم، اهمیت‌ نمی‌دادند. و انواع و اقسام این بحث و جدل‌های روی طیفِ جدی تا خاله‌زنکی.

خوب نخستین پرسش آمده به ذهن‌ام این هست که وقتی دو نفر انسان  بزرگ‌سال با این تفاوت سنی تصمیم به ازدواج گرفته‌اند، که ما نه جای آن آقای‌اش هستیم و نه جای آن خانم‌اش. اصولا چرا ما ناراحت‌ایم؟ چرا حرص‌اش را ما می‌خوریم؟ چرا ذهن خودمان را درگیر می‌کنیم و برگ‌های ماست که می‌ریزد؟ مگر جریمه‌اش را باید ما بدهیم اگر با هم نسازند؟ یا ما باید به خاطر تصمیم آن‌ها جواب پس بدهیم؟

شوگرددی، شوگرمامی، رابطه

در حالیکه در جامعه‌ی خاورمیانه و آسیای شرقی هنوز پدیده‌ای مثل رابطه‌ Sugar Daddy (رابطه با مرد پولدار یا تامین‌کننده نیازهای مالی) با نگاهی اخلاقی مورد تردید است، پدیده‌ی Sugar Momma‌ها در این کشورها آرام آرام خودشان را نشان می‌دهند. این در حالیکه است که در جوامعی مثل امریکا، چین یا کره ما با پدیده‌ی جدید Sugar Babby‌ها نیز روبرو هستیم. جوان‌های کم‌سن‌وسال اما به پول‌رسیده (اکثرا از طریق استارت‌آپ‌ها و تکنولوژی)، که به سراغ مردان و زنان جذاب بزرگتر از خودشان می‌روند تا خود پیشنهاد دهنده باشند. سایت  secretbenefits.com از محبوب‌ترین سایت‌های امریکاست که روزانه صدها شوگرددی را برای دختران متقاضی، پیدا (Match) می‌کند.

چرا از نظر ما این وصلت نادرست است، اما آن دختر بیست‌ و چندساله خودش نفهمیده و نادرست است؟ خانواده‌اش نفهمیده‌اند؟ اصلا چرا این‌همه تفاوت میان سن‌ها در دهه‌ی ۱۴۰۰ شمسی ایراد است؟ توی ذوق ما می‌زند؟ و سئوال‌هایی که وقتی تا انتهای‌شان را می‌رویم؛ می‌بینیم هیچ دلیل موجه و مستندی برای‌اش نداریم. صرفا چیزهایی است که خود ما خوش‌مان نمی‌آید، اما حال یک کسی دیگر انجام داده. انجام داده که داده! نه خلاف قانون بوده. نه خلاف شرع. نه خلاف اخلاقِ عرفی جامعه. و نه حتی خلاف علم!

ممکن است از لحاظ روان‌شناسی اما و اگرهایی داشته باشد. اما مگر ما ۸۰ میلیون روان‌شناس هستیم؟ شاخص سبک زندگی درست هستیم؟ من اینجا مدام نظر دادن درباره‌ی درست یا نادرست بودن یک چنین ازدواج‌ای را نمی‌فهمم. خوب ما حواس‌مان باشد خودمان این‌کار را نکنیم!‌ها؟ اگر پارسا پیروزفر آمد خواستگاری من دختر ۲۵ ساله، من بگوییم نه پاری‌جون، درست نیست! در غیر این‌صورت چکار بقیه داریم؟

وقتی تمرکز روی یک پدیده‌ی اجتماعی یا سیاسی سوژه می‌شود؛ مرز باریکی بین “خوش‌مان نیامدن“، و “نادرست بودن‌اش” برقرار است. یک نمونه متفاوت مثال بیاورم و بعد بازگردیم.

مثلا گفته می‌شود ایران بعد از این رژیم، یک ایران صاحب دمکراسی و حکومت سکولار خواهد بود. اسماعیلیون، پهلوی، این، آن همه بر این اتفاق نظر دارند. خیلی هم عالی. همه می‌گویند به‌به چه پنیر خوشمزه‌ای! خودش است!

اما حال اگر به همین آدم‌های خوشحالِ از در‌هم‌پاشیدن رژیم ایران و فرادی آزادی بگوییم خوب بچه‌ها می‌دانستید حالا اگر حکومتِ آینده‌ی ما دمکرات و سکولار باشد، اتفاقا همه چیز براساس رای و انتخاب جمعی است؟ همه چیز براساس سهم برابر است؟ یعنی در این صورت، دوباره همان آخوند، یا یک حزب‌الهی پیشانی پینه‌بسته در صورت داشتن شرایط شرکت می‌تواند شناسنامه به دست بیاید و در انتخابات بعد از آزادی ایران دوباره شرکت کند. چه بسا رئیس‌جمهور شود اگر رای کافی داشته باشد.

خوب یک حکومت سکولار و دمکرات دقیقا تضمین کننده چنین اتفاقی است. درست هم هست. باید باشد. یعنی ابدا اجازه نمی‌دهد حتی آدم‌های متعلق یا وفادار به حکومت قبلی، مادامی که منع قضایی و قانونی نداشته باشند، از انتخابات‌های ایرانِ بعد از جمهوری اسلامی حذف شوند. بله شما خوش‌تان نمی‌آید، اما این فرآیندی درست و لازم‌الاجرا است. “باید” قاعده‌ی بازی آن را بپذیرید و فقط شعاری به زبان آوردن نیست. شرط می‌بندم تصور ۹۰%‌تان از حکومت دمکرات و سکولار این نبوده. فقط گفتید همین خوب است!

بعد شما می‌گویید نه طرف گوه خورده! ما انقلاب کرده‌ایم که این‌ ملاها بروند! این سپاهی‌ها و ریشوهای کثافت بروند. نه این‌که دوباره از یک سوراخ دیگر برگردند. و من به شما می‌گویم نشد! دمکراسی یعنی همین. لیبرالیسم یعنی همین. حق رای و حضور یک‌سان، عادلانه و آزاد برای همه. سکولار بودن یعنی همین. یعنی فارغ از تاکید بر یک دین و مذهب خاص، یک نفر می‌تواند در راس امور کشور یا وزیر یا ژنرال باشد مادامی که رای اکثریت را دارد یا تخصص دارد.

پس در چنین حکومتی، اگر یک آخوند متعصب بیش از همه رای بیاورد، دوباره می‌تواند رئیس‌جمهور شود؛ حتی اگر تیتر حکومت تغییر کرده باشد. یا یک آخوند به انتخاب یک رئیس‌جمهور می‌تواند در راس وزارت‌خانه‌یِ گلابی باشد. ایران بعد از آزادی، ایران منهای این‌ها نیست، ایران با این‌ها اما کنار حقوق مساوی دیگر ادیان و گروه‌های سیاسی است. آنجا که می‌گویند دمکراسی و لیبرالیسم همان‌قدر که زیباست، خطرناک هم هست همین‌جاست. شما، همیشه تابع نظر اکثریت هستید، اما حق زندگی آزادانه دارید.

خوب، این یک چیزی است که ۹۰% شما نمی‌پذیرید، خوش‌تان نمی‌آید، قاطی می‌کنید. می‌گویید این باشد پس برندازی برای چه هست؟ این‌همه کشته بدهیم که این‌ها گورشان را گم کنند که باز امکان حضور داشته باشند؟ و دیگر سئوال‌های مشابه پرت و پلا.

قصه این هست که هرکه خبط و خطایی کرده باید دادگاهی و مجازات شود، تاوان بدهد، جبران کند، اما یک مذهبی دوآتیشه که کار غیرقانونی انجام نداده همان حق را در ساختار سیاسی و فرهنگی آینده ایران دارد، که یک ارمنی کراواتی، یا یک کلیمی، یا یک بی‌اعتقاد به خدا!

چرا نباید از ژنرال موفق و کاردان نظامی که دزد نبوده و بدرستی انجام وظیفه کرده، سرش در آخور این‌ها نبوده، در فردای آزادی به نفع کشور استفاده نکرد؟ چرا یک نیروی امنیتی که وظیفه‌اش را تاجای ممکن دلسوزانه و برای برقراری امنیت کشور (نه محفل خاصی) انجام داده را نباید دوباره دعوت به کار کرد؟ آنجا دیگر سنگ محک ارزش گذاری روی آدم‌ها می‌شود عیار وطن‌پرستی و مردم‌پرستی؛ نه دین، نه اعتقاد، و نه لیبلِ چشم‌بسته روی آدم‌ها گذاشتن که صرف این‌که از این حکومت ملّاکراسی حقوق گرفته‌ای و در آن خدمت کرده‌ای، باید بروی گم بشوی! خیر. یک “قانون قدرتمند، عادل و فراگیر” قرار است هم از شما محافظت بکند، هم از حقوق همان آدم‌های گذشته‌شان و خانواده‌های‌شان. این همان سکولار نگاه کردن است. نگاهی فارغ از تعصب به همه چیز.

آن مثال بالا را نوشتم تا تفاوت میان خوش‌مان نیامدن و درست بودن‌یا‌نبودن یک پدیده یا تعریف؛ مرزی است که باید تفکیک شود. خوب یک چنین واقعیتی را چرا شاهزاده پهلوی نمی‌آید به شما بگوید وقتی مدام از حکومت‌داری سکولار حرف می‌زند؟ چون نمی‌خواهد با شما صادق باشد. چون می‌داند قاطی می‌کنید. پس می‌آید آن بخشی را به شما می‌گوید که با آن شما “عاشق‌ دیدگاه‌اش بشوید”. از این مثال بگذریم.

البته من قضاوت را درباره زندگی دیگران بد نمی‌دانم. در اکثر موارد که ما در حال قضاوت دیگران هستیم و اتفاقا داخل همین تله افتاده‌ایم. تله سنجش رفتار آدم‌ها تنها براساس استانداردهای خودمان. “اولین” ازدواج پیامبر اسلام، آن‌طور در اکثر نقل‌های کتب دینی معتبر هست، با خانمی بزرگ‌تر از خودش بوده است. این خانم از پسری کوچک‌تر از خودش خواستگاری کرده. و این خانم؛ دو ازدواج پیشتر داشته و صاحب فرزندانی از آن دو ازدواج بوده. خانمی تاجر، ثروتمند، و با ذکاوت و مورد احترام شهر. خانمی مستقل و نه زنی که زیر خیمه، مثل زنان سنتی آن زمان؛ تنها به پختن غذا و فرزندآوری مشغول باشد. یعنی خدیجه اولین همسر پیامبر اسلام.

همه مشخصات این ازدواج، از ذیل تا صدرش، در عربستان آن زمان نادر و متفاوتِ با عرف سخت‌گیرانه و فضای مردسالارانه عشیره‌های عرب بوده. همین امروزش تصور این‌که یک زن در عربستان تاجر باشد دور از ذهن خیلی‌هاست، شما این سناریو را ببرید به ۱۴۰۰ سال پیش!

نمی‌خواهم یک دیدگاه شرعی را به عنوان برگ آس روی میز بگذارم. ابدا. اما می‌خواهم بگویم یک مردی که بسیار مورد توجه دیگران بود (کراش خیلی از دخترهای مکه)، به خاطر آقازاده بودن (از خانواده دولتمند قریش) علی‌رغم اینکه روی او قضاوت و چشم‌کنجکاو بود، و به قول امروزی‌ها حتی پیش از پیامبر شدن، برای خودش به عنوان یک جوان موفق سلبریتی بود، به خواستگاری چنین خانمی پاسخ مثبت داد. ما نمی‌دانیم. شاید اگر ثروت این خانم نبود؛ حتی در سرنوشت اسلام اثر می‌گذاشت. اسلام امروز اینقدر گسترش پیدا نمی‌کرد. اما به نظر می‌آید نه محمد طمع کرد و نیازش بود، نه خدیجه طمع کرد و نیازش بود، یک ازدواج‌ای بود که از نظر خودشان درست بود. و واقعا درست ماند و درست کار کرد.

اشتباهی که بسیاری می‌کنند این هست که فکر می‌کنند همه کسانی که ازدواج‌های با تفاوت سنی بالا می‌کنند، که اتفاقا در دنیا بسیار شایع است و رایج، ادعای ازدواجی عاشقانه و بر مبنای یک دوست‌داشتن عمیق دارند. در حالیکه خیلی‌های‌شان این طور نیست. خودشان هم می‌دانند این‌طور نیست، و با این مساله راحت هستند. پس بهتر است ما صورت‌مان از ناراحتی و دلسوزی جوش نزند!

قصه این هست که در چنین ازدواج‌ها یا رابطه‌های عاطفی (دوست‌پسر‌-دختری) یک سوی ماجرا Z را در اختیار روبرویی می‌گذارد و روبرویی Y را به او می‌دهد. هر دو از این معادله و قرارداد ذهنی بین خودشان راضی هستند. تمام شد و رفت. این همان دوگانه‌ی “نپسندیدن ما” یا “غلط بودن“‌اش هست. اولی باید برای خودمان بماند، و دومی، غلط بودن‌اش را، زمان تعیین می‌کند نه ما، نه آقای قاضی، و نه حتی یک روان‌شناس. به نظرم در این سناریوها، همیشه این زمان است که حکم درست را می‌دهد.

پس اگر دیدیم یک دختر ۲۱ ساله با آقای ۴۶ ساله دوست شد، یک اتاق کلاب‌هاوس نزنیم و ۶۰ نفر درباره‌اش تئوری‌های تخمی تخیلی بدهیم. خیلی مرسوم است در امریکا یک سوپر مدلِ جوان و رعنا و دلربا، با پیرمردهای دولتمند و ثروتمند ازدواج می‌کنند. نه یکی نه دوتا، هزاران مورد. ایران هم همین خواهد شد. مرسوم خواهد شد. آنقدر زیاد می‌شود که چشمان‌تان عادت می‌کند.

شوگرمامی، دیت، رابطه

از سال‌های پیش، پلتفرم‌های مشهوری بسیاری برای Sugar Momma طراحی شده تا آن‌ها بتوانند با مردان جوان‌تر از خود ارتباط بگیرند، و عکس آن، آقایان با این گروه از زنان. با این وجود حتی در فرهنگ امریکا، Sugar Momma‌ها معمولا با پارتنر خود خیلی در میهمانی‌ها و خیابان‌ها دیده نمی‌شوند. سفرهای خصوصی، میهمانی‌های خصوصی و رستوران‌های خاص را معمولا برای سرگرمی‌های خود انتخاب می‌کنند. اخیرا هک شدن وب‌سایت مشهور Ashley Madison که با ۱۲۴ میلیون کاربر فعال، بزرگترین پلتفرم ارتباط مردان و زنان متاهل با یکدیگر است سبب جنجال در روزنامه‌های امریکا شد. دو هکر این پلتفرم، بعدها خودکشی کردند.

پسره بر می‌دارد در نکوهش شوگرددی می‌گوید: “بنده خدا این دختر طفل معصوم در اتاق خواب چی می‌کشد! دلم برای‌اش کباب است. ” خوب دل‌ات برای خودت کباب باشد که هنوز پادرهوا یک جفت صابون گلنار در سبد خریدت هست. آن دختر اتفاقا بلد بود بیاید با یکی مثل تو ازدواج کند، اما شوگرددی را انتخاب کرد. یا پسری ۳۹ ساله که می‌بینیم با یک خانم دکتر ۵۱ ساله رفت‌و‌آمد دارد. عکس‌العمل‌ قضاوت‌گونه‌ی مردم چه هست معمولا؟  “واااا! این دکتره خجالت نمی‌کشد! سن مادرش هست”. خوب فکر می‌کنی یک آدم ۵۱ ساله عقل‌اش کمتر از تو است؟ ریاضی بلد نیست؟ یا حواس‌اش به اطراف‌اش کمتر از تو هست؟ این‌طور انتخاب کرده. درست و غلط‌اش به ما مربوط نیست. پاداش و تاوان‌اش هم با خودشان. به نظرم دیگر باید به این پیشرفت فرهنگی برسیم که درباره روابط عاطفی آدم‌ها نه در Public قضاوت کنیم، نه حکم‌های کلی بدهیم. چه رابطه‌ای عرفی باشد، چه پای یک شوگرددی یا شوگرمامی در میان باشد.

اما خوب در مورد ایران و فضای فرهنگی متفاوت‌اش، یک روی دیگر ماجرا این هست که این بی‌تدبیری آقایان در مدیریت کشور، این نافهمی‌شان به اینکه نیاز نسل‌ها باید در دوره‌ی خودشان به موقع حل شود خودش یکی از علت‌های این پدیده‌های تازه نوظهور اجتماعی است. ما با مقدار زیادی از بچه‌های نسل ۶۰ و میانه نسل ۵۰ از این پس مواجه هستیم که فرصت ازدواج نداشته‌اند، پس به ناچار خودشان را متمرکز روی کار و کسب درآمد کرده‌اند. ازدواج نکرده‌اند، یا نشده یا جدا شده‌اند.

حالا این‌ها شده‌اند مردهای ۴۰ سال به بالا. زن‌های ۳۵ سال به بالا. و به دلایلی که توضیح‌اش اینجا جای‌اش نیست، برای این‌که از تنهایی فرار کنند با نسل‌های پایین‌تر از خود به‌ناچار ارتباط می‌گیرند. یک آقای دهه‌ ۶۰ با درآمد خوب سراغ خانم دهه ۶۰ نمی‌رود، سراغ یک دهه ۷۰‌ای جوان‌تر و پرانرژی‌تر می‌رود. و خیلی از خانم‌های دهه ۶۰‌ای، که در این Market عرضه و تقاضای  اجتماعی، از مردان دهه‌ی ۶۰‌ای سیگنال و نخ و طناب نمی‌گیرند، ممکن است میان‌شان پیدا شود افرادی که وارد رابطه‌های عاطفی با پسرهای دهه‌ی ۷۰‌ای بشوند که یا با آن‌ها حرف مشترک دارند، یا آن پسرهای هنوز در اول راه دوست دارند با آن خانم، یک کیف پول مشترک + سکس داشته باشند. این ایده‌آل‌شان بوده آقای قاضی؟ خیر. اما تویِ الدنگ با مدیریت و تصمیم‌گیری‌های کلان‌ات باعث‌اش شده‌ای.

این پدیده که آن بالا اشاره کردم به مرور در جامعه ایران زیاد و زیادتر خواهد شد. کسی هم جلوی آن را نمی‌تواند بگیرد. نباید هم بگیرد. پس به عنوان یک نمونه؛ در وهله اول تصورتان را نسبت به واژه (Terminology) شوگرددی عوض کنید. چرا؟

چون مثل قدیم دیگر مساله رابطه یک پیرمرد با دختر جوان نیست که موقع دوف‌دوف، دندان‌های مصنوعی‌اش بیفتد کنار تخت و موقع ارضا شدن تاندون‌هایش پاره شود. شوگرددی می‌تواند یک آقای ۴۶ ساله باشد که در رابطه با یک دختر ۲۲ ساله است. اتفاقا آقا راضی، دختر راضی.

تعریف شوگرمامی هم یک مادربزرگ نیست که یک پسر جوان را با یک X-box گول زده تا هم احساس جوانی کند، هم کاندوم‌های تاریخ گذشته‌اش را مصرف کند. ممکن است یک خانم خیلی شیک و خوش‌لباس و خوش‌پوست و ادای ۴۵ ساله باشد، که در ارتباط با یک پسر ۳۸ ساله باشد. خیلی هم خوب. هیچ اشکالی هم ندارد مادامی که روح رابطه درست کار کند. کاری به دکورش نداریم. مادامی که این چرخ‌دنده‌ها درست کار کند و هر دو راضی باشند.

ببینید، واقعیت این‌هست که سال‌های سال، جمعیت زیادی از باشگاه گاوها در این حکومت مسئولیت و صدارت گرفته‌اند. گاوسالاری داشته‌ایم. این‌که می‌گویم گاو، یعنی اغلب کارهای تخصصی و تصمیم‌گیری‌های کلیدی کشوری، به افرادی سپرده شده که نه تخصص‌اش را داشته‌اند، نه دلسوزی‌اش را، و نه میل به درست انجام‌دادن‌اش را. از صدر تا ذیل. از سردارهای گاو، تا مدیرکل‌های گاو، تا وزرای اطلاعات گاو، تا وزیر گاو، تا رئیس‌جمهور گاو تا صاحب دامداری. خوب وقتی سال‌ها چنین گروهی بر جامعه‌ی پر از نیازهای پیچیده انسانی حکومت کند، نتیجه‌اش می‌شود بهم خوردن این تعادل‌ها. مردان زیادی که جوانی نکرده‌اند. و زنان زیادی که احساس ناکافی بودن و نادیده گرفته شدن با آن‌ها رشد کرده است. زنان زیادی که در نوجوانی پول تفریح‌ها و یک سبک‌زندگی نرمال را نداشته‌اند، و مردان زیادی که اینقدر پس زده شده‌اند که سعی کرده‌اند بعدها با پول آن را جبران کنند.

برخی از زنان دهه‌ی ۶۰‌ای که اگر یک مرد دهه‌ ۶۰‌ای خوب پیدا کنند، حتی به قیمت آسیب زدن به خودشان حاضرند کنارش بمانند تا وارد باشگاه زنان تنها نشوند؛ و مردان دهه‌ ۶۰‌ای که در این وضعیت اقتصادی اما به شرایط خوبی از لحاظ تمکن رسیده‌اند، با خود فکر می‌کنند چرا هم‌چنان نسل سوخته بمانند؟ وقت جوانی‌کردن و رفتن سراغ لذت‌هایی است که در زمان خودش از آن‌ها گرفته شده. این یک اکوسیستم عجیب است که این حکومت بوجودش آورده، نه لزوما خود آن آدم‌ها. یا تهاجم فرهنگی. یا دژمن! این‌ها از ابتدا یک گوله برف کوچک در سرازیری بوده که این گاوسالاری آنقدر هل‌اش داده تا به یک حجم عظیم ویران کننده تبدیل شده است.

بنابراین پیشنهاد من این هست که اگر با این دید به ماجرا نگاه کنید که همه استانداردهای برابر ندارند. نه در این مورد، در خیلی موارد اجتماعی دیگر، بهتر است سعی کنیم قصه‌ی “نگاه مذهبی و دینی” و “خط‌کشی‌های اخلاقی” را تمام کنیم. سرمان داخل زندگی خودمان باشد. این نگاه‌ها و قضاوت‌های‌مان را مدام نبریم روی شبکه‌های اجتماعی‌مان Public‌‌اش کنیم. ول کنیم.

سئوال؛ آیا در اکثر طلاق‌های جامعه‌ی ما، افرادی هستند که فاصله سنی زیاد دارند؟ خیر. آیا ثابت شده افراد با تفاوت سنی کم، امروز احساس خوشبختی بیشتری دارند؟ خیر. کسی می‌تواند اثبات کند رابطه‌ای که در آن حرف‌مشترک زیاد هست، همیشه شیرین‌تر از رابطه‌ای بوده که یکی رفاه گرفته و دیگری توجه؟ خیر. پس چرا وقتی این تفاوت زیاد شود، ذهن جامعه درگیرش می‌شود؟ چون هنوز عادت ندارد.

مثل زمانی که هنوز جامعه‌ی ایران، از بین رفتن سنتِ ” همیشه دونفر روی صندلی جلوی تاکسی نشستن” را پیش‌بینی نمی‌کرد. یا آمدن این روزها که اکثر جوان‌ها دیگر طرفدار ازدواج سنتی نیستند و به آن دید جالبی ندارند. خلاصه همین، به خدا از رضا گلزار برای ماست‌مالی پول نگرفته بودم، حرف‌های خودم بود. (چشمک)

پرده چهارم – دقت اختلالی!

قبل‌تر هم گفته‌ام که من در کودکی طیفی از اوتیزم (Autism) را داشتم. به مرور کم و کمتر شد. به مرور فهمیدم به OCD هم دچار هستم. نظر تراپیست‌ام.  آن هم به مرور مقداری کنترل شد. خداروشکر. اما در هر حال این‌ها از من آدمی ساختند که نگاه کردن به اطراف‌ام، به آدم‌ها، به پروژه‌ها یا حتی پدیده‌های اطراف‌ام بیش از حد عادی و بیش از حد مورد نیاز، دقیق و متمرکز هستم.

خوب شاید از دور فکر کنید این “دقیق بودن” و “مو را از قرمه‌سبزی” کشیدن خیلی هم عالی است. یک توانایی غیراکتسابی است که سبب مرور دقیق همه چیز، یا مشاهده‌گری خوب بودن می‌شود. اووم. یک سوی‌اش این است. اما این خصلت، هم آزار برای خودم در پی دارد، و هم می‌تواند سبب شود آدم‌هایی که به من نزدیک می‌شوند؛ این پدیده برای‌شان ترسناک یا معذب‌کننده باشد. از دور ترسناک‌تر است البته.

خاطرم هست خیلی سال پیش در همین امریکا با کسی قراری در بیرون داشتم. کاری نبود. یک ملاقات ساده با کسی که سال‌ها خواننده‌ام بود. گرم صحبت که شدیم متوجه شدم حجم مژه‌های پایین چشم چپ‌اش، به اندازه مژه‌های پایین چشم راست‌اش نیست. خیلی ذهن‌ام درگیر شد. همین‌طور که به این فکر می‌کردم ناگهان گفت خوب نظر تو چه هست؟ ذهن‌ام رفته بود جای دیگر. حرف‌اش را دوباره تکرار کرد. دوباره میانه‌ی حرف‌های‌مان متوجه شدم یکی از دکمه‌هایش به زودی می‌افتد. آخرین زورهای نخ‌اش بود. اطلاع ندادن‌اش روی روان‌ام بود. حرف‌اش را قطع کردم و  به او گفتم. و از آنجا فهمیدم من روی روان‌اش رفتم. پیشنهاد پیاده روی داد. شاید برای اینکه روبروی‌اش نباشم. مشکل تا مقدار زیادی حل شد که فهمیدم گوشواره روی گوش‌اش یک نگین‌اش افتاده. اما دیگر نگفتم. روی‌ام نشد. خلاصه که خدا نکند در یک Presentation در شرکت، ارائه کننده از این مسایل داشته باشد، کاملا حواس‌ام به آن‌ها می‌رود. پرت می‌شود. به همین خاطر اغلب من صدای میتینگ‌ها را (با اجازه) ضبط می‌کنم تا دوباره بی‌تصویر گوش کنم. (لبخند)

OCD، وسواس، وسواس اجباری

تشخیص اختلال OCD (وسواس فکری-اجباری) و ADHD، یک تشخیص کاملا تخصصی و براساس آزمون‌های روان‌کاوی است. مردم عموما عادت دارند صرف داشتن نشانه‌هایی (Symptom) در خود یا افراد، و اشتراک آن با نشانه‌های افراد مبتلا به OCD، این برچسب را بدان‌ها بدهند. این اختلال‌ها در افراد از طریق Clinical interview و Assessmentهای طراحی شده برای این موضوع تشخیص داده می‌شود. بسیاری تصور می‌کنند خود را مبتلا به انواعی از OCD یا ADHD دانستن، یک مزیت اجتماعی و حسن محسوب می‌شود! در حالی که هر دو اختلال‌های رفتاری هستند و توصیه می‌شود درمان شوند.

این حالتِ من، سال‌ها بعد، هرچند در استودیوی طراحی و معماری باعث می‌شد خیلی کارها قبل از تحویل به Client نکات یا ایرادهای‌اش گرفته شود؛ به همان اندازه اما این خطر هم بود که سبب شود یک پروژه، دچار تاخیر یا تحویل روی Deadline شود. خوب این چیزها در دنیای بیزنس هست. بعضی شرکت‌ها ترجیح می‌دهند سرویس‌ یا پروژه‌شان به موقع به دست مشتری یا Client برسد، اما اگر ایرادی داشت بعدا رفع کنند. می‌خواهم بگویم هر دو سوی ماجرا هست و بسته به این‌که از کدام لنز نگاه کنید.

حالا به این‌ خصوصیات‌ام؛ مقداری بدبین بودن را هم اضافه کنید. این‌که می‌گویم “مقداری”، چون مرز مشترکی با دیرباور کردن یا دیرایمان آوردن دارد. آن بدبینی از نوع خیلی آزاردهنده نیست. اما در نهایت خودش سبب دیر اعتمادی می‌شد و می‌شود. یا سبب فکر کردن به سناریو‌های بد، همزمان با سناریوهای خوب. آن‌ها که برای عضویت در اینستاگرام پرنس‌جان اقدام می‌کنند احتمالا این مساله را حس کرده‌اند.

این “مقداری بدبینی” در من ذاتی نیست، به سبب چند تجربه‌ی شغلی و اجتماعی و عاطفی، وارد Profile شخصیتی‌ام شد و ماند. یا اتفاق‌هایی تکراری در شبکه‌های اجتماعی. البته از این Type شخصیتی نباید هیولا در ذهن‌تان تصویر شود. یک مثال ساده و مشهور هست که می‌گوید آدم‌های دقیق و خوش‌بین و بلندپرواز، “هواپیما” را ساختند؛ و آدم‌های دقیق و بدبین و دوراندیش، “چتر و صندلی نجات هواپیما” را برای خلبان. خوب ماست‌مالی کردم؟ (چشمک)

این‌ها را گفتم که برسم به اینجا که این روزها که فکر می‌کنم موقت باشد، رسیده‌ام به وسواس روی آلودگی صدا. (خنده) این دیگر جدید هست. نوبر است. بعضی وقت‌ها هر چیز. حتی صدای تیک‌تیک ساعت. یا جیر‌جیر صندلی‌ام تمرکزم را بهم می‌زند. و خیلی عجیب است. می‌توانم ۶ ساعت موسیقی گوش کنم؛ اما صداهای تکرار شونده یا صداهایی که مثال آوردم به شدت عصبی‌ام می‌کنند. منی که عاشق چیلیک‌چلیک صدای کیبورد بودم؛ حال کمی اذیت‌ام می‌کند. اگر کسی موقع Text زدن با گوشی‌اش تق‌تق صدا بدهد، بلند می‌شوم می‌روم جای دیگر. فکر می‌کنم زیاد اعصاب‌ام ضعیف شده نه؟ حتما همین‌طور هست. خدا شفا بدهد.

پرده پنجم – یک کره‌زمین، و یک انتخابات!

نمی‌دانم در زمان اوج رقابت‌های انتخابات ریاست‌جمهوری امریکا ۲۰۲۴، برای نوشتن اینجا خواهم بود یا نه؛ اما به آغاز این ماراتن که نزدیک‌تر می‌شویم، بیشتر می‌شود حدس‌هایی زد. میزبازی در حال حاضر این‌طور هست که دمکرات‌ها، که طیف چپ‌های سیاسی بدان­ها تعلق دارند، برجسته‌ترین نماینده‌شان، خود پرزیدنت بایدن است. آدم قَدَر دیگری معرفی کرده‌اند؟ تا این لحظه که ‌خیر.

از آن سو جمهوری‌خواهان (Republicans, GOP)، فارغ از این‌که هنوز هیولایی چون دانلدترامپ را چه بخواهند و چه نخواهند در سبدشان دارند؛ یک نماینده‌ی قدر دیگری هم در کنار ترامپ دارند که نه تنها این قابلیت را دارد که در رقابت‌های داخل حزبی، در مناظرات بر ترامپ پیروز شود، که اگر بر ترامپ پیروز شود، از نظر من قطعا بایدن را شکست خواهد داد و او هم یک رئیس‌جمهور یک دوره‌ای خواهد شد. تنها راه بالا رفتن احتمال پیروزیِ بایدن، بالا آمدن خود ترامپ است. اگر تا آن موقع البته بایدن مشاعرش را از دست ندهد.

در هرحال دنیای سیاست غیرقابل پیش‌بینی است. ممکن است یک اتفاق عجیب مثل پاندمی کرونا، مثل یک جنگ، مثل یک آبروریزی، از دست دادن مشاعر یا حتی یک دست‌آورد پرزیدنت بایدن نوک پیکان انتخاب را به سمت او ببرد یا که از او بگیرد. تا روز آخر انتخابات، صدها رخداد می‌تواند این میان باشد، که همه تحلیل‌ها را چندبار عوض کند و همه تحلیل‌گران را از نو، به آنالایز کردن مجبور کند. به نظر من؛ با داده‌های امروز، پرزیدنت بایدن دوباره رئیس‌جمهور نخواهد شد، مگر اول خدا، و بعد رونق اقتصادی به او کمک کند. که دومی در حال رخ دادن است. این را نه به عنوان کسی که در کمپین جمهوری خواهان هست، که به عنوان یک ناظر بی‌طرف و تحلیل‌گر سیاسی می‌گویم.

امریکا، انتخابات ریاست جمهوری

DeSantis اگر از حمایت‌های ایلان ماسک و اعضای اصلی حزب جمهوری‌خواه برخوردار شود، و همچنین ترامپ به پلتفرم خود TruthSocial وفادار بماند، می‌شود گفت DeSantis به مراتب گسترده‌تر از دانلد ترامپ در مرکز توجه‌هات قرار خواهد گرفت. او بارها در سخنرانی‌های محلی‌اش گفته که به نفع شرایط حال حاضر امریکا، از دادن اقامت به مهاجران خصوصا کشورهای مسلمان جلوگیری خواهد کرد. بسیاری از تحلیل‌گران به درستی معتقدند که اگر او در اولین ایالت برگزاری انتخابات، ایالت آیووا، از ترامپ پیشی بگیرد، احتمال کنار زدن ترامپ توسط او به بالای ۹۳% خواهد رسید.

با این وجود، به میدان آوردن یک کاندیدای جوان و کمتر شناخته شده به اردوگاه دمکرات‌ها به عنوان چرخ زاپاس برای این حزب می‌تواند کاری عاقلانه باشد. برنده شدن جمهوری‌خواهان، چه ترامپ و Ron DeSantis، خبر خوبی برای ایرانیان، سوری‌ها، چینی‌ها و هندی‌ها نیست. زیرا هم می‌تواند دوباره در روابط ایران با ایالات متحده تنش ایجاد کند؛ و هم می‌تواند دوباره اذیت کردن مهاجران و دانشجویان ایرانی و در اقامت گرفتن آن‌ها را دچار همان قصه‌های ۴ سال پیش از بایدن کند.

هرچند از لحاظ شخصیتی، سواد و منش و دیسیپلین سیاسی DeSantis چند سر و گردن از ترامپ بالاتر است و در اصل نماینده‌ی اصلی جمهوری‌خواهان است؛ اما او بارها در سخنرانی‌هایش اقرار کرده که با ترامپ درباره سیاست‌های مهاجرتی، و آن محدودیت‌ها برای شهروندان کشورهای مسلمان و دیگر جزئیات موافق است؛ که امیدوارم این‌طور نشود.

پرده ششم – یک جنبش و هزار آزمون

بعد از کشته شدن مهسا (ژینا) امینی، همه‌ی آنچه در این ۵ ماه جنبش رخ ‌داد به جرات روان مرا به مرز ویرانی کشاند. و یک چیزی اتفاق افتاد که فکر می‌کنم با شرایط آرام امروز برای خیلی‌ها یک اتفاق بزرگ اما مثل یک خواب است. انگار که خوابی پرماجرا و سهمگین بود و رفت. اثری جز چند عکس و ویدئو و سوگواری از آن باقی نماند.

صادقانه اگر بگویم؛ من یک مخالف رژیم ایران نبودم. به هزار دلیل که به خودم مربوط است. بارها و بارها شده بود که در نوشته‌های‌ام، خوانندگان‌ام را دعوت به شرکت در انتخابات کردم. دعوت به صبوری یا حتی روشنگری درباره‌ی نیت‌های نمایشگرانه‌ی کشورهای غرب نسبت به مردم ایران کردم. سال‌ها از توانایی قلم‌ام و قدرت قانع‌سازی‌ام استفاده کردم. برای دعوت به آرامش. برای حکومتی که نه پول داخل جیب من می‌گذاشت، و نه اصلا افرادی چون من اصولا برای‌اش مهم بود. نوشته‌هایم، نه برای خوشایند این رژیم، که از روی منطق دودوتا چهارتا و تحلیل سیاسیِ شخصی خویشتن بود.

چنین افرادی کم بودند؟ صدها مثال هست. از صادق‌زیباکلام و محسن‌برهانی گرفته تا دکتر غنی‌نژاد‌ها و دکتر رنانی‌ها و حتی افرادی بسیار سطح پایین‌تر مثل من که شرایط سیاسی ایران را از نزدیک و با دقت دنبال می‌کردیم. گروه فکری که هم از کثافت‌کاری‌های اصول‌گراها منزجر بودیم و هم از دغل‌بازی‌ و ریاکاری اصلاح‌طلب‌های آگاه.

این را می‌گویم که ژست دانای کل به خیلی‌ها دست ندهد. بگویند ما از اول‌اش هم می‌دانستیم! مساله دانستن نیست و نبوده. در دانستنِ صرف هم فضیلتی نیست. مساله حل کردن (Problem Solving) و راه نجاتی یافتن (Exit Door) بوده.

یکی می‌گوید من می‌دانم این بیمار می‌میرد و محکوم به مرگ است. یکی می‌گوید بگذار ببینیم می‌شود احیا کرد و به شرایط سالم برش گرداند، بیا و نفوس بد نزنیم. آن‌ آدم‌های دسته‌ی دوم؛ نادانیا وابسته نبوده‌اند، فقط می‌خواسته‌اند به هر دو سوی ماجرا کمک کنند.

هرکس که اندک نگاه تحلیلی یا دلسوزانه داشته، تا لحظه‌ی آخر نمی‌خواسته ترمز دستی آن قطار را بکشد. خوب حالا هیچ روشنگری فکر می‌کنم در ایران نیست که اندک امیدی به نظام داشته باشد. اگر هم برانداز نباشد، در عوض حتی حاضر نیست یک قدم بردارد تا این نظام یک روز بیشتر دوام بیاورد. چرا دوام بیاورد؟

نظامی که از سر تا پای خودش را “آگاهانه” سپرده به یک پیرمرد لج‌باز و مسئولیت‌ناپذیر و پرخطا، استحقاق دوام آوردن ندارد. باید زمان می‌گذشت، تا طیفی از بدبین‌ترین شهروندها تا خوش‌بین‌ترین‌هایشان به یک نتیجه‌ی واحد برسند. از کم‌سوادترین تا آکادمیک‌ترین‌شان. که رسیده‌اند. این خودش یک نقطه‌ی عطف تاریخی است.

اما همیشه این را بدانید، منهای شخص من که نخودی حساب می‌شوم؛ دنیا این‌طوری کار می‌کند که یک “روشنگر” یا یک “تحلیل‌گر اندیشمند” ذاتا علاقه ندارد تولیدکننده هیجان، نفرت و آتش‌بیار معرکه ‌شود. یک روشنگرِ فکری، چه نویسنده باشد، چه استاد دانشگاه، چه یک فرد پرتجربه؛ سه وظیفه مهم‌تر از همه وظیفه‌‌ها‌یش دارد. “آگاه کردن” جامعه، “آرام و قانع کردن” جامعه، و “صادق بودن” با جامعه.

باز منهای خودم، این افراد که چند نفرشان را آن بالا نام بردم، هیچ‌کدام “طرفدار رژیم” نبودند. از نظر و برداشت سطحی خیلی‌ها شاید بودند، که نظر و برداشت آن‌ها اینجا مهم نیست، مهم واقعیت است وقتی روی‌اش ذره‌بین می‌گذاریم و اثر گذر زمان را روی آن می‌بینیم.

همه‌ی این روشنگرها و اساتید و صاحب‌نظرها؛ سه احتیاط را پیش می‌گرفتند تا پیش از جنبش مهسا. “دامن نزدن به تنش” علی‌رغم تربیون‌هایی که داشتند. تا لحظه‌ی آخر همچنان باور داشتن به آمدن و دخالت افراد “واقع‌بین و صاحب تدبیر“، عمل کردن مثل یک دستگاه تغییر ولتاژ برق، برای تبدیل “خشم افکار عمومی” و احساسات جریحه‌‌دار شده، به “زبان قانون” و “خواستن از مسیر قانونی”. همه سعی‌شان را کردند. آخرش را اول بگویم؛ این پیرمرد بی‌بصیرت و لج‌باز قصه‌ی ما که مثل آقای پوتین یک هاله‌ای از قدرت و کاریزما و تقدس به دور خودش کشیده بود، با تصمیم‌هایش، حرف‌هایش، و عدم مسئولیت‌پذیری‌اش، تمام زحمات این روشنگرها و به‌آرامش‌دعوت‌کننده‌ها و سرعت‌گیرهای جامعه را آتش زد. همان‌قدر که ولادمیر پوتین با اشتباهات استراتژیک اخیرش از آن هیبت و قدرت سقوط کرد، این نمونه‌ی سایز کوچک‌تر ایرانی‌اش هم همین برای‌اش اتفاق افتاد.

محسن برهانی، انقلاب مهسا، زن زندگی آزادی

محسن برهانی، که علاوه بر درجه‌ی دکتری در حقوق، همراه تحصیلات حوزوی نیز دارد را می‌توانم یکی از درخشان‌ترین و برجسته‌ترین روشنگرهای فعال در جنبش مهسا معرفی کنم. او که به تنهایی با توئیت‌های مستدل به قانون و ناظر به فقه و مناظره‌های موفق‌اش با طرفداران حجاب اجباری نقش زیادی در نقد و زیر سئوال بردن قوانین و برخوردهای اشتباه حکومت با پدیده‌ی حجاب داشت، مورد غضب قرار گرفت و از تدریس در دانشگاه منع شد. تقریبا کمتر متفکر و فرد صاحب‌نظری در سطح او در این ماه‌های اخیر توانسته اثر عمیق بر افکار عمومی بگذارد.

این را تک‌تک “آدم‌های سالم” و “اهل منطق” نهادهای امنیتی به خوبی می‌دانند. ما تا به حال فکر می‌کردیم سرمنشا این مسایل در افرادی است که در لایه‌های پایین راس هرم کار می‌کنند، اما امروز این یقین ایجاد شده که سر این سرطان، دقیقا در راس همان هرم است! حال یکی می‌خواهد غرقِ در سرطان باشد، خوب باشد. یکی بخواهد برای این سرطان جانفشانی کند، خوب با فشاندن‌ خودش را خفه کند. اما قرار نیست یک سرزمین و ملت به پای آن سرطان، از دنیایی که لایق‌اش هست برود و بمیرد.

خوب چرا این گروه راه‌حل‌جویِ باقیمانده هم رد دادند!؟ به‌خاطر سه اتفاق مهم. با اعتقاد می‌گویم ۸۰%‌اش به خاطر همین سه اتفاق بود. اول فاجعه‌ای که “دستور سیاسی” و “خلاف علم و دانش” آقای‌خامنه‌ای در دوران پاندمیک و کرونا بر سر مردم آورد و سبب مرگ هزاران ایرانی شد. هزاران! چند هزار کودک یتیم شدند؟ و پدر و مادر، داغدار؟ صرف ادعایی از سوی یک پیرمرد بی‌سواد در علم پزشکی و ژنتیک، که هرگز هم درست بودن‌اش اثبات نشد! هرگز هم به خاطرش از مردم‌اش عذرخواهی نکرد.

دوم؛ قالتاق‌بازی و دروغ‌گویی سیستماتیکی که بعد از شلیک به هواپیمای اکراین از خود نشان دادند. این‌کار را نه تنها با مردم جهان، با مردم خودشان هم کردند و هنوز هم اعتقادی به تاوان عادلانه پس دادن ندارند. می‌شود یک نظامی که ادعا می‌کند اساس‌اش دین مبتنی بر عدل و تسلیم در برابر حق است؛ نشان دهد که خودش اصول این دین را هربار آتش می‌زند؟

خوب کدام حکومت مشروعی است که مردم خودش را در آسمان بسوزاند، جزغاله کند، اما حرف از عزت ملی بزند؟ عزت ملی یعنی چه؟ یعنی عزیز دانستنِ مردم. می‌شود پدر یک خانواده باعث مرگ فرزند بشود، اما تا آخرین لحظه به روی خودش نیاورد؟ چه میزان از وقاحت می‌طلبد؟

و مورد سوم این ماجرای قتل مهسا امینی و باقی‌اش که همه در جریان هستیم. نمایشی رقت‌انگیز از اجتناب یک حکومت از به موقع پذیرفتن اشتباه و عذرخواهی کردن. و آن ۵ ماه که می‌دانیم بر همه‌مان چه گذشت. داغ‌اش هنوز هست. اما در پرده‌ی بعد از زاویه‌ای دیگر هم به آن نگاه خواهم کرد.

خوب از آن سو، در طول این جنبش چهار فرصت بسیار مهم پدید آمد. بعضی‌هایش ماند، بعضی‌هایش محو شد. اولی هم‌صدا شدن جهان (دولت‌ها) با مردم ایران و حمایت‌شان. فرصت دومی، اتحاد اپوزوسیون خارج از ایران و تبدیل‌شدن‌اش به یک بدنه واحد و قدرتمند. سومی ریزش (عملی یا اعتقادی) بسیار بالای بسیاری از درجه‌داران ارشد نظامی، تا افرادی در نهادهای اطلاعاتی، تا حتی مبلغان خود نظام. یعنی افرادی که تا آخرین لحظه نظام را اگر هم باور نداشتند، همچنان منتظر جبران و دلجویی از مردم بودند. و اتفاق چهارم؛ خم شدن زانوی دیو پدیده “حجاب اجباری” در این رژیم. خوب اکنون ما چه داریم؟

دقت کنید… هرچه روی میز مانده، برای نتیجه‌گیری مهم است.

درس اول؛ تقریبا مشخص شده که هر آنچه در مورد “فرصت اول” بوده، تا اندازه‌‌ای زیادی سیاه‌بازی بوده. امروز اکثر این دولت‌های اروپایی و امریکا و حتی کشوری که کانال ایران‌اینترنشنال بدان تعلق دارد، با ایران روی میزهای بزرگ و کوچک برای توافق‌های تجاری و امنیتی و سیاسی نشسته‌اند. یا فیتیله‌ی حمایت را خاموش کرده‌اند. معنی‌اش؟

این‌که خودمان هستیم و خودمان. این‌که اکثر این کشورها، از حُقه‌ی حمایت از ما و شما، به عنوان یک اهرم فشار روی ایران استفاده کردند تا به منافع پشت‌پرده‌ی خودشان برسند. بازهم استفاده خواهند کرد تاهربار تخم‌مرغ‌های خودشان را از سبد ماجرا بردارند. طبیعتاً شخص آقای خامنه‌ای (نه دولت)، خم شدن و رفتن زیر این اهرم را، به در افتادن با مردم‌اش ترجیح می‌دهد.

درس دوم؛ در فرصت دوم نهفته بود. ما برای اولین‌بار و آخرین‌بار (امیدوارم) متوجه شدیم سیرک اپوزوسیون خارج از ایران، بزرگترین و ارزشمندترین هدیه‌ی خداوند به رژیم ایران است. ده‌ها کلونی و گروه، از سلطنت‌طلب تا سرشاخه‌های حقوق‌بشری تا روسای اقلیت‌های قومی و… که گذر زمان نشان داد تک‌تک‌شان، آنقدر خودخواه و به دنبال سهمیه گرفتن از قدرت آینده هستند؛ که حتی تاب یک اتحاد نمادین را به‌خاطر مردم رنجور نداشتند. رقت‌انگیز است!

در متن “افسانه سوریزاسیون” عامدانه نوشتم و پیش‌بینی کردم که امید زیاد بستن به اپوزوسیونها اشتباه است و ده‌ها مثال از دیگر کشورها آوردم. متاسفانه همان شد که نباید می‌شد. هرچه از “هدیه”‌ها و “پاس‌‌های گل” این سران اپوزوسیون به نهادهای اطلاعاتی ایران و رژیم ایران بگویم کم است! البته داستان دارد و بعد می‌گویم. مگر یک حکومت چه می‌خواست؟ بزرگترین خدمتی که اپوزوسیون به شخص آقای خامنه‌ای کرد یک کش دادن غیرضروری برای پوک‌و پودر‌کردن “امید” مردم بود. یکی از جمع‌شده‌ترین امیدهای مردم در ۴۰ سال اخیر.

بیایید قبول کنیم این ماجرا واقعا بازنده نداشت. برنده هم نداشت. هر دو سوی ماجرا برد و باخت‌هایی داشتند. هم رژیم ایران، و هم مردم. اگرچه مردم “برنده‌تر” شدند، و “کم‌باخت‌تر”. اما بی‌هیچ سوگیری اعتقاد دارم نهادهای اطلاعاتی ایران در متشنج‌کردن و به حاشیه بردن تمرکزها؛ از یک دوره‌ی زمانی به بعد کارشان را تمیز و درجه‌یک و بسیار عالی انجام دادند. طبق معمول شانس هم آوردند. جای این پیرمرد بودم، قدردان‌شان می‌بودم. حال اتاق‌های فکر کمکیِ از خارج از کشور داشتند یا همکاری داخلی با هم داشتند یا هر چه؛ ماجرا را در نهایت جمع کردند. چرا؟

رضا پهلوی، سلطنت طلب، شاهزاده

حضور شاهزاده رضاپهلوی در همایش مهم سرمایه‌گذاران و صنعت‌گران جهانی در جزیره نِکِر که با هدف تاثیرات پایدار و تغییرات مثبت در جزیره‌ی خصوصی یکی از سرمایه‌گذاران مشهور برگزار شده است. رضا پهلوی در این گردهمایی که بخشی از آن نیز در آب و لای سنگ و صخره‌ها برگزار شد با هدف جذب سرمایه برای جنبش “زن، زندگی، آزادی” و کمک به صندوق حماین از کارگران اعتصابی، از هیچ کرال اعتراضیِ ‌سینه، شنای انقلابی قورباغه‌‌ای و حمام آفتاب نمادین با کرم ضد آفتاب ۴۰SPF به نشانه‌ی اعتراض به ۴۰ سال خفقان رژیم دیکتاتوری آخوندها، دریغ نکرد.

جمع کردند چون؛

آینده‌ی سیاسی رضا پهلوی به‌نظر من برای سال‌ها مرد! سایز اعتبار اجتماعی اسماعیلیون به شدت کوچک شد و از آن تا حد زیادی اسطوره‌زدایی شد! تاثیر سابق حرف‌های آن زنیکه سایکوپات، مسیح علینژاد، هم برای همیشه مُرد! سران اقلیت‌ها هم که به حاشیه رانده شدند. باقی هم که دکور و ویترین برای چراغانی بودند. نه این‌که خود این افراد در این اتفاق نقشی نداشتند، اما پوست موز را این رژیم در زمان و مکان درست انداخت زیر پای‌شان. دست‌کم حال این سه کارنابلد و کودن در مدیریت سیاسی، و مدیریت بحران سیاسی، این سه خودخواه، این سه دیکتاتورِ هنوز قدرت‌نگرفته، هیچ وقت نمی‌توانند به سادگی، به دوران اوج خود در آن ۵ ماه بازگردند.

متاسفانه دوباره عینا همان شد که در آن مطلب انقلاب ارگانیک | قسمت دوم (لینک‌اش در پایین) نوشتم و داستانی که برای جنبش انقلابی ونزوئلا و رهبر تمرین نکرده و کارنابلدش خوان گوایدو پیش آمد و کل جنبش را در چند هفته به هوا برد! مو به مو و همان تلنگرهای نوشته شده در آن متن که متاسفانه برای ما تکرار شد.

آنجا هم رژیم ونزوئلا وقتی اپوزوسیون رید به انقلاب و امیدها و هزینه‌هایی که داده بود، از ترس، هم به امریکا دست دوستی دراز کرد و هم روابط تجاری‌اش را با چراغ سبز اروپا کم‌کم برقرار کرد. این الگو و مدل امروز برای‌تان آشنا نیست؟ جنبش ما با اتفاقی شبیه به جنبش انقلابی سوریه شروع شد و با سرنوشتی شبیه به جنبش انقلابی ونزوئلا به امروز رسید.

معنی‌اش؟ بازهم این‌که خودتان هستید و خودتان. این‌که اکثر این به اصطلاح قهرمان‌ها و سرشاخه‌های اپوزوسیون و… همه‌ی آن چشم‌بِراهی که مردم داخل ایران داشتند را به خاطر دعواها و به‌هم پاس ندادن‌های خودشان در ۱۸ قدم به باد دادند. فهمیدیم هرچه هم را بغل کردند و بوسیدند و جلوی دوربین‌ها خندیدند، چیزی جز یک نمایش و سیرک از “اتحاد” نبود. یک اتحاد بوتیکی! من‌درآوردی! کوتاه و صیغه‌ای!

می‌رسیم به فرصت سومی. این درس برای خود نظام داشت. یعنی ریزش از بدنه‌ی نظام. این نیاز به توضیح ندارد. اتفاق افتاد؛ بزرگترین ضربه را از داخل به نظام زد؛ به اعتبارش؛ به ساختارش؛ به ستون‌هایش و هرچه در این بنای ۴۴ ساله هست. این یک سونامی “اعتمادزدایی” از نظام در میان خودی‌ها بود که هنوز ادامه دارد.

در نتیجه؛ پاکسازی شدیدی که از ماه دوم از محافظان خود بیت‌رهبری شروع شد و از تونل نهادی‌های امنیتی هم گذشت و حتی به ژنرال‌های نهادهای نظامی رسید. و این اواخر نظام مشغول شناسایی “خودی”‌هایی است که هنوز، جزوِ ریزشی‌ها هستند، اما در سکوت‌اند. خوشبختانه خون و جان و زندگی همه این بیگناه‌هایی که در این جبش از میان ما رفتند، دست‌کم این ضربه‌ی جبران‌ناپذیر را به نظام زد. می‌نویسم “جبران‌ناپذیر”، چون جایگزینی مناسب برای این‌ریزش‌ها از نظام نیست و بیت‌رهبری باید با یار و بازیکنان قابل اطمینان کمتر، از این پس بازی کند. دیگر به آن وحیدحقانی‌ که متکّی پَهن‌کنِ رهبر بود هم اعتمادی نیست، باقی که جای خود دارند.

و در نهایت فرصت چهارمی. خیلی‌ها می‌گویند این‌که جنبش مهسا به جای اینکه به سقوط و فروپاشی نظام برسد، به این برداشتن روسری‌ها از سر و از بین رفتن قاعده حجاب اجباری شده، تقلیلِ هدف آن جنبش به یک موضوع دکوری و بی‌اهمیت است. اما خیر. داده‌ها را باید فارغ از احساس تحلیل کرد.

رژیم ایران، این حجاب برای‌اش یک نماد، یک لوگو، یک ژست از اسلامی بودن و مقتدر بودن حکومت بود. می‌دانیم که ایران و طالبان تنها دو کشور مسلمانی بودند که حجاب در آن‌ها اجباری بود. اما چرا نظام آمد و ناگهان مساله حجاب اجباری را گره زد به نظام و تبدیل آن به یک پدیده‌ی ناموسی؟

خودتان را اذیت نکنید. پیچیده نیست. نابلدی در حکومت‌داری شاخ و دم ندارد! وقتی خروجی یک انقلاب افتاد دست مجموعه‌ای از آخوندهایی که نه تجربه‌ی حکومت‌داری داشتند، نه دوراندیشی درباره تغییرات زمانه در آینده، و نه سواد تحلیل درست از داده‌ها، این شد که آمدند یک پدیده‌ای را که طبق فقه حتی اولویت دهم یک حکومت اسلامی نیست، دقیقا کردند اولین اولویت‌اش! تبدیل‌اش کردند به نماد. در متنِ “حجاب، و ولّیِ‌تارِمو”  شرح لحظه به لحظه‌ این اشتباه بزرگ هست. شما به سیرک این ماجرا فکر کنید. هویت و اقتدار نظام‌شان را لینک کردند به یک تکه پارچه روی سر زنان! که حتی در زمان پیامبرش هم چنین چیزی در حکومت او جاری نبود!

خوب من که در ایران نیستم؛ اما شنیده‌ام کنار زدن این اجبار تا جای ممکن توسط دهه‌ ۸۰‌ای‌‌ها و ‌بخش مهمی از زنان در شهرهای غیرمذهبی، دست‌کم در مناطق بالای شهرها به وقوع پیوسته. سیمای شهرهای بزرگ، حجابی چون گذشته در خیابان‌هایش وجود ندارد. آیا تقلیل دادن آنچه از جنبش در امروز مانده، به یک روسری برداشتن گزاره‌ی درستی است؟

البته که نه. این شکستن بزرگترین نماد صادراتی حکومت ولی‌فقیه، برای همیشه است. یک شکستن‌ای که غیرقابل بازگشت است. نه از لحاظ ساختاری، امروز در خیابان اتفاقی‌ افتاده که ۴۰ سال هیچ‌کس باور نمی‌کرد رخ دهد. اما رخ داد. داخل‌اش هستیم. و بوجودش آوردیم.

روسیه، جنگ اکراین، نظام

توریست اهل روسیه که با آزادی کامل و بدون حجاب، تصویری نمادین و گویا از رابطه‌ی استراتژیک (!) روسیه و حکومت ایران در زیر برج آزادی در اینستاگرام خود منتشر کرده است.

و آنچه در این فرآیند مهم است، “اعتماد به نفس، باور و جراتی” است که بسیاری از ایرانیان، خاصه نسل جوان، پیدا کرده‌اند که اگر تندیس نماد من‌درآوردی حجاب، از نشانه‌های اقتدار حکومت را می‌شود شکست، این می‌تواند آخرین شکستن نباشد.

این حکومت سه نماد مهم‌تر دارد. “حجاب“، “اسلامیت”  و “ولایت فقیه“. این‌ها مثل سه تندیس  هستند که سایزبندی دارند. حجاب آن تندیس کوچکتر بود، اسلامیت آن تندیس متوسط، و ولایت فقیه بزرگترین تندیس. پس امروز نظام دو ترس و هراس بسیار بزرگ دارد.

اول: عبور راحت‌تر مردم از تندیس دوم، و به مرحله‌ای آخر رسیدن. یعنی از بین‌رفتن “مشروعیت و مفید بودن کانسپت رهبری” و پایان ایده‌ی لزوم وجود ولی فقیه، دست‌کم بعد از مرگ آقای خامنه‌ای.

دوم: اتفاق افتادن چیزی مهمتر از آن اولی. ریزش، از دست دادن حمایت و پایان اعتماد چشم بسته‌ی آن دسته از مردم (مذهبی‌ها، روستایی‌ها و باورمندها به نظام )، نظامیان و امنیتی‌ها. این دومی، درست مثل یک بستنی است که اگر هر ماه آب شود و آب شود، احتمال آن رخداد اول، به شکل یک نمودار لگاریتمی بالا و بالاتر میرود.

راه‌های نجات حکومت به تفصیل چه هست؟ جای بحث‌اش اینجا نیست. اما سه تیوپ نجات دارد تا دومی زودتر اتفاق نیفتد. رونق ‌اقتصادی در کوتاه‌ترین زمان، آغاز از بین بردن فساد سیستماتیک، و سرگرم کردن مردم با یک فضای باز حتی مصنوعی سیاسی. من اطلاع موثق دارم که این حکومت روی کدام یک از این‌ها امروز مشغول کار است و با چه میزان تلاشی.

روی هیچکدام! با هیچ‌تلاشی! می‌دانید این مثل چه هست؟ آقایان امنیتیِ سالم در سیستم خودشان خوب می‌دانند. قصه این حکومت، مانند یک آدمی که سرطان ریه دارد، حاضر به جراحی نباشد (اقتصاد)، حاضر به شیمی درمانی نباشد (فساد)، حاضر به بستری شدن هم نباشد (فضای باز سیاسی)؛ و در عین‌حال ببینید می‌رود لب پنجره سیگارش را همچنان می‌کشد، از خانه‌اش در میدان پر رفت و آمد و آلوده انقلاب به جایی با هوای تمیزتر اسباب‌کشی نمی‌کند، و از آن دو بدتر، هر شب قبل از خواب در توالت عنبرنسا مصرف می‌کند. شما به این آدم چه می‌گویید؟ من که می‌گویم یک آدم نفهم و لج‌باز و رقت‌انگیز، که حتی برای جان خودش (اصل نظام) هم ارزش قائل نیست. جز این است؟

۴۴ سال، این ممکلت را پخمه‌سالارها مدیریت کرده‌اند. زندگی مردم را، آینده مردم را با آزمون و خطا و دوپینگ نفت، بازی داده‌‌اند. مملکت، ۴۴ سال، اغلب، توسط باشگاه گاوهای کوته‌بین اداره شده. جمعیتی از مدیران، که اگر هر که در راس این سرزمین بود و این نفت را داشت، این نیروی جوان را داشت، این موقعیت ژئوپولتیک را داشت، و این تاریخ و تمدن را داشت؛ از این کشور یک ابرقدرت منطقه‌ای می‌ساخت. مثل ژاپن، مثل کره‌جنوبی، مثل امارات، با انگشت نشان‌اش می‌دادند و می‌گفتند برویم ببینیم ایران چگونه ایران شد؟

پاراگراف آخر بگویم و جمع‌اش کنم. دقت کنید و مهم است.

به نظر شما، کدام یک از این دو شخصیت، از خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنند به خوبی مراقبت می‌کنند، مراقب باغچه و پشت‌بامش هستند، و کمترین آسیب را بدان می‌زنند. صاحب‌خانه یا مستاجر؟ آفرین. صاحب‌خانه. اما چرا؟ چون می‌گوید این مال خودم است، خودم داخل‌اش می‌خواهم زندگی کنم، هر آسیبی که به آن وارد شود، به خودم ضرر زده‌ام. درست؟

حال بازگشایی رفتار حکومت ایران از همین جا شروع می‌شود. ۴۴ سال گذشته، اما این‌ها خودشان هم هنوز باور ندارند صاحب‌خانه‌اند. هنوز فکر می‌کنند انقلاب ۵۷ همین دیروز بود، پیش هم می‌گویند پسر عجب شانسی! الکی الکی با حقه‌بازی شدیم برنده‌بازی و حکومت‌دار شدیم. اما در نهان خودشان می‌دانند مستاجرند، می‌دانند مردم به چشم آدم‌های سرزمین و ملت غصب کرده بهشان نگاه می‌کنند. می‌دانند مستاجرند اما نمی‌دانند تا کی.

بنابراین از پدر خانواده، نه زن و بچه و نوه، هر که در این خانه‌ است نه دلش برای باغچه می‌سوزد، نه در و دیوار و نه باصفا نگاه داشتن خانه. ته‌ته‌اش چه می‌گوید در دل‌اش؟ گورپدرش، خانه‌ی من نیست که مثل خانه‌ی خودم از آن نگه‌داری کنم.

سیرک ماجرا کجاست؟ این‌که ما صاحب مقتدرترین حکومت خاورمیانه هستیم، که خودش آن پشت، از مستاجر بودن خودش آنقدر رنج می‌برد که می‌‌گوید بگذار هرطور که می‌خواهم داخل‌اش زندگی کنم، تا جای ممکن حال‌اش را ببرم. حکومتِ جمهوریِ مستاجرهایِ اسلام‌باز. جز این است؟

و این دقیقا سرمنشا ریدن به اقتصاد، گسترش فساد، و ترس از باز کردن فضای سیاسی است تا مبادا یک قرارداد جدید جلوی‌شان بگذارند و بگویند اجاره‌نامه تمدید نمی‌شود. برای همین است وقتی حرف رفراندوم می‌آید تمام بدن‌شان مثل ژله می‌لرزد. وقتی قانون‌اساسیِ خودشان را هم می‌پیچانند، می‌گویند بصیرت ولی‌فقیه برای همین مواقع است!

برای همین است که اگر حرف رسانه و روزنامه مستقل به میان بیاید، مسایل را ناموسی و زیرخوابِ برهه را حساس کنونی می‌کنند. برای همین است که وقتی کم می‌آورند و صاحب‌خانه (مردم) بدان‌ها اعتراض می‌کند، می‌گویند هرچه ولی‌فقیه بگوید همان درست است. بصیرت تنها در جمجمه‌ی ایشان است.

خوب اگر یک آدم هر روز در بصیرت‌ورزی شنا کند، این می‌شود نمونه‌ی کارش؟ این می‌شود نتیجه بلایی که حتی بر سر خانواده‌های پایین‌دست وفادار به خودش آورده؟ این می‌شود به باد دادن میلیاردها میلیارد ثروت این مملکت. منابع نفت و سرمایه‌های زمینی این کشور را ۳۰ تا ۴۰ درصد ارزان‌فروشی کردن به دنیا؟ می‌شود این‌که با چندرغاز حقوق، مامور امنیتی‌اش را بیندازد به جان کارگری که همان چندرغاز برای‌اش آرزو است؟ مردم را بیندازد به جان هم؟ آفتاب منطق، دیگر باید کجای آسمان بایستد که نیایید و بگویید نه، آقا درست می‌گوید، شب است.

جمع‌بندی کنم. خودمانیم و خودمانیم. نه این حکومت سرطانی دست از سیگار کشیدن می‌کشد. نه آن دول خارجه، غم و سوگ و حق شما را به توافق‌های‌شان با این رژیم در اولویت قرار می‌دهند، و نه دیگر روی اپوزوسیونی حساب کنید که نشان داده از داخل پوکِ پوکِ پوکِ است! نمی‌گویم راه نجات از اصلاح می‌گذرد، اما اعتقاد دارم راه نجات از پله پله حذف کردن بدیهی‌ترین چیزهایی باید بگذرد که ۴۴ سال، یک زندگی راحت و ابتدایی را از همه ما گرفته‌است. تندیس به تندیس.

این پایداری، این مقاومت، این ذره ذره جلو رفتن یعنی همان که مشهور است. هرکس یک قدم به جلو بیاید. نویسنده با قلم‌اش کمک کند. وکیل با گوشزد کردن قانون و آگاهی دادن به افکار عمومی کمک کند. مبارز میدانی و خیابانی با شجاعت مثال زدنی‌اش کمک کند. آن اپوزوسیون بیرون لازم نکرده کمک کند. استاد، خبرنگار، کارگردان، مترجم، هنرمند، رزمنده و جانباز با شرف سابق تریبون، امنیتی و نظامیِ وطن‌پرستِ باوجود، هرکه، هرکه، هزاران پیشه و جایگاه و مثال هست.

هرکه هر طور که می‌تواند به این “پایداری”، به برقراری این بدیهیات یک زندگی انسانی که لایق “انسان ایرانی” است کمک کند. راهی جز این نیست، و اگر انتخاب‌اش نکنیم، مستاجر قصه‌ی ما به خودش حق خواهد داد تا ویرانی نهاییِ این خانه‌ی پرباغچه و حوض آبی و ماهی‌های امیدوار به آینده‌اش، پیش برود.

من پیشنهاد می‌دهم دوباره بازگردید و دو مطلب تحلیلی انقلاب ارگانیک قسمت اول و دوم را که ۳ ماه پیش نوشته شده مطالعه کنید. آن تحلیل‌ها و نکته‌های کلیدی شاید درمیان خبرهای بد و هیجان و انرژی آن روز‌ها به چشم‌تان نیامده باشد. اما دوباره مرورشان کنید تا  دست کم در آینده آن نکات در ذهن‌تان بماند.

انقلاب اُرگانیک | قسمت اول

 

در نهایت پنج مناظره‌ی گفتگو محور است که من به همه توصیه می‌کنم وقت بگذارند و هرکدام را نه یک‌بار، که چندبار تماشا کنند. در پایان متن لینک‌های‌شان را در انتهای متن می‌گذارم. در این مناظره‌ها هم اطلاعات هست، هم تحلیل هست، و هم چیزهایی برای فکر کردن.

پرده هفتم – یک نظام و هزار خطا

خوب به نظرم از یک جایی دیگر مشخص بود که این ۵ ماه جنبش انقلابی، از اواخر ماه سوم برای حکومت قابل جمع کردن بود. اتاق‌های امنیتی به قیمت صدمه‌هایی که نظام و حتی بیت می‌دید اما این تصمیم را نگرفت. چرا؟ یک قمار این‌ها داشتند.

اول این‌که هرچه زمان می‌گذشت، این‌ها افراد و سرگروه‌های بیشتری را شناسایی می‌کردند تا بعدها از اعتبارزدایی تا پاک‌سازی و انواع بلاها را بتوانند سرشان بیاورند. طول‌دادن بیشتر مساوی بود با توان عقیم‌سازی گسترده‌تر.

حالا می‌دانیم در آن دوره‌ی زمانی، هم امریکا و هم اروپا و هم کشورهای عربی آن پشت با ایران در حال مذاکره بودند. در هر سطحی. مهم نیست. مهم این است که این اتاق‌های گفتگو باز بود. مردم بی‌خبر بودند. و این به آن‌ها اجازه داد که درک کنند دست‌کم از طرف غرب، از این جنبش تنها به عنوان اهرم استفاده می‌شود.

نظرم این هست که تشکیل آن اتحاد موقتی در دانشگاه جرج‌تاون، با آن سستی، با آن شکل و شمایل که دیدیم بهترین اتفاق برای رژیم ایران بود. چرا؟ چون اگر این بمب‌ساعتیِ اتحاد اپوزوسیون را خنثی می‌کردند، سیم درست را قطع می‌کردند، تنها فشار فیزیکی جنبش روی حکومت به هوا نمی‌رفت، که قدرت “امید” در مردم زده می‌شد، و خود آن به اصطلاح سرشاخه‌های اپوزوسیون می‌سوختند، و هم آخرین اعتمادهای مردم به اپوزوسیون خارج از کشور به سنگ می‌خورد. موفق بودند؟ صدرصد.

این دیگر داده است. تحلیل صرف نیست. البته که قدرت سابق نظام بسیار کم شد، چه مقابل مردم، چه در راهروهای بین‌المللی؛ اما تا اندازه‌ای هم خود را واکسینه کردند نسبت به اتفاق‌های مشابه، هم دوباره چندسالی برای بقا زمان خریدند. چیزی که بلدند. چون هوش حکومت کردن ندارند. اما هوش بقا دارند.

اما سئوال از تنها باقیمانده آدم‌های سالم مشغول در نظام، از مدیر و مدیرکل گرفته تا عنصر امنیتی و نظامی. چطور با دوگانه‌ی “شر” یا “مردم مقابل شر” کنار می‌آیید؟ تراژدیک است نه؟

اگر جزو محفل مزدور و لقمه‌گیر نباشید، هم مطمئن شدید اسلامیّت و ترس از خدایی در میان نیست؛ هم متوجه شدید این پیرمرد، خودش را ارجح‌تر از حتی شاکله‌ی نظام می‌داند مگر جایی که زورش نرسد. و هم دریافتید که اگر آن مذاکره‌های پشت‌پرده و نعمت الهی بی‌عرضگی و تباه بودن اپوزوسیون نبود، کل سیستمف از لحاظ تئوریک، در عرض ۶ ماه روی هوا بود!

وقتی بدانید این حکومت با یک “آرمان” یک “ایدئولوژی” کارش را آغاز کرد و امروز مشخص شده از همان ابتدا پشیزی برای آن قائل نبوده و حقه‌بازی بوده، برنامه‌ از این پس چیست؟ به آن فکر کنید.

از لحاظ علم سیاست، هر کشوری منافع ملی تعریف‌شده‌ای دارد. هر حکومت سالم، شفاف و مردم‌نهادی، منافع‌ملی‌ از لنز خودش، با منافع ملی از نگاه مردم خودش تقریبا منطبق است. جز در مواردی که مردم دوراندیشی لازم یا تشخیص پیچیده را ندارند. اما جمهوری اسلامی واقعا چیزی به اسم منافع ملی دارد؟ نگاهی به داخل کمد بیندازیم. ببینید ما کلکسیونی از منافع داریم که در تضاد با مفهوم آکادمیک و بین‌المللی “منافع ملی” است.

یک – منافعِ بیت رهبری

دوم – منافعِ خود نظام

سوم – منافعِ دولتِ نظام

چهار – منافع الیگارش‌ها و شرکت‌های عظیم خصولتی

پنجم – منافع مردمی و ملی

یک جایی منافع بیت به منافع خود نظام را ضربه می‌زند، یک جا منافع دولت به منافع بیت صدمه می‌زند، یک‌جا الیگارش‌ها و شرکت‌های خصوصی در حال آتش زدن منافع ملی و مردمی هستند، و انواع تبدیل‌ها و جایگشت‌های دیگر.

در اغلب موارد، شما چیزی به اسم منافع ملی یک دولت – ملت (State) می‌بینید؟ وقتی تهران میلیاردها دلار پول خرج حزب‌الله و حماس و حشد‌الحشری و پروکسی‌هایش می‌کند وقتی سفره‌ی مردم‌اش یک سوم کوچک‌تر شده، با کدام نسخه از منافع ملی (از یک تا پنج)، در حال تصمیم‌گیری است؟ وقتی تهران جلوی مسکو تعظیم درباری می‌کند، با کدام منافع دارد تصمیم می‌گیرد؟ پس مفهوم “منافع ملی” در ایران، یک دکور است، اما در اصل مفهومی حقه‌بازانه و Customize شده است. اغلب موارد ایران با بند ۱ و ۲، مناسبات‌اش را با دنیا تنظیم می‌کند حتی به قیمت ۴۴ سال ریده شدن به بند ۵‌ام و گاهی ۴‌ام. این نمای واقعی منافع ملی در ایران است. کارنامه همین است، جز این است؟

چقدر باید داد زد که دچار این اشتباه استراتژیک نشوید و “ولی‌فقیه” را همان “نظام” ندانید. نظام یک کشتی است که ولی‌فقیه مثل یک ناخدای کور و کارنابلد، با ملوان‌های غضنفرش، می‌تواند غرق‌اش کند؛ شما باید بزنید داخل دهان آنکس که این خطای ذهنی، امنیتی و سیاسی را در شما ایجاد می‌کند که اگر ولی‌فقیه برود، نظام هم می‌رود. خیر. این‌طور نیست. ناخدا جزئی از کشتی نیست. حضرات! نیست خوب. ولی‌فقیه برود این نظام ۵۰ سال ماندگاری‌اش تضمین می‌شود. چون اصطحکاکش با مردم به شدت کم می‌شود.

شیوه امروز حکومت ایران، دقیقا مثل تفاوت شیوه قدیمی درست کردن بستنی یا شیوه‌ی نوین است. ناکارآمد برای امروز. فردا. دیروز هم که گاییده شد و رفت که رفت. امروز وقت حکومت‌رانی با اصولِ “صفر و یکی”­، گذشته. چون تاریخ انقضای “ایدئولوژیک حکومت کردن” گذشته. خطای تشخیصی از محیط فرهنگی دارید، خطای ادراکی از روابط بین‌الملل دارید، خطای ضدضربه بودن از مردم دارید، حتی خطای برآورد قدرت نظامی و اطلاعاتی دارید. کنار این‌ها کلکسیونی از انواع “توهم” هم دارید.

وقتی شما با ایدئولوژی به همه چیز نگاه کنید، طبیعی است که به هر انعطافی به چشم کم‌آوردن، شکست، عقب‌نشینی یا دست‌کشیدن از آرمان‌ها نگاه می‌کنید. آن آقابزرگ ۳۰ سال هست یا سفتی پاره‌کُنانه یا نرمش قهرمانانه می‌کند. آن‌هم اگر چاقو زیر گلوی‌نظام باشد. مگر کشور شله‌زرد است؟ یک‌بار سفت با تزئین یاحسین، یک‌بار نرم با بادام میرحسین. دیده‌اید حد وسط داشته باشد؟ در قرن ۲۱ به ولله این نگاه به حکومت‌داری کمدی است. سیرک است.

دنیای امروز، در هر سایز مدیریتی، از مدیریت یک آپارتمان گرفته تا یک کشور، شیوه اداره‌اش دیگر مدیریت انعطافی و انطباقی است. جز این، سیستم می‌ترکد. مالِ شما هم ترکیده، نوار چسبِ نفت نگه‌اش داشته. با دهه‌۶۰ یک جور برخورد کردید که آن موقع جواب می‌داد، امروز بفهمید آن پلتفرم برای دهه ۸۰ و ۹۰ مطلقا کار نمی‌کند. مدیریت محترم دامداری؛ همین تفاوت مدیریت انطباقی و انعطافی گذاشتن میان نسل‌ها کمک می‌کند که اتفاقا از اتحاد نسلی برای روزهای بحران جلوگیری کنید و دوامِ بدون خرج و زور محقق شود. چقدر گاو هستید خوب.

یک نسل ۶۰ و حتی ۷۰ را با سخت‌گیری‌های بی‌خود، محدودسازی‌های سلیقه‌ای، ایدئولوژیک کردن هر زرت و زورتی توانستید عادت بدهید به تحمیل کردن. ۱۰ سال اول با “نسل فریب‌خورده” سر کردید. ۳۰ سال هم با “نسل تحمل‌کننده” سر کردید. قصه‌اش تمام شد. شما از دهه ۸۰ به بعد هرچه تکرار کنید، حجم زیادی از جامعه و کلونی‌های مقاومت کننده تولید می‌کنید. “نسل مقاوم و شورش‌گر” پرورش می‌دهید. جای این‌که “نسل سازگار” بسازید تا بتواند نظام را به دست تیم‌های جوان‌تر بسپارید. اون پیرمرد که چهار روز دیگر می‌میرد و برای‌اش دیگر مهم نیست، شما‌ها که تنها می‌مانید بدنه‌ی مثلا دلسوز نظام.

حجاب، و ولّیِ‌تارِمو

در عصر اطلاعاتِ بدون‌سانسور، عصر درآمدن تهِ ادیان، بالا رفتن سواد رسانه‌ای و دسترسی جوانان به منابع اندیشه‌ای و علمی اوریژنال؛ شما هنوز قدرت “قانع‌سازی” ندارید. قدرت “گفتمان ملی” ندارید. نمی‌دانید این نسلی که انگلیسی و زبان‌های دیگر می‌داند در لحظه در ثانیه ادعاها، حرف‌ها، روایت‌ها و حقه‌بازی‌های شما را از هزار Source در دسترس دیگر چک می‌کند.

فاصله تکذیب تا تاییدتان برای هر موضوعی، از چند سال رسیده به چند ساعت! بابا دو روز دیگر هوش‌مصنوعی (AI) از زیر عبای این آخوندهای مارمولکی می‌آید داخل و مارک و سایز و رنگ شورت‌شان را می‌گذارد کف دست مردم، مگر مثل گذشته حکومت‌داری بر پایه‌ی زیرخاکی‌رفتن و ابهام است؟

برای کنترل “نسل مقاوم” چند هزار میلیارد تومان می‌خواهید خرج کنید؟ چقدر نیروی امنیتی و خبرچین جذب کنید؟ چقدر هم شب با یک پلک‌ باز بخوابید؟ هر روز که جمعیت شما کمتر و آن‌ها زیادتر شود چه غلطی می‌خواهید بکنید؟ این‌هایی هم که ۶‌تا ۶‌تا برای‌تان می‌زایند که ۲۰ سال دیگر می‌تواند کارشان را شروع کنند.

مشخص است که سیستم از این پلتفرم حکومت تحمیلی باید بیرون بیاید و به سمت پلتفرم گفتمانی و قانع‌سازی برود. نتوانستید قانع کنید مشکل از شماست. منبع بحران خانه‌ی شماست. خصوصا با این رئیس‌جمهور مضحک و بی‌سوادی که انتخاباندیدش! من مطمئن شدم آستان قدس رضوی را خود امام‌رضا Remote از آن دنیا اداره می‌کرد. این چطور اداره می‌کرده؟

خوب لزومی ندارد همه چیز را ۱۰۰% بپذیری، مثل پدری که خودش را می‌زند به ندیدن و اعتماد کردن، به فرزندت اجازه بده همان‌طور که می‌خواهد زندگی کند. یک زمانی آخوند و دستگاه‌های پروپاگاندا می‌توانست افکار عمومی را شکل دهد، فُرم دهد، وقتی اینترنت نبود. امروز افکار عمومی است که می‌تواند این‌ها را جِر دهد. متوجه تغییر زمانه نیستید؟ منظورم شما بنده‌خداهایی هستید که دارید با طناب این‌ها داخل چاه می‌روید و فکر می‌کنید به مملکت خدمت می‌کنید.

تمام شد مدیریت عمودی و از بالا به پایین کشور. آن ۵۰ سال پیش بود. امروز مدیریت افقی و ماتریکسی شده. با دهه‌ی ۸۰ یک‌جور باید دیالوگِ Positive برقرار کنی، با کارگر یک جور، با قشر مذهبی و متعصب یک‌جور با قشر کم‌درآمد یک جور دیگر. ازدواج سفید را یک‌جور باید هضم و قانون‌مند کنی، پدیده‌ی نسل زیرزمینی وغیرقابل کنترل Gamerها را یک‌جور ساپورت کنی، خالی‌شدن مسجدها را هم یک‌جور حل‌کنی. هر کدام این‌ها یک میز مدیریت مخصوص به خود می‌خواهد.

در خبرها دیدم این روزها گشت ارشاد بازی و بگیر و ببندبازی‌ها دوباره و محدود شروع شده. مشخص هست این‌ها برای نگه‌داشتن ظاهر و کم‌نیاوردن و خراب نشدن پیش طرفداران و پیروان بیت و نظام و از دست ندادن ردیف بودجه‌ها است و واقعا قصد مقابله‌ی گسترده در سطح کشوری نیست. اما دو زنگوله‌ی طلایی را از گردن‌ مبارک لطفا بیاویزید.

اگر وسط این سیاه‌بازی‌های کنترل‌گرانه‌ دوباره یک اتفاقی یا جنایتی چون مهسا رخ دهد، با این میزان از ریزش، حتی در نبود آن اپوزوسیونِ دلقک، دوباره همه چیز از کنترل‌تان خارج می‌شود. این خطای استراتژیک و ادراکی را نکنید که تضعیف و شوک اخیر به مجاهدین خلق (گروهک منافقین) و چند میزِ پرکاغذِ و خنده و گفتگو با غرب و عرب، و تعطیلی تابستانی دانشگاه‌ها، شما را دوباره روی Safe mode قرار داده است.

شما قوی‌تر نشده‌اید، فقط هیجان‌ها و خشم‌ها فروکش کرده، و میلیاردها دلار برای کنترل‌اش پیاده شده‌اید. با یک فندک اشتباهی دوباره روشن می‌شود. مسکو را هم که دیدید، پشیزی برای “توهمِ اتحاد استراتژیک” ‌تان با خودش قائل نیست. ما که می‌دانستیم، خودتان هم که آن پشت احتمالا می‌دانستید، فقط آن‌ قشر خودی‌های‌تان هم که با اینن نمایشگری‌ها رنگ‌شان میکردید هم مثل ما و شما فهمیده‌اند. بد شد. نه؟

از آن بدتر، اسباب سیرک و مضحک شدن خودتان را چرا فراهم می‌کنید؟ غیر از این که معلوم شده آن “شنبه” معروف آن سردار خالی‌بند و آن دوربین‌های هوشمند تشخیص چهره‌تان، قمپز و خالی‌بندی‌ بوده؟ البته که از لحاظ فنی مشخص بود که بوده. از همان اوایل هم دست‌کم درباره‌‌ی علت تکنیکی و فنی نشدنی بودن‌اش توضیح داده بودم (مقاله ذیل)، اما اینجا منظورم این بود که جلوی پیروان و Follower های‌خودتان بی‌آبرویی می‌شود باباجان. می‌فهمند هوشمندی در کار نیست و همه چیز همان حمله‌های گله‌ای و فله‌ای است.

نرم‌افزارهای ادراکی‌تان را بروز کنید. نرم‌ا‌فزارهای کشورداری دنیا روی سیستم‌های Cloud و Autopilot است شما هنوز ویندوز ۹۵‌ کشورداری‌تان با دعای جوشن کبیر هر روز شانسی بالا می‌آید. قلدربازی خداحافظ! فشارهای ایدئولوژیک بدرود! قمپزِ تهدید‌محور در کردن بای‌بای! راه دوامِ خود نظام این هست. این که “گاو“‌ها جای خود را به “روباه“‌ها بدهند. “غضنفر”های بحران‌زایِ آقا جای خود را به “یاشار”های متفکر و کاربلدِ نظام بدهند. و در نهایت، عرض ارادت و پیش‌سلام به بازجوی آینده‌ام، امیدوارم فقط یک دهه ۶۰‌ای عقده‌ای نباشی. (لبخند)

نسخه‌ی جداگانه و بدون سانسور و جرح‌ و ‌تعدیل “پرده ششم” و “پرده هفتم”، در یک جستار جداگانه و مستقل با عنوان “نظامِ بی‌نظام” روی وب‌سایت قرار دارد.

نظامِ بی‌نظام

پرده آخر – زندگی و سینوس‌هایش

چند روز پیش، یکی از عزیزترین آدم‌های زندگی من از دنیا رفت. نمی‌دانم آنها که سال‌هاست مرا می‌خوانند در خاطرشان مانده که مرگ مادربزرگ چه تاثیری بر روح و روان‌ام گذاشت یا که نه؛ دوباره تجربه‌ روانی تلخ و مشابهی در من شکل گرفت.

جز مادر، دو زن در زندگی من برای‌ام مادری کردند. یکی‌شان سال‌ها پدری هم کرد. اما من درباره آن‌بخش از زندگی‌ام که چرا این هم‌ مادر و هم‌ پدرم شد جایی ننوشته‌ام، به دوستان‌ام حتی. ولی خوب، یک وقتی خیلی اتفاقی متوجه شدم دو نفر از اقوام در حال سفر به ایران هستند و شک کردم؛ در نهایت برادرم درباره‌اش با من صحبت کرد.

آدم‌هایی مثل من هرچند که در اصل مهاجر نیستیم، اما درهرحال چون از بخشی از خانواده دور هستیم؛ مساله‌ای بزرگ داریم. این که آن‌ها که دورند، خبرهای بد را تا جای ممکن از شما پنهان می‌کنند. بیماری‌های سخت، حادثه‌ها و خیلی از سختی‌ها. نمی‌دانم شاید آن پدرها، مادرها، برادرها، خواهرها و… خیال‌شان این هست نیازی نیست آن که هزاران کیلومتر دورتر، در اروپا و استرالیا و امریکا زندگی می‌کند، در جریان قرار بگیرد.

در متن واپسین که درباره مهاجرت به امریکا نوشتم (مطالعه)، خاصه در قسمت دوم‌اش که عده‌ای از بچه‌های خواننده تجربه‌های‌شان را به اشتراک گذاشتند (مطالعه)، این اتفاقا یکی از بزرگترین درد‌ها بود. که تو حتی ممکن است زمانی از مرگ مادر خبردار شوی که از چهل‌ام‌اش هم گذشته باشد. یا زمانی از سرطان محبوب‌ترین دایی‌ات مطلع شوی، که کار از کار گذشته باشد. نمی‌دانم چقدر آن اقوام و بستگان حق‌دارند چنین کاری بکنند یا که نکنند. باید به تصمیم‌شان حمایت‌گرانه نگاه کرد یا خودخواهانه. اما دست‌کم برای من، دیر خبردار شدن از این چیزها، به آرامش‌ام کمک نمی‌کند. بگذریم از این حرف‌ها./

چند روز پیش یک Client عرب داشتم. سرمایه‌دار و سرمایه‌گذار بزرگی بود. اسم‌اش را اینجا می‌گذاریم “بشیر”.  بطور کلی آدم عجیبی بود. جز انگلیسی، فرانسه و اسپانیش هم تکلم می‌کرد. جز این‌ها اسب‌سوار و اسنوکرباز و عکاسی. همه در حد عالی، بیش از یک علاقه یا تفریح ساده.

چند هفته‌ای است که مرا Contact person او در استودیو کردند. یعنی هرچه در نظرش هست و دوست دارد را من به تیم طراحی منتقل کنم. این‌جور مواقع استودیو (کمپانی معماری) اجازه می‌دهد یک مقدار با Client صمیمی‌تر باشیم. دعوت رستوران، و بیرون از فضای شرکت ارتباط داشتن را مجاز می‌داند. البته برای افرادی مثل این آقای ثروت‌مند. طبیعتا من هم با او صمیمی‌تر شدم. از بودجه استودیو یک رستوران خوب هم دعوت‌اش کردم تا خارج از فضای خشک کاری، درباره چیزی که برای طراحی از ما می‌خواهد صحبت کنیم.

خوب روش عمومی من این هست که برای آغاز پروسه‌ی طراحی چند چیز از آن Client را باید ببینم. البته این کار معمول نیست، شیوه و دیسیپلین‌ شخصی‌ام هست. و اینکه می‌گویم Client چون معادل فارسی ندارد. در فارسی به Customer می‌گویند مشتری یا خریدار. اما به کسی که سرویس‌ای را می‌خرد می‌گویند Client. و اما آن روش…

اول از همه دوست دارم Walk-in closet اش را ببینم. یعنی اتاقک کوچکی که در اغلب خانه‌های ثروت‌مندان هست و لباس‌ها و ساعت‌ها و کفش و Accessory‌شان را آنجا می‌گذارند. طبیعتا از رنگ و پترن و متریالِ چیزهایی که دارد، یادداشت‌برداری می‌کنم. اینکه ساعت‌های بندچرمی‌اش بیشتر است یا استیل، یا این که Color palette که زیاد تکرار شوند میان لباس‌هایش چه هست و…

دوم شبکه‌های اجتماعی‌اش را یک مرور کوتاه می‌کنم. البته اگر Public باشد. بشیر یک صفحه اجتماعی داشت، کاملا خصوصی برای فامیل، اما رفاقت در شام همان شب باعث شد اجازه دهد داخل صفحه‌اش را ببینم. یکی دو روزی دیدم و از آنجا هم یادداشت‌برداری‌هایم را کردم. با اکانت اینستاگرام پرنس‌جان رفتم. (خنده). اینستای شخصی نداشتم. بی‌خود نروید Following‌هایم را سی‌تی‌اسکن کنید. آمدم بیرون.

آنجا برای‌ام چه مهم بود؟ سفرهایی که می‌رود. داخل آن سفرها جاهایی که می‌رود. مثلا متوجه شدم بشیر جاهای معدودی بوده که داخل فضای داخلی یک مکان تاریخی یا موزه یا خانه‌ی افراد مشهور ایستاده و عکس گرفته. اشیا، دیزاین، نورپردازی و هرچه Data در آن عکس‌ها هست برای‌ام مهم است. چون قطعا اگر من از کاخ الیزه بازدید کنم، اگر بخواهم جایی از خودم سلفی بگیرم یا کسی بگیرد، طبیعتا فضا با بکگراند خاصی را انتخاب می‌کنم که برای‌ام ارزشمندتر است. یا که بشیر قایق‌تفریحی (Yacht) داشت. طراحی داخل همان قایق خودش نکته‌ها داشت.

و سوم، حتما Client‌‌ام را به تماشای یک موزه دعوت می‌کنم. و قطعا می‌گذارم خود او دپارتمان‌اش را انتخاب کند. در لس‌انجلس یک موزه بسیار بزرگ و مشهور به اسم Getty museum هست. دو ساختمان عظیم  که دو آدرس متفاوت دارد. شما هر زمان این موزه‌ها را ببینید، تنوع زیادی از آثار در آنها هست. مجسمه، تابلوهای نقاشی، پرفورمنس آرت، حجم‌های مدرن و مانیومنت‌های مدرن و پست مدرن. آثار سفالی و باستانی از زیر خاک درآمده. لباس، و حتی مجموعه‌هایی شخصی از کلکسیون‌های بخشیده شده به موزه مثل ساعت، یا شمشیر یا حتی مبلمان‌های عتیقه با قدمت دو قرن پیش.

موزه، لس انجلس، معماری

لس‌انجلس موزه‌های بسیار مهمی دارد، اما موزه‌ی مورد علاقه‌ی من،   Getty Museum است. نه فقط به خاطر بسیار نزدیک بودن‌اش به محل زندگی‌ام، که به این سبب که همیشه مجموعه‌ای بزرگ از آثار متفاوت و کاملا متنوع را در خود جای داده است. به دلیل خواهرخواندگی با بسیار از موزه‌های مهم دنیا، چون موزه لوور، موزه واتیکان و موزه‌ دل پرادو در اسپانیا؛ آثاری از آن موزه­ها را در دوره‌های زمانی کوتاه به نمایش می‌گذارد. آنچه در تصویر می‌بینید مجموعه‌ای از مبلمان و طراحی‌های داخلی مربوط به صدها سال پیش است که متعلق به زن و شوهری به اسم Ann and Gordon است. بخشی از مجموعه‌ی این زن و شوهر که نمونه‌های‌اش را در تصویر می‌بینید، ۲۱ میلیون‌دلار ارزش دارد که معمولا برای تماشا به موزه‌ها اجاره داده می‌شود. کل مجموعه این زن و شوهر بیش از ۱۵۰ میلیون دلار ارزش‌گذاری شده است.

طبیعتا دیدن همه‌بخش های این موزه بیش از ۴ روز زمان می‌‌برد. به همین سبب و با همین توضیح است که از Client می‌خواهم یکی دو دپارتمان را خودش انتخاب کند و همان‌ها را برویم. هم انتخابش، هم آثاری که طبیعتا آنجا بیشتر توجه‌اش را جلب می‌کنند، برای من “داده­”ی ارزشمند دارد. در ظاهر با او به آثار نگاه می‌کنم، در اصل اما به نگاه‌ها و مکث کردن‌ها و دقت‌های او مقابل یک اثر توجه می‌کنم.

این سه‌گانه را من اضافه دارم. جز روش‌‌های معمول همه‌ استودیوی‌های معماری و معماری داخلی که گفتگو و گرفتن نمونه‌ی چیزهایی که او دوست دارد و… دارند. برای این‌که دقیق بدانند Client از ما چه می‌خواهد.

و یک نکته جنبی دیگر که اینجا یادم آمد و یکی از تفاوت‌های مهم دنیای طراحی در امریکا و ایران هست. من ندیدم در ایران از واژه مشتری یا حتی Client استفاده کنند، اغلب شنیده‌ام که می‌گویند”کارفرما”.

از لحاظ روانی اینجا دو مشکل پیش می‌آید. اول این‌که خود این کلمه این بار را دارد که او در جایگاه‌ای بالاتر از استودیوی طراحی است. این غلط است. هیچ استودیویی اجازه نمی‌دهد Client حس کند یک وکیل گرفته یا یک راننده‌ی در اختیار. استودیو از سطح استانداردهای طراحی‌ا‌ش پایین نمی‌آید، اما در عوض در چه قوی می‌شود تا Client نپرد و نرود؟ دو چیز. ارائه‌ی پیش طراحی‌هایی بالاتر از سطح انتظار او تا بداند قطعا چیزی خاص‌تر در ازای پول‌اش دریافت خواهد کرد. دیگری اینکه استودیو نکات بازاریابی و روان‌شناسی را به خوبی همزمان بکار می‌برد. چرا؟ تا توان “قانع‌سازی” پیدا کند.

من خیلی دیده‌ام معمارهای ایرانی، وقتی به چیزهایی خصوصا در ‌بخش Concept یا زیبایی کارهای‌شان که اشتباه‌ها یا بدسلیقگی‌های فاحش هستند نقد می‌شود می‌گویند؛ این تقصیر کارفرما بود! طرح ما نبود طرح کارفرما بود!

ببینید، این گزاره‌ها پاسخ‌هایی بدتر و غیرقابل قبول‌تر هستند. این یعنی تو “معمار” یا “استودیو” دقیقا ناتوان بودی از اینکه او را به طرحی‌ درست‌تر یا اصولی‌تر قانع کنی. یعنی این‌که تو یک جایی کوتاه آمدی، چون نگران خشم و ناراحتی “کارفرما” و از دست دادن کار بودی. خوب این حرف واقعا احمقانه است. چرا؟

چون این توانایی و هنر طراح است که DNA طرح و سفارش اولیه دلخواه را از Client بگیرد، اما مسیر طراحی را به سمتی ببرد که هم پورتفولیوی خودش درخشان بماند، هم Client راضی به طرحی اصولی‌تر باشد. فاقد توان قانع‌سازی بودن؛ ضعیف بودن در این زمینه باعث می‌شود که عبارت “اینجای‌اش تقصیر کارفرماست” تبدیل به یکی از مشهورترین جمله‌های فضای طراحی در ایران شود. چه معماری، چه طراحی لباس حتی طراحی کیک و شیرینی. اما برویم سراغ شام آن‌شب.

وسط تلفن‌های مکرر و دائم قطع شدن صحبت، با بشیر اوان شام خوردن یک بحث جالبی پیش آمد. یعنی از دیدن ساعت روی مچ دست من پیش آمد و بحث بدانجا کشیده شد. می‌گفت از بغل شدن مضطرب می‌شود. عجیب است نه؟ کاری که بسیاری از ما اول برای آرامش‌اش انجام می‌دهیم وقتی کسی را در آغوش می‌گیریم. گفت حتی وقتی سال‌ها پیش پسرهای کوچک‌اش را بغل می‌کرد، باز هم همین حس را داشت.

قصه چه بود؟ پدر بشیر (بشیر پسری از همسر سوم‌اش) یک شوخی بد با او همیشه می‌کرده. وقتی او را بغل می‌کرد و به هوا پرت می‌کرد، گاهی او را دوباره در آغوشش می‌گرفت و گاهی فقط نزدیک زمین او را می‌گرفت. منظورم این هست که بشیر در کودکی‌اش “لحظه آغوش” برای‌اش یک شیر و خط بود. این که یک بغل واقعی است، یا یک بغل برای شوخی است. و این بغلِ شوخی خودش یا یک به هواپرتاب کردن و دوباره بغل کردن بود، یا حس سقوط به او وارد شدن.

بعد من داشتم فکر می‌کردم که خوب یک آدمی که ده‌ها بیزنس دارد، روحیه و اراده‌ی یادگرفتن چند زبان را داشته و دارد، رفاه دارد، از هر چیزی گرانقیمت‌ترین‌اش را دارد، حتی بسیاری از جاها از دیگر انسان‌ها “احترام ویژه” بیشتری دارد به خاطر شرایط مالی‌اش؛ اما آن “حس آغوش” آن ناامنی، ترس از ورای این همه تاریخ و پیچ‌و‌تنگه‌های تجارت و ورزش، برای‌اش همان Freeze شده و مانده.

در راه برگشت به خانه، مرور کردم که ببینم من در کودکی‌ام چه اتفاقی بوده که میان من و پدر یا که مادر رخ داده، و امروز در من حس ناامنی جا گذاشته، حس ترس، نیاز به توجه یا حتی همان بلا را سر کسی دیگر آوردن. در بررسی‌های اولیه که چیزی پیدا نکردم (خنده)، اما اتفاقا رفتم و درباره‌اش خواندم. و چه دنیای عجیبی به روی من باز شد.

مثل این‌که اگر یک پدر یا مادر، رفتاری داشته باشد که کودک در آن دوره دائما احساس ناامنی یا عدم حمایت مقابل ناامنی کند؛ مساله اعتماد به نفس‌اش آنقدر خدشه دار می‌شود که حتی اگر فردی صاحب قدرت یا بسیار محبوب در جامعه باشد، در خلوت اما از کمبود اعتماد به نفس رنج می‌برد. یا در میان دیکتاتورها و رهبران اقتدارگر آن‌ها که در کودکی وابستگی عاطفی (Emotional attachment) کمتری به پدرشان داشته‌اند، بیش‌ترند. و یکی از خصوصیات دیکتاتورها همین است. اینکه حس دلبستگی و اعتماد حتی به مردم و اطرافیان خودش را هم ندارد.

در هر حال، قطعا این حرف‌های حاشیه‌ای میان من و بشیر روی طراحی مورد نیازش اثر ندارد و ربطی هم ندارد، اما جالب بود. (لبخند).

این‌روزها اینقدر کم‌طاقت و کم حوصله‌ام که اکثر کانال‌های خبری و مستندهای علمی و پادکست‌ها را روی ۱. ۵x حتی ۲X نگاه می‌کنم. گوش می‌کنم. حتی پیام‌های صوتی خیلی‌ها را. فقط برای این‌که صدای‌شان عروسکی نشود روی ۱. ۵x تنظیم می‌کنم. آنها که صدای‌شان و لحن حرف‌زدن‌شان زیباست، روی ۱. ۲x. (خنده). البته نه افرادی که به من نزدیک هستند. و این باعث شده بدان معتاد شوم.

این مساله حتی به فیلم و سریال هم سرایت کرده. یک فیلم ۲ ساعته را در نهایت نهایت در سه قسمت ۲۰-۲۵ دقیقه‌ای می‌بیینم. باقی‌اش را یا می‌زنم به جلو، یا از روی‌اش می‌پرم. خودم ایراد می‌گیرم به همه که پلتفرم‌هایی مثل توئیتر و Reddit و Thread ما انسان‌ها را عادت داده به کوتاه‌خوانی تا از مقاله‌خوانی و کتاب‌خوانی دور شویم، اما خودم دچار سندرم “کوتاه‌بینی” و “کوتاه‌شِنوی” شده‌ام.

یادم هست یکی از اقوام که بعد ازمدت‌ها با او سر همین مساله فوت اخیر آن عزیز صحبت می‌کردم، اینقدر پشت تلفن حرف زد و زد که میانه‌ی صحبت‌اش گفتم “ببخشید، می‌شود قطع کنم؟ “. گفت “وا! چیزی شده؟ “. گفتم ” کاری پیش آمده. دوباره زنگ می‌زنم”. توصیف‌اش سخت هست، اما انگار یک ظرفیت شنیداری و دیداری پیدا کرده‌ام که از آن لبریز شود، جمجمه‌ام همان لحظه انگار که می‌خواهد از هم بپاشد. دقیقا چنین حسی. یک بیماری جدید است؟ شاید. این‌طور نبوده‌ام تا یکی دوسال پیش.

و اما در این مدتی که نخواهم نوشت چه خواهم کرد؟ خوب خیلی کارها. همه‌اش گفتنی نیست. یک مسافرت طولانی خارج از کشور در پیش دارم. و این‌که این چندماه یک نقطه عطف هست در زندگی‌ام. به خاطر تمام تصمیم‌های ریز و درشت داخل‌اش. یا دوباره گندهایی بزرگ خواهم زد، یا اتفاق‌های خوب خواهد افتاد. در هر حال فعالیت اینستاگرامی‌ام دیر به دیر به‌جاست، در پلتفرم Thread هم خواهم نوشت، اما کانال‌های پرنس‌جان و وب‌سایت‌اش در یک خواب زمستانی چندماه بدون فعالیت می‌ماند.

بازخوردها درباره دو متن اخیر درباره‌ی مهاجرت بسیار زیاد بود. چه متن مهاجرت به امریکا؛ فرارِ بازندگان و چه بچه‌هایی که تجربه‌های مهاجرت به امریکای‌شان را به اشتراک گذاشتند. (مطالعه)

خوب درباره کسانی می‌خواهم حرف بزنم که نوشتن این دومتن؛ دودلی آن‌ها را به مهاجرت، به اطمینان از مهاجرت نکردن بدل کرد. و اینجا مهم است که بگویم قصد من از آن دو متن به هیچ عنوان “منصرف کردن” نبود. هنوز هم معتقدم مهاجرت از ایران درست‌ترین‌کار است، اگر، اگر، توان تحمل ۳-۴ سال سختی طاقت‌فرسا را پس از ۳۰ سالگی دارید. مهم است که درک شود مخاطب آن متن، یک گروه سنی خاص (دهه ۳۰ و دهه ۴۰ زندگی) بود که به ناگاه با این شرایط تخمی‌تخیلی که آقایان ساخته‌اند، به مهاجرت جدی فکر می‌کنند و در برنامه سابق‌شان نبود.

اما در نهایت بهتر است بگویم هدف‌ام از نوشتن این بود که به جای ساختن یک “تصویر خامه‌ای” از مهاجرت و نخستین سال‌های پس از آن، یک به یک تصویر واقع‌بینانه‌تر ارائه بدهم تا تلاش کنید که با “اراده پولادین” به سمت آن چالش‌ها بروید.

من نه انسان بدبینی هستم به معنای واقعی‌اش، و نه علاقه دارم به کسی استرس یا دودلی تزریق کنم؛ اما لازم دانستم نور پروژکتور را روی آن‌بخش از ماجرا بیندازم که خیلی درباره‌اش صحبت نمی‌شود چون مهاجرکنندگان حتی از مرورش ترس دارند. یا صحبت کردن‌ درباره‌اش را پذیرش یک شکست مقابل مهاجرت نکرده‌ها می‌دانند. همین. پس اگر دارای تخصص یا شغل‌ای خاص هستید مهاجرت کار بسیار درستی است، و مساله‌تان باید تصمیم به “جایِ درست” مهاجرت کردن باشد. نه جایی که همه دوست دارند بروند، نه جایی که راحت‌تر از همه می‌شود رفت. دقیقا “جای درست” برای شما./

در افسانه‌ی Orpheus، یکی از از نکته‌های مانده در میان سطور، تلقی این موسیقی‌نواز از “اتفاق بد” و “فاجعه” بود. او فکر می‌کرد مرگ معشوقه‌اش بدترین اتفاق زندگی‌اش است. اما در اصل، دوباره از دست دادن او بدترین اتفاق زندگی‌اش شد. من همیشه به دوستان‌ام می‌گویم “همیشه بدتری از بد امروز هست”.

واقعا همیشه هست. و زندگی در ایران این‌طور کار می‌کند که اصولا همواره یک شیب مایل و ظریف به سمت بدتر شدن دارد. این لزوما ربطی به حکومتِ این رژیم ندارد. تاریخ را اگر مطالعه کنید، ایران زمان پهلوی هم همین بوده، و قاجار هم نسبتا همین.

باید بپذیریم ایران سرزمین مظلومی است که سال‌هاست گرفتار این سندرم بوده، فردای بدتر از امروز. جز دوره‌هایی کوتاه که مستثنا شده. خوب وقتی آدم در چنین اتمسفری زندگی می‌کند باید چه کند؟ یا از آن خارج شود و خود را رها کند، یا داخل‌اش بماند و Survive کند. معنی فارسی‌اش را نمی‌دانم. و سه راه مهم Survive کردن چه هست؟

اول این‌که به امید فردای بهتر؛ بی‌خود از لذت، آرامش و خوشی‌های کوچک روزانه‌مان نزنیم. در سرزمینی زندگی می‌کنید که هر روز، اگر همان روز از زندگی‌ات لذت برده باشی اتفاقا بیشتر بُرده‌ای، تا آن لذت را با حجمی بیشتر به آینده موکول کنید.

ایران نه کشور “برنامه‌ریزی” است، و نه کشور “یک زندگی هدفمند”. در ایران ممکن است ۵ آذر رشته‌ی چشم‌پزشکی لوکس‌ترین و یک شغل ِدستگاه چاپ پول باشد، اما از صبح ۶ آذر، با یک تصمیم دستوری یا تخمی یا آزمون و خطایی وزارت بهداشت، تبدیل شود به کمیته‌امدادی‌ترین رشته تخصصی که کارکردن در آن عین بیگاری است. به همین سادگی.

دومین راه Survive کردن این‌که همیشه و همیشه برای هرچیز؛ از شغل تا رابطه‌ی عاطفی تا حتی یک سفر ساده، Plan B داشته باشید. البته منظورم این نیست که وقتی با کبری در ارتباط هستید، رقیه را در آب‌الکل نگه دارید. منظورم این هست که همیشه آماده باشید اگر رابطه‌ات با کبری یا اکبر به هر دلیل بهم خورد، Plan B‌ات، چطور دوام آوردن در جهان پس از کبری و اکبر باشد. Plan B گاهی نقشه‌ی دوم است، گاهی انتخاب دوم است، و گاهی فقط داشتن یک چتر نجات برای از هم نپاشیدن بعد از سقوط.

و Survive کردن سوم این‌که دنبال یکی دو رشته‌ی سرگرمی و حیاط‌خلوت‌طور موازی باشید. اگر پزشک هستید، موسیقی و نواختن را هم مثلا دنبال کنید. اگر معمار هستید، خانم‌بازی نکردن را تمرین کنید که “نکردن‌اش” خودش یک رشته حساب می­شود. اگر کارگر یک تعمیرگاه هستید چه اشکالی دارد لذت عکاسی با گوشی از موضوعاتی جالب را به عنوان Hobby دنبال کنید، یا اگر راننده تراکتور هستید، خطاطی کردن را. فیلم و سریال دیدن و کنسرت رفتن رشته نیست. رشته یعنی یک فرآیندی است که “تداوم دارد”، “تلاش می‌خواهد” و از همه مهمتر شما را از این دنیای نابسامان “به دنیای لذت بردن از چیزی” پرواز می‌دهد. هر شب علف زدن هم رشته نیست، هرچند پروازدهنده است.

از این‌که این مدت خواننده‌ی نوشته‌های‌ام بودید بسیار ممنون هستم. امیدوارم بتوانم یا زنده باشم که فصل هشتم کانال و وب‌سایت پرنس‌جان را با نوشتن دوباره شروع کنم؛ و همچنان در این خانواده چندهزارنفری که فکر می‌کنم یک خانواده‌ای از یک ارتباط ۷ ساله است حرف‌هایی تازه برای گفتن و چیزهایی قابل تامل برای نوشتن داشته باشم. نداشتم هم نداشتم، اتفاق مهمی نمی‌افتد. وقت نوشتن این آخرین قلم‌رنجه، مشغول گوش‌کردن به قطعه “رکب” از مهراد هیدن هستم. یک‌شعر دکلمه‌ای است در ابتدای‌اش که دوست‌اش داشتم. با کمی تغییر اما می‌نویسم‌اش،

من یک روح ابدی‌ام

که تو رو سمت خودم می‌کِشم،

ولی بهت هشدار می‌دهم، اگر قلب آلوده من رو لمس کنی

تا ابد شرارت عاشقانه‌ی من را با خودت به دوش می‌کشی.

این آهنربا،

براده‌هایی دل‌انگیز؛ اما دردناک دارد.
 
و اما؛ آخرین‌حرف‌ام برای شما خوانندگان باوفا و بسیار عزیز؛

“سرانجام یک روز خوب” نمی‌آید، آن روز خوب را فقط باید ساخت. پس نه قهرمان، نه یک دست غیب، آن “روز خوب” در نهایت به یک همت جمعی و تاریخی نیاز دارد، که امیدوارم روزی دوباره انرژی‌اش جمع شود. ما ملت آرزوهای بخواب رفته‌ایم. تنهاترین مردمِ پرشورِ دنیا. اما قصه عوض خواهد شد. و حتما عوض خواهد شد. از خودتان مراقبت کنید. تابزودی…
 
 
تماشای این پنج مناظره را حتما پیشنهاد می‌کنم؛

موضوع: قانون حجاب   پنل: محسن‌ برهانی و حسین سوزنچی    تماشا

موضوع: کارنامه آیت‌الله خامنه‌ای   پنل: علی ‌ذوعلم و شهاب‌الدین حائری   تماشا

موضوع: اقتصاد اسلامی پنل: موسی غنی‌نژاد و مسعود درخشان    تماشا

موضوع: کارنامه جمهوری اسلامی پنل: صادق‌زیباکلام و قدیری ابیانه    تماشا

موضوع: مسئله گشت ارشاد پنل: سعید شریعتی و جلیل محبی   تماشا

 

پرده‌اول – تله‌ی کنجکاوی

اسطوره‌ و بهترین موسیقی‌دانِ گیتی، مردی به اسم Orpheus بود. جهان به نوای قطعات و نواخته‌هایش عاشق می‌شد، سوگوار می‌گشت یا که پایکوبی می‌کرد. تنها انسانی که خدایان او را دعوت به نواختن در جمع‌شان می‌کردند. تحسین‌اش می‌کردند. اما Orpheus کمی بعد از ازدواج، معشوقه و همسرش را از دست داد. ماری سمّی او را می‌گزد و این عشق مشهور نافرجام می‌ماند. عاشقی که هر چه در این سال‌ها می‌‌نواخت، در ستایش و ذوق از آن دوست‌داشتن بود.

Orpheus که تحمل از دست رفتن همسرش را نداشت تصمیم می‌گیرد از خدایان بخواهد معشوقه‌ی او را از قاعده مرگ جدا کنند. دوباره زنده‌اش کنند. به او بازگردانند. خدایان اما قبول نمی‌کنند. با این حال Orpheus که از سرزمین انسان‌ها راه‌یافته به سرزمین خدایان بود، آنقدر در میان خواهش‌هایش قطعه‌های عاشقانه‌ی موسیقیایی و نواهای دل‌انگیز می‌نوازد که خدایِ خدایان را تحت تاثیر قرار می‌دهد. او قبول می‌کند. اما به یک شرط.

این که این موسیقی‌دان، بر کنجکاویِ از فرطِ علاقه‌اش غلبه کند. تا وقتی در میانه‌ی مسیر طولانی بازگشت از سرزمین خدایان به سرزمین انسان‌ها در حال عبور است، به همسرش نگاه نکند. معشوقه در پشت او قدم بردارد. پس از رسیدن به خانه؛ آنگاه می‌توانند به تماشای هم بنشینند و زندگی عاشقانه‌شان را ادامه دهند. در این صورت همسر او تنها انسانی است که دوباره زنده خواهد شد. Orpheus می‌پذیرد.

در مسیر طولانی بازگشت Orpheus که تنها صدای حرف‌زدن و صدای راه رفتن معشوقه‌اش را می‌شنود در میان ذوق دیدار دوباره اما شرط خدایان را زیر پا می‌گذارد تا از وسوسه‌‌ی دلتنگی و کنجکاوی که در او بوجود آمده، برگردد و به چهره­ی زیبای همسرش بعد از ماه‌ها نگاه کند.

افسانه، عشق

افسانه‌ی عشق مشهور میان Orpheus و Eurydice، در نسخه‌های متفاوتی وجود دارد. اورفیوس، در اصل پسر آپولون، خدای شعر و موسیقی یونان بود و چیره‌دست‌ترین انسان موسیقی‌نواز. در دیگر روایت‌ها نیز، کنجکاوی بیمارگونه‌ او مزمت شده است. افلاطون آن‌ها را شخصیت‌های Hamartia قلمداد می‌کند.  افرادی که درگیر کنجکاوی ناشی از هوای‌نفسانی‌شان هستند.

وسوسه بر آن قانون ممنوعه چیره می‌شود. برمی‌گردد. لحظه‌ای همسرش را می‌بیند. سرشار از زندگی و ذوق می‌شود. تن‌اش داغ می‌شود. به هم لبخند می‌زنند. دست معشوقه‌اش را می‌بوسد و زود برمی‌گردد. اما وقتی دوباره Orpheus به مسیرش ادامه می‌دهد، کمی بعد دیگر صدای راه‌رفتن معشوقه‌اش را نمی‌شنود. برمی‌گردد. دیگر او نیست. گویی همسرش میان درختان برای همیشه گم و ناپیدا شده. و بدین‌سان خدایان او را از Orpheus می‌گیرند تا دوباره تنها شود و یک تنهایی پر از پشیمانی برای‌اش تا پایان عمر باقی بماند. پایانی که این‌بار نه با نیش مار، که به خاطر یک “کنجکاوی ممنوعه” بوجود آمد.

در قصه و افسانه‌ی یونانی Orpheus، نکته‌هایی نهفته است که دوست دارم. غلبه بر “وسوسه”. غلبه بر “کنجکاوی”. و عشق‌ای که هرچند دوباره زنده می‌شود، اما به خاطر “زیرپا گذاشتن یک عهد“، برای همیشه دست‌نیافتنی می‌شود. ادامه نمی‌یابد. نابود می‌شود.

من این را باور دارم که نه خدا – فارغ از وجود یا عدم‌وجودش – که خودِ جریان زندگی همیشه ما را در معرض آزمون‌ها، پرتگاه‌ها و سربالایی‌ها و سرازیری‌هایی قرار می‌دهد که نتیجه‌اش می‌تواند مسیر همیشگی زندگی‌مان را به جایی غیرقابل پیش‌بینی تغییر دهد. مثل انسان‌هایی که با ورودشان به زندگی‌مان، آینده‌مان را تغییر می‌دهند، حتی اگر کنارمان باقی نمانند. یا  از دست دادن‌هایی تلخ که ما را تبدیل به انسانی مقاوم و پرتحمل برای باقی عمر یا افرادی قابل اتکا‌تر برای فرزندان‌مان می‌کنند. حتی خوشی‌های چندساله در زندگی‌مان که مورد حسرت دیگران است، اما پایانی تلخ را به ما هدیه می‌دهند.

از نظر من؛ مسیر زندگی همیشه فریبکار است. چه بسیار آزمون‌های سخت و اتفاق‌های ویران‌کننده‌ای که ممکن است اتفاقا ما را به دست‌آوردهایی شگفت‌انگیز برساند. و چه بسیار آزمون‌های ساده و رخدادهای شعف‌انگیز و شیرینی که ممکن است ما را به آن جهنم و تاریکی ببرد که از ابتدا نمی‌دانستیم در انتظارمان بوده.

وقتی سن انسان به میان‌سالی برسد، از مرز ۴۰ سالگی به بعد، آغازِ این هست که از ارتفاعی بالاتر به گذشته‌اش نگاه کند. به همین اتفاق‌ها که آن بالا نوشته‌ام. به آن‌ها فکر می‌کند. تحلیل‌شان می‌کند و داده‌هایی که برای بعد از آن ۴۰ سالگی بدان‌ها نیاز دارد، از لابه‌لای همه­ ی این رخدادها و نتیجه‌‌ها بیرون بِکشد. به نظر من، زندگی هرکس، هرچه پر ماجراتر و پرپیچ‌و‌خم‌تر باشد، اضطراب و استرس‌اش برای آینده‌یِ باقی‌مانده، به مراتب کمتر است.

پرده‌دوم – تولد و جمع دوستان

چند روز پیش تولد بدنیا آمدن امریکا بود. امریکایی که امروز می‌شناسیم. آن روز به Independence day مشهور است. روز استقلال. البته که کشورهای بسیار کمی روز تولد دارند. چون مانند ایران یا مصر یا چین؛ از هزاران سال پیش حکومت به حکومت به امروز رسیده‌اند. به قول خودمانی، سپر به سپر (Bumper to bumper). اما یک چیزی که درباره این روز امریکا دوست دارم، سلبریت کردن تشکیل ملت‌-دولت‌ای (State) است که همیشه آغوشی باز برای هر تازه واردی داشته. تنوع قومی، نژادی، فرهنگی و حتی تخصصی که پایه‌ی پیشرفت و به امروز رسیدن این ایالات متحده بوده است. اگر نه قدرت‌مندترین کشور جهان، اما مهمترین‌اش.

اولین کشوری که به من شناسنامه داد امریکا بود. و اولین کشوری که با پاسپورت‌اش توانستم به هرکجا که می‌خواستم سفر کنم. شاید دنیا برای امثال من بیش از اندازه دراماتیک باشد. چون بعدها زمانی که شناسنامه ایرانی گرفتم و بعدتر پاسپورت‌، تازه دوزاری‌ام افتاد که “قدرت یک پاسپورت” چگونه می‌تواند به تنهایی گویای عُرضه‌ی آن حکومت در حکومت‌داری باشد. و اعتبار واقعی (نه تاریخی و باستانی) یک سرزمین. از نوجوانی به بعد، من دو پاسپورتی را داشتم که یکی واقعا یک “گذر”نامه بود، و آن یکی “دردسر”نامه. امیدوارم اینقدر زنده باشم و روزی را ببینم که آن پاسپورت آبی را داخل کشوی‌ام بگذارم، و با این پاسپورت قهوه‌ای کشوری که پشت‌اش سه هزار سال قدمت تمدن دارد، بتوانم تنها با خرید یک بلیط، به هرکجا که بخواهم، بی‌انتظار در صفِ پذیرفته‌شدن، سفر کنم.

امریکا، سیاست، استقلال

ایالات متحده امریکا، امروز، در اصل نتیجه مهاجرت و زندگی چندکلونی عمده از سراسر دنیاست. ۱۰۰ سال پس از ورود کریستف ‌کلمب؛ پرتغالی‌ها، هلندی‌ها، فرانسوی‌ها، انگلیسی‌ها، آلمانی‌ها، و اسپانیایی‌ها بزرگترین کلونی‌های مهاجر به آن بودند. هنوز امریکایی‌های اصیل نیویورک، نژاد هلندی دارند. و یا مردم بسیار قدیمی ویرجینیا، اصالت انگلیسی. بعدها امریکا که سال‌ها مستعمره بریتانیا بود، با تبدیل شدن و مرزبندی به ایالت‌های متفاوت، و اتحاد این ایالت‌ها و زیر پرچم یک قانون اساسی رفتن، تبدیل به United State of America شد. روزی که سران این ایالت‌ها جمع شدند و این پیمان را امضا کردند، روز استقلال، روز تولد امریکا محسوب می‌شود. Credit for Image: John Trumbull’s Declaration of Independence

امروز ۱۵ جولای ۲۰۲۳ است. آخرین قلم‌رنجه‌ام را می‌نویسم. مثل همیشه و به عادت می‌خواهم ماه‌ها از دنیای نوشتن و شبکه‌های اجتماعی دور باشم. مشغول و متمرکز روی زندگی آن بیرون و چیزهایی که می‌خواهم یادبگیرم. هوای لس‌انجلس این‌روزها گرم است. اما اندکی‌ خنک‌تر از همیشه در این‌ماه‌ها. متنفرم از دمای هوایی که بی‌خنک کننده در آن عرق می‌کنم و با خنک‌کننده و کولر، درچند دقیقه یخ می‌زنم.

چند روز پیش به خانه‌ی هیون رفته بودم. دوست کره‌ای‌ام. با یکی دیگر از هم‌کلاسی‌هایم. یکی قرار بود غذا درست کند، یکی مکان جور کند (لبخند)، و یکی با گستاخی فقط لذت ببرد. این آخری البته که من بودم. هرچند خود من بعد از خیزش مهسا (ژینا)، جنبش زن زندگی آزادی، وارد یک تونل تنگ و نفس‌گیر از افسردگی شدم، اما هیون اوضاع‌اش خیلی نگران‌کننده‌تر از من بود.

خواهرش گفت که هیون بارها شده که می‌رود و از بالکن به پایین نگاه می‌کند. غیرعادی. داروهای روانپزشکی‌اش را قطع کرده، و بیشتر با وید (Weed) و قارچ (Peyote) به فرو رفتن در خیالات موقتی خو کرده. این شد که تصمیم گرفتم کمی بیشتر با او در رفت و آمد باشم. امریکا بیشتر چنین فرهنگی دارد. بچه‌ها که از دانشگاه فارغ‌التحصیل می‌شوند، همه با هم تقریبا غریبه می‌شوند. به ندرت دوستی‌ها ادامه پیدا می‌کند. یا از محل کار قبلی که خارج شوید، همه دوست‌های همکار با شما معمولا غریبه می‌شوند. انگار که دوستی از ابتدا نبوده. این یک “اتمسفر فرهنگی” غالب است.

هرچند نمی‌خواستم بین من و خصوصا هیون (Hyun) چنین فاصله‌ای بیفتد، اما تا حدی افتاد. یک مقداری اجتناب‌ناپذیر. زندگی من به قدرِ بیش از “کافی” اینقدر شلوغ و درهم فرورفته و متورم هست که جای اضافه بار ندارم. همین که سعی کنم مسائل و مشکلات‌ام را به خانواده و اطرافیان‌ام منتقل نکنم هنر کرده‌ام.

تبدیل شده‌ام به آدمی که در بیشتر ساعت‌های زندگی‌ام، نه حتی با تلفن، که اغلب با یک Text یا چند دقیقه پیام صوتی کوتاه در ارتباط‌ام. خوب است یا بد؟ قطعا سبک زندگی جالبی نیست. باور می‌کنید طوری شده‌ام که تلفن که زنگ بخورد مضطرب و ناراحت می‌شوم؟ (خنده). انگار که خودم را عادت داده باشم اول کسی از خیلی قبل بگوید می‌خواهد زنگ بزند، بعد جواب بدهم. یا حالتی که تا اتفاقی اورژانسی نباشد، دوست نداشته باشی کسی زنگ بزند. نمی‌دانم شاید بقیه هم همین‌طور شده‌اند. شاید هم از وسواس بیمارگونه‌ی من روی گذر زمان و Privacy است.

امریکا، سانتامونیکا، شراب

شهر Santa Monica از مشهورترین شهرهای توریستی کالیفرنیا و امریکا است. ساحل و اسکله‌ی ۱۰۰ ساله‌ی این شهر که به The Santa Monica Pier مشهور است، هرساله پذیرای میلیون‌ها توریست از سراسر دنیاست. چرخ و ‌فلک این اسلکه، تنها چرخ و فلک ساخته شده روی اقیانوس آرام است.

الکس این روزها در یک بار کار می‌کند. دوره باریستا (Bartender) دیده. در یک رستوران-کافه در لب ساحل Santa Monica مشغول است. یک اسکله دارد آنجا به اسم  Santa Monica Pier. پرجمعیت از توریست‌ها. چون به مسیر برگشت من از کار نزدیک است گاهی بعد از کار به او سر می‌زنم. می‌داند به ندرت لب به الکل می‌زنم، کوکتل‌های کودک‌پسندطور آب‌میوه‌ای برای‌ام درست می‌کند.

حدس می‌زنم کارش را خیلی دوست دارد. وقتِ صحبت با دیگران در بار (Bar) وقتی حواس‌اش نیست و نگاه‌اش می‌کنم؛ با دست‌هایش حرف می‌زند، مردمک‌هایش تند‌تند تکان می‌خورند، میمیک صورت‌اش احساسی‌تر شده، خنده‌های از ته دل‌اش هم بیشتر. یا با حالت عصبی دست داخل موهای‌اش نمی‌کند. کاری که همیشه می‌کرد. سال‌های اخیر کم دیدم این‌طور باشد. و فکر نکنید کم درآمد دارد. با انعام‌ای (Tip) که توریست‌های پول‌دارِ گذری به او می‌دهند، تا ۵ هزاردلار درماه درآمد دارد. آنقدر که یک پورش دست‌دوم دوسال کارکرد گرفته. شیشه‌های‌اش را دودی کرده، یک استیکر I’m available هم روی صندوق عقب‌اش چسبانده. یعنی دوست‌دختر ندارم. (خنده) خوب خوشحالم. یاد روزهایی می‌افتم که با اسکوتر این‌طرف آن‌طرف می‌رفت. و احساس بی‌عرضه بودن را مدام به خودش تلقین می‌کرد.

باریستا، شراب، ویسکی، امریکا

این روزها باریستا بودن بیشتر یک تخصص است. در کالیفرنیا افرادی که در آن مهارت تخصصی دارند گاهی تا ۷۰ هزاردلار در سال (۵۸۰۰ دلار در ماه) درآمد دارند. یک شغل با استرس پایین، Fun و و لذت‌بخش برای آن‌ها که عاشق خلق طعم‌ها و رایحه‌ها می‌شوند. هر باریستا، وقتی به مهارت‌های خاص خودش برسد، نوشیدنی‌های خاص خودش را ترکیب می‌کند که تنها در بار او می‌توانید بنوشید.

الکس یک دوره‌ی زمانی طولانی، خیلی می‌خوابید. وقت و بی‌‌وقت. خصوصا وقت‌هایی که دوست‌دخترهای‌اش را از دست می‌داد. یک‌بار از او خواستم فیلم Oblomov (آبلوموف) را ببیند. بعد درباره‌اش حرف بزنیم. داخل این فیلم یک آدم تقریبا خیال‌پرداز و پر از فانتزی به اسم ایلیا آبلوموف هست. ایلیا هرچند پر از رویا است، اما هر وقت شانس به او رو می‌کند یا که در آغاز یک چالش تازه هست، چون استرس و اضطراب و احساس ترس از شروع دارد؛ به خواب پناه می‌برد. برای فرار کردن از آن حس‌ها و سختی‌ها. بعدها این رفتار از شخصیت همین فرد به Oblomovism (آبلو-مو-ویزِم) مشهور شد (مطالعه). پناهندگی به خواب. خواستم بگویم می‌دانم این حالت هم در او تقریبا از بین رفته. و برای همین فکر می‌کنم کارش روی او اثر بسیار خوبی گذاشته. این هم از آقای الکس که مدام پیام می‌دادید از او چه خبر.

رمان، ابلوموف، خواب

رمان‌مشهور “ابلوموف” اثر نویسنده شناخته شده‌ی روس ایوان گنچاروف است. سرگذشت مردی از خانواده‌ای ثروتمند که جدی نگرفتن موقعیت‌های زندگی‌اش، روابط عاطفی تا فرصت‌های شغلی او را تحت شعاع قرار داد. ابلوموف به استفاده از خواب برای فرار کردن از تنش‌ها و استرس‌های زندگی‌اش مشهور شد.

پرده سوم – یک ملاقه شکر، یا یک قاشق چایخوری

اخیرا دیدم در شبکه‌های اجتماعی امریکایی، و حتی فارسی یک بحث‌هایی درباره رابطه‌های بدون ازدواج‌ شکل‌گرفته. خصوصا آن‌ها که در مورد تفاوت سنی در موقع ازدواج موضوع بحث‌ها و جدل‌ها و قضاوت‌ها شده است. اما به‌نظرم در‌بخش شبکه‌های اجتماعی فارسی‌اش، با وایرال شدن خبر ازدواج محمدرضا گلزار شروع شد. اینکه چرا او با دختری ۲۰ سال کوچک‌تر از خودش ازدواج کرده. یا اینکه چرا داریم به دوران ۵۰ سال پیش باز می‌گردیم که مردان به “سنِ رسیدن به حرف‌مشترک” و تفاهم، اهمیت‌ نمی‌دادند. و انواع و اقسام این بحث و جدل‌های روی طیفِ جدی تا خاله‌زنکی.

خوب نخستین پرسش آمده به ذهن‌ام این هست که وقتی دو نفر انسان  بزرگ‌سال با این تفاوت سنی تصمیم به ازدواج گرفته‌اند، که ما نه جای آن آقای‌اش هستیم و نه جای آن خانم‌اش. اصولا چرا ما ناراحت‌ایم؟ چرا حرص‌اش را ما می‌خوریم؟ چرا ذهن خودمان را درگیر می‌کنیم و برگ‌های ماست که می‌ریزد؟ مگر جریمه‌اش را باید ما بدهیم اگر با هم نسازند؟ یا ما باید به خاطر تصمیم آن‌ها جواب پس بدهیم؟

شوگرددی، شوگرمامی، رابطه

در حالیکه در جامعه‌ی خاورمیانه و آسیای شرقی هنوز پدیده‌ای مثل رابطه‌ Sugar Daddy (رابطه با مرد پولدار یا تامین‌کننده نیازهای مالی) با نگاهی اخلاقی مورد تردید است، پدیده‌ی Sugar Momma‌ها در این کشورها آرام آرام خودشان را نشان می‌دهند. این در حالیکه است که در جوامعی مثل امریکا، چین یا کره ما با پدیده‌ی جدید Sugar Babby‌ها نیز روبرو هستیم. جوان‌های کم‌سن‌وسال اما به پول‌رسیده (اکثرا از طریق استارت‌آپ‌ها و تکنولوژی)، که به سراغ مردان و زنان جذاب بزرگتر از خودشان می‌روند تا خود پیشنهاد دهنده باشند. سایت  secretbenefits.com از محبوب‌ترین سایت‌های امریکاست که روزانه صدها شوگرددی را برای دختران متقاضی، پیدا (Match) می‌کند.

چرا از نظر ما این وصلت نادرست است، اما آن دختر بیست‌ و چندساله خودش نفهمیده و نادرست است؟ خانواده‌اش نفهمیده‌اند؟ اصلا چرا این‌همه تفاوت میان سن‌ها در دهه‌ی ۱۴۰۰ شمسی ایراد است؟ توی ذوق ما می‌زند؟ و سئوال‌هایی که وقتی تا انتهای‌شان را می‌رویم؛ می‌بینیم هیچ دلیل موجه و مستندی برای‌اش نداریم. صرفا چیزهایی است که خود ما خوش‌مان نمی‌آید، اما حال یک کسی دیگر انجام داده. انجام داده که داده! نه خلاف قانون بوده. نه خلاف شرع. نه خلاف اخلاقِ عرفی جامعه. و نه حتی خلاف علم!

ممکن است از لحاظ روان‌شناسی اما و اگرهایی داشته باشد. اما مگر ما ۸۰ میلیون روان‌شناس هستیم؟ شاخص سبک زندگی درست هستیم؟ من اینجا مدام نظر دادن درباره‌ی درست یا نادرست بودن یک چنین ازدواج‌ای را نمی‌فهمم. خوب ما حواس‌مان باشد خودمان این‌کار را نکنیم!‌ها؟ اگر پارسا پیروزفر آمد خواستگاری من دختر ۲۵ ساله، من بگوییم نه پاری‌جون، درست نیست! در غیر این‌صورت چکار بقیه داریم؟

وقتی تمرکز روی یک پدیده‌ی اجتماعی یا سیاسی سوژه می‌شود؛ مرز باریکی بین “خوش‌مان نیامدن“، و “نادرست بودن‌اش” برقرار است. یک نمونه متفاوت مثال بیاورم و بعد بازگردیم.

مثلا گفته می‌شود ایران بعد از این رژیم، یک ایران صاحب دمکراسی و حکومت سکولار خواهد بود. اسماعیلیون، پهلوی، این، آن همه بر این اتفاق نظر دارند. خیلی هم عالی. همه می‌گویند به‌به چه پنیر خوشمزه‌ای! خودش است!

اما حال اگر به همین آدم‌های خوشحالِ از در‌هم‌پاشیدن رژیم ایران و فرادی آزادی بگوییم خوب بچه‌ها می‌دانستید حالا اگر حکومتِ آینده‌ی ما دمکرات و سکولار باشد، اتفاقا همه چیز براساس رای و انتخاب جمعی است؟ همه چیز براساس سهم برابر است؟ یعنی در این صورت، دوباره همان آخوند، یا یک حزب‌الهی پیشانی پینه‌بسته در صورت داشتن شرایط شرکت می‌تواند شناسنامه به دست بیاید و در انتخابات بعد از آزادی ایران دوباره شرکت کند. چه بسا رئیس‌جمهور شود اگر رای کافی داشته باشد.

خوب یک حکومت سکولار و دمکرات دقیقا تضمین کننده چنین اتفاقی است. درست هم هست. باید باشد. یعنی ابدا اجازه نمی‌دهد حتی آدم‌های متعلق یا وفادار به حکومت قبلی، مادامی که منع قضایی و قانونی نداشته باشند، از انتخابات‌های ایرانِ بعد از جمهوری اسلامی حذف شوند. بله شما خوش‌تان نمی‌آید، اما این فرآیندی درست و لازم‌الاجرا است. “باید” قاعده‌ی بازی آن را بپذیرید و فقط شعاری به زبان آوردن نیست. شرط می‌بندم تصور ۹۰%‌تان از حکومت دمکرات و سکولار این نبوده. فقط گفتید همین خوب است!

بعد شما می‌گویید نه طرف گوه خورده! ما انقلاب کرده‌ایم که این‌ ملاها بروند! این سپاهی‌ها و ریشوهای کثافت بروند. نه این‌که دوباره از یک سوراخ دیگر برگردند. و من به شما می‌گویم نشد! دمکراسی یعنی همین. لیبرالیسم یعنی همین. حق رای و حضور یک‌سان، عادلانه و آزاد برای همه. سکولار بودن یعنی همین. یعنی فارغ از تاکید بر یک دین و مذهب خاص، یک نفر می‌تواند در راس امور کشور یا وزیر یا ژنرال باشد مادامی که رای اکثریت را دارد یا تخصص دارد.

پس در چنین حکومتی، اگر یک آخوند متعصب بیش از همه رای بیاورد، دوباره می‌تواند رئیس‌جمهور شود؛ حتی اگر تیتر حکومت تغییر کرده باشد. یا یک آخوند به انتخاب یک رئیس‌جمهور می‌تواند در راس وزارت‌خانه‌یِ گلابی باشد. ایران بعد از آزادی، ایران منهای این‌ها نیست، ایران با این‌ها اما کنار حقوق مساوی دیگر ادیان و گروه‌های سیاسی است. آنجا که می‌گویند دمکراسی و لیبرالیسم همان‌قدر که زیباست، خطرناک هم هست همین‌جاست. شما، همیشه تابع نظر اکثریت هستید، اما حق زندگی آزادانه دارید.

خوب، این یک چیزی است که ۹۰% شما نمی‌پذیرید، خوش‌تان نمی‌آید، قاطی می‌کنید. می‌گویید این باشد پس برندازی برای چه هست؟ این‌همه کشته بدهیم که این‌ها گورشان را گم کنند که باز امکان حضور داشته باشند؟ و دیگر سئوال‌های مشابه پرت و پلا.

قصه این هست که هرکه خبط و خطایی کرده باید دادگاهی و مجازات شود، تاوان بدهد، جبران کند، اما یک مذهبی دوآتیشه که کار غیرقانونی انجام نداده همان حق را در ساختار سیاسی و فرهنگی آینده ایران دارد، که یک ارمنی کراواتی، یا یک کلیمی، یا یک بی‌اعتقاد به خدا!

چرا نباید از ژنرال موفق و کاردان نظامی که دزد نبوده و بدرستی انجام وظیفه کرده، سرش در آخور این‌ها نبوده، در فردای آزادی به نفع کشور استفاده نکرد؟ چرا یک نیروی امنیتی که وظیفه‌اش را تاجای ممکن دلسوزانه و برای برقراری امنیت کشور (نه محفل خاصی) انجام داده را نباید دوباره دعوت به کار کرد؟ آنجا دیگر سنگ محک ارزش گذاری روی آدم‌ها می‌شود عیار وطن‌پرستی و مردم‌پرستی؛ نه دین، نه اعتقاد، و نه لیبلِ چشم‌بسته روی آدم‌ها گذاشتن که صرف این‌که از این حکومت ملّاکراسی حقوق گرفته‌ای و در آن خدمت کرده‌ای، باید بروی گم بشوی! خیر. یک “قانون قدرتمند، عادل و فراگیر” قرار است هم از شما محافظت بکند، هم از حقوق همان آدم‌های گذشته‌شان و خانواده‌های‌شان. این همان سکولار نگاه کردن است. نگاهی فارغ از تعصب به همه چیز.

آن مثال بالا را نوشتم تا تفاوت میان خوش‌مان نیامدن و درست بودن‌یا‌نبودن یک پدیده یا تعریف؛ مرزی است که باید تفکیک شود. خوب یک چنین واقعیتی را چرا شاهزاده پهلوی نمی‌آید به شما بگوید وقتی مدام از حکومت‌داری سکولار حرف می‌زند؟ چون نمی‌خواهد با شما صادق باشد. چون می‌داند قاطی می‌کنید. پس می‌آید آن بخشی را به شما می‌گوید که با آن شما “عاشق‌ دیدگاه‌اش بشوید”. از این مثال بگذریم.

البته من قضاوت را درباره زندگی دیگران بد نمی‌دانم. در اکثر موارد که ما در حال قضاوت دیگران هستیم و اتفاقا داخل همین تله افتاده‌ایم. تله سنجش رفتار آدم‌ها تنها براساس استانداردهای خودمان. “اولین” ازدواج پیامبر اسلام، آن‌طور در اکثر نقل‌های کتب دینی معتبر هست، با خانمی بزرگ‌تر از خودش بوده است. این خانم از پسری کوچک‌تر از خودش خواستگاری کرده. و این خانم؛ دو ازدواج پیشتر داشته و صاحب فرزندانی از آن دو ازدواج بوده. خانمی تاجر، ثروتمند، و با ذکاوت و مورد احترام شهر. خانمی مستقل و نه زنی که زیر خیمه، مثل زنان سنتی آن زمان؛ تنها به پختن غذا و فرزندآوری مشغول باشد. یعنی خدیجه اولین همسر پیامبر اسلام.

همه مشخصات این ازدواج، از ذیل تا صدرش، در عربستان آن زمان نادر و متفاوتِ با عرف سخت‌گیرانه و فضای مردسالارانه عشیره‌های عرب بوده. همین امروزش تصور این‌که یک زن در عربستان تاجر باشد دور از ذهن خیلی‌هاست، شما این سناریو را ببرید به ۱۴۰۰ سال پیش!

نمی‌خواهم یک دیدگاه شرعی را به عنوان برگ آس روی میز بگذارم. ابدا. اما می‌خواهم بگویم یک مردی که بسیار مورد توجه دیگران بود (کراش خیلی از دخترهای مکه)، به خاطر آقازاده بودن (از خانواده دولتمند قریش) علی‌رغم اینکه روی او قضاوت و چشم‌کنجکاو بود، و به قول امروزی‌ها حتی پیش از پیامبر شدن، برای خودش به عنوان یک جوان موفق سلبریتی بود، به خواستگاری چنین خانمی پاسخ مثبت داد. ما نمی‌دانیم. شاید اگر ثروت این خانم نبود؛ حتی در سرنوشت اسلام اثر می‌گذاشت. اسلام امروز اینقدر گسترش پیدا نمی‌کرد. اما به نظر می‌آید نه محمد طمع کرد و نیازش بود، نه خدیجه طمع کرد و نیازش بود، یک ازدواج‌ای بود که از نظر خودشان درست بود. و واقعا درست ماند و درست کار کرد.

اشتباهی که بسیاری می‌کنند این هست که فکر می‌کنند همه کسانی که ازدواج‌های با تفاوت سنی بالا می‌کنند، که اتفاقا در دنیا بسیار شایع است و رایج، ادعای ازدواجی عاشقانه و بر مبنای یک دوست‌داشتن عمیق دارند. در حالیکه خیلی‌های‌شان این طور نیست. خودشان هم می‌دانند این‌طور نیست، و با این مساله راحت هستند. پس بهتر است ما صورت‌مان از ناراحتی و دلسوزی جوش نزند!

قصه این هست که در چنین ازدواج‌ها یا رابطه‌های عاطفی (دوست‌پسر‌-دختری) یک سوی ماجرا Z را در اختیار روبرویی می‌گذارد و روبرویی Y را به او می‌دهد. هر دو از این معادله و قرارداد ذهنی بین خودشان راضی هستند. تمام شد و رفت. این همان دوگانه‌ی “نپسندیدن ما” یا “غلط بودن“‌اش هست. اولی باید برای خودمان بماند، و دومی، غلط بودن‌اش را، زمان تعیین می‌کند نه ما، نه آقای قاضی، و نه حتی یک روان‌شناس. به نظرم در این سناریوها، همیشه این زمان است که حکم درست را می‌دهد.

پس اگر دیدیم یک دختر ۲۱ ساله با آقای ۴۶ ساله دوست شد، یک اتاق کلاب‌هاوس نزنیم و ۶۰ نفر درباره‌اش تئوری‌های تخمی تخیلی بدهیم. خیلی مرسوم است در امریکا یک سوپر مدلِ جوان و رعنا و دلربا، با پیرمردهای دولتمند و ثروتمند ازدواج می‌کنند. نه یکی نه دوتا، هزاران مورد. ایران هم همین خواهد شد. مرسوم خواهد شد. آنقدر زیاد می‌شود که چشمان‌تان عادت می‌کند.

شوگرمامی، دیت، رابطه

از سال‌های پیش، پلتفرم‌های مشهوری بسیاری برای Sugar Momma طراحی شده تا آن‌ها بتوانند با مردان جوان‌تر از خود ارتباط بگیرند، و عکس آن، آقایان با این گروه از زنان. با این وجود حتی در فرهنگ امریکا، Sugar Momma‌ها معمولا با پارتنر خود خیلی در میهمانی‌ها و خیابان‌ها دیده نمی‌شوند. سفرهای خصوصی، میهمانی‌های خصوصی و رستوران‌های خاص را معمولا برای سرگرمی‌های خود انتخاب می‌کنند. اخیرا هک شدن وب‌سایت مشهور Ashley Madison که با ۱۲۴ میلیون کاربر فعال، بزرگترین پلتفرم ارتباط مردان و زنان متاهل با یکدیگر است سبب جنجال در روزنامه‌های امریکا شد. دو هکر این پلتفرم، بعدها خودکشی کردند.

پسره بر می‌دارد در نکوهش شوگرددی می‌گوید: “بنده خدا این دختر طفل معصوم در اتاق خواب چی می‌کشد! دلم برای‌اش کباب است. ” خوب دل‌ات برای خودت کباب باشد که هنوز پادرهوا یک جفت صابون گلنار در سبد خریدت هست. آن دختر اتفاقا بلد بود بیاید با یکی مثل تو ازدواج کند، اما شوگرددی را انتخاب کرد. یا پسری ۳۹ ساله که می‌بینیم با یک خانم دکتر ۵۱ ساله رفت‌و‌آمد دارد. عکس‌العمل‌ قضاوت‌گونه‌ی مردم چه هست معمولا؟  “واااا! این دکتره خجالت نمی‌کشد! سن مادرش هست”. خوب فکر می‌کنی یک آدم ۵۱ ساله عقل‌اش کمتر از تو است؟ ریاضی بلد نیست؟ یا حواس‌اش به اطراف‌اش کمتر از تو هست؟ این‌طور انتخاب کرده. درست و غلط‌اش به ما مربوط نیست. پاداش و تاوان‌اش هم با خودشان. به نظرم دیگر باید به این پیشرفت فرهنگی برسیم که درباره روابط عاطفی آدم‌ها نه در Public قضاوت کنیم، نه حکم‌های کلی بدهیم. چه رابطه‌ای عرفی باشد، چه پای یک شوگرددی یا شوگرمامی در میان باشد.

اما خوب در مورد ایران و فضای فرهنگی متفاوت‌اش، یک روی دیگر ماجرا این هست که این بی‌تدبیری آقایان در مدیریت کشور، این نافهمی‌شان به اینکه نیاز نسل‌ها باید در دوره‌ی خودشان به موقع حل شود خودش یکی از علت‌های این پدیده‌های تازه نوظهور اجتماعی است. ما با مقدار زیادی از بچه‌های نسل ۶۰ و میانه نسل ۵۰ از این پس مواجه هستیم که فرصت ازدواج نداشته‌اند، پس به ناچار خودشان را متمرکز روی کار و کسب درآمد کرده‌اند. ازدواج نکرده‌اند، یا نشده یا جدا شده‌اند.

حالا این‌ها شده‌اند مردهای ۴۰ سال به بالا. زن‌های ۳۵ سال به بالا. و به دلایلی که توضیح‌اش اینجا جای‌اش نیست، برای این‌که از تنهایی فرار کنند با نسل‌های پایین‌تر از خود به‌ناچار ارتباط می‌گیرند. یک آقای دهه‌ ۶۰ با درآمد خوب سراغ خانم دهه ۶۰ نمی‌رود، سراغ یک دهه ۷۰‌ای جوان‌تر و پرانرژی‌تر می‌رود. و خیلی از خانم‌های دهه ۶۰‌ای، که در این Market عرضه و تقاضای  اجتماعی، از مردان دهه‌ی ۶۰‌ای سیگنال و نخ و طناب نمی‌گیرند، ممکن است میان‌شان پیدا شود افرادی که وارد رابطه‌های عاطفی با پسرهای دهه‌ی ۷۰‌ای بشوند که یا با آن‌ها حرف مشترک دارند، یا آن پسرهای هنوز در اول راه دوست دارند با آن خانم، یک کیف پول مشترک + سکس داشته باشند. این ایده‌آل‌شان بوده آقای قاضی؟ خیر. اما تویِ الدنگ با مدیریت و تصمیم‌گیری‌های کلان‌ات باعث‌اش شده‌ای.

این پدیده که آن بالا اشاره کردم به مرور در جامعه ایران زیاد و زیادتر خواهد شد. کسی هم جلوی آن را نمی‌تواند بگیرد. نباید هم بگیرد. پس به عنوان یک نمونه؛ در وهله اول تصورتان را نسبت به واژه (Terminology) شوگرددی عوض کنید. چرا؟

چون مثل قدیم دیگر مساله رابطه یک پیرمرد با دختر جوان نیست که موقع دوف‌دوف، دندان‌های مصنوعی‌اش بیفتد کنار تخت و موقع ارضا شدن تاندون‌هایش پاره شود. شوگرددی می‌تواند یک آقای ۴۶ ساله باشد که در رابطه با یک دختر ۲۲ ساله است. اتفاقا آقا راضی، دختر راضی.

تعریف شوگرمامی هم یک مادربزرگ نیست که یک پسر جوان را با یک X-box گول زده تا هم احساس جوانی کند، هم کاندوم‌های تاریخ گذشته‌اش را مصرف کند. ممکن است یک خانم خیلی شیک و خوش‌لباس و خوش‌پوست و ادای ۴۵ ساله باشد، که در ارتباط با یک پسر ۳۸ ساله باشد. خیلی هم خوب. هیچ اشکالی هم ندارد مادامی که روح رابطه درست کار کند. کاری به دکورش نداریم. مادامی که این چرخ‌دنده‌ها درست کار کند و هر دو راضی باشند.

ببینید، واقعیت این‌هست که سال‌های سال، جمعیت زیادی از باشگاه گاوها در این حکومت مسئولیت و صدارت گرفته‌اند. گاوسالاری داشته‌ایم. این‌که می‌گویم گاو، یعنی اغلب کارهای تخصصی و تصمیم‌گیری‌های کلیدی کشوری، به افرادی سپرده شده که نه تخصص‌اش را داشته‌اند، نه دلسوزی‌اش را، و نه میل به درست انجام‌دادن‌اش را. از صدر تا ذیل. از سردارهای گاو، تا مدیرکل‌های گاو، تا وزرای اطلاعات گاو، تا وزیر گاو، تا رئیس‌جمهور گاو تا صاحب دامداری. خوب وقتی سال‌ها چنین گروهی بر جامعه‌ی پر از نیازهای پیچیده انسانی حکومت کند، نتیجه‌اش می‌شود بهم خوردن این تعادل‌ها. مردان زیادی که جوانی نکرده‌اند. و زنان زیادی که احساس ناکافی بودن و نادیده گرفته شدن با آن‌ها رشد کرده است. زنان زیادی که در نوجوانی پول تفریح‌ها و یک سبک‌زندگی نرمال را نداشته‌اند، و مردان زیادی که اینقدر پس زده شده‌اند که سعی کرده‌اند بعدها با پول آن را جبران کنند.

برخی از زنان دهه‌ی ۶۰‌ای که اگر یک مرد دهه‌ ۶۰‌ای خوب پیدا کنند، حتی به قیمت آسیب زدن به خودشان حاضرند کنارش بمانند تا وارد باشگاه زنان تنها نشوند؛ و مردان دهه‌ ۶۰‌ای که در این وضعیت اقتصادی اما به شرایط خوبی از لحاظ تمکن رسیده‌اند، با خود فکر می‌کنند چرا هم‌چنان نسل سوخته بمانند؟ وقت جوانی‌کردن و رفتن سراغ لذت‌هایی است که در زمان خودش از آن‌ها گرفته شده. این یک اکوسیستم عجیب است که این حکومت بوجودش آورده، نه لزوما خود آن آدم‌ها. یا تهاجم فرهنگی. یا دژمن! این‌ها از ابتدا یک گوله برف کوچک در سرازیری بوده که این گاوسالاری آنقدر هل‌اش داده تا به یک حجم عظیم ویران کننده تبدیل شده است.

بنابراین پیشنهاد من این هست که اگر با این دید به ماجرا نگاه کنید که همه استانداردهای برابر ندارند. نه در این مورد، در خیلی موارد اجتماعی دیگر، بهتر است سعی کنیم قصه‌ی “نگاه مذهبی و دینی” و “خط‌کشی‌های اخلاقی” را تمام کنیم. سرمان داخل زندگی خودمان باشد. این نگاه‌ها و قضاوت‌های‌مان را مدام نبریم روی شبکه‌های اجتماعی‌مان Public‌‌اش کنیم. ول کنیم.

سئوال؛ آیا در اکثر طلاق‌های جامعه‌ی ما، افرادی هستند که فاصله سنی زیاد دارند؟ خیر. آیا ثابت شده افراد با تفاوت سنی کم، امروز احساس خوشبختی بیشتری دارند؟ خیر. کسی می‌تواند اثبات کند رابطه‌ای که در آن حرف‌مشترک زیاد هست، همیشه شیرین‌تر از رابطه‌ای بوده که یکی رفاه گرفته و دیگری توجه؟ خیر. پس چرا وقتی این تفاوت زیاد شود، ذهن جامعه درگیرش می‌شود؟ چون هنوز عادت ندارد.

مثل زمانی که هنوز جامعه‌ی ایران، از بین رفتن سنتِ ” همیشه دونفر روی صندلی جلوی تاکسی نشستن” را پیش‌بینی نمی‌کرد. یا آمدن این روزها که اکثر جوان‌ها دیگر طرفدار ازدواج سنتی نیستند و به آن دید جالبی ندارند. خلاصه همین، به خدا از رضا گلزار برای ماست‌مالی پول نگرفته بودم، حرف‌های خودم بود. (چشمک)

پرده چهارم – دقت اختلالی!

قبل‌تر هم گفته‌ام که من در کودکی طیفی از اوتیزم (Autism) را داشتم. به مرور کم و کمتر شد. به مرور فهمیدم به OCD هم دچار هستم. نظر تراپیست‌ام.  آن هم به مرور مقداری کنترل شد. خداروشکر. اما در هر حال این‌ها از من آدمی ساختند که نگاه کردن به اطراف‌ام، به آدم‌ها، به پروژه‌ها یا حتی پدیده‌های اطراف‌ام بیش از حد عادی و بیش از حد مورد نیاز، دقیق و متمرکز هستم.

خوب شاید از دور فکر کنید این “دقیق بودن” و “مو را از قرمه‌سبزی” کشیدن خیلی هم عالی است. یک توانایی غیراکتسابی است که سبب مرور دقیق همه چیز، یا مشاهده‌گری خوب بودن می‌شود. اووم. یک سوی‌اش این است. اما این خصلت، هم آزار برای خودم در پی دارد، و هم می‌تواند سبب شود آدم‌هایی که به من نزدیک می‌شوند؛ این پدیده برای‌شان ترسناک یا معذب‌کننده باشد. از دور ترسناک‌تر است البته.

خاطرم هست خیلی سال پیش در همین امریکا با کسی قراری در بیرون داشتم. کاری نبود. یک ملاقات ساده با کسی که سال‌ها خواننده‌ام بود. گرم صحبت که شدیم متوجه شدم حجم مژه‌های پایین چشم چپ‌اش، به اندازه مژه‌های پایین چشم راست‌اش نیست. خیلی ذهن‌ام درگیر شد. همین‌طور که به این فکر می‌کردم ناگهان گفت خوب نظر تو چه هست؟ ذهن‌ام رفته بود جای دیگر. حرف‌اش را دوباره تکرار کرد. دوباره میانه‌ی حرف‌های‌مان متوجه شدم یکی از دکمه‌هایش به زودی می‌افتد. آخرین زورهای نخ‌اش بود. اطلاع ندادن‌اش روی روان‌ام بود. حرف‌اش را قطع کردم و  به او گفتم. و از آنجا فهمیدم من روی روان‌اش رفتم. پیشنهاد پیاده روی داد. شاید برای اینکه روبروی‌اش نباشم. مشکل تا مقدار زیادی حل شد که فهمیدم گوشواره روی گوش‌اش یک نگین‌اش افتاده. اما دیگر نگفتم. روی‌ام نشد. خلاصه که خدا نکند در یک Presentation در شرکت، ارائه کننده از این مسایل داشته باشد، کاملا حواس‌ام به آن‌ها می‌رود. پرت می‌شود. به همین خاطر اغلب من صدای میتینگ‌ها را (با اجازه) ضبط می‌کنم تا دوباره بی‌تصویر گوش کنم. (لبخند)

OCD، وسواس، وسواس اجباری

تشخیص اختلال OCD (وسواس فکری-اجباری) و ADHD، یک تشخیص کاملا تخصصی و براساس آزمون‌های روان‌کاوی است. مردم عموما عادت دارند صرف داشتن نشانه‌هایی (Symptom) در خود یا افراد، و اشتراک آن با نشانه‌های افراد مبتلا به OCD، این برچسب را بدان‌ها بدهند. این اختلال‌ها در افراد از طریق Clinical interview و Assessmentهای طراحی شده برای این موضوع تشخیص داده می‌شود. بسیاری تصور می‌کنند خود را مبتلا به انواعی از OCD یا ADHD دانستن، یک مزیت اجتماعی و حسن محسوب می‌شود! در حالی که هر دو اختلال‌های رفتاری هستند و توصیه می‌شود درمان شوند.

این حالتِ من، سال‌ها بعد، هرچند در استودیوی طراحی و معماری باعث می‌شد خیلی کارها قبل از تحویل به Client نکات یا ایرادهای‌اش گرفته شود؛ به همان اندازه اما این خطر هم بود که سبب شود یک پروژه، دچار تاخیر یا تحویل روی Deadline شود. خوب این چیزها در دنیای بیزنس هست. بعضی شرکت‌ها ترجیح می‌دهند سرویس‌ یا پروژه‌شان به موقع به دست مشتری یا Client برسد، اما اگر ایرادی داشت بعدا رفع کنند. می‌خواهم بگویم هر دو سوی ماجرا هست و بسته به این‌که از کدام لنز نگاه کنید.

حالا به این‌ خصوصیات‌ام؛ مقداری بدبین بودن را هم اضافه کنید. این‌که می‌گویم “مقداری”، چون مرز مشترکی با دیرباور کردن یا دیرایمان آوردن دارد. آن بدبینی از نوع خیلی آزاردهنده نیست. اما در نهایت خودش سبب دیر اعتمادی می‌شد و می‌شود. یا سبب فکر کردن به سناریو‌های بد، همزمان با سناریوهای خوب. آن‌ها که برای عضویت در اینستاگرام پرنس‌جان اقدام می‌کنند احتمالا این مساله را حس کرده‌اند.

این “مقداری بدبینی” در من ذاتی نیست، به سبب چند تجربه‌ی شغلی و اجتماعی و عاطفی، وارد Profile شخصیتی‌ام شد و ماند. یا اتفاق‌هایی تکراری در شبکه‌های اجتماعی. البته از این Type شخصیتی نباید هیولا در ذهن‌تان تصویر شود. یک مثال ساده و مشهور هست که می‌گوید آدم‌های دقیق و خوش‌بین و بلندپرواز، “هواپیما” را ساختند؛ و آدم‌های دقیق و بدبین و دوراندیش، “چتر و صندلی نجات هواپیما” را برای خلبان. خوب ماست‌مالی کردم؟ (چشمک)

این‌ها را گفتم که برسم به اینجا که این روزها که فکر می‌کنم موقت باشد، رسیده‌ام به وسواس روی آلودگی صدا. (خنده) این دیگر جدید هست. نوبر است. بعضی وقت‌ها هر چیز. حتی صدای تیک‌تیک ساعت. یا جیر‌جیر صندلی‌ام تمرکزم را بهم می‌زند. و خیلی عجیب است. می‌توانم ۶ ساعت موسیقی گوش کنم؛ اما صداهای تکرار شونده یا صداهایی که مثال آوردم به شدت عصبی‌ام می‌کنند. منی که عاشق چیلیک‌چلیک صدای کیبورد بودم؛ حال کمی اذیت‌ام می‌کند. اگر کسی موقع Text زدن با گوشی‌اش تق‌تق صدا بدهد، بلند می‌شوم می‌روم جای دیگر. فکر می‌کنم زیاد اعصاب‌ام ضعیف شده نه؟ حتما همین‌طور هست. خدا شفا بدهد.

پرده پنجم – یک کره‌زمین، و یک انتخابات!

نمی‌دانم در زمان اوج رقابت‌های انتخابات ریاست‌جمهوری امریکا ۲۰۲۴، برای نوشتن اینجا خواهم بود یا نه؛ اما به آغاز این ماراتن که نزدیک‌تر می‌شویم، بیشتر می‌شود حدس‌هایی زد. میزبازی در حال حاضر این‌طور هست که دمکرات‌ها، که طیف چپ‌های سیاسی بدان­ها تعلق دارند، برجسته‌ترین نماینده‌شان، خود پرزیدنت بایدن است. آدم قَدَر دیگری معرفی کرده‌اند؟ تا این لحظه که ‌خیر.

از آن سو جمهوری‌خواهان (Republicans, GOP)، فارغ از این‌که هنوز هیولایی چون دانلدترامپ را چه بخواهند و چه نخواهند در سبدشان دارند؛ یک نماینده‌ی قدر دیگری هم در کنار ترامپ دارند که نه تنها این قابلیت را دارد که در رقابت‌های داخل حزبی، در مناظرات بر ترامپ پیروز شود، که اگر بر ترامپ پیروز شود، از نظر من قطعا بایدن را شکست خواهد داد و او هم یک رئیس‌جمهور یک دوره‌ای خواهد شد. تنها راه بالا رفتن احتمال پیروزیِ بایدن، بالا آمدن خود ترامپ است. اگر تا آن موقع البته بایدن مشاعرش را از دست ندهد.

در هرحال دنیای سیاست غیرقابل پیش‌بینی است. ممکن است یک اتفاق عجیب مثل پاندمی کرونا، مثل یک جنگ، مثل یک آبروریزی، از دست دادن مشاعر یا حتی یک دست‌آورد پرزیدنت بایدن نوک پیکان انتخاب را به سمت او ببرد یا که از او بگیرد. تا روز آخر انتخابات، صدها رخداد می‌تواند این میان باشد، که همه تحلیل‌ها را چندبار عوض کند و همه تحلیل‌گران را از نو، به آنالایز کردن مجبور کند. به نظر من؛ با داده‌های امروز، پرزیدنت بایدن دوباره رئیس‌جمهور نخواهد شد، مگر اول خدا، و بعد رونق اقتصادی به او کمک کند. که دومی در حال رخ دادن است. این را نه به عنوان کسی که در کمپین جمهوری خواهان هست، که به عنوان یک ناظر بی‌طرف و تحلیل‌گر سیاسی می‌گویم.

امریکا، انتخابات ریاست جمهوری

DeSantis اگر از حمایت‌های ایلان ماسک و اعضای اصلی حزب جمهوری‌خواه برخوردار شود، و همچنین ترامپ به پلتفرم خود TruthSocial وفادار بماند، می‌شود گفت DeSantis به مراتب گسترده‌تر از دانلد ترامپ در مرکز توجه‌هات قرار خواهد گرفت. او بارها در سخنرانی‌های محلی‌اش گفته که به نفع شرایط حال حاضر امریکا، از دادن اقامت به مهاجران خصوصا کشورهای مسلمان جلوگیری خواهد کرد. بسیاری از تحلیل‌گران به درستی معتقدند که اگر او در اولین ایالت برگزاری انتخابات، ایالت آیووا، از ترامپ پیشی بگیرد، احتمال کنار زدن ترامپ توسط او به بالای ۹۳% خواهد رسید.

با این وجود، به میدان آوردن یک کاندیدای جوان و کمتر شناخته شده به اردوگاه دمکرات‌ها به عنوان چرخ زاپاس برای این حزب می‌تواند کاری عاقلانه باشد. برنده شدن جمهوری‌خواهان، چه ترامپ و Ron DeSantis، خبر خوبی برای ایرانیان، سوری‌ها، چینی‌ها و هندی‌ها نیست. زیرا هم می‌تواند دوباره در روابط ایران با ایالات متحده تنش ایجاد کند؛ و هم می‌تواند دوباره اذیت کردن مهاجران و دانشجویان ایرانی و در اقامت گرفتن آن‌ها را دچار همان قصه‌های ۴ سال پیش از بایدن کند.

هرچند از لحاظ شخصیتی، سواد و منش و دیسیپلین سیاسی DeSantis چند سر و گردن از ترامپ بالاتر است و در اصل نماینده‌ی اصلی جمهوری‌خواهان است؛ اما او بارها در سخنرانی‌هایش اقرار کرده که با ترامپ درباره سیاست‌های مهاجرتی، و آن محدودیت‌ها برای شهروندان کشورهای مسلمان و دیگر جزئیات موافق است؛ که امیدوارم این‌طور نشود.

پرده ششم – یک جنبش و هزار آزمون

بعد از کشته شدن مهسا (ژینا) امینی، همه‌ی آنچه در این ۵ ماه جنبش رخ ‌داد به جرات روان مرا به مرز ویرانی کشاند. و یک چیزی اتفاق افتاد که فکر می‌کنم با شرایط آرام امروز برای خیلی‌ها یک اتفاق بزرگ اما مثل یک خواب است. انگار که خوابی پرماجرا و سهمگین بود و رفت. اثری جز چند عکس و ویدئو و سوگواری از آن باقی نماند.

صادقانه اگر بگویم؛ من یک مخالف رژیم ایران نبودم. به هزار دلیل که به خودم مربوط است. بارها و بارها شده بود که در نوشته‌های‌ام، خوانندگان‌ام را دعوت به شرکت در انتخابات کردم. دعوت به صبوری یا حتی روشنگری درباره‌ی نیت‌های نمایشگرانه‌ی کشورهای غرب نسبت به مردم ایران کردم. سال‌ها از توانایی قلم‌ام و قدرت قانع‌سازی‌ام استفاده کردم. برای دعوت به آرامش. برای حکومتی که نه پول داخل جیب من می‌گذاشت، و نه اصلا افرادی چون من اصولا برای‌اش مهم بود. نوشته‌هایم، نه برای خوشایند این رژیم، که از روی منطق دودوتا چهارتا و تحلیل سیاسیِ شخصی خویشتن بود.

چنین افرادی کم بودند؟ صدها مثال هست. از صادق‌زیباکلام و محسن‌برهانی گرفته تا دکتر غنی‌نژاد‌ها و دکتر رنانی‌ها و حتی افرادی بسیار سطح پایین‌تر مثل من که شرایط سیاسی ایران را از نزدیک و با دقت دنبال می‌کردیم. گروه فکری که هم از کثافت‌کاری‌های اصول‌گراها منزجر بودیم و هم از دغل‌بازی‌ و ریاکاری اصلاح‌طلب‌های آگاه.

این را می‌گویم که ژست دانای کل به خیلی‌ها دست ندهد. بگویند ما از اول‌اش هم می‌دانستیم! مساله دانستن نیست و نبوده. در دانستنِ صرف هم فضیلتی نیست. مساله حل کردن (Problem Solving) و راه نجاتی یافتن (Exit Door) بوده.

یکی می‌گوید من می‌دانم این بیمار می‌میرد و محکوم به مرگ است. یکی می‌گوید بگذار ببینیم می‌شود احیا کرد و به شرایط سالم برش گرداند، بیا و نفوس بد نزنیم. آن‌ آدم‌های دسته‌ی دوم؛ نادانیا وابسته نبوده‌اند، فقط می‌خواسته‌اند به هر دو سوی ماجرا کمک کنند.

هرکس که اندک نگاه تحلیلی یا دلسوزانه داشته، تا لحظه‌ی آخر نمی‌خواسته ترمز دستی آن قطار را بکشد. خوب حالا هیچ روشنگری فکر می‌کنم در ایران نیست که اندک امیدی به نظام داشته باشد. اگر هم برانداز نباشد، در عوض حتی حاضر نیست یک قدم بردارد تا این نظام یک روز بیشتر دوام بیاورد. چرا دوام بیاورد؟

نظامی که از سر تا پای خودش را “آگاهانه” سپرده به یک پیرمرد لج‌باز و مسئولیت‌ناپذیر و پرخطا، استحقاق دوام آوردن ندارد. باید زمان می‌گذشت، تا طیفی از بدبین‌ترین شهروندها تا خوش‌بین‌ترین‌هایشان به یک نتیجه‌ی واحد برسند. از کم‌سوادترین تا آکادمیک‌ترین‌شان. که رسیده‌اند. این خودش یک نقطه‌ی عطف تاریخی است.

اما همیشه این را بدانید، منهای شخص من که نخودی حساب می‌شوم؛ دنیا این‌طوری کار می‌کند که یک “روشنگر” یا یک “تحلیل‌گر اندیشمند” ذاتا علاقه ندارد تولیدکننده هیجان، نفرت و آتش‌بیار معرکه ‌شود. یک روشنگرِ فکری، چه نویسنده باشد، چه استاد دانشگاه، چه یک فرد پرتجربه؛ سه وظیفه مهم‌تر از همه وظیفه‌‌ها‌یش دارد. “آگاه کردن” جامعه، “آرام و قانع کردن” جامعه، و “صادق بودن” با جامعه.

باز منهای خودم، این افراد که چند نفرشان را آن بالا نام بردم، هیچ‌کدام “طرفدار رژیم” نبودند. از نظر و برداشت سطحی خیلی‌ها شاید بودند، که نظر و برداشت آن‌ها اینجا مهم نیست، مهم واقعیت است وقتی روی‌اش ذره‌بین می‌گذاریم و اثر گذر زمان را روی آن می‌بینیم.

همه‌ی این روشنگرها و اساتید و صاحب‌نظرها؛ سه احتیاط را پیش می‌گرفتند تا پیش از جنبش مهسا. “دامن نزدن به تنش” علی‌رغم تربیون‌هایی که داشتند. تا لحظه‌ی آخر همچنان باور داشتن به آمدن و دخالت افراد “واقع‌بین و صاحب تدبیر“، عمل کردن مثل یک دستگاه تغییر ولتاژ برق، برای تبدیل “خشم افکار عمومی” و احساسات جریحه‌‌دار شده، به “زبان قانون” و “خواستن از مسیر قانونی”. همه سعی‌شان را کردند. آخرش را اول بگویم؛ این پیرمرد بی‌بصیرت و لج‌باز قصه‌ی ما که مثل آقای پوتین یک هاله‌ای از قدرت و کاریزما و تقدس به دور خودش کشیده بود، با تصمیم‌هایش، حرف‌هایش، و عدم مسئولیت‌پذیری‌اش، تمام زحمات این روشنگرها و به‌آرامش‌دعوت‌کننده‌ها و سرعت‌گیرهای جامعه را آتش زد. همان‌قدر که ولادمیر پوتین با اشتباهات استراتژیک اخیرش از آن هیبت و قدرت سقوط کرد، این نمونه‌ی سایز کوچک‌تر ایرانی‌اش هم همین برای‌اش اتفاق افتاد.

محسن برهانی، انقلاب مهسا، زن زندگی آزادی

محسن برهانی، که علاوه بر درجه‌ی دکتری در حقوق، همراه تحصیلات حوزوی نیز دارد را می‌توانم یکی از درخشان‌ترین و برجسته‌ترین روشنگرهای فعال در جنبش مهسا معرفی کنم. او که به تنهایی با توئیت‌های مستدل به قانون و ناظر به فقه و مناظره‌های موفق‌اش با طرفداران حجاب اجباری نقش زیادی در نقد و زیر سئوال بردن قوانین و برخوردهای اشتباه حکومت با پدیده‌ی حجاب داشت، مورد غضب قرار گرفت و از تدریس در دانشگاه منع شد. تقریبا کمتر متفکر و فرد صاحب‌نظری در سطح او در این ماه‌های اخیر توانسته اثر عمیق بر افکار عمومی بگذارد.

این را تک‌تک “آدم‌های سالم” و “اهل منطق” نهادهای امنیتی به خوبی می‌دانند. ما تا به حال فکر می‌کردیم سرمنشا این مسایل در افرادی است که در لایه‌های پایین راس هرم کار می‌کنند، اما امروز این یقین ایجاد شده که سر این سرطان، دقیقا در راس همان هرم است! حال یکی می‌خواهد غرقِ در سرطان باشد، خوب باشد. یکی بخواهد برای این سرطان جانفشانی کند، خوب با فشاندن‌ خودش را خفه کند. اما قرار نیست یک سرزمین و ملت به پای آن سرطان، از دنیایی که لایق‌اش هست برود و بمیرد.

خوب چرا این گروه راه‌حل‌جویِ باقیمانده هم رد دادند!؟ به‌خاطر سه اتفاق مهم. با اعتقاد می‌گویم ۸۰%‌اش به خاطر همین سه اتفاق بود. اول فاجعه‌ای که “دستور سیاسی” و “خلاف علم و دانش” آقای‌خامنه‌ای در دوران پاندمیک و کرونا بر سر مردم آورد و سبب مرگ هزاران ایرانی شد. هزاران! چند هزار کودک یتیم شدند؟ و پدر و مادر، داغدار؟ صرف ادعایی از سوی یک پیرمرد بی‌سواد در علم پزشکی و ژنتیک، که هرگز هم درست بودن‌اش اثبات نشد! هرگز هم به خاطرش از مردم‌اش عذرخواهی نکرد.

دوم؛ قالتاق‌بازی و دروغ‌گویی سیستماتیکی که بعد از شلیک به هواپیمای اکراین از خود نشان دادند. این‌کار را نه تنها با مردم جهان، با مردم خودشان هم کردند و هنوز هم اعتقادی به تاوان عادلانه پس دادن ندارند. می‌شود یک نظامی که ادعا می‌کند اساس‌اش دین مبتنی بر عدل و تسلیم در برابر حق است؛ نشان دهد که خودش اصول این دین را هربار آتش می‌زند؟

خوب کدام حکومت مشروعی است که مردم خودش را در آسمان بسوزاند، جزغاله کند، اما حرف از عزت ملی بزند؟ عزت ملی یعنی چه؟ یعنی عزیز دانستنِ مردم. می‌شود پدر یک خانواده باعث مرگ فرزند بشود، اما تا آخرین لحظه به روی خودش نیاورد؟ چه میزان از وقاحت می‌طلبد؟

و مورد سوم این ماجرای قتل مهسا امینی و باقی‌اش که همه در جریان هستیم. نمایشی رقت‌انگیز از اجتناب یک حکومت از به موقع پذیرفتن اشتباه و عذرخواهی کردن. و آن ۵ ماه که می‌دانیم بر همه‌مان چه گذشت. داغ‌اش هنوز هست. اما در پرده‌ی بعد از زاویه‌ای دیگر هم به آن نگاه خواهم کرد.

خوب از آن سو، در طول این جنبش چهار فرصت بسیار مهم پدید آمد. بعضی‌هایش ماند، بعضی‌هایش محو شد. اولی هم‌صدا شدن جهان (دولت‌ها) با مردم ایران و حمایت‌شان. فرصت دومی، اتحاد اپوزوسیون خارج از ایران و تبدیل‌شدن‌اش به یک بدنه واحد و قدرتمند. سومی ریزش (عملی یا اعتقادی) بسیار بالای بسیاری از درجه‌داران ارشد نظامی، تا افرادی در نهادهای اطلاعاتی، تا حتی مبلغان خود نظام. یعنی افرادی که تا آخرین لحظه نظام را اگر هم باور نداشتند، همچنان منتظر جبران و دلجویی از مردم بودند. و اتفاق چهارم؛ خم شدن زانوی دیو پدیده “حجاب اجباری” در این رژیم. خوب اکنون ما چه داریم؟

دقت کنید… هرچه روی میز مانده، برای نتیجه‌گیری مهم است.

درس اول؛ تقریبا مشخص شده که هر آنچه در مورد “فرصت اول” بوده، تا اندازه‌‌ای زیادی سیاه‌بازی بوده. امروز اکثر این دولت‌های اروپایی و امریکا و حتی کشوری که کانال ایران‌اینترنشنال بدان تعلق دارد، با ایران روی میزهای بزرگ و کوچک برای توافق‌های تجاری و امنیتی و سیاسی نشسته‌اند. یا فیتیله‌ی حمایت را خاموش کرده‌اند. معنی‌اش؟

این‌که خودمان هستیم و خودمان. این‌که اکثر این کشورها، از حُقه‌ی حمایت از ما و شما، به عنوان یک اهرم فشار روی ایران استفاده کردند تا به منافع پشت‌پرده‌ی خودشان برسند. بازهم استفاده خواهند کرد تاهربار تخم‌مرغ‌های خودشان را از سبد ماجرا بردارند. طبیعتاً شخص آقای خامنه‌ای (نه دولت)، خم شدن و رفتن زیر این اهرم را، به در افتادن با مردم‌اش ترجیح می‌دهد.

درس دوم؛ در فرصت دوم نهفته بود. ما برای اولین‌بار و آخرین‌بار (امیدوارم) متوجه شدیم سیرک اپوزوسیون خارج از ایران، بزرگترین و ارزشمندترین هدیه‌ی خداوند به رژیم ایران است. ده‌ها کلونی و گروه، از سلطنت‌طلب تا سرشاخه‌های حقوق‌بشری تا روسای اقلیت‌های قومی و… که گذر زمان نشان داد تک‌تک‌شان، آنقدر خودخواه و به دنبال سهمیه گرفتن از قدرت آینده هستند؛ که حتی تاب یک اتحاد نمادین را به‌خاطر مردم رنجور نداشتند. رقت‌انگیز است!

در متن “افسانه سوریزاسیون” عامدانه نوشتم و پیش‌بینی کردم که امید زیاد بستن به اپوزوسیونها اشتباه است و ده‌ها مثال از دیگر کشورها آوردم. متاسفانه همان شد که نباید می‌شد. هرچه از “هدیه”‌ها و “پاس‌‌های گل” این سران اپوزوسیون به نهادهای اطلاعاتی ایران و رژیم ایران بگویم کم است! البته داستان دارد و بعد می‌گویم. مگر یک حکومت چه می‌خواست؟ بزرگترین خدمتی که اپوزوسیون به شخص آقای خامنه‌ای کرد یک کش دادن غیرضروری برای پوک‌و پودر‌کردن “امید” مردم بود. یکی از جمع‌شده‌ترین امیدهای مردم در ۴۰ سال اخیر.

بیایید قبول کنیم این ماجرا واقعا بازنده نداشت. برنده هم نداشت. هر دو سوی ماجرا برد و باخت‌هایی داشتند. هم رژیم ایران، و هم مردم. اگرچه مردم “برنده‌تر” شدند، و “کم‌باخت‌تر”. اما بی‌هیچ سوگیری اعتقاد دارم نهادهای اطلاعاتی ایران در متشنج‌کردن و به حاشیه بردن تمرکزها؛ از یک دوره‌ی زمانی به بعد کارشان را تمیز و درجه‌یک و بسیار عالی انجام دادند. طبق معمول شانس هم آوردند. جای این پیرمرد بودم، قدردان‌شان می‌بودم. حال اتاق‌های فکر کمکیِ از خارج از کشور داشتند یا همکاری داخلی با هم داشتند یا هر چه؛ ماجرا را در نهایت جمع کردند. چرا؟

رضا پهلوی، سلطنت طلب، شاهزاده

حضور شاهزاده رضاپهلوی در همایش مهم سرمایه‌گذاران و صنعت‌گران جهانی در جزیره نِکِر که با هدف تاثیرات پایدار و تغییرات مثبت در جزیره‌ی خصوصی یکی از سرمایه‌گذاران مشهور برگزار شده است. رضا پهلوی در این گردهمایی که بخشی از آن نیز در آب و لای سنگ و صخره‌ها برگزار شد با هدف جذب سرمایه برای جنبش “زن، زندگی، آزادی” و کمک به صندوق حماین از کارگران اعتصابی، از هیچ کرال اعتراضیِ ‌سینه، شنای انقلابی قورباغه‌‌ای و حمام آفتاب نمادین با کرم ضد آفتاب ۴۰SPF به نشانه‌ی اعتراض به ۴۰ سال خفقان رژیم دیکتاتوری آخوندها، دریغ نکرد.

جمع کردند چون؛

آینده‌ی سیاسی رضا پهلوی به‌نظر من برای سال‌ها مرد! سایز اعتبار اجتماعی اسماعیلیون به شدت کوچک شد و از آن تا حد زیادی اسطوره‌زدایی شد! تاثیر سابق حرف‌های آن زنیکه سایکوپات، مسیح علینژاد، هم برای همیشه مُرد! سران اقلیت‌ها هم که به حاشیه رانده شدند. باقی هم که دکور و ویترین برای چراغانی بودند. نه این‌که خود این افراد در این اتفاق نقشی نداشتند، اما پوست موز را این رژیم در زمان و مکان درست انداخت زیر پای‌شان. دست‌کم حال این سه کارنابلد و کودن در مدیریت سیاسی، و مدیریت بحران سیاسی، این سه خودخواه، این سه دیکتاتورِ هنوز قدرت‌نگرفته، هیچ وقت نمی‌توانند به سادگی، به دوران اوج خود در آن ۵ ماه بازگردند.

متاسفانه دوباره عینا همان شد که در آن مطلب انقلاب ارگانیک | قسمت دوم (لینک‌اش در پایین) نوشتم و داستانی که برای جنبش انقلابی ونزوئلا و رهبر تمرین نکرده و کارنابلدش خوان گوایدو پیش آمد و کل جنبش را در چند هفته به هوا برد! مو به مو و همان تلنگرهای نوشته شده در آن متن که متاسفانه برای ما تکرار شد.

آنجا هم رژیم ونزوئلا وقتی اپوزوسیون رید به انقلاب و امیدها و هزینه‌هایی که داده بود، از ترس، هم به امریکا دست دوستی دراز کرد و هم روابط تجاری‌اش را با چراغ سبز اروپا کم‌کم برقرار کرد. این الگو و مدل امروز برای‌تان آشنا نیست؟ جنبش ما با اتفاقی شبیه به جنبش انقلابی سوریه شروع شد و با سرنوشتی شبیه به جنبش انقلابی ونزوئلا به امروز رسید.

معنی‌اش؟ بازهم این‌که خودتان هستید و خودتان. این‌که اکثر این به اصطلاح قهرمان‌ها و سرشاخه‌های اپوزوسیون و… همه‌ی آن چشم‌بِراهی که مردم داخل ایران داشتند را به خاطر دعواها و به‌هم پاس ندادن‌های خودشان در ۱۸ قدم به باد دادند. فهمیدیم هرچه هم را بغل کردند و بوسیدند و جلوی دوربین‌ها خندیدند، چیزی جز یک نمایش و سیرک از “اتحاد” نبود. یک اتحاد بوتیکی! من‌درآوردی! کوتاه و صیغه‌ای!

می‌رسیم به فرصت سومی. این درس برای خود نظام داشت. یعنی ریزش از بدنه‌ی نظام. این نیاز به توضیح ندارد. اتفاق افتاد؛ بزرگترین ضربه را از داخل به نظام زد؛ به اعتبارش؛ به ساختارش؛ به ستون‌هایش و هرچه در این بنای ۴۴ ساله هست. این یک سونامی “اعتمادزدایی” از نظام در میان خودی‌ها بود که هنوز ادامه دارد.

در نتیجه؛ پاکسازی شدیدی که از ماه دوم از محافظان خود بیت‌رهبری شروع شد و از تونل نهادی‌های امنیتی هم گذشت و حتی به ژنرال‌های نهادهای نظامی رسید. و این اواخر نظام مشغول شناسایی “خودی”‌هایی است که هنوز، جزوِ ریزشی‌ها هستند، اما در سکوت‌اند. خوشبختانه خون و جان و زندگی همه این بیگناه‌هایی که در این جبش از میان ما رفتند، دست‌کم این ضربه‌ی جبران‌ناپذیر را به نظام زد. می‌نویسم “جبران‌ناپذیر”، چون جایگزینی مناسب برای این‌ریزش‌ها از نظام نیست و بیت‌رهبری باید با یار و بازیکنان قابل اطمینان کمتر، از این پس بازی کند. دیگر به آن وحیدحقانی‌ که متکّی پَهن‌کنِ رهبر بود هم اعتمادی نیست، باقی که جای خود دارند.

و در نهایت فرصت چهارمی. خیلی‌ها می‌گویند این‌که جنبش مهسا به جای اینکه به سقوط و فروپاشی نظام برسد، به این برداشتن روسری‌ها از سر و از بین رفتن قاعده حجاب اجباری شده، تقلیلِ هدف آن جنبش به یک موضوع دکوری و بی‌اهمیت است. اما خیر. داده‌ها را باید فارغ از احساس تحلیل کرد.

رژیم ایران، این حجاب برای‌اش یک نماد، یک لوگو، یک ژست از اسلامی بودن و مقتدر بودن حکومت بود. می‌دانیم که ایران و طالبان تنها دو کشور مسلمانی بودند که حجاب در آن‌ها اجباری بود. اما چرا نظام آمد و ناگهان مساله حجاب اجباری را گره زد به نظام و تبدیل آن به یک پدیده‌ی ناموسی؟

خودتان را اذیت نکنید. پیچیده نیست. نابلدی در حکومت‌داری شاخ و دم ندارد! وقتی خروجی یک انقلاب افتاد دست مجموعه‌ای از آخوندهایی که نه تجربه‌ی حکومت‌داری داشتند، نه دوراندیشی درباره تغییرات زمانه در آینده، و نه سواد تحلیل درست از داده‌ها، این شد که آمدند یک پدیده‌ای را که طبق فقه حتی اولویت دهم یک حکومت اسلامی نیست، دقیقا کردند اولین اولویت‌اش! تبدیل‌اش کردند به نماد. در متنِ “حجاب، و ولّیِ‌تارِمو”  شرح لحظه به لحظه‌ این اشتباه بزرگ هست. شما به سیرک این ماجرا فکر کنید. هویت و اقتدار نظام‌شان را لینک کردند به یک تکه پارچه روی سر زنان! که حتی در زمان پیامبرش هم چنین چیزی در حکومت او جاری نبود!

خوب من که در ایران نیستم؛ اما شنیده‌ام کنار زدن این اجبار تا جای ممکن توسط دهه‌ ۸۰‌ای‌‌ها و ‌بخش مهمی از زنان در شهرهای غیرمذهبی، دست‌کم در مناطق بالای شهرها به وقوع پیوسته. سیمای شهرهای بزرگ، حجابی چون گذشته در خیابان‌هایش وجود ندارد. آیا تقلیل دادن آنچه از جنبش در امروز مانده، به یک روسری برداشتن گزاره‌ی درستی است؟

البته که نه. این شکستن بزرگترین نماد صادراتی حکومت ولی‌فقیه، برای همیشه است. یک شکستن‌ای که غیرقابل بازگشت است. نه از لحاظ ساختاری، امروز در خیابان اتفاقی‌ افتاده که ۴۰ سال هیچ‌کس باور نمی‌کرد رخ دهد. اما رخ داد. داخل‌اش هستیم. و بوجودش آوردیم.

روسیه، جنگ اکراین، نظام

توریست اهل روسیه که با آزادی کامل و بدون حجاب، تصویری نمادین و گویا از رابطه‌ی استراتژیک (!) روسیه و حکومت ایران در زیر برج آزادی در اینستاگرام خود منتشر کرده است.

و آنچه در این فرآیند مهم است، “اعتماد به نفس، باور و جراتی” است که بسیاری از ایرانیان، خاصه نسل جوان، پیدا کرده‌اند که اگر تندیس نماد من‌درآوردی حجاب، از نشانه‌های اقتدار حکومت را می‌شود شکست، این می‌تواند آخرین شکستن نباشد.

این حکومت سه نماد مهم‌تر دارد. “حجاب“، “اسلامیت”  و “ولایت فقیه“. این‌ها مثل سه تندیس  هستند که سایزبندی دارند. حجاب آن تندیس کوچکتر بود، اسلامیت آن تندیس متوسط، و ولایت فقیه بزرگترین تندیس. پس امروز نظام دو ترس و هراس بسیار بزرگ دارد.

اول: عبور راحت‌تر مردم از تندیس دوم، و به مرحله‌ای آخر رسیدن. یعنی از بین‌رفتن “مشروعیت و مفید بودن کانسپت رهبری” و پایان ایده‌ی لزوم وجود ولی فقیه، دست‌کم بعد از مرگ آقای خامنه‌ای.

دوم: اتفاق افتادن چیزی مهمتر از آن اولی. ریزش، از دست دادن حمایت و پایان اعتماد چشم بسته‌ی آن دسته از مردم (مذهبی‌ها، روستایی‌ها و باورمندها به نظام )، نظامیان و امنیتی‌ها. این دومی، درست مثل یک بستنی است که اگر هر ماه آب شود و آب شود، احتمال آن رخداد اول، به شکل یک نمودار لگاریتمی بالا و بالاتر میرود.

راه‌های نجات حکومت به تفصیل چه هست؟ جای بحث‌اش اینجا نیست. اما سه تیوپ نجات دارد تا دومی زودتر اتفاق نیفتد. رونق ‌اقتصادی در کوتاه‌ترین زمان، آغاز از بین بردن فساد سیستماتیک، و سرگرم کردن مردم با یک فضای باز حتی مصنوعی سیاسی. من اطلاع موثق دارم که این حکومت روی کدام یک از این‌ها امروز مشغول کار است و با چه میزان تلاشی.

روی هیچکدام! با هیچ‌تلاشی! می‌دانید این مثل چه هست؟ آقایان امنیتیِ سالم در سیستم خودشان خوب می‌دانند. قصه این حکومت، مانند یک آدمی که سرطان ریه دارد، حاضر به جراحی نباشد (اقتصاد)، حاضر به شیمی درمانی نباشد (فساد)، حاضر به بستری شدن هم نباشد (فضای باز سیاسی)؛ و در عین‌حال ببینید می‌رود لب پنجره سیگارش را همچنان می‌کشد، از خانه‌اش در میدان پر رفت و آمد و آلوده انقلاب به جایی با هوای تمیزتر اسباب‌کشی نمی‌کند، و از آن دو بدتر، هر شب قبل از خواب در توالت عنبرنسا مصرف می‌کند. شما به این آدم چه می‌گویید؟ من که می‌گویم یک آدم نفهم و لج‌باز و رقت‌انگیز، که حتی برای جان خودش (اصل نظام) هم ارزش قائل نیست. جز این است؟

۴۴ سال، این ممکلت را پخمه‌سالارها مدیریت کرده‌اند. زندگی مردم را، آینده مردم را با آزمون و خطا و دوپینگ نفت، بازی داده‌‌اند. مملکت، ۴۴ سال، اغلب، توسط باشگاه گاوهای کوته‌بین اداره شده. جمعیتی از مدیران، که اگر هر که در راس این سرزمین بود و این نفت را داشت، این نیروی جوان را داشت، این موقعیت ژئوپولتیک را داشت، و این تاریخ و تمدن را داشت؛ از این کشور یک ابرقدرت منطقه‌ای می‌ساخت. مثل ژاپن، مثل کره‌جنوبی، مثل امارات، با انگشت نشان‌اش می‌دادند و می‌گفتند برویم ببینیم ایران چگونه ایران شد؟

پاراگراف آخر بگویم و جمع‌اش کنم. دقت کنید و مهم است.

به نظر شما، کدام یک از این دو شخصیت، از خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنند به خوبی مراقبت می‌کنند، مراقب باغچه و پشت‌بامش هستند، و کمترین آسیب را بدان می‌زنند. صاحب‌خانه یا مستاجر؟ آفرین. صاحب‌خانه. اما چرا؟ چون می‌گوید این مال خودم است، خودم داخل‌اش می‌خواهم زندگی کنم، هر آسیبی که به آن وارد شود، به خودم ضرر زده‌ام. درست؟

حال بازگشایی رفتار حکومت ایران از همین جا شروع می‌شود. ۴۴ سال گذشته، اما این‌ها خودشان هم هنوز باور ندارند صاحب‌خانه‌اند. هنوز فکر می‌کنند انقلاب ۵۷ همین دیروز بود، پیش هم می‌گویند پسر عجب شانسی! الکی الکی با حقه‌بازی شدیم برنده‌بازی و حکومت‌دار شدیم. اما در نهان خودشان می‌دانند مستاجرند، می‌دانند مردم به چشم آدم‌های سرزمین و ملت غصب کرده بهشان نگاه می‌کنند. می‌دانند مستاجرند اما نمی‌دانند تا کی.

بنابراین از پدر خانواده، نه زن و بچه و نوه، هر که در این خانه‌ است نه دلش برای باغچه می‌سوزد، نه در و دیوار و نه باصفا نگاه داشتن خانه. ته‌ته‌اش چه می‌گوید در دل‌اش؟ گورپدرش، خانه‌ی من نیست که مثل خانه‌ی خودم از آن نگه‌داری کنم.

سیرک ماجرا کجاست؟ این‌که ما صاحب مقتدرترین حکومت خاورمیانه هستیم، که خودش آن پشت، از مستاجر بودن خودش آنقدر رنج می‌برد که می‌‌گوید بگذار هرطور که می‌خواهم داخل‌اش زندگی کنم، تا جای ممکن حال‌اش را ببرم. حکومتِ جمهوریِ مستاجرهایِ اسلام‌باز. جز این است؟

و این دقیقا سرمنشا ریدن به اقتصاد، گسترش فساد، و ترس از باز کردن فضای سیاسی است تا مبادا یک قرارداد جدید جلوی‌شان بگذارند و بگویند اجاره‌نامه تمدید نمی‌شود. برای همین است وقتی حرف رفراندوم می‌آید تمام بدن‌شان مثل ژله می‌لرزد. وقتی قانون‌اساسیِ خودشان را هم می‌پیچانند، می‌گویند بصیرت ولی‌فقیه برای همین مواقع است!

برای همین است که اگر حرف رسانه و روزنامه مستقل به میان بیاید، مسایل را ناموسی و زیرخوابِ برهه را حساس کنونی می‌کنند. برای همین است که وقتی کم می‌آورند و صاحب‌خانه (مردم) بدان‌ها اعتراض می‌کند، می‌گویند هرچه ولی‌فقیه بگوید همان درست است. بصیرت تنها در جمجمه‌ی ایشان است.

خوب اگر یک آدم هر روز در بصیرت‌ورزی شنا کند، این می‌شود نمونه‌ی کارش؟ این می‌شود نتیجه بلایی که حتی بر سر خانواده‌های پایین‌دست وفادار به خودش آورده؟ این می‌شود به باد دادن میلیاردها میلیارد ثروت این مملکت. منابع نفت و سرمایه‌های زمینی این کشور را ۳۰ تا ۴۰ درصد ارزان‌فروشی کردن به دنیا؟ می‌شود این‌که با چندرغاز حقوق، مامور امنیتی‌اش را بیندازد به جان کارگری که همان چندرغاز برای‌اش آرزو است؟ مردم را بیندازد به جان هم؟ آفتاب منطق، دیگر باید کجای آسمان بایستد که نیایید و بگویید نه، آقا درست می‌گوید، شب است.

جمع‌بندی کنم. خودمانیم و خودمانیم. نه این حکومت سرطانی دست از سیگار کشیدن می‌کشد. نه آن دول خارجه، غم و سوگ و حق شما را به توافق‌های‌شان با این رژیم در اولویت قرار می‌دهند، و نه دیگر روی اپوزوسیونی حساب کنید که نشان داده از داخل پوکِ پوکِ پوکِ است! نمی‌گویم راه نجات از اصلاح می‌گذرد، اما اعتقاد دارم راه نجات از پله پله حذف کردن بدیهی‌ترین چیزهایی باید بگذرد که ۴۴ سال، یک زندگی راحت و ابتدایی را از همه ما گرفته‌است. تندیس به تندیس.

این پایداری، این مقاومت، این ذره ذره جلو رفتن یعنی همان که مشهور است. هرکس یک قدم به جلو بیاید. نویسنده با قلم‌اش کمک کند. وکیل با گوشزد کردن قانون و آگاهی دادن به افکار عمومی کمک کند. مبارز میدانی و خیابانی با شجاعت مثال زدنی‌اش کمک کند. آن اپوزوسیون بیرون لازم نکرده کمک کند. استاد، خبرنگار، کارگردان، مترجم، هنرمند، رزمنده و جانباز با شرف سابق تریبون، امنیتی و نظامیِ وطن‌پرستِ باوجود، هرکه، هرکه، هزاران پیشه و جایگاه و مثال هست.

هرکه هر طور که می‌تواند به این “پایداری”، به برقراری این بدیهیات یک زندگی انسانی که لایق “انسان ایرانی” است کمک کند. راهی جز این نیست، و اگر انتخاب‌اش نکنیم، مستاجر قصه‌ی ما به خودش حق خواهد داد تا ویرانی نهاییِ این خانه‌ی پرباغچه و حوض آبی و ماهی‌های امیدوار به آینده‌اش، پیش برود.

من پیشنهاد می‌دهم دوباره بازگردید و دو مطلب تحلیلی انقلاب ارگانیک قسمت اول و دوم را که ۳ ماه پیش نوشته شده مطالعه کنید. آن تحلیل‌ها و نکته‌های کلیدی شاید درمیان خبرهای بد و هیجان و انرژی آن روز‌ها به چشم‌تان نیامده باشد. اما دوباره مرورشان کنید تا  دست کم در آینده آن نکات در ذهن‌تان بماند.

انقلاب اُرگانیک | قسمت اول

 

در نهایت پنج مناظره‌ی گفتگو محور است که من به همه توصیه می‌کنم وقت بگذارند و هرکدام را نه یک‌بار، که چندبار تماشا کنند. در پایان متن لینک‌های‌شان را در انتهای متن می‌گذارم. در این مناظره‌ها هم اطلاعات هست، هم تحلیل هست، و هم چیزهایی برای فکر کردن.

پرده هفتم – یک نظام و هزار خطا

خوب به نظرم از یک جایی دیگر مشخص بود که این ۵ ماه جنبش انقلابی، از اواخر ماه سوم برای حکومت قابل جمع کردن بود. اتاق‌های امنیتی به قیمت صدمه‌هایی که نظام و حتی بیت می‌دید اما این تصمیم را نگرفت. چرا؟ یک قمار این‌ها داشتند.

اول این‌که هرچه زمان می‌گذشت، این‌ها افراد و سرگروه‌های بیشتری را شناسایی می‌کردند تا بعدها از اعتبارزدایی تا پاک‌سازی و انواع بلاها را بتوانند سرشان بیاورند. طول‌دادن بیشتر مساوی بود با توان عقیم‌سازی گسترده‌تر.

حالا می‌دانیم در آن دوره‌ی زمانی، هم امریکا و هم اروپا و هم کشورهای عربی آن پشت با ایران در حال مذاکره بودند. در هر سطحی. مهم نیست. مهم این است که این اتاق‌های گفتگو باز بود. مردم بی‌خبر بودند. و این به آن‌ها اجازه داد که درک کنند دست‌کم از طرف غرب، از این جنبش تنها به عنوان اهرم استفاده می‌شود.

نظرم این هست که تشکیل آن اتحاد موقتی در دانشگاه جرج‌تاون، با آن سستی، با آن شکل و شمایل که دیدیم بهترین اتفاق برای رژیم ایران بود. چرا؟ چون اگر این بمب‌ساعتیِ اتحاد اپوزوسیون را خنثی می‌کردند، سیم درست را قطع می‌کردند، تنها فشار فیزیکی جنبش روی حکومت به هوا نمی‌رفت، که قدرت “امید” در مردم زده می‌شد، و خود آن به اصطلاح سرشاخه‌های اپوزوسیون می‌سوختند، و هم آخرین اعتمادهای مردم به اپوزوسیون خارج از کشور به سنگ می‌خورد. موفق بودند؟ صدرصد.

این دیگر داده است. تحلیل صرف نیست. البته که قدرت سابق نظام بسیار کم شد، چه مقابل مردم، چه در راهروهای بین‌المللی؛ اما تا اندازه‌ای هم خود را واکسینه کردند نسبت به اتفاق‌های مشابه، هم دوباره چندسالی برای بقا زمان خریدند. چیزی که بلدند. چون هوش حکومت کردن ندارند. اما هوش بقا دارند.

اما سئوال از تنها باقیمانده آدم‌های سالم مشغول در نظام، از مدیر و مدیرکل گرفته تا عنصر امنیتی و نظامی. چطور با دوگانه‌ی “شر” یا “مردم مقابل شر” کنار می‌آیید؟ تراژدیک است نه؟

اگر جزو محفل مزدور و لقمه‌گیر نباشید، هم مطمئن شدید اسلامیّت و ترس از خدایی در میان نیست؛ هم متوجه شدید این پیرمرد، خودش را ارجح‌تر از حتی شاکله‌ی نظام می‌داند مگر جایی که زورش نرسد. و هم دریافتید که اگر آن مذاکره‌های پشت‌پرده و نعمت الهی بی‌عرضگی و تباه بودن اپوزوسیون نبود، کل سیستمف از لحاظ تئوریک، در عرض ۶ ماه روی هوا بود!

وقتی بدانید این حکومت با یک “آرمان” یک “ایدئولوژی” کارش را آغاز کرد و امروز مشخص شده از همان ابتدا پشیزی برای آن قائل نبوده و حقه‌بازی بوده، برنامه‌ از این پس چیست؟ به آن فکر کنید.

از لحاظ علم سیاست، هر کشوری منافع ملی تعریف‌شده‌ای دارد. هر حکومت سالم، شفاف و مردم‌نهادی، منافع‌ملی‌ از لنز خودش، با منافع ملی از نگاه مردم خودش تقریبا منطبق است. جز در مواردی که مردم دوراندیشی لازم یا تشخیص پیچیده را ندارند. اما جمهوری اسلامی واقعا چیزی به اسم منافع ملی دارد؟ نگاهی به داخل کمد بیندازیم. ببینید ما کلکسیونی از منافع داریم که در تضاد با مفهوم آکادمیک و بین‌المللی “منافع ملی” است.

یک – منافعِ بیت رهبری

دوم – منافعِ خود نظام

سوم – منافعِ دولتِ نظام

چهار – منافع الیگارش‌ها و شرکت‌های عظیم خصولتی

پنجم – منافع مردمی و ملی

یک جایی منافع بیت به منافع خود نظام را ضربه می‌زند، یک جا منافع دولت به منافع بیت صدمه می‌زند، یک‌جا الیگارش‌ها و شرکت‌های خصوصی در حال آتش زدن منافع ملی و مردمی هستند، و انواع تبدیل‌ها و جایگشت‌های دیگر.

در اغلب موارد، شما چیزی به اسم منافع ملی یک دولت – ملت (State) می‌بینید؟ وقتی تهران میلیاردها دلار پول خرج حزب‌الله و حماس و حشد‌الحشری و پروکسی‌هایش می‌کند وقتی سفره‌ی مردم‌اش یک سوم کوچک‌تر شده، با کدام نسخه از منافع ملی (از یک تا پنج)، در حال تصمیم‌گیری است؟ وقتی تهران جلوی مسکو تعظیم درباری می‌کند، با کدام منافع دارد تصمیم می‌گیرد؟ پس مفهوم “منافع ملی” در ایران، یک دکور است، اما در اصل مفهومی حقه‌بازانه و Customize شده است. اغلب موارد ایران با بند ۱ و ۲، مناسبات‌اش را با دنیا تنظیم می‌کند حتی به قیمت ۴۴ سال ریده شدن به بند ۵‌ام و گاهی ۴‌ام. این نمای واقعی منافع ملی در ایران است. کارنامه همین است، جز این است؟

چقدر باید داد زد که دچار این اشتباه استراتژیک نشوید و “ولی‌فقیه” را همان “نظام” ندانید. نظام یک کشتی است که ولی‌فقیه مثل یک ناخدای کور و کارنابلد، با ملوان‌های غضنفرش، می‌تواند غرق‌اش کند؛ شما باید بزنید داخل دهان آنکس که این خطای ذهنی، امنیتی و سیاسی را در شما ایجاد می‌کند که اگر ولی‌فقیه برود، نظام هم می‌رود. خیر. این‌طور نیست. ناخدا جزئی از کشتی نیست. حضرات! نیست خوب. ولی‌فقیه برود این نظام ۵۰ سال ماندگاری‌اش تضمین می‌شود. چون اصطحکاکش با مردم به شدت کم می‌شود.

شیوه امروز حکومت ایران، دقیقا مثل تفاوت شیوه قدیمی درست کردن بستنی یا شیوه‌ی نوین است. ناکارآمد برای امروز. فردا. دیروز هم که گاییده شد و رفت که رفت. امروز وقت حکومت‌رانی با اصولِ “صفر و یکی”­، گذشته. چون تاریخ انقضای “ایدئولوژیک حکومت کردن” گذشته. خطای تشخیصی از محیط فرهنگی دارید، خطای ادراکی از روابط بین‌الملل دارید، خطای ضدضربه بودن از مردم دارید، حتی خطای برآورد قدرت نظامی و اطلاعاتی دارید. کنار این‌ها کلکسیونی از انواع “توهم” هم دارید.

وقتی شما با ایدئولوژی به همه چیز نگاه کنید، طبیعی است که به هر انعطافی به چشم کم‌آوردن، شکست، عقب‌نشینی یا دست‌کشیدن از آرمان‌ها نگاه می‌کنید. آن آقابزرگ ۳۰ سال هست یا سفتی پاره‌کُنانه یا نرمش قهرمانانه می‌کند. آن‌هم اگر چاقو زیر گلوی‌نظام باشد. مگر کشور شله‌زرد است؟ یک‌بار سفت با تزئین یاحسین، یک‌بار نرم با بادام میرحسین. دیده‌اید حد وسط داشته باشد؟ در قرن ۲۱ به ولله این نگاه به حکومت‌داری کمدی است. سیرک است.

دنیای امروز، در هر سایز مدیریتی، از مدیریت یک آپارتمان گرفته تا یک کشور، شیوه اداره‌اش دیگر مدیریت انعطافی و انطباقی است. جز این، سیستم می‌ترکد. مالِ شما هم ترکیده، نوار چسبِ نفت نگه‌اش داشته. با دهه‌۶۰ یک جور برخورد کردید که آن موقع جواب می‌داد، امروز بفهمید آن پلتفرم برای دهه ۸۰ و ۹۰ مطلقا کار نمی‌کند. مدیریت محترم دامداری؛ همین تفاوت مدیریت انطباقی و انعطافی گذاشتن میان نسل‌ها کمک می‌کند که اتفاقا از اتحاد نسلی برای روزهای بحران جلوگیری کنید و دوامِ بدون خرج و زور محقق شود. چقدر گاو هستید خوب.

یک نسل ۶۰ و حتی ۷۰ را با سخت‌گیری‌های بی‌خود، محدودسازی‌های سلیقه‌ای، ایدئولوژیک کردن هر زرت و زورتی توانستید عادت بدهید به تحمیل کردن. ۱۰ سال اول با “نسل فریب‌خورده” سر کردید. ۳۰ سال هم با “نسل تحمل‌کننده” سر کردید. قصه‌اش تمام شد. شما از دهه ۸۰ به بعد هرچه تکرار کنید، حجم زیادی از جامعه و کلونی‌های مقاومت کننده تولید می‌کنید. “نسل مقاوم و شورش‌گر” پرورش می‌دهید. جای این‌که “نسل سازگار” بسازید تا بتواند نظام را به دست تیم‌های جوان‌تر بسپارید. اون پیرمرد که چهار روز دیگر می‌میرد و برای‌اش دیگر مهم نیست، شما‌ها که تنها می‌مانید بدنه‌ی مثلا دلسوز نظام.

حجاب، و ولّیِ‌تارِمو

در عصر اطلاعاتِ بدون‌سانسور، عصر درآمدن تهِ ادیان، بالا رفتن سواد رسانه‌ای و دسترسی جوانان به منابع اندیشه‌ای و علمی اوریژنال؛ شما هنوز قدرت “قانع‌سازی” ندارید. قدرت “گفتمان ملی” ندارید. نمی‌دانید این نسلی که انگلیسی و زبان‌های دیگر می‌داند در لحظه در ثانیه ادعاها، حرف‌ها، روایت‌ها و حقه‌بازی‌های شما را از هزار Source در دسترس دیگر چک می‌کند.

فاصله تکذیب تا تاییدتان برای هر موضوعی، از چند سال رسیده به چند ساعت! بابا دو روز دیگر هوش‌مصنوعی (AI) از زیر عبای این آخوندهای مارمولکی می‌آید داخل و مارک و سایز و رنگ شورت‌شان را می‌گذارد کف دست مردم، مگر مثل گذشته حکومت‌داری بر پایه‌ی زیرخاکی‌رفتن و ابهام است؟

برای کنترل “نسل مقاوم” چند هزار میلیارد تومان می‌خواهید خرج کنید؟ چقدر نیروی امنیتی و خبرچین جذب کنید؟ چقدر هم شب با یک پلک‌ باز بخوابید؟ هر روز که جمعیت شما کمتر و آن‌ها زیادتر شود چه غلطی می‌خواهید بکنید؟ این‌هایی هم که ۶‌تا ۶‌تا برای‌تان می‌زایند که ۲۰ سال دیگر می‌تواند کارشان را شروع کنند.

مشخص است که سیستم از این پلتفرم حکومت تحمیلی باید بیرون بیاید و به سمت پلتفرم گفتمانی و قانع‌سازی برود. نتوانستید قانع کنید مشکل از شماست. منبع بحران خانه‌ی شماست. خصوصا با این رئیس‌جمهور مضحک و بی‌سوادی که انتخاباندیدش! من مطمئن شدم آستان قدس رضوی را خود امام‌رضا Remote از آن دنیا اداره می‌کرد. این چطور اداره می‌کرده؟

خوب لزومی ندارد همه چیز را ۱۰۰% بپذیری، مثل پدری که خودش را می‌زند به ندیدن و اعتماد کردن، به فرزندت اجازه بده همان‌طور که می‌خواهد زندگی کند. یک زمانی آخوند و دستگاه‌های پروپاگاندا می‌توانست افکار عمومی را شکل دهد، فُرم دهد، وقتی اینترنت نبود. امروز افکار عمومی است که می‌تواند این‌ها را جِر دهد. متوجه تغییر زمانه نیستید؟ منظورم شما بنده‌خداهایی هستید که دارید با طناب این‌ها داخل چاه می‌روید و فکر می‌کنید به مملکت خدمت می‌کنید.

تمام شد مدیریت عمودی و از بالا به پایین کشور. آن ۵۰ سال پیش بود. امروز مدیریت افقی و ماتریکسی شده. با دهه‌ی ۸۰ یک‌جور باید دیالوگِ Positive برقرار کنی، با کارگر یک جور، با قشر مذهبی و متعصب یک‌جور با قشر کم‌درآمد یک جور دیگر. ازدواج سفید را یک‌جور باید هضم و قانون‌مند کنی، پدیده‌ی نسل زیرزمینی وغیرقابل کنترل Gamerها را یک‌جور ساپورت کنی، خالی‌شدن مسجدها را هم یک‌جور حل‌کنی. هر کدام این‌ها یک میز مدیریت مخصوص به خود می‌خواهد.

در خبرها دیدم این روزها گشت ارشاد بازی و بگیر و ببندبازی‌ها دوباره و محدود شروع شده. مشخص هست این‌ها برای نگه‌داشتن ظاهر و کم‌نیاوردن و خراب نشدن پیش طرفداران و پیروان بیت و نظام و از دست ندادن ردیف بودجه‌ها است و واقعا قصد مقابله‌ی گسترده در سطح کشوری نیست. اما دو زنگوله‌ی طلایی را از گردن‌ مبارک لطفا بیاویزید.

اگر وسط این سیاه‌بازی‌های کنترل‌گرانه‌ دوباره یک اتفاقی یا جنایتی چون مهسا رخ دهد، با این میزان از ریزش، حتی در نبود آن اپوزوسیونِ دلقک، دوباره همه چیز از کنترل‌تان خارج می‌شود. این خطای استراتژیک و ادراکی را نکنید که تضعیف و شوک اخیر به مجاهدین خلق (گروهک منافقین) و چند میزِ پرکاغذِ و خنده و گفتگو با غرب و عرب، و تعطیلی تابستانی دانشگاه‌ها، شما را دوباره روی Safe mode قرار داده است.

شما قوی‌تر نشده‌اید، فقط هیجان‌ها و خشم‌ها فروکش کرده، و میلیاردها دلار برای کنترل‌اش پیاده شده‌اید. با یک فندک اشتباهی دوباره روشن می‌شود. مسکو را هم که دیدید، پشیزی برای “توهمِ اتحاد استراتژیک” ‌تان با خودش قائل نیست. ما که می‌دانستیم، خودتان هم که آن پشت احتمالا می‌دانستید، فقط آن‌ قشر خودی‌های‌تان هم که با اینن نمایشگری‌ها رنگ‌شان میکردید هم مثل ما و شما فهمیده‌اند. بد شد. نه؟

از آن بدتر، اسباب سیرک و مضحک شدن خودتان را چرا فراهم می‌کنید؟ غیر از این که معلوم شده آن “شنبه” معروف آن سردار خالی‌بند و آن دوربین‌های هوشمند تشخیص چهره‌تان، قمپز و خالی‌بندی‌ بوده؟ البته که از لحاظ فنی مشخص بود که بوده. از همان اوایل هم دست‌کم درباره‌‌ی علت تکنیکی و فنی نشدنی بودن‌اش توضیح داده بودم (مقاله ذیل)، اما اینجا منظورم این بود که جلوی پیروان و Follower های‌خودتان بی‌آبرویی می‌شود باباجان. می‌فهمند هوشمندی در کار نیست و همه چیز همان حمله‌های گله‌ای و فله‌ای است.

نرم‌افزارهای ادراکی‌تان را بروز کنید. نرم‌ا‌فزارهای کشورداری دنیا روی سیستم‌های Cloud و Autopilot است شما هنوز ویندوز ۹۵‌ کشورداری‌تان با دعای جوشن کبیر هر روز شانسی بالا می‌آید. قلدربازی خداحافظ! فشارهای ایدئولوژیک بدرود! قمپزِ تهدید‌محور در کردن بای‌بای! راه دوامِ خود نظام این هست. این که “گاو“‌ها جای خود را به “روباه“‌ها بدهند. “غضنفر”های بحران‌زایِ آقا جای خود را به “یاشار”های متفکر و کاربلدِ نظام بدهند. و در نهایت، عرض ارادت و پیش‌سلام به بازجوی آینده‌ام، امیدوارم فقط یک دهه ۶۰‌ای عقده‌ای نباشی. (لبخند)

نسخه‌ی جداگانه و بدون سانسور و جرح‌ و ‌تعدیل “پرده ششم” و “پرده هفتم”، در یک جستار جداگانه و مستقل با عنوان “نظامِ بی‌نظام” روی وب‌سایت قرار دارد.

نظامِ بی‌نظام

پرده آخر – زندگی و سینوس‌هایش

چند روز پیش، یکی از عزیزترین آدم‌های زندگی من از دنیا رفت. نمی‌دانم آنها که سال‌هاست مرا می‌خوانند در خاطرشان مانده که مرگ مادربزرگ چه تاثیری بر روح و روان‌ام گذاشت یا که نه؛ دوباره تجربه‌ روانی تلخ و مشابهی در من شکل گرفت.

جز مادر، دو زن در زندگی من برای‌ام مادری کردند. یکی‌شان سال‌ها پدری هم کرد. اما من درباره آن‌بخش از زندگی‌ام که چرا این هم‌ مادر و هم‌ پدرم شد جایی ننوشته‌ام، به دوستان‌ام حتی. ولی خوب، یک وقتی خیلی اتفاقی متوجه شدم دو نفر از اقوام در حال سفر به ایران هستند و شک کردم؛ در نهایت برادرم درباره‌اش با من صحبت کرد.

آدم‌هایی مثل من هرچند که در اصل مهاجر نیستیم، اما درهرحال چون از بخشی از خانواده دور هستیم؛ مساله‌ای بزرگ داریم. این که آن‌ها که دورند، خبرهای بد را تا جای ممکن از شما پنهان می‌کنند. بیماری‌های سخت، حادثه‌ها و خیلی از سختی‌ها. نمی‌دانم شاید آن پدرها، مادرها، برادرها، خواهرها و… خیال‌شان این هست نیازی نیست آن که هزاران کیلومتر دورتر، در اروپا و استرالیا و امریکا زندگی می‌کند، در جریان قرار بگیرد.

در متن واپسین که درباره مهاجرت به امریکا نوشتم (مطالعه)، خاصه در قسمت دوم‌اش که عده‌ای از بچه‌های خواننده تجربه‌های‌شان را به اشتراک گذاشتند (مطالعه)، این اتفاقا یکی از بزرگترین درد‌ها بود. که تو حتی ممکن است زمانی از مرگ مادر خبردار شوی که از چهل‌ام‌اش هم گذشته باشد. یا زمانی از سرطان محبوب‌ترین دایی‌ات مطلع شوی، که کار از کار گذشته باشد. نمی‌دانم چقدر آن اقوام و بستگان حق‌دارند چنین کاری بکنند یا که نکنند. باید به تصمیم‌شان حمایت‌گرانه نگاه کرد یا خودخواهانه. اما دست‌کم برای من، دیر خبردار شدن از این چیزها، به آرامش‌ام کمک نمی‌کند. بگذریم از این حرف‌ها./

چند روز پیش یک Client عرب داشتم. سرمایه‌دار و سرمایه‌گذار بزرگی بود. اسم‌اش را اینجا می‌گذاریم “بشیر”.  بطور کلی آدم عجیبی بود. جز انگلیسی، فرانسه و اسپانیش هم تکلم می‌کرد. جز این‌ها اسب‌سوار و اسنوکرباز و عکاسی. همه در حد عالی، بیش از یک علاقه یا تفریح ساده.

چند هفته‌ای است که مرا Contact person او در استودیو کردند. یعنی هرچه در نظرش هست و دوست دارد را من به تیم طراحی منتقل کنم. این‌جور مواقع استودیو (کمپانی معماری) اجازه می‌دهد یک مقدار با Client صمیمی‌تر باشیم. دعوت رستوران، و بیرون از فضای شرکت ارتباط داشتن را مجاز می‌داند. البته برای افرادی مثل این آقای ثروت‌مند. طبیعتا من هم با او صمیمی‌تر شدم. از بودجه استودیو یک رستوران خوب هم دعوت‌اش کردم تا خارج از فضای خشک کاری، درباره چیزی که برای طراحی از ما می‌خواهد صحبت کنیم.

خوب روش عمومی من این هست که برای آغاز پروسه‌ی طراحی چند چیز از آن Client را باید ببینم. البته این کار معمول نیست، شیوه و دیسیپلین‌ شخصی‌ام هست. و اینکه می‌گویم Client چون معادل فارسی ندارد. در فارسی به Customer می‌گویند مشتری یا خریدار. اما به کسی که سرویس‌ای را می‌خرد می‌گویند Client. و اما آن روش…

اول از همه دوست دارم Walk-in closet اش را ببینم. یعنی اتاقک کوچکی که در اغلب خانه‌های ثروت‌مندان هست و لباس‌ها و ساعت‌ها و کفش و Accessory‌شان را آنجا می‌گذارند. طبیعتا از رنگ و پترن و متریالِ چیزهایی که دارد، یادداشت‌برداری می‌کنم. اینکه ساعت‌های بندچرمی‌اش بیشتر است یا استیل، یا این که Color palette که زیاد تکرار شوند میان لباس‌هایش چه هست و…

دوم شبکه‌های اجتماعی‌اش را یک مرور کوتاه می‌کنم. البته اگر Public باشد. بشیر یک صفحه اجتماعی داشت، کاملا خصوصی برای فامیل، اما رفاقت در شام همان شب باعث شد اجازه دهد داخل صفحه‌اش را ببینم. یکی دو روزی دیدم و از آنجا هم یادداشت‌برداری‌هایم را کردم. با اکانت اینستاگرام پرنس‌جان رفتم. (خنده). اینستای شخصی نداشتم. بی‌خود نروید Following‌هایم را سی‌تی‌اسکن کنید. آمدم بیرون.

آنجا برای‌ام چه مهم بود؟ سفرهایی که می‌رود. داخل آن سفرها جاهایی که می‌رود. مثلا متوجه شدم بشیر جاهای معدودی بوده که داخل فضای داخلی یک مکان تاریخی یا موزه یا خانه‌ی افراد مشهور ایستاده و عکس گرفته. اشیا، دیزاین، نورپردازی و هرچه Data در آن عکس‌ها هست برای‌ام مهم است. چون قطعا اگر من از کاخ الیزه بازدید کنم، اگر بخواهم جایی از خودم سلفی بگیرم یا کسی بگیرد، طبیعتا فضا با بکگراند خاصی را انتخاب می‌کنم که برای‌ام ارزشمندتر است. یا که بشیر قایق‌تفریحی (Yacht) داشت. طراحی داخل همان قایق خودش نکته‌ها داشت.

و سوم، حتما Client‌‌ام را به تماشای یک موزه دعوت می‌کنم. و قطعا می‌گذارم خود او دپارتمان‌اش را انتخاب کند. در لس‌انجلس یک موزه بسیار بزرگ و مشهور به اسم Getty museum هست. دو ساختمان عظیم  که دو آدرس متفاوت دارد. شما هر زمان این موزه‌ها را ببینید، تنوع زیادی از آثار در آنها هست. مجسمه، تابلوهای نقاشی، پرفورمنس آرت، حجم‌های مدرن و مانیومنت‌های مدرن و پست مدرن. آثار سفالی و باستانی از زیر خاک درآمده. لباس، و حتی مجموعه‌هایی شخصی از کلکسیون‌های بخشیده شده به موزه مثل ساعت، یا شمشیر یا حتی مبلمان‌های عتیقه با قدمت دو قرن پیش.

موزه، لس انجلس، معماری

لس‌انجلس موزه‌های بسیار مهمی دارد، اما موزه‌ی مورد علاقه‌ی من،   Getty Museum است. نه فقط به خاطر بسیار نزدیک بودن‌اش به محل زندگی‌ام، که به این سبب که همیشه مجموعه‌ای بزرگ از آثار متفاوت و کاملا متنوع را در خود جای داده است. به دلیل خواهرخواندگی با بسیار از موزه‌های مهم دنیا، چون موزه لوور، موزه واتیکان و موزه‌ دل پرادو در اسپانیا؛ آثاری از آن موزه­ها را در دوره‌های زمانی کوتاه به نمایش می‌گذارد. آنچه در تصویر می‌بینید مجموعه‌ای از مبلمان و طراحی‌های داخلی مربوط به صدها سال پیش است که متعلق به زن و شوهری به اسم Ann and Gordon است. بخشی از مجموعه‌ی این زن و شوهر که نمونه‌های‌اش را در تصویر می‌بینید، ۲۱ میلیون‌دلار ارزش دارد که معمولا برای تماشا به موزه‌ها اجاره داده می‌شود. کل مجموعه این زن و شوهر بیش از ۱۵۰ میلیون دلار ارزش‌گذاری شده است.

طبیعتا دیدن همه‌بخش های این موزه بیش از ۴ روز زمان می‌‌برد. به همین سبب و با همین توضیح است که از Client می‌خواهم یکی دو دپارتمان را خودش انتخاب کند و همان‌ها را برویم. هم انتخابش، هم آثاری که طبیعتا آنجا بیشتر توجه‌اش را جلب می‌کنند، برای من “داده­”ی ارزشمند دارد. در ظاهر با او به آثار نگاه می‌کنم، در اصل اما به نگاه‌ها و مکث کردن‌ها و دقت‌های او مقابل یک اثر توجه می‌کنم.

این سه‌گانه را من اضافه دارم. جز روش‌‌های معمول همه‌ استودیوی‌های معماری و معماری داخلی که گفتگو و گرفتن نمونه‌ی چیزهایی که او دوست دارد و… دارند. برای این‌که دقیق بدانند Client از ما چه می‌خواهد.

و یک نکته جنبی دیگر که اینجا یادم آمد و یکی از تفاوت‌های مهم دنیای طراحی در امریکا و ایران هست. من ندیدم در ایران از واژه مشتری یا حتی Client استفاده کنند، اغلب شنیده‌ام که می‌گویند”کارفرما”.

از لحاظ روانی اینجا دو مشکل پیش می‌آید. اول این‌که خود این کلمه این بار را دارد که او در جایگاه‌ای بالاتر از استودیوی طراحی است. این غلط است. هیچ استودیویی اجازه نمی‌دهد Client حس کند یک وکیل گرفته یا یک راننده‌ی در اختیار. استودیو از سطح استانداردهای طراحی‌ا‌ش پایین نمی‌آید، اما در عوض در چه قوی می‌شود تا Client نپرد و نرود؟ دو چیز. ارائه‌ی پیش طراحی‌هایی بالاتر از سطح انتظار او تا بداند قطعا چیزی خاص‌تر در ازای پول‌اش دریافت خواهد کرد. دیگری اینکه استودیو نکات بازاریابی و روان‌شناسی را به خوبی همزمان بکار می‌برد. چرا؟ تا توان “قانع‌سازی” پیدا کند.

من خیلی دیده‌ام معمارهای ایرانی، وقتی به چیزهایی خصوصا در ‌بخش Concept یا زیبایی کارهای‌شان که اشتباه‌ها یا بدسلیقگی‌های فاحش هستند نقد می‌شود می‌گویند؛ این تقصیر کارفرما بود! طرح ما نبود طرح کارفرما بود!

ببینید، این گزاره‌ها پاسخ‌هایی بدتر و غیرقابل قبول‌تر هستند. این یعنی تو “معمار” یا “استودیو” دقیقا ناتوان بودی از اینکه او را به طرحی‌ درست‌تر یا اصولی‌تر قانع کنی. یعنی این‌که تو یک جایی کوتاه آمدی، چون نگران خشم و ناراحتی “کارفرما” و از دست دادن کار بودی. خوب این حرف واقعا احمقانه است. چرا؟

چون این توانایی و هنر طراح است که DNA طرح و سفارش اولیه دلخواه را از Client بگیرد، اما مسیر طراحی را به سمتی ببرد که هم پورتفولیوی خودش درخشان بماند، هم Client راضی به طرحی اصولی‌تر باشد. فاقد توان قانع‌سازی بودن؛ ضعیف بودن در این زمینه باعث می‌شود که عبارت “اینجای‌اش تقصیر کارفرماست” تبدیل به یکی از مشهورترین جمله‌های فضای طراحی در ایران شود. چه معماری، چه طراحی لباس حتی طراحی کیک و شیرینی. اما برویم سراغ شام آن‌شب.

وسط تلفن‌های مکرر و دائم قطع شدن صحبت، با بشیر اوان شام خوردن یک بحث جالبی پیش آمد. یعنی از دیدن ساعت روی مچ دست من پیش آمد و بحث بدانجا کشیده شد. می‌گفت از بغل شدن مضطرب می‌شود. عجیب است نه؟ کاری که بسیاری از ما اول برای آرامش‌اش انجام می‌دهیم وقتی کسی را در آغوش می‌گیریم. گفت حتی وقتی سال‌ها پیش پسرهای کوچک‌اش را بغل می‌کرد، باز هم همین حس را داشت.

قصه چه بود؟ پدر بشیر (بشیر پسری از همسر سوم‌اش) یک شوخی بد با او همیشه می‌کرده. وقتی او را بغل می‌کرد و به هوا پرت می‌کرد، گاهی او را دوباره در آغوشش می‌گرفت و گاهی فقط نزدیک زمین او را می‌گرفت. منظورم این هست که بشیر در کودکی‌اش “لحظه آغوش” برای‌اش یک شیر و خط بود. این که یک بغل واقعی است، یا یک بغل برای شوخی است. و این بغلِ شوخی خودش یا یک به هواپرتاب کردن و دوباره بغل کردن بود، یا حس سقوط به او وارد شدن.

بعد من داشتم فکر می‌کردم که خوب یک آدمی که ده‌ها بیزنس دارد، روحیه و اراده‌ی یادگرفتن چند زبان را داشته و دارد، رفاه دارد، از هر چیزی گرانقیمت‌ترین‌اش را دارد، حتی بسیاری از جاها از دیگر انسان‌ها “احترام ویژه” بیشتری دارد به خاطر شرایط مالی‌اش؛ اما آن “حس آغوش” آن ناامنی، ترس از ورای این همه تاریخ و پیچ‌و‌تنگه‌های تجارت و ورزش، برای‌اش همان Freeze شده و مانده.

در راه برگشت به خانه، مرور کردم که ببینم من در کودکی‌ام چه اتفاقی بوده که میان من و پدر یا که مادر رخ داده، و امروز در من حس ناامنی جا گذاشته، حس ترس، نیاز به توجه یا حتی همان بلا را سر کسی دیگر آوردن. در بررسی‌های اولیه که چیزی پیدا نکردم (خنده)، اما اتفاقا رفتم و درباره‌اش خواندم. و چه دنیای عجیبی به روی من باز شد.

مثل این‌که اگر یک پدر یا مادر، رفتاری داشته باشد که کودک در آن دوره دائما احساس ناامنی یا عدم حمایت مقابل ناامنی کند؛ مساله اعتماد به نفس‌اش آنقدر خدشه دار می‌شود که حتی اگر فردی صاحب قدرت یا بسیار محبوب در جامعه باشد، در خلوت اما از کمبود اعتماد به نفس رنج می‌برد. یا در میان دیکتاتورها و رهبران اقتدارگر آن‌ها که در کودکی وابستگی عاطفی (Emotional attachment) کمتری به پدرشان داشته‌اند، بیش‌ترند. و یکی از خصوصیات دیکتاتورها همین است. اینکه حس دلبستگی و اعتماد حتی به مردم و اطرافیان خودش را هم ندارد.

در هر حال، قطعا این حرف‌های حاشیه‌ای میان من و بشیر روی طراحی مورد نیازش اثر ندارد و ربطی هم ندارد، اما جالب بود. (لبخند).

این‌روزها اینقدر کم‌طاقت و کم حوصله‌ام که اکثر کانال‌های خبری و مستندهای علمی و پادکست‌ها را روی ۱. ۵x حتی ۲X نگاه می‌کنم. گوش می‌کنم. حتی پیام‌های صوتی خیلی‌ها را. فقط برای این‌که صدای‌شان عروسکی نشود روی ۱. ۵x تنظیم می‌کنم. آنها که صدای‌شان و لحن حرف‌زدن‌شان زیباست، روی ۱. ۲x. (خنده). البته نه افرادی که به من نزدیک هستند. و این باعث شده بدان معتاد شوم.

این مساله حتی به فیلم و سریال هم سرایت کرده. یک فیلم ۲ ساعته را در نهایت نهایت در سه قسمت ۲۰-۲۵ دقیقه‌ای می‌بیینم. باقی‌اش را یا می‌زنم به جلو، یا از روی‌اش می‌پرم. خودم ایراد می‌گیرم به همه که پلتفرم‌هایی مثل توئیتر و Reddit و Thread ما انسان‌ها را عادت داده به کوتاه‌خوانی تا از مقاله‌خوانی و کتاب‌خوانی دور شویم، اما خودم دچار سندرم “کوتاه‌بینی” و “کوتاه‌شِنوی” شده‌ام.

یادم هست یکی از اقوام که بعد ازمدت‌ها با او سر همین مساله فوت اخیر آن عزیز صحبت می‌کردم، اینقدر پشت تلفن حرف زد و زد که میانه‌ی صحبت‌اش گفتم “ببخشید، می‌شود قطع کنم؟ “. گفت “وا! چیزی شده؟ “. گفتم ” کاری پیش آمده. دوباره زنگ می‌زنم”. توصیف‌اش سخت هست، اما انگار یک ظرفیت شنیداری و دیداری پیدا کرده‌ام که از آن لبریز شود، جمجمه‌ام همان لحظه انگار که می‌خواهد از هم بپاشد. دقیقا چنین حسی. یک بیماری جدید است؟ شاید. این‌طور نبوده‌ام تا یکی دوسال پیش.

و اما در این مدتی که نخواهم نوشت چه خواهم کرد؟ خوب خیلی کارها. همه‌اش گفتنی نیست. یک مسافرت طولانی خارج از کشور در پیش دارم. و این‌که این چندماه یک نقطه عطف هست در زندگی‌ام. به خاطر تمام تصمیم‌های ریز و درشت داخل‌اش. یا دوباره گندهایی بزرگ خواهم زد، یا اتفاق‌های خوب خواهد افتاد. در هر حال فعالیت اینستاگرامی‌ام دیر به دیر به‌جاست، در پلتفرم Thread هم خواهم نوشت، اما کانال‌های پرنس‌جان و وب‌سایت‌اش در یک خواب زمستانی چندماه بدون فعالیت می‌ماند.

بازخوردها درباره دو متن اخیر درباره‌ی مهاجرت بسیار زیاد بود. چه متن مهاجرت به امریکا؛ فرارِ بازندگان و چه بچه‌هایی که تجربه‌های مهاجرت به امریکای‌شان را به اشتراک گذاشتند. (مطالعه)

خوب درباره کسانی می‌خواهم حرف بزنم که نوشتن این دومتن؛ دودلی آن‌ها را به مهاجرت، به اطمینان از مهاجرت نکردن بدل کرد. و اینجا مهم است که بگویم قصد من از آن دو متن به هیچ عنوان “منصرف کردن” نبود. هنوز هم معتقدم مهاجرت از ایران درست‌ترین‌کار است، اگر، اگر، توان تحمل ۳-۴ سال سختی طاقت‌فرسا را پس از ۳۰ سالگی دارید. مهم است که درک شود مخاطب آن متن، یک گروه سنی خاص (دهه ۳۰ و دهه ۴۰ زندگی) بود که به ناگاه با این شرایط تخمی‌تخیلی که آقایان ساخته‌اند، به مهاجرت جدی فکر می‌کنند و در برنامه سابق‌شان نبود.

اما در نهایت بهتر است بگویم هدف‌ام از نوشتن این بود که به جای ساختن یک “تصویر خامه‌ای” از مهاجرت و نخستین سال‌های پس از آن، یک به یک تصویر واقع‌بینانه‌تر ارائه بدهم تا تلاش کنید که با “اراده پولادین” به سمت آن چالش‌ها بروید.

من نه انسان بدبینی هستم به معنای واقعی‌اش، و نه علاقه دارم به کسی استرس یا دودلی تزریق کنم؛ اما لازم دانستم نور پروژکتور را روی آن‌بخش از ماجرا بیندازم که خیلی درباره‌اش صحبت نمی‌شود چون مهاجرکنندگان حتی از مرورش ترس دارند. یا صحبت کردن‌ درباره‌اش را پذیرش یک شکست مقابل مهاجرت نکرده‌ها می‌دانند. همین. پس اگر دارای تخصص یا شغل‌ای خاص هستید مهاجرت کار بسیار درستی است، و مساله‌تان باید تصمیم به “جایِ درست” مهاجرت کردن باشد. نه جایی که همه دوست دارند بروند، نه جایی که راحت‌تر از همه می‌شود رفت. دقیقا “جای درست” برای شما./

در افسانه‌ی Orpheus، یکی از از نکته‌های مانده در میان سطور، تلقی این موسیقی‌نواز از “اتفاق بد” و “فاجعه” بود. او فکر می‌کرد مرگ معشوقه‌اش بدترین اتفاق زندگی‌اش است. اما در اصل، دوباره از دست دادن او بدترین اتفاق زندگی‌اش شد. من همیشه به دوستان‌ام می‌گویم “همیشه بدتری از بد امروز هست”.

واقعا همیشه هست. و زندگی در ایران این‌طور کار می‌کند که اصولا همواره یک شیب مایل و ظریف به سمت بدتر شدن دارد. این لزوما ربطی به حکومتِ این رژیم ندارد. تاریخ را اگر مطالعه کنید، ایران زمان پهلوی هم همین بوده، و قاجار هم نسبتا همین.

باید بپذیریم ایران سرزمین مظلومی است که سال‌هاست گرفتار این سندرم بوده، فردای بدتر از امروز. جز دوره‌هایی کوتاه که مستثنا شده. خوب وقتی آدم در چنین اتمسفری زندگی می‌کند باید چه کند؟ یا از آن خارج شود و خود را رها کند، یا داخل‌اش بماند و Survive کند. معنی فارسی‌اش را نمی‌دانم. و سه راه مهم Survive کردن چه هست؟

اول این‌که به امید فردای بهتر؛ بی‌خود از لذت، آرامش و خوشی‌های کوچک روزانه‌مان نزنیم. در سرزمینی زندگی می‌کنید که هر روز، اگر همان روز از زندگی‌ات لذت برده باشی اتفاقا بیشتر بُرده‌ای، تا آن لذت را با حجمی بیشتر به آینده موکول کنید.

ایران نه کشور “برنامه‌ریزی” است، و نه کشور “یک زندگی هدفمند”. در ایران ممکن است ۵ آذر رشته‌ی چشم‌پزشکی لوکس‌ترین و یک شغل ِدستگاه چاپ پول باشد، اما از صبح ۶ آذر، با یک تصمیم دستوری یا تخمی یا آزمون و خطایی وزارت بهداشت، تبدیل شود به کمیته‌امدادی‌ترین رشته تخصصی که کارکردن در آن عین بیگاری است. به همین سادگی.

دومین راه Survive کردن این‌که همیشه و همیشه برای هرچیز؛ از شغل تا رابطه‌ی عاطفی تا حتی یک سفر ساده، Plan B داشته باشید. البته منظورم این نیست که وقتی با کبری در ارتباط هستید، رقیه را در آب‌الکل نگه دارید. منظورم این هست که همیشه آماده باشید اگر رابطه‌ات با کبری یا اکبر به هر دلیل بهم خورد، Plan B‌ات، چطور دوام آوردن در جهان پس از کبری و اکبر باشد. Plan B گاهی نقشه‌ی دوم است، گاهی انتخاب دوم است، و گاهی فقط داشتن یک چتر نجات برای از هم نپاشیدن بعد از سقوط.

و Survive کردن سوم این‌که دنبال یکی دو رشته‌ی سرگرمی و حیاط‌خلوت‌طور موازی باشید. اگر پزشک هستید، موسیقی و نواختن را هم مثلا دنبال کنید. اگر معمار هستید، خانم‌بازی نکردن را تمرین کنید که “نکردن‌اش” خودش یک رشته حساب می­شود. اگر کارگر یک تعمیرگاه هستید چه اشکالی دارد لذت عکاسی با گوشی از موضوعاتی جالب را به عنوان Hobby دنبال کنید، یا اگر راننده تراکتور هستید، خطاطی کردن را. فیلم و سریال دیدن و کنسرت رفتن رشته نیست. رشته یعنی یک فرآیندی است که “تداوم دارد”، “تلاش می‌خواهد” و از همه مهمتر شما را از این دنیای نابسامان “به دنیای لذت بردن از چیزی” پرواز می‌دهد. هر شب علف زدن هم رشته نیست، هرچند پروازدهنده است.

از این‌که این مدت خواننده‌ی نوشته‌های‌ام بودید بسیار ممنون هستم. امیدوارم بتوانم یا زنده باشم که فصل هشتم کانال و وب‌سایت پرنس‌جان را با نوشتن دوباره شروع کنم؛ و همچنان در این خانواده چندهزارنفری که فکر می‌کنم یک خانواده‌ای از یک ارتباط ۷ ساله است حرف‌هایی تازه برای گفتن و چیزهایی قابل تامل برای نوشتن داشته باشم. نداشتم هم نداشتم، اتفاق مهمی نمی‌افتد. وقت نوشتن این آخرین قلم‌رنجه، مشغول گوش‌کردن به قطعه “رکب” از مهراد هیدن هستم. یک‌شعر دکلمه‌ای است در ابتدای‌اش که دوست‌اش داشتم. با کمی تغییر اما می‌نویسم‌اش،

من یک روح ابدی‌ام

که تو رو سمت خودم می‌کِشم،

ولی بهت هشدار می‌دهم، اگر قلب آلوده من رو لمس کنی

تا ابد شرارت عاشقانه‌ی من را با خودت به دوش می‌کشی.

این آهنربا،

براده‌هایی دل‌انگیز؛ اما دردناک دارد.
 
و اما؛ آخرین‌حرف‌ام برای شما خوانندگان باوفا و بسیار عزیز؛

“سرانجام یک روز خوب” نمی‌آید، آن روز خوب را فقط باید ساخت. پس نه قهرمان، نه یک دست غیب، آن “روز خوب” در نهایت به یک همت جمعی و تاریخی نیاز دارد، که امیدوارم روزی دوباره انرژی‌اش جمع شود. ما ملت آرزوهای بخواب رفته‌ایم. تنهاترین مردمِ پرشورِ دنیا. اما قصه عوض خواهد شد. و حتما عوض خواهد شد. از خودتان مراقبت کنید. تابزودی…
 
 
تماشای این پنج مناظره را حتما پیشنهاد می‌کنم؛

موضوع: قانون حجاب   پنل: محسن‌ برهانی و حسین سوزنچی    تماشا

موضوع: کارنامه آیت‌الله خامنه‌ای   پنل: علی ‌ذوعلم و شهاب‌الدین حائری   تماشا

موضوع: اقتصاد اسلامی پنل: موسی غنی‌نژاد و مسعود درخشان    تماشا

موضوع: کارنامه جمهوری اسلامی پنل: صادق‌زیباکلام و قدیری ابیانه    تماشا

موضوع: مسئله گشت ارشاد پنل: سعید شریعتی و جلیل محبی   تماشا

 

Print

درج دیدگاه

نوشته های مشابه