امروز سه شنبه است، برابر با ۱۱ اکتبر ۲۰۱۶. دیر بلند شدم، ساعت ۵:۳۲ دقیقه صبح. با یک لحظه تصور ترافیک اتوبان ۴۰۵ لس انجلس، خودم را مثل زامبی ها انداختم داخل حمام. دوش را باز کردم که یادم آمد لباس های ام هنوز تن ام است. مثل موش آب…
قلم رنجه
امروز ۱۰ اکتبر بود، ساعت ام ۵:۱۰ صبح زنگ خورد، آن را گذاشتم روی ۵:۲۰ دقیقه، دوباره خوابیدم اما کمی بعد صدای آژیر پلیس مرا از خواب بلند کرد، پشت سرش آمبولانس. پشت سرش جیغ گربه. بی خیال شدم. چای را گذاشتم، به حمام رفتم. آنجا زیاد فکر می کنم، مثل…
امروز ۸ اکتبر است. دیشب در رختخواب چشم های ام مدت ها باز بود. ۳ صبح خوابم برد. خیلی خسته ام، کم رمق، پرکابوس. مشغول تماشای دو فیلم مستند شدم علی رغم ممنوع کردن پزشک ام. فیلم هایی درباره جنگ که یک رفیق مستند ساز فرانسوی تهیه کرده بود و…
امروز ۷ اکتبر است. کمی از ۵ صبح گذشته بود که بلند شدم. با صدای سرفه های یک نفر پشت پنجره اتاق خواب. خیلی کنجکاو نبودم بفهمم که هست. کنجکاو شدم که چرا ساعت کنار تخت ام زنگ نزد. باطری اش تمام شده بود. یادم افتاد دیشب مقاله ای درباره…
امروز ۶ اکتبر است. ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم، و قبل از صبحانه سعی کردم با خاله در ایران تماس بگیرم تا حال مادربزرگ را جویا شوم. کاری که یک روز در میان انجام می دهم. رابطه من و او فرای رابطه همه نوه ها با…
امروز ۵ اکتبر است. یک روز خوب، آفتابی و دلچسب بود؛ و خاص تا آخر شب. چون قرار است امشب کشک بادمجان خانه یکی از دوستان میهمان باشم. شاید هیجان این قضیه برای ام این است که این دوست، یک امریکایی است. اگرچه اصلیت اش اهل برلین است. یعنی متولد آنجاست. یک بار که خواست درباره غذاهای ایرانی با او صحبت کنم، از آن جا که سررشته ای ندارم، سایت mypersiankitchen.com را روی گوشی ام به او معرفی کردم و با پر رویی فقط گفتم در ضمن عاشق کشک بادمجان هستم. ماه ها گذشت…
امروز ۴ اکتبر است؛ ساعت ام زنگ نزد. خواب ماندم. بی صبحانه، تنها کاری که توانستم انجام دهم دوش گرفتن و رسیدن به نظافت شخصی ام بود. نماز را که قضا کردم زود زدم بیرون. ترافیک لس انجلس دست کمی از تهران ندارد، خاصه این که در اتوبان شلوغ و پر استفاده ۴۰۵ باشی.
می دانید، زمانی که ایران بودم از ترافیک بی اندازه متنفر بودم، اما این جا کمتر، به این سبب که دو کارمی توانم انجام دهم…
امروز ۳ اکتبر است. در محل کار هستم. طبق معمول صبح زود بلند شدم. کمی مانده به ۵:۱۵ صبح. رختخوابم بوی عطر هنوز می دهد. عطری که دیشب به بالش اسپری کردم. خوشبو بودن رختخواب مهم است، حداقل برای من. به برنامه ام نگاه کردم؛ امروز باید ۷ ساعت درس بخوانم و دانشگاه بروم، ۷ ساعت کار کنم. و ۲ ساعت هم ورزش کنم. یعنی می شود ۱۶ ساعت فعالیت، می ماند ۸ ساعت، که …
امروز اول اکتبر است. اگر دقیق تر بنویسم؛ ساعت ۵:۳۰ به وقت کالیفرنیا. این اولین نوشته این کانال است. اولین نوشته ای که پس از ماه ها کابوس و سختی می نویسم. از امروز به بعد می توانید مرا “پرنس جان” صدا کنید. اگرچه آن عده اندکی که مرا از نزدیک می شناسند، اسم و فامیل ام را احتمالا می دانند. اما برای راحت و صریح نگاشتن تصمیمم این بود که دیگر فقط “پرنس جان” باشم. کسی نیاید بگوید هورا! من فهمیدم تو …