امروز شنبه ، ۱۰ اکتبر سال ۲۰۲۰، است. در حالیکه دوستان زیادی از ایران و خاصه تهران پیام میفرستند و از هوای شاعرانه، زیبا و البته غمانگیز این روزها مینویسند، روزی روزگاریِ امریکا، بیامان و بیخواب، فضای بحث و جدل انتخاباتی است. یک فضای پر زَد و خورد و خشن…
قلم رنجه
داخل زندگی من، یک زمانی تهی شد از امیدهای دور و بزرگ. سیاستِ در جریان سببش شد. ایران که بودم. فکر میکنم دقیقاش از آن جا شروع شد که آقای احمدینژاد برای مرتبهی دوم برسرکار آمد.مردی پرشور، باهوش، خستگیناپذیر و وفادار به یاران و پراراده، اما در مقابل به غایت…
امروز سهشنبه، برابر با ۸ سپتامبر ۲۰۲۰ است. در کلاس معماری صحبت از این بود که چرا بعد از این همه دورههای سخت گیرانه تحصیل معماری و استودیوهای طاقتفرسایی که یک دانشجوی معماری بعد از ۵ سال میگذراند، بیشتر از ۲۵% فارغالتحصیلان معماری در امریکا جذب بازار کار و در…
به این فکر میکردم که فارغ از اینکه متعلق به چه نسلی هستیم، داخل یکی از مهمترین صفحههایِ تاریخی جهان قرار گرفتهایم. این که کرهزمین که نه، اما همه انسانهای جهان با یک دشمن مشترک، با یک ویروس کُشنده مواجه شدهاند. انسانها فارغ از رنگ پاسپورت و پوست، جدایِ از…
همیشه اینطور فکر کردهام که “ماجراجوییِ احساسی “، خاصه آگاهانهاش، نه سادهلوحانه در آن گرفتار شدناش، لذتی ابدی است در زندگی که دو دسته انسان آن را هرگز بنا ندارند تجربه کنند. آنی که از خطر کردن در احساسورزی هراس دارد و ترجیح میدهد در مسیری صاف و خالی از…
داخل زندگی همه ما، یک نقطهای هست. شاید ایستگاه. جایی که فکر میکنیم دیگر همه چیز را باختهایم. از آن به بعد خشمی در تو آرام آرام ریشه میگیرد که دیگر خشمی نسبت به انسانها نیست، یا به وقایع، خشم نسبت به زندگی خودت است. خطرناکترین خشمی که میشناسم. خشم…
از یک جایی به بعد من دیگر آدم خیلی کتابخوانی نبودم. البته هنوز کتاب میخرم و کتابخانه شخصی طبقهبندی شدهای دارم اما بیشتر از بابِ روز مبادا برای مراجعه و اطلاعات گرفتن دربارهی موضوعی خاص است. علتاش هم این بود که در میان دهه سوم زندگیام این احساس را داشتم…
افلاطون میگوید “اﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ میدﻫﻨﺪ و ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﺎ ﻋﻘﯿﺪﻩﯼﻣﺎن ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﻧﺶ.” برای شروع یک سخنرانی یا متن این جمله قصارِ بسیار خوبی است، اما این Statementها این روزها زیادی فانتزی و کاغذکادویی است. که به ندرت این گونه…
مدتی در آپارتمانی در غربِ تهران بودم. کوتاه مدت. سال ۸۶. ۱۳ سال پیش. همسایهای داشتم که با مادرِ بسیار پیرش زندگی میکرد. آخرین طبقه. مردی شاید ۴۵ ساله. آرام. درونگرا. زمان مشخصی از خانه بیرون نمیرفت. گاهی ۳ صبح، گاهی ۱۱ شب. حتی جمعهها، تعطیلات. هیچ یک از قبضهای…
سه سال بعد از آمدنِ من و مادر و برادر به ایران، وقتی ۱۷ یا ۱۸ ساله بودم، درست زمانی که حتی خیلی از اقوامام را از نزدیک و دقیق نمیشناختم؛ اولین کسی که توانستم با او در خانواده ارتباط برقرار کنم پرهام بود. نامزدِ عمهی کوچکام. پرهامِ ۱۷ سال…