تا پیش از این درباره این حرف زدیم که اصولا تقسیم بندی مدارک از کجا آمده است. و اینکه چه لزومی دارد از دوره لیسانس به دوره فوقلیسانس قدم برداریم. اما قصه اخذ مدرک دکتری خاصه در امریکا یک Game Changer است. از این رو که هم مدرکی بسیار گرانقیمتتر…
جامعه ایرانی
اگر بخواهم پتکام را همان اول روی میخِ ایدهام بکوبم و بعد بروم سراغ جستارگشایی از موضوعی که به نظرم کمتر دربارهاش صحبت شده، آن میخ این است که در همه این سالها فهمیدهام بخش زیادی از بچههای ایران نه خیلی علاقهای به فلسفهی ادامه تحصیل دارند و نه آنچنان…
به این فکر میکردم که فارغ از اینکه متعلق به چه نسلی هستیم، داخل یکی از مهمترین صفحههایِ تاریخی جهان قرار گرفتهایم. این که کرهزمین که نه، اما همه انسانهای جهان با یک دشمن مشترک، با یک ویروس کُشنده مواجه شدهاند. انسانها فارغ از رنگ پاسپورت و پوست، جدایِ از…
افلاطون میگوید “اﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ میدﻫﻨﺪ و ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﺎ ﻋﻘﯿﺪﻩﯼﻣﺎن ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﻧﺶ.” برای شروع یک سخنرانی یا متن این جمله قصارِ بسیار خوبی است، اما این Statementها این روزها زیادی فانتزی و کاغذکادویی است. که به ندرت این گونه…
من این طور فهمیدهام که خیلی اوقات ما آدمها وقتی حسادت میکنیم در اصل به پیشرفت یا رابطه یا شرایط کسی حسد نمیورزیم، احتمالا از کمتوانی خویشتن که به آن پیشرفت و رابطه و شرایط نرسیدهایم خشم میگیریم. یعنی از خودمان بدمان میآید اما آنگونه واکنش نشان می دهیم. تا…
پشتِ هر نوع توسعهی ملی (علمی، سیاسی، هنری و…) در یک کشور، پای سه سوسیسِ متصلِ بهم در میان است. استراتژی حکومت، رفتار نخبگان، و DNA فرهنگی آن سرزمین. نمیشود یکی از این سوسیسها خام بماند، آن دوتای دیگر خوب برشته بشوند. جالب این است که استراتژی یک حکومت یا…
در نوشته پیشین اشاره کردم که میخواهم به Dark Side پدیده مهاجرت بپردازم با این فرض که بسیاری پیرامون خوبیهای این پدیده شاید داستانها نوشتهاند و شاید شعرها گفتهاند. چشمک. مهم است درباره هر پدیدهای هر دو روی ماجرا را از قبل دید. قصدم تعمیم دادن تحلیلام به همه نیست…
این نوشته را مینویسم تا درباره مهاجرت از روی تلخاش صحبت کنم. در اصل میخواهم این متن را با این ادعا شروع کنم که اغلب مهاجران ایرانی به امریکا درباره “کپسول مهاجرت”شان به شما حقیقت را نمیگویند. شما یا هدف دروغهای آنان قرار میگیرید، یا از مواجه شدن با همه…
این قلمرنجه را که مینویسم، نیمه خوابام. از خستگی. از کم خوابی. زندگیِ دستکم من یکی شده است مثل یک دوغ آبعلی که شیشهاش را حسابی تکان بدهند و ناگهان درباش را باز کنند! هفته به هفته فشارِ اتفاقهای غیرقابل پیشبینی است که بیرون میزند و همه جا میپاشد. شیشهی…
یک خاطره از کودکی اولین وحشت بزرگ در زندگی من و البته برادرم مربوط به ۷ یا ۶ سالگیمان بود. زمانی که در یک سفرِ کوتاه اما پرحادثه از شیکاگو به کویت و بعد با کمک یک تاجر میوه با لنج به ایران آمدیم تا پدر را ببینیم. پدر ماهها…