امروز سهشنبه، برابر با ۸ سپتامبر ۲۰۲۰ است. در کلاس معماری صحبت از این بود که چرا بعد از این همه دورههای سخت گیرانه تحصیل معماری و استودیوهای طاقتفرسایی که یک دانشجوی معماری بعد از ۵ سال میگذراند، بیشتر از ۲۵% فارغالتحصیلان معماری در امریکا جذب بازار کار و در…
فرهنگ ایرانی
برداشت اول – دقت، خودِ جذابیت است! میدانیم افراد دقیق “Punctual people” اصولا سختگیریشان مختص به زمان نیست. گاهی روی کلماتی که مردم به کار میبرند حساساند. گاهی روی جزئیات آداب و معاشرت یا هدفگذاری در زندگیشان همینطور. قصدم اینجا اما بیشتر از بکار بردن واژه افراد دقیق، کسی است…
از یک جایی به بعد من دیگر آدم خیلی کتابخوانی نبودم. البته هنوز کتاب میخرم و کتابخانه شخصی طبقهبندی شدهای دارم اما بیشتر از بابِ روز مبادا برای مراجعه و اطلاعات گرفتن دربارهی موضوعی خاص است. علتاش هم این بود که در میان دهه سوم زندگیام این احساس را داشتم…
پرده اول – مرور گذشته سهگانه “یک حکایت محترمانه” با مرور خاطراتم از شیوه و الگوی روابط عاطفی در ایران شروع شد. یعنی بین سالهای ۱۳۷۵ تا ۱۵ سال بعد که در آن فاصله به ایران مهاجرت کرده بودم. برخلاف تجربهای که در کودکی در امریکا داشتم و روابط دوجنس…
یک باگ هنوز رفع نشده در جامعه ما ایرانیها، خاصه در تحصیل کردهها، کتاب خواندهها و آنها که علاقه به بخاطرسپاری هر رفتاری دارند، این است که به سادگی اجازه نمی دهیم آدم ها عوض بشوند. بدتر آن که تا جایی موافقیم اطرافیان ما دگرگون بشوند که این تغییر به…
پشتِ هر نوع توسعهی ملی (علمی، سیاسی، هنری و…) در یک کشور، پای سه سوسیسِ متصلِ بهم در میان است. استراتژی حکومت، رفتار نخبگان، و DNA فرهنگی آن سرزمین. نمیشود یکی از این سوسیسها خام بماند، آن دوتای دیگر خوب برشته بشوند. جالب این است که استراتژی یک حکومت یا…
در نوشته پیشین اشاره کردم که میخواهم به Dark Side پدیده مهاجرت بپردازم با این فرض که بسیاری پیرامون خوبیهای این پدیده شاید داستانها نوشتهاند و شاید شعرها گفتهاند. چشمک. مهم است درباره هر پدیدهای هر دو روی ماجرا را از قبل دید. قصدم تعمیم دادن تحلیلام به همه نیست…
بعضی آدمها به زندگی ما میآیند که هرگز نروند. نه این که تا ابد میمانند. چهبسا با تلخی و نامهربانی رفتهاند. خیلی وقتِ پیش. اما حتی پس از آن تا اَبد در قلب یا ذهنمان آن گوشه نشستهاند. و ما هر روز، چون رهگذری که از دور، کسی نشسته در…
این قلمرنجه را که مینویسم، نیمه خوابام. از خستگی. از کم خوابی. زندگیِ دستکم من یکی شده است مثل یک دوغ آبعلی که شیشهاش را حسابی تکان بدهند و ناگهان درباش را باز کنند! هفته به هفته فشارِ اتفاقهای غیرقابل پیشبینی است که بیرون میزند و همه جا میپاشد. شیشهی…
یک خاطره از کودکی اولین وحشت بزرگ در زندگی من و البته برادرم مربوط به ۷ یا ۶ سالگیمان بود. زمانی که در یک سفرِ کوتاه اما پرحادثه از شیکاگو به کویت و بعد با کمک یک تاجر میوه با لنج به ایران آمدیم تا پدر را ببینیم. پدر ماهها…