اولین باری که شروع کردم به زبان فارسی را از روی یک کتاب تِلک تِلک یادگرفتن، یعنی نخستین برخوردم با کتابهای فارسی حدود ۱۴ سالگیام بود. با مجموعهای ادبی و نقد ادبی در کتابخانه مادرم به نام “کتاب هفته”، این مجموعهی قدیمی از پدربزرگ به مادر یادگاری رسیده بود.…
مادربزرگ
این از آن قلمرنجههاست که داخلاش پسرِ بدی هستم. نه این که با خشم بنویسم نه. اما کمتر رواداری میکنم. بیشتر خودمختارم. (چشمک) پدربزرگ، پدرِ مادرم، عادتی غیرمعمول داشتند. انسانِ با دیسیپلین، جدی و اجتماعی که مهاجرت کوتاهش به فرانسه (در محدودهی سالهای ۱۳۰۱ تا ۱۳۲۱) او را اینطور کرده…
داخل زندگی همه ما، یک نقطهای هست. شاید ایستگاه. جایی که فکر میکنیم دیگر همه چیز را باختهایم. از آن به بعد خشمی در تو آرام آرام ریشه میگیرد که دیگر خشمی نسبت به انسانها نیست، یا به وقایع، خشم نسبت به زندگی خودت است. خطرناکترین خشمی که میشناسم. خشم…
بعد از رفتن مادربزرگ، تنها کسی که نشانههایی از او را در صورت و رفتارش میدیدم مادر بود. هنوز هم هست. خیال من این بود تا سالهای زیادی میتوانم با ساعتها نگاهکردن به حرفزدن و ایستادن و گوشسپردن به مادر سایه سنگین نبودن مادربزرگ را کم رنگ کنم. اما خوب……
این روزها، لس آنجلس گرم است و آفتابی. اکثر خانه های مسکونی در این شهر نه دستگاه های Air Conditioner بزرگ دارند، نه کولرهای مدرن Split. بیشتر از کولرهای پنجره ای خیلی قدیمی استفاده می شود. اینجا بازار پنکه اما حسابی داغ است، جدیدا پنکه های اینترنتی هم آمده. اپلیکیشن…
امروز جمعه، برابر با ۲۷ ژانویه ۲۰۱۷. خاطرم هست ۸ سال پیش، بعد از سال ها که دوباره به آمریکا بازگشتم؛ اولین پرسشی که پلیس گذرنامه فرودگاه جان اف کندی از من پرسید این بود: “این همه سال دل ات برای کشورت تنگ نشد؟” آن لحظه تنها واکنش ام، یک…
بعضی آدم ها، به دنیا می آیند تا چیزی بیشتر از یک سارق نباشند. سارق مال، سارق وقت، سارق احساس، سارق فرصت، سارق فکر و هنر. همیشه فکر کرده ام کسی که فکر و حرف دیگری را می دزدد آن لحظه چه حسی دارد؟ محتاج چه هست؟ جوابش ساده است.…
امروز یک شنبه، برابر با ۲۰ نوامبر ۲۰۱۶. ذوق یکشنبه ها همیشه در من هست، درست مثل جمعه هایی که در تهران بودم. ساعت را برای بلند شدن می گذارم روی ۴:۱۰ صبح، زنگ که می زند، می گذارم روی ۶:۱۰ صبح، و دوباره می خوابم، زنگ که می زند…
امروز دوشنبه است، ۱۴نوامبر ۲۰۱۶. ساعت ۵ از خواب بلند شدم. خوابی عمیق. انگار مرده باشی. یا که اصلا نباشی. همین طور که سرم در بالش فرو رفته بود، منتظر بودم تا تاری چشم هایم برطرف شود و از رختخواب بیایم بیرون به اطراف گوش می کردم. سکوت بیرون عجیب…
امروز جمعه است، ۱۱ نوامبر ۲۰۱۶. دیشب از خاطرم رفته بود که ساعت بگذارم. دیر بلند شدم. خیلی دیر. از شتابی که داشتم موقع رفتن به سمت روشویی پای ام به سیم شارژر تبلت گرفت و با آن کلی چیز از روی میز کنار تختخواب روی زمین ریخت. فکر کنم…
- 1
- 2