امروز سهشنبه، برابر با ۸ سپتامبر ۲۰۲۰ است. در کلاس معماری صحبت از این بود که چرا بعد از این همه دورههای سخت گیرانه تحصیل معماری و استودیوهای طاقتفرسایی که یک دانشجوی معماری بعد از ۵ سال میگذراند، بیشتر از ۲۵% فارغالتحصیلان معماری در امریکا جذب بازار کار و در…
معماری
همیشه اینطور فکر کردهام که “ماجراجوییِ احساسی “، خاصه آگاهانهاش، نه سادهلوحانه در آن گرفتار شدناش، لذتی ابدی است در زندگی که دو دسته انسان آن را هرگز بنا ندارند تجربه کنند. آنی که از خطر کردن در احساسورزی هراس دارد و ترجیح میدهد در مسیری صاف و خالی از…
من این طور فهمیدهام که خیلی اوقات ما آدمها وقتی حسادت میکنیم در اصل به پیشرفت یا رابطه یا شرایط کسی حسد نمیورزیم، احتمالا از کمتوانی خویشتن که به آن پیشرفت و رابطه و شرایط نرسیدهایم خشم میگیریم. یعنی از خودمان بدمان میآید اما آنگونه واکنش نشان می دهیم. تا…
شاید تا سالهای سال، جز افراد بسیار نزدیکِ به خانواده چهارنفری ما کمتر کسی میدانست که با یک نقص عصبی به دنیا آمدهام. پدر و مادر علیرغم پزشک بودنشان آن اختلال را تا سالها اوتیسم تصور میکردند. هرچند در امریکا این کودکان از آموزشها و توجه کافی برخوردار میشدند اما…
بعضی آدمها به زندگی ما میآیند که هرگز نروند. نه این که تا ابد میمانند. چهبسا با تلخی و نامهربانی رفتهاند. خیلی وقتِ پیش. اما حتی پس از آن تا اَبد در قلب یا ذهنمان آن گوشه نشستهاند. و ما هر روز، چون رهگذری که از دور، کسی نشسته در…
در یک دورهای از تاریخ، اروپا ۳۰% جمعیتاش را از دست داد به خاطر طاعون. باکتریِ Yersinia pestis که بیشتر از طریق ککها و پشهها منتقل میشد آنچنان اروپا را که هنوز سفرهای هوایی در آن نبود و شهرها از هم فاصله داشتند بیرحمانه در هم نوردید که سبب مرگ…
تلفن را که قطع کرد، سرم سوت میکشید. خودم را به آشپزخانه رساندم و شیر و قهوهای نیمبند برای خودم گرم کردم تا حالم بهتر شود. بحث خوبی بود. خوب تمام نشد اما. شاید تقصیر من بود. این روزها رک بودنام برای خیلیها آزاردهنده شده. خوب واقعیتش به نظرم اغلبِ…
زن شرقی، زنی تنها زیبا نیست، در او روحی روان است آمده از یک پیچیدگی پنهان در نگاه، در صدا، در حتی لبخند. هرچقدر زنِ قدرتمندِ بزرگ شده در غرب را ساده و بیآلایش دیدم، زن قدرتمند شرقی را چون قالی استادانهای دیدم پر از نقش و نگار، از رنگهایی…
بعد از رفتن مادربزرگ، تنها کسی که نشانههایی از او را در صورت و رفتارش میدیدم مادر بود. هنوز هم هست. خیال من این بود تا سالهای زیادی میتوانم با ساعتها نگاهکردن به حرفزدن و ایستادن و گوشسپردن به مادر سایه سنگین نبودن مادربزرگ را کم رنگ کنم. اما خوب……
از اولین باری که به زندگی ام وارد شد، از نخستین باری که از نزدیک لمسش کردم و از انحنای های تنش به هیجان آمدم و صورتم را بر رطوبت پوستش به آرامش و پیوستگی سُر دادم خیلی گذشته. دلم می خواست شب به شب در تاریکی به رختخواب ببرم،…