سه سال بعد از آمدنِ من و مادر و برادر به ایران، وقتی ۱۷ یا ۱۸ ساله بودم، درست زمانی که حتی خیلی از اقوامام را از نزدیک و دقیق نمیشناختم؛ اولین کسی که توانستم با او در خانواده ارتباط برقرار کنم پرهام بود. نامزدِ عمهی کوچکام. پرهامِ ۱۷ سال…
موسیقی
بعضی آدمها به زندگی ما میآیند که هرگز نروند. نه این که تا ابد میمانند. چهبسا با تلخی و نامهربانی رفتهاند. خیلی وقتِ پیش. اما حتی پس از آن تا اَبد در قلب یا ذهنمان آن گوشه نشستهاند. و ما هر روز، چون رهگذری که از دور، کسی نشسته در…
امروز سه شنبه است. برابر با ۲۴ آوریل ۲۰۱۸. و این یکی مانده به آخرین قلمرنجه است. یکی مانده به آخرین قصه از حرف زدنهای خودم با خودم، اما بلند بلند. احساس آدمی را دارم که میخواهد سوار بالنش بشود. از زمین فاصله بگیرد و برود آن بالاهایی که خودش…
سال ها پیش، به عنوان شنونده کنار استاد ارجمند موسیقی ام دکتر روشن روان بودم. در جلسه ای چند نفره. مجتبی راعی هم حضور داشت. صحبت از مشکلات پخش فیلمش “سفر به هیدالو” بود. فیلم را دیدیم. روشن روان آهنگی عجیب و قلب سوز برای این فیلم ساخته بود. پرسیدم…
یک شانس مهم زندگیِ من، فرصت بزرگ شدن در دو کشوری شد که اندک شباهتی با هم نداشتند. بی شباهت در روحیات مردم شان، در عملکرد نظام ها و سبک زندگی شان. بختِ بکرتر برایم این بود که از زندگی در هر دو سرزمین لذت بردم، چیزهایی فرا گرفتم، و…
زندگی من درست مثل کلاویه های پیانو بود؛ پر از کلیدهای سیاه، پر از کلیدهای سفید. آن اوایل، وقتی نوازندگی را تازه شروع کرده بودم، همیشه از خودم می پرسیدم که کلیدهای سیاه چرا صدای فالش می دهند؟ نمی فهمیدم. نمی دانستم چرا هستند. ۷ نت مگر کافی نبود؟ چرا…
یک بار عاشق شدم. عشق نه به معنای اصیل اش، به مفهومِ یک خواستنِ عمیقا کودکانه. ۲۱ سالم بود. ایران بودم. و مکعب روبیک زندگی ام، اکثر خانه های اش قرمز و به رنگ احساس و عاطفه بود. هرچه می چرخاندم، به یک سطحِ عاطفی می رسید. دلباخته شدم، غرق…
این روزها بچه ها پیام می دهند و سئوال می کنند که آیا از رای دادن به پرزیدنت ترامپ پشیمان شده ام؟ شاید فکر می کنند تصمیمی احساسی بوده. این طور نیست. او با کمی انحراف اما همان مسیری را می رود که انتظار داشتیم. فارغ از تاثیر مثبت برنامه های…
امروز چهارشنبه است، ۲۸ دسامبر ۲۰۱۶ به وقت لس آنجلس. تقریبا دیشب خوابم نبرد. آنقدر که نزدیک به ساعت ۴ صبح چشمهایم باز شد و دیگر بر هم نرفت. همه شب موسیقی City of stars در مغزم پخش می شد. احتمالا تاثیر فضای فیلم La La Land بود. هیچ وقت…
امروز سه شنبه، برابر با ۶ دسامبر بود. میانه های شب با صدای فریاد بلند شدم. نزدیک به صبح خواب بدی دیدم. خواب ضجه های همکارم در حادثه فلوجه. خدا لعنت شان کند. زود به سمت آشپزخانه رفتم تا قرص هایم را بخورم و فکرم دوباره بی حس شود. در…
- 1
- 2