دو سه روزی است که اتومبیل مادر را عوض کردهام. هرچند بسیار کم رانندگی میکنند، اما برای روز مبادا؛ کالیفرنیا وسایل نقلیه عمومی دسترسی راحت و باصرفه ندارد، بهتر است هرکس صاحب اتومبیل خودش باشد. آمدم شیطنت کنم و شیشههای اتومبیل جدیدشان را دودی (Tint) کنم. جایی رفتم. سئوال کرد…
پرنس جان
بعضی آدمها به زندگی ما میآیند که هرگز نروند. نه این که تا ابد میمانند. چهبسا با تلخی و نامهربانی رفتهاند. خیلی وقتِ پیش. اما حتی پس از آن تا اَبد در قلب یا ذهنمان آن گوشه نشستهاند. و ما هر روز، چون رهگذری که از دور، کسی نشسته در…
امروز سه شنبه است. برابر با ۲۴ آوریل ۲۰۱۸. و این یکی مانده به آخرین قلمرنجه است. یکی مانده به آخرین قصه از حرف زدنهای خودم با خودم، اما بلند بلند. احساس آدمی را دارم که میخواهد سوار بالنش بشود. از زمین فاصله بگیرد و برود آن بالاهایی که خودش…
از نیویورک برگشته ام. سفری هیجان انگیز که حس لذت بخشِ کنار خانواده بودن، خاصه پدر را دوباره بعد از سال ها درونم شخم زد. بیدار کرد. برای نوروز اما من و مادر و برادر تنها بودیم؛ در لس آنجلس. تا جایی که به ذهن ام می آید از گذشته،…
این روزها خیلی فکر می کنم که چرا در فضای مجازیِ فارسی، اکثر صاحبان صفحه های مهم اجتماعی، بر طبق عادت یا آگاهانه، در حال پخش خبرهای بد یا نا امید کننده هستند. چراغِ اضطراب را برای مردم روشن نگاه می دارند. بخش عظیمی از کانال های خبری و تحلیلی…
سال ها پیش، به عنوان شنونده کنار استاد ارجمند موسیقی ام دکتر روشن روان بودم. در جلسه ای چند نفره. مجتبی راعی هم حضور داشت. صحبت از مشکلات پخش فیلمش “سفر به هیدالو” بود. فیلم را دیدیم. روشن روان آهنگی عجیب و قلب سوز برای این فیلم ساخته بود. پرسیدم…
بعد از بازگشت به آمریکا، به دلایلی لس آنجلس را برای زندگی انتخاب کردم. شهری که ایرانی هایِ زیادی درآن زندگی می کردند. در همه این سال ها، از نزدیک شدن به محفل های اجتماعی شان پرهیز داشتم. و هنوز هم. نمی دانم. حقیقتش با کلونی های سیاسی و فرهنگی…
قلم رنجه – پس از پایان فصل اول کانال، زمانی از قبل برنامه ریزی شده را برای دوری از شلوغی، و عکاسیِ معماری شروع کردم. یکی از هیجان انگیزترین شهرها، دوبلین بود. پایتخت ایرلند. شهری که هنوز برجستگی های تاریخی و اصالت تماشایی اش را با سخاوت نشان می دهد.…
یک شانس مهم زندگیِ من، فرصت بزرگ شدن در دو کشوری شد که اندک شباهتی با هم نداشتند. بی شباهت در روحیات مردم شان، در عملکرد نظام ها و سبک زندگی شان. بختِ بکرتر برایم این بود که از زندگی در هر دو سرزمین لذت بردم، چیزهایی فرا گرفتم، و…
من در خانواده ای بزرگ شدم که احتمال یافتن روحیات Artistic در آنها، شبیه به احتمال یافتن گوجه سبز در قطب شمال بود. یک خانواده اکثریت پزشک و محقق با روحیات علمی. خاله بزرگِ من، یک متخصص تغذیه، وقتی اخیرا اولین Art Installation ام را با ذوق و بدون توضیح…
- 1
- 2