سه سال بعد از آمدنِ من و مادر و برادر به ایران، وقتی ۱۷ یا ۱۸ ساله بودم، درست زمانی که حتی خیلی از اقوامام را از نزدیک و دقیق نمیشناختم؛ اولین کسی که توانستم با او در خانواده ارتباط برقرار کنم پرهام بود. نامزدِ عمهی کوچکام. پرهامِ ۱۷ سال…
کودکی
بعضی آدمها به زندگی ما میآیند که هرگز نروند. نه این که تا ابد میمانند. چهبسا با تلخی و نامهربانی رفتهاند. خیلی وقتِ پیش. اما حتی پس از آن تا اَبد در قلب یا ذهنمان آن گوشه نشستهاند. و ما هر روز، چون رهگذری که از دور، کسی نشسته در…
یک خاطره از کودکی اولین وحشت بزرگ در زندگی من و البته برادرم مربوط به ۷ یا ۶ سالگیمان بود. زمانی که در یک سفرِ کوتاه اما پرحادثه از شیکاگو به کویت و بعد با کمک یک تاجر میوه با لنج به ایران آمدیم تا پدر را ببینیم. پدر ماهها…
“جبر جغرافیایی” واژه تلخی است. گرفتار شدن در سرزمینی که سَرِ بدبختی و شاخص فلاکتمان از داخل همانجا ریشه گرفته. از آن چیزهایی که مفهوم عادلانه نبودن جهان را با پوزخندی تلخ چشمک میزند. باهم راحت باشیم. این عدالتی که همه خوشخیالانه منتظرش هستیم بزرگترین کاریکاتورِ نکشیدهیِ دنیاست. احتمالا ما،…
بچه که بودیم، اوانِ زندگی در آیوواسیتی، حدود ۱۹۸۵، آرزوی ما این بود که پدر ما را به دیزنی لند در کالیفرنیا ببرد. سرزمین عروسکهای کارتونی و میکیماوس و …. ۶ یا ۷ ساله بودیم. یک روز پدر مسابقهای گذاشت. اینکه یک نفر از ما را (من یا برادر) را…
امروز ۲۳ دسامبر ۲۰۱۹ است. روزهایی آفتابی، یا که نیمهابری، نه فقط در آسمان لُساَنجلس، که در این ۴۰۹ ساعتِ آخر زندگیام. ۱۷ روز و شب از لحظهای که متوجه شدم مادر به سرطان مبتلا هستند میگذرد. ۱۷ روزی که هرچند خواستم به کمک قرص و داروهای آرامبخش و تماس…
از اولین باری که به زندگی ام وارد شد، از نخستین باری که از نزدیک لمسش کردم و از انحنای های تنش به هیجان آمدم و صورتم را بر رطوبت پوستش به آرامش و پیوستگی سُر دادم خیلی گذشته. دلم می خواست شب به شب در تاریکی به رختخواب ببرم،…
امروز جمعه، برابر با ۹ فوریه ۲۰۱۸. این روزها هوای لس آنجلس اگرچه میان بهار و زمستان گرگم به هوا بازی می کند، اما دست کم داخل این سرمای استخوان سوز صبح هایِ زودش، لذت بخش تر از این نیست که در اتوبان پهن و درازِ ۴۰۵، آرام بِرانی، پشت…
شیفته می شویم. دل مان قنج می رود برای شیرین قدم زدن هایش، چون پروانه پلک زدن هایش، رایحه مستانه و لحن و فریبایی اندامش. لحظه نگاری می کنیم و نقش خاطره می زنیم با خیالش. اوانی که نیست حتی، بر بوم خواستنی های مان نقاشی اش می کنیم و…
اولین تجربه حضورم در ایران تنها مربوط به سفر سال ۱۹۸۷ نبود؛ اوان ۶ ساله بودن ام. اما قدیمی ترین سفری بود که هنوز جملگی جزئیاتش را به خاطر دارم. آن روزها، دیداری کوتاه از تهران داشتیم. و کمی بعد مشهد. مصادف با فاجعه ای که در عربستان برای حجاج…
- 1
- 2